داستان كوتاه : سگي كه گريه كرد

 سگي كه گريه كرد
نوشته مجيد رحماني

GZGau5oVJ5.jpg

داستان كوتاه

سگي كه گريه كرد


از سرما ميلرزيد.پرده اي از اشك چشمان بي مژه و بي فروغش را پوشانده بود.هاله اي از درد و سرما.آسمان مدام ميباريد.سينه زمين از برف پوشيده و يخ زده بود.روشناي روز در پشت كوه ميرفت كه جايش را به تاريكي و شب بدهد.از دور دستها صداي پارس سگهاي ولگرد به گوش ميرسيد.گوشهاي يخ زده اش به طرف صداها حركت كرد...زوزه ... زوزه و بعد فرياد...چه شده بود؟ صداها در تب سرد برف تبديل به مويه ميشد...يا ناله و التماس...كركهاي بدنش ريخته شده و دنده هايش از شدت گرسنگي بيرون زده بود.پاي چپش مي لنگيد.در جمجمه اش شكافي از زخم ديده ميشد.لنگان لنگان ميرفت.ولي نمي دانست به كجا.از شدت سوزش باد و برف بدنش كرخ شده بود.گاهي بوران برفهاي سفيد را به سر و رويش ميپاشيد.ساقهاي باريكش تا زانو داخل برف فرو ميرفت.دسته اي كلاغ در دور دست روي درختان لخت و بي برگ نشسته بودند.در حال راه رفتن دنده هاي كمرش از زير پوست چروكيده خاكستري رنگش حركت ميكرد.پوزه اش را روي برف ميكشيد.كجا ميرفت؟ ولگرد بود؟چه ميخواست؟....بو ميكشيد.هوا تاريكتر شد.فكر كرد:زوزه اي بكشد.و كشيد .زوزه اش با صداي زوزه سرما يكي شد.برف شدت گرفت.ناگهان ايستاد.شبحي از دور ديد.چشمان بي فروغش خيره شد....حال يا گذشته ؟ شبح ؟ ....

...سگ زوزه ميكشيد.پارس ميكرد.حمله كرد.اما سنگي به سرش خورد.خون سرخ از سرش بيرون زد.حيوان فرياد ي از درد كشيد.پارس كرد.زوزه سر داد.حتي گريه كرد.ولي كسي نفهميد.آدم ها توله اش را بردند.دوباره حمله كرد.بچه اش را ميخواست.توله در دستان آدم دست و پا ميزد....با او چكار داريد؟ كجا ميبريش؟...اينبار كسي ديگر با چوب؛ محكم به پايش زد.درد در تمام بدن سگ پيچيد.به زمين افتاد.آدم به جان سگ افتاده بود.با چوب به سرروي حيوان ميزد.با هر ضربه زوزه اي و با هر زوزه ضربه اي ديگر.سگ به التماس افتاد.سعي كرد بلند شود .دمي از روي مهرباني تكان داد.نگاهش به دنبال توله اش بود.صداي توله اش در گوشش ميپيچيد.تكرار ميشد.....

...شبح انسان بود؟حيوان هم چنان خيره شده بود.از ياد آور خاطره تلخ گذشته اش پارس بلندي كرد.دندانهايش را فشرد.پايش در برف گير كرد.مدتي دست و پا زد و به سختي بيرون آمد.به طرف شهر رفت.به هر كجا نگاه كرد.صداي توله اش را ميشناخت.لحظه اي ايستاد و با حسرت و نااميدانه به پشت سرش نگاه كرد.ولي جز سياهي و برفي كه زير نور مهتاب ميدرخشيد چيز ديگري نيافت.از درونش التماس عجيبي به راه افتاده بود.اين التماس براي همه چيز بود. تمناي گرماي دهان توله اش كه شيرش را مي مكيد .و او از گرمي توله اش گرمش ميشد.و خوابش ميبرد.تمناي غذا ...تمناي دويدن ...و... جاي پاي پنجه هايش دربرف  بلوار ورودي شهر با بارش برف به سرعت در حال محو شدن بود.رگهاي بدنش از شدت سرما و گرسنگي جمع شده بودند.به خانه ها ي محدوده شهر نگاهي كرد.آدمهايي تك و توك به سرعت در حال گذر و پناه به خانه هايشان بودند.گاهي خودرويي با روشنايش عبور ميكرد.حيوان با ديدن آنها به گوشه اي پناه ميبرد و خودش را مخفي ميكرد.در كنار خرابه اي ايستاد و نگاه كرد..پوزه اش يخ زده بود.آدمها...همان آدمي كه توله قشنگش را ا زش گرفته بودند...آدمها ...همان آدمي كه مادرش را هم كشته بودند...و همان آدمهايي كه او را از خود ميراندند...كتكش زده بودند...سر و پايش را شكسته بودند...و اورا در آن سرماي ريشه سوز؛ آواره ؛ و گرسنه و بي امان رها كرده بودند...حال اينك خود در خانه هايشان گرم چپيده بودند.خيابان خلوت بود.به كوچه اي رسيد.داخل كوچه رفت.پوزه يخ زده اش را در داخل زباله اي كرد.چيز دندان گيري گيرش نيافتاد.پيش رفت.چشمان مرطوبش كه به خانه هاي آدم ميافتاد و يا اگر در دور دستها آدمي را ميديد كه به خانهاش ميرود تا از شر سرما فرار كند قلبش فشرده ميشد.لحظه اي نفسش به شماره افتاد.كتكها را فراموش نكرده بود.بي هدف مي چرخيد. به كجا؟ غذا؟ فرار از سرما؟ و يا در جستجوي توله اش؟از دهانش بخار ميزد.حتي تشنه اش شده بود.حيوان هنوز در حال جستجو با پاي لنگش ميرفت...يكي دو سگ را ديد كه آنها هم به دنبال چيزي بودند.حيوان نشانه اي بر روي ديوار گذاشت.و به راهش ادامه داد.مقداري زباله در زمين نظرش را جمع كرد بي اختيار زبانش را به سمت آن برده و ليس زد....

 

....چربي شير از پستان مادرش به دهانش سرازير ميشد.با هر مكي كه به پستان مادرش ميزد جرعه هاي شير رگ و پي اش را باز ميكرد.انگار چشمانش سويي بيشتر پيدا ميكرد.گرمش ميشد.عطش.لذت آب و لذت غذا.و بعد منگ ميشد و خودش را در آغوش مادرش رها ميكرد و مي خوابيد.زبان مادرش كه بدنش را ليس ميزد او را از رخوت به خوابي عميق ميبرد..و بعد بيدار شد و هم بازيش را گاز گرفت .و مادرش كه نشسته و به او و جست و خيزهايش نگاه ميكرد..به سمت مادرش رفت.و با هم شروع به دويدن كردند.لحظه اي صداي غرش ماشيني آمد..مادرش به هوا پرت شد.ماشين رد شد و او فقط مادرش را ديد كه به گوشه اي در كنار جاده پرت شد.ماشين رفت و خطي خونين از خون مادر در جاده به جاي گذاشت.بر پيكر خونين مادرش رفت.دست و پا ميزد.توله پارس كرد.به اين طرف و آنطرف دويد.مادرش را بو كرد.و توله بيچاره فقط زوزه كشيد.و ماشينها در جاده پي در پي از روي خون مادر ش در كف جاده ميگذشتند....

 

.... از ياد آوري كشته شدن مادرش در زمانيكه او توله اي بيش نبود ترسيد. حيوان ناگهان از ليس زدن دست كشيد.و بي اختيارپريد و رفت.و گريه كرد.از پيدا نكردن توله اش ...از كشته شدن مادرش...از در به دري و گرسنگي و سرماي بي امان .كي دردش را تحمل ميكرد؟آن باد و بوران بود كه نرمه هاي سرد برف و يخ را به سر و صورتش ميپاشيد.آن زمين يخ بود كه پاهايش را كرخ و بي حس كرده بود.آن آدمها بودند كه هم اكنون در خانه هايشان گرم خوابيده بودند.پناهش مگر كجا بود؟زمين سرد و يخ.غذايش چي بود؟ توده اي از آشغال متعفن.توله اش كجا بود؟ چه ميدانست.شايد براي آدم نگهباني ميداد.كدام آدم؟هماني كه او را زد و پاي و سرش را شكست.اما حالا ديگر برايش چه فرق ميكرد؟كم كم احساس سرگيجه بهش دست داد.تلو تلو ميخورد.به خرابه شهر و بيغوله اي رسيد.صدا هاي گنگي به گوشش رسيد.باز صداي زوزه.زوزه هم نوعانش.بند دلش پاره شد.صدا صدا هاي كمك بود.صدا هاي التماس.سگ به خرابه اي ديگر رفت.چه خبر است؟صداي شليك گلوله.و بعد زوزه.زوزه اي ديگر و بعد گلوله اي ديگر.طاقت نياورد.باورش نمي شد.دندانهايش را از خشم فشرد.غرشي كرد.آدم اينبار با اسلحه به جان هم نوعانش افتاده بود  و آنها را ميكشت.گله اي از سگها هر كدام به سمتي فرار ميكردند.خون در برف ريخته شده و قسمتي از آن را ذوب كرده بود.خوناب.و صداي سفير گلوله.بر بالين يكي از همنوعانش رفت.دست و پا ميزد.و نفسش به شماره افتاده بود.خر خر ميكرد.او را بو كرد....سگها ي ولگرد را به گلوله بسته بودند.زوزه ها يشان در تاريكي شب گم ميشد.سگ با پاي لنگش دويد.انگار با تمام خاطراتش دويد.غريد.حس انتقام.ديوانه وار پارس كرد.چشمان مرطوبش تار شده بود.به طرف آدمي كه اسلحه به دست داشت حمله كرد.آدم ماشه را چكاند.شليك كرد.گلوله سربي به پايش خورد.خون از پاي لنگش فوران زد.ديگر نفهميد چه شد.درد را احساس نميكرد.چشمانش فقط يك جا را ديد.جايي كه آدمها در آنجا ايستاده بودند...خيز برداشت دندانهايش روي هم فشرده شد.خودش را روي آدمي كه اسلحه داشت انداخت.گازگرفت.به هر كجا كه ميتوانست .آدم به زمين افتاده بود و تقلا ميكرد.حيوان پنجه اش را روي سر و صورت ادم كشيد....توله ام كجاست؟ مادرمو كشتي.كتكم زدي...گرسنه ام....

....ضربه اي سنگين با چوب به سرش زده شد.حيوان بيهوش به زمين افتاد.وشليك گلوله اي ديگر به پيكر نحيف حيوان ....تكه دندان شكسته سگ از دهانش بيرون افتاد و چشمان مرطوب و بي فروغش به نقطه نامعلومي خيره شده بود...

....چمنزار آفتاب درخشان و گرمي داشت.سگ با توله اش در چمنزار ميدويد. با هم پارس ميكردند.توله مادرش را از دويدن باز داشت ...سرش را به زير سينه مادربرد ؛ و شروع به مكيدن شير از پستان مادر كرد...نسيم ملايمي ميوزيد ...حيوان توله اش را در آغوشش جا داد.نفسهاي مادر و توله اش در صورت همديگر پخش مي شد...هردو آهسته آهسته چشمانشان به خواب ميرفت....

... چشمان مرطوب و بي فروغ سگ آرام آرام بسته شد.برف از خون حيوانات به رنگ قرمز خوناب شده بود.برف از آسمان شدت گرفته و روي اجساد آنها را سفيد ميكرد.

پايان

بازنويسي شده ارديبهشت 93



مطالب مشابه :


شير ايراني

افسوس که شير پارسي در دشت ارژن ديگر جايي ندارد و صداي غرش رعد شير تنها گربه دانلود نرم




داستان كوتاه : سگي كه گريه كرد

روز در پشت كوه ميرفت كه جايش را به تاريكي و شب بدهد.از دور دستها صداي شير از پستان صداي




گفت‌وگو با امير سهيلي، بازيگر نقش سلطان در برنامه «هزار و شصت و شونزده»

دانلود آهنگ های او شير است و قرار است غرش داشته باشد، اما به جاي آن از روي تنبلي صداي غرش




طالع بینی ازدواج زن متولد مرداد

دانلود،عکس،خبر،ورزشی به وجود مي آيد و صداي غرش شير در جنگل مي پيچد.طبيعي است




رمان تقصیر ما نبود 01

و دانلود صداي انواع حيوانات تو گوشم پيچيد اول ميمون بعد غرش شير بعد زوزه ي




فهميدم که فهميده اي!

حسين از پشت خاکريز، به جايي که صداي غرّش مهيب تانک ها در باشد حرام، شير دانلود دانلود




كوچ- (شعري از زنده ياد فريدون مشيري)

صداي غرش تيري دهد جواب مرا: حقيقت شير و لبنيات دانلود رایگان کتابهای علمی




جمله ی ذرات عالم در نهان....

حجاب - دانلود قورباغه‌ها را نكُشيد، كه صداي‌ آنها - وقتي كه شير غرش مي‌كند




برچسب :