رمان عشق به توان 6«10»

نفس:

  سامي-تو كه سرت شلوغ بود زنگ زدم از تفضلي پرسيدم دو سه جا رو معرفي كرد خودم زنگ زدم هماهنگ كردم فقط ما بايد بريم كيك و ميوه با شيريني و غذا سفارش بديم كه اونم تفضلي گفت از كجا سفارش بديم

من-انگار ما نوكرشيم دستور ميده سامي- فعلا كه دور دور اونه فعلا بزار سواري كنه تا اين دوسال بگزره من-راست ميگي بعد اين دوسال راحت ميشيم از دستشديگه تا رسيدن به شيريني فروشي حرف نزديم دو سه ساعتم سفارش دادن كيك و شيريني و ميوه با غذا ها طول كشيد سامي در حالي كه در ماشينو ميبست گفت-اينم از اين تموم شد خريد ميريمن-نه ديگه لباس دارم تو هم خسته اي خودمم خستم بريم خونه فقط بخوابيمسامي-چه عجب تو از لباس خريدن خسته شدي پس دودقيقه صبر كن من الان ميامتا سامي بياد سرمو تكيه دادم به پشتي صندلي ماشينو چشمامو بستم واي خدا امروز چقدر خسته شدم با صداي بازو بست شدن در ماشين چشمامو باز كردم سامي در حالي كه تو دستش دو تا ساندويج با نوشابه بود اومد نشست تو ماشين و گفت- ميخواستم ببرمت رستوران ديدم خيلي خسته اي گفتم يه چيزي بگيرمتو ماشين بخوريم كه رفتيم خونه سر بي شام نزاري رو تخت اين خستگي و خوابي كه از چشمات ميباره نشون ميده كه نرسيده به خونه بيهوش ميشي بيا اينو بخور گشنه نمونيدر حالي كه دستامو به جلو كش ميدادم تا خستگيم در بره گفتم-اي دست درد نكنه انقدر گشنم بود كه نگوبعدش سانديجو از دستش گرفتمو شروع كردم به خوردن چه قدر چسبيد تند تند نوشابمم خوردمو گفتم-سامي تا برسيم من يه چرت بزنمخنديدو گفت -باشه بخواب جوجه من كه......ولي ديگه بقيه حرفاشو نشنيدم چون غش خواب بودمو خواب هفت پادشاهو ميديدمسامي-نفس نفس بيدار شو نفسيمن-سامي جون من بزار 5 دقيقه ديگه بخوابمديگه صدايي نيومد تازه داشتم به جاهاي حساس خوابم ميرسيدم كه اين سامي دوباره پارازيت انداختسامي-خب 5دقيقه ات تموم شد بيدار شو بريم رو تختت بخوابمن-مگه رسيديم؟سامي پوفي كرد گفت- نه هنوز تو راهيم رسيديم ديگه بلند ميشي يا نهمن-الان بلند ميشمبعدش به زور لاي يكي از چشمامو باز كردمو سامي رو ديدم سامي –نخير اينجوري نميشهبعدش از ماشين پياده شدو اومد در طرف منو باز كردسامي-پياده شو ديگهمن-سامي به خدا نميتونم هنوز خوابم مياديكي از دستامو گرفتو منو از ماشين پياده كرد درو بستو ماشينو قفل كردمنم تكيه داده بهش خودمو ميكشيدم يكي از دستاشو حلقه كرد دورمو منو با خودش ميبرد رسيديم تو پذيرايي سامي به بچه ها سلام كرد اونا هم جوابشو دادن ميشا با ديدن من يدونه زد رو لپشو گفت-ديديد من نگفتم اين ساميار اخر اين نفسو چيز خور ميكنه ببين تو رو خدا الانم خمار برداشته اوردتشساميار-چيز خور چيه خوابش مياد خستس كلي كار كرديم شما ها هم كه فقط خورديد خوابيديدميشا در حالي كه ميومد سمتم گفت -بدش ببرمش رو تختش بخوابهسامي-لازم نكرده شما برو پيش اتردين من خودم زنمو ميبرم بخوابهمنم كه بيهوش مست خواب ديگه بقيه حرفاشون رو نشنيدم     با سرو صدايي كه از بيرون ميومد به زور لاي چشمامو باز كردم اه لعنتي من هنوز خوابم ميومد دستامو باز كردمو يه چرخ زدمو دمر خوابيدم سرمم كردم تو بالشت كه شاپالاق دستم خورد به يه چيزي وصدا داد زود سرمو از رو بالشت بلند كردم اين اينجا چي كار ميكنه ساميار نشسته بود رو تخت چشماشم بسته بود يه دستشم رو لپش بود اوه اوه پس دستم خورده بود به صورت اين وا يعني اين من اورد بالا يه نگا به لباسام كردم با همو تيشرتي كه زير مانتوم پوشيده بودم و شلوار جينم خوابيده بودم خدارو شكر فقط مانتو شالمو دراورده بود همونجور چشم بسته شروع كرد داد زدنسامي- د اخه مگه تو اختيار اين دستو پاتو نداري تا صبح زير مشتو لگد له شدم تازه دودقيقه ازت درامان بودم كه يه سيلي هم نوش جان كردم منم مثل خودش صدامو انداختم رو سرممن- مگه من گفتم بيا رو تخت بخواب اصلا تو به چه حقي اومدي رو تخت خوابيدي هان مگه خودت نميگي تو خواب شلنگ تخته ميندازمساميار-اخه مگه زوره بابا من رو اون كاناپه ديسك كمر ميگيرم اخر تو عمرم رو كاناپه نخوابيدم كه لان بخوابم اون چند روزم اجباري خوابيدممن-خب ميرفتي پيش ميلادو اتردين ميخوابيديسامي –مگه من خودم اتاق ندارم بحث كردن با اين كلا بيفايده است بدتر خوابم ميپره دوباره خودمو پرت كردم رو بالشتمو سرمو فرو كردم توش اومد بخوابه كه گفتم-بيخود ميكني اينجا بخوابي بلند شو برو رو كاناپهسامي-خودت برو اگه راست ميگيمن-تو بروسامي-تو برومن-تو بروسامي-تو برومن-اه اصلا خودم ميرمسامي-بهتربلند شدم بالشتمم برداشتم رفتم رو كاناپه خوابيدم بي فرهنگ بي ادب نگفت بيا رو تخت بخواب من ميرم رو كاناپه نيم ساعت گذشت ديدم نخير اين بلند بشو نيست پس سعي كردم بخوابم يه كم اين پهلو به اون پهلو شدم ديدم نخير خوابم نميبره پا شدم رفتم يه تاپ با شلوارك از تو كمد برداشتم رفتم تو سرويس بهداشتي اتاق با لباساي تنم عوض كردم بعدش دوباره رفتم رو كاناپه دراز كشيدمو انقدر با خودم كلنجار رفتم تا خوابم برد ولي اي كاش نمي برد داشتم خواب هشتا پادشاهو به جاي هفتا ميديدم كه يه هو گرومپ از تخت افتادم پايين تنها چيزي كه تونستم بگم اين بودمن-آييييييي مامان مردمزود چشمامو باز كردم كه برم رو كاناپه تا سامي اين سوتي منو نديده تا بهم بگه مثل بچه ها كه از تختشون مي افتني ولي تا چشمامو باز كردم چشماي پف كرده ي سامي به خاطر خواب رو ديدم كه توش هم خنده بود هم نگرانيسامي-خوبي نفس؟دستمو گذاشتم رو كمرم كه بد جوري درد ميكرد و گفتممن- واي سامي همش تقصير تو شد كه من دارم الان از كمر درد ميميرمساميار كمكم كرد بلند بشم بعد گفت ميره يه پماد پيروكسيكام بياره كه درد رو ميندازه منم تا سامي بياد رفتم w.cدستو رومو بشورم دستو صورتمو شستم ولي تا خواستم برم بيرون ........ نه مگه امروز چندمه اي خاك تو سرت نفس امروز وقتشه حالا پد از كجا بيارم ميشا هميشه يه بسته اضافه داره بهش ميگم بياره بزار سامي بياد ميگم صداش كنه درد كمرم كم بود دلدردم بهش اضافه شد هميشه همينطور بودم اخه چه وقتي بود اين صداي سامي اومد كه به در ميزدسامي-نفس بيا حالا كه اون تويي اين پمادو بزن بچه ها برامون ياداشت گزاشتن كه رفتن كله پاچه بگيرن يكم دير ميانواي خدا بدشانسي از اين بيشتر من چقدر شانسم بده اخه چقدر بزنم اين ميشا رو بكشم الان چه وقت كله پاچه خوردنه شلواركمم كه سفيده نميتونم برم بيرونسامي-چرا جواب نميدي نفس؟من-مگه ساعت چنده؟سامي- 8 چطور مگه؟     سامي- 8 چطور مگه؟؟ من-هيچي همينجوري بعد در w.cرو باز كردمو دستمو ازش بردم بيرونمن-پمادو ميدي سامي؟سامي-بياپمادو گرفتم فقط ميخواستم وقت كشي كنم كه ميشا اينا برسن وگرنه كي حال داره پماد بزنه ده دقيقه اي بود كه اون تو بودمسامي-نفس نميخواي بياي بيرون؟من-نه هان يعني چيزه هنوز كار دارم پامم درد ميكنه به اونم بزار بزنميه ده دقيقه هم براي اون وقت تلف كردم اه اين چرا نميره بيرون از اتاق يه ذره ديگه صبر كردم كه صداي زنگ گوشيم اومد به ساميار گفتم-سامي شماره كي افتاده؟سامي-مامانتمن- اومدم بيرون بهش زنگ ميزنمسامي-اوكييه ذره ديگه زنگ خورد بعدش قطع شدسامي-برات رو پيغام گير پيام گذاشته فكر كنم كارش واجب بودهمطمئن بودم مامانم كار زياد مهمي نداره چون هر وقت جواب نميدادم برام پيام ميزاشت عادتش بودمن- خب بزار رو اسپيكر بشنوم چون هنوز كار دارمچند ثانيه بعد صداي مامان تو اتاق پيچيدمامان- سلام نفس جان خوبي مادر زنگ زدم جواب ندادي گفتم برات پيام بزارم تو كه هيچ وقت روز و وقتشو يادت نميمونه ....واي نكنه نكنه بخواد..... اومدم بگم قطعش كن ولي دير شده بود مامان- جلوي دوستات ابرو داري كن مثل تو خونه كولي بازي در نيار يه قرص بخور با چاي نبات يا گلگاوزبون هم دلدرت تموم ميشه اعصابتم اروم ميشه كمرتم گرم نگه دار استراحت كن زياد اينور اونور نرو زياد با دوستات يكي به دو نكن اينجور مواقع عصبي ميشي يه وقت يه چيزي ميگي ناراحت ميشن كره با عسل نخور تو اين دوره اگه اين دوتا رو بخوري جوش ميزني به جاي اينكه تو وان دراز بكشي زير دوش دوش بگير خب ديگه قربانت خدافظ واي مامان يهو ميومدي شجره نامم جلوي اين ساميار باز ميكردي فقط زنگ زده بودي ابرومو ببري انگار من بچم هر دفعه اينارو به من ميگه ديگه حتي نفسم نميكشيدم حالا چه جوري تو روي سامي نگا كنم يه چند دقيقه كه براي من يه قرن گذشت صداي بازو بسته شدن در اومد زود پريدم رفتم حموم توي اتاق عادتم بود هميشه بعد از بيدار شدنم برم تو وان اب گرم دراز بكشم ولي تو اين دوره دوش ميگرفتم دو ساعت زير دوش بودم تا دوشو بستم صداي ساميار اومدسامي-برات حوله گذاشتمبعدم صداي بازو بسته شدن در بيچاره معلومه جون كند تا اين دوتا كلمه رو بگه زود رفتم بيرون حوله تنم رو برام گذاشته بود اونو پوشيدم كه توجم به يه ليوان گلگاوزبون و يه قرصو يه پد رو عسلي كنار تخت جلب شد سريع لباسمو پوشيدمو هجوم بردم سمت قرصو گلگاوزبون انقدر دلدرد داشتم كه به هيچي جز دلدرم فكر نميكردم گلگاوزبون رو خوردمو پد رو برداشتمو پريدم تو w.c كه صداي در پايين اومد فكر كنم شقايقينا بودن ميمردن زودتر بيان حالا من چجوري برم پايين پيش سامياراينا واي خدا     میشا :   داخل خونه که شدیم من که به شدت ازکله پاچه بدم میاد بدورفتم سمته اشپزخونه..یکم بعدنفس اومد ولی لپاش قرمزبودسامی هم یکم نگاش کردیکجورایی خندیدبعدم به نفس گفت:سامی:حالت خوبه؟قرصاروخوردی؟بااین حرف نفس لپاش بیشتررنگ گرفت سرشوانداخت پایینو گفت:نفس:اره ممنون..بعدم اومدسمته من..ها این جاچه خبره بوی خوبی نمیادا..نفس اومدپیشم وایساد من که دیگه حسه فضولی نداشتم رفتم تواشپزخونه..اتردین دستمو کشیدوگفت:بیابشین یکم بخور.من:نه بدم میادنمیخورم..اتردین:بایدبخوری بیاببینم..من:اتردین ولم کن نمیخورم بدم میادباباجون چندشم میشه...اتردین:بخوریی خوشت میاد..من:اییی.اتردین ولم کن جون من..حالم بدمیشه..میلاد:بابااتردین ولش کن بدبختودوست نداره دیگه..نفس:نه اتردین راحت باش..من:نفس تویکی دیگه خفه شواعصاب ندارم..اتردین منو گذاشت روپاشو یک لقمه برداشت داد بهم گفت بخور..من:نه اترد...اتردین ازفرصت استفاده کردولقمه روگذاشت دهنم..ایییییی.من:توباید ماموره ساواک میشدی..غولتشن.اتردین:عموجون ادم بادهنه پر حرف نمیزنه..من:اتردن ولم کن برم..اتردین:اول قشنگ لقمه روقورت میدی بعد میذارم بری...منم باهر جون کندنی بودلقمه رو قورت دادمو اتردین اجازه داد من برممن:اتردین من یک حالی ازت بگیرم صبرکن...بعدم باحالته قهررفتم تواتاق..پسره ی روانپریش....من:اوه قراره امروز بریم عکسارو ازاتلیه بگیریم.   رفتم تواتاق روتخت درازکشیدم هنوز مزه ی مزخرفه اون لقمه تودهنم بود..ساعت10بود گوشیمو برداشتم به بابام زنگ زدم.بعداز2تابوق جواب دا.من:سلام بابایی.همین که اینو گفتم گوشی قطع شد...فهمیدم بابام ازدستم ناراحته دلم گرفت زل زدم به صفحه ی گوشی که دربازشد اتردین اومدتو.ازبوی عطرش فهمیدم یعنی حتی یک نگاه هم بهش نکردم..اومدکنارم نشتو گفت:اتردین:خوشمزه بود؟تمام عصبانیتمو سراون خالی کردم..باداد گفتم:من:ارههههههه خیلی.ممنون ازاین که به زوربهم صبحونه دادی.الان احساسه پیروزی میکنی؟اخه مگه من چی کارت کردم که هی به پروپام میپیچی.ولم کن دیگه خسته شدم.خسته شدم ازاین زندگی از تو ازخودم ازهمه چیز..ولممم کنن.میفهمی...اینو گفتمو شروع کردم به گریه کردن اونم یک چندلحظه بعدازاتاق رفت بیرون..رفتم دراتاقوقفل کردم حوصله ی هیچکسونداشتم..صدای بچه هااومد:نفس:میشادروبازکن دیوونه..چت شده تو؟من:نفس تنهام بذارید میخوام تنهاباشم..نفس :باشه عزیزم برای ناهار بیا..$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ساعت دوبودکه باصدای شکمم ازخواب بیدارشدم..دره اتاقو بازکردم ازپله هارفتم پایین..همه داشتنtvمیدیدن..نفس:بالاخره اومدی بیرون..من:گشنمه غذاداریم..میلاد:اره بابامگه این اتردین گذاشت مادرست غذابخوریم هی میگفت واسه میشاهم نگه دارید..بانگاهم ازاتردین تشکرکردمو رفتم تواشپزخونه غذاخوردم..یکهونفس شیرژه زدرومو گفت:نفس:بیا عکسات اون عکسه توکمد خیلی باحال شده..من:کی گرفتی؟نفس:ساعت11بود رفتیم باسامی گرفتیم...یک نگاه به عکسا کردم خیلی قشنگ شده بودن مخصوصاعکس تکی هام با اون عکسه توکمد..اونو شاستی کرده بودن به اندازه ی50در70 سیاه سفید..رفتم رومبلا نشستم که اتردین پاشد رفت تواتاق فهمیدم ازدستم ناراحته خداییش خیلی بدباهاش حرف زدم ولی خب غرورم نمیذاشت برم منت کشی به خاطرهمینم بیخیال شدم..قرارشدبانفسوسامیو اتردین غروب بریم برای خریدتخت و.....   نفس : ميشا-پس مياييد ديگه؟من-اره حتماساميار كه با اتردين روي مبل نشسته بودو درباره ي عكسا حرف ميزد ساكت شد خداوكيلي من عكس تكي هاي اينو ديدم كفم بريد چه هيكلي داشت بيشعور همشم توش نيم تنش لخت بود از خود راضي!ساميار-كجا ميخواييم بريم؟من كه اصلا روم نميشد تو چشماش نگا كنم ولي اگه تابلو بازي درميوردم خيلي سه ميشد بچه ها هم ميفهميدنمن- ميشا اينا ميخوان برن تخت خواب بگيرن گفتن ماهم بريم ميشا-اره اخه سليقه نفس خوبه ميخواستم ازش كمك بگيرمسامي-نفس يه دقيقه بيااتردين از روي مبل بلند شدو من جاشو پيش ساميار گرفتممن-ميشنومسامي دوباره اون لبخند كزاييش رو كه از وقتي بچه ها اومده بودن هي ميزرو تكرار كردسامي-مگه مامانت نگفت زياد اينور اونور نريهمچين عصبي نگاش كردم كه لبخندشو جمع كردسامي-يادم نبود كه گفتش عصبي هم ميشي نبايد دوروبرت بپلكممن-به تو چه من با ميشا ميرمسامي-خودت ميدوني اصلا به من چه برو بعدش بيا از كمر دردو دلدرد بميربعدش خيلي ريلكس بلند شد رفت تو اشپزخونه اين چرا يهو اينقدر بي تفاوت شدش به من چه يه ساعت با بچه ها گفتيمو خنديديم بعدش ميشا گفت بريم اماده بشيمسامي-ميشا من نميام نفسو اگه دوست داري بردار ببرميشا هم يه ايشي گفتو رفت از رفتارش خندم گرفت اومد پيشم واستاد گفت-عجب شوهر بيشعوري داريامن-خفه شو شوهر خودت بيشعورهميشا-نخير مال تو بيشعورهمن-ميگم ميشا توهم شوهر واقعي داشتن به سرمون زدهبا اين حرفمدوتايي زديم زير خندهشقايق- به چي ميخنديد بگيد منم بخندمموضوع ر براي شقايقم تعريف كرديمو اونم كلي خنديدمن-شقي بريد لباس بپوشيد تو با ميلادم بياييدشقايقم موافقت كردو رفتيم اماده بشيم رفتم تو اتاقمو كلي به خودم رسيدم ولي تا خواستم در اتاقو باز كنم قفل بود چند بار دستگيره رو تكون دادم كه صداي سامي از پشت در بلند شدسامي-بابا پدرشو در اوردي قفله زياد به خودتو در فشار وارد نكنمن-باز كن درو ببينم الان بچه ها ميرنسامي-من نميرم تو هم لازم نكرده با اين وضعيت بريبا عصبانيت گفتم-كدوم وضعيت؟ اخ اخ سوتي دادم از همين پشت درم ميتونم لبخند كذاييش رو حس كنمسامي-خودت بهتر ميدوني الانم برو مثل يه دختر خوب استراحت كن من-درو باز كن ساميديگه جواب نداد شقايق-اا ساميار پس چرا نفس نيومدمن-شقايق اين منو دوباره اين تو زنداني كرده ميلاد-داداش چرا اينو اين تو زنداني كردي اخهسامي-ضررش رو كه نميخوام درضمن خودش بهتر ميدونه شما بريد من ميدونم اين اگه بياد برگرده تو خونه پدرمون رو درمياره شما بريد من پيشش ميمونممن-چي چيو شما بريد من اماده شدم   من-چي چي رو بريد من اماده شدمسامي-تقصير خودته ميخواستي اماده نشيديگه امپر چسبوندم تقصير خودمه كه بهش رو دادم واقعا من چرا باهاش اينطوري رفتار ميكنم مگه دوست پسرمه يا شوهرو نامزدمه يا باباو دادشمه كه انقدر باهاش صميمي برخورد ميكنم اون يه پسر غريبه اس كه دوسال با من همخونه اس نه اون موندنيه نه من با صداي بلند تقريبا دادزدممن-تو چيكاره ي مني كه بهم ميگي كجا برم كجا نرم نامزدمي شوهرمي بابامي دادشمي دوست پسرمي كه بهم دستور ميدي باز كن اين در لعنتي رو مگه من عاشق سينه چاكتم كه هر چي بگي گوش كنم خوب گوش كن اقاي ساميار مهرارا شما فقط باعث خطخطي كردن شناسنامم شدي نه چيز ديگه شنيدي؟يه هو در محكم باز شدساميار-بهت رو دادم پرو شدي اصلا برو به جهنم برو بعدش بيا از درد بمير فكر كردي عاشق چشمو ابروتم بهت ميگم نرو نخير حوصله اينكه يه جنازه رو دوشم بكشمو ندارممن-درست حرف بزناساميار-برو كنار بزار باد بياد من هرجور دوست داشته باشم حرف ميزنممن-از بس كه بي فرهنگيساميار-پس بچرخ تا بچرخيم من-خوش گذشت فقط مراقب باش از سرگيجه پرت نشي ته درهبعدم رفتم بيرون سمت ماشينمو به نگاهاي متعجب بچه ها توجهي نكردمو داد زدممن-ميشا من ميرم همون مركز خريده كه با هم رفتيم رو تختي گرفتيم مي خواي بياي سريع پشت سرم راهبيوفتيدسوار ماشين شدمو راه افتادم ميشا با اتردين پشت سرم راه افتادن ولي شقايقو ميلاد نيومدن فكر كنم موندن پيش ساميار پسره ي هركول اخيش خيلي وقت بود بهش نميگفتم هركولااا دلم خنك شد اون سري زندانيم كرد بس بود گوشيم زنگ خورد ميشا بودمن-بلهميشا-ديونه اون چه كاري بود كردي؟بي توجه به سوالش گفتممن-من ميرم جايي شما اين چهار راهو بپيچيد سمت راست مستقيم بريد ميرسيد به فروشگاه خواهشا دنبالمم نياييدبعدم قطع كردمو رفتم سمت عروسك فروشي .....   میشا :   من نمیدونم نفس چرا یهوقاطی کرد...امروزچندومه؟من:اتردین امروزچندومه؟اتردین:27م.چه طورمگه...من:هیچی..خاکتوسرم حالافهمیدم چراهی این سامی به نفس میخندیدونمیذاشت بیادبیرون..نفس خاک عالم توسرت بندواب دادی....اخه نفس دقیقابعدازمن بودبه خاطره همین روزشومیدونم...بیچاره نفس چه قدر زجرکشیده..سامی میکشمت پسره ی پرووو...داشتم همینجوری تودلم به سامی فحش میدادم که اتردین گفتاتردین:میشارسیدیم نمیخوای پیاده شی؟من:ا.چه سریع.بریم.بااتردین پیاده شدیم داشتم واسه خودم جلوجلومیرفتم که اتردین دستموگرفت یعنی که وایساباهم بریم...این عادتمو ازبابام به ارث بردم.اخه هروقت میرفتیم خریدبابام واسه خودش جلوجلومیرفت مامانمم غرمیزد..اتردین:خانم وایساباهم بریم..شونه هاموانداختم بالاوراه افتادیم..همه به منواتردین همچین نگاه میکردن که نگو..من:اتردین لباسم بده؟اتردین متعجب گفتاتردین:نه چه طور؟من:اخه همه ادمویکجوری نگاه میکنن..اتردین خندیدوگفتاتردین:مگه هرکی بدنگاهت کردیعنی بدشدی؟شایدچون خوب شدی دارن نگاهت میکنن..عشقممممن موندم ازاین عشقم اتردین که یک گروه دختر که داشتن بانگاهشون اتردینو میخوردن ازکنارمون ردشدن..اهان تازه فهمیدم.ای اتردینه زرنگ...داشتیم همینجوری ازکناره مغازه هاردمیشدیم که یک روتختیه اس نظرمو جلب کرد..دسته اتردنوکشیدممن:اتردین بیابریم اینجاببینیم غضیه چندچنده..یک روتختیه قرمزمشکی بودکه یک طرحم روش داشت..باحال بود.اتردینم تاییدش کرد وگرفتیم..600تومانی اب خورد البته اتردین میخواست حساب کنه که من نذاشتم ..دوست نداشتم اون حساب کنه..یکم که گشتیم اتردینم یک روتختیه سفیدمشکیه ساده گرفت..به پای روتختیه من که نمیرسید..بعدازگرفتنه روتختی ها قرارشدبریم خونه بعدابانفس وسامی بریم تخت ببینیم....توراه اتردین نمیدونم چرااروم میرفت.من:اتردین باواژه ای به اسمه گازاشنایی داری؟بابادهنم بوجوراب گرفت!گرسنه امه..اتردین بدون حرف سرعتشوزیادکردساعت8بودکه رسیدیم خونه..همین که دروبازکردم سامی گفت:نفس کو؟من:مگه نیومده؟گفت میره یکجایی.نگفن کجا..سامی گوشیشوبرداشت ورفت تواتاق...شقی پرید روم تاببینه چی خریدم..     نفس :     از بيمارستان اومدم بيرون واقعا روحيه ام عوض شد اين بچه ها رو ديدم سوار ماشين شدمو رفتم سمت خونه ساعت ماشينو نگا كردم 10 بود گشنم بود مسيرمو عوض كردمو اولين فست فودي رو كه ديدم نگه داشتم رفتم تو يه ساندويج با نوشابه سفارش دادم تا غذامو بيارن يه نگا به گوشيم كه رو سايلنت بود كردم اوه اوه 30 تا ميس كال از يه شماره ناشناس10 بيستايي هم از شقايقو ميشا داشتم رفتم تو اس ام اسا كه اونا هم دسته كمي از ميس كالا نداشتن اول اس ام اس اون شماره ناشناس رو باز كردم نوشته بود(نفس كجايي؟)بعدي(نفس منم سامي دختر گوشيتو جواب بده) بعدي(بهت ميگم گوشيتو جواب بده) كم كم اس ام اساش بوي تهديد ميگرفت (يا همين الان گوشيتو جواب ميدي يا فاتحه ي خودتو ميخوني چون اگه گيرت بيارم ميكشمت) بعدي(اگه گيرت بيارم پدرتو در ميارم پس مثل بچه ادم جواب بده اون لامصبو) يه سري ديگه هم بود كه از خوندنش پشيمون شدم با اين حساب فكر كنم برم خونه حسابم با نكيرو منكر باشه همون موقع گوشيم تو دستم ويبره رفت يا به قول ميشا بندري زد از همون شمار ناشناسه يا همون ساميار بود ( براي بار اخر ميگم اگه اون ماسماسكتو جواب دادي كه هيچ وگرنه اگه پيدات كنم كاري ميكنم از زندگي كردن سير بشي تو بالاخره ميايي خونه ديگه) همون لحظه گوشيم زنگ خورد ساميار بود خدايا جواب بدم ندم ولش كن جواب بدم فكر ميكنه ازش ترسيدم بيخيال گوشيمو پرت كردم تو كيفم صبر كردم تا سفارشم اماده بشه بعد اوردن سفارشم ريلكس شروع كردم به خوردن خوردنم كه تموم شد رفتم پول غذاهامو حساب كردمو مثل يه بچه ي خوب راه افتادم سمت خونه تا برسم ساعت يازدهو نيم شده بود يه لحظه ترسيدم نكنه واقعا بلايي سرم بياره اگه خونه رام نده يه چي ميگي نفسا غلط ميكنه رات نده پسره ي هركول در حياطو با كليد باز كردمو ماشينو اروم بردم بعدم اروم درخونه رو بازكردمو رفتم تو با صداي در همه برگشتن سمت من منم پرو يه سلام گفتمو اصلا به يه جفت چشم خاكستري تيره كه مثل يه شير اماده حمله بهم خيره شده بود توجهي نكردم خواستم برم تو اتاق كه شيره غرش كرد سامي-تا حالا كدوم گوري بودي؟ اون لامصبو چرا جواب ندادي ؟همچين دادزد كه تمام شيشه هاي خونه فكر كنم لرزيد پسره ي بيشعور به چه حقي با من اونطوري حرف ميزنه صدامو بردم بالامن-حواست به حرف زدنت باشه هاساميار-ميبينم دير اومدي خونه زبونتم دومتر درازه اگه حواسم به حرف زدنم نباشه چي ميشه اونوقت؟من-دير اومدم كه دير اومدم زبونمم درازه كه درازه ميخوام ببينم فضولوش كيه درضمن اگه حواست به حرف زدنت نباشه ميشه اون كه نبايد بشهسامي اومد نزديك تر يه قدم ناخدا گاه گذاشتم عقب چشماشوقفل كرد تو چشمام مثل شير نر با شير ماده بوديم چشما همرنگ قفل شده رو هم صداي نفسا بلند قدما هماهنگ يكي اون ميومد جلو يكي من ميرفتم عقب سامي- تا حالا كجا بودي؟لحنش از قبل بهتر شده بود ولي هنوزم خشن بودمن-به تو مربوط نيستسامي-كدوم گوري بودي كه اون ماسماسكو جواب نميداديمن-يه جاي خوب.رفته بودم...ميخواستم بگم رفته بودم بيمارستان كه سامي دوباره قاطي كردو پريد وسط حرفمسامي-كه يه جاي خوب اره بقل كدوم اشغالي بودي كه اون هه ميس با اسو نديدي هان چشم مامان باباتو دور ديدي بيچاره اونا كه به تو اعتماد كردن نميدونن .....پيش خودش چه فكري ميكرد اصلا به چه حقي همچين فكري ميكرد بقيه حرفش با سيلي كه خوابوندم تو صورتش ناتموم موند داد زدم با تموم وجودم داد زدممن-فقط دهنتو ببند فهميدي اون ذهن منحرفتو درست كن متاسفم متاسفم بابت اين فكراي مسمومت اخه لعنتي تو مگه گذاشتي حرف بزنم رفته بودم بيمارستان پيش بچه ها گوشيم سايلنت بود نفهميدم بعدم گوشيمو در اوردمو پرت كردم جلوي پاشمن-بيا ببين يه شماره غريبه اين تو پيدا ميكني اخه بدبخت همه رو سر من قسم ميخورن (با يه لحن اروم تر ادامه دادم) ولي نميدونن همين من (با دست اشاره كردم به خودمو دوباره صدامو بردم بالا و به ساميار كه هنوز دستش رو گونش بود توجهي نكردم حتي به هشتا چشمي كه بهم زل زده بودن هم توجهي نكردم هشتا چشم نگران مضطرب) انقدر كور شدم كه تصميم گرفتم با توي لعنتي همخونه بشم تويي كه فكرت ذهنت همه چيت منحرفه نسبت به دير اومدن يه دختر به خونه بعم رفتم تو اتاقمو درو محكم كوبوندم به هم سريع رفتم تو حمو واقعا به يه وان اب گرم احتياج داشتم   میشا :     خداییش حال کردم نفس خوب باسامی حرف زد پسره پروو..چه طوربه خودش اجازه داده فکرکنه که نفس بایکی دیگه باشه...درسته سطح طبقاتیه خانواده ی نفسیناخیلی بالاست ولی مامان بابای نفس.نفسوخیلی خوب ازاین لحاظ تربیت کردن...یکم باخودم فکرکردم وبه این نتیجه رسیدم که من بااتردین خیلی بیشترازاونی که بایدوشایدراحتم ونباید این وضع ادامه پیداکنه پس ازالان دیگه ازاون میشاقبلی خبری نیست!!!رفتم تواتاق که برم خموم ازبس هواگرمه بااین که دیروزحموم بودم ولی بازم چسب شدم!حوله اموبرداشتمو رفتم حموم..یکم که تو وان درازکشیدموحال ازحموم اومدم بیرون اول سرموکردم بیرون تامطمئن بشم که اتردین نیست بعدازاین که مطمئن شدم بدورفتم دراتاقوقفل کردم یک بلوزشلواره سرخابی هم پوشیدم رفتم بیرون اتردین طبق معمول داشتtvنگاه میکردمنم بدونه توجه بهش رفتم تواشپزخونه قهوه درست کردم.داشتم قهوه میریختم که صداش اومدگفتاتردین:میشایک فنجونم برای من بریز..من:چلاق که نیستی خودتم میتونی بریزی.منم مستخدمه شمانیستم...اینوگفتموازاشپزخونه اومدم بیرون..ایول میشاهمینجوری بایدادامه بدی..رفتم دراتاقه نفسوزدم که کفت بیاتو.رفتم تودیدم داره موهاشوبااتوموصاف میکنه.من:نفس جریانه این بیمارستانه چی بود؟نفس:نمیشه بگم قول دادم..من:بگودیگه.بگووووونفس:باباجای خاصی نیست..من:خب پس بگو.نفس:فقط بگم که اونجاخوراکه خودته پوره بچه است.توهم که عشق بچه..من:دروغ نگو..منم ببرجونه میشا..نفس:نه نمیشه...من:چراببردیگه..نفس:پس اول بایدازسامی اجازه بگیرم فقط چون بهم گفته به کسی نگم وگرنه باهاش هیچ کاری ندارم...من:خب باشه..من:راستی نفس پس فردا دانشگاه هاشروع میشه...نفس:میدونم..من:مهمونیه تفضلی هم که این شنبه نه دوشنبه ی دیگه اس..نفس بامتکاش زدتوسرموباخنده گفت:..


مطالب مشابه :


عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶

امروز عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶ رو گذاشتم




رمان عشق به توان 6(9)

رمان عشق به توان 6(9) عكس شخصيت هاي رمان




شخصیت های رمان عشق به توان 6 (سری اول)

شخصیت های رمان عشق به توان 6 (سری اول) دلنوشته هاي يه پسر تنها . i love you . عشقی . دختری با آدامس




رمان عشق به توان 6«23»

رمــــان ♥ - رمان عشق به توان 6«23» - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 1 - عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«6»

رمان عشق به توان 6 كمكم كن ولي در لحظه هاي اخر كه فكر ميكردم عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«9»

رمان عشق به توان 6 ميشه زنه شروع كرد به عكس گرفتن چهرش باز عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«5»

رمان عشق به توان 6«5» ياد نداده نگفته گوش واستادن كار بچه هاي بي عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«10»

رمان عشق به توان 6 ساكت شد خداوكيلي من عكس تكي هاي اينو ديدم عكس شخصيت هاي رمان




برچسب :