رمان دزد قلب من تویی5(قسمت آخر)

با صدای چیزی چشمامو باز کردم...موقعیتمو یادم رفته بود...چشمام تار میدید یه بار دیگه باز و بستشون کردم...چرا همه جا سفیده ...به اطرافم نگاه کردم من تو بیمارستان چه کار کردم من که دیشب رو تخت خوابیده بودم.. بعدش یکی به موبایلم زنگ زد بر داشتم مزاحم بود...باز زنگ زد این دفعه...کی بود؟...یادم افتاد طاها بود...چه کار داشت؟.....اِه من چرا این همه گیج شدم ...چرا یادم نمیاد طاها چه کار داشت در اتاق باز شد ...پرستو داخل اومد بهش نگاه کردم خندم گرفت، از سر و وضعش معلوم بود چه قدر هول کرده ...راستی من چم شده که تو بیمارستانم:
پرستو- خوبی ؟ بهتر شدی؟
- اره خوبم ولی چرا من بیمارستانم
پرستو- ترانه...یادته نمیاد چی شد؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم...
پرستو- صدف...سامان تصادف کردن
با این جمله ی پرستو اتفاقات دیشب یه دفعه به ذهنم هجوم کردند طاها زنگ زده بود...میگفت صدف مرده...میگفت صدف با بچه ی 1 ماهش مرده...
یه خنده ی بلند سر دادم گفتم:
- پرستو راستشو بگو ...پرستو زد زیر گریه...
به سمتم اومد گفت:
- ترانه، صدف به سامان گیر داد زود تر بیان اهواز دلش برات تنگ شده بود تو راه با یه کامیون تصادف می کنم صدف در جا می میره ...ولی سامان فقط دست پاش شکسته فردا منتقلشون میکن بیمارستان اهواز.. وباز زد زیر گریه...
گریمم نمی گرفت اصلا... نمی تونستم حرف بزنم...هر چی میخواستم یه واکنشی نشون بدم ولی نمی تونستم ...در باز شد چشمم افتاد به طاها اومد جلود چشمام سرخ بود می خواستم بهش بگم بره بیرون اصلا تو اون موقعیت دوست نداشتم ببینمش ..من میدونستم همه ی این چیزا دروغه ..خواهرم صدف زنده بود ... می دونستم ... اصلا چرا مرده باشه؟؟
اشكام آروم آروم پايين اومد و از سنگيني گلوم كم كرد...طاها اومد جلوتر و روي مبل كنارم نشست...سرم و انداختم پايين...پرستو دستم و تو دستاش گرفت...آروم گفتم:لطفا تنهام بذارين...
چند دقيقه بعد هيچ كس تو اتاق نبود.بلند شدم و سرم به دست كنار پنجره رفتم.ياد صدف قلبمو ميسوزوند.موقع بله گفتنش:با اجازه تنها حامي زندگيم،ترانه
صداي گريه م سكوت اتاقو پركرد.ياد صدف يه لحظه هم از ذهنم نميرفت...بار اولي كه ديدمش...اونروز تازه از مهد برگشته بودم كه ديدم يه دختر كوچولو با اخم نشسته رو تخت من...منم كه به تختم حساس!رفتم بالا سرشو گفتم:هي جوجه!پاشو اين تخت منه
اروم سرشو بلند كرد و طلب كار گفت:از اين به بعد مال منه
اومدم دهن وا كنم كه چيزي بگم اما نمي دونستم چي بگم!من رفتم اونسر تخت و گفتم:چه قد پررويي تو اين تخت از اول مال من بوده...
اون شب منو صدف روي يه تخت خوابيديم و اينجور شد كه ماباهم دوست شديم...بيني مو پاك كردم و دوباره به بيرون خيره شدم كه پيمان و ديدمخنده ي ديوانه واري كردم!چقد زود ديوونه شدم...پيمان تو اين شرايط بهت نياز دارم...يعني الان كجايي؟
دوباره به سمت تخت برگشتم.ازمن اين سوسول بازيا بعيد بود!بايد ميرفتم...بايد ميرفتم دنبال صدف
سريع ازجا پريدم...با استرس سوزن سرمو از دستم دراوردم...دستم سوزش داشت و ازش خون ميومد ولي بهش محل ندادم به سمت در رفتم همين كه دروباز كردم افتادم تو بغل يكي!باشرمندگي عقب رفتم بعد كه خوب نگاه كردم ديدم طاهاست!بيشتر از دست خودم حرص خوردم... با اخم اومدم رد شدم كه ديدم پيمان رو به رومه... فكر كردم بازم خياله به خاطر همين پوزخند به لب به سمت در خروجي بيمارستان رفتم.

چند قدمي با در فاصله داشتم كه دست از پشت كشيده شدو من كامل برگشتم و چشم تو چشم شدم با چشمايي كه هم ارومم ميكرد هم بي قرار...چشماي پيمان...

یعنی واقعیت داشت .... این الان عشق خودم بود...کسی که شبا به خاطرش تا صبح اشک می ریختم...تو چشمای هم زل زده بودیم....که یه دفعه با صدای یه نفر به خودم اومدم ...سریع چشمامو ازش گرفتم و به طرف صاحب صدا برگشتم یه پرستار بود گفت:
- این چه وضعیه خانم سرمتون تموم شده اومدید بیرون
هیچی نگفتم می خواستم حرف بزنم ولی انگار زبونم قفل شده بود به سمت اتاق برگشتم پرستاره هم اومد تو و با پنبه و یه چیز دیگه که نمی دونم اسمش چی بود ..جا سرمو ضدعفونی کرد...پرستار رو کرد به طاها و گفت:
- می تونید ببریدش
طاها اومد سمتم با نفرت رفتم عقب که پیمان گفت:
- اقا طاها شما برو من خودم خانومم میارم
من....خانومش بودم ....یعنی چی معنی این کلمه... به خودم زیاد فشار نیوردم پیمان از اتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقه اومد داخل...که با هم بریم بیرون .... شونه به شونه باهاش راه می رفتم... باید الان برم خونه و زنگ بزنم به صدف... 
پیمان- ترانه....
سرمو به سمتش برگردوندم 
- ترانه ...ببخش که تو این مدت تنهات گذاشتم
چیزی نگفتم ...سوار ماشین شدم ...پیمان هم سوار شد ...تو کل راه ساکت بودیم من به این فکر می کردم اگه این موضوع واقعیت داشته باشه چی میشه؟
حقیقت این حادثه برام اون موقع مشخص شد که برای خاکسپاریش رفتم این قدر گریه کردم که بار 2 بار بردن بیمارستان و بهم سرم وصل کردن پیمان همه ی این مدت کنارم بود ولی من از اون موقع تا حالا حتی یه کلمه باهاش حرف نزدم.....سامان که می دیدم دییونه می شدم فکر نمی کردم این قدر صدف دوست داشته باشه مثل دیوونه ها شده بود همش به یه گوشه زل می زد زیر چشماش گود شده بودند 
خواهرم، همه ی زندگیم، دوستم، همدمم، کسی که حاضر بودم جونمو براش بدم حالا زیر یه خروار خاک رفته بود دیگه نمی تونستم اون صدای قشنگشو بشنوم ..دیگه نمی تونستم شبا تا صبح باهاش بیدار بمونم...برای خاکسپاریش فقط من بودم...پیمان....طاها...سامان...
با صدای باز شدن در اتاق از افکار بیرون اومدم پرستو بود ... یه مدت خونه ی پیمانم پرستو هم این جاست ولی برای من که فرق نداره کحا باشم 
پرستو- ترانه بلند شو بریم بیرون ...یه تابی بخوریم 2 هفته اس پاتو از خونه بیرون نذاشتی 
- پرستو تنها برو حال ندارم خودت می بینی که...
- تنبلی نکن ...بریم بیرون یه تابی بخوریم ...بعدش میرم یه سر به سامان می زنیم الان ساعت6/5 تا 8 اماده باش
- باشه
پرستو- ترانه...دیوونه کردی داداشمو چرا باهاش حرف نمی زنی؟
چیزی نگفتم از جا بلند شدم و حولمو برداشتم و به سمت حموم رفتم

نمي دونم چم شده بود.حالا كه پيمان نرم شده بود من نميتونستم نرم باشم...شايد حوصله نداشتم...شايد مرگ صدف برام سنگين بود شايد...
تو حمام فكرم برگشت به اون شبي كه همه يعني من و صدف و طاها و سامان و شهين رفتيم گردش!اون شبي بود كه سامان و صدف رسما بين ماها نامزد اعلام شدن!رفته بوديم لب كارون و همش آهنگ لب كارون و مي خونديم و سامان و طاها باهم مي رقصيدن!چقد صدف خوشحال بود!چقد اذيتش كردم اون شب!همش خيسش ميكردم!اونم چون پاش توگچ بود نميتونست تلافي كنه...

براي بار هزارم تو اين دو هفته اشك ريختم...بعد از يه حمام نسبتا طولاني مشغول شونه كردن موهام بودم كه در زدن
- بله؟
پرستو- بیا دیگه چکار می کنی نیم ساعته تو حموم دیر میشه ها؟
- الان میام
تواینه به خودم نگاه کردم این خودم بودم دختری با چشمان سیاه..... که زیرشون گود افتاده بود صورت سفیدی که به زردی میزد لبای صورتیم خشک شده بودند...نگاهمو از خودم گرفتم و حولمو پوشیدم از حموم رفتم بیرون .... تو اتاقم شلوار مشکیمو برداشتم بایه مانتو مشکی پوشیدم سشوار رو از تو کمد برداشتم و فقط جولوی موهامو خشک کردم حال نداشتم همشو خشک کنم .... یه کرم هم زدم با یه خورده رژ گونه... کیفمو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که یادم افتاد شال نزدم جدیدا گیج شده بودم شال مشکیمم برداشتم و یه خورده عطر زدم به ساعت نگاه کردم یه ربع دیگه وقت داشتم.... از اتاق رفتم بیرون پیمان رو کاناپه دراز کشیده بود به سمت اشپزخونه رفتم و یه لیوان نسکافه درست کردم و نشستم تا سرد بشه و خوردمش..... از اشپزخونه رفتم بیرون روی یکی از مبلا نشستم فکر کنم پیمان روی کاناپه خوابش گرفته بود دلم براش سوخت نه بالشتی چیزی روش بود نه پتویی روش...رفتم سمت اتاقم پرستو هنوز داشت اماده میشد بالشتمو برداشتم و همراه پتومم برداشتم ........... اروم بالای سرش ایستادم چند وقت بود که ندیده بودمش فکر کنم اخرین باری که دیدمش 3 روز پیش بود ...زمانایی که اون میومد خونه من اکثرا تو اتاق بودم اکثرا نه همیشه این روزا پیمان همش وقتشو با سرکار رفتن پر می کرد... 

زانو زدم کنار کاناپه با دستم سرشو بلند کردم و بالشتو زیر سرش گذاشتم پتو هم کشیدم روش چقدر تو خواب ناز می شد .....دوست نداشتم از سرجام بلند بشم دوست داشتم تا ابد همین جا بشینم و نگاش کنم اروم دستمو کشیدم روابروهاش بعد چشماش .... بعد بینیش...لباش... با صدای در اتاق پرستو که باز شد دستو سریع برداشتم و بلند شدم که پرستو گفت
-ببخش دیر شد داشتم یه چند تا از وسایلمو جمع می کردم امروز تا شنبه میرم خونه ی خودمون اخه مامان شک کرده میگه تو که با پیمان نمی سازی چه جور همش اونجایی ؛ اشکالی نداره؟
- نه عزیزم برو به خاطر من خودتو اذیت نکن
تو ذهنم شروع کردم به محاسبه کردن تا شنبه یعنی 4 روز با پیمان تنها بودم به سمت در رفتم و اروم درو باز کردم و کفشامو پوشیدم اخرین نگاهرو تو ایینه به خودم کردم خوب بودم .... با پرستو سوار ماشین شدیم یه نیم ساعت تو خیابونا تاب خوردیم..... بعد رفت سمت مرکز خرید می خواست برای تولد دوستش کادو بخره ...یاد اون روزی افتادم که با صدف رفتیم تولد پرستو ....پادش بخیر انگار همین دیروز بود................. بالاخره بعد از کلی الافی یه عطر براش خریدیم.
***
پرستو رفته بود پیتزا بگیره بریم پیش سامان بعد از چند دقیقه با 3 تا پیتزا اومد 2 تا برای طاها سامان گرفته بود یکی هم برای من خودش من که زیاد نمی خوردم خودشم تازگی ها رژیم گرفته بود از ماشین پیاده شدم این قدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم...پرستو رفت ماشینو پارک کنه ...به سمت زنگ رفتم دستم رو زنگ خشک شد اشک تو چشمام جمع شد ولی نباید گریه می کردم .... ایستادم تا پرستو بیاد تو بریم بالا پرستو با دو به سمتم اومد دستمو اروم به سمت زنگ بردم و اروم فشردم...
طاها-کیه؟
- منم ترانه باز کن
در روباز کرد رفتیم داخل خیلی بی معرفت بودم تو ین دو هفته نیومدم یه سر به سامان بزنم ...پامو تو خونه که گذاشتم یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین اومد با دستم سریع پاکش کردم یه نگاه به اطرافم کردم ....سامان ندیدم بدون اینکه برگردم به طاها گفتم:
- سامان کجاست؟
- تو اتاقشه
پیتزا ها رو دادم دست پرستو تا بزاره اشپزخونه ...خونه بوی غم میداد در اتاقمو باز کردم سامان درست جایی که صدف می خوابید دراز کشیده بود و زل زده بود به یه گوشه ... کنارش نشستم متوجه نشد...دستمو گذاشتم رو بازوش و تکونش دادم یه دفعه از سر جاش بلند شد و چند دقیقه بهم زل زد یه دفعه خودشو انداخت تو بغلم خواستم از بغلم جداش کنم ولی میدونستم اون بدون هیچ قصدی این کار رو کرده و الان بیشتر وقتا بهم نیاز داره... 

یه دفعه زد زیر گریه و گفت:بهم گفت تا تهش باهام می مونه این بود تهش رفت تنهام گذاشت ....دستمو اروم اوردم پشتش گذاشتم در حالی که بغض راه گلمو بسته بود گفتم :
-سامان این کار را با خودت نکن می دونم ناراحتی داری دیوونه میشی ...بخدا خودمم همین احساس دارم ولی مثل تو نیستم...بلند شو برو تو اینه به خودت نگاه کن ، نگاه کن چی شدی این کارو نکن 
- نمی تونم چیزی بخورم ...
نیم ساعت مغزشو به کار گرفتم تا از اتاق اومد بیرون با پرستو سریع سفره رو پهن کردیم و پیتزا رو گذاشتیم روش بلند شدم رفتم 4 تا لیوان اوردم گذاشتم سر سفره ...پرستو سعی می کرد جو عوض کنه ....2 تیکه خوردم بلند شدم رفتم سمت اتاق بیشتر وسایلمو پرستو جمع کرده بود 
تقریبا تا ساعت11 اونجا بودیم پرستو منو دم در خونه پیاده کرد و قول داد تو این مدت بهم سر بزنه ....زنگ خونه رو زدم بعد از چند دقیقه معطلی در خونه باز شد رفتم داخل پیمان تو اشپزخونه بود فکر کنم داشت اشپزی می کرد اخه بوی سوختنی میومد رفتم تو اتاقم و لباسامو با یه شلوار و یه بلوز استین بلند مشکی که کمرش اندازه ی یه دایره باز بود پوشیدم موهامم باز کردم و روش ریختم هنوز موهام یه خورده خیس بودند ....دلم برای پیمان خیلی تنگ شده بود ...می خواستم امشب اون رفتارهای سردمو از تو دلش در بیارم خواستم از اتاق برم بیرون ...که کیف وسایل ارایشی روی میز بهم چشمک زد ....اول نمی خواستم ارایش کنم ولی امشب انگار کرم داشتم می خواستم پیمان اذیت کنم .. رفتن بیرون با پرستو خیلی بهم کمک کرد کم کم داشتم روحیه ام به دست میوردم .....دیگه نمی خوام کسی ناراحت کنم ...می تونم تو تنهایی خودم ناراحت باشم ...
رفتم سمت کیف ارایشیم و باز کردم موچینو از توش در اوردم و مشغول تمیز کردن موهای اضافه دور ابروم شدم ...یه خورده رژگونه اجری زدم نه خیلی زیاد ...یه خورده کم زدم که به صورت رنگ پریدم رنگ بده....ریملمم بداشتم تهش بود با ارامش نشستم موژه هام ریمل زدم و در اخر یه رژ صورتی که رنگ لبابم بود برداشتم و ازش زدم ...از اتاق بیرون رفتم ...پیمان نشسته بود تو هال و مشغول دیدن تی وی بود اروم رفتم با فاصله کنارش نشستم نگاهش روی خودم احساس می کردم سرممو بالا اوردم با نگاش از پایین پاهام بالا اومد و رو چشمام متوقف شد ...لبخندی زدم که سرشو برگردوند 
وا این چشه.... کنترل تی وی برداشتم و خاموش کردم پیمان بدون اینکه چیزی بگه فقط نگام کرد....
-پیمان...
....
-پیمان...
جواب نداد اعصابم خورد شد ....
- می خوام باهات حرف بزنم چرا همچین می کنی تو...
به درک منو بگو دلمو به کی خوش کردم ....بلند شدم و از خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت ...و به سمت خودش پرتم کرد ...افتادم رو پاهاش دستشو در شونه هام حلقه کرد و بدون اینکه حرفی بزنه سرشو کرد تو موهام و نفس عمیق کشید ...نمی دونم از چی بود از شرم..یا چیز دیگه ای که داغ شده بودم خواستم از تو بغلش بیرون بیام که حلقه ی دستشو محکم تر کرد گفت:
- کجا ؟؟؟
- خدارو شکر حرف زدی نکنه زبونتو موش خورده بود...
تقلا کردم از تو اغوشش بیرون بیام الان وقت این کارا نبود کنارش نشستم با اخم بهم نگاه کردگفتم:
- ازم ناراحتی؟
رک گفت:
- اره
- برا چی؟
- تواین مدت حتی بهم نگاه هم نمی کردی فکر کنم دیگه دوسم نداشتی باشی
لحنش مثل بچه ای بود که دوست داشتن مادرشو می خواست ...بلند شدم و رفتم رو پاش نشستم یه خورده اذیتش کنم برم بخوابم...
با تعجب نگام کرد ....با دستش موهامو کنار زد و گذاشت یه طرف زل زده بود و چشم ازم بر نمی داشت منم غرق چشمای مشکیش شده بودم...نگاهش پر از خواهش بود ...پر از تمنا... کم کم فاصله ی صورتمان کم شد لباش یه خورده می لرزید ...نمی دونم شاید من اشتباه می کردم....لباش گذاشت رو گردنم و با ولع شروع به بوسیدن کرد ...نفساش داغش حالمو دگرگون می کرد ...منم داشتم از تو حالت خود در میومدم لباش از گردنم برداشت و روی لبم گذاشت خیلی نرم و اهسته می بوسید ...دستاشو بلند کرد و گذاشت پشت کمرم درست همون جایی که باز بود تماس دست داغش با پوست سرد دستم باعث شد تنم برای یه لحظه مور مور بشه.... دستشو پشت کمرم می کشید ....اروم دستمو بلند کردم و فرو بردم توی موهای مشکیش ...

یه لحظه به خودم اومدم ... مثلا خواستم اذیتش کنما!!! یهوييو غخيلي یر منتظر لبامو از رو لبشبرداشتم دستمم از تو موهاش دراوردم و به صورتش نگاه کردم!اروم چشاشو وا کرد...اول با گنگی بعدم با تعجب نگام کرد!چشمکی بهش زدم و فرار کردم سمت اتاقم!یعنی همون اتاق رو به روی اتاق پیمان!سریع در و قفل کردم و پشتش نشستم روی زمین صدای پیمان از پشت در اومد:
خیلی بدی!
بلند خندیدم....چه خوب شد که با پرستو رفتم بیرونا...بعد از چند دقیقه نشستن پشت در اومدم که برم بخوابم یادم اومد مسواک نزدم...
-ای بابا حالا چی کار کنم من؟
اروم مسواک و از داخل وسایلی که تازه از خونه اورده بودم دراوردم و به سمت در رفتم...کلید اروم چرخوندم...سرمو از در کردم بیرون و نگا کردم...چراغا خاموش شده بود
انگار رفته بخوابه
با احتیاط مسواک بدست انگاری که اومده باشم دزدی به سمت رو شویی که کنار اتاق پیمان بود رفتم....وقتی از جلوی اتاقش می گذشتم گفتم واسه خاطر احتیاط هم که شده بذار برم یه نگا بندازم ببینم خوابه؟؟
دستگیره ی درو اروم چرخوندم....رفتم سمت تختش...نور کمی از چراغ خوابه کنارش می اومد...چشماش بسته بود و اروم نفس می کشید....دلم واسش غنج رفت!....عزیزم چه مظلومم خوابیده بچه ام!!هو ترانه حواست باشه!!خیلی خوب بابا!!
دستمو جلوی صورتش تکون دادم...نه انگار خوابه!اروم رفتم جلو و وقتی صورتم با صورتش فاصله ی چندانی نداش ایستادم....یه خورده نگاش کردم...بعدم اروم گونه شو بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون....
بعد از اینکه مسواک زدم به اتاقم برگشتم...روی تخت دراز کشیدمو به آینده م فکر کردم...همش که نمیشه هی هی فرت و فرت ببوسمش بعدم تو رو بخیر و مارو بسلامت!نه اصلا من تا کی باید اینجا باشم؟نمی شه که!هرچند خیلی پیمان و دوست دارم ولی این درست نیست!
***
صبح با صدای شکسته شدن ظرفی از خواب پریدم...با سرعت از اتاق بیرون اومدم....تو حال که خبری نبود پس حتما صدا از تو آشپزخونه س!
وقتی رسیدم تو آشپز خونه اولین چیزی که دیدم یه میز تزیین شده پر از کره و پنیر و شکلات صبحانه و....
بعدم نگام رفت کمی اونور تر رسید به گاز تمیز بود چقدر بعد چرخید و کل آشپزخونه از نظرم گذشت ولی...ولی کنار اپن پیمان ایستاده بود و مثل بچه ها وقتی یه کار بدی می کنن داشت به ظرف خورد شده نگام می کرد...
خنده مو قورت دادم و جاش یه لبخند زدم.رفتم روی زمین کنار خورده های ظرف نشستم و شروع کردم به جمع کردنشون.کمی بعد دیدم دستای پیمان اومد جلو و اونم شروع کرد به جمع کردن خورده ظرفا
سرمو بلند کردمو گفتم:صبح بخیر جناب
اونم متقابلا سر بلند کرد و با لبخند گفت:صبح شما هم بخیر عشق من
خندیدمو گفتم:چه سرحالی تو امروز
تیکه ها ررو از تو دستم برداشت و برد ریخت تو سطل آشغال بعد رو کرد به من جور با مزه ای سرشو خاروند ، لباش رو هم غنچه کرد وگفت:اگه تو هم وقتی که شب بخوای بخوابی عشقت بیاد اروم بوست کنه صبش اینجور سرحال میشی!؟می گی نه امتحانش مجانیه امشب عشقت میاد...

اوه اوه چه بد جور ضایعم کرد...سرخ شدمو از تو آشپزخونه به سمت اتاق فرار کردم...

تا وقتي كه پيمان رفت سر كار از اتاق بيرون نيومدم!
بعد از صبحونه حسابي حوصله م سر رفته بود تصميم گرفتم خونه رو مرتب كنم!كنترل تي وي رو برداشتم و زدم رو پي ام سي موزيك!كلا از اين شبكه خوشم ميومد!بعدم رفتم با كلي گشتن شيشه پاك كن و روزنامه و اب كف و اسكاج وكهنه برداشتم و افتادم به جون در و ديوار خونه!همچين مي سابيدم انگاري كه 10 ساله خونه تمييز نشده!جاي مبلا و اباژورو ميزو همه رو عوض كردم و اونجور كه خودم دوست داشتم چيدم!
بعد از تميزكاري نگاهي به ساعت انداختم ديدم ساعت11ست.تصميم گرفتم يه غذايي هم درست كنم!شايد باورتون نشه ولي دلم واسه كار كردن تنگ شده بود.سريع 2پيمانه برنج كته و كمي هم كباب سرخ كردم.
بعد از اينكه غذا ها رو اماده كردم بي جون خودمو رو مبل انداختم.خسته تلوزيون رو خاموش كردم و به سمت حمام هجوم بردم.
***
من و پيمان رو به روي هم نشسته بوديم و اروم غذا مي خورديم.ياد چند دقيقه پيش كه افتادم نتونستم جلوي خودمو بگيرمو ريز خنديدم!
وقتي پيمان اومد خونه من تميزومرتب روي مبل نشسته بودم.بالبخند رفتم سمتشو كيفشو ازش گرفتم و بردم سمت اتاق...پيمان چشاش قد دوكاسه از تعجب گنده شده بود!وقتي برگشتم هم هنوز همونجور ايستاده بود
-چيه چرا خشكت زده پيمان؟
پيمان به خودش تكوني داد و گفت:كسي اومده اينجا؟
با تعجب ابرو بالا انداختمو گفتم:معلومه كه نه!من كي رو دارم؟
پيمان-يعني اينا همش كار خودته؟
هيچي نگفتم به سمت آشپزخونه رفتم و بعد از اونجا داد زدم:غذا تا 5 مين ديگه حاضره اومدي اومدي نيومدي خودم مي خورمش!
به 2 دقيقه نكشيد كه پيمان سر رسيد با ديدن غذا تقريبا حمله برد سمتش!وقتي ديد ناجور نگاش ميكنم عين اين بچه دوساله ها گفت:گشنمه خب ترانه!
واي قيافش خيلي جالب بود
پيمان-چيه؟هنوزم داري به من ميخندي؟
-قبول كن قيافه ت خنده دار بود.
پيمان-اخه اين چيزا از تو بعيده
از تو پارچ يه ليوان آب ريختم و كمي ازش خوردم.جدي به چشماش نگاه كردم و گفتم:من بايد از اينجا برم... 

- کجا؟
- میریم خونه ی خودمون
قاشقشو تو بشقاب گذاشت و گفت:
- خونه ی خودت کجاست؟
- میرم همون جایی که قبلا زندگی می کردم
با عصبانیت نگام کرد گفت:
- می خوای بری تنها با 2 پسر زندگی کنی؟
- قبلا زندگی می کردم
- قبلا فرق داشت ...
- چه فرقی؟
- قبلا صدف پیشت بود ولی حالا به نظرت تنها میزارم بری اونجا ؟
با شنیدن اسم صدف اشک تو چشمام جمع شد سرمو انداختم پایین که اشک تو چشمامو نبینه 
-می خوام رک بگم از این که این جام خوشحالم
پرید وسط حرفم گفت:
- پس مشکلت چیه؟
- داشتم حرف می زدما...
-بگو
داشتم میگم از اینکه اینجام خوشحالم ..دوست دارم پیشت بمونم ولی این جوری که نمیشه ....حرف دفعه بپریم هم دیگه رو بغل کنیم این چیزا.... پیمان اگه خودتم نیای سمتم من به سمت کشیده می شم...
با چشمای مشکیش که رنگ چشمای خودم بود بهم زل زده بود و با لبخند نگام می کرد 
پیمان- ترانه این فکر از سرت بیرون کن من بزارم بری اونجا...میدونم الان خیلی زوده برای درخواستم می دونم الان وقتم نیست ...ولی دارم برای اینکه هم خودم و هم خودت راحت باشیم ...باهام ازدواج می کنی....؟
با تعجب بهش زل زدم... داشتم حرفشو برای خودم تجزیه تحلیل می کردم پیمان چی میگفت؟ 

الان بايد جواب ميدادم؟چي بگم؟پيمان و خيلي دوست داشتم از اين وضعيت هم اصلا راضي نبودم اما اگه پدر مادرش منو نخوان...؟
-پيمان..
پيمان-مي دونم چي ميخواي بپرسي مطمئنم كه پدر مادرم عاشقت ميشن
-ولي پيمان...من دزد
پيمان انگشت اشاره شو روي لباش گذاشت و گفت:ششششش ... هيچ وقت ديگه اينو نگو تو فقط دزد قلب مني...
از جاش بلند شد اومد كنار صندلي روي زمين زانو زد...يه حلقه ي ساده رو بدستل كرد بعد دستمو تو دستش گرفت و اروم بالا برد كنار حلقه رو بوسه زد.تو تمام اين مدت من فقط داشتم اشك مي ريختم!چراشو نمي دونم شايد برا تنهاييم،يا برا خوشحاليم يا شايد براي قشنگ ترين ابراز احساسي كه تو عمرم ديده بودم...هرچه كه بود فرقي نداشت مهم اين بود كه الان پيش پيمانم ...حالا نوبت منه
زيرشونه شو گرفتم همراه با خودم بلندش كردم پريدم تو بغلشو گفتم:پيمان من خواب ميبينم؟
پيمان-نه گلم هر دو بيدار بيداريم
***
اونروز عصر پيمان به پرستو جريان و گفت و پرستو اومد خونه تا هرسه بريم خريد.كل مركزخريدا رو بالا پايين كردم تا يه دست مانتو شلوار شيك بخرم اخه قرار بود شب بريم پيش مامان پيمان...
بس كه استرس داشتم مدام دست پرستو رو كه تو دستم بود فشار مي دادم!نميدونستم چه جور ادمايين و طرز برخوردشون چه جوريه...!
وقتي مادرشو ديدم كل استرسم رفت احساس كردم مادر خودمه و محكم بغلش كردم.خانم خيلي متين مهربون و شوخي بود و كاملا با شوهرش تفاهم داشت!پيمان و پرستو همه چيزو به مادروپدرشون گفته بودن.اونا هم چون متوجه شده بودن من عوض شدم خواستن منو ببينن.باهم حرف زديم قرار شد جمعه هفته بعد عروسي ما باشه و ما تو اين مدت پيش پروانه جون(مامان پيمان) بمونيم...

امروز از سر مزار صدف اومدم این قدر گریه کردم که دلم اروم شد...الانم دارم میرم پیش سامان پیمان براش یه کار تو شرکت دوستش به عنوان راننده پیدا کرده حقوقشم خوبه ماهی 500 ....بزور راضیش کردیم به سر کار بره .... نمی شد که تا اخر عمرش همونجا بشینه و گریه کنه ...امروز روز اول سرکارش بود... تو همین فکرا بودم که به خونه رسیدم ... زنگ در رو فشردم بعد از چند دقیقه در باز شد پله ها رو طی کردم تا به طبقه ی خودمون رسیدم...سامان تو چارچوب در بود با شوخی گفتم:
- به به کاش زود تر از این ریشاتو می زدی حیف این صورتت نبود؟
سامان- تو الان باید سراغ کارای عروسیت باشی؟
- بده اومدم بهت سر بزنم ، عروسی که جا بود لباس عروس می پوشم...میریم اتلیه عکس میگیرم بعدش میام محضر...همین
از کنار در رفت کنار تا داخل شدم به محض وارد شدنم گفتم:
- سامان، خونه رو چرا این جوری کردی؟
- ببخشید ...وقت نکردیم تمیز کنیم ...حالا که شاکالی نداره ...تو که غربیه نیسنی!
- کیفمو گذاشتم سر مبل و شال در اوردم و همین طور که پوست چیپس و پفک این چیزا رو جمع می کردم شروع کردم به غر زدن...
بعد از یک ساعت نیم البته با کمک سامان خونه مرتب و تمیز شد سامان رفت از تو اشپزخونه برام یه لیوان چای اورد منم نشستم روی مبل ...خدارو شکر طاها بیرون بود اصلا دوست نداشتم ببنمش .... چای جلو گذاشت گفت:
- مرسی ، خونه رو تمیز کردی! اصلا حالشو نداشتم
- پس این طاها تو خونه چکار می کنه...
- سونم سرگرم کار خودشه جدیدا کار پیدا کرده
سوال دیگه ای ازش نپرسیدم بعد از خوردن چایم از خونه زدم بیرون با خنکی میومد ..اروم شروع کردم به قدم زدن تا سرکوچه سر کوچه هم یه تاکسی گرفتم و سر کوچه ی خونه پروانه جون پیاده شدم پول تاکسی را حساب کردم و از ماشین زدم بیرون...
- فردا قرار بود پیمان بیاد دنبالم ....باهم بریم لباس عروس بخریم... هر چی بهش می گفتم لباس عروس نخریم کرایه کنیم زیر بار نرفت
***
صبح با صدای پروانه جون که صدام می کرد از خواب بیدار شدم ...
-سلام ، بلند شو مادر پیمان اومده دنبالت 
سریع از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم بعد از شستن صورتم .... به اتاقم رفتم و سریع لباس پوشیدم بیخیال ارایش هم شدم ... دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم و خواستم درو باز کنم که در باز شد و پیمان اومد داخل
- سلام بر خانم خوشگل خودم زود بیا یه چیزی بخور بریم...
-سلام.... تقصیر تواهِ چرا بیدارم نکردی....
- خواستم بیشتر بخوابی حالا ناراحتی؟
- نه بابا 
با اصرار پروانه جون یه لیوان شیر کاکائو خوردم ...پیمان هم به مامانش گفت برای ناهار نمیایم
****
چشممو از لباسای تو ویترین برداشتم و گفتم:
- پیمان..
- جونم
- بیا بریم تو این بوتیک..
وارد بوتیک شدیم دو تا خانم در حالی که داشتند حرف می زدن با دیدن ما دست از حرف زدن کشیدن و یکشون بلند شد گفت:
- سلام خوش امدید... خوش حال میشم بتونم کمکتون کنم
- سلام میشه رگال لباس عروستونو ببنم ...
- بفرمایید طبقه ی بالا
- با پیمان به طبقه ی بالا رفتیم... از یکی از لباسا خیلی خوشم اومد .... بلند بود و پایینش پوف بود... دو طرف لباس هم دو بند کوچو لو ی خورد و تا زیر شکمش با گیپور کار شده بود وقتی لباس به پیمان نشون دادم... ازش خیلی خوشش اومد واقعا ساده وشیک بود رو کردم به طاحب مغازه گفتم:
- این لباس سایز من دارید؟
- این برای فروشه قیمتشم بالاست 
پیمان- چه قیمته؟
- 2/5
گرون بود ولی خیلی خوشکل بود پیمان گفت:
- سایز خانمم هست؟
زنه که فکر نمی کرد بخوایم بخریمش با بی حوصلگی گفت:
- اره 
رومو کردم به پیمان گفتم:
- این گرونه پیمان نمی خوامش یکی دیگه انتخاب م یکنم
پیمان- میشه سایز خانمم بدید بره پرو کنه...
- همین که تو انتخاب کردید اندازشونه 

با کمک خانومه لباس تو تنم کرد خیلی خوشگل بود تو تنم ....تو ایینه به خودم نگاه کردم 
پیمان- پوشیدی؟
- نه هنوز ....
به طرف زنه برگشتم و گفتم:
- همینو می خوام و زیپ لباس باز کردم ... و لباس دادم دست زنه و از اتاق پرو زدم بیرون..پیمان تا چشمش به من افتاد گفت:
- خوشت نیومد چرا درش اوردی ؟
- عزیزم خیلی خوشگل بودف به موقعش تو تنم می بینیش...
- خیلی شیطونی این چه کاری بود کردی؟ منم میخواستم ببینمش
- حالا وقت هست ببنمش
***
بعد از خریدن یه جفت کفش سفید پاشته بلند .... . دو سه دست لباس خونه بیرون ... و دو دست لباس خواب از پاساژ زدیم بیرون
پیمان - دیگه چیزی لازم نداری؟
- نه مرسی پیمان دیگه چیز ی نمی خوام
پیمان که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
- مگه لوازم ارایشی نمی خواستی؟
- اره ولی دیگه نمی خوام بریم خونه
پیمان - خریدارو تو ماشین گذاشت گفت:
- اخه چرا تو پاساژ نگفتی می خریدیم
-پیمان نمی خواد بیا بریم 
بعد از خریدن دو سه رنگ رژ و یه ریمل ، یه کرم ، شش تا لاک ، رژگونه، خط چشمو این چیزا به سمت فست و فودی که اونو خیابون بود رفتیم اسمشو شنیده بودم غذاهاش خوشمزه بود ....بعد از اینکه دستامو شستم ، نشستم کنار پیمان 
-چی میخوری؟
- بدون اینکه به منو نگاه کنم گفتم :
- پیتزا مخصوص
پیمان بلند شد و رفت سفارش داد و منم در حالیکه با ریشه های شالم بازی می کردم با اینده ای که در انتظارم بود فکر می کردم 2 روز دیگه عروسیه... فردا باید برم ارایشگاه برای اصلاحِ...
با صدای داد پرستو سریع ازخواب بیدار شدم ...
پرستو- ترانه.... ساعت ده وقت آرایشگاه داری هنوز خوابی
به ساعت نگاه کردم ساعت نه نیم بود 
- می مردی زودتر بیدارم می کردی؟
- پرستو منم خواب بودم
سریع اماده شدیم و به سمت ارایشگاه راه افتادیم ...آرایشگاه نزدیک خونه خاله پروانه بود ...تعریف اریشگرهِ رو خیلی شنیده بودم واقعا کارش حرف نداشت عکس های عروس هایی که درست کرده بود رو دیدم کف کردم... زنگ ارایشگاه رو زدم در با صدای بلندی باز شد وارد شدیم.... ارایشگاه خیلی خلوت بود پرستو به سمت زنی که پشت میز نشسته بود که فکر کنم منشی اونجا بود رفت گفت:
-ببخشید خانم ساعت 10 دو تا وقت اصلاح داشتیم 
منشی- برید بشنید الان ژاله خانم میاد یه خورده کار داشت برای همین دیر میاد امروز
شالمو در اوردم و به پشت صندلی اویزونش کردم به ارایشگاه نگاه کردم سالن بزرگی داشت و دیوارهای ارایشگاه همشون اینه بودند 2 تا خانم هم نشسته بودند یکی داشت موهایشو رنگ می کرد و یکی دیگشون هم داشت ابرو برمی داشت 
بعد از چند دقیقه زنگ زده شد و یه خانم نسبتا جوانی وارد شد با دیدن پرستو جیغی کشید و به سمت پرستو دوید و بغلش کرد 
ژاله- وای پرستو عزیزم چقدر بی معرفتی ...نمیگی دلم برات تنگ میشه ...راستی زن پیمان کجاست؟
کوری انگار جفت پرستو ایستاده بودما
پرستو- منم دلم براتون تنگ شده بود و با دستش به من اشاره کرد گفت:
- اینم عروس گلمون....
- لبخندی زدم .. و رومو به سمت ژاله کردم خواستم سلام کنم که ژاله سریع تر شروع به حرف زدن کرد 
- ژاله- خوشبخت شی عزیزم من ژاله هستم فقط هم به خاطر پرستو قبول کردم اخه من خیلی سرم شلوغه شما باید از چند ماه پیش وقت می گرفتید
حالا انگار میخواد چکار کنه؟
-مرسی از لطفتتون منم ترانه هستم ...
ژاله به سمت یه اتاقی رفت و در همون حال گفت:
- مریم به خانما بگو کجا بشنن تا من لباسامو عوض کنم بیاد
- یه دخرت قد کوتاه تپل ...به سمتمون اومد و راهنماییون کرد به یه اتاق دیگه روی صندلی نشست بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای پاشنه های کفشی سرمو به عقب برگردونم ژاله یه دامن تا سر باسنش پوشیده بود با تاپ حلقه ای که یقه ی بازی داشت... نمی دونستم با چه اعتماد به نفسی این لباسا رو پوشیده اخه هیکل درست حسابی ای هم نداشت 

همه چی اون قدر سریع اتفاق افتاد که هنوز فکر می کنم این چیزایی که می بینم واقعی نیستن ... توآینه ی قدی آرایشگاه به دختری با پوست سفید با لباس عروس سفید و موهایی که مدل باز بسته درست شده بودند و و از او دختری زیبا ساخته بود نگاه می کردم ... یعنی این خود من بودم ... با صدای آرایشگر که دشات قربون صدقه کار خودش می رفت چشمامو از خود تو آینه گرفتم و به پرستو که توی لباس آبی کوتاهی که پشت بلندی داشت و موهاشو همشو بالای سرش جمع کرده بود نگاه کردم واقعا خوشگل شده بود ...له ه ارایشگر خطاب به همون دختری که پشت میز نشسته بود گفت:
- شایسته اون دوربینو از تو کشو بیار یه عکسش ازش بگیرم...با دیدنش همه ی خستگی برطرف شد 
لبخندی زدم و گفتم:
- واقعا کارتون حرف نداشت...
- عزیزم تو خودت خوشگل بودی من فقط یه خورده خوشگلت کردم...
دو سه تا عکس ازم گرفت که همون زنگ آرایشگاه به صدا در اومد نمی دونم چرا استرس گرفتم بار اولی نبود که پیمان می دیدم ...دوست داشتم عکس العمل پیمان ببینم شنلمو پوشیدم و پرستو بعد از پرداخت دستمزد آرایشگر به سمتم اومد گفت:
- بریم پایین ،پیمان پایین دم پله ها منتظره ...
پرستو در حالی که پشت لباسم گرفته بود تا به زمین نخوره به سختی از پله های آرایشگاه پایین رفتیم از شانس گند من آسانسور خراب بود آرایشگاه دو تا سالن داشت یکی مخصوص آرایش عروس ایم چیزا، یکی هم بر ای کوتاهی موه و رنگ کردن این چیزا از شانس گند منم سالن عروس طبقه ی اخر بود بالاخره پله ها تموم شدن پیمان سرش پایین بود و با نوک کفشش به زمین می زد ...بهش نگاه کردم یه کت شلوار مشکی که لباس زیرش سفید بود همراه با یه کروات باریک مشکی زده بوداین قدر جذاب شده بود که نمی تونستم نگاهمو ازش بردارم با صدای پاشنه ی کفش من روی اخرین پله سرشو بالا اورد با دیدنم همین طوری سرجاش خشکش زد منم بهش نگاه می مرد با صدای پرستو به خودم اومدم به سختی نگاهمو ازش گرفتم و به پرستو دوختم ولی پیمان هنوز نگام می کرد..
-بابا اومد دنبالم من میرم خونه ...شما هم بعد از آتلیه بیایدا این جور که من می بینم آتیله هم نمی رید یه راست میرید خونه 
با خنده به شونش ردم گفتم:
- بی تربیت 
پیمان جلو اومد بازوشو اورد جلو بازوشو گرفتم سرشو خم کرد و کنار گوشم گفت:
- خیلی خیلی خوشگل شدی ..نمی دونم تا شب چه جور تحمل کنم
خنديدمو گفتم:خواهر و برادر هر دو بي ادبيد!
پيمان خنديد و پرستو از اونور گفت:ترانه حواستو جمع كن انقدم ت ح ر ي ك ش نكن!
من و پيمان هردو خنديدمو پيمان به پرستو گفت:ادم نيستي ديگه!اخه يه دختر به سن تو تو خيابون داد ميزنه؟!
ديگه به ماشين رسيده بوديم پيمان با يهx6مشكي اومده بود در رو برام وا كرد و كمك كرد بشينم!بعدم خودش سوار شد.يه نگاه به من كرد و بعدم لبخند زد.منم در جواب براش لبخند زدم.ماشين و روشن كردو به سمت آتليه حركت كرد...بعد از چند دقيقه دستگاه پخش رو روشن كرد صداي پيمان كه خواننده رو همراهي ميكرد لبخند رو به لبم اورد:
ببين چه خوبه دارم اون دستاتو
چه خوبه زندگي كنم من باتو
ببين چه خوبه وقتي هستي پيشم
وقتي 
مي خندي و منم ديوونه ميشم
اره عشقمون تكه تو دنيا 
بيا با هم ديگه بريم تو رويا
مي خوام اين بارم بخونيم از عشق
اخه اين زندگي نداره ارزش
قلبم
جونم
واسه توميزنه
هر روز
هر شب 
ولي بازم كمه
دوست دارم اره يه عالمه
انقد مي خونم تا بدونن همه كه
قلبم و جونم واسه تو ميزنه
هر روز هر شب
ولي بازم كمه
دوست دارم اره يه عالمه 
ديگه هر چي بگم از عشقمون بازم كمه
ببين چه خوبه دارم اون دستتاتو
چه خوبه زندگي كنم من باتو
ببين چه خوبه وقتي هستي پيشم وقتي ميخندي و منم ديوونه ميشم


پيمان ماشين و كنار خيابون پارك مي كنه...مستقيم به چشمام نگاه مي كنه بعدم سرشو مياره جلو...وقتي گرمي لباشو روی گونم حس مي كنم چشام خود به خود بسته ميشه

همينه اين بهترينه
بهترين حسي كه تو اسمون و زمينه
ميشه زندگي رو با تو كردش بهشت
ميشه اسم تو رو روي ابرا نوشت
قلبم جونم واسه تو ميزنه
هر روز هر شب ولي بازم كمه
دوست دارم اره يه عالمه انقد مي خونم تا بدونن همه 
كه قلبمو جونم واسه تو ميزنه
هر روز هر شب ولي بازم كمه
دوست دارم اره يه عالمه
ديگه هر چي بگم از عشمون بازم كمه
لباي پيمان ناگهاني از گونم جدا مي شه چشمامو بازم مي كنم و به چشماي رنگ شبش خيره ميشم
دستامو ميگيره و دوباره با خواننده مي خونه:
ميخوام با تومن بمونمو 
فقط از تو من بخونمو 
مي خوام باشي تا ابد بامن
مي خوام كم شه فاصلت تا من
ببين دنيا خوبه 
زندگيت ارومه 
مي خوام هركي كه تو دنيا هست بدونه
ببين دنيا خوبه 
زندگيت ارومه
مي خوام هركي تو دنياست بدونه
كه قلبمو جونم واسه تو ميزنه
هر روز هر شب ولي بازم كمه
دوست دارم اره يه عالمه
ديگه هرچي بگم از عشقمون بازم كمه


***
همه چی به خوبی برگزار شد در حالی که به اتاقی که با بادکنک و گل رز قرمز تزنین شده نگاه می کنم لبخندی به لب میارم ...واقعا دست سامان و پرستو درد نکنه دوتاشون این اتاق تزیین کرده بودند سامان کمی روحیش بهترش ده بود از طاها هم هیچ خبری ندارم ...امشب واقعا جای خالی صدف رو توی جمعون حس می کردم با گرمی دستایی دور کمرم نگاهمو از روی تخت که با گل رز تزئین شده بود می گیرم و به سمت پیمان برمیگردم با چشمانی که اشون شیطنت می بارید بهم نگاه می کرد ... می دونستم چی میخواد ...منم چیزی رو می خواستم که پیمان میخواستدوستش داشتم.... تمام قلبم مال اون بود... پبمان زل زده بود به من و نگاهشو ازم بر نمی داشت... دستمو بردم سمت کرواتش و باز کردم.. نفسای گرمش به شونه ی لختم میخورد...گر گرفته بودم... با یکی از دستاش دکمه ی پراهشو باز با یه حرکت ناگهانی دستشو زیر پاهام گذاشت و منو توی اغوش گرمش گرفت..سرشو نزدیک گوشم کرد گفت:
-آماده ای
خندیدیمو چیزی نگفتم می دونستم از فردا زندگی با پیمان برام زنگ تازهای میگیره ... گرچه گذشته یخوبی نداشتم ولی می تونستم آینده ی خوبی داشته باشم ...زندگی به من اموخت که بعد از هر غم و غصه ای یه شادی و خوشحالی هست ....
پایان 


مطالب مشابه :


لیست آدرس آرایشگاه های اهواز برای دوستای گل اهوازی

لیست آدرس آرایشگاه های اهواز برای دوستای گل اهوازی . ارايشگاه مامانيكو ارایشگاه عروس سرا




مخ زدن

سلام.من شهریار هستم.من اهوازی هستم و اهواز رو عروس فراری آرایشگاه




تاکسی

ار تهران،شیراز،اصفهان،تبریز، قزوین، کرج ،مشهد ،رشت ،ساری،گرگان اهواز عروس فراری شام




رمان دزد قلب من تویی5(قسمت آخر)

ولی سامان فقط دست پاش شکسته فردا منتقلشون میکن بیمارستان اهواز عروس می پوشم ارایشگاه




رمان بادیگارد12(قسمت آخر)

بهار، امروز با سهراب میخوایم بریم خرید لباس عروس. به آرایشگاه. همیشه میرن اهواز.




رمان پیله ات را بگشا17

باید سر فرصت یه سر به آرایشگاه هم فعلا دانشجوی اهواز و با کمک باباش سه سال پیش سرا. رمان




رمان پیله ات را بگشا8

گیسو تو این دوسالی که اهواز بودم حسابی هوام این همه هم به پای عروس بزرگه خانواده سرا




برچسب :