رمان عشق فلفلی

رمان عشق فلفلی

فصل 1

 

با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه...اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار سوگل.دستمو دور شونش حلقه کردم .سرشو گذاشته بود روی میز و زار زار اشک میریخت...دهنمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:«سوگل این امتحان اونقدر هم مهم نیست که تو داری براش گریه میکنی.....»
_چی چی رو مهم نیست.....گفت تو معدل تاثیر داره.
_هنوز اول ساله جای جبران هست...
_وای تیام تو که مثل من گند نزدی پس حرف نزن.
سرمو عقب اوردم سعی کردم ناراحت نشم....اروم سرشو بالا اورد تو چشمای قهوه ای تیرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشید....
_برو بابا.
همدیگه رو بغل کردیم و اون همانطور که دماغشو میکشید بالا گفت:«تیام...تو تاحالا تک اوردی...نیاوردی نمیدونی من چه دردی دارم»
دستمو لای موهای خرمایی پر پشتش کردم و گفتم:«دبیرستانه و تک اوردنش»
_دیوونه.
سرشو از روی شونم برداشت که در با یک حرکت باز شد و شیدا و باران هم اومدند تو....با صدای بلند خوندند:
گریه نکن زار زار...
میبرمت بازار...
میفروشمت دوهزار...
دوهزار قدیمی....
به زن عباس قلی....
میخرم ازش یک بطری...
و با خنده به طرف سوگل اومدن.....و مشغول بهم ریختن موهاش شدن اونم با جیغ اعتراض میکرد......
وقتی اون دوتا هم درکنار ما نشستند شدیم 4 نفر روی یک نیمکت و نزدیک بود من از این طرف بیوفتم.....
باران:«بچه ها قراره امروز حسام بیاد دنبالم...دوست دارم شماها هم ببینینش........سلیقمو ببینین»
شیدا با خنده گفت:«سلیقه تو که معلومه ...یا یک مرد چاق و شکم گنده و کچل و قد کوتاه ...یا یک پسرک جفاد(جواد)هست با موهای کفتری و شلوار کردی..»
باران:«خیلی بیشعوری شیدا.»
شیدا:نظر لطفته.
من:«باران.....یعنی جدی پدر مادرت موافقن؟یعنی میخوای به این زودی عروس شی؟»
_نه به این زودی زود....حالا نامزد بشیم....بعد کنکور دیگه...
شیدا:«اخر قضیه اشناییتونو برام تعریف نکردی»
باران:طولانیه یک وقت مناسب الان زنگ میخوره..
شیدا:«پیچوندنت تو حلقم»
سوگل:«پاشین بینم پرس شدم»
شیدا:«باید عادت کنی به پرس شدن...دو روز دیگه میری خونه شوهر...مادر شوهر میاد میشینه روت حرف نباید بزنی»
سوگل:«حالا کسی نمیخواد بره خونه شوهر.»
باران با جیغ گفت:«چرا من میخوام»
باران و شیدا از روی صندلی نیمکت بلند شدند و به نیمکت بغلی رفتن.منم رفتم روی نیمکت جلویی و صبا اومد کنار سوگل.
میزه دوم میشستم.....زنگ خورد و بقیه دانش اموزان وارد کلاس شدند......غزل کنارم مینشست..دختر خوبی بود ولی کمی تنبل.
اون زنگ حسابان داشتیم.....معلم مردی قد بلند و با هیکلی ورزیده که عشق خیلی از بچه ها به خصوص شیدا شده بود.....هر وقت او وارد کلاس میشد..هوش و حواس همه میپرید.....با صدای تقه در همه درجای خود نشستند
وارد کلاس شد بدون نگاه به بچه ها به سمت میزش رفت.کیفش را که مطمئن بودم چرم اصل هست رو روی میز گذاشت و زیر چشمی همه ی بچه ها رو نگاه کرد.و بیشتر از همه روی شیدا خیره ماند..چشمم به حلقش خورد که توی دستش برق میزد....یک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی ازدواج کرده....پس چرا تا هفته پیش دستش نمیکرد......نگاهم به سمت شیدا کشیده شد اونم انگار متوجه حلقه شده بود چون اخماش رفت تو هم....قیافش بامزه شده بود.
یکی از بچه ها از اخر کلاس داد زد و گفت:«اقا مبارک باشه شیرینیش کو»
اینبار همه بچه ها چشمشون به دست اقای یوسفی خیره ماند و شروع کردن به دست زدن....
اقای یوسفی:بسه اینجا کلاس درسه نه مجلس عقد کنون.
یکی دیگه از بچه ها:اقا ما که مجلستون نبودیم بزارین اینجا خوش باشیم.
اقای یوسفی ناگهان به سمت من چرخید و گفت:شکیبا....برو مسئله های امتحان هفته پیش رو حل کن.
_من ؟
_شکیبا دیگه ای هم هست؟...
_نه.
_پس پاشو .
برگه رو از توی کیفم کشیدم و بلند شدم مانتوم رو صاف کردم و رفتم پای تخته......ماژیک مشکی رو برداشتم و شروع کردم به حل مسائل....
***
با صدای زنگ ...صدای جیغ بچه ها هم رفت هوا...کیفمو برداشتم و رفتم سر میز شیدا...قیافشو به حالت مسخره ای ناراحت کرده بود و گفت:«دیدی ترشیدم تیام»
_خجالت بکش دختر.
سوگل:«چه حلقه ی خوشگلی داشت.»
شیدا:خفه شو.
سوگل:چپه شو.
_بچه ها بیاین دیگه......
سوگل و شیدا و باران همراه من به دم در رفتیم....
شیدا: اق داداش اومدن...دیگه من برم.
شاهین جلو اومد و بلند گفت:سلام.
همگی سلام کردیم و شیدا سریع خداحافظی کردو رفت...سوگلم همراه سرویسش رفت و باران هم منتظر حسام موند و منم پیاده رفتم....هوا گرم بود و پیاده روی ادمو کلافه میکرد.کولمو انداختم روی دوشم و رفتم به خونه.
مسافت خونه تا مدرسه کم بود ولی خیلی پیچ در پیچ بود...
من تیام هستم...تیام شکیبا....دختری قد بلند و تقریبا خوش اندام....البته بقیه اینو میگن چون شکم و پهلو ندارم.....صورت فوق معمولی دارم...دوتا چشم مشکی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک و دماغ و دهن متوسط...رنگمم که گندمیه..نه خوشگلم نه زشت....از خودم راضیم.........وضع درسام...در این 3 سال دبیرستان نمره زیر 16 نداشتم......یک برادر دارم به اسم فرهاد.....رسیدم به خونه...
کلید رو کردم داخل قفل و وارد شدم....صدای دعوای مامان و بابا کل خونه رو برداشته بود....حیاط بزرگ و با صفایی داشتیم....خاطرات کودکیم هم فت و فراوون بود رفتم داخل خونه در اتاقشون بسته بود و صدای جیغ و داد مامان میومد.فرهاد هم نشسته بود روی مبل و درحال فوتبال نگاه کردن بود.
_سلام.
_سلام.
_مگه امروز دانشگاه نداشتی.
_حالش نبود.
_به خدا این ترم میوفتی فرهاد.
_مهم نیست.
_خجالت بکش.
_فکر کن کشیدم که چی؟
_فری حالت خوب نیست.
رفتم داخل اتاقم جنگ اعصاب هنوز ادامه داشت...اتاق من کنار اتاق مامان اینا بود.
مامان با داد:«ندیدی اون زن داداشت چطوری لباس میپوشه....همه لباساش بالای 500....600 تومنه اون وقت من یک 50 تومنی برای یک مانتو میخوام بهم نمیدی.....عجب زمونه ای .
_زری خانم.....من یک کارمند سادم.....ماهی 300 تومن میگیرم تو این گرونی از کجا 50 تومن برات بیارم.
هرروز یا یک روز درمیون این جنگ برپابود ...و همیشه هم بابا کنار میومد.تازگی ها توقعات مامان داشت زیاد میشد و بابا از پسش برنمیومد...فرهاد هم به مامان رفته بود کارنمیکرد و پول میخواست..
لباسامو در اوردم و یک لباس راحتی پوشیدم که تلفن خونه زنگ خورد
با این سر و صداها ...هیچکس صدای تلفن رو نمیشنید...از زیر خروار ها لباس پیداش کردم..شماره خونه عزیز جون بود.
_سلام
_سلام تیام جان خوبی مادر؟
_مرسی..شما خوبین؟عمو خوبن؟
_خوبن مادر...فرهاد خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟
_اره همه خوبن...
_سر نمیزنی به ما دیگه.
_مدرسه ها شروع شده و درس ومشق نمیزاره.
_نکه تو تابستون خیلی میومدین.
_عزیز جون...تیکه نندازین فداتون بشم میدونید که دلیلشو...
عزیز اهی بلند کشید و گفت:امشب یک سر بیاین اینجا...
_برای چی؟
_خونه مادربزرگ رفتن هم سوال داره.
_نه عزیزجونی..منظورم اینه کسی هم اونجاست.
_همین خودمونی ها.
_عزیز میدونی که مامان من زن عمو رو ببینه عصبی میشه.
_وقتی بفهمه کی داره میاد عصبی نمیشه.
_کی مگه قراره بیاد.
_دیگه من برم کارامو بکنم.شب ساعت 9 منتظرتونم.
_خداحافظ .
_خداحافظ.
یعنی کی قرار بود بیاد....سر و صداها خوابید....از اتاق رفتم بیرون مامان با خوشحالی در حال سرخ کردن گوشت ها بود باباهم روی مبل کنار فرهاد نشسته بود.
_سلام بابا.
_سلام عزیزم.
مامان:کی اومدی ؟
_سلام.نیم ساعتی میشه.
_پس بیا کمک غذا درست کن
_چشم.
با اینکه از خستگی داشتم میمردم رفتم داخل اشپزخونه و مشغول درست کردن سالاد شدم بعدشم بقیه غذا رو درست کردم و سفره انداختم.همه نشستن پای سفره.
من:عزیز جون زنگ زد و گفت امشب بریم خونشون.
مامان:دیشب خونشون بودیم که.
با اینکه مامان از خونواده ی بابا بدش میومد ولی عزیز جون استثنا بود و عاشقش بود.
بابا:میگفتی هر شب که زحمت نمیدیم.
من:گفتن همه خودمونی ها هم میان.
_اگه اون پری گور به گوری هم باشه که من نمیام.
بابا:زری.!
من:عزیز جون گفت یک کسی هست که اگه بفهمین کیه حتما میاین.
مامان:کی؟
من:نمیدونم.
بعد از تموم شدن غذا ظرف ها رو بردم توی اشپزخونه و مشغول شستن شدم.بقیه هم رفتن خوابیدن بعد از تموم شدن ظرفهابه اتاقم رفتم و شروع کردم به درس خوندن.اولین هفته از ماه ابان بود.....درس ها سنگین نشده بود ولی باید از همین اول شروع میکردم تا ساعت 6 درس خوندم و بعدش هم رفتم حموم...ساعت 7 و نیم بود که مامان گفت حاضرشم.....
مانتو خاکستریم رو همراه شلوار لی و شال مشکیم سرم کردم و رفتم دم در مشغول پوشیدن ادیداس هایی که مطمئن بودم تقلبیه و به اصرار مامان خریدمشون شدم...فرهاد هم اومد کنارم نشست و مشغول کفش پوشیدن شد.
_چرا کتونی میپوشی.؟
_میخوام برم فوتبال.
_مگه خونه عزیز نمیای؟
_نه حسش نیست.
_حتی اگه مرواریدهم باشه؟
_اونا که نمیان.
_شاید اومدن.
فرهاد دست از بستن بندهای کفشش کشید و گفت:بگوجون من؟
_چرا قسم بخورم...
فرهاد کفشاشو دراورد و انداخت اونطرف و کفش اسپرتاشو در اورد از کارش خندم گرفت وقتی خندمو دید اونم خندید و لپمو کشید و گفت:عشقمی.
_من یا مروارید؟
_هردوتون.
از جا بلند شدم...و رفتم لب حوض نشستم اونم دنبالم اومد ولبه پله نشست و باداد گفت:بیا مامان دیگه.
مامان روسری ساتنشو روی سرش صاف کرد و کفش های پاشنه 10 سانتی شو که از بدترین جنس بود رو پاش کرد.از نظر مالی وضعمون بد بود ولی مامان همیشه سعی داشت بگه ما خیلی با کلاسیم.با صدای بوق ماشین از لب حوض بلند شدم و رفتم سمت در ...درو باز کردم که چشمم به پرایدمون خورد...نورش افتاده روی صورتم.دستمو جلوی چشمم گرفتم و رفتم سمت ماشین درو باز کردم و گفتم:سلام .
_سلام .بازم دیر اومدم؟
_نه...خیلی هم به موقع اومدین.
_امیدوارم نظر مامانتم همین باشه.
لبخندی به بابا زدم و همون موقع مامان سوار شد.کیفشو گذاشت روی پاش و گفت:این نورتو خاموش کن چشمم کور شد.
بابا:اگه خاموش میکردم که جلوی پاتونو نمیدیدن.
فرهاد سوار شد و رفتیم به طرف خونه عزیز.
خونه عزیز نزدیک حرم (حرم امام رضا(ع))بود...و از خونه ما تا اونجا خیلی راه بود......45 دقیقه ای تو راه بودیم و غر غرهای مامان رو تحمل کردیم تا رسیدیم.بابا ماشینو یک کوچه عقب تر پارک کرد و پیاده رفتیم به سمت خونشون. مامان با دیدن ماشین آزرای عمو اینا فحشی به انها داد واخماش رفت توهم و زنگ زدیم....عزیز تند درو باز کرد و رفتیم داخل...با اینکه نزدیک حرم بود ولی از آپارتمان های شیک و لوکس بود...عمو اینو واسه ی عزیز خریده بود به عنوان هدیه روز مادر..چون هم عزیز راحت باشه هم نزدیک حرم...طبقه اول بود و ماهم از اسانسور استفاده نمیکردیم..
مامان به در زد و وارد شدیم....صدای همهمه خبر از جمعیت زیادی که داخل بودند میکرد..خوبه عزیز گفت خودمونی ها...اول که عزیز جون دم در ایستاده بود.....یکی از عادت های خوبشون این بود که مهمون میومد چه غریبه چه اشنا میومدن دم در..بابا رفت داخل..عزیز جون بغلش کرد و سریع از بغلش درش اورد و مامان را در اغوش گرفت و بووسه ای بر پیشونیش زد و بعدش هم فرهاد و من....عزیز جون قدش از من خیلی کوتاه تر بود و من تا کمر باید خم میشدم....بوسه ای به گونه گوشتی اش زدم و اون هم سرمو بوسید....کنار عزیز عمو سعید ایستاده بود.....قد بلندی داشت و ریش بلند....قیافه جالبی نداشت ولی مثل بابا اخلاقش عالی بود باهم دست دادیم .کنار عمو زن عمو پریچهره ایستاده بود ...قیافش دمغ شده بود معلوم بود باز مامان بهش تیکه انداخته.....زن عمو واقعا زن مهربونی بود ولی یک اخلاق بد داشت که زیادی پز میداد...با اونم دست دادم.کنار زن عمو عمه سمیرا ایستاده بود ..35 سالشه و تازه 1 ساله ازدواج کرده....2 هفته بود عمه رو ندیده بودم چون اونا مسافرت بودن....عمه رو بغل کردم و مشغول بوس و ماچ.
عمه:چه بزرگ شدی تو این 2 هفته که نبودم عمه قربونت بره..
_خدانکنه ...خوش گذشت؟
_جای شما خالی.
_شوهر به جای ما.
عمه بیشگونی از پهلوم گرفت ....کار همیشگیش بود....در کنار عمه فرزاد شوهرش ایستاده بود...دکتر عمومی بود...اخلاقش درحد تیم ملی بد بود.....اه اه...با سر جواب سلاممو داد ..کنار فرزاد بد عنق عمو سهیل ایستاده بود...30 سالش بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود...یک رستوران بزرگ توی شاندیز داشت که همیشه ما رو مجانی مهمون میکرد.عمو مردانه گونمو بوسید .کنار عمو ...مروارید ایستاده بود قبل اینکه مروارید رو بغل کنم.نگاهم به سمت فرهاد چرخید که جلوتر بود و داشت با بقیه سلام و علیک میکرد..لپاش گل افتاده بود و نیشش باز بود...
_سلام تیام جان.
دوباره چرخیدم سمت مروارید.دختر خوبی بود.هم از نظر اخلاق هم قیافه.
صورت کشیده ای همراه ابروان پیوسته و دو تا چشم عسلی درشت و بینی قلمی و لبان برجسته خوش فرم....19 سالش بود و ترم اول پزشکی...بغلش کردم بوسش کردم.
_خوبی مروارید ؟
_ممنون...مروارید همیشه لبخند میزد و این صورتش رو جذاب تر میکرد..
کنار مروارید هم مهدی ایستاده بود ..اونم دبیر فیزیک بود و 30 ساله و مجرد....خیلی بد اخلاق بود و وقتی شوخی میکرد ادم حالش بهم میخورد...
بعد از اونم فامیل های دور که خودم خوب خوب نمیشناسمشون.
خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با کسایی که حتی یکبار توعمرم ندیدمشون ...میرم داخل اشپزخونه..عمه نشسته و داره سالاد درست میکنه...
_کاری نیست؟
_چرا تیام جون....همون سینی چای رو میبری ...مروارید پیش دستی برد.
_چشم.
سینی چای رو برداشتم ...سنگین بود با هزار زحمت...رفتم بیرون از گوشه ی سالن شروع کردم...حالا خدا را شکر همه جا رو صندلی چینده بودند و نیاز نبود خم شم...
اولین نفر که نمیدونم کی بود رد کرد و گفت نمیخوره..نفر بعدی.کوروش اقا بود که میشد برادر زاده عزیز جون 60 سال را داشت ... بچه هاش تازه از المان برگشته بودند و به علت مریضی زن کوروش خان همه پاشدن اومدن مشهد پابوس امام رضا....استکان چای رو برداشت و گفت:شما باید دختر اقا سعید باشی درسته؟
_نه من دختر اقا سینام.
_واقعا؟
به مروارید اشاره کردم و گفتم:اون دخترعمو سیناست.
_پس تو تیامی.
تعجب کردم که بشناسم.یکدونه قند برداشت و روبه یک خانمی که کمی ازش دورتر نشسته بود گفت:هستی خانم.....این تیامه.
زن هیکل ریزه میزه ای داشت....ابتدا اخمی کرد و سپس لبخند زد و گفت:بیا اینجا ببینم.
گیج شده بودم..اینا چی میگفتن.به اون چند نفری که در اون فاصله نشسته بودند چای رو تعارف کردم و رفتم طرف زنی که انگار اسمش هستی بود
هیکلش خیلی ریزه میزه بود فکر کنم نصف صندلی هم برایش کافی بود....خودشو کوچیک تر کرد و گفت:بشین دخترم.
_اذیت میشین.
_بشین.
نشستم کنارش .دست سردشو گذاشت روی پام.با اون شلوارکلفتی که من پام بود بازم سردی دستش حس میشد.دختری جوون تقریبا 20 ساله کنارش نشسته بود و با کنجکاوی به حرف های ما گوش میداد با اینکه صورتش اون طرف بود معلوم بود به حرف های ما گوش میده.
هستی گفت:خب تیام خانم شما باید پیش دانشگاهی باشین درسته؟
_نه من سومم.
_وا به من گفتند شما پیشید.
لبخندی زدم و گفتم:ببخشید کی گفته؟
_بماند.چه رشته ای میخونی حالا؟
_ریاضی.
_پس خانم مهندسی میشی؟
_هرچی خدا بخواد.
به دختر کنارش اشاره کرد و گفت:اینم پونه دختر من حسابداری میخونه ..دانشگاه تهران...دو سه روز دیگه هم باید برگرده تا عقب نمونه.
دستمو دراز کردم و گفتم:خوش وقتم
لبخندی زد که گونه هاش چال افتاد.و گفت:منم همینطور.
دوباره سرجام نشستم و سکوت بر قرار شد...
گفتم:شما همین 1 دختر رو دارید؟
_نه 2 تا پسر یکی از یکی بهتر دارم.
لبخندی زدم و اون ادامه داد:یکی شون پژمان هست که رفته سر خونه زندگیش و یک فرشته ی کوچولو به اسم فربد دارن.
سرمو تکون دادم و ادامه داد:اون پسرمم پارسا داره 25 سالش تموم میشه.اونم مهندس برق.
همیشه وقتی حرف درس میشه من مشتاق میشدم.
_چه دانشگاهی؟
_لیسانسشو گرفته برای فوقش میاد دانشگاه فردوسی مشهد.
_دانشگاه قبلیشون چی بوده؟
_نمیدونم والا..ازش میپرسم.
سرمو تکون دادم انگار چه قدر برام مهم بود.لپهاش گل افناد و گفت:دخترم تو تاحالا درباره ی ازدواج فکر کردی؟
چه ربطی داشت.
_نه.
_نمیخوای بهش فکر کنی.
_من هنوز 17 سالمه.
_من خودم 14 سالگی عروس شدم.16شدم پژمان به دنیا اومد.
_ماشا....الانم بهتون 16 میخوره.
لبخندی زد و من گفتم:من دیگه برم به کارام برسم ببخشید.
_خواهش میکنم دخترم.
بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه که مامان صدام کرد ..چرخیدم
_بله؟
_هیچی مروارید جان اومد.
چرخیدم و رفتم تو که یک دفعگی خوردم به یک نفر.
رفتم عقب یک پسر تقریبا خوش اندام و خوش قد و بالا...دوتا چشم درشت و کشیده میشی.قلبم داشت میومد تو دهنم این دیگه کی بود.....
پسر:ببخشید ترسوندمتون...
داشتم سکته میکردم.لبخند خشکی زدم و گفتم:خوا....خواهش ...میکنم....شما؟
_من نوه کوروش خان هستم اگه بشناسید.
یعنی نوه برادرزاده عزیز جون.....چه پیچیده.
_بخشیدین؟
_از دستی که نبود.اشکالی نداره.
لبخندی مسخره زد و گفت:من کارد پیدا نکردم برای مامان میخواستم.
_بله الان...
رفتم سمت کمد یک کارد میوه خوری برداشتم ودادم دستش اونم سریع رفت بیرون و داد به زنی که دقیقا مقابل اشپزخانه نشسته بود.زن کارد را گرفت و غر غر کرد.ظرف شیرینی رو برداشتم و رفتم بیرون ازهمون رو به رو شروع کردم.
برداشت زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:شما؟
_تیامم
دختر کنار دستی زن که قیافه بچه گانه ای داشت گفت:مامان پس این تیامه.
لبخندی زدم و شیرینی را روبه او گرفتم.
-من سیرم.
_بفرمایید یکدونه اشکال نداره.
دختر چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:گفتم که نمیخوام.
صاف شدم ..اب دهنمو قورت دادم و برگشتم که به کسایی که اونطرف بودن تعارف کنم که مروارید اومد جلو و خوردیم بهم و ظرفی که دست مروارید بود افتاد روی زمین و خوشبختانه نشکست و قندها روی زمین ریخت....مروارید که انگار شکه شده بود یک نگاه به من انداخت و من گفتم:ببخشید.
خواهش میکنم یواشی زیر لب گفت و نشست روی زمین و شروع کرد به جمع کردن قندها .
قسمت سوم.
خم شدم که کمکش کنم که یکدفعگی فرهاد پرید جلوم.
_من جمع میکنم تو برو.
_خب کمک میکنم.
با دست اروم هلم داد عقب و گفت:برو بینم.
لبخندی زدم و با ظرف شیرینی به سمت بقیه رفتم.....از کوروش خان شروع کردم کنار او زنی مُسِن نشسته بود با هیکلی درشت.
_بفرمایید.
با دستهای لرزان برداشت و گفت:ممنون .
_خواهش میکنم.
روبه مرد کنارش گفت:کوروش این کیه؟
_تیام.نوه ی محترم.
_وا....دختر سعید؟
_نه دختر اقا سینا.
_اوا این که 10 سال دیدیمش 7.....8 سالش بود.
_بزرگ میشن دیگه.
زن دوباره روبه من شد و گفت:تو میخوای خانم شی؟
_جان؟
جا خوردم....یعنی چی منتظر بقیه حرفاش نشدم و به بقیه مهمونها رسیدم...کلا بین همه کسایی که اومده بودند.3 تا دختر جوون و 3 تا پسر جوون بود ...دوتا هم بچه.یکی فربد پسر پژمان و یک دختر دیگه که نمیدونم کی بود بعد از پذیرایی به اشپزخونه برگشتم..مهدی،پسر عموم روی صندلی نشسته بود و مچ پاش رو میمالوند.
_چی شده؟
_هیچی.
ظرف خالی شیرینی رو گذاشتم روی میز و گفتم:بقیه کجان؟
_تو اتاقها.
یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:مطمئنی پات چیزی نشده؟
_اره...اره....چه کنه ای !
به پاش نگاه کردم و با صدای بلند تری گفت:میخوای دوباره بپرس.
و از جاش بلند شد..یک پسر وارد اشپزخونه شد و مهدی بلند شدو گفت:چیزی میخوای داداش؟
پسر به سمت مهدی رفت و منم رفتم به سمت در که از اشپزخونه خارج بشم که مهدی گفت:تو اتاق بزرگن ...الکی دنبالشون نگردی.
چرخیدم سمتش هردوشون به من خیره بودند و مهدی یک لبخند گوشه ی لبش بود.
سرممو تکون دادم و رفتم به اتاق بزرگه.
مروارید و عمه سمیرا مشغول پهن کردن تشک بودند و عزیز جون داشت با مامان و زن عمو پری حرف میزد.
بالشت ها رو از مرواید گرفتم و روی تشک ها گذاشتم.
مامان:اینا که خیلی پولدارن ...چرا نرفتن هتل.
_میخواستن برن ولی من نذاشتم...بعد از مدتی بچه های برادرم اومدن.
زن عمو:نصف بیان خونه ما..نصفی هم اینجا باشن
عزیز:اینطوری که زیاد میشه..زری خانم شما خونت جا نداره.
مامان:واه ...عزیز جون چی میگی ما به زور خودمون جا میشیم بعد مهمون بیاریم حرف ها میزنید.
عزیز:فقط همین یک شب زری خانم باور کن جا نداریم.
_چیکار کنم خب؟
میدونستم این بحث ممکنه به بحث برسه.
_مامان کی میریم؟
عزیز:حالا به ایستین شام بخورید بعد.
من:نه دیگه من فردا امتحان دارم.
_هرجور راحتی مادر.
مامان بلند شد و رفت به بابا گفت اونم حاضر شد و بعد از یک خداحافظی طولانی اومدیم بیرون.
تااز دم خونه ی اونها تا دم ماشین مامان یکراست غر میزد.
_یعنی چی اخه من 3 ساعته اونجا نشستم نه دختر اون برادرت نه اون خواهرت یک لیوان چای دست ادم نمیدن........برای شامم اومدم اونهمه برنج پاک کن و دم کن ...اون خواهرت یا زن داداشت یک تشکر کوچیک کردن......من اگه دیگه اینجا کار کردم...من شاید نخوام مهمون بیاد خونم مگه به زور میشه ای داد بی داد...سوار ماشین شدیم.
فرهاد :بابا ضبط رو روشن کن.
مامان:نیازی نیست...
تا اونجا هیچ کس حرفی نمیزد وقتی رسیدیم فرهاد گفت:بابا شما هم فامیلهاتون زیاد بودن به روتون نمیاوردین؟
بابا:اینکه بدی نداره...
_پس منم اگه 10 تا بچه بیارم اشکالی نداره.
بابا با خنده گفت:اگه زنت توانشو داشته باشه چرا که نه.
فرهاد :بابا پس یک زن پر توان برام پیدا کن.
مامان یکی پشت گردن فرهاد زد و گفت:خجالت بکش بچه زمان ما اسم عروسی میومد همه قرمز میشدن.
فرهاد:ولی این تبصره ماله دخترهاست ها....پسر ها تازه بادیم به غبغب میندازن.
بابا با شوخی گفت:تیام جان توهم شوهر پر توان میخوای.
مامان با داد:سینا!!!!!!!!!!!!!
اینجور شوخی ها از بابا بعید بود...
وارد شدیم سریع رفتم تو اتاق و خودمو انداختم روی تخت چوبیم که کنار کمد و زیر پنجره بود...یک اتاق کوچیک که یک کمد بزرگ و دو دره در کنار تخت چوبیش و یک میز وسط اتاق و یک فرش نیم سوخته و یک پنجره بزرگ و یک کتابخونه که پر بود از کتابهای من.....
تا چشمامو بستم....رفتم به خواب..
ساعت 4 ساعتو کوک کرده بودم.بلند شدم و یک ابی به دست و صورتم زدم ...نماز خوندم و و شروع کردم به درس خوندن...
درس خوندم و اونقدر دوره کردم تا ساعت 6 و حاضر شدم و بدون صبحونه رفتم طرف مدرسه...
همه خواب بودم و من باید تنهایی میرفتم.
خیابون ها هم خلوت و هوا سرد..
قسمت4
کیفم روی دوشم بود مثل این بچه دبستانی ها ولی اینم کیف خودشو داشت...پیچیدم توی خیابون اصلی که شیدا و شاهین از جلو دراومدن.
شیدا:سلام حضرت بانو
_علیک سلام خوبین؟
شیدا:مچکریم.
شاهین:سلام عرض میشه.
_اوا سلام.
ندیده بودمش ....
شیدا:داداشم لاغره وریزه ولی نه اینقدر که نبینیش.
نگاهی به هیکل شاهین انداختم برعکس خیلی گنده بود.
شاهین:مشکلی نیست..
شیدا:نمیگفتی مشکلی بود؟
شاهین:تک و تنها تو خیابون این موقع صبح ای وای من.
شیدا:داری تور پهن میکنی باز؟
شاهین:فکر کنم داره تور های دیشبشو جمع میکنه.
من:بچه ها.
شیدا:هیس بزار دقت کنه پسری جا نمونه.
یکی اروم زدم تو پهلوی شیدا که گفت:باشه باشه کارتو انجام بده.
داشتیم میرفتیم که چشممون به یک گدا خورد که روی زمین نشسته بود...اول صبحی چه فعاله.
شاهین:چه چیزهایی هم تو تورش افتاده.....اوه اوه.
سرمو پایین انداختم.
شیدا بازوهامو فشار داد و گفت:دوس جونمو اذین نکن.
شاهین:اذیت چیه واقعیته.
هرسه خنیدیدم.
.نزدیک در ورودی بودیم که دبیر فیزیک رو دیدیم..اقای افشار.
شیدا با دیدن اون گفت:یا حضرت عزرائیل خودت کمک کن.
شاهین:کمک چیه بگو کار رو تموم کن.
شیدا:خدا نکنه....خدایا این اجنه معلق که افریدی برای چی..مرتیکه چشم اسمونی بیشعور.
_شیدا...
شیدا سرشو انداخت پایین و گفت:سلام استاد.
افشار سرشو بالا اورد نیم نگاهی به هردومون کردو گفت:علیک
شیدا از پشت براش شکلک در اورد و از شاهین خداحافظی کرد و رفتیم داخل مدرسه.وارد کلاس شدیم.شیدا کیفشو از راه دور روی میز پرت کرد و رفت پای تخت...گچ رو با صدای بدی کشید روی تخته.
صبا بغل دستی سوگل نشسته بود و کتابش روی پاش بود... و یا صدای گچ داد زد:نکن.
شیدا صداشو بچگانه کرد و گفت:دوش دارم.
صبا زیر لب طوری که شیدا نشود گفت:مسخره .و دستاشو روی گوشش گذاشت...
زنگ اول فیزیک داشتیم.سوگل که از در وارد شد مثل ابر بهار گریه میکرد....هرچی بهش میگفتیم هنوز که نمره ها رو نداده گریه برای چی میکنی ولی اون به گریش ادامه میداد...
بالا خره استاد وارد کلاس شد ..چشم های نگران همه روی او ثابت ماند.کیفش را روی میز گذاشت و کتش را به پشت صندلی اویزان کرد و در جای خود نشست...نگاهی به دفتر نمره اش انداخت و گفت:برنامه چیه؟
صبا از پشت من بلند شد و گفت:نمره ها رو بدین.
استاد افشار ابروهای پهنش را بالا انداخت و گفت:درسته.
همه صاف نشسته بودیم.غزل بغل دستیم هرزگاهی با استرس به من نگاه میکرد و من فقط لبخند میزدم.همیشه نمره های فیزیکم رو گند میزدم و اگه ایندفعه هم بد میشدم بی انصافی بود چون 5 ساعت شب قبلش درس خوندم.موهامو داخل دادم و دستامو در هم گره کردم...چشام روی میز استاد که در فاصله دوری از ما بود میخکوب شده بود....استاد ضربه ی ارامی به میز زد و گفت:خب ...خب...خانما .....نمره ها اصلا خوب نبود....
یکی از بچه ها بلند شد و گفت:استاد پایین ترین نمره چند بود؟
استاد سری تکون داد و گفت:2
دهن همه باز موند..استاد برگه ها رو توی دستاش محکم کرد و از جا بلند شد:یعنی یک دختر سوم دبیرستانی....از 20 تا سوال اسون فیزیک باید 2 تاشو بلد باشه..همه سراشونو پایین انداختن.
_خیله خب بسه....
نفر اول خانم....خب معلومه ....مثل همیشه شکیبا.
سرمو یک دفعگی اوردم بالا استاد لبخند تلخی زد و گفت:18.
از جا بلند شدم و گفتم:ممنون و برگه رو از دستش گرفتم.
بعد از خوندن چند نفر گفت:باران بهادری 13.
باران چنگی به صورتش زد و برگه را کشید که نصفش پاره شد.
_صباشیرزاد
_بله.
_14
صبا با غرور جلو رفت و برگه را گرفت و زیر لب چیزی گفت و به سرجایش اومد.
_شیدانیک خواه؟
_بله اقا.
_خیلی عالیه 7.
رنگ شیدا سرخ و سفید شد و با قدم های اهسته برگشو گرفت.
سوگل دماغشو کشید بالا و به استاد نگاه میکرد که اسم اونو صدا زد.
_و خانم سوگل صادقی...3.
سوگل سرشو محکم روی میز زد و شروع کرد به گریه کردن صبا رفت و برگشو گرفت و داد دستش...
دستمو گذاشتم روی دست سوگل و ازش خواستم گریه نکنه ولی نمیشد.
افشار:خانم شکیبا لیست رو از دفتر بیارید.
_چشم.
بلند شدم و رفتم به سمت طبقه پایین که دفتر شلوغ بود...لیست رو گرفتم و برگشتم به کلاس...5 دقیقه اخر کلاس بود که گفت لیست رو ببرم پس بدم..رفتم پس دادم و با دو برگشتم که زنگ خورد و اقای افشار بلافاصله اومد بیرون و بهم خوردیم.
لبمو گاز گرفتم و گفتم:ببخشید.
افشار مردی قد بلند و لاغر بود.چشم های ریز و ابی روشنی داشت و همیشه عینک گنده میزد.ته ریش هم داشت...ابروهاشم که پر پر بود...
لبخند زد و گفت:مایه مباحاته به یکی از دانش اموزهای زرنگ بخورم.
اخمی کردم که خودمم دلیلشو نمیدونم ولی فهمیدم ازش خوشم نیومده...

_بازم عذز میخوام.
سرشو تکون داد و از کنارم رد شد.
اون روز هم تموم شد...با شیدا و سوگل و باران از کلاس خارج شدیم و به حیاط رفتیم.
دم در ایستاده بودیم که سوگل گفت:اگه مامانم بفهمه دو تیکم میکنه.
همه سکوت کرده بودیم .که شاهین از دور نزدیک شد.
_سلام خانما.
همه اروم جوابشو دادیم که شیدا روبه من گفت:ما داریم میریم توهم بیا.
_نه مزاحم نمیشم.
_یک جوری میگه مزاحم نمیشم انگار میخوایم با لامبورگینی بریم..باید پیاده بریم.
لبخندی زدم و ازبچه ها خداحافظی کردم و همراه شیدا و شاهین به سمت خونه میرفتیم که یک کوچه قبل کوچه ای که از هم باید جدا میشدیم فرهاد رو دیدم.جلو اومد و سریع گفت:سلام کجا میری؟
_خونه.
شیدا بلند گفت:سلام./
فرهاد با تعجب نگاشون کرد که من گفتم:این شیدا جان هست دوستم و برادرشون شاهین...
فرهاد نگاه بدی به من کرد و گفت:خداحافظ و دستمو کشید خداحافظی کردم و رفتم اونور خیابون.


مطالب مشابه :


رمان عشق فلفلی

رمان عشق فلفلی. فصل 1 با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار




رمان عشق فلفلی فصل 1

رمان رمان ♥ - رمان عشق فلفلی فصل 1 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان عشق فلفلی فصل4

رمان عشق فلفلی فصل4. قسمت 15 همون موقع کوروش خان گفت:تیام خانم تشریف




رمان عشق فلفلی 16

رمان ♥ - رمان عشق فلفلی 16 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان




رمان عشق فلفلی فصل 3

رمان عشق فلفلی فصل 3. امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره




برچسب :