یاداشتی در جلد دوم کتاب «حبیب دلها» سرتیپ شهید حبیب لکزایی

 

              یاداشتی در جلد دوم کتاب «حبیب دلها»

سرتیپ شهید حبیب لکزایی

بسم الله الرحمن الرحیم

همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد          دریغا من شدم آخر دریغاگوی خاقانی

روزگاران چه زود می­گذرند، غافل از اینکه این گذر گذر عمر است. می‏گویند انسان فراموشکار است و این خود حکمتی است. اما اینطوری هم نیست؛ بعضی از خاطرات برای همیشه در ذهن خودآگاه بایگانی می‏شوند و اگر در ذهن ناخودآگاه هم بایگانی شود در لایه بالایی آن قرار میگیرد که با کمی تلنگر به ذهن جلوه نمایی ­کنند.

فکر می‏کنم آنچه بیشتر از ذهن محو می­شود خاطرات بد است و آنچه بیشتر و یا کاملاً در ذهن باقی می­ماند خاطرات خوب و شیرین است ولو آنکه سال ها از آن گذشته ­باشد؛ خصوصاً خاطرات کودکی و نوجوانی که اگر آن شور با شعور عجین گردیده باشد ماندگارتر می­شود.درزندگی لحظه هایی هست که تاثیر وارزش آن از یک عمر دراز بیشتر است .

در بهمن ماه سال 1359 در مسابقه کتاب­خوانی که با همکاری بسیج در مدرسه راهنمایی سلمان فارسی روستای حیدرآباد( روستای شیطان) برگزار شده بود،   شرکت کردم و موفق شدم مقام هم کسب کنم.  بخاطر این توفیق به اتفاق دو دانش آموز منتخب دیگر مدرسه که متأسفانه یکی از آنها به رحمت الهی پیوسته برای اولین بارفروردین 60 در اردوی تشویقی ( تفریحی -آمادگی دفاعی) دانش آموزی که در زرند کرمان و در محل هنرستان کشاورزی  به همت بسیج و سپاه برگزار شد شرکت کردم. و این اولین سفر و اولین دوره آموزش نظامی و اولین سفر بدون والدین و اولین باری که مرکز استان یعنی زاهدان را می­دیدم و اولین باری که با سبزجامگان سپاه از نزدیک همنشین و همراه می­شدم. اولین چهره سپاهی که به ذهنم ماندگار شده است، شهید خمر بود که به خاطر علاقه ام به کارهای هنری ،تابلوها و پلاکاردهایی که توسط آن هنرمند شهید خلق شده بود مرا مجذوب نمود.( واحد تبلیغات سپاه در خیابان مصطفی خمینی بود)                 ارتباط با برادران سپاه از همان ایام یعنی فروردین­ماه 60شروع شد  گرچه این ارتباط بیشتر همکاری در کارهای هنری و فرهنگی بود بدین جهت ازسال 60 در اکثر برنامه ­ها خصوصا مانورها و دوره های آموزشی شرکت می­کردم.

دومین دوره آموزش نظامی را در هنرستان فنی شهید باقری زابل به فرماندهی سردار محبعلی فارسی در سال 61 گذراندم. در سال 61 به عنوان خطاط( تابلونویسی و دیوارنویسی) همکاری و حضورم در سپاه بیشتر شد و در همان سال بود که برای اولین­بار نام برادر حبیب لک‏زایی را شنیدم. عنوان فامیلی خود بهانه­ای شد که در صدد برآیم که او را از نزدیک ببینم. آری در سال 62 برای اولین بار سیما و شمایل زیبای او را دیدم و بعدها فهمیدم که او فرزند حاج آقا اعتمادی است. پد ر دوران کودکی و نوجوانی را با حاج آقا سپری کرده­ بودند و حتی بارها خاطره ای  از ظلم ستیزی ودرگیری بازورگویان و دفاع از مظلومان  حاج آقا از   برایم تعریف کرده بودند . من آن موقع دانش آموز  دوم دبیرستان بودم.

در سخنرانی­هایی که در مراسم عروج ملکوتی­ اش از بعضی خطبا و بزرگان می‏شنیدم این جمله بیشتر تکرار می­شد. سردار لک زایی از کسا نی بود که به لباس سبز پاسداری­اش و درجه سرداری­ش شخصیت داده بود.[شرف المکان بالمکین ]شاید این سخن عزیزان و بزرگانی باشد که او را با آن لباس و درجه دیده­اند؛ اما حقیقت چیز دیگری است. کسانی همچون حقیر که سالهای 61 و 62 را به یاد می­آورند به رأی­العین دیده اند که او بدون لباس و درجه هم با کمی سن ، شمایل یک فرمانده سرافراز و رشید اسلام را در چشم و ذهن هر بیننده­ای تداعی می­کرد. در هر جمعی که او را می­دیدی او یک سرو گردن از دیگران بالاتر و والاتر بود؛ چه در سال­های اول انقلاب و چه در آخر ایام زندگی سرافرازانه و پر برکتشان.

من نمی­خواهم  مطلبی درباره سرتیپ شهید بنویسم یا بگویم چون هرچه می­خواهم بگویم یا بنویسم می­بینم که دیگران گفته­اند .

وه چه خوش باشد که سر دلبران      گفته    آید  از  زبان   دیگران

 از اخلاصش بگویم مگرحضرت آیه­ الله بیانی او را تندیس اخلاص نام ننهاده­ اند! از خستگی­ناپذیری، پرتلاشی، بی­ریایی، متواضعی، پرکاری، متدینی، متعهدی. از خضوع و خشوع و پیگیری او در کارها بگویم که باز می­بینم حجت­الاسلام والمسلمین صادق­زاده معاون ستاد احیای امر به معروف و نهی از منکر کشور بر این گفته صحه گذاشته­ است. اما آنچه مهم می­نماید این است که بنده فقط تأیید کننده باشم و بگویم به والله   راست می­گویند

آنچه گویند زحسنت به یقین می گویند                 خود بدانی که زحسنت به یقین راهی نیست

 آنچه می­گویند و فقط این را در کنار سخنان آن عزیزان اضافه کنم که آنچه شما می­گویید درباره شهید من در در سه دهه دیده­ ام و اینکه:

من آنچه دیده­ام ز دل و دیده دیده­ام        گاهی بود گله از دل گاهی ز دیده­ام

من آنچه دیده­ام ز دل و دیده تا کنون      از دل   ندیده­ام  همه  از دیده دیده­ام

واز همه مهمتر اینکه : "حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست".

 اودر خانه هم چنین بود  همان متانت  سنگینی   سکوت آرامش کرامت گذشت فداکاری ایثار خستگی ناپذیری و......... او شخصیت دوگانه ای در خانه وبیرون از خانه نداشت   اینرا از زبان خانواده وهمسر فداکارش می گوییم .

زمانی که  شهید مسئولیت فرماندهی حوزه مقاومت نجف اشرف، بخش مرکزی شهرستان زابل را برعهده داشتند با تلاش و پیگیری آن شهید عزیز   چند ین مانور آمادگی نظامی شبانه در منطقه پشت آب فعلی، پشت باغ کشاورزی ادیمی در شرق گلزار حضرت رسول اکرم ( ص ) شهر ادیمی برگزار شد این مانور ها فقط جنبه آمادگی دفاعی صرف نبود بلکه دررشد  دیگرابعاد شخصیتی بسیجیان  خصوصا تقویت مهارتهای دینی واجتمایی واخلاقی از جمله تقویت روحیه ایثار، گذشت ،فدداکاری،قناعت،صبروپایداری ، خلاقیت وازهمه مهمتر زیبا بینی و زیبا شناختی توجه میشد. و رسیدن به این مهم هم بود که در پایان هر برنامه آموزش نظامی و یا مانوری با وجود همه سختیها ی اموزش های طاقت فرسای گذر از میادین مین ، سیم خاردار ،کانالهای عمیق ،فتح سنگرهای دشمن ودیگر موانع فرضی آنی ویا از پیش تعیین شده زبانحال هر بسیجی چیزی جز "ما رایت الا جمیلا "نبود . شربتی که او از برای حوصله پیلان ساخته بود درسینه موران نریخت اودراین برنامه ها و مانورها مردانی ساخت که قهقه مستانه شان "فی جنات ونهر " باسرافرازی و سربلندی "عند ملیک مقتدر" یرزقون شدند تا فرشیان برآنها غبطه خورند که ای بر عرش رسیده ها چه سعادتمندید وچه نیکوسرنوشتی  که ما خاکیان را توان رسیدن به آن بس دشوار است . مگرکسانی  که رخت سعادت پوشیده وبا حنا بندان خون در حجله گاه وصال ، معشوق را در آغوش کشند چراکه "لا یمسه الا المطهرون "واو بود که جرعه نوشان وادی عرفان ومعرفت را سرود عاشقانه "حب الوطن من الایمان " آموخت تا بازمزمه ؛

به آسمان نرسد هرکه  درهوای  تو نیست         فرورد به زمیت هرکه خاکپای تو نیست

سپرد جان به توهرکس زبزم بیرون رفت         تویی بجای همه هیچکس به جای تونیست

چوگوهری تو که کس را به کف هوای تو نیست  

 رابطه او با بسیجیان رابطه معنوی حسن بصری ورابعه عدویه بود که اگر رابعه در منبر نبود حسن بصری سخن نمیگفت   این رابطه معنوی یک طرفه نبود ومتقابل بود "مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد"بدین جهت هم این نفوذ کلام او بسیج نیروهادر سیستان را برای اویک تکلیف واجب نموده بود .در یک فرا خوان امنیتی که درچندسال قبل از محل کار صورت گرفت اکثرا شاهد حضور همان از جنگ برگشته ها بودیم نه درسوراخ خزیدگان  زمان نیازو بعضی مدعیان خوش آواز چون پوست پیاز.غنودن در حجله گاه خون را برای رسیدن به شرافت و کرامت بر پلشتیهای دنیای فانی ترجیح دادند تا شاهدی باشند برعالمیان که آیا "پیوسته دشمن ستمگر ویاور ستم دیدگان خواهند بود ویا آنکه بازماندگان از کاروانشان خار در چشم واستخوان در گلو گوشه عزلت پیشه کنند  وبرآن عروجهای عاشقانه غبطه خورندو ازین ماندن غمگین.

درهمین برنامه ها تمام خصوصیات برشمرده فوق را در سیمای آ ن عزیز در آن ایام می­دیدیم. این ذخیره علم قال از صافی حال گذشت و از رعونت وکبردراوچیزی باقی نماند تا مرشد رهروان دیگر شود . ازغرور خود بینان وخود خدایان در او خبری نبود غرور آنهایی که شو ق هدایت دیگران را در سر دارند ، وبرای هدایت ناآگاهان،باید برتر از آنها جلوه کنند ، برتری خواهی بدلیل خیر خواهی .  فقه فقه ونحو نحو وصرف صرف . او سالها بود که خوشکاریهای مشترکی  با شهداء داشت وبا آنها همگون شده بود وظاهرا باطن وذهن خودرا برای فیضان بیشتر آماده کرده بود..رنجهای گوناگون دیدن ، نرنجیدن ونرنجاندن. با آنکه او فرمانده ارشد  آن حوزه بود برای سهولت در امر سازماندهی نیروها خصوصاً کاروان وسایل نقلیه که اکثرا کامیون کمپرسی شن­ کشی بود وبسیجیان با شعور، باشور بر آنها  سوار و به سوی محل برگزاری مانورها حرکت می‏کردند بر خلاف عرف معمول او به جای انکه سوار بر تویوتای لنکروز سپاه شود  بر یک موتور هندا سوار و در جلو یا عقب کاروان حرکت می‏کرد از محل پایگاه بسیج شهر بنجار تا محل برگزاری مانور شاید ده ها بار چون پروانه دور کاروان بسیجیان می­گشت و درآن سرما­های طاقت فرسا  همراه با بادهای سوزناک سیستان از این طرف به ان طرف به سازماندهی نیروها می­پرداخت و مسئولین گروهها و دسته­ها را راهنمایی و دستورات لازم را صادر می­نمود.ئد

به یاد دارم عصر یکی از همان روزها که بسیجیان منطقه پشت آب (آن زمان بخش مرکزی و پشت اب شامل یک منطقه بود) برای شب مانور آماده می­شدند و در حسینیه شهربنجار مستقر بودند پس ازتوجیه برنامه­ های مانور ناهار که شامل یک تکه نان ماشینی و یک کنسرو بادمجان و برای شام نیزیک تون ماهی همراه با نصف نان ماشینی  بین بچه ها تو زیع شد خود سردار نیز در کنار حوضچه آب وسط حسینیه بنجار نشست و همچون دیگر بسیجیان نان را بر زانو نهاد و پس از باز کردن در کنسرو مشغول به خوردن شد و یکی از بسیجیان که زودتر ناهارش را تمام کرده بود و حبیب احتمالاً با این ذهنینت که شاید سیر نشده باشد او را به سوی خود فرا خواند تا با غذای او سهیم شود که با اصرار قثحبیب آن بسیجی حاضر و چند لقمه ای نیز با فرمانده‏اش هم غذا شد.

او زمین بلندی نبود که اب نخورد افتادگی را برای رسیدن به فیض  الهی همچون مولایش علی(ع) پیشه کرده بود و چه سعادتمند شد هم در دنیا و انشا الله هم در عقبی.  یکی از دوستان  جانباز تعریف می­کرد که در تابستان امسال که گویی اخرین سفارشش را برای مسئولین می­کرد در جلسه­ ای رو به مدیر کلی که گویا بافرهنگ ایثاروشهادت بیگانه بوده می­ نماید و با اشاره به میزش می­گوید این میزها را ساده به دست   نیاورده­ ا یم برای  حفظ این میزها هزاران شهید تقدیم کرده ­ایم .

شاید درک این سخنان بر فامیل و اقربا و دوستان صمیمی  آ سانتر  باشد که در حقیقت او "جمعت فی صفاتک الاضداد" بود. شجاعت او در میدان­های جنگ و ترس او از خداوند و بی­ اعتنایی او به عناوین و امورات دنیوی که گویی در این زمینه فقیرترین بود. قناعت او در برابر هر آنچه از دوست ­میرسد نیکوست، افتادگی او در برابر زیردستان و هیبت و صلابتاودربرابرزورگویان. کسی که بر قاتل فرزند شهیدش هم توهین نمی­کند و فقط اکتفا می‏کند به دو کلمه: بچه است!

خلق یخجل النسیم من العطف          و با س یذ وب  منه الجما د

به راستی اخلاقی داشت که نسیم سحر را شرمنده می­کرد و هیبتی که جماد را ذوب می­کرد. در حقیقت همه چیز حبیب برای خدا بود و من شهادت می‏دهم که؛ حبه لله. بغضه لله. اخذه لله. ترکه لله بود.

در یک جلسه فامیلی که در چند ماه قبل از عروجش به اتفاق جمعی از فامیل با محوریت او برگزار شد، بنده به عنوان شروع کننده جلسه در اهمیت برگزاری آن جلسه متوسل به قرآن شدم و آیه 13 سوره حجرا ت را قرائت نمودم آنجاییکه قران می­فرماید:( یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عندالله اتقیکم ) ایشان پس از سخنان کوتاهی و جمع­بندی، هدف از برگزاری چنین جلساتی را فقط و فقط رضای الهی، صله رحم و رسیدن به تقوای الهی عنوان نمودند هدف­های مادی و دنیوی را غیرماندگار و آنی برشمردند که خود نشانگر عمق توجه شهید به رضای خداوند در همه شئونات زندگی داشت. سرداری که   درپایان مراسم بزرگداشت شهدای تاسوکی در قم وقتی متوجه می­شوند حجت­الاسلام والمسلمین دکتر بهرام دلیر استاد درس مکاسب فرزند شهیدش مسلم بوده­­اند متواضعانه در محضر آن استاد برای فرزند شهیدش نبزطلب مغفرت می­کند و او نفس را هیچ­گاه راغب نکرد چه که مولایش علی (ع) گفته ­بود:

ادب  النفس   با لقنوع  و الا             طلبت منک فوق ما یکفی­ها

 و یا به قول آن شاعر عرب:

والنفس  راغبه  اذا   رغبتها              و اذا   ترد الی قلیلا   تقنع

نفس را به قناعت ادب کن در غیر این­صورت از تو چیزی می­خواهد که برا آوردنش در کفایت تو نیست (علی ع)

"جلوی نفس را بگیر هرچه نفس را راغب کنی راغب می­شود به کم برگردانیم قانع می­شود."

زندگی ساده و بی­ پیرایه او، عدم علاقه به گرفتن امتیازات مادی و مالی که زمینه هم برای او فراهم بود خود نشانه­­ای از باور بالای او در بی­وفایی دنیا و تلاش در جهت ره­ توشه آخرت بود.

.

او دنبال هدایت انسان­ها خصوصاً جوانان بود و برای همین هم در کنار شغل شریف فرماندهی در دگر وادی از جمله بنیاد مهدویت و دبیری ستاد امر به معروف و نهی از منکر و ... قدم نهاد چرا که در این  آوردگاه رسیدن به مقصد که فیض­دهی به دیگران و فیض­گیری از اولیاءالله است  سهل­تر و مهیاتر است اما افسوس که " سر برفت و سردار برفت." این مصیبت عظما نه تنها برای کشور و مردم شهیدپرور استان بس سنگین است بلکه برای نزدیکان و خصوصاً فامیل بسی سنگین­تر است.    باورم نمی­شد که ساعت 12:30 سه شنبه 25 مهر 91 که این خبر ناگوار از طریق مهندس محمد لکزایی به من اغلام شد، دیدار شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1433 که باخانواده محترم و جمعی از فامیل افطاری را در منزل حقیر مهمان بودند آخرین دیدار ما با آن عزیز سفرکرده باشد و شاید هم آن  شب معنوی  شب خداحافظی  بود و ما نمی­دانستیم .

خدایا چه می­شنوم؟ نمی­دانم چه کنم؟ تلفن را برمی­دارم تا زنگ بزنم. خدا خدا می­کنم دروغ باشد  زنگ می­زنم  خاموش  ،  شماره بعدی  این هم خاموش است ،  ناراحت می­شوم می­خواهم زورتر بشنوم که دروغ است  دستپاچه شده ام مجددا شماره ای دیگر ...   خاموش است به شماره نگاه می­کنم شماره ....سردار !! من که شماره سردار را نگرفته­ بودم یعنی سه بار بدون اینکه خود بدانم؟!....... پیام را گرفتم ! گوشی او خیلی کم اتفاق می افتاد که خاموش باشد ویا تحللی در پاسخ دادن ، زنگ اول ونهایتا زنگ دوم  . یک شب ساعت یک بعد از نصف شب  دیدم علیر ضا  کوچولوبا تلفن همراهم  ور میرود  وای همراه سردار را گرفته با عجله قطعکردم  روزی از این عملکرد میرزا فضول معذرت خواهی کردم گفت فهمیدم کار چه کسی است .

. .......   به سلمان  شماره اش را نداشتم به میثم به مصطفی به جعفر و.. هیچ­یک جواب نمی­دهند تلفن­ها یا خاموش است یا مشغول. شماره.بعدی را می­گیرم حجت­الاسلام شیخ رضا لکزایی دبیر محترم ورزشهای رزمی وزارت ورزش وجوانان کشور خیلی تلخ جواب می­دهد ، باورش نمی­شود اوهم شنیده است. پیامک­های بدشگونی هم می­رسد. خودم را به منزل سردار واقع در مجتمع آذر می­رسانم اولین نفرسرهنگ کیخا داماد سردار متاسفانه ...بله....  بازهم باور م نمی­ شود وارد خانه می­شوم  بستگان ویاران  همکاران با چهره­ های مغموم و ما ت و حیرت­زده!. دردانه­ اش آقا جعفر کنارم می­نشیند رو به من می­کند: آقای لکزائیان بابا ر فت.!

بغضم می ترکد  . خدایا چه می­شنوم؟ دیگر چشمان نالایقم آن تبسم­های ملیح،آن فروتنی و تواضع،آن متانت و وقار و آن قامت رعنارارا نخواهد دید؟ گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است  ...... آمد به سرم از آنچه میترسیدم

پیکر مطهر  با هواپیمای اختصاصی سپاه ازتهران به زاهدان وصبح روز پنجشنبه  از زاهدان در مراسمی باشکوه بابدرقه یاران و شرکت اقشارمختلف مردم به زابل واز آنجا ... به سر منزل مقصود .مردم حق دارند خون بگریند سرهنگ پیروزی. ....... حق داری  .

شهدامنتظرند.خصوصا شهدای تاسوکی ،مسلم ، پیغان و... وشاید دران شب ظلمانی که خفاش نهادان ظلمت پرست وکریه منظر درآن ملک خدا پانهاده بودند ، باید شمع هایی  روشن می شد ومسلم که به عرش اعلا پرواز کرده بود ازافلاک نظاره گر بود که چگونه پدر بی توجه به  پیکر خونین فرزند  به یاری مجروحان می  شتابد  .وشاید هم گله ای که با با .... وشاید هم درآن لحظه .... به او قول داده باشد که عزیز بابا صبرکن  کمتر از هفت سال دیگر .....

میان عاشق ومعشوق رمزیست            چه داند آنکو اشتر میچراند

امروز یک­شنبه دهم محرم 1334 اربعین عروج ملکوتی آن فرمانده دلاور و معلم اخلاق را به سوگ می­نشینیم. دیشب تاسوعا در محل مسجد جامع زاهدان به همت نماینده ولی فقیه در استان و امام جمعه محترم زاهدان حضرت آیت­الله سلیمانی و سخنرانی ایشان و امشب شب عاشورا در محل گلزار حضرت رسول اکرم (ص) شهر ادیمی در کنار مزار ایشان برگزار می­شود.به ساعت نگاه می­کنم ساعت نزدیک به 14 است گرچه قلم دست بردارم نیست هی می­خواهد بنویسد. آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری .......

 بدون رضایت دل  دست از قلم برمی­دارم باید حرکت کنم دیر شده امشب بعد از نماز مغرب وعشا مراسم در مصلای شهدای ادیمی برگزار است او خودش وصیت نموده تا او را در محل مصلا دفن کنند گویی مصلا اورا خواسته و یا شهدای آن وادی و یا شاید با التماس و خواهش فرزند شهیدش مسلم آنجا را انتخاب کرده است. اشک اجازه نمی­دهد. قلم بس است! من دیگر طاقت ندارم بعضی چیزها را بنویسی آخر درک حقایق شهیدان شاهد ظرفیت می­خواهد! من کجا می­توانم پا به پای تو بیایم و آنچه تو می­خواهی بنویسم  ؟ من کجا و شما  کجا ؟ تو زینت دستانی وروشنی بخش چشمان ،....  ن والقلم و ما.یسطرون...

ای قلم تو خیلی چیزها نوشته ­ای و هنوزباید بنویسی و درست است از نوشتن خوبی­های مردان خدا خسته نمی­شوی.اما زمان تنگ است باید خودم را از زاهدان به زابل برسانم و سپس از آنجا به طرف مزار شهر ادیمی. باز هم می­ترسم دیر برسم من مقصر نیستم. به او خواهم گفت از ساعت 9:30 صبح دهم محرم زینت گر انگاشتم شدی ساعت دارد دو بعدازظهر می­شود. دیر می­رسم­ ها! آخر من می­خواهم در  کنار مزارش  ..... . چهل روز است که در خود می ­پیچم.

به مراسم میرسم حسینیه پر از اقشار مختلف است  ائمه محترم نماز، جمعه، کشاورز ، کارگر   اکاسب  مسولین و...  . آخر او به قشر خاصی تعلق ندارد او از همه است قاریان قرآن خواندند ومداحان مداحی، حجه الاسلام دکتر نجف لک زایی هم سخنران وروضه خوان است

  پس از پایان سخنرانی حجه الاسلام والمسلمین د کترنجف لک زایی برادر سردار ( رییس پژوهشکده علوم واندیشه سیاسی ومعا ون محترم فرهنگی مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام )قبل از پایان مراسم با صاحبان عزا خدا حافظی می کنم باید زود برگردم زاهدان، چون فردا کلاس دارم دکتر نجف پس از اصراربرصرف شام تدارک دیده شده از آقا سلمان میخواهد مرا تا شهر ستان زابل برساند تمرد میکنم نمی خواهم مزاحم شوم گرفتاریهای آقا سلمان حالا دیگر زیاد شده است ااو باید به مهمانان برسد او فرزند ارشد است او باید بار پدر را بر دوش بکشد ودر معیت پدر بزرگ وعموها بربرادران وخواهران پدری کند نه تنها بر خانواده پدر بلکه جور پدر را دررفع مشکلات مردم کمک به درماندگان ومحرومان را نیز بر دوش بکشد . آخر آنطوریکه شنیده ام    چندی قبل درمانده ای برای رفع مشکلش بر سر مزارش رفته وبا گریه والتماس از او خواسته تا مشکلش را همچون زمان حیاتش حل کند  و بعد از چند روز مشکلش حل میشود  .

 دور از چشم سلمان در کنار جاده می آیم تا با ماشینهای عبوری خود را به ترمینال زابل برسانم  یک ماشین پراید ترمز میزند  مردی تقریبا بیشتر از سی سال  به همراه سه کودک دبستانی .  صندلی کنار راننده برایم خالی میشود و مینشینم بعد از سلام و علیک  با اشاره به دو کودک اولین جمله اش به لهجه سیستانی این است  [امام حسین ع امروز از نو این دو بچه را به من داده .در مراسم عزاداری عاشورا هردوتا از روی وانت تویوتا پرت وبه زمین میخورند  به برکت وجود امام حسین هیچ آسیبی نمی بینند !. بعد یادش میآید ومیپرسد راستی حاج آقا در سر مزار چه مراسمی بود ؟  وجواب میدهم مراسم اربعین شهادت  سر .... ها فهمیدم . وقتی میفهمد با شهید نسبت فامیلی دارم  مکث میکند ومیپرسد راستی چگونه ادمی بود من خیلی از خوبیهای اوشنیده ام  و همیشه در تلویزیون اورا میدیدم و مخلص شمه ای از واقعیتهای زندگی حاجی را بطور اجمال برای او بازگو میکنم  واو با بغض و به قول سیستانی ها با حالت دعوایی و طلب کارانه مرا عتاب قرار میدهد ومیگوید   [چرا شما این گونه انسانهارا به مردم معرفی نمیکنید ؟ چرا اینها را کتاب نمیکنید وبما مردم وجوانان نمی  دهید تا  زندگی شرافتمندانه اش راپیشه وسیره زندگیمان بکنیم وبکنند ؟ به فلکه بیمارستان می رسیم  باو قول میدهم که به گوش مسولین امر برسانم بدون اینکه کرایه ای بگیرد ازهم خدا حافظی می کنیم   . 

صبر بسیار بباید پدر پیرفلک را          تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید آری

عصر پنجچ شنبه سی ام آذر 91 یعنی  66 روز پس از عروج ملکوتی  اش  برای رفع دلتنگی وآرامش دل به قصد زیارت تربت پاکش از زاهدان روانه سیستان می شوم پس از قرائت فاتحه ،  سری هم به مزار پاک مسلم ، شهید پیغان ودیگر همسفرانشان  میزنم  پس از لحظه ای مادر مسلم هم می رسد مجددا بنزد حبیب دلها میروم آقا صادق هم به دیدن بابا آمده است وتعدادی دیگرازبستگان  . شب قبل به او پیامک داده بودم که دلم برای حاجی تنگ شده. پس از زیارت دو ساعته  برای عرض ادب به منزل والد محترشان حضرت  آیه الله  حاج آقای اعتمادی (لک زایی) میروم تااز محضر مبارکشان فیض برگیرم نمیدانم چرا انسان وقتی در محضر علما ومردان خدایی ومعنوی قرار میگیرد به آرامشی وصف ناشدنی دست می یابد؟ شاید بخاطر قلب آرام وضمیر امیدوارشان است . او به همه دلداری میدهد ( این را دکتر شریف لکزایی هم به من گفت ) وهمه را به آرامش دعوت میکند وخود از خدایش آرامش میطلبد  شب 27 مهر وقتی به او گفتم مصیبت خیلی بزرگ است .یک جمله بیش نگفت ."مصلحت چنین است"  سلام وتسلیت پدر را به او اعلام میکنم وخاطرات پدر وبعضی از بستگان را که با حاجی اقا داشتاند وبرایم تعریف کرده اند بازگو میکنم خاطرات دوران کودکی ونوجوانی را ، خاطراتی به درازای قریب به 60سال پیش . او نوید ظهور مردی بنام خمینی ره را  نیم قرن  پیش به فامیل داده بود.حاج آقا  با کهولت سن وکسالت جسمی که بیشتر شاید ناشی از همین مصیبت عظماست حافظه ای بس قوی دارد درآن شب در وصف  چهارده معصوم برایم اشعاری بامصراع های طولانی خواند. از شامی که مخصوص حاج بنا به تجویز اطباء بدون نمک وادویه طبخ شده بود پذیرایی شدم بسیار خوشمزه بود.  در مرا سم بازگشایی از جلد اول کتاب حبیب دلها که با همکاری مدیرکل محترم ارشاد حاج آقای دانشی به خوبی ونیکو برگزار شد در بر نامه خیر مقدم  ایشان  جملاتی بر زبان آورد که همه جمع حاضر را به تعمق وتفکر واداشت   ."در خانه ای گلی توسط پدری روحانی فرزندانی فرزانه واندیشمند  تربیت که افتخار نه تنها استان بلکه کشورند " در ابتدای این دلنوشته حضور خوانندگان اندیشمند عرض کردم که من نمی خواهم که چیزی دررابطه با این خانواده بگویم  جز اینکه سخنان بزرگان را یاد آور شوم  آقای دانشی درست میفرمایند.سردارشهید ، دکتر ....دکتر.....دکتر...سرکار خانم دکتر....مهندس .....مهندس...وبقیه هم انشاءالله ... این چه سریست دراین توفیق  ؟ چرا حاج آقا به ما نمی گوید؟ حاج آقا که خود واعظ وخطیبی تواناست ؟ از فرزندانش هم سر این اسرا ر را نشنیده ام   . شاید میترسند متهم به خود ستایی و  ریاکاری شوند . کاش  ,والدین موفق رموز وعوامل اثر گذار در رشد وتربیت  همه جانبه  شخصیت فرزندان را واضح تر به مخاطبان میگفتند اما رمز این سر را یکی از عروسهای حاج آقا به من  گفت . فقط یک جمله کوتاه [حاج آقای اعتمادی غذای حلال به بچه هاش داده ] حقیر در سالهای 65-66 در مرکز تربیت معلم راه انبیاء زابل که در اکثر مراسم عبادی خصوصا دعای کمیل از وجود ومحضر مبارک حاج آقای اعتمادی (اعتمادی فامیل مستعاریست که در دوران مبارزاتی قبل از انقلاب اسلامی 57 توسط روحانیون مبارزبه او اعطاء شده و برای همیشه ماندگار میشود یعنی کسی که مورد اعتماد است ) استفاده میشد اودرآن جلسات معنوی اشارتی  هم به این مهم داشت  غذا از بعد ظاهری و مهمتر غذا از بعد معنوی.

آیت الله مظاهری  در یکی از سخنرانی هایش که حقیر در سال 70 آنرا از رادیو ضبط کرده ام  وهم اکنون کاست آن موجود است . وقتی از  عوامل همه جانبه سببی ونسبی اثر گذار در رشد شخصیت  حضرت زهرای مرضیه س سخن میگویند به این  عوامل اشاره دارند از جمله : 1- والدین( ژنتیک )         2 - غذا         3- محیط      4- همسر      5 – فرزندان   علم روانشناسی هم به این  حقایق توجه دارند  اما از یک چیز غافل مانده اند "غذا از بعد معنوی "  استاد درس روانشناسی شخصیت جناب آقای دکتر مهرداد  مظاهری عضو محترم هئت علمی دانشگاه سیستان وبلوچستان   درسال 75  در دروه کارشناسی وقتی عوامل رشد را از دید روانشاسی می گفتند عینا عوامل فوق را برشمردند وقتی  تاکید  اسلام به بعد باطنی غذا در کنار بعد ظاهری اش را یاد اور شدم با مکثی کوتاه اذعان داشتند که علم روانشناسی خصوصا روانشاسی غرب به این اصل مهم توجه نکرده واز آن غافل مانده است  . شاید که آن عزیزان راضی نباشند والا در کوه وبرزن فریاد میزدم که ای حلال خورها ی عالم  بیایید ونتیجه را دراین منزل معنوی ببینید . آیا فرزند هم در رشد شخصیت  پدر اثر گذار است ؟ اینرا تاقبل از سخنرانی سال 70  استاددرس اخلاق حوزه ودانشگاه  آیت الله مظاهری نشنیده بودم واگر هم شنیده توجه نکرده ام  درست است  سردار لک زلیی " پسر حاج آقای اعتمادی "  وبالعکس" حاج آقای اعتمادی  پدر سردار لکزایی ". 

من کیم  لیلی و لیلی   کیست من         هر دو یک روحیم لیک اندر دو تن

 حاج حبیب خبر عروجش را به بضی از محرمان داده بود واین را والد محترمشان به من گفتند . این خصلت همه شهداء  وارباب معرفت است.

هاف ارباب معرفت که  گهی        مست خوانندشان گهی هشیار

 از می وبزم وساقی ومطرب          وز مغ ودیرو شاهدو زنار

  قصد ایشان نهفته  اسراریست         که به ایما کنند  گاه  اظهار

   پی بری گر به رازشان  دانی         که همین است سر آن اسرار

بله ، حاج آقا فرمودند هر وقت سردار به دیدنم می آمد  موقع خدا حافظی از من میخواست برای او دعا کنم   اما در آخرین دیدار  وخدا حافظی گفتند مرا حلال کن ! از همکاران وزیر دستانش هم این را شنیده ام که که ایام آخر عمر غنی برکتشان  در هنگام توجیه امورات محوله این جمله را تکرار مینموده است این کار را بکنید ویا..... "فرض کنید من نیستم "

 


مطالب مشابه :


کتابها ومقالات علمی - پژوهشی .

کتاب ها : 1- کتابشناسی دراسات الادب المعاصر. نویسندگان: مهدی ممتحن -پرویز لکزاییان فکور




پروفسور ابوالقاسم رادفر - لکزاییان فکور سیستانی

ادبیات تطبیقی پرویز لکزائیان فکور - پروفسور ابوالقاسم رادفر - لکزاییان فکور سیستانی




سردار سرتیپ شهید حاج حبیب لک زایی؛ صرام جبهه حق

شعری از استاد پروز لکزاییان فکور درباره بردارم سردار شهید حاج حبیب لک زایی صرام جبهه حق




نقد فصلنامه شماره6 مطالعات ادبیات تطبیقی مقاله شماره 1

ادبیات تطبیقی پرویز لکزائیان فکور. دکتر مهدی ممتحن – پرویز لکزاییان فکور سیستانی




جلد اول کتاب نقد فصلنامه های مطالعات ادبیات تطبیقی

ادبیات تطبیقی پرویز لکزائیان فکور. نویسندگان : مهدی ممتحن - پرویز لکزاییان فکور




نقد فصلنامه شماره 2 مطالعات ادبیات تطبیقی مقاله شماره 1 تا 10

ادبیات تطبیقی پرویز لکزائیان فکور - نقد فصلنامه شماره 2 مطالعات ادبیات تطبیقی مقاله شماره 1




یاداشتی در جلد دوم کتاب «حبیب دلها» سرتیپ شهید حبیب لکزایی

ادبیات تطبیقی پرویز لکزائیان فکور - یاداشتی در جلد دوم کتاب «حبیب دلها» سرتیپ شهید حبیب




سرلشکر خلبان شهید امیر مرادقلی

اشعار در وصف سیستان (استاد لکزاییان فکور) مصاحبه پدر دانش آموز شهید پرویز لک




زمان مراسمات دومین سالگرد حبیب دلها سردار شهيد حاج حبيب لک زايي

اشعار در وصف سیستان (استاد لکزاییان فکور) مصاحبه پدر دانش آموز شهید پرویز لک




برچسب :