رمان پناهم باش1

"پناهم باش" ساعت از نیمه شب گذشته بود با این که شهریور ماه بود و هوا کم کم رو به خنکی میرفت ولی اتاقم هنوز هوای گرمی داشت کنترل کولر رو دستم گرفتم و درجه ی کولر رو زیاد کردم . نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و نگاهم رو روی پرونده ی روبه روم ثابت کردم . برگه ی پزشکی قانونی که تإیید می کرد مرگ مقتول سامان رشیدی قتل عمد بوده. در ابتدا شکنجه می شه و بعد با ضربه ی جسم محکمی که به سرش اصابت می کنه از هوش میره و با دو تا تیر از اسلحه ای به اسم رولور ویژه ots-38 بوده که از فاصله ی نزدیک شلیک شده به قتل می رسه که در آخر مشخصاتی از این اسلحه نوشته شده. کالیبر 41×62.7 میلیمتر فشنگ مصرفی sp4 طول سلاح 191 میلیمتر برد هدفگیری 50 متر گنجایش توپی 5 تیر برگه ی تاییدیه ی پزشکی قانونی رو توی پرونده جا دادم و روی تخت خوابم دراز کشیدم سرم که به بالشت رسید یادم اومد با چه بدبختی استاد رو راضی کردم اجازه بده من هم توی این پرونده همراهیش بکنم ...البته همکاری که چه عرض کنم پا دویی کنم ..اما همین هم خوبه میتونم خیلی تجربه برای آینده شغلیم کسب کنم ....! 1 ماه تمام اصرار و التماس دیگه پاک داشتم ناامید میشدم که استاد بهم گفت که حاضره اجازه بده توی پرونده کمکش کنم اونم نه به خاطر من فقط به خاطر دوستی که سالها پیش با پدر مرحومم داشته. ذهنم کشیده شد به گذشته های دور وقتی ۸ سالم بود پدر و مادرم رو توی یه تصادف رانندگی از دست دادم .از اون به بعد عمو محمدم سرپرستی من رو به عهده گرفت و بخاطر من هیچ وقت ازدواج نکرد ...عموی من محمد رضایی بعد از پایان دوره ی خدمت سربازیش به دلیل علاقه ای که به کار پلیس و ارتش داشته به استخدام نیروی ارتش در اومد و الان درجه ی سرداری رو داره . ومن هم به دلیل علاقه ای که به شغل وکالت داشتم عزمم رو جزم کردم تا بتونم در این رشته موفق بشم و حالا دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق شاخه ی جزا و جرم شناسی هستم و علاقه زیادی به اینطور پرونده های پیچیده و مشکوک دارم. به پهلو چرخیدم نگاهم به قاب عکس روی میز کنارم افتاد ...یه آه کشیدم ..ای کاش مامان و بابا پیشم بودن. بابا ...چقدر ساله که این کلمه رو نگفتم ... مامان ,کلمه ای که حالا برام غریب شده بود ...آه ه... یاد اون روزی افتادم که بابا و مامان سر این که من شبیه کدوم یکیشون هستم با هم بحث میکردن ..بابا میگفت : به خودم رفته مامان : یه حرفی بزن آدم خنده اش نگیره ،نیاز کجاش شبیه توئه .چشم میشی رنگش یا موهای سیاه پرکلاغیش که قربونش برم مثل موهای خودم صاف و پرپشته. -خب معلومه پوست گندمیش... مامانم خندید و بغلم کرد ..... و من تو همون عالم بچگی از خوشحالی جیغ کشیدم که چه خوشبختم که از هر کدومشون یه چیز به ارث بردم ...هنوز هم این عادت از سرم نرفته .فرق نمیکرد خوشحال باشم یا عصبانی به قول عمو همیشه در حال جیغ جیغ بودم ... یه بغض گنده راه گلوم رو بست ... - وای خدای من چرا امشب خوابم نمی بره ؟! نگاهی به ساعت کردم .از 3 نیمه شب هم گذشته بود.! دوباره روی تختم نشستم .باید به حرف عمو گوش میکردم و قهوه نمی خوردم ....وای حالا فردا رو بگو که باید ساعت ۸ دفتر استاد پویان برم ... از این پرونده هم که هیچی سر در نیاوردم ...دوباره پرونده رو برداشتم و از اول مشغول بررسی اون شدم. سلام عمو جان صبح بخیر -سلام عمو ...دیشب خوب نخوابیدی نه ؟ خمیازه ای کشیدم و گفتم : نه ... شما از کجا متوجه شدی ؟ -از قیافه خسته ات! -عمو جان با استاد پویان روی یه پرونده کار میکنیم حسابی گیجم کرده ...همه چیزیه جورایی در عین سادگی خیلی پیچیده و مشکوکه .... در حالی که توی لیوانم چایی می ریخت گفت : نیاز جان از اول هم با تو شرط کردم اگه رشته ی وکالت رو بخونی و وکیل بشی هر پرونده ای روقبول نکنی .امیدوارم شرطم رو یادت مونده باشه با حالت قهر گفتم : عمو جان باز شما به این رشته من گیر دادید ...درضمن من که هنوز وکیل نشدم . وکالت پرونده با استاده ,من فقط نقش یه ناظر رو دارم... حالا خوبه خودتون یه سردار هستید .اگه نظامی نبودید مسله فرق میکرد لیوان چایی رو جلوم گذاشت و گفت : تو پیش من امانتی .خودت خوب میدونی چه مسائلی برای یه وکیل میتونه وجود داشته باشه ..اون هم با شاخه ای که انتخاب کردی باید همش با مجرم و این چیزها طرف بشی -خوب وکیل همش با این چیزها طرفه دیگه یه نگاه معنی دار بهم انداخت .به روی خودم نیاوردم و مشغول خوردن صبحانه شدم .عمو محمد از اول هم با این رشته مخالف بود .می گفت تو که میخوای حقوق بخونی ،حقوق خصوصی بخون نه جرم شناسی .اما خودش هم میدونست کو گوش شنوا. نیاز و حرف شنوی !!! عجب معقوله عجیبی ..... **** با نام خدا وارد دفتر وکالت استاد پویان شدم .خانوم یگانه منشی استاد پویان با لبخند نگاهم کرد . -سلام .صبح بخیر -سلام عزیزم ..صبح تو هم بخیر . -استاد اومده .. -خیلی وقته... توی اتاقش منتظرته تشکر کردم و به طرف اتاق استاد رفتم .یه نفس بلند کشیدم و بعد از یه ضربه به در وارد شدم .استاد عینکش رو از روی چشمش برداشت مثل همیشه جدی نگاهم کرد . قبل از اینکه استاد رو ببینم فکر میکردم عمو محمد خیلی خشک و جدی هستش اما با شناخت استاد این فرضیه بر باد رفت شالم رو جلوتر کشیدم و سلام کردم .از روی صندلیش بلند شد و گفت : سلام .۱۰ دقیقه دیر کردی ای بابا اینجا رو هم با کلاس اشتباه گرفته . مثل اینکه از نگاهم فهمید چون گفت : همیشه و همه جا باید به موقع حاضر باشی نگاهم رو به زیر انداختم .هر چی باشه استادمه و سن پدرم رو داره نباید حاضر جوابی کنم . -حق با شما س استاد سعی میکنم از این به بعد سر وقت بیام -خوبه چون باید بدونی یه وکیل همیشه باید سر وقت بیاد به چشمام یه گردشی دادم .خدا به من رحم کنه با این استاد سختگیر و البته پرچونه!!! استاد : خب چی دستگیرت شد -یه کم پیچیده اس ولی خب یکم فهمیدم این پرونده در رابطه با قتل شخصی به اسم سامان رشیدیه که دلیل اصلی مرگش غیراز جراحاتی که قبل از مرگش بهش وارد شده اصابت 2 گلوله به قفسه ی سینه و قلبشه ... برگه ی پزشکی قانونی تایید می کنه که مقتول با اسلحه ی رولور ویژه ی ots-38 کشته شده ... پوکه ی فشنگ ها توی محل حادثه پیدا نشده ولی فشنگ هایی که از بدن مقتول خارج شده sp4 بوده که فشنگ مصرفی همین اسلحه اس ... تیرها از فاصله ی نزدیک شلیک شده و این که قتل توی یه کلبه خرابه خارج از شهر اتفاق افتاده .. قاتل توسط پلیس 3 روز بعد از روز حادثه دستگیر شده ولی با اعتراف قاتل مشخص شده که طرف رو برای این کار اجیر کردن. پلیس دنبال سر نخی از عاملین این ماجراس .... دیگه همین ! ابروهاش رو بالا داد . گفت : بیشتر این چیزایی که گفتی توی پرونده نوشته نشده پس تو از کجا میدونی ؟ ابروهاش به هم گره خورد .خب حقم داشت.من که نباید این چیزا رو بهش میگفتم. اصلا حواسم نبود اینا توی پرونده نیست .خودم رو نباختم پرونده رو روی میز گذاشتم و گفتم: اینم از مزیت های داشتن یه عموی سرداره دیگه. دیشب وقتی رفته بودم کتابخونه کتابم رو بزارم سر جاش چشمم به یه پرونده خورد میدونستم مال عموئه حتما" جا گذاشته بود .. فضولیم گل کرد و یه نگاهی بهش انداختم یکی از زیر دستای عمو روی این پرونده کار میکرد اسم مسئول پرونده هم سرگرد ...... یه خورده به مغزم فشار آوردم اما اسمش یادم نبود چون فکرم رو متمرکز به اصل پرونده معطوف کرده بودم ، گفتم : حالا اسمش مهم نیست مهم اینه که محتویات پرونده به درد ما میخورد . .......استاد میشه با مجرم قرار ملاقات داشته باشیم استاد عینکش گذاشت روی پرونده و گفت :منتظرم با درخواست ملاقات با مجرم موافقت بشه .اگه شما الان روی این پرونده با من همکاری نکرده بودید تا به حال با درخواستم موافقت شده بود .باید صبر کنیم تا اجازه تو هم صادر بشه حالا تا کی این استاد پویان میخواد این لطفی رو که به من کرده به روخم بکشه خدا عالمه . روی صندلی کنار میزش نشستم و دوباره به پرونده خیره شدم پرونده رو برداشتم و رو به استاد گفتم : قدم بعدی چی هستش ؟ - با ید به محل جرم هم یه سر بزنم تا یه چیزهایی دستگیرم بشه -کی ؟ -فردا صبح -منم بیام استاد؟ از روی صندلی بلند شد و گفت : خیر! شما با ید روی پرونده تمرکز کنید تا چند هفته دیگه که دادگاه هست مثل الان گیج نباشی لبهام رو جمع کردم و با یه حالتی که نشون بدم از حرفش ناراحت شدم گفتم:ا ا ا ....استاد ,خوبه من این همه اطلاعات در خدمت شما گذاشتم بدون توجه به من از اتاق خارج شد و در رو بست .من هم با یه حالت عصبانی پرونده روبرداشتم و دوباره روی میز پرت کردم و غریدم:هیچ هم گیج نیستم ... بعد هم شونه هم رو بالا انداختم و گفتم : خیلی خوب حالاکه منو با خودت نمی بری خودم تنهایی میرم اون کلبه مخروبه یه نگاهی میندازم....... به ساعتم که نگاه کردم ديدم الان ديگه ظهر شده با خودم گفتم عصر ميرم تازه قبل تو ميرم محل جرم رو مي بينم تا ياد بگيري از اين به بعد منو هم با خودت ببري تو ماشين که نشسته بودم همش فکرم به پرونده بود دوباره اطلاعاتم و مرور کردم اول اينکه مقتول با اسلحه کشته شده ،قاتل اجير شده بود و اون هم يه سرنخ براي رسيدن به مجرم يا مجرمين اصلي و بعد هم محل جرم که توي يک کلبه خرابه خارج شهر اتفاق افتاده حالا من بايد چکار کنم اول ميرم محل جرم رو مي بينم شايد سرنخي پيدا کنم که از ديد مامورين پنهون مونده باشه بعد هم بعد چي خودمم نميدونم بعدش چکار کنم ،خوب معلوم الان دم ظهره هم خسته ام هم گرسنه ،ميرسم خونه يه دوشي مي گيرم ناهار هم مي خورم بعد مي شينم فکر کنم که بايد چکار کنم -خانم رسيديم به راننده نگاه کردم با اينکه هوا ديگه داشت خنک مي شد اما از سر و روش عرق مي باريد شايد هم چون چاق بود اينهمه گرمش شده بود اينقدر تو فکر بودم که نفهميدم اون اصلا کولر رو روشن نکرده مي خواستم بهش بگم چرا کولر روشن نمي کنيد که باز گفت چي شد خانم پياده نمي شين -چرا يه لحظه و همونطور که از ماشين پياده مي شدم کرايه رو از کيفم خارج کردم و به دست راننده دادم -خانم اين که کمه با پررويي گفتم به نظرم زياد هم هست شما کولر رو روشن نکرده بودين با دلخوري گفت آبجي هوا که خوبه نمي خواي پول بدي چرا يه چيز ديگه ميگي نمي دونم چي شد که دلم به حالش سوخت به خاطر لحنش بود يا عرقي که هنوز از سرو روش مي باريد دوباره دست توي کيفم کردم و يه هزاري ديگه دادم دستش بالبخند نگاهم کرد و گفت چاکرتيم آبجي بدون اينکه جوابش رو بدم به سمت در خونه رفتم کليد رو توي در انداختم و وارد شدم کيفم رو روي کاناپه انداختم و به آشپزخونه سرکي کشيدم عمو هنوز نيومده بود ،شايدم مثل اکثر مواقع امروز هم براي ناهار نياد دوباره به هال برگشتم کيفم رو برداشتم و به اتاقم رفتم سريع دوش گرفتم و به آشپزخونه رفتم همونجور که صداي جليز وليز سوسيسها ميومد با خودم گفتم يعني من سويچ ماشين رو کجا گذاشتم چون نمي تونستم با آژانس به جايي که حتي خودم نمي دونستم چه جوريه برم ،امروز که گذشت ولي آخرش چي بايد پيداش کنم يا نه ،کليد يدکش هم فکر کنم دست عمو محمد بعد از ناهار شروع کردم به گشتن دنبال کليد بالاخره پيداش کردم زير تخت افتاده بود ،حالا چه جوري رفته بود اونجا معلوم نيست ****************************** دوباره به آدرسي که رو کاغذ نوشته بودم نگاه کردم اون کلبه مخروبه حدودا"50کيلومتر خارج از شهر بود.خيلي خوب.دنده رو جا زدم و با خودم گفتم :پيش به سوي ماجراجويي! با سرعت 120تا جاده رو مي شکافتم و پيش مي رفتم کم کم داشتم به دو راهي نزديک مي شدم سرعتم رو کم کردم و حواسم رو جمع که از جاده خاکي نگذرم . توي آدرس نوشته بود بعد از 20کيلومتر خارج شدن از شهر يه جاده خاکي سمت چپ جاده بود .. .. پيداش کردم و پيچيدم توي جاده خاکي بعد از حدود 20 کيلومتر که جلو رفتم دو طرف جاده رو درخت پوشيده بود . عاليه يه جاده خاکي وسط جنگل ! هرچي جلوتر ميرفتم به نظرم فضا بسته تر مي شد.به خاطر شاخ وبرگ درخت ها نور کمتر وارد محيط ميشد و هوا تاريک تر از جاده ي اصلي بود. چيزي جز درخت ها ديده نمي شد. سرعت ماشين رو زياد کردم و رفتم جلو. 260 کيلومتر که جلو رفتم به يه سراشيبيه بريده بريده رسيدم که نمي شد از ماشين استفاده کرد بايد پياده برم. با مشت زدم روي فرمون - ااااا ه .. ه چراغ قوه و چاقو ضامن دارم رو محض احتياط برداشتم. چيز بهتري توي ماشين نداشتم که براي دفاع از خودم محض احتياط بردارم به اطراف که نگاه کردم يه خورده رعب برانگيز بود اما با خودم گفتم نياز تو کسي نيستي که زود جا بزني بايد تا آخرش رو بري به ساعت نگاه کردم 7:30 غروب بود . يه چوب دستي براي خودم پيدا کردم تا سراشيبي رو راحت تر پايين برم.با نقشه اي که روي جي پي آر اس گوشيم نصب بود راه رو پيدا مي کردم 2کيلومتر باقي مونده رو به سختي طي کردم.کم کم هوا داشت گرگ و ميش ميشد. چراغ قوه رو روشن کردم کلبه مخروبه اي که تقريبا" 20 قدمي خودم بود رو مي ديدم.هيبت کلبه مخروبه توي گرگ و ميش هوا يکم ترسناک به نظر مي رسيد مدام با خودم تکرار مي کردم : - من نمي ترسم .... من نمي ترسم ..! چند نفس عميق کشيدم و با خودم گفتم:نياز تو مي توني هر کار ناممکني رو انجام بدي به خودت اعتماد کن بالاخره به کلبه رسيدم يه کلبه ي چوبي با سقفي شيرواني. در وروديه کلبه پلمپ شده بود . پلمپ رو که نمي شه بشکنم بايد يه راه براي ورود به کلبه پيدا کنم. کمي اون طرف تر پنجره ي کلبه بود که شيشه ي شکسته اي داشت خوبيش اين بود که ارتفاع زيادي با زمين نداشت و به راحتي امکان ورود داشت.با دسته ي چراغ قوه شيشه هاي باقي مونده توي قاب پنجره رو تميز کردم. دسته ي چراغ قوه رو با دندونام گرفتم تا جلوي روم رو ببينم ..گوشيم رو گذاشتم توي جيبم و زيپش رو بستم تا نيفته. دستم رو گرفتم به قاب پنجره و خودم رو کشيدم بالا و پريدم داخل کلبه .دستم خورد به شيشه خردهها و کمي زخم شد به دستم نگاه کردم و گفتم تف به گورت آخه اينم جاي آدم کشتن بود چراغ قوه رو گرفتم توي دستم و نگاهي به اطرافم انداختم هواي گرفته ي داخل کلبه ، ديوار هايي که قسمت بيشترش تار عنکبوت بسته بود و موشي که گوشه ي ديوار کز کرده بود حالم رو بد کرد. ولي از رو نرفتم .. به نظر اين جا قسمت پذيرايي کلبه بود از پذيرايي خارج شدم و وارد يه راهرو شدم از راهرو که گذشتم يه در سمت راستم بود و يکي ديگه با چند قدم جلوتر سمت چپم. در سمت راست رو با پام باز کردم .... توي اتاق يه پرده ي نيمه سوخته بودو توي تاقچه هم هاله ي سياهي بود انگار که دوده ي يه شمع بود ... يه شمع که توي تاقچه روشن شده بود ولي اثري از شمع نبود ..چيزه ديگه اي توي اتاق جلب توجه نمي کرد. مثل دفعه ي قبل در رو با پام حل دادم تا باز بشه. واي خدا چي ميديدم انگار که يه نفر رو از در اتاق کشيده باشن داخل خون روي زمين از در اتاق به سمت داخل کشيده شده بود يه صندلي شکسته وسط اتاق نقطه ي پايان خون کشيده شده بود طناب هايي که دور صندلي افتاده بود و مطمئنا يه بدبحتي رو با اين طنابها بسته بودند، ديواراي سفيدي که با خون رنگي شده بود ، خون خشک شده ي روي کف پوش ، و بوي تعفني که به مشام مي رسيد لحظه به لحظه حالم رو بدتر ميکرد يه دفعه صداي خفيفي که از بيرون کلبه اومد سکوت رعب آور اطرافم رو شکست يه لحظه وحشت کردم و چراغ قوه از دستم افتاد. صحنه قتل به اندازه کافي منو ترسونده بودو حالا توي اون لحظه که فضا کاملا تاريک شده بود کاملا وحشت کرده بودم و نفسم به سختي بالا ميومد... خدايا عجب غلطي کردم تنهايي اومدم اينجا....بايد چکار کنم... دوباره صدايي اومد که اين دفعه واضحتر بود قلبم تندتر ميزد و از ترس چشمام رو بسته بودم نه نبايد ميزاشتم ترس بر من چيره بشه ...قبل از اينکه به اينجا بيام به خودم قول داده بودم مثل هميشه نترسم .نياز و ترش!به خودت مسلط باش دختر صداي گفتگويي به گوشم رسيد خودم رو به پنجره رسوندم توي اون تاريکي دو نفر رو ديدم چهره شون مشخص نبود ولي درست نمي تونستن راه برن حالا مي تونستم صداشون رو به وضوح بشنوم -فري اگه گفتي الان چي کم داريم -چي کم داريم اولي پس گردني زد و گفت يه حوري بهشتي که يهو جلومون ظاهرشه و جشنمون رو کامل کنه يهو ته دلم لرزيد ترسيدم نکنه منو ببينن بهشون نگاه کردم اونا پشت به من نشست و شيشه اي هم کنارشون بود -فري يه دهن بخون حال کنيم -اي به چشم اه چه صداي هم داره اين نمي دونم اين چي فکر کرده که داره يه سري چرت و پرت مي خونه با خودم گفتم همين الان که سرشون گرمه بايد فرار کنم آروم دستم رو به پنجره گرفتم ،داشتم آروم از پنجره ميومدم بيرون يهو پام رفت روي يه چوب خشک و زير پام شکست تو اون لحظه واقعا ترسيدم حتي نمي تونستم روم رو به سمتشون برگردونم نگاهشون که کردم ديدم سرشون گرمه و متوجه نشدن شروع کردم به آروم قدم برداشتن که يهو صدايي يکيشون که مي گفت اونجا رو يه حوري گيرمون اومد باعث شد سر جام خشکم بزنه تا چند ثانيه از ترس نتونستم کاري بکنم نگاهشون که کردم ديدم دارن به طرفم ميان با خودم گفتم نياز کارت تمومه تموم قدرتم رو توي پاهام جمع کردم و شروع کردم به دويدن پشت سرم رو که نگاه کردم ديدم هر دوتاشون دنبالمن داشتم پشت سرم رو نگاه مي کردم که پام به يه سنگ گير کرد و افتادم زمين مي خواستم بلند شم که دستي دور مچ دستم پيچيد با ترس بهش نگاه کردم چشماش قرمز شده بودند و صورتش با رد چاقويي که روي اون بود ترسناک شده بود نگاهم به سمت نفر دوم کشيده شد که روي زمين نشسته بود و نفس نفس ميزد خواستم دستم رو از دستش جدا کنم که با صداي شلي گفت دارم خواب مي بينم يا واقعا خدا يه حوري برامون فرستاده ...اون هم کجا اينجا ...همون لحظه اي که ما به يه حوري احتياج داشتيم ...آخ که چه حوريه هلويي از طرز حرف زدنش چندشم شد اما حالا وقت اين نبود که به گفتهاي اون مردک توجه کنم با خودم گفتم نبايد در مقابل دوتا مست کم بيارم -ولم کن احمق عوضي -نه نه ...حوريا...که بي...ادب ..نيستن دو تا دستم رو گرفت و روم خم شد بوي الکل که به مشامم خورد حالم رو بد کرد مي خواست لبام رو ببوسه و من سرم رو تکون ميدادم که نتونه اين کار رو بکنه يکي از دستاش رو بلند کرد و محکم روي صورتم کوبيد دوباره صورتش رو جلو آورد که تف کردم توي صورتش با اين کارم عصباني شد --هرزه عوضي...تو صورت ..من تف مي کني با حالت وحشيانه اي دست به مانتوم برد و با شدت اونو کشيد که چندتا از دکمه هاش کنده شد يهويي يکي از پاهام که آزاد شد با پام محکم زدم بين دو پاش از روم پرت شد کنار داشت از درد به خودش مي پيچيد ،دوستش که ديد اين کار رو کردم بلند شد بياد سراغم به اطرافم نگاه کردم يه چوب کنار دستم افتاده بود برش داشتم و گفتم نيا جلو عوضي ولي اون هنوز هم داشت ميومد جلو با گريه گفتم احمق اگه بياي جلو مي کشمت مي خواست بهم حمله کنه که با چوب محکم زدم به پهلوش روي زمين افتاد ديگه منتظر نموندم ببينم چي شده فقط با تمام قدرتم ميدويدم به پشت نگاه نمي کردم فقط تا جايي که مي تونستم سرعت رو زياد کردم و به پشت کلبه که ماشينم پارک بود دويدم ...چند بار سکندري خوردم و افتادم اما مکث نکردم خوشبختانه زماني که از ماشين پياده شده بودم درها رو قفل نکرده بودم .به محض اينکه به ماشينم رسيدم در رو باز کردم و به سرعت درها رو قفل کردم هنوز هم از ترس مي لرزيدم ..با آستينم صورتم رو پاک کردم و با دستهاي لرزونم سوييچ رو چرخوندم معطل نکردم و پام رو روي پدال گاز فشردم ماشين رو با سرعت از اونجا دور کردم توي ماشين هنوز توي شوک بودم با گريه اول به اون دونفر بعد به خودم و بعد هم به استاد پويان فحش دادم آخه دختره ي احمق چرا هميشه خودسري حالا اگه اين دو تا بلايي سرت مي آوردند چکار مي کردي.... خدايا شکرت به خودت قسم ديگه از اين غلطا نمي کنم اصلا به من چه.اما اگه اون دو تا عوضي پيداشون نشده بود من به يه نتيجه اي ميرسيدم الهي که گور به گور شن که نذاشتن من به کارم برسم به خياببون خونمون که رسيدم ماشين رو نگه داشتم الهي من قربون آبادي خودمون برم ...آخ آخ..حالا به عمو چي بگم ...تا حالا سابقه نداشته اين موقعه به خونه برم دستم رو توي جيبم بردم و موبايلم رو درآوردم...اوه اوه ...10 تا ميس کال از عمو محمد آينه جلوي ماشين رو به طرفم چرخوندم .چراغ سقف ماشين رو روشن کردم .تازه اون لخظه نگاهم به مانتوي پاره ام وافتاد که چند تا از دکمه هاش کنده شده بود رد اشک رو که هنوز روي صورتم بود پاک کردم و دوباره نگاهي به مانتوم انداختم بميريد...حالا من عين اين دکمه ها رو از کجا پيدا کنم و با حرص چراغ رو خاموش کردم بد شانسي ما دخترا هم اينه که نمي تونيم بگيم توي راه با کسي دعوامون شده .. يه نفس بلند کشيدم و و گفتم هر چي باداد باد .يه جوري ميرم توي اتاقم که عمو متوجه نشه ...يعني اميدوارم متوجه نشه ... اه عموي پليس داشتنم بديش اينه ديگه بالاخره که تا صبح نمي تونستم توي ماشين بمونم آخرش که بايد برم تو يا نه از ماشين پياده شدم نمي خواستم ماشين رو ببرم داخل پس قفلش کردم و به سوي خونه رفتم با دستهايي لرزان کليد رو توي در انداختم و در رو باز کردم خدا رو شکر چراغهاي ساختمون خاموش بودند فقط چراغاي حياط روشن بودند اين يعني عمو هنوز نيومده يا اينکه خوابه پس مي تونم با خيال راحت ماشين رو بيارم تو در رو باز کردم و به سمت ماشين رفتم در حياط رو که بستم به سمت ساختمون حرکت کردم در هال رو باز کردم و وارد شدم کيفم رو روي جا کفشي گذاشتم و سويچهايي ماشين رو هم کنارش پرت کردم مي خواستم به سمت اتاقم برم که يهو چراغا روشن شدن چشام رو بستم و به عقب برنگشتم بعد از چند لحظه که صدايي نشنيدم چشمام رو باز کردم و به عقب برگشتم اي واي عمو محمد جدي و با تفکر داشت نگاهم مي کرد ...عادتش بود هميشه که خيلي عصباني مي شد سعي مي کرد نشون بده که آرومه چند لحظه فقط خيره نگاهم مي کرد من هم نگاهش مي کردم بالاخره سرم رو پايين انداختم -چه عجب بالاخره خجالت کشيدي ...چند دقيقه است دارم نگاهت مي کنم تو هم انگار نه انگار که اتفاقي افتاده نگاهم مي کني -عمو.. -نمي خوام چيزي بشنوم ..برو سر و وضعت رو درست کن بعد هم مي خوام بياي همه چيز رو تعريف کني -اما من که... -زود باشه هم اينجا منتظرتم -باشه وارد حموم که شدم دوش رو باز کردم و زير دوش ايستادم آب سرد که به بدنم خورد يه جوري شدم اما باز هم کم نياوردم و زير دوش ايستادم بعد هم وان رو پر آب کردم توش دراز کشيدم آي کيف مي داد ..آدم وقتي توي وان دراز مي کشه همه چيز رو فراموش مي کنه و فقط به آرامش فکر مي کنه اوه اوه يه ساعتيه من اينجام و عمو محمد بيرون منتظرمه سريع شامپو رو به موهام زدم و موهام رو شستم و حوله رو دور خودم پيچيدم و از حموم زدم بيرون لباسام رو پوشيدم و موهام رو شونه کردم انگار نه انگار عمومحمد منتظرمه صداي قارو قور شکمم اومد ...حالا من تو رو چکار کنم ..نمي بيني وضعيت قرمزه بالاخره روبروي عمومحمد نشستم عمو محمد پاي راستش رو روي پاي چپش انداخته بود ...دستش رو هم به مبل تکيه داد بود و اونو تکيه گاه چونه اش کرده بود -عمو راستش من ..من ..با يکي از دخترا حرفم شد .. -چند ساعت فکر کردي که اين دروغ تابلو رو برام ببافي -دروغ نيست انگشت سبابه اش رو به نشونه ي تهديد تکون داد و گفت يا همه چيز رو ميگي يا ديگه بهت اجازه نميدم کار کني -اما اين انصاف نيست -انصاف...تو ميدوني انصاف چيه ...حتما انصاف اينه که تا اين وقت شب بدون اينکه بهم بگي بيرون باشي بعد هم که برمي گردي سرو وضعت ... درگير که حتما شدي اما با کي و چراش رو مي خوام بدونم -توي خيابون ...بودم ميدونيد که چقدر خلوته يهو دوتا معتاد جلوم رو گرفتم مي خواستن کيفم رو بزنن من هم باهاشون درگير شدم -بلايي که سرت نياوردند با شرم سرم رو پايين انداختم چون فهميدم منظورش چيه -نه -تو يه لحظه فکر نکردي که ممکنه بلايي سرت بياد آخه تو چرا اينقدر لجبازي -حالا که اتفاقي نيفتاد که دوباره صداي قاروقور شکمم بلند شد -بلند شو برو شامت رو بخور با خوشحالي بلند شدم که گفت فکر نکن دروغايي که گفتي رو باور کردم ...با پويان هم حرف ميزنم ديگه حق نداري روي اون پرونده کار کني دوباره نشستم و گفتم قول ميدم ديگه تکرار نشه از روي مبل بلند شد و گفت از اين قولا زياد دادي روبروش ايستادم و گفتم تو رو خدا عمو قول ميدم تکرار نکنم ......من نمي تونم بيکار توي خونه بشينم - منم نمي تونم ببينم خودت به پيشواز بلا بري در ضمن معلوم نيست بار ديگه جون سالم بدر ببري . -خوب تقصير استاد بود که نميذاشت من همراهش برم -حتما ميدونست اونجا مناسب تو نيست بعدهم يعني وقتي پويان اجازه نداده همراهش بري تو بايد سر خود بلند شي تنهايي اونجا بري -قول ميدم ديگه کاري بدون اطلاعتون انجام ندم -نه گردنم رو کج کردم و گفتم خواهش مي کنم لبخندي زد و گفت خوب نقطه ضعفم دست اومده ميدوني چطوري کارت رو پيش ببري دستم رو دور گردنش انداختم و بوسه اي از گونه اش گرفتم اون هم در جوابم پيشانيم رو بوسيد بعد هم صورتم رو توي قاب دستاش گرفت و گفت خودت مي دوني که چقدر برام عزيزي نمي خوام بلايي سرت بياد نمي خوام تو اون دنيا شرمنده پدر و مادرت بشم ...قول بده هر وقت حس کردي اين پرونده برات خطر داره کنار بکشي ..باشه چشمام رو بشتم و گفتم چشم عمو جون بعد به شکمم اشاره کردم و گفتم بريم شام بخوريم که بدون شما شام صفا نداره مطمئنم که هنوز شامتون رو نخوردين ********* آب رو یه سره سر کشیدم و گفتم :دستت درد نکنه عمو خیلی خوشمزه بود . عمو دور دهنش رو پاک کرد و گفت :خب ،حالا میشنوم نخیر این عمو ما ول کن نبود ..گفتم : عمو جون قراره من تا کی در این مورد به شما باز خواست پس بدم ؟ به صندلیش تکیه داد و خیلی جدی گفت :تا زمانی که حقیقت رو بگی ..اون موقع دیدم هم تازه از راه رسیدی هم گرسنه هستی ،اما حالا میخوام زود بری سر اصل مطلب . باید حدس میزدم قانع نشده باشه .بلند شدم و در حالیکه بشقا بم رو توی سینک میزاشتم گفتم :گفتم که رفته بودم اونجا بعد بطرفش برگشتم . -تنها ؟! -آره..استاد من رو نبرد من هم خودم رفتم -بیشتر از این ازت توقع داشتم نیاز ..اونجا محل مناسبی برای یه خانوم نیست که تو رفتی ..وقتی برای برسی به اونجا رفتم فهمیدم که محل پاتوق عیاش ها هم هست .باورم نمیشه سر خود بدون اینکه با من مشورت کنی رفته باشی اونجا ... بعد نگاهش رو ازم گرفت و در حالیکه سعی میکرد بر اعصابش کنترل داشته باشه گفت :بلا که سرت نیومد ؟ این دومین بار بود که ازم سوال میکرد .با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم :نه ..مطمئن باشید. از روی صندلی بلند شد و گفت :اگه یه بار دیگه ببینم سر خود عمل کردی ... صدای زنگ تلفن سبب شد که حرفش رو نیمه تمام بگذاره . هر کی بود خدا خیرش بده ... عمو محمد بطرف تلفن رفت و پاسخ داد .من هم بقیه ظرفها رو بر داشتم و توی سینک گذاشتم .خسته بودم برای همین ظرفها رو گذاشتم برای فردا که بشورم . ******* صبح وقتی از خواب بلند شدم ساعت ۱۱ بود .خیلی خوابیده بودم اما خیلی چسبید .کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم . بعد از اینکه دست وصورتم رو شستم رفتم آشپزخونه .میدونستم عمو نیست همیشه صبح زود میرفت ,ساعت ۵ بعد از ظهر بر میگشت .برای همین با همون تاپ و شلوارک کوتاه پشت میز نشستم که نگاهم افتاد به یاداشت روی یخچال . نیاز جان هر چی دنبال سوییچ گشتم پیداش نکردم ..ماشین رو لازم دارم .با خودت نبر ...سویچ رو پیدا کن نزدیک ظهر میام میگیرم . سرم رو خاروندم و گفتم : سویچ رو کجا گذاشتم ؟ از رو صندلی بلند شدم باید اول اون رو پیدامیکردم چون ممکن بود عمو سر برسه و سویچ رو بخواد سعی کردم تمرکز کنم .دیشب وقت اومدم کیفم رو کجا گذاشتم .حتما تو اونه یا کنارش . از آشپز خونه اومدم بیرون .نگاهم افتاد به کیفم که روی جا کفشی بود .رفتم سراغش و توش رو گشتم اما از سویچ خبری نبود .چشم رو گردوندم و دور بر جا کفشی رو دیدم ,خبری نبود . -نه اینطوری نمیشه باید صحنه رو تکرار کنی تا بفهمی چه بلای سر سویچ اومده. رفتم دم در که یهو صدای اف اف بلند شد . ای وای ...خاک تو سرت نیاز, عمو اومد . به لباسهام نگاه کردم خواستم برم اتاقم و لباسم رو عوض کنم که دوباره صدای اف اف بلند شد بیخیال لباسم شدم ..از طرز زنگ زدن عمو مشخص بود که خیلی عجله داره .اول باید سویچ رو پیدا میکردم . -من نمیدونم شما که اینقدر عجله دارد پس چرا کلیدتون رو با خودتون نبردید .یه خورده هم که به مغز مبارکتون فشار نمیارید،حالا خوبه یدک سویچ پیش خودتونه ....نه دیگه باید خودم واسه عمو محمد آستین بالا بزنم .اینطوری تا چند ساله دیگه حالش وخیم تر میشه عمو محمد یه عادت بد داشت و این هم این بود که بعضی وقتا کلید و یا حتی کیفش رو جا میذاشت.و خب دلیل این حواس پرتی هم نبود همسر بود که اول صبح موقع بدرقه شوهرش اونها رو دست ایشون بده . دوباره صدای زنگ اف اف ،اما متداوم اومد . اوه اوه اوه ...معلومه خیلی عصبانی هم هست .زودی بطرف اف اف رفتم و گفتم: شما بفرمایید تو تا من سویچ رو پیدا میکنم . بعد هم دگمه رو زدم .این رو گفتم ،یعنی هنوز پیداش نکردم . سریع رفتم دم جا کفشی و اونجا رو زیر رو کردم هر چی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میرسیدم .صدای بسته شدن در پایین نشون از این میداد که عمو هر لحظه سر و کله اش پیدا میشه . انگاری آب شده بود رفته بود تو زمین ..رفتم سراغ مانتوم فکر کردم باید تو جیبش باشه اما اونجا هم نبود .از عمو هم که خبری نبود .میدونستم همون طبقه پایین منتظره تا کلید رو براش ببرم ...در حقیقت میخواست من رو تنبیه کنه و به کمکم نیاد . اما من به کمکش احتیاج داشتم .هر چی باشه اون یه پلیس خبره بود و میتونست به من کمک فکری کنه تا اون سویچ رو پیدا کنم .بنابرین رفتم و در رو باز کردم وسعی کردم از همون لحن صحبتم که همیشه عمو رو خام میکردم استفاده کنم . از همون بالا گفتم : شرمند پیداش نمیکنم ..میگم آقا پلیسه میشه شما بیاین کمک ...آخه من آقا پلیسها رو خیلی دوست دارم ..آخه اونا مهربونن به همه کمک میکنن بعد هم اومدم تو ..فقط خدا کنه امروز سر حال باشه و سر به هوایم رو به روم نیاره .صدای پاش رو شنیدم که از پله ها بالا میومد .من هم سعی کردم خودم رو مشغول نشون بدم بلکه پشتکارم رو ببینه و سرزنشم نکنه . صدای کفشهاش که جلوی در متوقف شد نشون از این بود که به من خیره شده و حرکتم رو زیر نظر داره . من هم بیوقفه مشغول جستجو بودم .اما در حقیقت داشتم به این فکر میکردم که ایندفه برای سر به هوایم چه جوابی به عمو بدم . وقتی به کل ناامید شدم گفتم : شرمنده نیست ...انگاری یکی اومده اون روبرده ..شایدم خورده ... بر گشتم طرف عمو ..اما در جا خشکم زد .بسم الله، چه جن خوشقیافه ای یه جون ۲۷ ،۲۸ ساله قد بلند و هیکل ورزیده که الحق جیگر بود ،زل زده بود به من.یه چند ثانیه ای تو شوک بودم .اما وقتی دیدم لبخندش پررنگتر شد به خودم امدم . چشمم خورد به یه لنگه کفش که دم دستم بود ،دست بردم و اون رو برای دفاع از خودم برداشتم که سویچ از توش افتاد بیرون -دیدید به پلیس احتیاجی نبود . چه پرو بود این ..اصلا کی بود اخمهام رو تو هم کردم و با تندی گفتم:تو کی هستی ؟چطور جرات کردی بیایی تو ؟ ابروهاش رفت بالا .به من اشاره کرد و گفت : این تو نبودی که در رو باز کردی و بعد هم داد زدی بیام بالا . -گیریم که اینطور باشه ،تو باید سرت رو بندازی پایین و بیایی تو ...اصلا تو کی هستی دستش رو برد بالا که داد زدم :یه تکون دیگه بخوری با همین میزنم تو سرت . و لنگه کفش رو بالا بردم خنده اش گرفت .گفتم : به چی میخندی ؟ - به سلاح سردی که دست گرفتی ..به نظرت کار سازه -میتونی امتحان کنی . لبخندش پررنگتر شد و گفت :پاشنه بلند نداری ..ترجیح میدم با اون مورد اصابت قرار بگیرم . چشمهام رو درشت کردم و با عصبانیت گفتم :من رو مسخره میکنی -بر منکرش لعنت ...کی جرات داره برادر زاده جناب رضایی رو مسخره کنه بعد هم دولا شد و کلید رو برداشت و یه بار تو هوا انداخت و گرفت و گفت : اومده بودم این رو برای جناب رضایی ببرم ..ماموریت انجام شد با تردید گفتم :از زیر دستهای عمو محمدی -اینطور فکر کن . بعد هم به طرف در چرخید اما قبل از اینکه از در خارج بشه گفت :دو تا چیز یادت بمونه .یک -اول بپرس کیه و بعد در رو باز کن .دو-هیچ وقت برای دفاع سلاح دستت نگیر چون خود آقا دزده از هیبت شما فرار میکنه . قبل از اینکه جوابش رو بدم در رو بست ورفت . از عصبانیت یه جیغ بلند کشیدم که مطمئن بودم میشنوه.رفتم در رو باز کنم که یه چیز درست حسابی بارش کنم که تلفن زنگ خورد با همون حالت عصبی به طرف تلفن رفتم و جواب دادم -بله عمو :نیاز ..طوری شده عمو یه نفس بلند کشیدم و گفتم : سلام عمو ...نه طوری نشده ..فقط شما کسی رو فرستادید بیاد سویچ رو بگیره چه سوال احمقانه ای کردم -پس اومد ...آره عمو ،سویچ رو بهش دادی -آره ...عمو. این کی بود -پسر یکی از دوستام که ... شخصی که عمو رو از پشت تلفن صدا کرد سبب شد عمو حرفش رو قطع کنه و به اون طرف جواب بده بعد از چند لحظه گفت : عمو جون من باید برم.کاری برام پیش اومده ... باشه عمو مواظب خودتون باشید - تو هم همینطور دخترم گوشی رو سر جاش گذاشتم .سرم رو بلند کردم که نگاهم افتاد به تصویر خودم تو آینه پذیرایی تازه اون موقع بود که متوجه شدم جلوی اون پسره با موهای باز و ژولیده بودم و از همه بدتر با همون تاپ و شلوارک پسره هیزو چشم چرون یکی محکم زدم تو سر خودم ...ای خاک تو سرت نیاز که آبروت رفت .عاطفه مامان و بابات کي مياند -دو سه روز ديگه برمي گردند -حالا حال مادربزرگت خوبه -امروز که باهاشون صحبت کردم گفتن حالش بهتر شده -انشالله که حالش خوب ميشه سرش رو تکون داد و گفت خودت که بهتر از من ميدوني بيماري قلبي اونم واسه يه آدم مسن واقعا خطرناکه -آره،راستي عاطفه برادرت هم هستش يا تنهايي -نه مهدي هم هست فقط الان چون ميدونست قرار بود بياي رفت پيش دوستش -پس مزاحم داداشت هم شدم به بازوم زد و گفت گم شو الان واسه من آداب دان شده -عاطفه خيلي بي تربيتي فکر کردي من هم مثل تو ام -نه ،من مطمئنم که مثل من نيستي آخه تو بي تربيتي و همزمان از روي صندلي بلند شد ...دنبالش دويدم چند دقيقه اي که دنبالش دويدم ..از نفس افتادم روي زمين نشستم و به اون که چند قدم اونورتر ايستاده بود و با خنده نگاهم مي کرد گفتم حالت رو مي گيرم عاطفه نگاهم به ساعت روي ديوار افتاد اي واي ساعت نه شده بود از روي زمين بلند شدم و گفتم عاطفه من ديرم شده بايد برم -خوب امشب رو همينجا بمون ديگه -نميشه به عمو نگفتم که ميمونم -خوب بهش زنگ بزن انگشت اشاره ام رو به سمتش تکون دادم و گفتم امشب ميرم اما تلافي حرفت رو سرت درميارم کيفم رو برداشتم و به سمت در رفتم عاطفه هم کنارم ايستاده بود دستم رو جلوش گذاشتم و گفتم عاطفه نمي خواد بياي دنبالم خودم ميرم -ول کن تو هم ....راستي بالاخره استاد پويان قبول کرد باهاش باشي يا نه -آره الانم اين روزا درگير پرونده ام خنديد و گفت همچين مي گي درگير هر کي ندونه فکر مي کني تو چکاره اي توي اون پرونده پشت چشمي ناز کردم و گفتم من همه کاره پرونده ام من نباشم کارا پيش نميرن ...حالا هم بهترم برم قطره ي آبي به صورتم خورد سرم رو که بلند کردم ديدم بارون نم نم داره مي باره دستم و زيرش گرفتم و گفتم عاطفه من رفتم تو هم برو که خيس نشي بین پاییز نیومده بارون شروع شد...حالا خوبه تازه چند روز از شروع پاییز گذشته...خداحافظ -خداحافظ از خونه که زدم بيرون بدو به سمت ماشين رفتم ماشين رو سرکوچه گذاشته بودم آخه کوچه شون تنگ بود سر کوچه پارکش کردم بارون تندتر شده بود سريع سوار ماشين شد اه پاييز از راه نرسيده بارون اومد ....به داخل کوچه نگاهي انداختم ...عاطفه يکي از بهترين دوستام بود درسته که وضع ماليشون زياد خوب نبود اما خيلي خانواده ي با صفايي هستند استارت زدم دنده رو عوض کردم و حرکت کردم خونه عاطفه اينا توي پايين شهر بود و من مجبور بودم از کنار خونهاي قديمي و خرابهايي که حوالي جاده بودند عبور کنم همونجور که داشتم توي جاده حرکت مي کردم ماشين به نفس نفس افتاد و خاموش شد...سوييچ رو چرخوندم و استارت زدم روشن شد پام رو روي پدال گاز گذاشتم که دوباره خاموش شد اه اين امروز چشه ...دوباره استارت زدم اما روشن نشد...با دو تا دستام محکم روي فرمون کوبيدم اه اين چه شانسيه که من دارم ...به اطرافم نگاه کردم بارون تندتر شده بود ...هوا هم تاريک بود و جاده خلوت چشمم به ه آمپر بنزين افتاد ...اوه اين که خالي خاليه....حالا چکار کنم دوباره نگاهي به اطراف کردم ....من نميدونم چرا همه ي مصيبتها سر من مياد نمي تونستم که تا صبح تو ماشين بمونم....اين جاده هم که انگار کسي توش رفت و آمد نمي کنه از ماشين پياده شدم ....صندوق عقب و باز کردم و گالن 4 ليتري رو درآوردم خيس شده بودم توي بارون که نمي تونم بايستم گالن رو گذاشتم روي سقف ماشين تا ماشينايي که رد ميشن ببينن سوار ماشين شدم .......و منتظر شدم تا کسي از اونجا رد شه دستهام رو بهم ماليدم بعد اونا رو گذاشتم زير بغلم نيم ساعت گذشت ...دو تا ماشين فقط رد شدند که اونا هم بي اهميت به من از کنارم گذشتن چقدر بي فرهنگ بودند اينا خوب حق دارند توي اين اوضاع که بنزين سهميه بندي شده ،ديگه کي مياد از بنزينش به يکي ديگه ببخشه.....خوب ثواب داره نه مثل اينکه اين طور نميشه بايد يه کاري بکنم گوشيم رو توي جيب مانتوم گذاشتم ...ماشين رو قفل کردم ،حالا انگار کسي مي تونست دودرش کنه گالن و برداشتم و به سمت خونه هاي اطراف جاده حرکت کردم شايد بتونم بنزين گير بيارم همونجورکه داشتم از کنار خونه هاي مخروبه اي که تقريبا چيزي از اونا نمونده مي گذشتم حس کردم صداي فريادي شنيدم با دقت گوشم رو سپردم به صدا اما انگار خيالاتي شده بودم...که دوباره صداي فريادي شنبدم...يه خورده ترسيدم نياز برگرد تو به عمو محمد قول دادي ....ولي شايد يکي به کمک احتياج داشته باشه آروم آروم داشتم به صدا ميرسيدم پشت ديوار فرو ريخته ي خونه ايستادم و خودم رو به ديوار چسبوندم ...بارون هم که ول کن نبود ...درسته نه با شدت قبل ولي در حال باريدن بود خودم رو به ديوار چسبوندم و سرکي به داخل خونه کردم اي واي سه نفرم به يه نفر ...سه تا آدم هيکلي ...با اينکه ازم دور بودنداما هيکلشون مشخص بود .....داشتن يه نفر رو که روي زمين بودافتاده بود با شدت کتک ميزدند يکي لگد ميزد به شکمش ،يکي ضربات محکمي رو به سرش وارد مي کرد....من که نمي تونستم کمکش کنم پس چکار کنم آها مي تونم ازشون فيلم بگيرم شايد يه جايي به درد بخوره اما مگه ميتونستم ببينم يکي داره کتک مي خوره و راحت بشينم فيلم بگيرم....خوب شايد تونستي با همين فيلم کمکش کني سريع گوشيم رو از جيبم خارج کردم و به سمت اونا زوم کردم و شروع به فيلم برداري کردم البته خودم پشت ديوار قايم شده بودم و فقط يک مقدار از دست و سرم مشخص بود حواسم به اونا نبود فقط تو اون لحظات مي ترسيدم منو ببينن نمي دونم چي شد ...يکي به سمت زمين خم شد و چيزي برداشت ...اينا حتما مي خوان بکشنش آخه نامردا چند نفر به يه نفر اوني که قمه رو از روي زمين برداشته بود با يه حرکت قمه رو به قلبش فرو کرد نا خواسته جيغي کشيدم ...سريع دستم رو روي دهانم گذاشتم اما مثل اينکه دير شده بود چون هرسه شون به سمت صدا برگشتن خودم رو پشت ديوار قايم کردم جرات فرار هم نداشتم صداشون رو مي شنيدم که مي گفتن مثل اينکه يکي اينجاست بهتر به خدمتش برسيم صداي قدمهاشون که هر لحظه به من نزديک و نزديکتر مي شدند رو مي شنيدم ...اما جرات انجام کاري رو نداشتم چشمام رو بستم و داشتم فکر مي کردم که چکار کنم که صداي يکيشون رو که مي گفت فکر کنم پيداش کردم باعث شد چشمام رو باز کنم ********نگاهم افتاد به روبروم که یکیشون داشت به طرف میومد .بلند فریاد کشید : اوناهاش .. از ترس موبایلم از دستم افتاد .فرصت نداشتم بر دارمش . تمام توانم رو توی پاهام جمع کردم و دویدم .اما پاهام قدرتی نداشتن و هی پیچ میخوردن . میدونستم دنبالم میان این رو از صدای پاهاشون میشنیدم برای همین اصلا به عقب بر نمیگشتم سعی میکردم فقط تمرکزم رو به دویدن بدم انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم نفس بکشم . هوا کاملا تاریک بودوفقط نور کم سوی چراغ برق خیابون کمی انجا رو روشن کرده بود . قطرات تند باران به صورتم شلاق میزد واین سبب میشد صورتم ازشدت ضربات باران بسوزه .امابه تنها چیزی که اون لحظه فکر میکردم نجاتم بود میدونستم که اگه دستشون به من برسه بدون شک من رو هم میکشند . صدای پای یکیشون رو که به من نزدیک شده بود و به دنبالم میدوید شنیدم .. .همونطور که میدویدم با صدای بلند از خدا عاجزانه طلب کمک خواستم : خدایا کمکم کن ..خدا ..خدا یه دفعه دستی یقه مانتوام رو گرفت و من رو به طرف عقب کشید .توی اون لحظه احساس آهوی رو داشتم که توسط شیر های گرسنه به دام افتاده . بدون اینکه بر گردم ملتمسانه و با گریه گفتم : بذارید برم..خواهش میکنم ...خواهش میکنم از ترس گریه ام شدت گرفته بود و هق هق میکردم .اون شخص در مقابل من قرار گرفت .صورتش مشخص نبود اما از هیکلش مشخص بود که قوی هیکله .انقدر وحشت کرده بودم که صداش رو مبهم میشنیدم همونطور که گریه میکردم گفتم : تو رو خدا ولم کنید ..تو رو به هر چی که میپرستید .تو رو به ... با فشار شدید که اون شخص به بازویم آورد چشمم رو باز کردم .حالا نه تنها از ترس گریه میکردم که از درد هم گریه ام شدت گرفته بود .مخصوصا که اون مدام من رو تکون میداد و صدای نامفهومش گوشم رو آزار میداد . باید کاری میکردم شاید یه نفر صدای من رو میشنید .مثل من که ای کاش هیچ وقت صدای اون مرد بیچاره رو نمیشنیدم .برای همین تمام نیرویی که داشتم رو به صدایم دادم و با تمام قدرت جیغ کشیدم . یه دفعه با سیلی که به صورتم خورد شوکه شدم و ساکت شدم . حالا بهتر میتونستم صدای مقابلم رو بشنوم . -نیاز نگاه کن منم ,مهدی ..نیاز .. مهدی ؟ سرم رو بالا کردم و به چهره او که حالا توسط رعد و برق روشن شده بود نگاه کردم . -مهدی !!!! -آره خودمم ... باز به گریه افتادم .اما اینبار نه از ترس .از لطفی که خدا در حقم کرده بود و من رو از دست اونها نجات داده بود .یه دفعه یاد انها افتادم .به سرعت سرم رو به عقب چرخوندم .اما کسی نبود .گفتم : اونا ؟اونا نیستن مهدی ،برادر عاطفه گفت : کی ...مزاحمها با گریه گفتم : نه ...قاتل ها با تعجب پرسید :قاتل ها ! -آره ..آقا مهدی اونا دنبال من بودن .میخواستن من رو هم بکشن ..آخه من دیدم که چطور اون مرد رو به قتل رسوندن ..خیلی وحشتناک بود .با قمه کشتنش ..خدا.. مهدی دستش رو از بازوم برداشت و گفت : آروم باش ...دیگه نیستن نگاه کن ..هیچ کس نیست -اما بودن ..دنبالم بودن .. - دیگه نگران نباش .الان هیچ کس دنبالت نیست ..آروم باش خب .... بیا بریم خونه . وقتی حالت بهتر شد انجا همه چیز رو بگو .. -باید به عمو محمدم خبر بدم .باید بهش بگم -باشه ..بیا اول بریم خونه ..عاطفه هم هست .حالت که بهتر شد به آقای رضایی خبر میدیم . به حرفش گوش دادم و به دنبالش راه افتادم .اتومبیلش کمی اون طرف تر بود .در جلو رو باز کرد و من سوار شدم .وقتی سوار شد.جعبه دستمال کاغذی رو بطرفم گرفت و گفت : بهتری ؟ چند تا دستمال بر داشتم و گفتم : بله ... مهدی ماشین رو روشن کرد و گفت : بابت اون سیلی که بهتون زدم معذرت میخوام آخه شما اصلا متوجه نبودید . -راستش خیلی ترسیده بودم . فکر کردم یکی از اونهاس .شما کسی رو ندیدید ؟ - وقتی توی خیابون پیچیدم چیزی معلوم نبود .فقط احساس کردم چند نفر میدوند که نمیدونم چی شد غیبشون زد .بعد هم که به شما رسیدم که میدویدید و فریاد میزدید . پیاده شدم و صداتون زدم اما شما همینطور میرفتید و فریاد میزنید .مجبور شدم دنبالتون کنم و از پشت بگیرتون ..شرمنده -نه خواهش میکنم ...من از شما متشکرم لطف بزرگی در حق من کردید -حالا شما این وقت شب اینجا توی خیابون چه میکردید .مگه شما پیش عاطفه نبودید -بودم ..داشتم با ماشین بر میگشتم که بنزین تموم شد و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم . مهدی بلافاصله با موبایلش به پلیس تماس گرفت و جریان قتل رو به اونها اطلاع داد .بعد از اون هم من با عمو تماس گرفتم . ************************************** عمو با عصبانیت بطرفم بر گشت و گفت: فکر نکن انجا حرفی نزدم یعنی قضیه تمام شده اس .من به تو چی بگم .با چه زبونی بگم که دنبال درد سر نرو در رو پشت سرم بستم و گفتم : اما عمو جون من که به شما گفتم .من بنزین تموم کرده بودم میخواستم برم از جایی بنزین بگیرم عمو صداش رو بلند تر کرد و گفت : نیاز ...نیاز ..نیاز ...به فرض هم که اینطور باشه مگه تو موبایل نداشتی .مگه نمیتونستی به من زنگ بزنی .. -آخه شما که ماشین نداشتید -نیاز ..احتیاجی به ماشین نبود من به یکی از گشتها که به اون محله نزدیک بود خبر میدادم ..راه افتادی سر خود ،تو اون تاریکی و تو اون محله دنبال بنزین افتادی !...از همه بدتر که کارگاه بازی هم در آوردی و تو اون خرابه رفتی که قاتل دستگیر کنی -عمو جون من که نمیدونستم اونا میخوان اون بیچاره رو بکشن .من دیدم صدای فریاد میاد .. حرفم رو قطع کرد و با همون لحن عصبی گفت : رفتی که کمکش کنی ؟ مگه نمیتونستی با اون موبایل لعنتی به پلیس یا به من زنگ بزنی که راه افتادی رفتی تو اون خرابه؟ ...نیاز این رو بفهم که اگه مهدی اتفاقی تو رو نمیدید ،قربانی کنجکاویت شده بودی و الان معلوم نیست چه بلای سرت اومده بود .. بعد هم کلافه دستی به موهاش کشید و گفت :


مطالب مشابه :


رمان پناهم باش 8

رمان پناهم باش 8. تکیه اش رو به صندلی داد و گفت چی ازشون شنیدی؟ این رو که گفت قند تو دلم آب شد.




رمان پناهم باش 9

رمان پناهم باش 9 دستاش رو از توی دستام بیرون کشید و گفت وایسا ببینم. تو چی داری میگی؟




رمان پناهم باش 10

رمان پناهم باش 10. روی تخت که دراز کشیدم باز فکر اینکه از دستم ناراحت شده آزارم میداد.از یه




رمان پناهم باش1

"پناهم باش" ساعت از نیمه شب گذشته بود با این که شهریور ماه بود و هوا کم کم رو به رمان پناهم باش




رمان پناهم باش2

رمــــان ♥ - رمان پناهم باش2 - میخوای رمان بخونی؟ - زود باش منتظرم. و گوشی رو قطع کرد.




رمان پناهم باش3

رمــــان ♥ - رمان پناهم اتاق که منصرف شدم -نیاز مطمئن باش اون پسره لندهور داره هفتاد




برچسب :