رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5

ـ نه اینجا راحت ترم.به هر حال تو هم همین روزا باید بری.
نفسشو با حرص تو گوشی فوت کرد.
ـ می گم خری نگو نه.مگه نگفتم تاپایان مرداد قرارداد دارم.خو من می رم تو جام بمون.این تو نبودی که می خواستی مستقل شی؟
ـ چرا هنوزم می خوام.منتها یکم این روزا ذهنم مشغوله.خودت که می دونی کلی کار نا تموم رو سرم ریخته.
ـ حالا هرچی.پاشو بیا اینجا،شقایقم داره می یاد.دور هم خوش میگذره.
کف دستمو رو طرحی که زده بودم کشیدم وسریع دربرابرش موضع گرفتم.
ـ تو چرا اصرار داری من حتما بیام اونجا؟نکنه محمد مغزت رو شستشو داده؟
ـ خب دروغ چرا.اونم بابت این موضوع یه گلایه هایی پیشم کرد اما من هدفم بیشتر اینه که تنها نمونی.
عصبی به دور خودم چرخی زدم ودوباره رو به پنجره به فضای محو بیرون خیره موندم.
ـ من نمی دونم این بشر از جون من چی می خواد.خوبه همین دیروز به استحضارشون رسوندم دست مبارکشواز سر کچل ما برداره.اصلا اینطوری که شد نمی یام.تنها هم نیستم.
فوری عکس العمل نشون داد.
ـ حالا عصبی نشو.ببینم دارو هات رو خوردی؟
به شیشه ی محتوی کپسول های امپرازولم که رو پیشخوان آشپزخونه قرار داشت نگاهی انداختم.
ـ آره صبح ساعت شیش خوردم.
ـ می خوام واسه ناهار لوبیا پلو درست کنم.می دونم خیلی دوست داری.پاشو بیا روحیه اتم عوض می شه.
ـ باور کن حالم از تو واون شقایق سرخوش بهتره.الآنم می خوام کم کم آماده شم برم بانک چک مهریه مو نقد کنم.
ـ ناز نکن دیگه.فکر کن ما دلمون برات تنگ شده.
ـ از پریروز تا حالا؟!...باشه میام ولی فقط واسه ناهار.
تماس روکه قطع کردم نگاهم به استکان چاییم که سرد شده بود خیره موند.با یادآوری اینکه طبق توصیه ی دکترنباید تو این مدت چایی بخورم محتوی لیوانمو تو سینک سر وته کردم واز خیر صبحونه خوردن گذشتم.دریخچال رو باز کردم وظرف عسل رو بیرون کشیدم.زیاد ازش خوشم نمی اومد ولی مجبور بودم که بخورمش.واسه معده ام خوب بود.
یه قاشق ازش برداشتم ،تودهانم گذاشتم وبا طعم زیادی شیرینش تلخ ترین خاطراتمو مرور کردم.از روزی که فهمیدم محمد دوست صمیمی رهی،خواستگارمه تا الآن که اینجا بلاتکلیف ایستاده بودم ومهر طلاق تو شناسنامه ام خورده بود.
یادم می یاد واسه تعطیلات بین ترم برگشته بودم اردبیل.سالها می شد که پدرم سکونت تو این شهر رو به زندگی میون عشایرِایل شاهسون تو دشت مغان ترجیح داده بود.
زندگیم تا اون روز خوب وظاهرا بدون هیچ تنشی به نظر می رسید.من دختر بزرگ خونواده ی پنج نفره مون بودم وارج وقربی داشتم که حتی با توجه به ازدواج خواهر کوچکترم،باز از بین نرفته بود.منصور خان پدرم اعتقاد داشت دختر باید تو خونه ی باباش بهش خوش بگذره که وقتی ازدواج کرد حسرت خیلی چیزا به دلش نمونه.این توجه رو ما از صدقه سری عمه ی فوت شده مون فرخنده داشتیم که نه دده در حقش پدری کردو نه شوهرش سایه ی بالا سرش شد و خوشبختش کرد.یه روزم خیلی ناغافل مریض شد و به پدرم که خاطرشو خیلی می خواست خبر دادن فوت کرده.از اون روز به بعد من وآیناز خواهر کوچیکترم بیشتر از رهی که بچه ی بزرگ خونواده بود مورد لطف ومحبت پدرانه اش قرار گرفتیم.
همون موقع دوتا قانون به نفعمون وضع کرد.یکی اینکه تا هرجا که دلمون می خواد و تو هر شهری امکانش باشه ادامه تحصیل بدیم ودوم اینکه به اولین خواستگار خوبی که در خونه رو زد این ما باشیم که جواب بدیم.
واسه همینم من تو رشته ی دلخواهم ادامه تحصیل دادم وآیناز سوم دبیرستان رو که تموم کرد از خیر درس خوندن گذشت.وبازمن به خواست خودم به یاشار پسرعموم،که اولین خواستگارم بود جواب رد دادم و دوسال بعد آیناز به پیشنهاد ازدواج اون جواب مثبت داد.
خب اینم نتیجه ی قانون های منصورخان بود که خواستگار سابق من حالا شوهر خواهرم می شد.گاهی از دست آیناز به خاطر این تصمیمش حرصی می شدم، ولی وقتی می دیدم زندگی خوبی داره ولااقل از یاشار راضیه سعی می کردم در مورد این قضیه با بی خیالی طی کنم.
تو اتاقم نشسته بودم وداشتم ناخن هامو می گرفتم که مادرم با خوشحالی در زد و وارد شد.از وقتی برگشته بودم مدام یه برق عجیب رو تو چشماش رصد می کردم ومطمئن بودم دیر یا زود خودش بدون اینکه چیزی بپرسم قضیه رو لو می ده.
اخماش با دیدنم تو هم رفت.
ـ اَه آیلین از دست تو.صدبار مگه نگفتم داری ناخن می گیری یه چیزی زیر دستت بذار؟نمی گی بریزه رو زمین فقر وفلاکت می یاره؟
امان از این تصورات خرافی مامان که هرگز ازشون دست نمی کشید.یه کاغذ از رو میزم برداشتم وزیر دستم گذاشتم.
ـ نترس مارال جون.ماشالله جیب آقا منصور مث دریاست.هرچقدرم که خشک بشه باز تا زانو آب داره.
بابام یه پاساژ کوچیک داشت که سالها می شد مغازه هاش رو اجاره داده بود واز پول اجاره ها اینجا واونجا سرمایه گذاری می کرد.
ـ زبونت رو گاز بگیردختر جون...خدا انشالله بیشترش کنه.
اومد وکنارم نشست وکمی این پا واون پا کرد.
ـ تو محمد، دوست رهی رو می شناسی؟!
مگه می شد نشناسمش.من ورهی اونقدر با هم صمیمی بودیم که ازجیک وپیک زندگی هم خبر داشتیم.اکثر دوستاش رو می شناختم ومیدونستم محمد صمیمی ترین دوستشه.پسر جهانگیر خان ایل بیگی که از اسم ورسم خونواده شون همه عالم وآدم خبر داشتن.


قسمت 5 

سرتکان دادم و اون با شوق اعتراف کرد.
ـ ازت خواستگاری کرده.
صورتم بااکراه جمع شد و زمزمه وار گفتم:چی؟!!
ـ گفتم ازت خواستگاری کرده.پدرش هفته ی قبل به آقا منصور زنگ زده وقرارش رو گذاشته.
نمی دونم چرا یهو با این حرفش هر ایده وتصوری که از محمد داشتم پرکشید وجاش یه تصویر محوومات موند.هرچی به ذهنم فشار می آوردم دقیقا چهره اش رو به یاد بیارم،بی فایده بود.واز اون بدتر حسی بود که از اومدنش داشتم.اگه بابام این دفعه بیفته رو دنده ی لج وبگه حتما باهاش ازدواج کنم چی؟باید با رهی درموردش حرف می زدم.
*****
فیش پُر وچک پشت نویسی شده رو گذاشتم رو پیشخوان و کارت ملی وبرگه ی نوبتمم روش.
ـ سلام آقا صبحتون بخیر.
متصدی بانک سری تکان داد ونگاهی به چک وفیش انداخت.
ـ می خوابونین به حسابتون؟
ـ بله.
حواسم دوباره پرت اتفاقات گذشته شد وروز خواستگاری و اون حرفایی که بین بابام وجهانگیر خان ردوبدل می شد رو به یادم آورد.رهی اونقدری مغزمو شستشو داده بود که بلاخره راضی شدم بیان وحرفای جدی زده شه.
ـ محمد پسر خوبیه.شناخته شده است.باور نمی کنی اگه بگم چقدر رنگ عوض کرد تا قضیه ی خواستگاری رو جلو من پیش بکشه.هیچ ریگی به کفشش نیست.از نظر مالی همه جوره تامینه.هم از طرف باباش و هم سرمایه ای که خودش جمع کرده. محمد یه کار گذار بورسه.می دونی یه کارگذار بورس باید چند صد میلیون سرمایه ی در گردش داشته باشه؟
طبق معمول باز بر اساس اون حس حسابگرانه اش که مختص شغلش بود همه چیز رو تحلیل می کرد.رهی یه کارمند بانک بود.یکی مثل همین آقایی که جلو روم نشسته ونگاهش به مانیتور جلو دستش بود.داشتم تفاوت ها وشباهت های رهی واین مرد روبررسی میکردم که لب هاش تکان خورد وبهم خیره شد.
ـ ببخشین چیزی فرمودین؟
ـ می گم این حساب کسری داره.چیکار کنم خانوم؟
اعصابم با این حرفش بهم ریخت.حدس می زدم بخواد با من اینجوری بازی دربیاره.مرد که تغییر ناگهانی صورتمو دید سریع واکنش نشون داد.
ـ آقای ایل بیگی از مشتری های خوبمون هستن.مطمئنا فراموش کردن.چون اختلاف حساب فقط چیزی در حدود سیزده یا چهارده میلیونه. اگه اجازه بدین باهاشون تماس بگیریم واطلاع بدیم هرچه سریع تر مشکل رو حل کنن.
عصبی وتند نفس می کشیدم و خون خونمو میخورد.
ـ احتیاجی نیست.خودم باهاشون تماس می گیرم.
چک رو ازش گرفتم واز بانک بیرون زدم.دلم می خواست ازته دلم جیغ بزنم وتموم گره های کور این بغض لعنتی رو یکجا باز کنم.چشمام ناخودآگاه تارشد،خیس شد ودیگه جلو پامو نمی دیدم.گوشام سوت می کشید وتموم حرفای بابا وجهانگیر خان تو سرم رژه می رفت.
ـ هشتصد تا آقا جهان.اونم چون شمایی.
ـ چه خبره بابا؟!هشتصد تا سکه ی تمام بهار آزادیه هااا.مهریه عندالمطالبه ست باید این جوون داشته باشه بده یا نه.
ـ شما چقدر میگی؟البته یه چیزی بگوکه نه سیخ بسوزه نه کباب.
ـ سیصد وپنج تا.اون پنج تاشم به نیت پنج تن آل عبا.
حالت تهوع بهم دست داده بود.اینا مقدسات رو هم با حساب وکتاب هاشون به بازی گرفته بودن.
ـ نه دیگه نشد.دخترموکه از سر راه نیاوردم.خودت واسه دخترخانومت حاضری همچین مهریه ای رو در نظر بگیری؟
ـ خب باشه.واسه روی گل شما هم که شده چهارصد تا ولی دیگه اون پنج تا رو روش نمی یام...من واسه عروس بزرگم،زن محمود رومیگم همش صد وپنجاه تا سکه مهر کردم.
ـ ماشالله آقا محمود سنی ازش گذشته.اون سالی هم که ازدواج کرده نرخ همین بود.منم اون یکی دخترمو پارسال شوهر دادم.خودتون که می دونین به بچه ی برادرم...ببین آقا ناصرم اینجاست.ازش بپرس چقدر مهر دخترم کردم.
عموناصر لبخند سیاستمدارانه ای زد وگفت:حالا مهریه یه چیز تشریفاتیه ولی خب ما واسه آیناز جان هفتصد وچهارده تا مهر کردیم. اینکه یاشار اینقدر سرمایه داشته باشه باید بگم نه نداره.ولی زیر بارش رفته.بذار پسرت قبول کنه.اینجوری قدر زندگیش رو بیشتر می دونه.
جهانگیر خان رو ترش کرد.
ـ حرفایی می فرمایید آقا ناصر.اومدیم واینا نتونستن باهم بسازن،تکلیف پسر بیچاره ی من چیه؟بیفته زندون؟؟
پوزخند پر رنگی رو لبم سبز شد ونگاه شماتت باری به چهره ی محمد که از شدت ناراحتی وعذاب سرخ شده بود،انداختم.پدر محترمشون از همین الآن آیه ی یاس میخووند ونگران جیب پسرش بود.
بابا کمی کوتاه اومد.
ـ باشه می کنیمش ششصد تا.دیگه قرار نیست مهریه دختر بزرگم از خواهر کوچیکترش اینهمه کمتر باشه.
پوران خانوم که منتظر وقت بود یه چیزی بپرونه ومجلس رو بهم بریزه،سریع جواب داد.
ـ خب وجداناً بخوایم بگیریم اگه آیلین از آیناز زودتر ازدواج کرده بود هم باز مهریه اش کمتر می شد مگه نه؟
طرف صحبتش مادرم بود وطعنه اش به خاطر دیر ازدواج کردن من.خاله ی بزرگم،جیران زیر لب استغفراللهی گفت ونگاهشو به زمین دوخت.
جهانگیر خان واسه ختم کار گفت:باشه پونصد وپنج تا.ولی دیگه منصور خان به جان خودت راه نداره.من واسه عروس دومیم که همش سه ساله با حمید ازدواج کرده خیلی کمتر از این درنظر گرفتم.دیگه لااقل مارو با عروس جماعت در نیندازکه متهممون کنن بینشون فرق گذاشتیم.
- باشه.منتها بکنش پونصد وچهارده تا به نیت چهارده معصوم.اینجوری ثوابشم بیشتره.
خداییش مث جوک می موند.از خنده ای که سعی در فروخوردنش داشتم،نفسم به تنگ اومده بود. نگاه تحقیر آمیزمو به محمد که زبون باز نمی کرد ولال شده بود، دوختم و از این سکوت چِندش آور و محجوبانه اش متنفر شدم.


مطالب مشابه :


رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




رمان آخرین برف زمستان 1

رمان آخرین برف زمستان. به آن دانه های سپید برف. که رقص کنان بروی حریر نگاهت می نشیند،




زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) به کلی سرما و برف و جنگلو فراموش کرده بودم …




رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر) - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه




رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع




رمان " آخرین برف زمستان " | JAVA | ANDROID | EPUB | PDF

goldjar - گنجینه و کلکسیونی از نرم افزارهای موبایل جاوا .و کتابهای رمـــان برای انواع موبایل و




برچسب :