من یک دختر فراری هستم؛ نام من آرزوست!

من هرگز نه خواستم و نه توانستم مثل خیلی های دیگر بی تفاوت ازکنار سردرگمی و پریشانی پیاده روها و چهارراه ها و پارک های شهر بگذرم. من خواستم آنها را همان که هستند ببینم و بشناسم و درک آنچه دیدم آنقدر با ارزش بود که هرگز مرا به غرور این که برتر از آنها هستم نرساند. چون تقدیر رغم نخورده بود تا امکانات من و او با هم یکی باشد و در نتیجه آن سرنوشت ما هر دو یکی قدم بخورد.

دردآورترین قسمت ماجرا این است که بعد از این همه مدت هنوز هم نفسم از دیدن چهره دخترکانی که تجربه بلوغ را در گوشه و کنار خیابانهای خاکستری جستجو می کنند بند می آید و اشکم از نگرانی آنهایی که محبت را در حراجی ها می خرند و خود را به حراج دلالان محبت می گذراند، از دیده فرو می چکد.

بعضی های دیگر از جنسی متفاوتند و «آرزو»یک از همان هاست.

او بی صبرانه می خواست مرا ببیند تا از راه پر فراز و نشیبی که طی چهار سال گذشته پشت سر گذاشته است، بگوید. در اولین دیدارمان حس کردم در آبی بی انتهای نگاهش غرق شدم.او روزی سرقرار آمد که هیچ نشانی از بی نشانی ها و سردرگمی های یک دختر فراری بر وجودش نقش نداشت. دختر خانمی ساده، ملایم و تا اندازه ای خجالتی در مقابلم نشست:

-سلام... اسم من «آرزو»ست

نام او ناگهان وجودم را تا ساحل آرام بودن و یافتنش کشاند.

-سلام... خوشبختم. من صباهستم.

بله....راستش من ترم اولم. هنوز روش تحقیق نگذرانده ام اما دوست دارم بدانم از کجا می شود شروع کرد. مدتهاست خواننده مجله تان هستم. تقریبا از همان شماره های اول که شما داستان می نوشتید. می دانم شما خانمی فهمیده اید. از طرفی تجربه دخترفراری بودن، بادختران فراری و بزهکاران سر و کار داشتن همه آن چیزی بود که دوست داشتم از شما بپرسم و بدانم.

-چه چیزی را بپرسید؟

- بعد از این چهار سال که درباره آنها نوشتید هیچ می توانید به طور قطع بگویید اصلی ترین عومول فرار دختران از خانه و بریدن از خانواده چیست؟

-خب... تقریبا غافلگیرم کردید... بعضی ها می گویند جامعه جوانها را به انواع آلودگی مبتلا می کند اما من عقیده دارم خانواده اساس همه سرافرازی ها و سرشکستگی هاست.

- و خود فرد چقدر در این میدان تصمیم گیری می تواند موثر باشد؟!

-این یک مورد استثناست. به نظرم اگر کسی از اصالت خانوادگی و آموزشی تربیت صحیح و محیط آرامی در خانه برخوردار باشد اصلا قصد فرار نخواهد کرد.

- و اگر نبود و خانواده بد درآمد، آیا یک اصل بلاتغییر است که جوان هم آلوده خواهد شد؟ و یا جایی برای نجات هست؟! در جامعه ایی که شما تصور کردید دخترانی بوده اند که خود بنا به دلایل گوناگون با تقدیر همراه و همدل شده و یا شاید به ندای دل و هوش گوش سپرده و زندگی را باخته اند. اما هستند آنهایی که برای سالم زیستن فرار کرده اند.

-آرزو...! شما... نکند شما هم...

-بله...! منم یک دختر فراری هستم. البته یک استثنای باور نکردنی!؟ خیلی دلم می خواست ببینمتان. در آن روزهای تنهایی و آوارگی این جا و آن جا شنیده بودم به تازگی مجله ای از دختران فراری می نویسد. آن روزها تازه از خانه فرار کرده بودم، هنوز کارم را باور نمی کردم. آرزو از خانه پدری و درست از پای سفره عقد فرار کرده است.

من فقط پانزده سال داشتم و هنوز در رویای عروسک هایم بودم. دنیای من خلاصه شده بود در آن «کپر» حصیری کهنه کنار دریا، شلوغی های شنبه بازار و دلشوره های گاه وبیگاه دریار رفتن پسرخاله «بهرام». دریار رفتن برای مرد جنوب، مرد نخلستانهای انبوه و شط گرمسیر و شرجی بوشهر هم کار بود هم تفنن ایام بی کاری.

اما همان دریای آرام گاه از سر بی حوصلگی و لجبازی، مهمانانش را به کام خود فرو می برد.

بهرام جوان بود و پرشور و هیاهو.. از زمانی که قوم مادر، بی تعهدی های بابا را دیدند و دخترشان را با اشک و آه به خانه پدری پذیرفتند، هرچه داشتند تلاش کردند تا دخترشان را هم از دست غریبه ای که روزی از راه رسید و دل دختر بندر را دزدید و او را پابند عشق واهی خود کرد، درآورند.

بابا اصلا رگ و ریشه اش کرمانی بود اما می گفت در شیراز بزرگ شده، کسی نمی دانست خانه و خانواده ای دارد یا نه؟ اما با دست پر از راه رسید و تا می توانست زبان ریخت و دل دختر دریایی را برد و خانواده اش را با قول و وعده های شیرین راضی کرد.

دختر تا به خود جنبید یک دو قلو دختر و پسر داشت و دو سال بعد فرزند پسر دیگری. تا آن موقع گاه با لنج اجاره ای این طرف و آن طرف می رفت. همه از او شنید بودند و باور کرده بودند که او تجارت می کند. کسی چه می دانست، «محمدرضا» جنس قاچاق و مواد مخدر خرید و فروش می کند؟! و گاهی هم خود بسط دود و دمی علم می کند؟!

مادر دیر به خود آمد. حتی دانسته هایش هم موجب رنجش بیشتر می شد.

هیچ وقت مجبور نبوده اید مثل من تحمل شنکجه های مادر و برادرنتان را کرده و سکوت کنید وقتی سیخ های کباب بر تنش کج می شد و صدایش درنمی آمد.

دو دستش را بر شقیقه هایش فشرد. انگار از یادآوری خاطرات دردناک مادرش رنج می برد.

-وقتی بابا گردنبند یادگاری مادربزرگ را بدون اطلاع مامان از گنجه او برداشت تا خرج سهمیه بالا رفته تحملش کند، مامان سعی کرد کسی از قضیه ناپدید شدن گردنبندش بویی نبرد. اما وقتی بابا را نزدیکی های لنگرگاه با مقداری جنس قاچاق و مواد مخدر گرفتند، بعد از بازجویی ها معلوم شد پول تهیه اجناس قاچاق از فروش گردنبد یادگاری مامان بزرگ فراهم آمده، فامیل مامان نگذاشتند او همچنان در آتش صبر و سکوت، بسازد و بسوزد.

بابا به زندان افتاد و مامان من ما را به خانه ی پدری برد اما آرامش ما تنها دو سال به طول انجامید. بابا از راه رسید و مرا با زور از مامان باز پس گرفت. بهانه اش این بود که دختر باید زیر بیرق پدر باشد نه کس دیگر.

از بابا بدم می آمد. یک روز بر حسب اتفاق فهمید که پسرخاله بهرام دورادور نظر التفاتی به من دارد، بعد از آن گیر داد به شوهر کردنم. هیچ نفهمیدم چرا مرا به زور از آغوش مامان و خانواده اش بیرون کشید و چرا با آن عجله خواست مرا پای سفره عقد «جاشو حیدر» برادر زاده لنگ و معتادتر از خودش که لااقل 15،14 سالی از من مسن تر بود درآورد. اما وقتی ناگهان «صادق» از راه رسید. او لقمه چرب تری از برادرزاده اش یافت، به زور دستم را گرفت و سرسفره عقد صادق نشاند. وقتی فهمیدم 14 سکه مهریه ام را پیشاپیش از خانواده داماد بابت خماری های طولانی شبانه روزش مطالبه کرده، فهیمدم ثمن این معامله تنها برباد رفتن عمر من است. همان روز بود که بدون فکر به عاقبت کار از بوشهر به قصد شیراز گریختم.

متتعجب به او نگاه کردم. او که انگار کوله باری از غم و تجربیات گوناگون بر دوش داشت و زندگی را بارها زندگی کرده بود. دلم می خواست بدانم بر سر او پس از آن فرار چه آمد اما جرات پرسیدن در خود نمی یافتم. در نگاهش آرامش موج می زد:

-چند سال است که درباره دختران فراری تحقیق می کنید؟

-چیزی نزدیک به 8،7 سال... فقط 5 سال است که درباره آنها در این مجله و یکی دو روزنامه مطلب می نویسم... چطور...؟!

-هیچ تا به حال با دختری مواجه شده اید که از ترس بدبختی، فریب و یا به امید سعادت و تعالی از خانه فرار کرده باشد؟ و یا با دختری آشنا شده اید که بعد از فرار توانسته باشد بر هواهای نفسانی غلبه کند و خود را به هر کس و ناکسی نفروشد...؟

-راستش دخترانی بوده اند که از ترس برباد رفتن آبرو از خانواده های بی بند و بارشان دل بریده اند و به امید موفقیت از خانه فرار کرده اند، البته کمتر شاهد توفیق شان بوده ام چون جامعه هنوز پذیرای آنها نیست.

- اگر بخواهند سالم بمانند اما سستی کنند و همه چیز را آسان بگیرند خیلی زود در منجلاب فرو می روند. ولی در موارد بسیار اندک گاهی نجات یافته اند. من یکی از همان نجات یافتگانم.

در اتوبوسی که مرا از بوشهر به شیراز رساند با زن جوانی آشنا شدم که 20 سال بیشتر نداشت. برایم تعریف کرده بود که پدرش سالها پیش فوت کرده بود و مادر که چهار فرزند قدو نیمقد داشته مدتی بعد ازدواج می کند. ناپدری «سودابه» از همسر اولش دو دختر داشت که پس از ازدواج دوم آن دو دختر نیز درکنا سودابه و خواهران و بردارانش زندگی می کردند و ناپدری سودابه به همین خاطر تاب دیدن دو دختر همسردومش را نداشت و در نتیجه به زور سودابه را که استعداد خوبی هم داشت و دلش می خواست درس بخواند، روانه خانه بخت می کند.

اما کاظم شوهر سودابه دله دزد از آب درمی آید و دختر جوان مجبور می شود برای تامین معاش زندگی در خانه این و آن خدمتکاری کند. با این حال هرچه سودابه با تلاش بسیار به دست می آورد کاظم خرج عملش می کرد. سودابه بر بازو و بدن خود جای سوختگی و آثار ضرب و شتم بسیار شوهرش را به من نشان داده بود.

من و او در آن سفر بسیار به یکدیگر نزدیک شدیم و از آنجا که هیچ یک پشتوانه ای نداشتیم تصمیم گرفتیم با هم باشیم و یکدیگر را حمایت کنیم.

تمام دارایی ما پلاک طلایی بود که از مادرم برایم باقی مانده بود و مقداری پول نقد که سودابه توانسته بود از دسترس کاظم دور نگاه دارد. هردوی ما آن قدر بچه و ساده بودیم که خیال می کردیم می توانیم روی پای خودمان بایستیم و بمانیم و زندگی کنیم. به محض رسیدن به مقصد در مسافرخانه ای واقع در خیابان زند اتاق گرفتیم. این اتاق گرفتن ما خود حکایتی بود. مسئول هتل بی خودی به ما گیر داد. بهانه اش این بود که سودابه متاهل است یا نه؟ و یا در این شهر ما آشنایی داریم یا نه؟

درست نفهمیدم چرا به محض آن که چشمش به ما افتاد به قول معروف اخم ها را در هم کشید و از آن دنده بلند شد. اما چند دقیقه بعد که ما نگران و متعجب پشت در شیشه ای مسافرخانه استاده بودیم و به اطراف آن بلوار چشم می انداختیم تا راهی مسافرخانه ی دیگری شویم جوانکی که موقع ورود و گفتگوی ما با مدیر مسافرخانه گوش ایستاده بود، موذیانه چندقدمی به طرف ما برداشت و پشت در مسافرخانه زیر لب چیزی زیر گوش سودابه زمزمه کرد. سودابه سر تکان داد. من که متوجه اصل ماجرا نشده بودم، خواستم راه بیفتم که سودابه زیر بازویم را گرفت و اشاره کرد که باید چند قدم آنطرف تر منتظر بمانیم. تقریبا بیست دقیق منتظر ماندیم. بعد در شیشه ای مسافرخانه باز شد و مدیر بد اخلاق آنجا با عجله خارج شد.دقایقی بعد جوانک بیرون آمدو با سر به ما اشاره کرد.تازه متوجه شدم که او با سوادبه به توافق رسیده است. من که سر در نمی آوردم منظور سودابه چیست به او اعتماد کردم.

ته دلم برای این معامله لرزید. نمی دانستم آخر و عاقبت کار ما چه خواهد شد؟!

اما این بی اطلاعی خیلی به طول نینجامید. عصر همان روز به طور اتفاقی وقتی که از اتاق به قصد خروج از مسافرخانه خواستم خارج شوم دقایقی بعد یادم آمد که شاید بتوانم از روی یک آدرس قدیمی خاله مادرم را ه سالها ساکین شیراز بوده پیدا کنم و راهی برای نجات خود بیابم. اما وقتی دوباره پای در اتاق رسیدم نجواهای سودابه و مرد جوانی که بلافاصله او را شناختم مرا از عالم خیال به واقعیت کشاند.

نمی دانستم چه کنم. جرات داخل شدن نداشتم. تنها ساک دستی ام داخل اتاق بود اما برگشتن ممکن بود به قیمت از دست رفتنم تمام شود.

همانجا تصمیم خود را گرفتم و بلافاصله راهی ترمینال شدم و با پولی که از فروش پلاک طلایم به دستم آمده بود خود را به تهران رساندم.

یک نصف روز توی خیابانهای تهران می گشتم و فکر می کردم که چطور می توانم زندگیم را نجات دهم. از من زرنگ تر و بسیار بدقیافه تر به دام افتاده بودند. از زورگرسنگی ساندویچ نصفه ای خریدم. صاحب مغازه حاضر نبود یک نصفه ساندویچ به من بفروشد، وقتی قانعش کردم پولم را دزده اند و من فقط پول یک نصفه ساندویچ را دارم بالاخره کوتاه آمد. روی پله یک ساختمان نشستم بدون آنکه به بالای سرم نگاه کنم دقایقی بعد خانم نسبتا مسن و شیک پوشی از پله ها بالا آمد و خواست در پشت سر مرا باز کند که متوجه من شد و پرسید:

-شما مریضی....؟

-اول توجه منظورش نشدم. با تعجب پرسیدم:

-بله؟!

-گفتم... شما وقت گرفتین...؟!

از جایم برخاستم. تازه متوجه پلاک روی در شدم. آنجا مطب یک خانم دکتر بود. دوباره به سرتاپای آن خانم نگاه کردم. نمی دانم چه چیزی باعث شدم که مثل برق زده ها از او بپرسم:

- ببخشین خانم شما دکتر هستین؟ اگر منشی بخواهید... من .... من... قول میدم با یه کم حقوق و یه جا واسه موندن یعنی...

نمی دانم درست چه گفتم... اما سرنوشت من این طور رقم خورده بود که آن خانم دکتر مهربان مرا به عنوان منشی خود بپذیرد و مطبش را در اختیارم قرار دهد. نزدیک به هشت ماهی شبها را در اتاق معاینه او می گذراندم و روزها نیز در همانجا با تشویق او درس می خواندم و عصرها نیز وقت برای بیماران تعیین می کردم و پرونده برایشان تشکیل می دادم. از آن روزها سه سالی می گذرد و امروز من دانشجوی ترم اول هستم. مدتی بعد خانم دکتر مثل دختر خودش مرا در خانه اش پذیرفت و تحت سرپرستی او بود که امروز توانسته ام آزاد و خوشبخت روزگار بگذرانم.


مطالب مشابه :


قیمت لپ تاپ

computer,لیست قیمت لب تاب,قیمت قیمت لپ تاپ دست دوم که قراره قیمت لپ تاپ در




نصب ویندوز ایکس پی بر روی لب تاپ های جدید

نصب ویندوز ایکس پی بر روی لب تاپ در این قیمت بهترین دانشگاه شیراز




گلچين اشعار زيبا در باره باب الحوائج قمر بني هاشم حضرت ابوالفضل العباس (ع)

گر چه بي دستم ولي من دستگير دست قنداقه ام را دور بيرق تاب داده زده زان تشنه لب بی




سفرهای برون مرزی (27): خاطرات سفر لبنان (1) - فرودگاه بین المللی بحرین

امید از فرودگاه شیراز قیمت اجناس در آنجا به یقین لب تاب و دوربین های




اشعار حفظي ادبيات فارسي سوم انساني

گروه آموزشی ادبیات دبیرستان طوبی 2 شیراز در راه وصال يار از دست در مصراع دوم




من یک دختر فراری هستم؛ نام من آرزوست!

بابا اصلا رگ و ریشه اش کرمانی بود اما می گفت در شیراز در مسافرخانه زیر لب قیمت از دست




برچسب :