رمان حکم دل23

سرشو پایین انداخت.
به نفس نفس افتاده بودم.
نفس کلافه ای کشید و گفت: ما تو دبی دستمون از همه جا کوتاهه... اتفاقاتی که برای شما افتادبه عملیات ما سرعت بیشتری بخشید... شما با اتیش زدن جنازه ی دوستتون... با فرارتون با بهراد بهبود... خیلی به سیستم اونها فشار اوردید... کارشون رو مختل کردید...............................................................

به ما فرصت دادید تا مدارک زیادی علیهشون جمع کنیم. شاید کار شما یه فرار به نظر بیاد اما برای ما وقت خرید برای جمع اوری مدرک علیه این سیستم و تشکیلات! پنج ساله که ادم هایی مثل هاتف و فرید و چند نفر دیگه ... به بهانه های واهی که به دخترامون میدن گولشون میزنن و به دبی میفرستنشون ... عاقبتش هم که شما میدونید و دیدید! ما هیچ مدرکی نداشتیم... فقط مجبور شدیم کارهاشون رو دورا دور دنبال کنیم. شما میدونید چند نفر نیرو تو این راه خروج از کشور از دست دادیم؟ چند تا شهید دادیم؟!
-فقط همکارای شما شهیدن؟ پروانه شهید نبود؟ من زندم شهیده اقا!!! شما چه فکری میکنید... اگر عرضه داشتید تا حالا کل سیستمشونو منحل کرده بودید. رییس این باند و دستگیر میکردید!
لبخند خسته ای زد و گفت: به چه جرمی؟
-به جرم فروش دخترا به اعراب!...
اهسته گفت:بله ... این جرمیه که من و شما میدونیم. ولی اونها از این اتهام مبرا هستن. کارشون اونقدر تمیز وبدون نقصه که هرکسی علیهشون شکایت کنه راه در رو دارن... خیلی هاشون قضات دادگستری رو خریدن و از این راه شکم اونها رو سیر میکنن... چون هیچ مدرک قدرتمندی نیست!
-شهادت منو امثال من چی؟
سرشو به علامت نه تکون داد و گفت: مثل این میمونه که به من اتهام بزنید مداد شما رو دزدیدم ... من ومیگردن هیچ مدادی تو جیب من نیست کسی هم منو ندیده جز شما ... تحقیق میکنن هیچ سابقه ای هم ندارم ... پس از این اتهام تبرئه میشم!
-به همین راحتی؟
کلافه گفت: این راحت ترین توضیحیه که بلدم! تا وقتی هیچ مدرکی نباشه ... وقتی حتی ندونیم رییس این باند کیه ... این تشکیلات زیر سر کیه ... از کجا حمایت میشه، کی هزینه ها رو تامین میکنه! هیچ کاری نمیتونیم از پیش ببریم.
-پس وایمیسید و نگاه میکنید نه؟از دور تماشا میکنید!!!
-ما داریم همه ی زورمون و میزنیم ... ما فقط چند نفر و میشناسیم. فقط تونستیم توش نفوذ کنیم. شما میدونید گلدکوییست چیه؟
اهی کشیدم و گفتم: یه چیزایی...
-خوبه... این باند هم مثل گلدکوییسته .... هرشاخه برای خودش شاخه های مجزا داره! یه نفر رییس نداره ... مثل یه درخت... کارشون واحده... یکیه... ولی یه رییس نداره.... مسئولش یه نفر نیست... شاخه شاخه است... حالا یا شاخه ها قوین ... یا هم نه... ما بتونیم دو نفر و دستگیر کنیم... ده نفر ودستگیر کنیم. همشون میتونن باقید ضمانت ازاد بشن... ولی اگر اونها رو در حین ارتکاب جرم دستگیر کنیم، برنده ایم! ولی چطوری وقتی که اونها عملیاتشون رو تو ایران سربسته و چراغ خاموش انجام میدن! بدون هیچ خطایی... بدون هیچ سر وصدایی... سر و صدا رو شما کردید که حالا چند نفرشون از سوراخشون بیرون اومدن و همکارام دارن تحقیق میکنن... گفتنش راحته خانم!
-شما از من چی میخواین؟
-کمک به پلیس و هم نوعانتون. کمک به مملکتتون.
اب دهنمو قورت دادم و نفس کلافه ای کشید و گفت: ببینید...
-یه لحظه ... من یه چیزی و نمیفهمم!
ابروهاشو با تعجب بالا برد و گفت: چی؟
-رو چه حسابی باید به شما اعتماد کنم؟
-چاره ی دیگه ای هم دارید؟
نفس عمیقی کشیدم. حق با اون بود.
-خب رو چه حسابی به من اعتماد میکنید؟
دست به سینه شد و گفت: شنیدید که میگن دشمن دشمن من، دوست منه؟! شما برای منافع خودتون ... برای حفظ پاکدامنی تون دست به خیلی کارها زدید... من میدونم هاتف به شما چه قول هایی داده ... و میدونم اگر قبول کردید غیر قانونی به دبی برید بخاطر پیشرفت در زندگی تون بوده و ولاغیر... ولی با بدشانسی مواجه شدید و سعی کردید از اونجا فرار کنید . اتفاقا هم موفق شدید. همین برای سیستم اونها یه سوتی خیلی بزرگه . شمابرای کل این تشکیلات یه نقطه ضعف بزرگ به حساب میاید. خیلی سعی کردند شما رو بکشن و از خیر پول هنگفت شیخ رجب بگذرن، اون عرب جاهل برای عیش و نوش یک شبه اش چنان مبلغی گذاشته که مغز همه از رقمش سوت میکشه. من و همکارام حافظ جون شما بودیم. ما شما رو کمک کردیم تا از دبی خیلی راحت و آسون خارج بشید و به مرز برگردید چون دستمون اونجا از همه چیز کوتاه بود! اینکه بهراد انقدر راحت تونست با یه لنج شما رو به وطنتون غیرقانونی برگردونه براتون شک برانگیز نبود؟! اگر ما نمیخواستیم شما تا به حال کشته شده بودید. شما یه دختر جوون و کله شق و چموشید که کل ادم های این باند وبازی داد و خیلی راحت فرار کرد. بعد از شما چند نفر دیگه هم اقدام به فرار کردن.
وسط حرفش پریدم و گفتم: اونا رو هم حمایت کردید؟
سری به علامت نه تکون داد و گفت: بگذریم... در این که شما برای این تشکیلات یه آفت هستید شک نکنید... آفت این تشکیلات برای تیم ما عین یه جواهر میمونه. مطمئن باشید که نه به شما اسیبی میرسونیم نه خواهیم رسوند چه بسا مراقب شما هم هستیم. تا همین امروز ...
به صدای رساش گوش میدادم که چشمهامو ناگهانی ریز کردم و گفتم:
-نمیترسید کسی صدای شما رو بشنوه؟
نیشخندی زد و گفت: اونقدر بین این ادم ها نفوذ دارم که حتی اگر این حرفا رو هم بشنون میدونن به صلاح باند دارم حرف میزنم! در ضمن اتاق من از سمت همکارای پلیس عایق شده است.
-مگه عایق کردن انقدر الکیه؟ که همکارای شما راحت بیان اینجا رو عایق کنن؟
لبخند پت و پهنی زد و گفت: واقعا میخواین ظرف چند دقیقه از همه چیز مطلع بشید؟
اخمی کردم و گفت: توضیحش مشکله ... همینقدر بدونید که این فضا قبلا از طرف همکارای ما طراحی شده بود... منم به عنوان یه عامل نفوذی افراد باند و به اینجا کشوندم که هم در دسترس نیروهای خودمون باشیم ... هم در دسترس افراد باند ... این سوله رو به همین منظور قبلا طراحی کردیم ... سه مهندس المانی این اتاق رو ساختن... از معمارهای وطنی و غیر وطنی استفاده کردیم تا طرحی که تو ذهن داشتیم رو پیاده کنند... با چند تا ترفند این افراد و به اینجا کشوندیم. ببخشید ساده تر بلد نیستم بگم!
سری به علامت فهمیدم تکون دادم.
با مکثی دستهاشو تو هم قلاب کرد و گفت: خب ... حرف آخر؟
-اگر باهاتون همکاری نکنم منو تحویل شیخ میدید؟
چشمهاش از حدقه بیرون زد وگفت: خانم این چه حرفیه... شما اگر نخواید مجبور نیستید. هرگز چنین کاری نمیکنیم. ما تا امروز تمام سعیمون رو کردیم که شما جونتون حفظ بشه ... حالا خودمون شما رو بفرستیم تو دهن شیر... خیر اگرراضی نشید ما هنوز هم از شما حمایت خواهیم کرد و شما رو به جای امنی میفرستیم. ولی من میتونستم بخاطر همکاری با پلیس بخاطر جرمهایی که مرتکب شدید براتون تخفیف بگیرم.
با گیجی گفتم: تا الان جواهر تیم بودم حالا شدم مجرم؟؟؟ واقعا که نوبرید!!!
خنده ی بلندی کرد و درحالی که شونه هاش میلرزید گفت: وای خدای من ... خب خروج غیر قانونی از کشور... ورود غیرقانونی به کشور... اینا جرم حساب میشه... ضمنا شما با یه اقایی هم خونه بودید!
دلم رفت سمت کامی...
اما اون با همون خنده گفت: البته همسایه های بهراد از حضور شما شکایت کردن وگرنه این جز حیطه ی وظایف ما نمیشه. اینا رو دادگاه راجع بهش تصمیم میگیره ... شما چه با همکاری چه بی همکاری جواهر تیم هستید و خواهید بود. همه ی اینها منهای خرده جیب بری های شماست.
مات نگاهش کردم که با لبخندش دندون های سفیدشو به نمایش گذاشت و گفت: عرض کردم که نامحسوس مراقب شما بودیم!
-مراقب من بودید اجازه دادید منو به اینجا... بهت زده گفتم: نکنه اینم جز نقشه بوده؟
لبخندی زد وگفت:البته متاسفیم که ازار دیدید... ولی چاره ی دیگه ای نداشتیم. نمیتونستیم در قبال این رفتار ها واکنشی نشون بدیم... شما باید به اینجا میومدید. کل تیم الان متمرکز شده تا شما رو به صیادتون پس بده و خیالش از بابت شما راحت بشه ... ما به این تمرکز برای اینکه اونها رو از ریشه بزنیم نیاز داشتیم... بخاطرهمین شما الان اینجایید... بهرحال هرتصمیم شما برای ما محترمه!
اخمی کردم وگفتم: باید فکر کنم .
سری تکون داد و گفت:حتما ... ولی فقط تا بیست و چهار ساعت آینده.
-باشه...
سری تکون داد و صندلی شو به سمت میز تحریری که رو به روش بود کشید. لپ تاپشو باز کرد و با یه کلیک روی صفحه ی کیبورد، تمام نمای داخلی ساختمون از دوربین مدار بسته رو صفحه ی نمایشگر ظاهر شد.
با دیدن دو ردیف چهارتایی از نماهای مختلف، ادم های مختلف... سعی کردم شرایطی که توش گیر افتادم رو هضم کنم.
با دیدن هاتف که با سحر داشت صحبت میکرد، لبمو گزیدم و خودمو از سر تخت به جلو کشیدم. سرگرد پشتش به من بود!
سرگرد ... به نیم رخش نگاه کردم.
بر خلاف ظاهر خشن و جدیش، وقتی خندید چهره ی نمکی ای داشت. ته ریش کل صورتشو گرفته بود. پوست گندمی و چشم های سبز و دو تا خط عمودی بین ابروهاش. بس که اخم کرده بود.
ولی حالا که به هیکلش نگاه میکردم میدیدم چقدر ورزیده است و خدایی شبیه پلیسا بود!
دوباره به تصویر نمایشگر خیره شدم.
اینکه اینقدر راحت جلوی من گاوصندوقشو باز میکنه و نمای جایی که هستیم رو نشونم میده یعنی میخواد اعتمادمو جلب کنه.
چیزی که هنوز بهش شک داشتم و ازش مطمئن نبودم صحت حرفهاش درمورد پلیس و همکاری بود! میترسیدم اینم عضو یه باند دیگه باشه و ...! از دست عرب های جاهل تونستم فرار کنم. ولی این یه رقم و چی؟
منو میبردن تیکه تیکم میکردن اعضای بدنمو میفروختن! هرچند گیر این طایفه میفتادم بهتر بود تا...
اهی کشیدم. یاد خونآبه ی راه افتاده تو حموم دیشب افتادم.چقدر سحر بهم گفت هیچ اتفاقی برام نیفتاده اما باور نمیکردم. شنیده بودم کسی نمیتونه در این شرایط خوب راه بره ... یادرد داره... وضعف و خون!
دو چیزی که داشتم... ولی درد نه...
به سختی از جام بلند شدم.
با ترس کف پاهامو روی زمین گذاشتم. یه دامن طوسی تا زانو پام بود و یه تی شرت مشکی استین بلند.
وقتی ایستادم سعی کردم به لرزش پاهام بی توجه باشم... چند قدمی تو اتاق راه رفتم. نفس خسته ای کشیدم. خدایا چطوری میتونستم بفهمم که دیشب چیزی نشده!
با حس نگاه سنگینش، رو خودم ابروهامو بالا دادم وگفتم: یک ساله زن و بچه هاتونو ندیدید؟
آهی کشید و گفت: چرا ... ولی الان هفت ماهی میشه که حتی باهاشون حرفم نزدم!
-یعنی هیچ خبری؟
-در این حد که من سالمم و اونا سالمن. ماموریت حساسیه ... نمیشه فامیل وخویشاوندان رو به میون کشید ممکنه برای ازار و انتقام از من به اون ها اسیب برسونن.
-چرا این ماموریت وقبول کردید؟
لبخند مهربونی زد و گفت: شاید یکی از دلایلش اینه که خودمم دختر دارم!
دست به سینه شدم و گفتم: بخاطر این کار حتما پول خوبی هم بهتون میدن نه؟
خنده ی بلندی کرد و چیزی نگفت.
پوفی کردم و دوباره برگشتم لبه ی تخت و نشستم روش. موهامو پشت گوشم فرستادم و گفتم: شما میدونید ماها اکثرمون دخترفراری هستیم؟
اخمی کرد وگفت: بله!
-میدونید اگر اون شب که به هرمسافرخونه و هتلی رفتم ... یه شب بهم جا میدادن شاید فرداش برمیگشتم خونه!
تو سکوت به مانیتور خیره شده بود و ادامه دادم: اون شب زیر پل خوابیدم یه پسر جوون منو پیدا کرد و برد به خونه اش... بهم دستم نزد. ولی این برای خانوادم سنگین تموم میشد ... بخاطرهمین هیچ وقت برنگشتم و دلم خواست از این مملکتی که اجازه میده یه دختر شب زیر پل سر کنه و به یه مرد غریبه پناه ببره و بخاطرنداشتن کارت شناسایی و تاهل و اذن پدر یه شب بهش جا نمیدن بزنم بیرون و برم دبی و ازاد باشم!
چیزی نگفت و اهسته گفتم: خب حالا باید چیکار کنم؟
خنده ای کرد و گفت: عین دختر بزرگم میمونید ... دوست داره از همه چیز سر در بیاره!
-البته با تفاوت بیست سال سن!
با حفظ خنده اش ، لپ تاپ و خاموش کرد و اهی کشیدم وگفتم: امیدوارم عاقبتش عین من نشه.
صریح گفت: از صمیم قلبم میخوام که اینطوری نشه!
بهم نگاهی انداخت وگفت: فکر میکردم 24 ساعت برای فکر کردن زمان لازم داشته باشید.
-فقط میخوام قبلش از یه چیزی مطمئن بشم!
سری تکون داد وگفت: بفرمایید اگر برای حفظ جون و...
سرمو به علامت نه تکون دادم و وسط حرفش گفتم: دیشب...
ساکت شد وبه من خیره شد.
-واقعا دیشب اتفاقی نیفتاد؟!
کمرشو به سمت مانیتور چرخوند ... با دگمه ی اینتر و چند تا کلیک روی مانیتور فضای اتاق رو بزرگ کرد و گفت: من تمام دیشب حواسم به شما بود ...وقتی دیدم به حدی مست کردن و از خود بی خود هستن وارد عمل شدم وگرنه کل این ادم ها میدونن که نباید دست درازی به اج.... وچشمهاش یه لحظه گرد شد و ساکت موند.
اهسته گفتم: اج ... یعنی چی؟
سری به علامت مهم نیست تکون داد وگفت:بیاید راجع به...
-اج فحشه؟
نفس عمیقی کشید و گفت: اینا به افرادی مثل شما میگن اجناس... کالا ... خودشون میدونن که نباید به جنس فروخته شده یا پیش خرید شده، دست درازی کنن چون از قیمت میفته!
-ممنون از احترامی که بهم گذاشتید و کلمه رو کامل نکردید.
پوفی کرد و چیزی نگفت.
-اون ادمی که کشتید براتون دردسر نمیشه؟
لبخندی زد وگفت:خطا زیاد کرده ... از بالا دستور دادن ...!
-بالا یعنی پلیسا؟
اخمی کرد وگفت: نه ... از خوداشون...! شاید اگر دستگیر میشد حکمش مرگ نبود ...!!!
-پس چرا به پلیس نگفتید؟ چرا کشتیدش؟
با حرص گفت: من باید اعتمادشون رو جلب کنم... تخطی از دستورشون باعث میشه به من شک کنن!
مکثی کردم و پرسیدم: حالا باید چیکار کنم؟!



فصل دهم:
رو تخت چمباتمه زده بودم و به دوتا بیست وچهار ساعتی فکر میکردم که با سروان آشنا شده بودم!
واقعا پلیس بود؟ اگر پلیس بود چرا قبولش داشتن؟؟؟ چرا بهش رییس رییس میگفتن؟ چرا هاتف عین سگ ازش میترسید. چرا جلوی من انقدر مهربون و فروتن بود و جلوی بقیه عین یه سگ هار زخمی!
چقدر بهش تکیه کرده بودم... امیدوار شده بودم... چقدر بهش پناه آورده بودم!
چقدر خوش بحال زن و بچه اش بود اگر واقعا راست گفته باشه. ادم خوبی به نظر میرسید! یعنی تنها کسی بود که تو این بیغوله میتونستم بهش تکیه کنم و اعتماد کنم! یعنی حتی اگر دروغ میگفت...
زبونم وگاز گرفتم. دردی که تو دهنم پیچید باعث شد چندلحظه چشمامو ببندم. حتی تصور اینکه این آدم هم مثل بقیه ناتو از آب دربیاد ...
ولی چاره ی دیگه ای نداشتم!
بهم گفته بود اگرحاضر به همکاری نباشم منو از این جا به کمک نیروهاش میبره ...! حرفهاش عین پلیسای تو فیلما بود!
عین همون فیلما که با کامی شبا میدیدیم... یا میرفتیم تو سینما ... تو فیلما همیشه پلیسا برنده بودن!!!
بعد کامی دیگه با هیشکی هیچ فیلمی ندیدم! جز هاتف که باهاش دو سه بار رفتم سینما ... اون دو سه بارم فیلم ندیدم ... تو لوژ برای خودمون عشق بازی میکردیم!!!
خاک بر سر من ... از چی هاتف خوشم اومده ؟؟؟ کامی و فروختم به چی هاتف؟ به وعده ی سفر و رفتن و ...!!! آزادی!
هه... پوزخندی به تمام فکر و افکارم زدم و نفس خسته ای کشیدم.
تمام سرگرمیم شده بود رد شدن سایه های زیر در!
سرمو روی لبه ی پشتی تخت تکیه دادم . با اینکه موهام داشت کشیده میشد ومغز سرم از این کشیده شدن میسوخت اما هیچ حرکتی برای ازاد کردن موهام نکردم!
دلم میخواست عذاب بکشم... مثل وقتی که ... از خونه زدم بیرون... مثل وقتی که ... کامی و ول کردم... مثل وقتی که فهمیدم هاتف ... حالا بخاطر بهراد!
لبمو گزیدم ... شاید خوشحال شده بود که از شر من خلاص شده! شاید هم ... اما نه ... سروان میگفت که اون و هم زیرنظر داشتن! پس امکان نداشت بهراد صدمه ببینه!
نفس راحتی کشیدم و موهامو از اون کشیده شدن ازاد کردم.
کمی کلمو خاروندم . دوباره نگاهمو انداختم سمت زیر در...
خیلی وقت بود سایه ای رو ندیده بودم!کلافه حالت نشستنمو عوض کردم که در به تندی باز شد.
سروان با اخم و همون قیافه ی هاری که پهلوی بقیه داشت وارد اتاق شد و گفت: اینهاش...
و قبل از عکس العمل من، از جلوی در کنار رفت.
دو تا مرد ، با هیکل های درشت دو طرف چهارچوب ایستادن. یه مرد قد کوتاه وارد اتاق شد . یه قلچماق دیگه هم پشت سرش بود!
سروان نگاه تلخی بهم انداخت و گفت: مجبور شدم اقا ... وگرنه ...
مرد دستهاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و با چند قدم بلند جلو اومد.
سروان ساکت شده بود . جلوی من ایستاد و چونمو تو دستش گرفت. با انزجار از چشمهای روشن و خیره اش خواستم صورتمو پس بکشم که محکم تر صورتمو تو مشتش نگه داشت وگفت: رجب بخاطر این ، اشوب به پا کرده؟!
با حرص و قدرت چونمو از شر مشتش خلاص کردم و با خنده گفت: شاید هم بخاطرچموشیش...
و قهقهه ی بلندی سر داد و گفت: عادت داره ... از جنس زیرکار در رو خوشش میاد! مهسا یادته ؟
سروان اخم هاش تو هم فرو رفت و گفت: این از مهسا زرنگتره اقا!
اخمی به سروان کرد وگفت: چرا دست وپاش بسته نیست؟!
سروان: گفتم شاید کبودی هاش از قیمت بندازتش!
مرد با تحسین هومی کشید و با خیرگی به من اما در جواب سروان گفت: افرین ...
سروان کمی به این ور و اون ور نگاهی انداخت و صندلی ای برای مرد فراهم کرد .
مرد بدون اینکه نظری به صندلی بندازه اروم روش نشست و گفت: حالا چرا یکی از بهترین نیروهای منو...
سروان وسط حرفش گفت: مست کرده بود!
مرد سری تکون داد و بدون اینکه چشم از من بگیره گفت: امید زودجوشی تو کار دست من میده آخرش! حالا کجا انداختیش؟
سروان جدی جواب داد: سپردمش به هاتف...
مرد لبخندی زد و گفت : خوبه... هاتف برعکس تو خوب میدونه باید چیکار کنه!
سروان اخمی کرد وگفت: چه خوب. اتفاقا منم به مرخصی نیاز دارم. چطوره کارهای اینجا رو بسپارید به هاتف!
مرد با خنده پیپش رو از جیب کتش بیرون کشید و گفت: حالا قهر نکن ... خودتم میدونی که به تو بیشتر از چشمام اعتماددارم! اشتباهات هاتف قابل بخشش نیست... مخصوصا با این سوتی اخر! فرید هم حقش بود ... خوشحالم که اینطور شد!
سروان شونه ای بالا انداخت و مرد نفس عمیقی کشید و گفت: پس فردا شیخ میاد... میخوام ازشون یه پذیرایی خوب داشته باشی!
سروان دستهاشو تو جیب جینش فرو کرد و گفت: میان اینجا؟!
مرد: نه ... میره هتل. ولی میخوام که بری دنبالشون... کمی تو شهر بچرخونیش... و بعد هم معامله رو تموم کنی. من دیگه حوصله ندارم! هرچی زودتر باید این پرونده بسته بشه!
سروان سری تکون داد و گفت: حتما باید ببرمش گردش؟
مرد خندید و دود پیپ رو از دماغش بیرون فرستاد . از جا بلند شد و گفت: دستور از بالاست... میخوان جاذبه های شهر هم نشون رجب بدی... شاید یه خرجی کرد. پول خرد دلارم نعمته... وای به حال درشتهاش... آدرس جاهایی که باید ببریش و بهت میدم ... ولی منم چیزی از این قسمت های فرمالیته اش سردرنمیارم. خودت که میدونی! چند تا پارتی هم قراره براش برگزار کنیم. کیس های بهتر از این هم براش جور کردیم . تا ببینیم معامله چطور سرمیگیره!
سروان خنده ی کریهی کرد و گفت: هوش شما ستودنیه... میخواین رد گم کنی باشه و یه سفر توریستی به نظر بیاد.
مرد خنده ای کرد و گفت: پس خیالم راحت باشه؟
سروان: البته اقا... نگران چیزی نباشید.
مرد سری تکون داد و گفت: تو هستی خیالم از همه چیز راحته ...
و دستی رو شونه ی سروان گذاشت و گفت: بابت فرید هم ... خیلی وقت بود که مهره ی سوخته شده بود.
سروان تشکری کرد و همگی با هم از اتاق خارج شدن...
نفس حبس شدمو مثل پوف از سینه خارج کردم!
دم دمای غروب بود ، روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم. صدای خنده های هاتف و سحر و چند مرد دیگه ی غول پیکر که نگهبان و بادیگارد بودند از بیرون اتاق میومد.
کلافه و کسل و خسته موهامو یه دورباز کردم و بستم.
نفس عمیقی کشیدم که در به آهستگی باز شد. با دیدن امید سرجام نیم خیز شدم.
انگشت سبابه اش و به علامت هیس روی بینیش گذاشت و گفت: حاضری؟
نفسم حبس شد.
حتی نمیتونستم اب دهنمو از گلوی خشکم فرو بدم.
با دیدن قیافه ی رنگ باخته ی من گفت: اینطوری از دبی هم فرار کردی؟! با این روحیه؟ قوی باش دختر...
از ادای لفظ دختر احساس خوبی بهم دست داد .
نفس عمیقی کشیدم.
کم کم سر و صدا کمتر و تا جایی که کامل قطع شد.
اون شب خلوت ترین شب سوله بود... یعنی تبدیل شد به خلوت ترین موقعیت برای فرار کردن من از اون خراب شده اکثر نگهبان ها همراه اون اقا رفته بودند و سروان بهم گفته بود فقط هشت نفرن که تو ساختمون هستن... و امشب بهشون تعطیلی داده شده بود و همه دلی از عزا دراورده بودن و با الکل خودشون رو خفه کرده بودن!
... من یه طعمه بودم ... یه طعمه ی گریز پا که باید همچنان طعمه هم باقی میموندم تا شکارچی ها صیدم کنن و بعد در حین ارتکاب جرم توسط پلیس دستگیر بشن ...! این زبون ساده ی حرفهای سروان بود که ابدا هم ساده به نظر نمیرسید....!
هنوز گیج بودم... ولی باید قوی میبودم... نمیتونستم الان ، الان که باز خدا بهم نظری انداخته ضعف نشون بدم... شاید اگر سروان نبود من خودمو باخته بودم... و سرنوشت شوم و نحسمو قبول میکردم!
مطمئنم غیر این هم نبود... من سنگامو با خودم وا کنده بودم... مطمئنا اگر این مرد نبود من تا حالا خودم و صد بار...
اهی میکشم ...
سروان یه اسپری فلفل و چاقوی ضامن دار بهم داد و گفت: پیشت باشه بهتره ...
دستمو روی سینم گذاشتم که سحر کنار سروان ایستاد و گفت: هاتف خوابید ... بقیه هم ...
سری تکون داد و سحر پیش من اومد . مانتو وروسری ای رو سرم انداخت و گفت: مراقب خودت باش کتی...
دهنم قفل شده بود. سروان به ارومی از اتاق بیرون رفت . چند لحظه بعد همه ی چراغ ها خاموش شدن... سحر چراغ قوه اش رو بیرون اورد ودستمو کشید وگفت : دنبالم بیا...
با هم از هال رد شدیم.
سحر بلند جیغ کشید: کجا داری میری هرزه ...
طبق دستور سروان اسپری و به صورتش گرفتم که جیغ نمایشیش بلند شد و رو زمین دو زانو زد.
با بهت و ترس، به مردهای لم داده روی مبل که از مستی تا خرخره توی خواب و بی حالی بودند نگاهی کردم و کمی خودمو عقب کشیدم وکم کم از اونجا فاصله گرفتم.
چراغ قوه ای که از دست سحر افتاده بود رو برداشتم ...
سحر هاتف و صدا میزد . با گیجی نور رو به هاتف که روی مبل خوابش برده بود انداختم... تو همون فاصله نگاهی به لیوان های مشروب و ظرف های محتوی چیپس و ماست و خیار که رو به روی هاتف بود انداختم.
با صدای سروان از اونجا به سمت در دوییدم ... صدای شکستن شیشه باعث شد هین خفیفم بلند بشه...
سحر هنوز داشت هاتف و صدا میکرد.
خیلی نگذشت که خودشو بهم رسوند. هر دو روی ایوون ایستاده بودیم. با خوردن نسیم و هوای تازه به صورتم برای چند لحظه حالم سرجاش اومد.
زیر لب متاسفمی زمزمه کردم.
سحر دستمو کمی فشار داد و چند لحظه بعد از سمت در ورودی منو کشون کشون برد... با شنیدن صدای مردونه ای که بلند گفت: هی... کجا داری فرار میکنی و نور چراغ قوه که توصورتم خورد.
سحر دستمو کشید و شروع کردیم به دوییدن. تا جایی که خودش ازم عقب موند و جیغ میکشید : وایسا ... کجا داری در میری... بیاید کمک ... داره فرار میکنه ...
تو تاریکی چیزی نمیدیدم... فقط جلوتر از خودش به فرمون پاهام رو به جلوکشیده میشدم. حتی فرصت یه نفس گیری هم نداشتم.
با دیدن در اهنی نیمه باز، لبخند بی جونی زدم که مرد بلند قامتی ... جلوش ایستاد و گفت: کجا میری کوچولو؟
با صدای شلیک تیر، جیغ بلند کشیدم ...
خم شدم تا قامت افتاده رو زمین و غرق خونشو نبینم ... دستهامو به زانوهای سِر و کرختم گرفتم...
معدم بهم میپچید و میسوخت.
از شدت اضطراب و نگرانی، به نفس نفس افتاده بودم.
سروان نگاهی بهم انداخت. اسلحه رو به دست من داد .
با بهت گرفتمش...
دستکشش رو دراورد و چوبی که باهاش دو تا نگهبان جلوی در رو به زمین پرت کرده بود دست من داد و گفت: وسط راه هرجفتشون رو بندازش زمین...
سری تکون دادم.
اسلحه اش رو دراورد و دو تا تیر دیگه هوایی شلیک کرد.
گوشهام از صدا سوت میکشید.
با تته پته گفتم: الان فیلم فرار من و همکاری شما میفته دست اونا که...
سروان اهسته گفت: نگران نباش ... فیلم جایگزین داریم.
سحراهسته گفت: برو...
سروان نگاهی بهم انداخت و گفت: یه ون سبز سرخیابون ایستاده.... اینجا رو مستقیم برو... بعد سمت چپ... تا اونجایی که میتونی بدو ...
سرمو به علامت باشه تکون دادم.
مردی که روی زمین افتاده بود تکون خفیفی خورد. سروان بازومو گرفت و چند قدمی منو همراهی کرد .
زیرگوشم گفت: مراقب خودت باش. هر اتفاقی تو مسیرافتاد به صد و ده زنگ بزن...
و یه چیزی تو جیب مانتوم گذاشت. یه گوشی بود.
نفس عمیقی کشیدم و حرفهای تکراریشو ازنو زیر گوشم بلغور کرد: یه شماره توش ذخیره شده به نام سرهنگ مرتضوی... این ون تو رو میبره به جایی که ما میخوایم... راننده اش هم توجیه شده... اون ویلا تحت محاصره ی ماست. از سرایدار و خدمتکارش بگیر تا سوپر سرکوچه. هر اتفاقی افتاد بهشون میگی...
و یه انگشتر عقیق گذاشت کف دستم و گفت: بمیری بهتر از اینه که زیر دست اون پست فطرتا باشی...!
با چشمهای خیس اشک بهت زده بهش نگاه کردم و خفه گفت: مراقب خودت باش کتی... ! دعا کن...
سحر از پشت سر گفت: داره بهوش میاد...
سروان هلم داد و گفت: بدو کتی ... بدو...
و من دوییدم... باتمام قدرت... با تمام وجود... به در نگاه میکردم فقط به در نگاه میکردم!... کف پاهای برهنم از برخورد با سنگ فرش زمین میسوخت ... نفسم تو سینه راکد مونده بود و جناغم میسوخت.
چشمام از زور و حجم اشک میسوخت... دلم از بی کسی وبدبختی خودم میسوخت.
از در آهنی رد شد... به سمت چپ پیچیدم . هنوز میدوییدم... گریه میکردم و میدوییدم... گوشی و انگشتر تو دستم عرق کرده بودن... با دیدن یه ون سبز رنگ؛ سرعتم بی اراده بیشتر شد... در به روم باز شد. از روی جوب پریدم... خودمو به داخل ون انداختم وبدون اینکه در ون بسته بشه، راننده حرکت کرد.
از شدت نفس نفس زدن به سرفه افتاده بودم... معدم میسوخت ... دستمو رو شکمم فشاردادم ... از سرمایی که بخاطردر باز ون به کف پاهای اش و لاشم میخورد تنم مور مور شد.
به سختی رو زمین لابه لای صندلی ها خزیدم و در و بستم.
رو زانوهام خودمو بالا کشیدم و ارنج هامو لبه ی صندلی پشت راننده گذاشتم نفسم بالاخره سرجاش اومد.
روسریم کاملا از سرم افتاده بود... دستمو رو معدم فشار اوردم.
با تکون راننده چشمای بیحالمو به سمت دستی که به عقب اومده بود و یه بطری اب معدنی و به سمتم گرفته بود چرخوندم.
بطری اب باعث شد چشمام برقی بزنه... ازش گرفتم وگفتم: مرسی...
جواب داد: خواهش میکنم.
بدون اینکه در اب معدنی وباز کنم ... به آینه نگاه کردم. خودش بود...
خودمو به جلو کشیدم... پهلوم به لبه ی صندلی خورد . خودمو بالا کشیدم.
با دیدن نیمرخش بهتم زد.
آهسته گفت: داری جلب توجه میکنی...
مات نگاهش میکردم که در داشتبورد وباز کرد و دو بسته ساندویچ اماده دراورد و به سمتم گرفت وگفت: برو بخور و بخواب. راه زیاده...
بهت زده نگاهی به بسته بندی ساندویچ کردم. اسم رستوران و ادرسی که روش بود باعث شد نفسم حبس بشه...
آدرس: چابهار...
ما جنوب بودیم؟!
گیج سرمو بلند کردم.
خنده ای کرد وگفت: چیه؟
خفه نالیدم: بهراد...!



فصل یازدهم:
تنم میلرزید... دستهام یخ کرده بود و سر ملتهب و پردردم رو به اسمون و افتاب داغ جنوب بالا بود .
توی گوشم صدای سروان میومد ...
"اگر تا سه روز دیگه خبری از ما وشیخ نشد، زنگ بزن به سرهنگ ... بهش بگو امید وصیت کرد تو شهرخودش خاک بشه ،کنار مادرش... بگو به زن وبچم بگه خیلی دوستشون دارم. بگو به زنم بگه که دلم برای اون ته دیگای سوخته اش تنگ شده ... "
یعنی مرده؟؟؟
یعنی زنده است؟
دروغ میگفت؟
راست میگفت؟
اصلا تونست اون فیلم رو جایگزین کنه؟!
سه روز شده یک ماه سروان امید !
سه روز شده یک ماه و راننده ی توجیه شده ی ون سبزت نمیذاره حتی تنها تا دستشویی برم!
شده یه نگهبان و مدام درحال چک کردن کوچیکترین حرکت منه!
دستی روی شونم قرار گرفت .
چشمهامو بی اراده بستم. حتی نمیتونستم چند دقیقه با خودم خلوت کنم!
بهراد زیر گوشم گفت: خوبی؟
با چشمهایی که دیگه عنان اشکهاش در اختیارم نبود به سمتش چرخیدم .
بهراد نفسی از هوای داغ و ساکن گرفت و گفت: این تنها راه نجاته...
خنده ای عصبی کردم و با چشمهایی که خیس از اشک بود گفتم: تنها راه نجات من مرگه ... بهراد مرگه!
بهراد کاملا منو به سمت خودش چرخوند و گفت: تو قوی تر از این حرفهایی... یادت رفته کتی؟!
پوزخندی زدم .
دیگه هیچ قدرتی توی وجود من نبود!
من قدرتمو از دست داده بودم ... سالها بود که هیچ قدرتی نداشتم. روزها بود که قدرتی نداشتم!
با نگاهش ، امیدوار ... منو برانداز میکرد.
زیرنگاه سنگینش گفتم: مگه ادم چقدر میتونه بجنگه؟ ... دیگه نمیکشم... دیگه نمیکشم بهراد ... تو این یک ماه چقدر اوارگی کشیدیم ... ویلون و سیلون علافیم... منتظریم! که چی بشه؟؟؟ مگه قرار نبود بریم یه ویلا که همه ی ساکنینش پلیس بودن و ما رو زیر نظر داشتن پس چی شد؟... چرا سر از اینجا دراوردیم؟؟؟ بهراد ... تو کی هستی؟؟؟ چی هستی، چرا نمیری سر کار و زندگیت ... مگه خونه نداری؟مادر نداری؟ مگه شرکت نداری؟ چرا اینجا حبسم کردی بهراد؟ جون هرکی که دوستش داری بهراد ...تو رو خدا... خستم بهراد خستم... ولم کن بذار برم...چرا دنبال من راه افتادی؟ چرا ولم نمیکنی؟ چرا همش تعقیبم میکنی؟
بهراد: به حال خودت گذاشتمت که افتادی گیر اون نامردا و همه نقشه ها رو نقشه بر اب کردی...
با هق هق نالیدم: بهراد...
بهراد کلافه دستی به موهاش کشید و گفت: تو بگو چی کار کنیم کتی؟ همون کار و کنیم؟!
-دوست دارم برم اداره ی پلیس... خودمو معرفی کنم... بذار برم! ... اونجا امنه ... اونا قابل اعتمادن... بهراد تو رو خدا!
و با التماس گفتم: بهراد تو رو قران ... تو رو خدا بهراد ... چی از جون من میخوای؟ تو هم از اونایی نه؟؟؟ راستشو بگو بهراد ... اینجا نگهم داشتی قیمتم بره بالا؟
بهراد پوفی کرد و سعی کرد منو دراغوش بگیره...
اما من فاصله گرفتم... از اغوشی که به روم باز شده بود کناره گرفتم... بهراد چیزی نگفت دستهایی که به سمت من باز کرده بود دو طرف بدنش اویزون شدن و باز من موندم یه دنیا چرا... باز نفهمیدم چی به سر زندگیم اومده ... یا خودم دستی دستی چی به سر زندگیم اوردم! من تو جنوبی ترین شهر ایران چه غلطی میکنم!!!
از کنارش رد شدم...
تمام این مدت مثل یه جغد شب بیدار و روز بیدار ...
دقیقا مثل یه نگهبان بی جیره و مواجب مراقبم بود تا دست از پا خطا نکنم... تا فرار نکنم ...
از زندگی و کار و سرمایه اش دست کشیده بود و دنبال من میومد. هرجا که میرفتم. هرجا که میخواستم برم و مانعم میشد. هرجا که فکرشو میکردم برم و فکر و ذهنمو میخوند!!!
منو اورده بود اینجا ... توی یه روستا پر از عرب... عرب های ایرانی! ... خارج از شهر... هیچ کس زبونمو حتی نمیفهمید ...! و منم حتی زبونشونو نمیفهمیدم!!!
پله های ساختمون مخروبه رو اروم پایین رفتم... اینجا ایران بود؟واقعا ایران بود؟ من تو کشور خودم بودم؟ مردمش پس چرا غریبه بودند ... چرا التماس چشمهامو نمیخوندن؟ چرا راه فرار و نشونم نمیدادن؟ چرا نمیگفتن پلیس کجاست ... چرا نمیگفتن اینجا کجاست ...
خسته بودم... داغون بودم ... له شده بودم... دیگه توانی برام نمونده بود. دیگه هیچی برام نمونده بود... ! کاش شیخ میومد منو باخودش میبرد و وعده ی خونه و ماشینشو عملی میکرد ...!
من به اون زندگی که سرو تهش معلومه راضی ترم تا این همه بلاتکلیفی !
کشون کشون خودمو به ساحل رسوندم.
داغی هوا مغزمو میسوزوند .
بهراد فقط یک جمله میگفت: هیچ چیز طبق برنامه پیش نرفت ما مجبور شدیم به اینجا بیایم! حالا باید صبر کنیم تا دستور بعدی سرهنگ مرتضوی ! یک ماه تمام ...
یک ماه که جز این خراب شده ... جای دیگه ای رو ندیده بودم... جز با بهراد با کس دیگه ای حرف نزده بودم!
اگر کابوس هاتف و دست درازی شیخ نبود اینجا بهشت کوچیک من میشد! ...
اگر ترس از تماس سرهنگ نبود اینجا ، همین جا با بهراد زندگیمو شروع میکردم ... من و بهراد ! دوتایی...
میرفتم دست بوسی مادر و پدرش و سعی میکردم خودمو تو دلشون جا کنم .
میرفتم کار یاد میگرفتم درس میخوندم تا به چشم خانواده ی بهراد بیام و بذارن که باهاش زندگی کنم. من که جز اون کسی و نداشتم... من که جز بهراد راهی نداشتم ... چاره ای نداشتم... ادم دیگه ای نداشتم!
خانواده ای نداشتم... دوستی نداشتم... عشقی ... عشق؟!
من ... کتی؟ عشق؟! کدوم عشق...
یه دختر بی کس و کار مگه میتونه عاشق بشه؟! عاشق باشه؟
مگه میتونه دل و ایمون کسی مثل بهراد و ببره ... ؟میتونه؟نمیتونه... نمیشه. بهراد خانواد داره ... پدر داره ... مادر داره ...
بهراد عارش میاد من کنارش راه برم... حالا بشم زنش؟
کتی کجای کاری... چهارتا ودکا خورده ، خوشی زده زیر دلش!
گوشهام سوت میکشید ...
تمام امید من سروان امید زارعی بود ... یه امید واهی! یه امید که نمیدونستم زنده است یا حتی مرده!
تمام امیدم دل نگرونی مردی بود که نمیدونستم واقعا باید بهش امید میداشتم یا نه...
مردی که دل نگرون دخترهاش بود و میتونست ناجی من باشه ...
مردی که میخواست دخترهاش به شوربختی من دچار نشن ...!
خدایا چرا من زندم؟چرا... چرا این زندگی لعنتی من تموم نمیشه! چرا منو تموم نمیکنی خدا ... چرا؟!
صدای برخورد موج ها به ساحل گند ترین صدای دنیا بود ... دیدن برق اب از انعکاس خورشید به دریا مشمئز کننده بود ...
نوازش شن ها لای انگشتهای عرق کردم چندش اور بود ... من از این دنیا و تمام زیبایی هاییش که تیر شده بود توی چشم من بیزار بودم ...
من از همه چیزهایی که میتونستم داشته باشم اما محروم بودم بیزار بودم...
اگر شجاعت پروانه رو داشتم...
یا مثل شادی و بیتا تقدیرمو قبول میکردم ...
یا ...
اب به پاهام برخورد میکرد... اب ولرم جنوب ... تا قوزک پامو نوازش میکرد ... دریا کشش داشت... دریا جاذبه داشت ... دریا ادمو میبرد سمت خودش... میبرد تو اغوش خودش... ادمو جذب میکرد...
دریا جذبه داشت ... ! غرور داشت ... عمق داشت ... میشد یه لکه ی ننگ رو توی خودش غرق کنه و هیچ کس پیداش نکنه!
دریا می بلعید ... مهم نبود کی باشی چی باشی... از کجا باشی... حروم باشی پاک باشی میرفتی تو دهن دریا و میتونستی نباشی!
دریا ته نداشت ... اخر نداشت ... اخرش پر شدن جونت بود از اب... اب و اب ... مهم نبود آروقت بوی گند الکل بده ... مهم نبود جسمت کرم برداشته باشه ... مهم نبود ذهنت کثافت باشه ... مهم نبود زن باشی یا مرد ... دریا میتونست تو رو تا اخرین قطره اش نگه داره!
میتونست تورو از دست همه نگه داره ... فراری ... گم نام... میتونست تو خودش حفظت کنه و هیچ کس پیدات نکنه ...!
دریا بزرگ بود ... خیلی بزرگ!
میتونستم توش غایم شم ... میتونستم ... میدونستم که میتونم ... !
باید میتونستم... راه من همین دریا بود ... این اغوش همون اغوشی بود که باید به روم باز میشد و من باید میپذیرفتمش...
اینجا ارامگاه من بود ... خونه ی ابدی من بود ... مأمن من بود!
اینجا ... درست همین ... جا ...
زیر پام خالی شد ... چشمامو بستم... دریا منو سفت گرفته بود ... بغلم کرده بود ... محکم ...
چشمامو بستم...
اب شورمزه یِ ارامگاهِ من، خوش طعم ترین نوشیدنی بود !


سرفه میکنم... عق میزنم... اب بالا میارم .
و باز سرفه میکنم.
اونقدر سرفه میکنم تا حس میکنم گلوم زخم شده ...
سخت چشمهام باز میشن ...
نگاهش میکنم. موهای خیسش شنیه ... لباسش به تنش چسبیده ... اب ازسر و صورتش روی من میچکه... نفس نفس میزنه ... سایه انداخته روم و با چشمهای گرد و ملتهبی نگام میکنه ...
دست اخر وقتی میبینه بهش زل زدم و احتمالا زندم...
از روم کنار میره و آخی میگه ...
کنارم نشسته و زانوهاشو بغل کرده ... صداش درنمیاد ... من هنوز سرفه میکنم ... به پهلو... لب ساحل... اب میره و میاد... من سرفه میکنم و اب بالا میارم...! گلوم ... چشمهام میسوزن ...
توی گوشم صدای اب میاد ... دهنم و انگار با سنگ ریزه های شور پر کردن ...
افتاب مستقیم تو چشمم میخورد ... درست بالای سرم تماشام میکرد و منو میسوزوند!
نمیدونستم تو چه وقتی از روزم یا چی به سرم اومد ...
فقط میدونستم... دریا هم نتونست این همه نجاست منو تحمل کنه ... منو تف کرد !
بهراد دست انداخت زیر زانو و شونه هام... با یه حرکت بلندم کرد و ایستاد . رها و ازاد بدون هیچ اصراری برای حلقه کردن دستهام دور گردنش، چشمهامو بستم... به ارومی من وبه سمت همون مخروبه که پناهگاه و مأمن یک ماهم بود، برد .
مخروبه ای که نمیدونستم قراره توش چی دیگه به سرم بیاد!
روی کاناپه ی تخت خواب شو منو به سبکی پر رها کرد ... من میلرزیدم و بهراد یک دست به کمر و یک دست به سر ناچار جلوم ایستاده بود!
خسته بودم... خسته ... سردم بود ... میلرزیدم!
بهراد رفت و با پتویی برگشت...
دندون هام بهم میخورد و قدرت ثابت نگه داشتن فکمونداشتم...
کنارم نشست... پتو رو دورم پیچید و سرمو به سمت شونه اش هل داد . پیشونیشو روی موهام گذاشت.
خفه با صدای گرفته گفت: خودت خواستی کتی... خودت خواستی!
با زبون لب های خشک و شن زارمو تر کردم و گفتم: مست بودم ...
بویی از موهام کشید و گفت: مگه نگفتی پشیمون نمیشی... مگه نگفتی با کی باشم بهتر از تو ... بهتر از ناجیم؟! مگه نگفتی پشیمون نمیشی؟! مگه نگفتی حالا که اینجا قراره با هم بمونیم بیخیال قوانین و سنت ها ... بیخیال همه چیز.... مگه نگفتی میترسی بدترین و داشته باشی پس بین بد و بدتر یکی و انتخاب میکنی؟ مگه ارامش نخواستی؟ پس چی شد کتی؟ اون همه عطش خواستنت چی شد؟ مگه نگفتی کتی؟ مگه نگفتی من لیاقت تو رو دارم؟ مگه نگفتی فکر میکنی ناجی ادم به ادم حلاله؟! مگه نگفتی که خواستنت از دله ... از شراب نیست؟! مگه نگفتی حرفت الکل نیست که بپره؟! پس چی شد کتی؟ کو اون دختری که گفت میخوام یه شب عاشقانه رو تجربه کنم تا یه شب اجباری؟؟؟ مگه نگفتی منو از قیمت بنداز شاید اگر پیدام کردن ازادم کنن؟ حالا چرا زدی زیرش ؟ چرا منو محاکمه میکنی؟ چرا یه کار میکنی فکر کنم زورت کردم؟ چرا خواب شب و بهم حروم کردی ؟ من و با شیخ یکی میدونی کتی؟!!! تو که راضی نبودی چرا راضیم کردی کتی؟! با من وخودت چیکار کردی کتی؟! من با این عذاب وجدان چیکار کنم؟!
با کف دستهام به سینه ی مرطوبش فشاری وارد کردم و خودمو از حصار اغوشش بیرون کشیدم.
از جام سخت بلند شدم. بهراد پوف عمیقی کشید و ارنج هاشو روی زانوهاش گذاشت . با کف دست سرشو گرفت. لا به لای موهاش شن بود . خیس بود ...
با برداشتن اولین قدم و دور شدنم از کاناپه، پتو از روی شونه هام به زمین افتاد .
ماسه ها به کف پام چسبیده بودن و با هر قدمی که برمیداشتم لرزی که تمام جونمو احاطه کرده بود بیشتر میشد ... بیشتر و بیشتر!
به اتاق خواب رفتم.
لبه ی تخت دو نفره نشستم ... خودمو بغل کردمو سرمو پایین گرفتم.
موهام توی صورتم ریختن ... با شنیدن قیژ لولای در و فهمیدن اینکه بهراد توی درگاهی ایستاده هم سرمو بالا نگرفتم. توده ای که چندین سال بود ته حلقم چنبره زده بود و هر بار بزرگتر و بزرگتر میشد! امروز انگار به حداعلای خودش رسیده بود !
حتی نمیذاشت یه نفس ارومم بره و برگرده ...
حتی نمیذاشت یه قطره اب ازش پایین بره!
بهراد کنارم نشست.
بی اراده صاف شدم ... روتختی رو روی شونه هام انداخت و گفت: دو روز دیگه تحمل کن!
دو روز دیگه میشد یک ماه!
یک ماه تمام در بلاتکلیف ترین نقطه ی زندگیم دست و پا میزدم!
نه ...
من خیلی سال بود که توی یه نقطه درجا میزدم!
عمر میگذروندم ... وقت تلف میکردم... پشیمون میشدم... پشیمون میشدم ... پشیمون میشدم!
بهراد دستشو روی شونم گذاشت.
شونمو پس کشیدم.
بهراد دستشو پایین اورد و گفت: کتی... بذار تموم بشه ...!
پوزخندی میزنم .
-دیگه تموم شده بهراد ... من تموم شدم!
بهراد خفه گفت: باهات ازدواج میکنم ... اگر دردت همینه باهات ازدواج میکنم. فقط دو روز دیگه دندون رو جیگر بذار.
ته حلقم میسوخت ... از شوری مرگی که حتی لایق اون هم نبودم!
بهراد دست دراز کرد و چونمو نرم با انگشتش گرفت.
رومو گرفتم...
بهراد اهسته گفت: کتی ... من با اینا همدست نیستم. از تک تک اینها بیزارم کتی... از همشون کتی... میفهمی؟
نه نمیفهمیدم...
کاش راحتم میذاشت.
کاش این جسم مرده رو دیگه لااقل راحت میذاشت ...
کاش میذاشت برم ... دیگه نمیترسیدم خدشه ای به روحم وارد بشه. من که دیگه روحی نداشتم. مرگ بهم واجب بود ... !
دستشو پایین انداخت و گفت: من هاتف و شیش ساله که میشناسم... کتی... من با اونا نیستم ... هاتف و کارای کثیفشو من میشناسم کتی... از تو بهتر ... من یه عمره دنبال اون نامرد پست فطرتم که زندگیمو تباه کرد ، زندگیمو گذاشتم تا پیداش کنم و انتقاممو ازش بگیرم. انتقام حروم کردن زندگیم. نامزدم! کتی نامزدم ... دختری که دوستش داشتم ! ... میفهمی کتی؟
اونقدی تند گردنمو به سمتش چرخوندم که صدای اعتراض مهره های گردنم بلند شد و برای چند لحظه رگ پشتم سوخت ...
محل به این سوزش و درد نگذاشتم.
دستم اونقدری کرخت بود که برای مالیدن و التیام صدای گردنم بالا نیاد...
برای اولین بار بود که اسم هاتف و از دهن بهراد میشنیدم...!
بهراد پوزخندی زد و گفت: اولین طعمه اش نامزد من بود کتی ...! نامزد بیست ساله ی من کتی...!
هاتف... بهراد ... نامزد؟ زندگی؟؟؟
من نمیفهمیدم...
بهراد با حفظ زهری که تو زاویه ی لبهاش بود گفت: هاتف ... تمام چیزی که میتونستم داشته باشم و گرفت... لازم نیست بگم چطور یا ... تو میدونی چطور!
دهنمو بستمو باز کردم ...
هوا کم بود برای نفس کشیدن ...
دلم یه دم عمیق میخواست...
من میدونستم...
من میفهمیدم...
من وعده هاشو از بر بودم!
بهراد روشو گرفت و اهی کشید .
کف دستهاشو لبه ی تخت گذاشت و پاهاشو دراز کرد . سرشو عقب کشید و چشمهاشو به سقف دوخت .
زیر لب زمزمه کرد: ارزوی من فقط بیست سالش بود ...! فقط بیست سالش بود!
دستمو به بازوش رسوندم .
لبخند سردی گرفتار لبهاش شده بود .
هویی کرد و پرسیدم: چطور شد؟!
بهراد: همون حرفهایی که به تو زد ... ارزوی منو خام کرد... خانوادم مخالف بودن ... ! پدرم ... پدرم مخالف بود. میگفت ارزو از یه خانواده ی سطح پایینه ...! پدرش ابدارچی شرکت پدرم بود ... یکی دوبار که ارزو از دانشگاه اومد شرکت دیدمش... هاتف نفهمیدم از کجا سرو کله اش پیدا شد، وقتی با ارزو دیدمش فقط یه کلمه تو ذهنم حک شد. خیانت ! فکر کردم با دیدن یه پسر دیگه منو فراموش کرد.... منم خواستم ولش کنم. یه دختر بچه ی بیست ساله که تو این جهنم خورد به پست یه ادم ناتو و من احمق فکر کردم منم که بازی خوردم!... بهش بی اهمیت شدم... باهاش سرد شدم و چشممو روی تله ای که براش پهن شده بود بستم... فکر کردم یه دختر بیست ساله منو خام کرده و اخرش رو دست خوردم، باهام بازی کرد و حریفش نشدم! ... هاتف حرفه ای بود ... ارزو رو خام کرد . فکر کردم باشه باهاش ازدواج میکنه ... پدرم خوشحال بود حتی میخواست جهزیه اش رو جور کنه که پسرشو نجات بده تا یه دختر پایین شهری و نیاره تو کاخ اعیونیش به عنوان عروس ! یه هفته نگذشت که ارزو دیگه حتی دانشگاه هم نرفت. پدرش هم پیشنهاد جهزیه دادن پدرمو رد کرد و گفته بود پولشو بده . دختره رو فرستادم رفت. جهاز نمیخواد. چیزی که میشنیدم با منطقم جور درنمیومد. ته توشو دراوردم ... هافت تو گوش پدر معتادش رو پر کرد... مرتیکه ی مفنگی دختره رو فروخت! ... ده میلیون ...! میدونستم خودم زودتر میخریدمش! ... دیر فهمیدم... خیلی دیر!
-دیگه ازش خبری نداشتم ... خبری نداشتم ازش... نه از خودش... نه از هاتف... به پلیس گفتم ... پدر معتادشو سلاخی کردم تا بفهمم چی کار کرده ... اما فقط فهمیدم ده میلیون از هاتف گرفته و دیگه رنگ دخترشو ندیده! ... رفتم دبی... برای ابروی خانوادم شرکت زدم ، کار کردم و خودمو ایندمو تامین کردم ... بعد هم به عنوان یه مشتری... یه خواهان ... تو اکیپشون نفوذ کردم تا کم کم امار آرزو رو دراوردم ، فهمیدم ارزو رو تو بزرگترین حراج فروختن ... با نازلترین قیمت! همون سالا ... 83 بزرگترین حراج دخترای ایرانی تو فجیره! ...
دستهاشو ازاد کرد و روی عرض تخت دراز کشید. هنوز داشت به سقف نگاه میکرد...
لبخندی زد و گفت: خیلی دنبالش گشتم ... پیداش کنم... نجاتش بدم ... حتی همون موقع ها هم حاضر بودم ...
و سکوت کرد!
-حاضربودی باهاش ازدواج کنی؟!
بهراد اب دهنشو قورت داد. سیب گلوش پایین و بالایی شد و زمزمه کرد: نمیدونم!
بهراد لبهاشو کم


مطالب مشابه :


دانلود کامل رمان چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر

دانلود کامل رمان چشمهایی به دانلود چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر. اینم از سرور




رمان توسکا25

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ (زهره کلهر) نگاهاش پر از عطش و خواستن شد




رمان جدال پرتمنا 11

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان (زهره کلهر) آراد بود حتما از عطش




رمان پرستش 12

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان حکم دل23

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان افسونگر20

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان راند دوم 79

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان ازدواج به سبک اجباری 5

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




برچسب :