رمان وسوسه

رو تخت دراز كشيده بودم و دستمو گذاشته بودم رو سرم و به لاله فكر مي كردم ...
به حاتم نگاه كردم كه پشت ميزش ..مشغول نوشتن بود
حاتم- اونطوري نگام نكن ..حواسم پرت مي شه..
لبخندي زدم
- اقا جونم خيلي تنها شده ...
-نمي دونم چرا انقدر لاله اخلاقش عوض شده ..
-اون اوايل يادته ...وقتي بعد از سالها رفتم دنبالش ..انگار داشت با يه غريبه حرف مي زد ...
-نه احساسي ..نه..
-چه مي دونم
حاتم- ناراحت نباش ...به مرور خوب ميشه ...
دستمو از روي سرم برداشتم
دستاشو برد و بلا و به بدنش كش و قوسي داد ...
حاتم- امسال براي عيد يه برنامه خوب دارم ..
به پهلو شدم
-چي ؟
از پشت ميز بلند شد و امد اباژور روشن كرد... برقا رو خاموش و كنارم دراز كشيد ..دستاشو گذاشت زير سرش ...
حاتم- دوست دارم امسال تمام عيدو بريم سفر ...
مي خوام چند روز قبل از عيد راه بيفتيم بريم ...
-واي نه حاتم يه عالمه از كارا م مي مونه ...
دستاشو از زير سرش برداشت و گذاشت رو سينه اش ...
حاتم- مشكل خودته ..من برنامه ريزيمو كردم ...نياييم به زور مي برمت ...
خندم گرفت ..
- قبل از عيد نباشه ..من مريض دارم..
حاتم- به من چه ..من سفر مي خوام..كارتو جفت و جور كن
- حاتم
حاتم- خودتو مظلوم نكن... من گول نمي خورم ..
خنديدم..
- باشه تسليم هر چي تو بگي ....اصلا خودمم خيلي خسته ام...
چند ماهي بايد به خودم استراحت بدم ...اين هفته رو مي رم و از هفته ديگه در اختيار اقامونيم
بينيشو كشيدم.
-خوبه اقا
با لبخند دستشو از روي سينه اش برداشت و اغوشش برام باز كرد ...
...
-اي اي باز من به روت خنديدما
خنديدو خنديدم.... و سرمو گذاشتم رو بازوش

با احساس سرما كمي تو جام..... جا به جا شدم ..
.همونطور كه دمر خوابيده بودم ....دستمو پايين تخت كشيدم ..تا تيشرتمو بردارمو و تنم كنم
ولي دستام چيزي پيدا نمي كرد..
بي خيالش شدمو و چشم بسته.... پتو رو تا زير گلوم كشيدم ..
به خيال اينكه امروز جمعه است ..چشمامو محكمتر بستم ...اما نور اتاق اذيتم مي كرد
چشمامو كمي باز كردم و به ساعت رو عسلي چشم دوختم ...
ساعت 9 صبحو نشون مي داد..
برگشتمو طاق باز خوابيدم ...
به سقف اتاق چشم دوختم كه يه دفعه چشمام باز باز شد و از جام پريدم
-امروز كه جمعه نيست
سريع به بغل دستم نگاه كردم
حاتم نبود ...
به نقطه انفجار داشتم مي رسيدم كه ديدم يه برگه رو عسليه ..
ملافه رو بيشتر كشيدم رو خودمو به طرف برگه خم شدم ...
دندونامو از عصبانيت بهم فشار دادم...
و اروم جمله هايي رو كه روي كاغذ ....و دقيقا زير يه نقاشي نوشته شده بودن خوندم
" احتمالا اگه ازخواب بيدار شي اين شكلي شدي .."
به نقاشي نگاه كردم ..موهاي دربو داغون و اشفته من به همراه دادو بيدادام
"دوست نداشتم اون شكلي ببينمت ..چون اين جور موقعه ها ...خيلي ازت مي ترسم ...اين بود كه گفتم بخوابي بهتره ..
تازه يه دعايي هم به جون من مي كني... كه يه امروزي رو راحت خوابيدي ...
نگران چيزي هم نباش ..صبحونه هم اماده است ... وظايف امروزتم انجام دادم خانوم .....رسوندمش ...حالا راحت بگير بخوام و بگو حاتم بده "
محكم خودمو كوبوندم رو بالشت ...
- حاتم حاتم
گوشي رو برداشتمو ...شماره هارو گرفتم
-سلام خانوم رمضاني .
سلام خانوم دكتر
- .امروز براي ساعت چند نوبت دادي؟
براي ساعت 10..
اه از نهادم بلند شد ..خواستم بگم كنسلش كن
رمضاني- نميايد ؟
چرا تا يه ساعت ديگه اونجام ..
تماسو قطع كردمو و گوشي رو گذاشتم رو سينه ام
-حاتم مگه دستم بهت نرسه ...
برگشتمو به عكسمون نگاهي انداختمو و با لبخند از جام بلند شدم ....
***
به طرف پاركينگ رفتم كه يادم افتاد ماشين نيست ...
-اوه خدا...بي خيال ...امروز از اون روزاست..سخت نگير و اروم باش دختر ..امروز اخرين روزه
....
از پاركينگ در امدم ..و خواستم تا اژانس سر كوچه پياده برم...
كه ماشيني كه اونور خيابون پارك شده بود برام چندتا بوق زد..سرمو كج كردم ..
.لبخندي زدم..و محمد از ماشين پياده شد ....از خيابون رد شدو امد طرفم
محمد- سلام
-سلام اينجا چيكار مي كني ...؟
به ماشينش نگاه كرد..لاله تو ماشين بود
-از كي اينجاييد ؟
محمد-...تازه رسيديم ...نمي خواستيم مزاحم بشيم ..گفتم خودت مياي بيرون ..
-واقعا كه...... امديمو ....من اصلا امروز بيرون نمي امدم ...نبايد مي امديد بالا ؟
محمد- حالا وقت زياده
-برو لاله رو صداش كن و بيايد بريم بالا
محمد- نه امروز داريم مي ريم
-كجا؟
محمد- به توصيه ات عمل كردم دارم مي برمش سفر
-چه خوب ..با بچه ها ؟
محمد- نه اونا چند روزي خونه خواهرم هستن... تا ما برگرديم ...
-عاليه بهتر از اين نميشه
-حال خودش چطوره؟
محمد- هنوز كه يكم تو خودشه ..اميدوارم بتونم تو اين سفر كاري بكنم
-حتما مي توني ...؟تو مرد خوبي هستي ..خودشم مي دونه ..
فقط اين خواهر من دير يادش افتاده كه بايد خودش برات لوس كنه
محمد خنديد...
-كاش به اقا جونم قبل از رفتن يه سري مي زد ...
محمد- كمي ديشب باهاش حرف زدم..چيزي كه نمي گه ولي مي دونم اونم دلش براش تنگ شده ..گاهي مي بينم كه البوماي قديمي رو ورق مي زنه
محمد- بعد از سفر حتما مي ريم ديدنش ...
سرمو با لبخند تكون دادم...
-كاش مي امديد بالا ..يه چايي جوشيده كه پيدا مي شد ...
محمد- نه براي خداحافظي امده بوديم ...
به لاله نگاه كردم ..اصلا بهم نگاه نمي كرد
- اين خواهر منم كلاسش رفته بالا....با خودش فكر نمي كنه كه يه خواهر بيشتر نداره ..
نگاش كن نشستو تكون نمي خوره .
.با محمد خنده كنون از خيابون رد شديم ...
محمد- ماشين نداري؟
-نه دست حاتمه..
محمد- پس سوار شو مي رسونيمت
منم كه خدا خواسته ....
-مزاحم نيستم؟
محمد- نه بابا
در عقبو باز كردم و نشستم.. به لاله سلا م كردم ..فقط سرشو تكون داد...
تا رسيدن گاهي من حرف مي زدمو گاهي محمد..لاله هم فقط به بيرون نگاه مي كرد

***
-ممنون زحمت كشيديد..
محمد- چه زحمتي ...
پياده شدمو به طرف لاله رفتم سرمو بردم تو
-انقدر اخم نكن ..بنده خدا كه گناه نكرده شوهرت شده ..
.به رو به روش نگاه مي كرد..لبامو به گوشش نزديك كردم
-بهش يه فرصت ديگه بده.. خيلي دوست داره..
پوزخندي زد
-ديوانه... ديشب خودش بهم گفت..گفت عاشقته
با اين حرفم برگشت طرفمو بهم نگاه كرد..
سعي مي كردم نخندم
-راست مي گم ...
و زوي به محمد نگاه كردم
مراقب خودتون باشيد..اميدوارم بهتون حسابي خوش بگذره ...
محمد- بعد از امدن حتما ميايم ديدنتون...
-حتما
محمد- خداحافظ
-بسلامت ..
از ماشين فاصله گرفتم...و محمد با چند تا بوق حركت كرد ...

با لبخند و رضايت وارد مطب شدم ..
- خانوم رمضاني هنوز كسي نيومده ..
دنبالم راه افتاد ..كيفمو گذاشتم رو ميز و چاردمو از سرم برداشتم
رمضاني - امروز دوتا مريض داريد ..خانوم بياتي و خانوم صياد جو ...
-امدن بفرستشون تو ..هر چي نوبتم هست... بده براي بعد از عيد ..امروز روز اخره كه ميام ..
خانوم رمضاني - چشم خانوم دكتر ...
- به خانوم فدايي هم بگو برام يه ليوان چايي بياره ..كه خيلي سرم درد مي كنه
رمضاني – الان بهش مي گم
...بعد از چند دقيقه اي ضربه اي به در خورد
- بفرمايد
سلام
-سلام خانوم بياتي
برگه هاي ازمايشو از كيفش در اورد و همزمان با نشستنش گذاشت رو ميز م
برگها رو تو دستم گرفتم و بهشون نگاهي انداختم .....
بعد از اينكه جواب ازمايشا رو ديدم ...به چهره ي مقابل نگاهي انداختم ...زياد براش مهم نبود ...
عينكمو كمي كشيدم بالا ...
لبامو تر كردم ..
- كسي همراهتون هست؟
همسرم ....
-ميشه بهشون بگيد بيان ..مي خوام باهاشون صحبت كنم
اگر موردي هست به خودم بگيد ...
-خوب ..اگه با ايشون صحبت كنم بهتره
حرف اخرتون اينه كه ممكن من بچه دار نشم ديگه ...درسته؟
عينكم از روي چشمام برداشتم ..و مشغول تميز كردنش شدم ....
-البته قطعي نيست ...
-ولي فعلا چيزي كه تو پرونده و برگه ازمايشتونه ...اصلا اميدوار كننده نيست
خارج چي ؟
-خارج؟
اگه براي درمان برم خارج..
- اونجا هم پيشرفتايي داشتن و براي بعضي از خانوما جواب داده ...
-تو ايرانم مي شه اميدوار بود ...اما ممكنم هست بريد خارجو كلي هزينه كنيد و به نتيجه نرسيد
من... براي بچه اصلا نگران نيستم ...يعني برام مهم نيست...
شوهرم خيلي اصرار داره ...
وگرنه... عمرا ادمي باشم كه تن به 9 ماه پنگوئن شدن.. بدم ...
سعي كردم خندمو با يه لبخند مليح قورت بدم ...
-اخه مشكل شما هم اينه كه اصلا توصيه و دستوراتي كه بهتون مي دم .
-.به هيچ عنوان بهشون عمل نمي كنيد ...
-.خانوم بياتي اصلا حس همكاري نداريد ...
خانوم دكتر ...گفتم وجود این بچه اصلا برام مهم نيست ...
انقدر پدر همسرم پول پس انداخته كه حالا حالا هام خرج كنيم تموم نميشه ..
من فقط مي خوام بچه ام وارث این ثروت بشه ....همين ...
حوصله حرفاشو نداشتم ..احتمالا منو با مشاور يا يه روانشناس اشتباه گرفته بود
-در هر صورت از من گفتن... اگه خارجم بريد و به گفته خودتون يه عالمه پول خرج كنيد .. ولي خودتون همكاري نكنيد ..به نتيجه اي نمي رسيد
با غرور و عشوه از جاش بلند شد ....
پرونده رو جمع كردم و به طرفش گرفتم ...
-اميدوارم جاي ديگه ...به نتيجه اميدوار كننده ای برسيد ...
پرونده رو از دستم با كراهت گرفت...
ممنون خانوم دكتر ...
سرمو تكون دادم ..و به فخري كه موقع راه رفتن مي فروخت خير شدم ..به دم در رسيد ....
احتمالا ديگه به این پرونده نيازي نداشته باشم
و پرونده رو انداخت تو سطل زباله ...
دستامو گره كرد و گذاشتم زير چونم ...
خداحافظ خانوم دكتر ..
-موفق باشيد خانوم بياتي
همونطور نشسته براش تاسفي خوردمو و صندلمو بر گردوندم طرف پنجره .
.دست چپمو گذاشتم رو ميزو ....به اسمون خراشاي سر به فلك كشيده بيرون چشم دوختم ...
صداي زنگ تلفن بلند شد

دكمه رو فشار دادم
رمضاني - خانوم دكتر ...مريض بعدي رو بفرستم تو ...؟
..اره ..5 دقيقه ديگه بفرستش تو
راستي خانوم دكتر همسرتونم پشت خط هستن ...
با لبخند :
- وصلش كن ....
صندلي رو بر گردوندم ...
و گوشي رو برداشتم ....
مي شناختمش و براي همين سكوت كردم ...
مي دونستم از رو نمي ره ...
با خنده
-سلام
حاتم- عليك سلام ....خانوم ......
خواستم حرفي بزنم كه
حاتم- اجازه خانوم..يه سوال
خنديدم
حاتم- شما احيانا يه خانوم دكتر ..به اسم هدي قرباني .
.كه خيلي خانوم خوش چهره و مهربونيه ...و دقيقا يه شوهر كشته مرده داره.... اون دورو برا نديديد
- اه بذار ببينم ..چرا اتفاقا .. يه خانوم دكتر داريم ...كه يه ..شوهر خيلي خوشگلتر از خودشو داره .....
حاتم- پس اگه مرحمت كنيد به اطلاع ايشون برسونيد ...كه شوهر ش الان بيرون ساختمون داره انتظار این خانوم خوشگلشو مي كشه....... ممنون ميشم
-این اقا ..خوشگله ... چرا داره انتظارش مي كشه ...؟
حاتم- براي اينكه این خانوم دكتر ما يادت ش رفته امروز چه روزيه ...
كمي جدي شدم ..
- امروز ؟
حاتم- هر سال يادت مي ره ...
خانوم خانوما امسال نوبته توه
سريع دستمو اوردم بالا و به انگشت چپم نگاهي انداختم
نگام زود چرخيد به طرف تقويم روي ميز
نفسمو دادم بيرون
-حاتم ...باز تو يه روز جلوتر ...دست به كار شدي
بلند زد زير خنده ...
-هميشه سرم كلاه مي ذاري
حاتم- خوب تو هم از اين زرنگي به خرج بده
بي معرفت هر ساليم كه نوبته منه ..تو باز كار خودتو مي كني
ديشب كه با سميه حرف مي زدم ...كلي باهاش براي فردا برنامه ريزي كرده بودم
حاتم- اشكالي نداره خانومم.... يه روز برنامه هاتونو بنداز جلو تر
-بهش بگم پوست كلمو مي كنه
حاتم- مگه شوهرت مرده كه اون پوست كله اتو بكنه
خنديدم ...
حاتم- مظاهر و سميه هم ميان ؟
- نه ..مادرش مريضه بايد مراقبش باشه ..مظاهرم كه براي چند روز ي از طرف اداره اشون رفته ماموريت ...
حاتم- دلم براي محمد طاهاشون تنگ شده
- اره يادمون باشه برا اخر هفته.. حتما براي ديدن خودشونو و مادرش بريم ...
حاتم- ولي بهتر كه نيان
-چقدر تو بدي ...اخه چرا؟
حاتم با خنده :
راست مي گم.ديگه.....يادت نيست هر سال همون بلاها رو سرمون ميارن
خنديدم...
-اتفاقا خوبه ...باعث ميشه منو تو ..تمام اتفاقاي اون روزو ....يادمون بياريم ...
حاتم- نه توروخدا يادم نيار كه .چقدر تو خرج افتادم ....
-خسيس يه حلقه خريده بوديا
هر دومون سكوت كرديم ...
مطمئن بودم اونم داشت به همون روز فكر مي كرد...
روزي كه منو حاتم بعد از اون شب ...با خريد حلقه ..هم قسم شديم كه هيچ وقت همو تنها نذاريم

با امسال چند سال شد ؟
حاتم- چيكار به چند سالش داري خانوم ...مهم فقط اينكه از سالا..... روزايي رو كه برامون مهمه به يادمون بمونه ...
- اره ..حق با توه ..
-فسقل بابا كجاست ...؟
حاتم- داره شرفياب ميشه محضر مامان جونش ...
-واي حاتم باز این اتيشو فرستادي این بالا ...
حاتم- چيكار كنم طاقت دوري از مادرشو نداره ..
- حاتم
حاتم- جانم عزيزم ...
به زبونم امد كه بگم دوست دارم ...
ولي شرم مانع شد ...
-تا نيم ساعت ديگه ميام پايين
حاتم- نمي خواستي ..چيز ديگه اي بگي ...؟
خيلي دوسش داشتم ..
-تا ميايم پايين مراقب این اقا خوشگله ما باش ..
حاتم- انوقت چرا ؟
-اخه ..خيلي دوسش دارم ...
سكوتي بينمون بر قرار شد ...
با صداي ارومي
حاتم- زياد منتظرم نذار ..زودي بيا ...
- زود ميام
يه دفعه تمام وجودمو پر از عشق شد ..و هوس اغوش گرمشو كردم ..چشمامو بستم و خودمو در كنارش احساس كردم ...
گوشي رو گذاشتم سرجاش ..كه يادم افتاد مريض نيومده تو ...

- پس این مريض چي شد خانوم .رمضاني ..
خانوم دكتر اينجا يه مشكلي پيش امده ..
-چي شده ؟
رمضاني- همسر يكي از بيمارا با خانومش دعوا راه انداخته ..
خانوم صياد جو هم ..كاري براشون پيش امد و رفت ...
-كس ديگه ای نيست ..؟
رمضاني- نه.. فقط خانوم بياتي و همسرشون هستن
دستمو از روي دكمه برداشتم و به طرف در رفتم ...
صداي داد و بيدادش كل مطبو برداشته بود ...
- اقا چه خبرتونه ...
تو يه حركت كه به سمت برگشت ..
صداها برام متوقف شد ...
با تعجب داشت بهم نگاه مي كرد ...
چقدر عوض شده بود ...
زمان برام.... براي لحظه ای متوقف شد و به سرعت به گذشته ها رفتم ....
"از زندگي من برو بيرون ..."
خانوم بياتي - بفرما اينم خانوم دكتر ...برو از خودش بپرس ...تا بفهمي من بهت دروغ نمي گم
با صداي زن از گذشته برگشتم ...
سعي كردم اروم باشم ...و اصلا به روي خودم نيارم كه مي شناسمش
-قضيه چيه ؟
خانوم بياتي - همسرم فكر مي كنه من بهش دروغ مي گم .. هر چي مي گم كه خانوم دكتر گفته نمي تونه كاري برام بكنه باور نمي كنه ...
- اگر سوالي هست چرا نميايد داخل و از خودم نمي پرسيد ..بايد حتما مطبو بذاريد رو سرتون
دستمو به طرف در اتاقم گرفتم
- بفرماييد اگه سوالي داريد
مسعود با قدمهاي شل به طرفو امد .... نزديك بهم ايستاد
زن با ناراحتي همونجا رو مبل نشست
- بفرماييد خواهش مي كنم ...
باورش نمي شد..سرشو انداخت پايين و به سمت اتاق رفت
وقتي وارد اتاق شد ..احساس كردم كه كمي عصبي هستم .... به طرف ميز رمضاني رفتم و يه ليوان اب براي خودم ريختم
رمضاني - خانوم دكتر خالتون خوبه ...؟
- بله خوبم ممنون
رمضاني- اخه رنگتون
- گفتم كه خوبم..
اگه افسون امد بالا ..نگهش دار تا من كارم تموم شه ..
رمضاني - بله خانوم دكتر ...
درو اروم بستم ...همونطور نشسته ... سرشو بين دستاش گرفته بود
...
كمي كه بهش نگاه كردم به طرف ميزم رفتم ...
و رو صندليم نشستم...

 من به همسرتون گفتم ....مشكل از ايشونه ....اما با دارو و گذروندن يه دوره درماني خوب ميشن ..ولي خانومتون اصلا همكاري نمي كنن ...
اگرم مي خوايد مي تونيد ايشونو ببريد خارج ...
بيماري كه به حرفاي من گوش نكنه ...من نمي تونم براش كاري كنم ...
مسعود- هدي ...
قلبم به درد امد ...
زماني كه محتاجش بودم و صداش مي كردم ....اون با بي رحمانه ترين حرفا ..تا ته قلبمو مي سوزند
مسعود- تو اينجا چيكار مي كني ...؟
لبام مي لرزيد ...لرزش محسوسي رو انگشتام بود ...
-بهتون كه درباره خانومتون گفتم ....ديگه سوالي مونده ؟
مسعود- چرا انقدر سرد برخورد مي كني ؟..
-ببخشيد ؟
مسعود- تو تمام این مدت... نمي دونستم تو دكتر نگاري
-اقاي محبي ...خانومتون پرونده رو انداختن توي سطل زباله ...اونجاست ..مي تونيد برش داريد و بريد ...
مسعود- اخه چطور؟.. تو؟.... اينجا ..؟.
ديگه طاقت نيوردم
- نكنه انتظار داشتي ..بعد از این همه سال هنوز همون هدي 18 ساله باشم كه تو بي سواد خطابش مي كردي ...
مسعود- گذشته بدي بود ...عمر بودن منو و تو خيلي كوتاه بود ...
- من و تو هيچ وقت با هم نبوديم كه حالاتو .....براش عمر مي ذاري ...
مسعود- دوباره ازدواج كردي .؟
.سرمو تكون دادم ...
مسعود- پس چطور ؟
-چيه؟... بهم نمياد همسري داشته باشم كه بهم اعتماد داره ..و مثل كوه پشتمه ...
مسعودبا تعجب : يعني هنوز با اوني ...؟
- بودم ..هستم و خواهم موند ...
مسعود- من ..من ...
نمي دونم چرا داشت اشكم در مي امد ...صندليمو چرخوندم طرف پنجره ..دوست نداشتم اشكامو ببينه ...اشكايي كه همش از درد گذشته بود ...
نه دوست داشتن ...نه خاطره روزي با مسعود بودن ...
- چند سال گذشت كه اون برخوردات از يادم بره ..
-روزي كه منو اونطور از ماشينت بيرون انداختي ...
-روزي كه پشت تلفن بهم گفتي مزاحم ...
..خيلي سخت بود ولي گذشت ....با همه تلخيش بلاخره گذشت ...
اون موقعه ها بچه بودم ..معناي كلمه اعتمادو نمي فهميدم ...
اونشب به من گفتي بهم اعتماد مي كني ...و گفتي دوست داري منم بهت اعتماد كنم
...وقتي اين حرفو زدي ..فكر كردم تو هموني هستي كه مي تونستم داشته باشمش ....
اما بچه بودم كه فكر مي كردم سر حرفت مي موني ...
تو گفتي اعتماد كن و من كردم ....تو چي؟ ....تو بهم شك كردي ..بهم تهمت زدي ...
وقتي فهميدم بهترين دوستم تيشه به ريشه ام زده و با هم دستي مزاحم پس كوچه هاي دانش اموزيم این بلا رو سرم


مطالب مشابه :


رمان عاشقانه

رمان عاشقانه - نیست با الفاظ عاشقانه صداشون تواین چندینو چند سالی که با هم




معرفی رمان نمیتوانی و قسمت اول

معرفی رمان رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها _چند کیلو




رمان مستی برای شراب گران قیمت

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چند تا لباس دیگه هم برداشتم و توی ساک ریختم .




رمان وسوسه

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم مي خوام چند روز قبل از عيد راه بيفتيم بريم




رمان قرار نبود

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم بعد از چند لحظه سکوت گفت:




رمان وسوسه

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چشممو بستم كه كمي اروم بشم تو اين چند ماهه




رمان دنيا پس از دنيا

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چند دقيقه گذشت نميدونم ولي سنگيني نگاهشو نفسهاي عميقشو




برچسب :