رمان جدال پر تمنا18

*

نگام کشیده شد سمت آراد ... نشسته بود کنار مامی و پاپا ...

حسابی بحثشون گل انداخته بود ... مشخص بود که حسابی با پاپا مچ شده و خودشو توی دل مامی هم جا کرده ... خیالم داشت راحت می شد ... شاید می تونستم راضیشون کنم ...
 شاید! نگاه آراد چرخید سمت ما و همین که من زیر بغل آرسن دید چشماش گرد شد ... نمی خواستم ناراحت بشه مشت کوبیدم توی بازوی آرسن و گفتم:
- ولم کن غول تشن! مگه من هم قد و قواره توام؟ وارنااااااااااا کمککککککککک!
وارنا اومد جلو و با خنده منو از تو بغل آرسن کشید بیرون و گذاشت روی زمین ... بعد هم برادرانه خم شد و موهای سفید شقیقه آرسن رو بوسید ... خوب می دونست که اون موها به خاطر خودش سفید شده ... آراد با عذر خواهی از پاپا از جا بلند شد و سمت ما اومد ...

 آرسن زد سر شونه اش و گفت:
- به داداش! با ما به از این باش که با خلق جهانی!
آراد پوزخندی زد و چپ چپ به من نگاه کرد ... رفتم کنارش و همین که تنها شدیم پچ پچ کردم:
- چپ چپش کجا بود؟
برای اولین بار با صراحت توبیخم کرد! توی این مدت بارها کار خلاف ازم دیده بود ولی فقط حرص خورده بود! هیچ وقت توبیخی در کار نبود ...
- برای چی اجازه می دی مدام بغلت کنه؟!!!
- کی؟!!!
- آرسن ...
هول شدم و گفتم:
- خوب ... خوب اون مثل داداشمه!
- مثل داداشته؟!!! بله یادمه که ایشون هم همینو گفتن! اما مگه ما بچه ایم ویولت! هم من می دونم و هم تو که اون داداشت نیست! داداش تو فقط وارناست ... اینو بفهم ...
سرم رو انداختم زیر ... چیزی نداشتم بهش بگم ... از نظر خودم کار خطایی نکرده بودم اما احساس آراد رو هم درک می کردم ... خیلی وقت بود که فرزاد با من دست نمی داد و می دونستم آراد چیزی بهش گفته ... پس مشخص بود که دوست نداشت آرسن هم منو بغل کنه ... حسادت و حس مالکیتش رو دوست داشتم! اما نمی دونستم چرا زبون باز نمی کنه و به عشقش اعتراف نمی کنه!!! بعد از توبیخ کردن من رفت سمت وارنا ... می دونستم که آرسن راجع به احساس من با وارنا حرف زده ... چون نگاه وارنا به آراد یه جور خاص بود!
سه روز دیگه هم خونه وارنا موندیم ... ولی دیگه باید بر می گشتیم ... بیتشر از این نمی تونستیم توی کلاس ها غیبت کنیم ... توی این سه روز وارنا و آراد تبدیل به دو دوست صمیمی شده بودن و مدام با هم پچ پچ می کردن ... هر چی هم خواستم سر در بیارم چی می گن موفق نشدم ... آرسن هم بعضی اوقات باهاشون همراه می شد ولی نگاه آراد به آرسن هنوز هم خصمانه بود
و همین من رو به خنده می انداخت ... توی اون سه روز پاپا و مامی هم حسابی عاشق آراد شدن و مامی خیلی صمیمی از آراد خواست وقتی برگشتیم ایران حتما خونه مون بیاد و بهمون سر بزنه ... خنده ام گرفت! کم پیش می یومد مامی از کسی همچین دعوتی بکنه! بالاخره بعد از سه روز همراه آرسن به فرودگاه رفتیم ... آرسن می خواست برگرده ایران و ما به هالیفاکس می رفتیم ...
 لحظه آخر توی فرودگاه آرسن در گوشم پچ پچ کرد :
- بدجور می خوادت ... بهش جرئت ابراز بده ... هلش بده!
با عجز گفتم:
- آخه چه جوری؟
- راهشو باید خودت پیدا کنی ...
از هم خداحافظی کردیم و آرسن منو با دنیای سوال تنها گذاشت و رفت ... آراد با طعنه گفت:
- زیاد فکر نکن! داداشت!!!! سالم می رسه ... دعاهای تو بدرقه راهشه ....
داداشت رو چنان با غیض گفت که خنده ام گرفت و نا خودآگاه گفتم:
- حسود خان ...
از صراحتم جا خورد ... اما چیزی طول نکشید که خودش رو جمع کرد و با لحن دیوونه کننده ای گفت:
- تو که می دونی حسودم ... پس رعایت حالم رو بکن!
بعد از این حرفم ساکم رو برداشت و راه افتاد سمت سالن پرواز!!! چشمام گرد شده بود ... آیا باید اینو به عنوان اعتراف قبول می کردم؟!!! آراد زیاد از حد مرموز بود ... باید سر از کارش در می آوردم ... باید وادارش می کردم اعتراف کنه ... باید ...
صدای زنگ گوشیم بلند شد ... ریمل رو پرت کردم روی میز و پریدم سمت گوشی ... آراد بود ...
- الو ...
- ویولت حاضری؟
- نه ... ده دقیقه دیگه ...
- من می رم پایین ... خودت بیا ...
چشمام گرد شد و گفتم:
- بشین ببینم! من تنها با آسانسور؟ محاله ...
- همین که گفتم من رفتم ...
بعد از این حرف قطع کرد ... زنگای خطر برام به صدا در اومد ... پریدم سمت کمد ... لباس شب سیاه رنگ رو چپوندم داخل ساک ... وقت پوشیدنش رو نداشتم ... لاک و بقیه لوازم آرایشم رو هم برداشتم و با همون لباسا پریدم از خونه بیرون ... مجبور بودم اونجا حاضر بشم ... توی راهرو خبری از آراد نبود ... دویدم سمت خونه اش ... دستم رو گذاشتم روی زنگ ... سه بار پشت سر هم ... جوابی نیومد ... دوباره زنگ زدم ولی فایده ای نداشت ... نظافت کار در حالی که داشت راهرو رو طی می کشید سرش رو آورد بالا و سرد گفت:
- رفت پایین ...
دوباره سرش رو انداخت زیر و مشغول تمیز کردن زمین شد ... دوست داشتم برم دونه دونه موهاشو بکنم ... اون که می دونست جرئت تنها سوار شدن توی آسانسور رو ندارم ... حرصم گرفت! حالا که اون اینجوری کرد منم حالشو می گیرم ... برگشتم توی خونه ... استریو رو روشن کردم ... صدای آهنگ ملایمی از هوشمند عقیلی توی فضا طنین انداز شد ... عاشق این آهنگ بودم ...
- امشب دلم میخواد تا فردا می بنوشم من
زیبا ترین جامه هایم را بپوشم من
با شوق بی حد باغچه هامون رو صفا دادم
امشب تا میشد گل توی گلدونها جا دادم

بعد از جدایی ها
آن بی وفایی ها
فردا تو می آیی
فردا تو می آیی
بعد از گسستن ها
آن دل شکستن ها
فردا تو می آیی

از خونه ی ما نا امیدی ها سفر کرده
گویا دعاهای منه خسته اثر کرده
من لحظه ها را می شمارم تا رسد فردا
آن لحظه خوب در آغوشت کشیدن ها



بعد از جدایی ها
آن بی وفایی ها
فردا تو می آیی
فردا تو می آیی
بعد از گسستن ها
آن دل شکستن ها
فردا تو می آیی

امشب دلم می خواد تا فردا می بنوشم من
زیبا ترین جامه هایم را بپوشم من
با شوق بی حد باغچه هامون رو صفا دادم
امشب تا میشد گل توی گلدونها جا دادم

بعد از جدایی ها
آن بی وفایی ها
فردا تو می آیی
فردا تو می آیی
بعد از گسستن ها
آن دل شکستن ها
فردا تو می آیی
شاید خیلی هم مربوط به حس من و آراد نبود ولی خیلی دوسش داشتم ... امشب تصمیمای جدی داشتم ... باید! باید آراد رو وادار به اعتراف می کردم ... اگه دوستم داشت به حرف می یومد ... اگه نه که هیچی ... امشب جشن کریسمس بود و قرار بود بریم خونه دوست فرزاد ... فرزاد هم بالاخره قرار بود کسی رو که خیلی وقت پیش گفته بود می خواد با من آشناش کنه رو بیاره ... زیاد وقت نداشتیم ... نشستم جلوی آینه و مشغول آرایش شدم ... اینقدر از کار آراد ناراحت شده بودم که زده بود به سرم ... خط چشم کلفتی کشیدمو مژه مصنوعی به رنگ سرخابی چسبوندم پشت پلکم ... سایه غلیظ صورتی همراه با رژ گونه صورتی ... رژ لب سرخابی سیر ... ناخن هامو با صبر لاک سرخابی زدم ... از جا بلند شدم ... لباس ماکسی و بلندی رو که می خواستم بپوشم شوت کردم داخل کمد و به جاش یه دامن کوتاه مشکی با یه تاپ یقه باز نیم تنه صورتی مات برداشتم و پوشیدم ... یه لحظه توی آینه به خودم نگاه کردم ... شبیه دخترای خراب شده بودم ! آه کشیدم ... من همچین آدمی نبودم ... نمی تونستم برای تحریک حسادت آراد از انسانیتم بگذرم ... لباس رو در آوردم ... آرایشم رو هم پاک کردم و ملایمش کردم ...لباسی ماکسی آستین نصفه ام رو که مشکی رنگ بود به تن کردم ... به قول مامی حالا شدم خانوم!!!! کفشای پاشنه ده سانتی ام رو پا کردم تا شاید بتونم هم قد آراد بشم و موهامو هم تیکه تیکه ژل زدم و ریختم دورم ... خوب شد ... کیفم رو برداشتم پالتوی پوستم رو تنم کردم و رفتم بیرون ...

حالا رسیدیم به قسمت سخت ماجرا ... آسانسور!!! یه کم توی راهرو طولش دادم بلکه کسی بیاد تا بتونم باهاش سوار بشم ولی خبری نشد ... ناچارا دکمه رو زدم ... آسانسور با صدای تیکی ایستاد ... درش رو باز کردم و گردن کشیدم ... توی دلم گفتم:
- این همون آسانسوریه که همیشه با آراد سوارش می شی ... هیچ فرقی نکرده ... برو! نذار آراد بهت بخنده ... برو و ثابت کن که می تونی ...
قبل از اینکه پشیمون بشم در آسانسور رو باز کردم و پریدم تو دکمه لابی رو فشار دادم ... همین که در بسته شد نا خودآگاه نشستم گوشه آسانسور ... زانوهامو بغل کردم و سرم رو بین پاهام قرار دادم ... نوای آهنگین آسانسور منو به خنده می انداخت ... بی اراده یاد وقتایی می افتادم که آراد توی آسانسور برام جوک تعریف می کرد و من از خنده ولو می شدم روی زمین ... داشتم ریز ریز می خندیدم که یهو آسانسور ایستاد ... از جا پریدم ... رسیده بودیم!!! چه زود! دستی به لباسم کشیدم و در حالی که سعی می کردم استوار باشم رفتم بیرون ... آراد روی مبل های لابی نشسته بود و چشم دوخته بود به زیر سیگاری جلوش ... باز سیگار کشیده بود!!! آراد اصلا سیگاری نبود ... خیلی کم پیش می یومد سیگار بکشه ... فقط مواقعی می کشید که چیزی به شدت آزارش می داد ... دیگه دردش رو حس می کردم ... امشب وادار به اعترافش می کردم تا درداش کم بشه ... نمی خواستم آراد حس گناه داشته باشه ... با شنیدن صدای پاشنه کفشم سرش رو گرفت بالا و منو دید ... از جا بلند شد ... برعکس گذشته نگاشو ندزدید ... زمزمه کرد:
- اومدی؟
- اوهوم ... خودم تنها ... چی فکر کردی؟ که من محتاج توام؟ کور خوندی ... خودم بلد بودم ...
اومد وسط حرفای من که داشتم عین وروره فک می زدم و گفتم:
- خوشحالم ...
بعد از بالا تا پایین از پایین به بالا نگام کرد و گفت:
- لباست به اندازه کافی گرم هست؟ نمی خوام سرما بخوری ...
از نگرانی صداش گرم شدم و دلخوری از یادم رفت و گفتم:
- خوبم ...
آراد اگه اون کار رو کرد به خاطر خودم کرد ... می خواست من ترسم بریزه ... منم باید با خودم روراست می بودم نسبت به قبل خیلی بهتر شده بودم ... توی دل خودم بخشیدمش ... همراه هم از در رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم ... هر دو سکوت کرده بودیم ... برای اینکه سکوت رو بشکنم گفتم:
- تو می دونی امشب فرزاد کیو می خواد با من آشنا کنه؟
از گوشه چشم نگام کرد و گفت:
- آره ...
- کی؟!
- خوب صبر کن می بینیش ...
چرخیدم به طرفش و در حالی که مثل بچه ها هیکلم رو بالا و پایین می کردم گفتم:
- بگو آراد ... بگو ...
لبخندی زد و گفت:
- حالا چون امشب شب توئه و سالتون داره نو می شه به عنوان هدیه می گم بهت ...
لب برچیدم و گفتم:
- خسیس ...
زیر لب چیزی گفت شبیه این:
- نکن لباتو اونجوری دختر ...
خودم رو زدم به نشنیدن ... شاید من اشتباه شنیده بودم ... گفتم:
- باشه بابا هدیه گنده نخواستیم ... همینو بگو ...
- نامزدشو ...
با حیرت گفتم:
- کی؟!!!! مگه فرزاد نامزد داره؟
اینبار اخماش در هم شد و با جدیت گفت:
- نباید داشته باشه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- آخه حرفی در این مورد نزده بود تا حالا ...
- مهمه؟
اه! اینم گیر می داد سه پیچا ... چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- نخواستم بابا! اه ...
اینبار لبخند نشست کنج لبش و گفت:
- هفت هشت ماهی می شه که نامزد کرده ...
- هفت هشت ماه!!!! ما شش ماهه اینجاییم ... کجا بود پس این خانوم؟!!!
- ایران ....
- جدی؟
- آره ... گویا برای یه مراسمی رفته بوده ایران ... مراسمه هی عقب افتاده و دیگه تا اومد برگرده شش ماهی طول کشید .... همین امشب برگشته ... به مناسبت کریسمس و تولد خودش ...
- واااای چه زشت! تولدش هم هست؟ کاش یه چیزی گرفته بودم ...
- تو حتی نمی دونستی می خوای کیو ببینی! کی از تو انتظار هدیه داره؟ بعدش هم من یه زنجیر طلا گرفتم که از طرف هر دومون بهش بدیم ...
نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
- دستت درد نکنه ... بالاخره زشته ... اون فرزاد آب زیرکاه که صداش در نمی یاد!
خندید و گفت:
- اون الان اینقدر خوشحاله که هیچی نمی بینه ...
- آخی! خوش به حال نامزدش ...
این حرف رو از ته قلبم گفتم ... دلم برای یه ذره عشق و عاشقی پر می زد ... آراد بازم از گوشه چشم نگام کرد و سرعتش رو یه کم بیشتر کرد ... آه کوتاهی کشید و گفت:
- یادش بخیر فرزاد برای رسیدن به غزل چه خون دل هایی خورد ... آخر هم قیدشو زد پا شد اومد اینجا ... اومد که فراموشش کنه ...
با تعجب گفتم:
- چی؟!! ولی آخه چرا؟! به همین راحتی؟
- اصلا هم راحت نبود ... ماجراها داشتن ... بیخیالش ... مهم نیست ... مهم اینه که غزل اومد دنبالش و به خاطرش قید غرورش رو زد ...
حرفش بو دار بود ... توی دلم گفتم به همین خیال باش که من قید غرورم رو بزنم ... تو باید بزنی ... همین امشب ... وگرنه دیگه منتظر اعترافت نمی مونم ... لعنتی! بیشتر از سه ساله که دارم توی حسرت اعتراف تو می سوزم ... ماشین رو جلوی ویلای بزرگی نگه داشت و گفت:
- رسیدیم خانوم ... بفرمایید ...
دو تایی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت در ویلا ... داخل که شدیم حیاط بزرگی پیش رومون بود با یه استخر متوسط گوشه اش ... ساختمون هم از سنگ سفید ساخته شده بود و معماری جالبی داشت ... روی هم رفته جای قشنگی بود ... همون موقع دختر پسری از کنارمون رد شدن. دختره دستش رو دور بازوی پسره حلقه کرده بود ... در ساختمون رو باز کردن و رفتن تو ... همین که در باز شد صدای جیغ و هورا به گوش رسید ... همینطور صدای موسیقی ... نگاهم افتاد به آراد ... اونم داشت نگام می کرد ... نگامو مظلموم کردم و چند بار پلک زدم شاید اجازه بده دستشو بگیرم ولی اون خندید و گفت:
- بدو بریم ... دیر شده ...
لجم گرفت! پاستوریزه! چی می شد حالا دست منو بگیره؟!! قدم هامو روی برف ها محکم بر می داشتم که سر نخورم ... آراد در ساختمون رو باز کرد و اول من رفتم تو ... چلچراغ ها روشن بود و مهمونای پر زرق و برق از این سمت سالن به اون سمت می خرامیدن ... آراد دستی به کرواتش کشید و گفت:
- بریم مادمازل؟!
آهی کشیدم و راه افتادم ... آراد هم پشت سرم بود ... درست کسی رو نمی شناختم ... درخت کریسمس وسط سالن آذین بسته شده بود .... با ذوق رفتم به سمتش ... آراد با خنده گفت:
- چقدر کادو این زیره ...
- اکثرا هم تو خالی ...
- جدی؟
- اوهوم ...
- جالبه ... پس منم امشب بهت یه هدیه تو خالی بدم ... یادم باشه!
اومدم بپرم به طرفش که صدای فرزاد بلند شد:
- بههههه بههههه
آراد یواش گرفت:
- ببعی اومد ...
و برگشت به سمت فرزاد ... خنده ام گرفت و با خنده چرخیدم ... فرزاد دست در دست دختری زیبایی درست پشت سرمون بود ... قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم فرزاد گفت:
- معرفی می کنم ویولت جان ... غزل عزیزم ... نامزد بنده ...
دستم رو به سمت غزل دراز کردم ... چه دختر نازی بود! پوست سفید و گونه های اناریش منو یاد هلو می انداخت ... چشمای خوش فرم خاکستری با موهای فر مشکی داشت که به شکل قشنگی بالای سرش جمعشون کرده بود ...
با لبخند گفتم:
- خوشبختم غزل جان ... منم ویولت هستم ...
غزل هم لبخند شیرینی زد و گفت:
- بهتر از خودت می شناسمت ... فرزاد خیلی ازت برام تعریف کرده ... اینقدر گفت و گفت که حسابی مشتاق شده بودم ببینمت ... به خصوص که می گفت مسیحی هستی!
فرزاد اومد وسط و گفت:
- هزار بار بهت بگم برگرد؟ خوب بر نمی گشتی منم اینقدر از ویولت گفتم که حداقل به خاطر اون بیای ...
غزل اخم نازی کرد و گفت:
- فرزاد! تو که می دونی مشکل داشتم ...
فرزاد هم اخم کرد و گفت:
- نمی دونستم تازه فهمیدم! می دیدم دلم شور می زنه ... نگو ...
فرزاد ادامه نداد و آراد پرسید:
- طوری شده بود؟
- بله ... پاش شکسته بوده! آخه غزل ماه پیش قرار بود بیاد ... یهو گفت یه ماه دیگه هم می خوام بمونم ... من هر چی غر زدم داد زدم ... فایده ای نداشت که نداشت! خانوم نیومد که نیومد ... حالا که اومده می گه نگران نشی ها عزیزم پام شکسته بود ...
تا حالا فرازد رو اینجوری ندیده بودم ... چنان با حرص حرف می زد که انگار پای غزل همین الان شکسته ... غزل دستش رو گرفت و گفت:
- خیلی خوب دیگه عزیزم یه حادثه بود .... شب دوستامونو خراب نکنیم ... باشه؟
فرزاد چپ چپی نگاش کرد و دیگه حرفی نزد ... آراد با صمیمیت گفت:
- غزل خانوم خونواده خوب بودن؟
- بله به لطف شما ... شما که یه سر هم به ما نمی زدین ...
- کم سعادتی بوده ...
پس آراد هم از خیلی قبل غزل رو می شناخت ... حتی خونواده اش رو ... واقعا چقدر این پسرا می تونن مرموذ باشن!! فرزاد رو به من گفت:
- خوب ویولت خانوم ... امشب شب شماست ها ... ما به افتخار شما اومدیم اینجا ... حالا یه ذره راجع به کریسمس و بابا نوئل و اینا برامون بگو ببینم بابا ...
از لحنش خنده ام گرفت و گفتم:
- چی بگم؟
- وا ... از رسم و رسوماتتون ... ماشالله شما تو ایران زندگی کردی و همه رسم و رسومات ما رو بلدی ... ولی ما چیز زیادی نمی دونیم ...
لب پایینم رو کشیدم توی دهنم و کمی فکر کردم و گفتم:
- خوب زیاد فرقی نداره ... آخه یه جورایی رسم و رسومات مسیحی های داخل ایران با مسلمونا تلفیق شده و شبیه هم شده ... اما خوب یه سری هاش هم نه ... اوایل کریسمس ما روز میلاد مسیح و توی تاریخ ششم ژانویه بود ولی بعد پاپ تاریخ رو بنا به یه سری صلاحدید عوض کرد و شد بیست و پنج دسامبر ... ما توی همون تاریخ بیست و پنجم می گیریم ولی مسیحی های ارمنی هنوز ششم جشن می گیرن توی ایران ... بگذریم ... خلاصه دیگه همین درخت کاج رو داریم ... شام سال نو و بابا نوئل ...
غزل با هیجان گفت:
- این بابا نوئل چیه اصلاً؟
- بابا نوئل هم برای خودش یه پیشینه داره ... یه شخصی بوده به اسم سانتا کلاوس ... اسقف کلیسای میرا توی ترکیه بوده ... یه افسانه هست در موردش که راست و دروغش رو من نمی دونم ... می گن ظرف سه شب با گوزن هاش شبیه همونایی که تو فیلما نشون می دن می ره به شهر باری ایتالیا تا هزینه عروسی سه تا دختر رو فراهم کنه ... از اون به بعد همه این کار رو یاد می گیرن و هدیه دادن به بچه ها توی این شب مرسوم می شه ... بعدش هم که اسقف میرا توی فرهنگ های مختلف یه سمبل و تبدیل به نامیرا شد ...
غزل گفت:
- چه جالب! پس جدی اون با گوزن هاش پرواز کرده ...
- والا اونموقع من نبودم ... خبر ندارم ...
همه شون خندیدن و اینبار آراد گفت:
- شما مراسم دید و بازدید و لباس نو و این حرفا ندارین؟
- ببین گفتم که خیلی چیزامون شبیه شماهاست ... ما هم لباس نو می خریم ... خونه تکونی داریم ... زنای خونه دار خونه رو برای مراسم سال نو و دعا و این حرفا تمیز و مرتب و آماده می کنن ... به جای سفره هفت سین درخت کریسمسمون رو تزئین می کنیم ... شماها سبزی پلو با ماهی درست می کنین ما بیشتر بوقملون شکم پر داریم ... دید و بازدید هم داریم اما بیشتر بزرگا این کارو می کنن جوون تر ها ترجیح می دن کنار هم باشن و شب زنده داری کنن ... یکی از کارایی که بزرگتر ها هر سال انجام می دن سر زدن به خونواده هایی هست که یه عزیزشون رو از دست دادن ...
فرزاد با شیطنت گفت:
- مدرسه هاتون هم تعطیله؟
خنده ام گرفت و گفت:
- تعطیل که می شه ! اما چون ایام امتحاناته یکی دو روز ... اونم مدارسی که مخصوص مسیحی هاست ... وگرنه من که توی مدارس عادی بودم و به جاش سیزده روز برای نوروز تعطیل بودم ...
بعد از این حرف نیشم باز شد که همه شون خنده شون گرفت ...
میزبان که دوست فرزاد بود به سمتمون اومد ... همراه با دوست دخترش که کم مونده بود لخت بشه! یه لباسی پوشیده بود که من خجالت کشیدم ... بهمون خوش آمد گفت و رفت ... غزل با لبخند گفت:
- عزیزم ... چه دوستایی داری ...
- اروپایی و اپن مایند! تقصیر من نیست که اون دوست دخترش این مدلی می چرخه گلم ... من اختیار خانوم خودمو دارم ...
به دنبال این حرف دست انداخت دور شونه غزل و اونو با عشق به خودش فشرد ... یه لحظه حسودی کردم ... سرم رو انداختم پایین که نبینم ... مردی سینی جلومون گرفت ... شراب سرخ بود ... هر شب شب عید توی خونواده مون شراب سرخ می خوردیم ... دست دراز کردم و یه گیلاس برداشتم ... ولی انگار فقط من می خواستم بنوشم ... چون نه غزل نه فرزاد و نه آراد هیچ کدوم بر نداشتن ... خوب این جز فرهنگ من بود نباید از اونا انتظاری داشته باشم ... علاوه بر ایون اینقدر که من اون لحظه ذهنم مشغول بود مسلما ذهن اونا نبود ... من بهش نیاز داشتم ... جرعه اول رو که خوردم نگاهم افتاد به فرزاد سعی داشت حواس آراد رو پرت کنه ... غزل هم داشت با آویزها و گوی های درخت کریسمس ور می رفت ... انتظار داشتم آراد از دیدن شراب خوردن من تعجب کنه ... ولی اصلا تعجب نکرد ... انگار با این قضیه کنار اومده بود ... ولی پریشونی اش رو می شد حس کرد ... صدای موسیقی که بلند شد فرزاد دست غزل رو کشید و گفت:
- بیا ببینمت جیگر من ... دلم برای رقصیدن با تو حسابی تنگ شده ...
بعد از رفتن اونا منم گیلاسم رو تا ته سر کشیدم و گذاشتمش لب میز ... آراد صامت کنارم ایستاده بود ... دوست داشتم برم برقصم اما می دونستم آراد محاله همراهم بیاد ... الان وقت اجرای نقشه ام بود ... اون باید می ترسید ... باید ترس از دست دادن من سراغش می یومد تا لب باز می کرد ... همون لحظه پسری از راه رسید و من زیر لب خدا رو شکر کردم ... ازم درخواست رقص کرد و من بدون توجه به آراد رفتم با اون پسر وسط ... حس عجیبی داشتم ... قبلا با خیلی ها رقصیده بودم ... اما امشب از تماس دست پسری غریبه توی کمرم چندشم می شد .. داشتم پشیمون می شدم ... مردی با سینی ویسکی از کنارمون رد شد و پسره که داشت دیوونه ام می کرد نگهش داشت ... اینبار گیلاسی ویسکی برام برداشت و گرفت به طرفم ... خواستم دستش رو رد کنم که دیدم آراد داره نگامون می کنه ... اینبار عصبی نبود ... غمگین بود ... بیش از اندازه غمگین بود! از خودم بدم اومد ... من داشتم آزارش می دادم ... بی اراده گیلاس رو یه نفس نوشیدم و سریع یه گیلاس دیگه هم برداشتم ... امشب می خواستم همه چیز رو فراموش کنم ... گیلاس دوم رو هم بی وقفه نوشیدم ... آهنگ تند شد ... دوباره شروع کردیم به رقصیدن ... غزل و فرزاد از کنارم رد شدن و غزل چشمک زد ... مستانه قهقهه زدم ... چرا ؟ چرا نباید آراد بیاد با من برقصه؟ چرا نمی یاد بغلم کنه؟ چرا عین فرزاد که مدام دست غزل رو می بوسید دست من رو نمی بوسید؟ تا کی باید سکوت کنه؟ گیلاس سوم رو برداشتم و رفتم بالا ... دیگه راه به حال خودم نمی بردم ... توی عمرم اینقدر نخورده بودم ... مهمونی به اوج خودش رسیده بود ... ساعت داشت به دوازده شب نزدیک می شد ... لحظه نو شدن سال ... همه وسط سالن جمع شدن ... من که روی پا بند نبودم ... داشتم پیلی می رفتم ... دست غزل حلقه شد دور بازوم و منو کشید سمت خودش ... همه شروع کردن به شمردن:
- ده ... نه ... هشت ...
غزل در گوشم گفت:
- یه کم زیاده روی کردی ... می تونی بایستی؟
چیزی نگفتم ... می خواستم همه چی از یادم بره ... کسی درک نمی کرد ... غزل چه می فهمید حسادت به اون منو به این روز انداخته؟
- پنج ... چهار ... سه ...
کسی کنارمون اومد و گفت:
- من پیشش هستم غزل خانوم ... شما برو کنار فرزاد ...
اصلا نفهمیدم غزل کی رفت ... فقط حس کردم بازوم توی دستی اسیر شد ... و به سمتی کشیده شدم ... چشمام داشت بسته می شد ... صدا اوج گرفت:
- یک ....
صدای جیغ و دست بلند شد ... داشتم کر می شدم دوست داشتم برم ... نفهمیدم کی رسیدیم نزدیک ماشین در ماشین باز شد و منو هل داد توی ماشین ... بازوم درد می کرد ... سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم ... ماشین راه افتاد و بوی سیگار توی ماشین پخش شد ... صداشو می شنیدم ... یه چیزایی داشت زیر لب می گفت ... نمی فهمیدم چی می گه واضح نبود ... انگار داشت دعا می خوند ... شاید می خواست خودش رو آورم کنه ... هیچ حرفی نزد ... نه سرزنش نه توبیخ ... رفته رفته بغض داشت می افتاد توی گلوم ... آراد رو برای همیشه از دست دادم ... من هیچ وقت مست نکرده بودم ... اونوقت درست همین امشب .... جلوی چشمای آراد تا خرخره خوردم و رقصیدم ... اون حق داره دیگه به من نگاه هم نکنه ... چه کردی ویولت؟ چه کردی؟ با توقف ماشین چشم باز کردم ... اما دوست نداشتم بفهمه بیدارم ... نمی خواستم نفرت چشماشو ببینم ... طاقت نداشتم ... دوباره چشمامو بستم ... صداش رو شنیدم:
- ویولت ...
غم صداش خنجر روی دلم می کشید ... چونه ام می لرزید ولی جلوی خودم رو گرفتم که به هق هق نیفتم ... نمی خواستم بفهمه بیدارم ... اصلا نمی خواستم بفهمه ... دوباره صدام زد:
- ویولت ... بیدار شو ... رسیدیم ...
تکون هم نخوردم ... پیاده شد ... نکنه منو همینطور توی ماشین بذاره و بره؟ اگه این کار رو هم بکنه حق داره ... ولی اشتباه می کردم در طرف من باز شد ... لای چشمامو باز کردم طوری که نفهمه بیدارم ... ولی ببینمش .. کتش رو در آورد ... انداخت روی دستش ... کمی به من نگاه کرد ... آهی کشید و خم شد ... یه دستش رفت سمت پاهام و دست دیگه اش سمت گردنم ... با یه حرکت منو کشید تو بغلش و با پاش در ماشین رو بست ... باورم نمی شد!!! توی بغل آراد بودم ... این شکنجه است؟ می خواد منو شکنجه کنه؟ بغلم می کنه و از فردا دیگه نگام هم نمی کنه ... دوست داشتم چشمامو باز کنم و با زاری بگم منو ببخشه ... سرم رو توی سینه اش کشیدم ... بوی سیگار و بوی عطرش مخلوط شده بود ... آروم راه می رفت اینو حس می کردم ... بالاخره رفت داخل آسانسور و در آسانسور بسته شد ... وقتی حرکت کرد اصلا نمی ترسیدم ... حتی اگه سقوط هم می کردیم من نمی ترسیدم ... توی بغل آراد بودم ... جایی که سال ها آرزوش رو داشتم ... بالاخره آسانسور لعنتی ایستاد ... چند قدم رفت و ایستاد ... پشت در آپارتمانم بود ... از داخل کیفم کلیدم رو در آورد و در رو آهسته باز کرد .... رفت تو و یه راست رفت سمت اتاقم ... نمی خواستم برسیم ... نمی خواستم ازش جدا بشم ... دوست داشت چنگ بزنم به یقه اش ... نگهش دارم .... نذارم بره ... ولی فایده ای نداشت ... خم شد و منو خوابوند روی تخت ... انتظار داشتم سریع عقب گرد کنه و بره ... اما ...
خم شد ... پالتوم رو از تنم کشید بیرون ... همراه با کت خودش پرت کرد روی صندلی کنار اتاق ... نشست لب تخت و به نرمی کفش هام رو از پام در آورد و خم شد گذاشت پایین تخت ... چند لحظه ای سکوت ... سنگینی نگاشو حس می کردم ... بعد از چند لحظه صداش بلند شد:
- ویو ... خوابی؟
خدایا به من صبر بده ... صداش چرا اینجوری شده؟! خواستم جواب بدم ... دیگه طاقت نداشتم ... ولی قبل از اینکه من چشمامو باز کنم و حرفی بزنم صدای ناله مانندش خفه ام کرد:
- خدایا ... خدایا مگه بنده بدی بودم برات؟ داری مجازاتم می کنی؟! خدایا چقدر دیگه التماست کنم ... خسته شدم خدا ... خسته شدم ...
گوش هام اینقدر تیز شده بود که خرگوش پیشم کم می اورد ... داشتم حرفاش رو می بلعیدم ... چی داشت می گفت؟ ادامه داد:
- آخه من دیگه چی کار باید بکنم؟ خدایا مردن سخت تر از این عذابی نیست که من دارم می کشم ... می خوامش اما نباید بخوام ... بگو چی کار کنم که تا خرخره توی این عشق ممنوعه فرو رفتم ... د خدا! اگه قراره اونو از من بگیری خوب جونمو بگیر ... تو که دیگه بهتر از هر کسی می دونی من تحملش رو ندارم ...
حس کردم اینبار روی صحبتش با من شده ... قلبم جوری داشت می کوبید که هر آن انتظار می رفت رسوام کنه :
- چرا اینقدر اذیتم می کنی ... چرا دوست داری غرورم رو بشکنی و از روش رد بشی؟ حتما فهمیدی چه بلایی سرم اوردی ... می خوای اذیت کنی ... آره اینم برای تو یه بازیه ... یه بازی که داری ازش لذت می بری ... تو فهمیدی ... ویولت من ... تو فهمیدی آراد عاشقت شده ... آراد ... عاشقت شده ...
به گوش هام اطمینان نداشتم ... چقدر برای این لحظه انتظار کشیده بودم ... خدایا! یا مسیح! دوست داشتم همون لحظه دستم رو ببرم رو به آسمون و تشکر کنم ... بغضش شکست ... صدای هق هقش که بلند شد به جنون رسیدم ...
- می دونم نباید می شدم ... اما شدم ... لعنتی چی کارت می کردم وقتی می یومدی و با شیطنت هات دست می کشیدی روی دلم؟ احساسم رو قلقلک می دادی ... با خنده هات ... با جیغ هات شیطنت هات و در عین حال نجابتت ... آخه مگه دست من بود؟!!!! تو چه می فهمیدی حتی اون کل کل های بچه گونه رو انجام می دادم تا تو تلافی کنی و من لذت ببرم ... تو چه می فهمیدی که از همون اول ... از همون اول فهمیدم اسیر عشق ممنوع تو شدم ...
هق هقش شدید شد ... از صدای خش خش لباسش فهمیدم بلند شده و داره می ره از اتاق بیرون ... دیگه حال خودم دست خودم نبود ... اگه الان حرفی نمی زدم شاید دیگه هیچ وقت نمی تونستم اعترافاتش رو بشنوم ... سریع نشستم روی تخت ... اشک هام بی محابا ریختن روی صورتم ... کشدار و پر تمنا صداش کردم:
- آراااااد ....
سر جاش ایستاد ... شاید هم خشک شد ... تکون نمیخورد ... با هق هق و التماس گفتم:
- منم توی این عشق ممنوع غرق شدم ... خیلی وقته ... خیلی وقته آراد ... نرو ... تنهام نذار ...
آراد چرخید ... آهسته ... صورتش از اشک هاش برق می زد ... از جا بلند شدم ... رفتم طرفش جلوش ایستادم و با زاری گفتم:
- چرا؟ چرا اینهمه وقت سکوت کردی؟ چرا هر دو مون رو عذاب دادی؟ چرا؟!!!
آراد سرش رو انداخت زیر ... صورتش حسابی در هم بود ... هیچی نمی گفت ... انگار حرفی دیگه نداشت که بزنه ... آروم رفت سمت تخت و نشست لب تخت ... فین فین کردم و گفتم:
- فکر کردی فقط تو زجر کشیدی؟ فقط تو به این تفاوت دین لعنتی فکر کردی؟ فقط تو ذهنت مشغول بود؟ فقط تو منو دوست داشتی؟ نخیر اشتباه می کنی ... منم عذاب کشیدم ... منم صد جا تحقیق کردم ... از صد نفر پرسیدم ... هر بار یه دختر چادری اومد طرفت مردم و زنده شدم ... گفتم آراد منو می خواد چی کار؟ یه دختر جلف سبک سبکسر ... سعی کردم خوب باشم ... سعی کردم دیگه دوست پسر نداشته باشم ... دور کارایی که می کردم خط کشیدم ... پارتی نرفتم ... حتی اومدم مشهد تا بتونم با اعتقاداتت آشناتر بشم ... چرا خواستی تنها باشی؟ چرا گذاشتی تنها باشم؟
سرش رو بین دستاش گرفت و به حرف اومد... صداش تحلیل رفته بود:
- نمی دونم .... باید خوشحال باشم که همه چی رو شنیدی یا ناراحت ... نمی دونم حقت بود بدونی ... یا نه؟ اما .. خوب حالا می دونی ... آره ... من ... من ... به تو علاقه دارم ... خیلی ... خیلی هم زیاد ... اما هم من می دونم هم تو ... این ... درستش نیست ... تو که می دونی من ادمی نیستم که از یه دختر سو استفاده کنم ... پاکی توام اینقدر بهم ثابت شده که بدونم توام نمی تونی برای یه مرد معشوقه باشی ... تو می تونی ... می تونی همسر یه مرد باشه ... چراغ خونه اش ...
به اینجا که رسید با مشت کوبید کف دست دیگه اش و داد کشید:
- ولی اون مرد نمی تونم من باشم ... می فهمی؟
بغضش ترکید و گفت:
- من ... من آشغال فقط می تونم صیغه ات کنم ... همین ... من اینو نمی خوام ویولت ... من تو رو برای خودم می خوام برای همیشه ... چرا باید می ذاشتم بفهمی دیوونه اتم؟ چرا باید می فهمیدی؟ چرا باید پا به پای من عذاب می کشیدی؟ الان برای چی فهمیدی؟! برای چی؟
گریه ام شدت گرفت ... رفتم طرفش الان فقط می خواستم بغلش کنم ... من حاضر بودم صیغه اش بشم ... تا آخر عمرم حاضر بودم همینطوری کنارش زندگی کنم ... حالا که دین اون اینطور می خواست من حاضر بودم به پاش بسوزم ... دستامو باز کردم و همین که خواستم بغلش کنم دستاشو گرفت به سمتم ... کف دستاش عرق کرده و لرزش دستاشو حس می کردم:
- نه ... نه ویولت ... بذار پاک بمونه ... چهار سال صبر نکردم که حالا با یه هوس خرابش کنم ...
سر جام موندم ... آراد اشکاشو پاک کرد و رفت سمت در ... چه طوری می تونستم جلوش رو بگیرم ... الان حالش خوب نبود ... باید می ذاشتم برای بعد ... بعدا حتما باهاش حرف می زدم ... از اتاق رفتم بیرون ... جلوی در اتاق ایستادم ... اونم جلوی در ورودی ایستاد ... یه لحظه برگشت طرفم ... اخم روی صورتش جذاب ترش کرده بود ... زمزمه وار گفت:
- لباست رو عوض کن ... راحت بخواب ...
سرم رو تکون دادم ... چرخید که بره ... ولی انگار پشیمون شد ... دوباره چرخید ... کلافگیش به قدری مشهود بود که که دلم به حالش سوخت ... چرا داشت با خودش اینجوری می کرد؟ چند لحظه چشماشو بست ... دوباره باز کرد و گفت:
- اینقدر گریه نکن ویولت ... بس کن دیگه ... من نمردم ... اگه یه روز مردم گریه کن ... زنده ام و دیگه ... دیگه هم نمی تونم بیخیالت بشم ... خوب بخوابی عشق من!
بعد از گفتن این حرف سریع تر از خراب شدن یه خواب خوش از خونه رفت بیرون ... در به هم خورد و من کنار دیوار تا شدم ... بین خوشحالی و ناراحتی در نوسان بودم ...
حالا باید چی کار می کردم؟ لحظاتی همونطور موندم ... سرم به شدت درد می کرد ... قد یه کوه سنگین شده بود ... از جا بلند شدم و رفتم توی حموم ... دوش آب سرد رو باز کردم و با لباس ایستادم زیرش یه لحظه نفسم بند اومد ولی توجهی نکردم ... به این شوک نیاز داشتم ... ده دقیقه ای زیر آب موندم تا حالم جا اومد ... لباسام رو در اوردم حوله م رو تنم کردم و رفتم بیرون ... از داخل یخچال یه مسکن برداشتم خوردم ... حس می کردم خوابم و دارم توی خواب راه می رم ... یعنی آراد به عشقش اعتراف کرد؟ به همین راحتی؟ نشستم سر میز ... سرم رو گرفتم بین دستام ... حس می کردم قفسه سینه ام با درد بالا و پایین می شه ... اصلا نمی فهمیدم چه مرگمه ... دلم گریه می خواست ... پس سرم رو گذاشتم لب میز و از ته دل زار زدم ... صدای آراد پیچید تو ذهنم:
- گریه نکن ... مگه من مردم؟
دوست داشتم گریه نکنم ... ولی مگه می شد؟ هق هقم بند نمی یومد .... باید با یه نفر حرف می زدم ... بی توجه به ساعت رفتم سمت موبایلم ... بازم حامی من برگشته بود ... بی فکر شماره وارنا رو گرفتم ... با سومین بوق صدای سرحالش پیچید توی گوشی:
- bébéJoyeux Noël (کریسمس مبارک عزیزم)
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- Merry Christmas
- چطوری عزیز من؟ می خواستم خودم بهت زنگ بزنم ...
- خوبم ... تو ... خوبی؟ ماریا؟
- خوبه سلام می رسونه ... زندگی داره بهمون لبخند می زنه ...
- خوشحالم ...
- کجایی؟ نکنه خونه ای؟! هیچ صدایی نمی یاد ...
- آره خونه ام ...
- ویولت!!!! از تو بعیده ... تو شبای کریسمس تا صبح مشغول رقصیدن و شیطنت بودی!
- وارنا ...
یه دفعه بغضم ترکید ... چند لحظه سکوت شد و یه دفعه با ترس گفت:
- ویولت ... ویو!! چی شده؟
- وارنا دلم گرفته ...
- آخ آخ ... خواهر من ... باز داری خودتو برای من لوس می کنی ؟
- نه ... کاش خودمو لوس می کردم ...
جدی شد و گفت:
- چی شده ...
باید به وارنا می گفتم ... اون تنها کسی بود که می تونست درکم کنه ... اونم عاشق بود ... زمزمه کردم:
- عاشق شدم ...
و در کمال تعجب شنیدم:
- می دونم ...
- چی؟!!!!
- از همون اول می دونستم آراد رو دوست داری ... محاله تو سر به سر کسی بذاری که دوسش نداری ... اینبار هم که با هم اومدین شکم به یقین تبدیل شد ... خوب عشق که بد نیست ویولت ... چی باعث شد اشکت در بیاد؟
- اونم منو دوست داره ...
- بهت گفت؟
- اوهوم ... همین امشب ...
- پس بالاخره حرف زد ...
با تعجب گفتم:
- چی؟!
- اون سه چهار روزی که اینجا بودین از من سوالایی می پرسید که می فهمیدم منظورش چیه ... ولی به روش نیاوردم ...
- مثلا چی؟
- در مورد دینمون ... در مورد اینکه اگه یه نفر توی خونواده ما تصمیم به ازدواج با یه مسلمون بگیره باهاش چه برخوردی می شه ...
- خوب ... خوب تو چی گفتی؟
- ترسوندمش ...
- یعنی چی؟
- می خواستم ببینم چند مرده حلاجه ... بهش گفتم اون شخص طرد می شه ...
دهنم باز موند ... با هق هق گفتم:
- واقعا؟!
- اوه نه ویولت ... مگه ما می تونیم تو رو طرد کنیم ؟
- پس چرا این حرف رو بهش زدی؟ اون بیچاره کم زجر می کشه خودش؟ غم طرد شدن منو هم باید بذاری روی دلش ...
- من نهایت کار رو گفتم ...
- پس ممکنه !
- اگه تو بخوای دینت رو عوض کنی شاید ...
نفسم بند اومد ...
چونه ام لرزید و گفتم:
- یعنی تنها راهش همینه؟!
- اینطور که من شنیدم ...
- وارنا دارم ... دارم دیوونه می شم ... تو چه راحت حرف می زنی ...
- ببین ویولت من الان اصلا جا نخوردم ... همون روزی که با هم رفتیم دم گالری آراد و من اون فرشو ازش خریدم فهمیدم دوسش داری ... از اون روز هم همه جوانب رو سنجیدم ... به مسلمون شدن توام بارها فکر کردم ... تو خیلی هم نباید برات مهم باشه ... مهمه؟
- معلومه که مهمه ... من مسیح رو توی خودم حس نکنم می میرم ...
- ویولت ادای دخترای دین دار رو در نیار ... تو هیچ کدوم از یکشنبه ها با مامی نرفتی کلیسا ... می گفتی حوصله نداری ...
- درسته ... چون من دینم رو توی خودم کشف کردم ... از مراسم های زیادی خوشم نمی یاد ...
- فقط یه چیز می تونم بگم بهت ... اگه ماریا مسلمون بود ... من به خاطرش صد در صد مسلمون می شدم ... عشق ارزشش رو داره ...
- اون دین به چه درد من می خوره که به خاطر عشق و عاشقی برم طرفش؟
- در موردش تحقیق کن ... اگه قبولش کردی با جون و دل برو طرفش ...
- چطوری می تونم؟
- بغض نکن ... گریه هم نکن ... بشناس ... فقط سعی کن دیدت رو وسیع کنی و بشناسی ...
- گیریم که من دینم رو عوض کنم ... پاپا دیگه منو توی خونه راه نمی ده ...
- چون جای تو خونه شوهرته ...
- حتی به دختری هم قبولم نداره ...
- من تا جایی که بتونم پشتت می ایستم ... چون جرم تو عاشقیه! حداقل من خوب درکت می کنم ... همینطور آرسن ... چون اونم یه بار این راه رو رفته ....
- می ترسم وارنا ... می ترسم ...
- ذره ذره وارد این راه شو ... نمی گم همین امشب ... حالا حالا ها برای فکر کردن وقت داری ...
- اصلا چی می شه اگه به طور موقت زنش بشم هان؟
- چی می گی تو؟
- خوب لازم نیست عقدمون دائم باشه ....
- تصمیم بچه گونه نگیر ... فقط به خودت فکر نکن ... اگه بچه دار شدین چند سال دیگه بچه سراغ شناسنامه هاتون رفت خجالت نمی کشین؟
سکوت کردم ... ادامه داد:
- هر چی هم بگین عاشق هم بودین و خواستین موانع رو از سر راه بردارین اون بچه قانع نمی شه ... مگه می تونی هر جا خواستی بری صیغه نامه ت رو بگیری دستت؟ هان؟
بازم سکوت ... نفسش رو فوت کرد و گفت:
- یا یه راه حل برای مشکلتون پیدا کنین ... یا بیخیالش شو ... یا فداکاری کن ...
- آخه چه راه حلی؟ هان چه راه حلی؟
- اون مسلمونه ... صد تا تبصره تو دینش هست ... برو بسپار به اون ... باید ثابت کنه پشتته ... اگه نه که ولش کن!
- ولش کنم؟!!!! تو می تونی ماریا رو ول کنی ...
- ببین ویو ... من همه جوانب رو برات گفتم ... تصمیم با توئه ...
- باشه وارنا ... فکر می کنم ... در هر صورت ممنون که هستی ...
- دوستت دارم خواهری ... تنهات هم نمی ذارم ... آراد بهترین راه رو پیدا می کنه ... عشقش رو دست کم نگیر ... بسپار به اون ...
- می ترسم اونم بگه دینت رو عوض کن ...
- در این مورد گفتم ... تصمیم با توئه ...
آهی کشیدم و سکوت کردم .... وارنا چند جمله دیگه باهام حرف زد و سعی کرد آرومم کنه ... بعد هم خداحافظی کرد تا بره به بقیه برنامه اش برسه ... معلوم بود توی یه جشنه ... چون حسابی سر و صدا می یومد ... سرم رو گرفته بودم و نمی دونستم چی کار کنم ... یهو یاد هدیه آراگل افتادم ... لحظه آخر ... گفت اگه دلم گرفت می تونه کمکم کنه ... از جا بلند شدم و رفتم سمت بسته ... یادمه همون روز اول هوس کردم بازش کنم ... اما بعد پشیمون شدم ... آراگل گفته بود هر وقت دلت گرفت ... الان وقتش بود .... بسته رو که به شکل قشنگی کادو پیچ شده بود باز کردم و دهنم باز موند ... یه قرآن ... ولی به زبون فارسی ... بغضم گرفت ... اسلام همه جوره می خواست خودش رو به من نشون بده ... قرآن رو باز کردم ... تصمیم به تعویض دینم نداشتم ... اما می تونستم این کتاب رو مثل یه کتاب داستان بخونم ... جمله به جمله که پیش می رفتم بیشتر کنجکاو می شدم ... اینقدر خوندم که چشمام گرم شد ... عجیب بود ... آروم شده بودم ... خواب به چشمام اومد و همینطور که کتاب رو بغل کرده بودم خوابم برد ....
صبح از صدای زنگ در بیدار شدم ... مچ دستم رو آوردم بالا و به ساعتم نگاه کردم ... ساعت نزدیک یک بود!!!! با حیرت از جا پریدم ... من اینهمه خوابیده بودم؟؟ با دیدن قرآن توی رخت خوابم تازه یاد ماجرا افتادم ... برش داشتم و با احترام گذاشتمش روی میز تحریرم ... دیده بودم مسلمونا چقدر به کتابشون اهمیت می دن و احترام می ذارن ... صدای زنگ کر کننده شده بود ... یه نفر دستش رو گذاشته بود روی زنگ بر هم نمی داشت ... پریدم سمت در و دقیقا جلوی در محکم خوردم زمین ... زمین سر بود ... لعنتی! داشتم مچ پام رو می مالیدم که اینبار طرف با مشت افتاد به جون در ... دیدم فایده نداره از جا بلند شدم و سریع باز کردم درو ... آراد با سر و وضع آشفته پشت در بود ... همین که منو دید چند لحظه نگام کرد و یه دفعه دادش بلند شد:
- معلومه کجایی!!!؟
هنوز منگ بودم ... تته پته کردم:
- من ... خوب ...
- کجا بودی؟!!!!! صد دفعه بهت زنگ زدم ... صدای چی بود پشت در ؟
چه خشن شده بود! فکر می کردم بعد از ابراز عشق مهربون تر می شه ولی انگار اشتباه می کردم ... تو فکر بودم چی بگم که اینبار دادش بلند تر شد:
- با تواممممم!
سریع خودم رو پیدا کردم و گفتم:
- چرا داد می زنی؟ خواب بودم!!!
- خواب؟!!! ساعتو نگاه کن ...
- نزدیک صبح خوابم برد ...
انگار حالش خوب نبود ... برعکس همیشه که دمپایی یا کفشش رو دم در در می آورد اینبار با دمپاییش اومد روی فرش و نشست لب مبل ... یه دستش رو دراز کرد و روی پشتی مبل قرار داد ... سرش رو هم تکیه داد به عقب و با دست دیگه اش مشغول ماساژ دادن پیشونی اش شد ... به خودم جرئت دادم ... رفتم نزدیکش نشستم و گفتم:
- خوبی؟!
- نه ... نه داغونم ...
- ببخش ... نمی خواستم نگرانت کنم ...
- فعلا که برای من از زمین و آسمون می باره ...
خودمو لوس کردم:
- چیه؟ فکر کردی خودمو کشتم ...
همچین تیز نگام کرد که حساب کار دستم اومد و لال شدم ... ولی حرفی نزدم ... اونم حرفی نزد ... دقابق توی سکوت سپری می شد ... دوست داشتم حرف بزنم ... دوست داشتم حرفای وارنا رو بهش بگم ... اما نمی دونستم چطوری ... من داشتم توی چنگال فشرده افکارم دست و پا می زد که اون گفت:
- صدای چی بود اومد پشت در؟
با انگشتام بازی کردم و گفتم:
- پشت در خوردم زمین ...
با تعجب گفت:
- خوردی زمین؟ پاشو ببینم! چیزیت شد؟!!! چرا حرف نمی زنی؟
از نگرانیش شیر شدم ... نیشم گشاد شد و گفتم:
- خوبم .... طوری نشد ...
یه کم نگام کرد و وقتی مطمئن شد هیچ دردی ندارم و راست می گم نگاشو دزدید ... بازم کمی سکوت کرد و سپس آهسته پرسید:
- دیشب ... راجع به دیشب ... چیزی یادته؟
با تعجب گفتم:
- یعنی چی؟
با کلافگی گفت:
- یعنی یادته که ... چی شد؟
فهمیدم منظورش چیه ... فکر کرده اینقدر مست بودم که هیچی یادم نمونده و الان خیلی راحت می تونه از زیر همه چی در بره ... سریع گفتم:
- چی فکر کردی؟ که پاتیل بودم ؟ نخیر ... همه چی هم خوب یادمه ... همون یه ذره خواب توی ماشینت مستی رو از سرم پروند ...
پوزخندی زد و گفت:
- مستی! پاتیل! عین پسرای لات حرف می زنی ...
- فکر کن لاتم ... آره فکر کن هستم ... خیالت راحت می شه؟
- انگار حالت خوب نیست ...
- تو خوب نیستی ... تو یه ترسویی ... ترسووووو! می خوای از زیر بار حرفایی که زدی شونه خالی کنی؟! آره ؟ برای همین می پرسی یادمه یا نه ...
باز دوباره چپ چپ نگام کرد و گفت:
- چی واسه خودت داری بلغور می کنی؟ می خواستم ببینم یادته یا نه که اگه یادت نیست یادآوری کنم و بعدش بشینیم با هم در موردش حرف بزنیم ...
خیالم راحت شد و نا خودآگاه اهی از سر آرامش کشیدم ... لبخند کمرنگی نشست کنج لبش و اینبار با ملایمت پرسید:
- حالت بهتره؟
- بد نیستم ...
- همیشه همینقدر می خوری؟
خجالت کشیدم ... مشغول بازی با پایین لباس خواب گل گلیم شدم و گفتم:
- نه ... دیشب حال خوبی نداشتم ...
- چرا؟! چی اذیتت می کرد؟
صادقانه گفتم:
- دیدن محبت های فرزاد به غزل ... حسودیم می شد ...
انتظار داشتم بهم بخنده ولی دوباره اخماش در هم شد ...
صورتش رو با یه دست محکم مالید و گفت:
- فکر می کنی من اذیت نمی شم؟
- من اینو نگفتم ...
- ولی باید بدونی ... من از تو بدترم ... دیشب ... دوست داشتم بیام اون پسری که داشتی باهاش می رقصیدی رو زیر پام له کنم و خودم ... باهات برقصم ...
لب برچیدم و گفتم:
- پس چرا نیومدی؟
- اولا می شه لباتو اونجوری نکنی؟ دوما ... من با خدا یه قراری گذاشتم که حالا نمی تونم بشکنمش ...
لبامو صاف کردم و گفتم:
- چه قراری؟
- می خوای بدونی؟
- معلومه که می خوام بدونم ...
- اون موقع که توبه کردم قسم خوردم دستم نوک انگشت نامحرم رو هم لمس نکنه در ازاش خدا هم نیمه گمشده ام رو بهم بده ...
- خوب حالا که داده!
- آره داده ... ولی من اگه قولم رو بشکنم ازم می گیرتش ...
با حرص گفتم:
- اینا همه حرفه ...
با جدیت گفت:
- از نظر تو شاید حرف باشه ... ولی اعتقاد منه! من نذر کردم روش هم می ایستم ...
- آخه تا کی ؟
- تا وقتی که برای این مشکل یه راه حلی پیدا کنم ...
- چه راه حلی ؟
خسته از سوالای دنباله دار من گفت:
- حاضر می شی بریم بیرون ...
از جا بلند شدم ... چی از این بهتر ؟ بهتر بود توی این تعطیلات یه کم بگردیم ... رفتم سمت اتاقم ... صداش بلند شد:
- لباس گرم بپوش ...
شلوار جین تنگی به پا کردم و بوت های مشکیمو هم پوشیدم به همراه پالتوی خز دار مشکی ... کیفمو هم برداشتم و رفتم بیرون ... آراد هم از جا بلند شد و گفت:
- می رم پالتومو بردارم ... دم در آسانسور وایسا می یام ...
سرم رو تکون دادم ... رفت و برگشتش یه دقیقه بیشتر طول نکشید پالتوی قهوه ایشو با نیم بوت های چرم قهوه ای ست کرده بود ... دوست داشتم زل بزنم بهش ... محتاج چشماش شده بودم ... توی آسانسور تکیه داده به دیواره روبروییش و زل زدم توی چشماش بذا


مطالب مشابه :


دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

برچسب‌ها: دانلود رمان جدال پر تمنا, دانلود رمان هیجانی, دانلود رمان با فرمت pdf,




دانلود رمان جدال پر تمنا

دانلود رمان جدال پر تمنا جدال پر تمنا . قالب کتاب : pdf




رمان جدال پر تمنا24

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا3

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا3 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا17

رمان جدال پر تمنا17 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا5

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا5 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا23

رمان جدال پر تمنا23 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا18

رمان جدال پر تمنا18 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا26

رمان جدال پر تمنا26 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا9

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا9 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




برچسب :