رمان امتحان عشق..4..

کوچیکتر که بودم از جلوی در لباس فروشی های پسرونه که رد میشدیم دلم قیلی ویلی میرفت!! عاشق لباسای پسرونه بودم. همیشه هم آرزوم بود که با یکی بیام و براش به سلیقه ی خودم لباس بگیرم!! خب چه کسی بهتر از کارن؟؟ که قد دنیا دوستش دارم؟؟!! جلوی یه مغازه وایسادم و مشغول دید زدن لباسا شدم. ولی از گوشه چشم میدیدم که کارن با لبخند زل زده بهم!! شیطونه میگه برگردم یهو مچشو بگیرما!! ولی پرو تر از این حرفاست که من نگاش کنم و سرشو بندازه پایین! مسلماً همچنان زل میزنه به من! پس بیخیالش شدم و حواسمو دادم به لباسا… همونطوری که به لباسا نگاه میکردم گفتم:
-چی میخوای بگیری؟؟
-هر چی خوشت اومد بگو. همه چی لازم دارم من!
از کاپشن سرمه ای خوشگلی که با شلوارش بود خوشم اومد. بهش نشون دادم. لبخندی زد و دستمو کشید و برد توی مغازه. این مدلا تازه مد شده بود!… شلوار حالت شلوار راحتی داشت و سرمه ای بود و یه بند کلفت سفید از قسمت کمربندش آویزون بود. یه کاپشن ست هم داشت که اونم حالت اسپرت داشت و قسمت داخلش سفید بود و خیلی نرم بود!! خیلی چیز توپی بود!! یه تی شرت تنگ مشکی هم انتخاب کردم که باهاش بپوشه… همه رو از دستم گرفت و رفت توی اتاق پرو. همین که کارن درو بست فروشنده که سر خیلی خوبی به نظر میومد گفت:
-دوسش داری؟؟
-به شما ربطی داره؟؟
-آره… حالا بگو…
-آره… دوسش دارم. خیلی خیلی هم دوسش دارم… حالا اگه میشه به کارتون برسید.
اونجا بود که فهمیدم ظاهر افراد خیلی غلط اندازه و نباید از روی ظاهر کسی چیزی رو قضاوت کرد… سرمو انداختم پایین و رفتم پشت در اتاق پرو و زدم به درو گفتم:
-کارن؟؟ تموم نشد؟؟
-چرا!!
و بعدشم درو باز کرد… خیلی بهش میومد!! نیشم خود به خود باز شد و گفتم:
-چقد خوشگلــــه!! خیلی بهت میاد…
-جدی؟؟
-آره…
-خب پس خوبه همین؟
-آره… خودتم خوشت اومد یا نه؟؟
-از اون حرفا بودا! میشه خوشم نیاد؟؟!!
با لبخند سرمو انداختم پایین و آروم گفتم:
-زود بیا…
و درو بستم و همونجا منتظرش شدم. وقتی اومد بیرون با تعجب و شک به من که چسبیده بودم به در اتاق پرو نگاه کرد و بعد هم به پسره که خودشو به موش مردگی زده بود و مشغول انجام دادن کاراش بود نگاهی انداخت و گفت:
-تو چرا اینجا وایسادی؟؟
-وا! خب منتظر تو بودم دیگه…
دروغ نگفتم… فقط همه چیزو بهش نگفتم… آخه دلم نمیخواست اینجا دعوا بشه… خب هم منتظر کارن بودم هم نمیخواستم با اون یارو حرف بزنم دیگه!! کارن لباسارو حساب کرد و با هم رفتیم بیرون. دستمو گرفت و گفت:
-خب؟؟… دیگه چی؟؟
-اممم… آها! این لباسه که الان گرفتی یه کتونی توپ کم داره!!
-بیا اینجا… ببین از اینا خوشت میاد؟
جلوی ویترین مغازه ای که نشون داده بود وایسادم و مشغول نگاه کردن کتونی ها شدم… توی اون مغازه از چیزی خوشم نیومد… ولی مغازه ی بعدیش کتونی هایی داشت که اصن نابودم کرد لامصب!! همه شبرنگ! واای خدا داشتم از حال میرفتم!! کارن به یکی شون اشاره کرد و گفت:
-اون خوشگله؟؟
رد انگشتشو دنبال کردم و رسیدم به یه کتونی ای که بین همه شون تک بود!! خیلی خوشگل بود… خیـــلی!! یه کتونی طوسی بود که انگار روش رنگای زرد و نارنجی و صورتی و سبز و بنفش شبرنگ پاشیده بودن… به صورت نامرتب روش پخش شده بود… واقعا خوشگل بود… رو به کارن گفتم:
-خیــــلی نـــازه کارن… ولی دخترونه ست… خجالت نمیکشی اینو پات کنی؟؟
-نابغه!! واسه خودم نمیخوام… بیا تو…
و دست منو کشید و برد توی مغازه… وقتی رفتیم داخل سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت:
-سایز پات چنده؟؟
-36!!
-آخـــی! جدی میگی؟؟ چقد پات کوچولواِ!!!
-با این هیکل میخوای پام اندازه ی قبر بچه باشه؟؟!!
خندید و رو به فروشنده گفت که از همون کتونی ای که نشونم داده بود سایز 36 رو بیاره!! تازه اونجا بود که فهمیدم میخواد اسه من بگیره!! انقد ذوق مرگ شدم!! ولی به روی خودم نیاوردم!! کتونی رو داد بهم و پوشیدمش!! توی پا یه چیز دیگه بود اصن!! خیلی خوب بود!! وقتی پوشیدمشون گفت:
-چطوره؟؟
-عالی!!
اون فروشنده هه هم کلی خود شیرینی کرد که بهترین جنسه و کلی فروش داشته و از همین چیزایی که همه ی فروشنده ها میگن. کارن کتونی رو خردیو رفتیم بیرون! توی مغازه ی رو به روییش یه کتونی مشکی با بندای سرمه ای چشممو گرفت!! به کارن نشونش دادم. اونم خوشش اومد. اصتن تفاهموحال میکنین؟؟ امکان نداره یکی مون از یه چیزی خوشش بیاد اون یکی بگه زشته!!
خلاصه رفتیم تو و اونم خرید و رفتیم یه رستوران که شام بخوریم. وقتی داشتیم غذامونو میخوردیم کارن گفت:
-راستی یلدا… تو نمیخوای از من چیزی به مامانت بگی؟؟ دیگه وقتشه که خانواده هامون باهم آشنا بشن…
-راستش هم روم نمیشه هم اینکه از برخوردش میترسم…
-بالاخره که چی؟؟
-نمیدونم!!
-آخه تو الان بچه نیستی که… 20 سالته… رابطه ی ماهم که رابطه ی بدی نست…
-نمیدونم… خودمم خسته شدم از این دروغا و پنهان کاریا… شاید بهش گفتم…
دیگه اونم چیزی نگفت و تا وقتی که داشتیم شام میخوردیم حرف زدیم و خندیدیم!! اون شب واقعا خوش گذشت!… وقتی کارن منو رسوند سر کوچه پیاده شدم و گفتم:
-مرسی کارن… بابت همه چی ممنون… امشب خیلی بهم خوش گذشت…
-خواهش میکنم قابلت رو نداشت عزیزم… به منم همینطور… برو دیگه دیرت میشه…
-باشه… خدافظی…
-خدافظ!
چون کوچه خلوت بود و تاریک بدو بدو تا دم خونه رفتم. کارن هنوز سر کوچه بود. و وقتی که رفتم توی خونه صدای موتورشو شندیم… پیرهنی رو که برای مامان خریده بودم رو قایم کردم که روز تولدش بهش بدم. وقتی رفتم توی خونه مامان پرید روی کلم و همه ی خریدا رو از دستم گرفت و دید… از پالتوم خیلی خوشش اومد… وقتی کتونی هارو دید گفت:
-یلدای بیشور چقد اینا خوشگلن!! مرده شورتو ببرن که سایز پات به من نمیخوره!!!
-مرسی مامان!! حالا میخای انقدر قربون صدقه م نرو… من شنیدم زیاد خوب نیست… مخصوصاً واسه دختر… اگه همینطوری ادامه بدی لوس میشما!!
-خفه شو بابا!!
به مرگ خودم تا حالا تو زندگی م انقدر قانع نشده بودم!! مامان وقتی قیافه ی منو دید که شبیه دو نقطه ، خط صاف شده بودم بلند شد و اومد محکم بغلم کرد و گفت:
-عاشقتم با این قیافت توله!!
بعدشم بوسم کرد و رفت پیش تونی ها!! من همونطوری تو هنگ مونده بودم!! چشمم افتاد به مامان که به زور میخواست کتونی هارو پاش کنه! خوشش اومده ها!! پریدم و از دستش کتونی مو گرفتم و گفتم:
-نکن مادر من… نکن!!! بیا با بابا برو سایز پاتو بگیر… بیا!!
-پس چی؟؟ الان که بابات اومد میرم باهاش میگیرم!! ولی خیلی خوشگله ها!! چند گرفتی؟؟
-ها؟؟ نمیدونم… ملیکا حساب کرد…!! آخه من قبلاً یادته براش همینطوری یه جفت کفش خریدم؟؟ اونم همینطوری اینو واسم گرفت!!
-دمش گرم!! خیلی چیز باحالیه خوشم اومد!! پس با ملیکا رفتی؟؟
-آره با ملیکا و کیمیا! ندا نمیتونست زیاد راه بره نیومد!!
مامان دیگه چیزی نگفت… اه… بازم دروغ. چی میشد بدون اینکه من چیزی به مامانم بگم خودش میفهمید؟؟؟
لباسامو عوض کردم و رفتم پیش مامان. گفتم:
-دوستات کی رفتن؟؟
-1 ساعتی میشه… کلی هم خوششون اومد از چیزایی که درست کرده بودی… منم کلی پزتو دادم…!!
خمیازه ای کشیدم که دوباره گفت:
-وا!! خوابت میاد؟؟ تازه ساعت 9 که!! خاک تو سرت!! مرغم الان نمیخوابه!!
-آره… چندوقته ساعت خوابم بهم ریخته… باید یه برنامه بریزم یه مدت برم کما!!
مامانم در حالی که میخندید آروم زد تو سرم و گفت:
-دیوونه!! منم چه جدی و بادقت دارم گوش میدم ببینم چی میگه!! برو بگیر بخواب…
-باشه! راستی یارتا کجاست؟؟
-خوابیده اونم… بچم سرما خورده…!
رفتم بالای سر یارتا که خوابیده بود و پتوش افتاده بود روی زمین… دستمو آروم کشیدم روی موهاشو خم شدم پیشونی شو بوسیدم و پتوشو انداختم روش و درو بستم و رفتم توی اتاق خودم خوابیدم…
کارن
امشب یکی از بهترین شبای عمرم بود!! خیلی خوش گذشت…!! چیزایی که خریده بودم رو به مامان نشون دادم… کلی خوشش اومد و از سلیقه ی یلدا تعریف کرد. فقط… بعدش مامانم یه چیزی گفت ک حسابی نگرانم کرد… یاد حرفاش افتادم…
مامان با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-کارن جان… دیگه کم کم باید دست به کار شیا… واقعا یلدا ر دوست داری یا نه؟
-مامان این چه سؤالیه آخه؟؟ خب معلومه که دارم…
-پس باید زودتر بری جلو واسه خواستگاری… امروز توی باشگاه یکی از دوستام همسایه ی یلدا ایناست… میگفت یه پسر داره که از یلدا خیلی خوشش میاد… میخواست بره خواستگاری…
-پسره خیلی غلط کرده… من مطمئنم که یلدا قبول نمیکنه… اون 1 سال منتظر من موند… کاری که الان قریبا هیچ دختری نمیکنه… ولی آره حق با شماست… نمیشه همینطوری صبر کرد… تو هفته ی دیگه کار آتلیه تمومه… با یلدا صحبت میکنم… ایشالا دو هفته ی دیگه میریم خواستگاری… خوبه؟؟
مامان گونه مو بوسید و گفت:
-آره قربونت برم… کار خوبی میکنی…
توی تختم جا به جا شدم و با خودم فکر کردم «یعنی میشه همه چیز همونطوری که من میخوام پیش بره؟»
و انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد…
یلدا
بیشتر از یک هفته بود که کارن رو ندیده بودم… با هم تلفنی حرف زده بودیم ولی چیزی از بیرون رفتن نمیگفت. منم که تا حالا نشده بود خودم پیشنهاد بیرون رفتن رو بدم. این بارم مثله همیشه چیزی نگفتم. یکمی مشکوک بود آخه ما همیشه حداقل هفته ای یک بار همو می دیدیم. ولی بهش حق میدادم. درگیر کارای آتلیه بود. دیگه از شدت بیکاری میخواستم سرمو بکوبم به دیوار! یه زنگ زدم به کارن که جواب نداد. اولین بار بود که بهش زنگ میزدم و جواب نمیداد. خیلی ناراحت شدم. یک ربع بعد خودش زنگ زد. میخواستم جوابشو ندم ولی نامردی نکردم و با خودم گفتم:
-باید بذارم توضیح بده… اگه دلیلش منطقی نبود اونوقت باهاش قهر میکنم!
و جواب دادم:
-بله؟
-به به… سلام یلدا خانومه گل!! چطوری؟؟!!
-خوبم.
-چیزی شده؟
-آره!
-خب چی شده؟!!
-چرا بهت زنگ زدم جواب ندادی؟
-ببخشید عزیزم. حموم بودم. حالا بخند ببینم بخشیدی…
-وا!! خب به زور که نمیتونم بخندم!!
-چرا!! از توی دیوونه همه چی بر میاد. زود باش بخند…
از اینکه بهم گفت دیوونه ناراحت نشدم… آخه عادت داشتم!! همیشه بهم میگفت دیوونه! بدبخت دروغم که نمیگفت! دلیلشم که منطقی بود پس با رضایت خندیدم و گفتم:
-بیا! خوب شد؟
-آره!! ینی عاشق این خنده هاتم دیوونه!!
-اِاِاِاِ… کارن…
خندید و گفت:
-جانم؟
-اذیتم نکن دیگه…!
-باشه!!
-چه خبره انقدر خوشحالی امروز؟
-همینطوری… بدو زود بیا میخوام ببینمت خوشحالیم تکمیل شه…
-باشه بذار به مامان بگم بهت خبر میدم…
-تا دو دقیقه ی دیگه خبر بده فعلا!
-خدافظی!!!
و گوشی رو قطع کردم و رفتم پیش مامان و گفتم:
-مامان ملیکا بود الان زنگ زد گفت بیا با بچه ها میخوایم بریم بیرون… برم؟
-باشه برو… دو هفته س موندی تو خونه کپک زدی!!
-مررسی!! چه لطفی!! فعلا…
رفتم توی اتاقم و همون پالتوی صورتی رو که کارن برام خریده بود رو با شلوار قهوه ای و شال بافت قهوه ای خیلی خوشگلی که روش طرح های صورتی داشت رو هم سرم کردم. یه جفت نیم بوت قهوه ای که دورش خز داش و روی خز ها یه زنجیر ظریف طلایی وصل شده بود هم پام کردم و کیف ستش رو دستم گرفتم و به کارن اس ام اس دادم که بگو کجا خودم میام…
-همون جای همیشگی… نمیخواد میام دنبالت…
-اِ کارن بذار خودم بیام دیگه… دلم میخواد پیاده روی کنم…
کلی باهاش چونه زدم تا قبول کرد.
از مامان خداحافظی کردم و از خونه رفتم بیرون. طبق معمول یارتا داشت توی کوچه دوچرخه بازی میکرد با دوستاش! براش دستی تکون دادم که سریع اومد جلو پام وایساد و گفت:
-آبجی کجا میری؟!!
خندید و ادامه داد:
-برسونمت!!!
توی این دو هفته رابطه مون با هم بهتر شده بود و دعوا نکرده بودیم! خندیدم وگفتم:
-لابد با دوچرخه هم میخوای منو برسونی؟!
-آره!! اینجوری نگاش نکن!! پاش بیوفته از لامبورگینی هم تند تر میره…
دوباره خندیدم و گفتم:
-نه مرسی!! با دوستام میرم بیرون. خودم میرم. فعلا…
-یلدا…
برگشتم سمتش و منتظر نگاش کردم… با چشم و ابرو به شالم که خیلی رفته بود عقب اشاره کرد و سرشو مظلومانه تکون داد که ینی جون من یکم اون بی صاحابتو بکش جلو!!
خب تو این مورد بچه حق داشت… لبخندی زدم و شالمو کشیدم جلو تر و راه افتادم. یارتا هم خوشحال از اینکه به حرفش گوش دادم با غرور سرشو گرفت بالا و برگشت پیش دوستاش…!
دستامو کرده بودم توی جیبم و آروم آروم راه میرفتم. اصلا زمان رو گم کرده بودم. نمیدونستم امروز چندمه… اصلاً دقیقاً نمیدونستم توی آذریم یا دی!! سری تکون دادم و نفسمو فوت کردم. ماشینی وایساد جلوی پام و بوق زد و به دنبالش سرشو از پنجره اورد بیرون و گفت:
-به به چه خانومی… بیا برسونمت عزیزم یخ زدی… آخی مماخشو ببین قرمز شده… بیا دیگه.
یه نگاه سرد بهش انداختم و رومو کردم اون طرف… اصلاً حوصله ی جر و بحث کردن نداشتم. از طرفی هم مدونستم که اگه کارن ببینه دعوا راه میندازه و قاطی میکنه… منم اصلاً اینو نمیخواستم. چون دوستش داشتم و دلم نمیخواست صدمه ببینه… اونم به خاطر من!
برای همینم راهمو کج کردم و رفتم از وسط پارکی که اونجا با کارن قرار داشتم رد شدم… اونم که دید نمیتونه دنبالم بیاد دمش رو گذاشت روی کولش و رفت! وقتی رسیدم نزدیک کارن دیدمش که نشسته بود روی نیمکت همیشگی و سرش پایین بود و با مشت آروم به پاش ضربه میزد و این یعنی نگرانه…. یعنی چی شده؟؟
رفتم جلو و بهش سلام کردم تا صدامو شنید بلند شد و گفت:
-معلومه کجایی؟؟ چرا انقدر دیر کردی؟
گفتم:
-مگه ساعت چنده؟
-نیم ساعت از ساعتی که قرار بوده اینجا باشی گذشته…
چیزی نگفتم که دوباره گفت:
-گوشیتو بده به من…
چی؟؟
خیلی آروم و خونسرد گفت:
-گفتم گوشیتو بده به من…
چون بار اولی بود که اینو میگفت تعجب کردم و با تعجب گوشی رو دادم بهش… گوشیو ازم گرفت و بعد از چند ثانیه صفحه شو بهم نشون داد و گفت:
-واسه چی جواب نمیدی؟ میدونی چند بار بهت زنگ زدم؟؟؟
به صفحه ی گوشیم که جلوی صورتم بود نگاه کردم… 20 تا میس کال داشتم… همه شونم کارن بود… گفتم:
-کارن خودت نگاه کن…. گوشیم روی سایلنت بود توی کیفم نفهمیدم…
بعدش چشامو ریز کردم و گفتم:
-ببینم… تو به من شک داری؟
سریع و بدون مکث گفت:
-نه… فقط میخواستم ببینم چرا جواب ندادی…
با ناراحتی رومو ازش گرفتم و گفتم:
-اینو از خودمم میتونستی بپرسی… مگه تا حالا بهت دروغ گفتم؟
-نه… خب یه لحظه قاطی کردم دیگه بیخیال…
جوابشو ندادم… کارش بد بود ولی نه خیلی… خب شاید حق داشت…
صدام کرد:
-یلـــدا؟؟
هیچی نگفتم…
-یلدایی؟؟ ناراحت شدی؟؟ ای بابا خب قاطی کردم دیگه…
فک کردی آقا کارن؟؟ تا نگی ببخشید نگاتم نمیکنم…
همون لحظه کارن انگار که ذهنمو خونده باشه گفت:
-خب ببخشید…
برگشتم و نگاش کردم… مثه این بچه گربه ها خودشو مظلوم کرده بود و زل زده بود به من… با دیدن قیافه ش خندم گرفت و موهاشو بهم ریختم و گفتم:
-توله رو نگا کن!! با اون قیافه ی مسخره ش…!!!
خندید و دستمو گرفت و گفت:
-به من میگی توله؟؟!!
-اوهوم!!
-باشه دیگه… امروز میخواستم ببرمت یه جایی اگه دیگه بردم…!!
-کجـــا؟؟
-اِ؟؟ زرنگی؟؟!!
مثه دو تا بچه ی 8 ساله داشتیم کل کل میکردیم!! گفتم:
-اِاِاِاِ… کارن… خیله خب… دیگه بهت نمیگم توله… بگو دیگه.
-قول بده
و دستشو آورد جلو… سریع دستمو گذاشتم توی دستش و گفتم:
-قول میدم…
-میخوایم بریم کنسولوقون….
-آخ جوووون دوتایی؟؟
-بله دوتایی…
ذوق مرررگ شدم اصن!! عاشق کنسولوقون بودم… خیلی جای قشنگی بود… علاوه بر اون تا حالا 2 بار رفته بودیم که هر بار کلی بهمون خوش گذشت و خندیدیم… واسه ی همینم عاشق اونجا بودم… همونطوری داشتم از ذوق بالا و پایین میپریدم سر جام که یهو یکی زد تو سرم!! برگشتم یه چیزی بارش کنم ک با دیدن کسی که پشت سرم بود مثه مجسمه ها خشک شدم…
مامان درحالی که دو تا دستاشو زدم بود به کمر باریکش داشت نگام میکرد… کارن از جاش بلند شده بود و با تعجب نگاهش بین منو مامانم میچرخید… هیچی نمیتونستم بگم… زبونم قفل شده بود… یهمو مامانم گفت:
-واسه چی وایسادی مثه بز منو نیگا میکنی؟!! خب بیا برو اون طرف دیگه…
و دسمتو کشید و تقریباً شوتم کرد اونطرف و در کمال تعجب و حیرت دیدم نشست جای من روی صندلی… وای خاک به سرم! نکنه عاشق کارن شده؟؟ یلدای درونم به حرف اومد:
-خفه شو لصفاً چرا انقدر چرت و پرت میگی تو؟؟!
من: خو چکار کنم؟؟ تازه رمان یاسمین م.مؤدب پور رو خوندم تو جو اون دختره ام که مامانش عاشق پسره شده بود!!
-مامانت راست میگه خل و چلی!! اگه نبودی که الان انقدر جدی با من حرف نمیزدی!!
با گفتن اسم مامان یهو یادم اومد چی شده!! به یلدای درونم گفتم:
-یلدا برو گمشو فعلا بعداً میام واست میگم چی شد… خل و چلم خودتی!!
و شیش دنگ حواسمو دادم به مامان و کارن که روی نیمت نشسته بودن… کارن سرش پایین بود و حرف میزد… از چهره ی مامانمم هیچی رو نمیشد فهمید… همیشه همینطور بود… هیچی رو بروز نمیداد… درست برعکس من که قیافه م داد میزد که الان چه مرگمه!!!
نمیدونم چقدر گذشت که مامان با کارن دست داد و اومد سمت من… اگه بگم مثه خر ترسیده بودم دروغ نگفتم!! گفتم الان میزنه شل و پَلم میکنه ولی به جاش یه کاری کرد که…
دستشو گذاشت روی بازوم و با لبخند گفت:
-تا ساعت 9 که بابات میاد برگرد… عصبانی میشه ببینه خونه نیستی…
و بعدشم بدون حرف دیگه ای رفت…!!!
فکمو از روی زمین جمع کردم و دوییدم سمت کارن!!! تا قیافه ی منو دید زد زیر خنده و گفت:
-آخــی!! ترسیدی؟؟!!
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
-نه پس…!
یهو دیدم دستای کارن دور شونه هام حلقه شد و منو محکم به خودش فشار داد و گفت:
-وای قیافشوو!! عشقِ منی توووو!!
در حالی که داشتم از ذوق مرگی پس میفتادم ولی به روی خودم نیاوردم و با اخمی ساختگی هولش دادم و گفتم:
-آآآآی خرِ وحشی لهم کردی!!!
قهقهه زد و گفت:
-خرِ وحشی رو خوب اومدی!!
یهو یاد مامانم افتادم و از جام پردیم و گفتم:-راستی کارن چی به مامانم گفتی؟؟ اون چی گفت؟؟ چرا منو نزد؟؟!!!
-دوست داشتی بزنت؟!! هیچی چیزایی که گفتیم کاملاً خصوصی بود…
-اِاِاِ… کارن چی گفتین؟؟؟!!!
-ای بابا به تو چه؟؟ آخ آخ پاشو بریم دیر شد بدو بدو بدووو…!!!
و دستمو گرفت و برد سمت ماشین… گفتم:
-ماشین کیه؟؟
-ماله کاوه ست… داداشم…
-اِاِاِاِ؟؟ ماشینشو عوض کرده؟؟
-آره…
قبلاً یه پراید داشت ولی الان یه ماتیز مشکی جلوم بود! همیشه از ماتیز بدم میومد… شبیه غورباقه بود!! ولی ماشین جمع و جوری بود واز این جهت خوب بود… عاشق ماشینای کوچولو موچولو و جمع و جور بودم… حالا یه چیزی میگم نخندیناااا!! ماشین مورد علاقه ی من رنو بود…!! و هنوزم هست…!! از وقتی 8 سالم بود همیشه به بابام میگفتم:
-بابایی وقتی من بزرگ شدم رفتم دانشگاه برام یه رنو میخری؟؟!!
-آره بابایی!! چه رنگی میخوای؟؟!!!!
-رنوی زرد!! بعد برم روش سیستم بندازم صدای ضبطشو تا آخر زیاد کنم دستمم از پنجره بندازم بیرون و با دوتام بریم کلی خوش بگذرونیم!!
با یادآوری اون روزا لبخندی نشست رو لبم!! چه خز و خیلی هم بودم من!! از چه جواد بازی هایی خوشم میومد!! رنوی زرد با صدای زیاد آهنگ… اینطوری که من از علایق دوران صفولیت خودم خبر داشتم آهنگی هم که گوشی میکردم صد در صد آهنگ های امید جهان بوده!!! فکرشو بکنید!!! یه کلیپس گل خز هم میزنم رو فرق سرم و عینک دودی مدل دزدی هم میزنم سرمم با ریتم آهنگ تکون میدم!! چه شود!!
یهو بلند بلند به تفکرات خودم خندیدم!! کارن خودشو جمع کرد و زیر لب صلوات فرستاد و گفت:
-بسم الله!! یلدا؟؟ خوبی؟؟
-آره!!
-چرا یهو میخندی؟؟
-آخه داشتم به دوران بچگیم فکر میکردم!!
وقتی دیدم با کنجکاوی نگام میکنه همه رو واسش تعریف کردم!! بلند خندید و گفت:
-منم با خودت ببر!!
-آره!! تو هم تا ناف از پنجره بری بیرون تا دختر دیدی بگی "جون بابا قناری عروس ننه م میشی؟؟!!"
کارن بلند بلند به حرفام میخندید!! خودمم میخندیدم و باز چرت و چرت میگفتم!! کارنم همراهیم میکرد و جاهایی که مغزم چرت و پرتاش تموم میشد کارن یه چیزی میرسوند!!
تا وقتی برسیم داشتیم سر همین موصوع میخندیدیم…!!
وقتی رسیدیم کارن ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و رفتیم توی یکی از سفره خونه هاش… یه چیزی تو مایه های فرحزاد بود اونجا…
رفت به اون پسره که اونجا بود یه چیزی گفت و بعدشم با هم دیگه رفتیم که دیدم یه تخت خیلی بزرگ رزرو کرده بود… گفتم:
-کارن؟؟ واسه چی رزرو کرده بودی دیگه؟؟!! اونم تخت به این بزرگی؟؟
-آره… من عادت ندارم جای کوچیک بشینم!
دیگه چیزی نگفتم و رفتم نشستم لب تخت که گفت:
-تو اینجا بشین تا پوتیناتو در بیاری منم میام…
-باشه…
کارن همونطوری که گفته بود زود برگشت و کفشاشو در آورد و اومد نشست کنارم روی تخت. همون لباسایی تنش بود که اون روز خودم براش انتخاب کرده بودم…
دستشو گذشت پشت کمرم و منو چسبوند به خودش… تختی که رزرو کرده بود یه قسمتی بیرون از اون سالنی بود که همه ی تختا قرار داشت… توی فضای سبز بود… هوا سرد بود ولی خیلی میچسبید و خیلی هم قشنگ بود… هیچکسی هم اونجا نبود… سرمو گذاشتم روی شونه ش… دستمو گرفت و گفت:
-یلدا؟؟ میدونی امروز چه روزیه؟؟
-چی؟؟ نه!! مگه چه روزیه؟؟
یهو یه عروسک خیلی خیلی خیلی خیـــــلی خوشگل و پشمالو اومد جلوی چشمام… و به دنبال اون صدایی که قشنگ ترین صدای دنیا برای من بود توی گوشم زمزمه کرد:
-تولدت مبارک عزیزم…
هیچی نمیتونستم بگم… با ذوق عروسکو از دست کارن گرفتم و مشغول نگاه کردنش شدم… خیلی ازش خوشم اومده بود… با اینکه چیز خیلی بزرگ و گرون قیمتی برام نگرفته بود… ولی این عروسک برام ارزشش از همه ی کادوها بیشتر بود واز همه مهم تر… همین که تولدمو یادش بود و بهم تبریک گفته بود برای یه دنیا ارزش داشت… بعد از چند دقیقه که توی سکوت داشتم به عروسک نگاه میکردم با ذوق سرمو آوردم بالا و و گفتم:
-وااای کارن خیلی خوشگله… اصلاً…
با چیزی که جلوی چشمام میدیدم حرفمو یادم رفت و نصفه موند!!
کارن با لبخند داشت به من نگاه میکرد و گیتار قهوه ای رنگی توی دستاش خودنمایی میکرد… مگه کارن گیتار بلد بود بزنه؟؟؟
وقتی صدای قشنگش با صدای گیتار با هم مخلوط شد و توی گوشم پیچید فهمیدم که خواب نمیبینم… کارن زل زده بود بهم و میخوند.. تموم حواسم به چیزی بود که از دهنش در میومد و همه ی وجودم چشم شده بود و به چشماش نگاه میکرد: (آهنگ خوشبختی مازیار فلاحی… اگه میشه لطفاً این آهنگو دانلود کنید و موقع خوندن این قسمت از رمان گوش بدید… اون حسی رو که میخوامو به شما منتقل میکنه… ممنون )
تو سراپا احساسی
تو خود عطر یاسی
اگه تو با من باشی
زندگی مو میسازی
دست تو توی دستم
عشق تو توی قلبم
من همیشه عاشقت
بودم و بازم هستم
دوسِت دارم دوسِت دارم
دوسِت دارم و بی قرارم
خوشبختی مو با تو میخوام
با تو آرومه روزگارم
تو سراپا آرامش
من پر از حرف و خواهش
داشتن این احساسو
تنها با تو میخوامش
تو شبیه رویامی
تو تموم دنیامی
حس خوب بارونی
که تو قلبم میمونی
دوسِت دارم دوسِت دارم
دوسِت دارم و بی قرارم
خوشبختی مو با تو میخوام
با تو آرومه روزگارم
دوسِت دارم دوسِت دارم
دوسِت دارم و بی قرارم
خوشبختی مو با تو میخوام
با تو آرومه روزگارم
این قسمت آهنگو که خواست برای بار سوم تکرار کنه دیدم که تموم دوستای خودم و خودش با دوستاشون یا با همسراشون با صورت دایره دور تختو گرفتن و همونطور که آروم آروم جلو میومدن با خنده همراه کارن میخوندن و دست میزدن:
دوسِت دارم دوسِت دارم
دوسِت دارم و بی قرارم
خوشبختی مو با تو میخوام
با تو آرومه روزگارم
از شدت هیجان و خوشحالی گریه م گرفته بود… واقعاً اون لحظه نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم… همه داشتن دست میزدن و تولدت مبارک رو میخوندن…حتی داداش کارن، کاوه هم با دوست دخترش که اسمش دلنواز بود اومده بود… ندا با اون شکم قلمبه ش هم داشت همینکار میکرد و با لبخند بهم نگاه میکرد… کارن با همون لبخند قشنگش نگام میکرد… آروم گفتم:
-کارن…
شنید و مثل خودم آروم گفت:
-جانم…
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه!! هم میخندیدم هم اشکام پشت سر م میریختن روی صورتم… یهو کارن دستمو کشید که اقتادم توی بغلش… سرمو گذاشته بودم روی سینه شو و گریه میکردم!!! از بچگی همیشه همینطوری بودم… کلاً خیلی احساساتی بودم… محبت یکیو که میدیدم… وقتی میدیدم یه نفر هست که منو دوست داره…کلاً همیشه وقتی یه نفر همینطوری بهم محبت میکرد و به فکرم بود گریه م میگرفت!! تحت تأثیر قرار گرفته بودم…
کارن همونطوری که سرمو نوازش میکرد گفت:
-آخه واسه چی گریه میکنی دیوونه؟؟!! بیا ببین شانسم نداریم این جور مواقع بپره بوسمون کنه!!
یهو همه زدن زیر خنده! همونطوری که اشکامو پاک میکردم هولش دادم و از بغلش اومدم بیرون و خندیدم… یکی از بچه ها که خیلی شیطور بود و اسمش میلاد بود گفت:
-ای بابا!! خب بچه این همه تدارک دیده چرا انقد بی ذوقی!! یه بغل خشک و خالی؟ همین؟؟؟!! بابا یه ماچی… یه چیزی!!
یهو همه از جمله خود کارن زدن زیر خنده و باهم گفتن:
-ما بوس میخوایم یالا!!
کارن فقط میخندید!! کثافت هیچیم نمیگفت!! معلومه خب کی بدش میاد؟؟!!
گفتم:
-خاک تو سرتون چقد شما ها بی حیایید!! ندا تو دیگه چرا؟؟!!
ندا خندید و شونه هاشو بالا انداخت… میلاد دوباره زر زد!!:
-آقا باشه ما بی حیا… ولی تا بوسش نکنی ولت نمیکنیم!! دلت میاد؟؟ نیگا اصن بچه چ مظلوم داره نگات میکنه؟!! من دلم آب شد چه برسه بود تو! خودم میام ماچش میکنماااا!!
دوباره صدای خنده ی همه بلند شد… به کارن نگاه کرد که با شیطنت به من نگاه میکرد و میخندید!! آخه این توله کجاش مظلومه؟؟!!
ولی مگه بچه ها ولم میکردن!!؟؟ وقتی دیدم دست بردار نیستن آروم خودمو جلو کشیدم و دستمو گذاشتم روی بازوش و سریع لپشو بوس کردم و خواستم سریع برگردم سر جام که بازومو گرفت و گفت:
-کجای دنیا دیدی آدم کسیو ببوسه و جوابشو نگیره؟؟!!
یهو میلاد گفت:
-آ قربون دهنت داداش… بدو که منتظریم!!
کارن خندید و سرشو آورد جلو و گرمی لباشو روی گونه م حس کردم… محکم بوسم کرد و منو نشوند بغل خودش… نگاهمون افتاد به میلاد که دستشو زده بود زیر چونه شو و به ما نگاه میکرد….گفتم:
-دیگه چی میخوای؟؟!!
خیلی جدی گفت:
-تموم شد؟؟!!
کارن به جای من جواب داد:
-نه پس!!
-بابا این چی بود آخه؟؟!! ما دلمونو صابون زدیم اومدیم اینجا با هزار تا امید و آرزو نشستیم اینجا بعد میگید تموم شد؟؟!!
سرمو انداختم پایین ولی صدای کارنو شنیدم که گفت:
-دیگه ببند اون حلقتو!!
همه دوباره خندیدن و نشستن روی تخت… تازه میفهمیدم که چرا تخت بزرگ گرفته بود… عروسکم هنوز دستم بود!! ملیکا اشاره ای به عروسک کرد و گفت:
-این چیه؟؟
-این؟؟ یخچال خونه مونه!! تنها نمی موند خونه مجبور شدم بیارمش!!
دوباره همه خندیدیم!! ملیکا همونطوری که میخندید گفت:
-کثافت منظورم اینه که از کجا آوردیش!!
یهو با ذوق و شوق گفتم:
-کارن بهم داده واسه تولدم!! خوشگله؟؟؟!!!
ملیکا جا خورد!! مطمئنن فکر نمیکرد که کارن این هدیه رو بهم داده باشه و منم بابتش انقدر خوشحال باشم… ولی من همیشه به چیزای کم هم قانع بودم… فقط برام این مهم بود که یادش بوده… اگه یه تبریک خشک و خالی میگفت و این همه هم تدارک نمیدید بازم خوشحال میشدم… ملیکا با تته پته گفت:
-آ…آره خوشگله!!
همون موقع پسره که اونجا کار میکرد یه شیرینی ناپلئونی گنده که در واقع میشد بهش گفت کیک ناپلئونی آورد و گذاشت وسط تخت و یه چاقوی خوشگلم داد دستم… کارن میدونست که من جونمو هم واسه شیرینی ناپلئونی میدم… برای همینم کیکمو اینطوری سفارش داده بود… روی کیک 20 تا شمع کوچولو بود… همه باهم دوباره واسم تولدت مبارک رو خوندن و من شمع هامو فوت کردم و وارد 21 سالگی شدم… بعدشم کیکو بریدم. همین که چاقو رو از کیک بیرون آوردم ندا انگشتشو فرو کرد توی یه قسمتی از کیک و مالید به صورتم… بقیه هم همه دنبالش همین کارو کردن… فقط کارن این وسط با خنده سعی داشت جلوشونو بگیره… وقتی همه کیکاشونو مالیدن به صورتم حتی نمیتونستم جایی رو ببینم!! ولی بازم هر هر داشتم میخندیدم!! اصولاً جنبه م خیلی بالا بود. یهو کارن گفت:
-یلدا مثه اینکه فقط من موندم.. نوک دماغتم تمیزه قسمت من شد…
و بعد از اون یخی خامه ی کیک رو روی دماغم حس کردم و در حالی که بلند بلند میخندیدم بلند شدم و به کمک ملیکا رفتم تا صوتمو بشورم… ملیکا توی راه بهم گفت:
-عجب چیزی شدی یلدا!! آدم دلش میخواد بخورتت!!
فک کردم منظورش اینه که امروز خوشگل شدم… برای همینم نیشم رو ول کردم و گفتم:
-جدی؟؟!!
-آره دیگه!! منم این همه کیک روی صورتم بود خوردنی میشدم!! شبیه تندیس کیک شدی!!
-تندیس کیک دیگه چیه لعنتی؟؟!!! بیشور!!
و دوتایی خندیدیم… توی دستشویی به زور صابونی که ملیکا توی کیفش داشت صورتمو از شر خامه های چرب خلاص کردم و وقتی کامل تمیز شد با هم برگشتم به سمت تخت… خدا رو شکر ملیکا همیشه همه چی توی کیفش داشت… از لوازم آرایش گرفته تا چیپس و پفک!!
وقتی رسیدیم کیک رو تقسیم کرده بودن و گارسون برامون نسکافه آورده بود و با اومدن من و ملیکا همه مشغول خودن کیک و نسکافه شدیم.
یهو میلاد گفت:
-خب… نوبتی هم باشه نوبت کادو هاس… رو کنین ببینم چی دارین!!
ملیکا: مگه ماله تواِ که انقدر ذوق میکنی؟؟!!
-نه ولی یلدا که ذوق مکنه!! من به فکر این بچه ام!
خندیدم و چیزی نگفتم. همه کادو هاشون دادن ولی چون خیلی وقت نداشتیم قرار شد که هیچکدوم رو الان باز نکنم. وقتی تموم شد از همه تشکر کردم که یهو دیدم یه جعبه ی قلبی بزرگ اومد جلوی صورتم. چون این حرکت خیلی ناگهانی بود ترسیدم و یه جیغ کوچولو کشیدم که بعضیا آروم خندیدن ولی سریع همه ساکت شدن… صدای از هیچکسی در نمیومد… جعبه رو گرفتم و برگشتم ببینم کادوی کیه که با دیدن کارن خشکم زد و دوباره اشک تو چشمام جمع شد… آروم گفتم:
-کارن…
خندید و گفت:
-کوفتو کارن… به قران گریه کنی میزنم آش و لاشت میکنما!!
یهو میلاد گفت:
-اوه مای گاد… چه رومانتیک!! چه حرکت عاشقانه ایه که بزنی اونی ه دوسش داری رو آش و لاش کنی… خب ادامه بدید داره جالب میشه!!
همه خندیدیم… منم همونطوری که میخندیدم جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشتم و پرت کردم طرفش که جا خالی داد و خندید! دوباره به کارن نگاه کردم که گفت:
-این یکی استثنا داره… باید بازش کنی… ببین خوشت میاد…
سریع در جعبه رو باز کردم… کف جعبه پر بود از آب نبات چوبی ای ترش! وای من عاشقشون بودم!! جیغ آرومی زدم و گفتم:
-وااای کارررن!!
ملیکا سریع گفت:
-چیه؟؟!!!
با خوشحالی گفتم:
-آب نبات چوبی!!
همه پنچر شدن… میلاد با خنده گفت:
-نمیری که انقدر شکمویی! دیگه چیه توش…
دوباره سرمو کردم توی جعبه… دو تا جعبه ی کوچولوی قلبی شکل توش بود که قرمز بودن… درشون آوردم و دوتاشو باز کردم… توی هر کدوم یه زنجیر بود که بهش یه پلاک آویزون بود…به پلاکشون نگاه کردم… هر دو تاشون یه قطعه ی پازل بودن که بهم وصل میشدن… روی یکی از قطعه ها یه دختر بود و نصفِ یه قلب و روی اون یکی یه پسر بود و نصفِ دیگه ی قلبه… که وقتی بهم میچسبوندیشون یه دختر و پسر رو تشکیل میداد که دست همون گرفته بودن و پایین دستاشون یه قلب بود. خیلی چیز خوشگلی بود… پشت پلاکی که روش عکس دختربود به انگلیسی نوشته شده بود کارن و پشت اونی که عکس پسر داشت نوشته شده بود یلدا… همه ساکت بودن…. انقدر از دیدن اون تا گردنبند خوشگل ذوق زده شده بودم که اصلاً حضور بچه ها رو فراموش کرده بودم… گفتم:
-وااای کارن خیلی قشنگه… خیلی…
-قابلتو نداره عزیزم… فقط یادت باشه که این دوتا هیچوقت نباید از هم جدا بشن…
-نه… من باید از این مراقبت کنم و تو هم از این یکی… تا روزی که هردو کنار هم نبودیم اینا هم نباید باشن…
و به دنبال این حرف اونی رو که عکس پسر داشت و پشتش اسم من حک شده بود رو به گردن کارن آویزون کردم. با لخبندی خم شد و پیشونی مو بوسید و همون موقع هم اون یکی زنجیرو به گردنم انداخت… گردنبندا یه جوری نبود که بشه گفت فقط دخترونه ست یا فقط پسرونه… یه چیز اسپرت بود که استفاده ش برای دختر و پسر فرقی نداشت… به جز اونا دو تا عروسک پشمالوی دیگه هم توی جعبه بود…وقتی اونا رو هم از جعبه در آوردم چشمم خورد به یه دفتر که جلد خیلی خوشگلی داشت… قرمز و سفید بود و با عکسای بامزه و خوشگل تزیین شده بود. وقتی از جعبه درش آوردم تازه متوجه شدم که دفتر نیست… آلبومه! آلبومو که باز کردم خشکم زد… با بهت صفحه هارو فرق میزدم و به عکس های خودم که توی حالت های مختلف ازم گرفته شده بود نگاه میکردم. اصلاً نفهمیده بودم که کی اینارو ازم گرفته!! یه جا روی همون نیمکت همیشگی چهار زانو نشسته بودم و داشتم آلوچه میخوردم!! یه جای دیگه ش داشتم شالمو که باد داشت با خودش مبرد رو مرتب میکردم… بعضی جاها دوتایی بودیم. که مشخص بود یکی ازمون عکس گرفته… و اون یه نفر به احتمال زیاد کاوه داداش کارن بود. یه جا کارن داشت موهای منو میداد پشت گوشم… یه جا دستمو همو گرفته بودیم و داشتیم راه میرفتیم… از پشت ازمون انداخته بود… خلاصه که کلی عکس بود… اگه الان بخوام همه رو بگم 20 صفحه ای طول میکشه!! با صدایی که به زور میخواستم نلرزه سرمو آوردم و بالا و خواستم چیزی بگم اما وقتی چشمم به چشمای قهوه ای، عسلی درشت کارن افتاد حرفمو یادم رفت! با قدر دانی به چشماش زل زده بودم و اصلا! متوجه بقیه ی بچه ها بودیم!!
یهو با صدای میلاد به خودمون اومدیم:
-به نمایندگی از طرف همه ی بچه ها اعلام حضور میکنم!! بابا ما هم اینجا هستیما!! حواستون باشه یه وقت صحنه ی مثبت 18 رخ نده که من یکی اصن طاقتشو ندارم!!
کارن در حای که مثل بقیه به چرت و پرتاش میخندید گفت:
-مثه اینکه تو امروز قصد نداری ببندی دهنتو!!
-من شیکر بخورم داداش!! آ آه… بیا… بسته ی بسته ست الان!!
-مرده شور اون بستنتو ببرن که بازم صدات داره میاد!
بعد از تموم شدن کادو ها کارن پرسید که چی میخوریم… من جوجه چینی سفارش دادم… خیلی دوست داشتم! کارنم به تبعیت از من همونو سفارش داد. بقیه هم سفارش هاشونو دادن و کارن همون پسره رو صدا زد و بهش گفت که غذاها رو زودتر بیاره.
تا وقتی که پسره برگرده مشغول بگو و بخند بودیم. تقریباً پسرا همه یه گروه شده بودن و حرف میزدن و ما دخترا هم یه گروه… داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم کیمیا یکمی تو خودشه… زدم بهش و گفتم:
-چته کیمی؟؟
انگار که منتظر بود تا ازش بپرسیم چشه و خودش رو خالی کنه… با ناراحتی گفت:
-با اردلان بحثم شده…
-باز چرا؟؟
-امتحانش کردم فهمید…
بقیه حواسشون به ما نبود. آروم بهش گفتم:
-آخه برای چی کیمیا؟ چند بار بهت گفتم نکن این کارو… میدونی چقد توی رابطه اثر منفی میذاره این امتحان کردنا؟؟ جز این که بینتون دعوا و سردی پیش بیاد چیز دیگه ای هم داشت؟؟ جواب بده دیگه داشت یا نداشت؟
حرفمو تأیید کرد. ادامه دادم:
-اگه دوسِت نداشت که باهات نمیموند… ولی اگه همینطوری بخوای ادامه بدی ازت زده میشه… ببین باورت میشه توی این 3 سالی که منو کارن باهم دوستیم حتی یک بار هم همدیگه رو امتحان نکردیم؟؟ کلاً توی این روابط عاطفی فقط یه امتحان اصلی وجود داره که اونم امتحان عشقه… هروقت خدا بخواد خودش این امتحانو اجرا میکنه… اگه ازش سربلند بیرون بیای معلوم میشه که یه عاشق واقعی هستی… این امتحانای مسخره کار دخترای 15 ساله ست… نه توی 20 ساله!
دیدم خیلی ناراحته… برای اینکه یکمی از این حال و هوا درش بیارم گفتم:
-به خدا انقدری که شماها همدیگه رو امتحان میکنین خدا بنده هاشو امتحان نمیکنه!!
خندید و زد به بازوم! دوباره وارد بحث دسته جمعی شدیم… یهو ندا لبخند زد… گفتم:
-چته ردی؟؟!! واسه چی الکی لبخند میزنی؟؟
-داره لگد میزنی!!
شیرجه رفتم روی شکمش و با ذوق دستمو گذاشتم همونجایی که نشون داده بود و در همون حال گفتم:
-ببینمش کره خرِ خاله رو!!! مثه اسب همش جفتک میندازه!!
یهو دیدم صدای خنده ی پسرا و به دنبالش اعتراض آوید بلند شد:
-بابا حداقل جلو خودم نگو!!
-اوا خدا مرگم بده مگه تو هم شنیدی؟؟!!
-بله…
-اِ؟ خب اشکالی نداره نیازی نیست دوباره تکرار کنم!!
همه خندیدیم… حتی خود آوید… خیلی پسر خوب و باجنبه ای بود… و همین باعث میشد که خیلی زود باهاش گرم بگیری و صمیمی بشی… کارن و آوید الان از دوستای صمیمی هم حساب میشن… تکونای بچه ی ندا رو خوب حس میکردم… عاشق بچه بودم… البته از اول نبودما… عاشق بچه شدم! من اوایل از بچه ها متنفر بودم… اما وقتی با کارن دوست شدم و فهمیدم که عاشق بچه ست منم ناخودآگاه دیوونه ی بچه ها شدم… به طوری که هم خودم و هم کل فامیل از این تغییر من تعجب کرده بودن…
یهو نگاه کردم به کارن که دیدم داره با لبخند بهم نگاه میکنه!! این امروز یه چیزی ش میشدا!! همیشه میزدیم تو سر و کله ی هم حالا امروز هی نگاهای عشقولانه به هم میکنیم!! بهش لبخند زدم و سرمو انداختم پایین… ندا که دید توجه همه ی پسرا به ماست خجالت کشید و هولم داد اونور و زیر لب گفت:
-بمیری یلدا آبرو واسم نذاشتی!!
-وا! مگه خلاف شرع کردی؟؟!!
-بذار نوبت خودت بشه… ببینم چی میگی!!
-میبینیم و تعریف میکنیم!
خندید و یهو گفت:
-واای یلدا امروز کارن سنگ تموم گذاشتا…
از یادآوری کارای امروزش لبخند عمیقی روی لبم نشست… همون موقع غذامونو آوردن و همه مشغول شدیم… بعد از خوردن غذاهامون کارن به بچه ها اشاره ای کرد و دست منو گرفت و گفت:
-بریم…
و بردم توی ماشین. همین که نشستیم استارت زد و راه افتاد… هرچی توی راه خودمو کشتم و گفتم کجا داریم میریم هیچی نگفت… به خصوص که فهمیدم بچه ها هم دارن دنبالمون میان… برای اینکه حواس خودم رو پرت کن و دست از فضولی بکشم تا برسیم به کارن گفتم:
-نگفته بودی گیتار میزنی!
-گذاشته بودم واسه روز مبادا….
-اِ؟؟
-آره!
تا رسیدن به جایی که نمیدونستم کجاست کارن حواسو پرت کرد که دوباره فضولیم درد نگیره از سر و کولش بالا برم!! وقتی رسیدیم با دیدن تابلوی پینت بال جیغی کشیدم و گفتم:
-وای کارن عاشقتممم!!
-ما بیشتر!!
و از ماشین پریدم پایین… همه از ماشینا پیاده شدیم و رفتم تو… بازم عاشق پینت بال بودم و بازم کارن میدونست!! بعد از اینکه آموزشای لازمو بهمون دادن و لباسای مخصوصمون رو پوشیدیم وایسادیم و چندتا عکس گرفتیم و بعد رفتیم توی زمین…
منو کارن و کاوه و دلنواز و ملیکا و آوید توی یه گروه بودیم و کیمیا و اردلان و میلاد و رویا (دوست دختر میلا) و محمد (یکی از دوستای کارن) و خانومش مهلا توی گروه مقابل ما قرار گرفتن. ندا هم که نمیتونست بازی کنه اون پشت نشسته بود و به ما نگاه میکرد! تند تند همه رو میزدم… هر کسی که رنگی میشد باید میرفت بیرون. ولی تیراش درد داشتا!! من یه بار که اومده بودم با عسل و دوستاش بهم خورده بود… بازوم کبود شده بود!!
اصلاً نگاه نمیکردم ببینم کیه!! فقط میزدم… چند دور بازی کردیم و من حتی یه گوله هم بهم نخورد… دور آخر اسلحه مو پر کردم و مثله دورای قبل رگباری همه رو زدم… یه چهاردیواری کوچولو اون وسط بود که هم مرز بین دو تا گروهو تعیین میکرد و هم یه سنگر بود… آروم رفتم جلو و همین که رفتم توی خرابه هه دیدم یکی وایساده داره منو نیگا میکنه!! یه ثانیه نگاش کردم و بعدشم بدون اینکه بدونم این کیه… اصن این یارو یارمه یا تو گروه مقابلمه؟؟!! چشمامو بسته بودم و تند تند تیر میزدم!! صدای آخ و اوخ بدبخت میومدا ولی من به روی خودم نمیاوردم!! تا اینکه تیرم تموم شد!! تا اومدم به خودم بجنبم و فرار کنم یهو اسلحه شو که افتاده بود روی زمین برداشت و یه دونه توپ زاررررت کوبید توی صورتم!! که البته کلاه سرم بود فقط سرم به شدت به عقب پرتاب شد!! اون یارو که نفهمیدم کی بود رفت تو… اونم صد در صد نفهمیده بوده من کیم!! حالا همه اومدن دور من جمع شدن ببینن چی شده… من این وسط نشسته بودم روی زمین و از ته دل میخندیدم!! هر چی میگفتن چی شد فقط میخندیدم!! خداییش خیلی صحنه ی باحالی بود!! تا خودتون اون صحنه رو از نزدیک نبینید نمیفهمید من چی میگم!!! همین که کارن کلاهمو از روی سرم برداشت یهو میلاد گفت:
-ای دهنت سرویس تو بودی منو گرفتی به رگبار؟؟!! همه جامو کبود کردی!!!
بعدش همه زدیم زیر خنده!! از شدت خنده اشکم در اومده بود!! میلاد همونطوری که میخندید گفت:
-خوبه حالا یارت بودم!! اگه دشمتن بودم چیکارم میکردی!! دستشو گذاشته بود روی ماشه بر میداشت!! هی پشت هم میزد!! ناقص شدم!!
کارن همونطوری که میخندید به طرفداری از من گفت:
-ناقص بودی!! ننداز گردن این فسقلی من!!
همه با هم گفتن:
-اوووو !!
من: زهـــرِ مــــار!!!
همه خندید و بلند شدیم و رفتم لباسامون عوض کردیم و دیگه قرار شد بریم خونه… توی ماشین کلی اذیت کردم و از سرو کول کارن بالا رفتم!! هو وقت علاقه م فوران میزد اینجوری میشدم!! نزدیکای خونه بودیم که دستمو کشید و با خنده گفت:
-بشین دیوونه…
-کارن بیشوور… امروز کلی سورپرایزم کردی… خیلی خری!!
-خیلی ممنون!!
-خب هستی دیگه!!!
-خر خودتی توله!!
با خنده گفتم:
-به من میگی توله؟؟!!
و خیز گرفتم که دوباره بپرم رو سرش که سریع گفت:
-نه!! نگفتم توله که… گفتم گُله!!
-کی گله؟؟!!
-تو دیگه دیوونه!!
-تو آدم نمیشی!
و با خنده دوباره پریدم روی سر و کله ش و تا میتونستم کرم ریختم!!
دیگه نزدیک خونه مون که شدیم همه ی انرژی م تخلیه شده بود… پخش شده بودم روی صندلی از خستگی!! وقتی رسیدیم کارن به زور جلوی خونه نگه داشت.. هر چی گفتم مامان میبینه برو سرکوچه گوش نداد و گفت:
-ساعت 9:15… دیروقته… بعدشم. الان دیگه اوضاع فرق کرده…
-چه فرقی…
-حالا رفتی خونه میفهمی…
یهو رفتم جلو و محکم بغلش کردم و گفتم:
-کارن خیلی خوبی!! واقعا ازت ممنونم… امروز بهترین تولدی بود که توی عمرم داشتم…. هیچوقت مروزو فراموش نمیکنم… بابت کادوی خوشگلت هم ممنون…
کارن دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
-قابلتو نداشت عزیزم… تو که به همون عروسک اولیه هم راضی بودی کوچولو…
و خم شد و برای بار دوم گونه مو بوسید… منم سریع گونه شو بوسیدم و نشستم سرجام که یه کادو گرفت جلوی من… گفتم:
-این چیه دوباره؟؟
خندید و گفت:
-نترس دیوونه… مال تو نیست… مال مامانته… پس فردا تولدشه… از طرف من بده بهش…
-ای توله ی خودشیرین!! خدافظی…
و قبل از اینکه بتونه بگیرتم با اون همه وسایل از ماشین پریدم پایین و رفتم جلو خونه و زنگ زدم… همین که در باز شد بدون توجه به اینکه آیفون تصویریه برای کارن دست تکون داد و رفتم تو… توی آیینه ی آسانسور با دقت بیشتری به گردنبند عزیزم نگاه کردم… مشخص بود طلاست… یهو یاد اتفاق ظهر افتادم که مامان منو کارن رو با هم دید و لبخندم خشک و شد و رنگ و روم پرید… با این ه عکس العمل مامان اون موقع خوب بود ولی امکان داشت اینا همش حفظ ظاهر باشه جلوی کارن… نفس عمیقی کشیدم و رفتم توی خونه… خدا رو شکر بابا هنوز نیومده بود و یارتا هم خواب بود… ولی مامان با یه لبخند دم در انتظارمو میکشید… وقتی رفتم توی خونه اومد جلو و با مهربونی بغلم کرد و گفت:
-تولدت مبارک عزیزم… خوش گذشت؟؟!
با تعجب فقط سرمو تکون داد که خودش با ذوق گفت:
-کادوهاته؟؟ کوفتت بشه بیا ببینم چیا گرفتی؟!!
تعجبمو یادم رفت و اول رفتم توی اتاقم و لباسمو عوض کردم و کادوی کارن رو که برای مامان گرفته بود رو قایم کردم و با بقیه ی کادو ها رفتم پیش مامان… بچه ها همه هدیه های خوب و خوشگلی بهم داده بودن. مامان وسط کادو ها یهو گفت:
-راستی کادوی کارن کو؟!!
از اینکه انقدر رک گفت خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین و با تته پته گفتم:
-مامان بین… من… من و کارن اونجوری نیست که…
-چقدر زر میزنی یلدا!! همه رو خودش برای توضیح داد… خیلی ازش خوشم اومد… حالا زودباش کادوشو نشونم بده که بعداً واسه اینکه چرا زودتر منو با کارن آشنا نکردی یه


مطالب مشابه :


نقد فیلم: چهارصد ضربه (در احوالات پرسه زنی در اوهام گذشته تا امروز)

سینما، سوهانی برای امروز با صدای ملخ یک به بازار می شد راهی میوه فروشی




مقايسه پرايد 131 و ام وي ام 110

در همین راستا مدل های 111 و 132 به بازار آمدند .امروز پراید فروشی دارید ، می ماتیز است و




رمان امتحان عشق..4..

کوچیکتر که بودم از جلوی در لباس فروشی های یه ماتیز که امروز خوشگل شدم… برای




خودروهای جدید چینی در راه ایران هستند

کره‌ای و آلمانی را به تولید می‌رساند اینک به پایگاه محکمی برای فروشی با پورشه امروز




مشخصات فنی خودروی لیفان 620 و لوازم یدکی لیفان 620

طراحی وبلاگ و وبسایت به صورت حرفه ای برای سیلو و ماتیز در گذشته فروشی نا امید




برچسب :