رمان نقطه پایان 7


از کله صبح این سوگند مثه عزرائیل بالا سرمن نشسته بودتا بیدارشم تامجبورم نکرد برم دستوصورتمو بشورم ول کن نبود

توی خونه غوغایی به پاشده بود بعد از کار قشنگی که من دیشب با خواستگار وارفتم کردم حالا نوبت سوگند بود که بی لیاقتیشونشون بده و به خواستگارش جواب مثبت بده حالا همچین میگم بی لیاقتی اینگار خودم بدم میاد ولی خب اون وارفته رو اسمشم نمیتونم تحمل کنم اییییی

وای وای مامان من باز کشتارگاه دست جمعی میکروب های خونه رو راه انداخته من نمیدونم اخه چرااااا ؟؟ مامان تا

چشمش به من افتاد گفت

-ا سوگل بیدار شدی؟ بدو بیا کلی کار داریم

یه نگاه کردم و معترض گفتم – اخه به منچه شما که نمیذارین من بیام تو مهمونیتون

سوگند که اون طرف مشغول تمیز کاری بود صداش بلند شد و گفت- من که از خدامه تنها خواهرم تو خواستگاریم

باشه مامان نمیذاره میگه تو بیای شگون نداره

دستام رفت روی کمرم و دهنم باز شد که جواب این سوگند پرو رو بدم که مامانم دستمو کشید و طی انداخت تو بقلم

یه نگاه به طی انداختم و یه نگاه به مامان که گفت- منتظر چی هستی؟؟

یه اه بلند کشیدم و شروع کردم عادت داشتم نه به کوزت بودن ها به اخلاق مامانم وقتی قرار بود مهمون بیاد یه روز

قبل از مهمونی یه روز بعد از مهمونی در گیر بود حالا خونه همیشه تمیزه ها ولی وقتی مهمون میاد انگار عید داره میاد

باید همه جارو خونه تکونی کنیم کارگرم نمیاورد میگفت به کارگر اعتماد ندارم معلوم نیست چه جوری خونه رو بشوره

هرچی هم بهش میگفتم من بد تر از کارگرم به خرجش نمیرفت باباهم معمولا این جور روزا جیم میزد فقط تماس تلفنی

داشتیم باهاش همش میگفت توراهم بابامه دیگه

رفتم یه اهنگ گذاشتم که حداقل با قر کار بکنیم هی خدا

******

بعد از کلی کار داشتم موقعیتو میسنجیدم چه طوری جیم بزنم تا دیدم کسی این اطراف نیس پریدم تو حموم سر 10 دقیقه از حموم امدم بیرون رفتم جلوی ایینه

شماره ترنم گرفتم با یه دست گوشیو گرفتم و با دست دیگم هم حوله رو روی موهام میکشیدم تا ابش گرفته بشه که

صدای ترنم پیچید تو گوشم

-سلام خوفی؟

از حرفش لبخند نشست روی لبم و جوابشو دادم- از کی تا حالا سوسولی میحرفی؟

خندید و گفت-خوبی؟ چه خبر؟

-نه بابا چه خوبی پاشو بیا نجاتم بده تو چه جور دوستی هستی مگه قرار نبود 5 بیای؟

-باز چی شده؟خب 5 نشده که

با حالت ناراحت گفتم -مهمون داریم بعدشم نزدیک 5 هست که

خندید-حقته خوبه مامانت حق منو از تو میگیره

-تری جونم پاشو بیا بریم دیگه 5 و قبل 5 نداره که کلی حرف جدید دارم ها

-خیل خب تا 20 دقیقه دیگه اونجام

-ماچ ماچ بای

و تماس قطع شد لباس پوشیده و مرتب از اتاق رفتم بیرون رو به مامانم که داشت به سوگند میگفت بره به کارهای

خودش برسه گفتم-خب دیگه کاری با من ندارین؟

نگاهم کرد و گفت-کجا؟

-با ترنم میرم بیروندیگه ساعت 5 اینا تا یه ساعت دیگه میان شما هم برو یه دوش بگیر بد نیس

اینو که گفتم دستشو کوبوند روی لپش و لبشو گزید اخرم گفت -وای خوب شد گفتی باشه برو فقط نمیدونم بابات کجا

موند

با لبخند -نگران نباش مامانی بابا همیشه به موقع میاد

-خداکنه

*****

کمربندمو بستم و بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم- حرکت کن

ترنم توی جاش چرخید و گفت-تاکسی سوار شدی مگه بچه پرو؟؟

خندیدم و گفتم –هی یه چی تو همون مایه ها اتیش کن بریم

-معذرت خواهیتو نشنیدم

-برو ببینم الان خواستگارا میرسن

با تعجب نگاهم کرد و گفت-کیا؟؟؟

-چرا داد میزنی دیوونه کیا نه خواستگارا واسه تو نیومدن که این ریختی میشی خواستگار سوگنده

-اونوقت تو رو هم بیرون کردن

-یه جورایی

خندید و ماشین روشن کرد کل قضیه ی خواستگاریه سوگند براش تعریف کردم اخرش یه نگاه بهم کرد و با لبخند

گفت-مایه تور رفتیم سوگند عروس شد

-اره دیگه منتظر بود من برم بعد تورشو پهن کنه

باهم دیگه خندیدیم و ترنم و گفت- ولی پسره چه اسم باحالی داره

-اره برسام تازه قیافشو ندیدی خوشگله ولی نمیدونم چرا یه جوریه یعنی یه حسی بهم منتق میکنه یه چیزی که

نمیفهمم چیه

-از این جمله های تو رمانا میگی ها اونا که همیشه عشق از اب در میاد مثلا میشه عشق نا فرجام یا شایدم فرجام

اونم از نوع خیانت وای چه باحال میشه سوگل!! مثل برسام سوگند بخاطر تو ول کنه

دستمو زده یودم به سینه ام و تکیه داده بودم به در و با یه نگاه عاقل اندر سفیه داشتم به ترنم که داشت با شوق

چرندیاتشو میگفت خیره شده بودم حالا هم پشت چراق قرمز برگشت سمت من وبا دیدن قیافه من لبخندشو خورد و

خیلی جدی گفت

-ایشالا که خوشبخت بشن

-ایشالا خدا یه عقلم به تو بده

کلی تو خیا بونا دور دور کردیم من از امیر علی و اومدن ناگهانیش براش گفتم اونم کلی تعجب کرد که با دلیل امیر

علی رو بهش گفتم و اونم قانع شد تا ساعت 8 شب تو خیابونا دور دور کردیم و اهنگ گوش کردیم کلا خیلی شادیم

ولی خب خسته شدیم دیگه

- ترنم میگم دیگه بریم سمت خونه

-مگه رفتن

-نمیدونم ولی بریم تو کوچه واستیم تا بیان تو هم برسامو ببینی

خوشحال دور زد سمت خونه رفت توی کوچمون و نزدیک در خونه اون طرف خیابون واستاد یاد این فیلمایی افتادم که

پلیسا وایمیستادن جلوی خونه جانی و جاسوسیشونو میکردن برای همین سریع به ترنم گفتم –چراغاتو خاموش کن

ترنم یه ذره نگاهم کرد و گفت-جو گرفتت ها ولی بعد چراغاشو خاموش کرد چند دقیقا ای گذشت که در خونه باز شد

با ارنج زدم به پهلو ترنم –تری تری اومدن

با اخم نگاهم کرد و گفت خیل خب سوراخم کردی یه ذره نگاهش کردم و گفتم خب چیه بده خبرت کردم ؟ میترسی

بادت خالی شه

چپ چپ نگام کرد

اول یه خانوم خوشتیپ وبعدشم یه آقای قدبلندو چهارشونه اومدن بیرون وبعدشم یه آقای دیگه که احتمال میدادم

برسام باشه چون فاصلمون نسبتازیادبودو کوچه هم باچراغای کم نور روشن بود قیافهاشون دیده نمیشد!!!

یه نگابه ترنم انداختم دیدم چشماشو ریزکرده وسرشو تاجایی که جاداشته برده جلو وجوری زل زده به سه تاجسم

متحرک درفاصله شونصد متریمون که انگار میخواد ذره اورانیومو کشف کنه!!

اصلا حواسش به اطراف نبود فقط زل زده بود به روبروتاشاید بتونه این آق دومادو خانواده خوشبختشو رویت کنه یه

فکرشیطانی به ذهنم خطورکرد


یه آهنگ شاد درحال پخش شدن بود ولی صداش خیلی کم بود آروم دستمو بردم سمت پخش وبایه حرکت صدارو

تاآخر بلند کردم طوری که خودم از صداش یه تکون خوردم چه برسه به تریه بیچاره!! ترنم چنان تو جاش پرید که ایندفعه

واقعه چسبید به سقف,البته سقف ماشین ویه جیغ زدو بادست سرشو میمالوند

منکه از خنده عین پوست موز وارفته بودم من میخندیدم ترنمم دائم جیغ جیغ میکرد که میکشمت دارم برات وایسا

سوگل خانووم..... انقد خندیده بودم که عضلات صورتم درد میکرد حسابی واشک از چشمام جاری شده بود خنده

هام که تموم شد نفس نفس میزدمو صورتمو ماساژ میدادم ترنمم دست به سینه نشسته بودو بااخم زل زده بود به

کوچه تاریک اوه اوه الان رسیدیم به قسمت سخت ماجرا!!منت کشیییییی!!هییی چه کنیم که خراب رفیقمونیم..خب

خب الان باید چیکار کنم؟؟؟ هاااان فهمیدم

شرو کردم به خوندن

همه چی آرومه

تری چقد منگله

پیشمه آره حالا

هی قهر می پرونه

یهو ترنم پقی زد زیرخنده!!وا این دختره هم خل شد رفت!!حالا کی میاد اینو بگیره میمونه رودست ما بدبخت میشیم!!!

به چی میخنده خب؟؟

میون خنده هاش گفت:میگم سوگل توام ترشی نخورده یه میکرو شاعری میشی هااا حتما شعراتو بفرست برای

خواننده های محبوب تا درصد محبوبیتشو بالاتر بره...

نگا نگا من برای شادیه روح این مسخره بازی درآوردم اونوقت این منو مسخره میکنه!!!!موضع خودمو حفظ کردمو

گفتم:ما کش شلوارتیم رفیق ولمون کن تافناشی!!!تری جونم منو هنو کشف نکردن عجله نداشته باش

یکم دیگه باترنم چرتو پرت گفتیم وبعدخدافظی کردیم وارد خونه که شدم ننه آقامون با آبجی بزرگه هرسه تو پذیرایی

نشسته بودنو مشغول بگوبخند بودن وانگارنه انگار منه طفل معصوم تو خیابونا بخاطراینا تااین موقع شب آواره بودما!!!

طبق معمول سلام بلندبالایی کردم که هرستای سریع چرخیدن سمت من وجوابمو بالبخند دادن

سوگند گفت: اومدی؟؟

همینجوری که از پله ها میرفتم بالا گفتم:نه پس این روحمه محض مزاح اومده دل شوما شاد بشه!!

سوگندخندیدو گفت:بی مزه

مامان:شام خوردی مامان؟

ـ آره مامان,شب بخیر

همه جوابمو دادن

رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم بااینکه داشتم از فضولی میمردم ولی انقدخسته بودم که حس هیچکاریو نداشتم سرم که رفت رو بالشت بشمارسه خوابم برد
باسروصداهایی که میومد لای یکی از چشمامو باز کردم وبه ساعت روی میزعسلیه کنار تختم نگاکردم ای بابا ساعت 10 صب این سرو صداها واسه چیه؟؟؟ یه غلط زدم تا شاید خوابم ببره چشمامو روهم فشاردادم بالشتو گذاشتم روسرم ولی نع!!فایده ای نداشت خواب نازنینم مثه پرنده ای عاشق رهسپار نیستی شده بود هیییی! باغرونق رفتم دست شوییو صورت جیشومو شستم خدارو شکر دستشویی تو اتاقم بود ونمیخواس این همه راه برم بیرون..

باهمون لباسای عروسکیم ازاتاق رفتم بیرون

ازپله ها که رفتم پایین نزدیک بود سنگ کوپ کنم سریع جلو دهنمو گرفتم که جیغ نزدنم وپله های اومده رو با دو برگشتم

خدارو شکر از پذیرایی به قسمت پله ها دید نداشت رفتم تو اتاقمو درو بستم وای وای خدا نزدیک بود آبروم جلوی اینابره ها من نمیدونم امیروخانوادشو خاله پرستو دایی پرهام عمه پروانه اینجا چیکارمیکردن!!!!اونم ساعت 10 صبح!!!خدایا ببین ماباکیا شدیم 77 میلیون نفرااا

یه آه پرسوزوگداز کشیدم!! منکه میدونستم اگه نرم پایین یکی میاد بالا تاصدام کنه پس پریدم تو حموم یه دوش دودقیقه ای گرفتمو اومدم بیرون موهامو همونطور خیس بالا سرم جمع کردم یه تونیک سفید پوشیدم باساپورت مشکی صورتم مثه همیشه ساده ساده ... به پله ها که رسیدم خواستم مثل همیشه سر بخورم اما ترسیدم دودمانم به باد بره پس عین یه خانوم باشخصیت باپله اومدم همه مشغول صحبت بودن تقریبا با صدای بلندی گفتم:سلـــــــام براهل خانه

یهوهمه چرخیدن سمت من...اووووووه کاش دوربین داشتم فیلم میگرفتم تاحالا این همه توجه رو رو خودم احساس نکرده بودم

همه بالبخند جوابمو دادن منم بایه نیش نسبتا باز رفتمو نشستم کنار سوگند که با کتی دخترداییم و نشاط دختر خالم مشغول صحبت بود

کتی_ به به خواهر زن خواب آلو وقت خواب خانوم!!!

سرمو باناز تکون دادمو گفتم: مرسی کتی جون,بالاخره باید به پوستم برسم میدونی که خوابم برای پوست خوبه

هر4تامون زدیم زیر خنده

_ بچه هااینجاچه خبره؟؟

نشاط_ وا!ینی نمیدونی؟

گنگ نگاش کردم که سوگند باخنده گفت:نخیراین خانوم دیشب که برگشتن خونه از فرط خستگی بشمارسه خوابید از هیچی خبرنداره!!! ایندفعه نگاه گیجمو به سوگند دوختم ای بابا اینا چی میگن؟؟چی شده؟؟؟مردم از فضولی د یه حرفی توضیحی چیزی بابا!!بالاخره سوگند دهن باز کردو باذوقی وصف ناشدنی شروکرد به تعریف کردن

_ وای سوگل دیروز که برسام باپدرو مادرش اومده بودن بعداز زدن حرف هاو تعیین مهریه واین حرفا بابای برسام گفت حالا که همه چی درسته ومشکلی نیس بااجازه مامان وبابا یه مراسم کوچیک بله برون بگیریم وتوهمین مجلس ماعقد کنیم بابا هم کاملا موافق بود مخصوصا که میگفتن اگه محرم باشیم راحت تریم دیگه چون یه مجلسه کوچیکه قراربراین شد که سه روزه دیگه یه مجلس توخونه بگیریم

بادهنی باز از اول تاآخره به سوگند نگا میکردم این چی داره میگه؟؟یعنی چی که سه روز دیگه عقدکنن؟؟من اینجا بوقم ؟یعنی منو درحدیه برگ چغندرم حساب نکردنا!!!!!هیی روزگار به هیشکی رحم نمیکنی!!!

سوگند دستشو جلوی صورتم تکون دادو گفت:کجایی سوگلی؟؟؟جراماتت برده

تازه متوجه شدم شیش ساعته بافکی چسبیده به زمین زل زدم بهش یهو اخم کردمو گفتم:حالا من چیکارکنم؟؟

سوگندونشاطوکتی باتعجب گفتن:چیو چیکارکنی؟؟؟

اخمم بیشترشدوگفتم:من درطی سه روز چجوری لباس بگیرم؟

اول یکم نگام کردن بعد یهو سه تایی شون پقی زدن زیرخنده حالا نخند کی بخند...وا خدا شفاشون بده!!کلا من باهرکی که رفتو آمددارم همینطوریه همه مشکل دار شدن تازگیا!!

دستمو زدم به کمرمو گفتم:ای که رو آب بخندین حناق 24 ساعته بگیرین بمونه توحلقتون اگه لباستون بهتر از من باشه د چتونه؟؟نمیییرین از خنده!!!

نشاط میون خنده هاش گفت: واای...سوگل خیلی ...باحالی

وباز دوباره ریسه رفت.پشت چشمی نازک کردمو گفتم:اینو که میدونم یه چیزی بگو تکراری نباشه

تاموقع ناهار بابچه ها چرتو پرت گفتیمو خندیدیم

مهمونای گرام بعداز صرف ناهار تشریف بردن منم عین چی رو مبل ولو شدم داشتم میمردم از خستگی!!!سوگند اومد کنارمو گفت: سوگل امشب بریم برای خریدلباس؟

با حرف سوگند یاد یه چیزی افتادم یه دفعه ازجاپریدمو دویدم سمت اتاقم سوگند جیغ خفیفی کشیدو بلند دادزد:جنی شدی؟؟ از همونجا دادزدم:الان میام

پریدم تو اتاقمو اون لباسی که از کیش برای سوگند گرفته بودمو برداشتم موقعی که سوقاتی ها رو میدادم اینو قایم کردم و به کسی نشون ندادم تا یه دفعه بهش بدم که الان با این حرف سوگند یادش افتادم لباسو دستم گرفتمو برگشتم تو حال سوگند بامامان مشغول صحبت بود رفتمو لباسو آروم گذاشتم روپاش وبانیش باز روبروش نشستمو بهش خیره شدم سوگند باچشمایی گرد شده هی یه نگا به من میکرد یه نگا به لباس آخرشم پرسید:این چیه؟؟

نیشمو جمع کردمو گفتم:جوراب بابانوئل آوردم برات تا شب عروسیت بپوشیش

ـ واااااااااااای دستت طلا سوگلی خیلی قشنگه مرســـی

لباسو داددست مامانو پرید سمت من تا ماچم کنه منم جاخالی دادم اونم افتادرو مبل کنار من

برگشت وبااخم یه نیشگون از بازوم گرفتوگفت:بی لیاقت

یه لبخنددندونی نشونش دادمو گفتم:شمابرو لیاقتتو به آقاتون ثابت کن منم تف مالی نکن!!مفت که نیس باید پولشو بدی!!!

دستمو گرفتم جلوش وگفتم:منتظرم

دستمو باناز پس زدو گفت:باش تااموراتت بگذره جیگرهه

اومدم جوابشو بدم که صدای مامان باعث شد حرفمو بخورم وبه مامان نگاکنم

ـ خیلی قشنگه سوگل مرسی مامان ایشالا عروسیتو ببینم عزیزم

یه حلقه اشک تو چشمای مامانم موج میزد وای نه من اشک مامانمو ببینم یکی باید بیاد آبغوره های منو جمع کنه سریع رفتم کنارش نشستمو باخنده گفتم:وامامان نفرین میکنی؟؟؟بعدشم مگه من مردم که انقدر ناراحتی پری جونم؟؟

مامان اخم ریزی کردو گفت:پاشو دختر بازتو چرندیاتتو شروع کردی پاشو ببینم کلی کاردارم



سه روز مثه برقو باد گذشت انقد خسته شده بودم تواین سه روز که خدامیدونه تامرز نفله شدن رفتمو برگشتم!!!دائم بااین سوگند چیز تو بازارابودیم البته برسامم بود ولی مهم منم که فاتحم خونده شد ...وای خدا هلاک شدم خودمم با نظر سوگند قرار شد اون لباس سبزه که از کیش خریدمو بپوشم خوب شد من یه کیش رفتم
ـ سوگلللللللللللل پاشووو دیرشد پاشو چقدمیخوابی؟؟؟

بزورچشمامو بازکردم وبااخم زل زدم به سوگندکه مانتو پوشیده بالاسرمن وایساده بود!!ای خدا من چه گناهی به

درگاه تو کردم آخه؟؟؟آخه کی ساعت 8 صبح میره آرایشگاه؟؟؟؟اصلا من میخوام باهمین قیافه بیام مگه چشه؟؟

تو تخت جابجاشدمو گفتم:بابا من یه آرایش ساده دارم یه ساعت بیشترطول نمیکشه بذاربخوابم!!خودم بعدامیام

اومدم دوباره بخوابم که سوگند پتورو با غیض ازروم کشیدو گفت: اگه به توئه نفله باشه که تاسهعت 12 ـ1 میخوابی!به جون برسام اگه پانشی جفت پامیام توحلقت!!

اوه اوه اوضاع قاراش میش شد وقتی جون برسامو قسم خورده یعنی واقعا این کارو میکنه!!!پس برای جلو گیری از

خطرتت احتمالی وپاره شدن حلقم توسط پای مبارک سوگند ازروتخت پاشدم ویه چشم غره به سوگند رفتم که خواب نازنینمو ازم گرفت!!همینجوری که باخودم غرغر میکردم رفتم سمت دست شویی

که صداش اومد:کجامیری؟؟

بدون اینکه برگردم باعصبانیت گفتم:ای بابا واسه دسشویی رفتنمم بایدازتو اجازه بگیرم؟؟؟میخوام

برم صورت جیشومو بشورم

ـ اه بروبابا زودبیا پایین منتظرتم

دستو صورتمو یه آب زدمو سریع مانتومو پوشیدم وکیفمو که توش لباساموکفشمو لوازم مورد نیازمو گذاشته بودم

برداشتم ورفتم پایین..خونه خیلی شلوغ بود چندنفرخانومو آقامشغول چیدمان وتزئین خونه بودن یه نگاه سرسری

انداختمو رفتم بیرون سوگندو برسام توماشین نشسته بودن منم درعقبو بازکردمو نشستم برسام بالبخند برگشت عقبو

بعدازسلامو احوال پرسی گفت:اوقوربخیرخانوم!!آخه خواهرزنم انقدخواب آلو؟؟

همینجوری که سرمو به پشتیه صندلی تکیه میدادم تاوقتی که میرسیم یکم دیگه بخوابم گفتم:یعنی خدادرو تخته روباهم

جورکرده ها!!برسام جون توروخدا تودیگه گیرنده!!

دوتاشون خندیدو برسام ماشینو حرکت داد هرکارکردم خوابم نبرد این دوتاهم دائم حرفای عشقولی میزدن!!نمیگن یه

بدبختم اینجانشسته! الان اگه منم دلم بخواد باید کیو ببینم؟؟؟هی خدا عقده ای شدم رفت!! البته حقم داشتن فکرمیکردن من خوابم!!هندزفریمو

درآوردم ویه آهنگ شادو پلی کردم تاخواب از سرم بپره وواقعا هم همینطوری شد!!!

به آرایشگاه که رسیدیم از برسام تشکرکردمو پیاده شدم سوگندم بالاخره دل کندو پیاده شد!!باهم داخل آرایشگاه

شدیم ماشالا چقدرشلوغ بود اینجایکی از آرایشگاهای معروف بود کلیم سخت وقت میداد یه خانومه اومدو راهنماییمون

کرد سوگندو بردن تو یه طبقه ی دیگه که فک کنم مخصوص عروسها بود یه صندلیم به من نشون دادن وگفتن بشینم

الان میان! یه 5 دقیقه نشستم که یه خانوم نسبتا جوون اومد کنارم وافتاد روصورتم. لامصب پوست صورتمو کند گفت

ابروهاتم یه مدل دیگه برمیدارم گفتم نمیشه همین مدل خودش باشه؟؟خیلی شیکو مجلسی گفت نه باید به آرایشت

بیاد خلاصه یه یه ساعتی زیردست ایشون بودم بعدشم منو شوت کردن زیردست یکی دیگه تا موهامو درست کنه!!

موهامو پیچید ومنم مجبوری زیرسشوارنشستم!!آخ که چقدازین سشوارا بدم میومد احساس میکردم مغزم داره پخته

میشه!!سشوار که تموم شد یکم دیگه به موهام وررفت وآخرم گفت پاشو ببین چه جیگری شدی!!آخییییییش خداجونم

شکرت!!یه چشمه از جهنمتو تجربه کردمااا!!

جلو آینه که وایسادم رفتم تو شک!!!من هروقت که خودم آرایش میکردم درحد یه رژو ریمل بوده! خط چشمم که اصلا

چون همیشه کجومعوج درمیود!!

خیلی خوشگل شده بودم چشمای خاکستریوخمارمو با خط چشم مشکی که کشیده بود وسایه خاکستری مشکیو ریمل پر

واقعا عالی شده بود خودم نمیتونستم از چشمام چشم بردارم!!!ابروهامم خیلی خوشحالت شده بود یه رژ لب قرمزم

زده بود که خیلی پررنگش نکرده بود لبامو قلوه ای ترنشون میداد!!جووون قربون خودم بشم که انقدرخوشگلم!!!!

موهامم که فرشده بود ریخته بود دورم وچون بلند بود خیلی قشنگ شده بود یه فرق کجم برام باز کرده بود واااااااای

محشرشده بودم دلم میخواست برم آرایشگررو چالاپ چالاپ ماچ کنم!!!بالاخره از دیدزدن خودم دل کندمو لباس

پوشیده اومدم بیرون تاپامو بیرون گذاشتم همه برگشتن سمت من !میدونستم خیلی خوشگل

شدم یه لبخند زدمو رفتم نشستم منتظر سوگند

مشغول بازیه هیجان انگیز انگری برد بودم که یکدفعه یکی گفت:سوگللل!!!!

سرمو بلند کردم تاببینم کدوم شخصی اینجا منو میشناسه و انقد ذوق زده صدام میکنه که....

وااااااااااااااااای عزیزم خواهریه خودمو نگا چه ناناز شده!!!الهیی سوگل فداش شه !!!بمونه توحلق برسام این خواهرم

واااای خداجون نگاش کن!!!محشرشده بود مخصوصا بااون لباسی که فیت تنش بود وشبیه پرنسساشده بود

سریع از جام پاشدمو بغلش کردم خندیدو گفت:چه خوشگل شدی وروجک!!!ای ای سوگل خفم کرده دیگه چیزی برای

برسام باقی نمیمونه ها!!!اخمی کردمو از بقلش اومدم بیرونو گفتم:اییش نخواستیم ارزونیه همون آق برسامتون خندیدو

گفت:بدو که باید برم برسام دم دره!!

جانم این چی گفت؟؟؟؟باید برمم؟؟؟؟منم اینجا بزغالم؟؟؟؟عجبا!!!یعنی بسوزه پدرعاشقی که آدم خواهره عزیزتراز جانشم فراموش میکنه

ـ ببخشید اونوقت بایدبرم یعنی چی؟؟؟

یه لبخند دندون نمانشونم دادو گفت:خو فیلم بردار میخواد فیلم بگیره بعدشم عروس دوماد باید تنهاباشن دیگه!!!باباهم

که میره دنبال مامانو خاله ,برسامم گفت یه نفرو میفرسته دنبالت

باچشمایی گرد شده گفتم:چیکارکنم؟؟؟؟؟یعنی چی یکیو میفرسته دنبالم؟؟؟

صدای خانومی که میگفت:خانوم رادمهر فیلم بردارمنتظرتونه!

مانع حرف زدنش شد!کمکش کردم تاشنلشو بپوشه درآرایشگاهو که باز کردم برسام بایه کت شلوار مشکی پیرهن

سفیدوکروات سفیدمشکی جلوی دربود واقعا جذاب شده بود یه دسته گل رز سفیدم تو دستش بود ومحو سوگند

شده بود,یه نگاهم به سوگند کردم دیدم بعله داره باچشمامش برسامو قورت میده!!آخییی نازشن الهی چه بهم میان!!

ایشالا خوشبخت شن...

باصدای فیلم بردار به خودشون اومدنو برسام بایه لبخند خاص اومد جلو ودست سوگند بوسید!بااین کارش حتم داشتم

تودل سوگند کیلو کیلو نبات بجای قند آب میکنن خلاصه فیلمبرداردستور میدادایناهم انجام میدادن جلوی درآرایشگاه

وایسادم سوگند گونمو بوسید یه لبخند بهشون زدم!سوگند به کمک برسام سوار شد وبعداز سوارشدن برسام راه افتادن!!!!!

هییییییی این خواهر شوهرزلیل منم کلا منو یادش رفتا!!خب حالا چیکارکنم؟؟؟ای خدا یه دوس پسرم نداریم زنگ بزنیم

بهش عینهو بت من خودشو برسونه اینجاو باکلی منتی که سرش میذارمو کلی احترام منو ببره خونه تازه کلیم توراه دل

میدیمو قلوه میگیریم!!والـــــــا

جلوی در هی این پااون پامیکردم که یه زانتیای نوک مدادی دقیقا جلو پای من ترمز کرد!!واا خداملتو شفابده حالا من

اینو کجای دلم جابدم؟؟؟اگه عین این فیلما آبی چیزی میریخت روم چیکارمیکردم؟؟؟

انقدکه من فکرمیکنم انیشتین فکرنمیکرد!!دیــــرم شد!!!پس کو این آقای راننده محترمی که قراربود بیاد دنبالم؟؟

کلافه گوشیمو درآوردمو شماره سوگندو گرفتم که جواب نداد!!!

یه نفس عمیق کشیدم که جوش نیارم سریع شماره ی برسامو گرفتم که باسومین بوق صداش تو گوشی پیچید

ـ سوگل راه افتادی؟؟

ـ نه بابا باچی بیام؟؟؟

ـ یعنی چی باچی بیای مگه نیومد دنبالت؟؟

ـ نه!اصلا من نمیدونم باکی میخوام بیام!!!

ـ خودم الان بهش زنگ زدم گفت جلو در آرایشگاست که!!!

نفسمو کلافه فوت کردموگفتم:خوب کی هست؟باچی اومده؟؟

آروم خندیدو گفت:ببخشید اصلا حواسم نبود یه زانتیای نوک مدادیه!!

جفت ابروهام پرید بالا وآروم برگشتم سمت زانتیایی که 5 دقیقه پیش جلو پام ترمز زد ودیدم بعله اینم همون رنگیه!!

باشک گفتم:شماره پلاکش....اینه؟؟

ـ آره آره خودشه,مواظب خودت باش منتظرتونیم من باید برم فعلا

وگوشیو قطع کرد!!

خب حالا من چیکارکنم؟؟؟برم سوارشم؟؟یکم ضایع نیس؟؟حالا جلو بشینم یاعقب؟؟وا نه بابا جلو که خیلی ضایعست!!

ای خدا سنگ قبرتونشورم برسام حالا من باید چیکارکنم؟؟؟لامصب شیشه هاشم دودی بود دیده نمیشد توش!!

دلو زدم به دریا وباکمال پررویی در عقبو باز کردمو نشستم!نشستن همانا وهجوم بادسردوبوی تلخ یه ادکلن خوشبو

همانا!!!آخ چقدخنکه اینجا!!!همینه طرف زحمت نمیده پیاده بشه دیگه!!

راننده آروم چرخید سمت منو گفت:خانوم این چه کاریه؟پیاده...

یاخدا!!!!این....اینکه...این اینجاچیکارمیکنه؟؟؟؟همینجو ری باچشمای از حدقه بیرون زده زل زده بودم بهش اونم دست

کمی از من نداشت جفت ابروهای خوشفرمش پریده بود بالا وچشماش گرد شده بود.نمیدونم چقد توهمین وضعیت

بودیم که باصدای بوق ماشینی که از بغلمون رد شد به خودش اومدو سریع اخماشو کرد توهموبرگشت وبه جلوش زل زد

ودرهمون هین گفت:بیاجلو!!

من عین این خنگا گفتم:هان؟؟

بایه نیشخند ازتو آینه زل زد بهمو گفت:چرا ماتت برده؟میگم بیاجلو رانندت نیستم که رفتی عقب نشستی!!

جانم؟؟؟؟این چی گفت؟؟؟؟من ماتم برده؟؟خدا کم کنه اعتماد به نفس بعضیارو!!!

رفتم تو جلد سوگلیه خودمو مثه خودش با یه نیشخندگفتم:فعلا که راننده ای!پس کارتو بکن

یه دفعه همچین برگشت عقب که نزدیک بود جیغ بزنم ولی جلوی خودمو گرفتم وزل زدم تو چشمای عسلیش فکش

منقبض شده بود

ـ ببین خانوم کوچولو یابازبون خوش کاری که گفتمو انجام میدی یا جوردیگه باهات برخورد میکنم!!

انقد جدی وشمرده شمرده حرفشو زد که ناخودآگاه آدمو مجبور به انجام اون کارمیکرد اخم کردم وباغیض سرمو

برگردوندمو پیاده شدموجلونشستم درو انقدمحکم بستم که گفتم الان کنده میشه!!

دیدم که لبخند کمرنگی زد دوباره برگشت و یه نگاه انداخت به سمتم وبا لحنی که شیطنت قاطیش شده بود ولی سعی میکرد جدی باشه گفت

-افرین حالا کمربندتم ببند,درضمن چرا عصبانیتتو سر ماشین خالی میکنی؟؟

با خشم نگاهش کردم و گفتم – به موقعش سرصاحابشم خال میکنم زیاد نگران نباش!!درضمن مراسم الان شروع میشه آقای نسبتامحترم هیچ دوست ندارم دیر به مراسم خواهرم برسم پس بجای بحث کردن راه بیوفتین

اینبار جوابمو نداد و فقط سعی کرد لبخندی که رو لباش بود کنترل کنه بچه پررو!!آخ که دلم میخواد..دلم میخوا .. حیف که مراسم سوگنده !! دست به سینه رومو کردم سمت پنجره و به بیرون خیره شدم اه این بچه پرو یه ذره تغییر نکرده خیلی روش زیاده خیلی زور گو ولی روشو کم میکنم حالا ببین به من میگم سوگل رادمهر!!بعله!!

یه لحظه یه چیزی اومد تو ذهنم اصلا این اینجا چی کار میکنه؟ چی کارست که اومده دنبال من سوگل گفت برسام فرستادش نکنه راننده شونه

سوالی که تو ذهنم بود خیلی سریع بدون پرده پرسیدم-تو راننده ی برسامی؟؟

با این حرفم یک دفعه برگشت طرفم و با چشمایی از حدقه بیرون اومده نگاه کرد

همون لحظه یه ماشین باسرعت از کنارمون رد شد

جیغ زدم – سالم میخوام برسم

روشو برگردوند نفسشو با فشارداد بیرون انگار خیلی عصبانی بود ولی هیچی نگفت که خودم سکوتو شکستم همون طوری که نگاهش میکردم گفتم-جواب سوالمو ندادی ؟

بدون اینکه نگاهم کنه با عصبانیت گفت- نخیر من برادر برسامم

اینو که گفت شکی بد تر از شک اول بهم وارد شد و نا خداگاه در حالی که به صندلی تکیه میدادم گفتم-ای نمیری سوگند با این شوهر کردنت

بعد از 10 ثانیه که سکوت بود ارسام گفت-یعنی این قدر از فامیل شدن با من ناراحتی؟؟

یکمی چپ چپ نگاهش کردم که بدون اینکه نگام کنه فقط یه لحظه یه لبخند محو اومد رولبش که سریع از بین رفت

****

دوباره سکوت بود که توی ماشین حکم فرما شده بود دیگه هیچ کدوم چیزی نگفتیم ارسام به خیابون نگاه میکرد و نمیدونم به چی فکر میکرد ولی اخماش بد جور تو هم بود منم به خیابون نگاه میکردم و به اتفاقاتی که با ارسام برام افتاده بود و شاید بعد از این هم قرار بود بیوفته فکر میکردم!

***

بالاخره رسیدیم خواستم پیاده بشم اما با صدای آرسام که تازه کمربندشو باز کرده بود متوقف شدم و برگشتم سمتش و نگاهشو روی خودم دیدم

-اگه میدونستم تو خواهر سوگندی حتما مانع ازدواج میشدم

با چشمای گرد شده بهش نگاه میکرد منظورش چی بود؟ برای چی گفت؟ اصلا یعنی چی؟ درگیر جمله ای بودم که با اون صدای اروم که هیچ وقت ازش نشنیده بودم بیان شد نه بخاطر لحنش به خاطر مفهومش یعنی چی الان یهو اینو گفت! با بسته شدن در سمت آرسام به خودم اومدم و خودمو جمع جور کردم و از ماشین پیاده شدم و در حالی که هنوز به جمله اخر آرسام فکر میکردم وارد خونه شدم


مطالب مشابه :


رمان نقطه پایان 7

علی رو بهش گفتم و اونم قانع شد تا ساعت 8 شب تو خیابونا دور سوگل امشب بریم برای خریدلباس




رمان نقطه پایان

ـ آره مامان,شب میمردم از خستگی!!!سوگند اومد کنارمو گفت: سوگل امشب بریم برای خریدلباس




کسی جاتونمیگیره....

رعنا:باشه منم کمکت میکم شب هومن:بیشتروسایلوکامران خریده!من فقط حوصله خریدلباس




رمان نقطه پایان

ـ آره مامان,شب میمردم از خستگی!!!سوگند اومد کنارمو گفت: سوگل امشب بریم برای خریدلباس




تکامل وظایف مادری در تریمستر اول، دوم و سوم بارداری

زنی که سالها منتظر به دنیا آمدن بچه ای بوده با زنی که در شب اول به خریدلباس




ضرب المثل ها (متل متون ) خروجی از صفحه ی خصوصی mehranian

کنایه ازاین مثل ولخرجی بیش از حد بعضی در خریدلباس و دور تو خونه شام شب و نداره بخوره




رمان نقطه پایان

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان نقطه پایان - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی ترنم




فصل سوم

هزارویک شب عاشقی من - فصل سوم - اَشکــــــــــهایم هم شبیهـ تو شده اند,گریهـ کــ




برچسب :