رمان عشقم رو نادیده نگیر(4)


یک هفته گذشت و من هنوز به خونه ی خودم بر نگشتم.مامان و بابا هم تعجب کرده بودند ولی من مسافرت کاری رو بهونه کردم. خیلی دلم میخواست صداش رو بشنوم ولی باز غرورم بهم اجازه نمی داد بهش زنگ بزنم. سروناز هم از اون موقع بهتر شده بود. یعنی حداقل در حد سلام و خداحافظی پیشرفت کرده بود ولی همین هم معجزه بود. بهش نگاه کردم. روی مبل نشسته بود و به صفحه ی تلویزیون خیره شده بود . معلوم بود توی این عالم نیست. یواشکی به طرفش رفتم و پشت سرش وایستادم. صورتم رو نزدیک گوشش بردم و یه جیغ بنفش کشیدم که فکر کنم تمام شیشه ها لرزیدند. خیلی خنده دار شده بود . با صدای بلند شروع کردم به خندیدن. سروناز:-مرض ...کوفت... رو اب بخندی!!! -عزیزم چیزی گفتی!؟؟ -هیچی گفتم جان فرمایشی داشتی؟ -آها میدونی گوشام چیز دیگه ای شنفتن!! -خب عزیز من گوشای شما مشکل دارن! تا خواستم جوابش رو بدم صدای زنگ گوشیم بلند شد. برخلاف انتظارم شماره ی عسل افتاده بود. با تعجب جواب دادم و گفتم: - عسل خودتی؟ -سارینا میتونم باهات حرف بزنم؟ _ چیزی شده؟ - میتونم ببینمت؟ خیلی دوست داشتم ارسلان رو ببینم به همین بهانه گفتم: - باشه... ولی الان خونه نیستم تا ربع ساعت دیگه خودم رو میرسونم! مرسی بوق....بوق... بوق خیلی نگران شده بودم. سریع به طرف اتاقم رفتم و تمام وسایلم رو جمع کردم. پیش بقیه رفتم و گفتم: - بابا ارسلان برگشته من هم دیگه برم! -خب چرا نیومد دنبالت!؟ با دستپاچگی گفتم: -خب...چیزه هنوز که نرسیده فقط گفت تو راهه همین! مامان از اشپزخونه اومد بیرون و گفت: -باشه دخترم....فقط به اون شوهر بی معرفتت هم بگو یه سری به ما بزنه! خنده ی خجولی کردم و گفتم: -باشه حتما با سروناز هم خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
در رو با کلید باز کردم و وارد باغ شدم. اونقدر ذوق زده شده بودم که نگرانیم رو به کلی فراموش کرده بودم. با هر قدمی که برمیداشتم لبخندم پررنگ تر میشد طوری که هر کس منو میدید فکر میکرد تازه وارد این خونه شدم! چون میدونستم ارسلان سرکاره با خیال راحت وارد خونه شدم. خیلی دوست داشتم ببینمش.تصمیم گرفته بودم دیگه باهاش بدرفتاری نکنم.هه هه سارینا یه جوری میگی بدرفتاری انگار کلفت زیر دستت بوده تو هم هی فحشش میدادی!! وارد اشپزخونه شدم . برخلاف انتظارم هیچ اثری از ظرف نبود. بابا ایول پس اقا خونه داری هم بلد بوده رو نمیکرده!!!! از تصور اینکه ارسلان یه روپوش ببنده بیفته به جون ظرفا خندم گرفت. همونجوری داشتم فکر میکردم که صدای زنگ بلند شد. در رو باز کردم و از همونجا داد زدم: - عسل بیا اینجا!! اخه دختره ی احمق نمی گفتی هم همین کارو می کرد. بعد از چند ثانیه وارد شد و روی یکی از مبل ها نشست. داشتم به طرف اشپزخونه میرفتم که گفت: -سارینا من هیچی نمی خورم...اگه میشه چند لحظه به حرفام گوش کنی! بیخیال پذیرایی شدم و کنارش نشستم. بادیدن چهره ی گرفته اش دوباره نگرانی به سراغم اومد. عسل:- سارینا میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟ -اره بپرس چند لحظه سکوت کرد. یکدفعه گفت: - دوستش داری؟ شوکه شدم ... نمی دونستم باید چی بگم عسل که سکوتم رو دید گفت: -از همون اول معنی نگاهات رو بهش می فهمیدم ولی وقتی حال دایی وخیم شد و تو گفتی حاضری بخاطرش هم که شده با ارسلان ازدواج کنی,یک لحظه شک کردم ولی هنوز هم میتونم یه چیز دیگه رو توی نگات بخونم! درحالی که چونه اش می لرزید گفت: -دوستش داری؟ سرم رو پایین انداختم . لبم رو تر کردم و اهسته گفتم: -اره نمی دونستم چرا دیگه خجالت میکشیدم ولی دلم نمی خواست این حرفا رو جلوی اون به زبون بیارم چند لحظه سکوت کرد بعد درحالی که سعی میکرد جلوی سرازیر شدن اشکاش رو بگیره,گفت: -دارم از اینجا میرم! اونقدر این حرفش ناگهانی بود که به سرعت سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. با صدای بلندی گفتم: - منظورت چیه؟؟!! عسل:- میخوام برم که بتونم فراموشش کنم...میدونم نمیشه ولی حداقل میتونم با این واقعیت کنار بیام.... حداقل میتونم اینجوری کمتر عذاب می کشم با صدای در نگاهم رو به ارسلان دوختم. داشت به طرف پله ها میرفت که چشمش به من افتاد. ولی چون روبروی عسل یه ستون قرار داشت مانع از دیدش به عسل میشد. سرجاش متوقف شد و با صدای بلندی که می تونستم تعجب رو از توش بخونم گفت: -سارینا؟؟!! هنوز توی شوک حرفای عسل بودم . هیچی نگفتم و خیره نگاهش کردم. ارسلان که تقریبا بهم نزدیک شده بود گفت: - سارینا داری گریه می کنی؟! چند قدم بهم نزدیک تر شد ولی با دیدن عسل سرجاش متوقف شد. با صدای بلندی گفت : - یکی بگه اینجا چه خبره!! نگاهم رو به عسل دوختم ولی اون سرش رو پایین انداخته بود. بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و به طرف پله ها حرکت کردم. باخستگی پله ها رو طی کردم و وارد اتاقم شدم. روی تخت ولو شدم. سرم رو توی بالشت فرو کردم و خودم رو مچاله کردم. همه ی خوشی هام با حرف عسل پر زده بود.
(یک ماه بعد) با صدای بسته شدن در به سختی چشمام رو باز کردم. حتما ارسلان بود. ارسلان دانشجوی ترم اخر مغز و اعصاب بود من هم که رشته ی دندون پزشکی بودم. از یه طرفی خیلی به رشته ام علاقه داشتم از طرف دیگه ای هم چون یه جورایی به ارسلان ربط داشت انتخابش کردم.. واقعا یه دیوونه ای بودم برای خودم!!! به ارومی بلند شدم و بعد از شستن صورتم با حوصله موهام رو شونه کردم و بافتم. از اتاق خارج شدم.. یک لحظه چشمم به اتاق ارسلان افتاد. سعی کردم بی توجه باشم ولی نشد. اینو میدونستم که ارسلان اصلا نمی زاشت کسی وارد اتاقش بشه. حتی عزیز ترین کسش!! ولی عسل استثنا بود.. چند بار قبل از این ازدواج توی اتاق ارسلان دیده بودمش...البته با اجازه خود ارسلان! من هم که بوق!!! حتی یه بار کلمه ی اتاق رو جلوش به زبون اوردم نزدیک بود کارم رو تموم کنه! بیشعور!! از یاداوری اون روز اخم به چهره ام نشست. دوباره نگاهی به در اتاقش انداختم. حتی این ها هم باعث نمی شد از کنجکاویم کم بشه. با هیجان به طرف اتاقش رفتم و در رو باز کردم. اتاق ساده ولی در عین حال شیکی داشت. تخت دونفره ی بزرگی به رنگی سفید و مشکی وسط اتاق جا گرفته بود. کاغز دیواریش هم ترکیبی از رنگ های سفید و مشکی داشت. به طرف میز کامپیوترش رفتم و روی صندلی نشستم.داشتم به اطراف نگاه میکردم که نگاهم روی کلید کوچیکی که کنار میز بود ثابت شد. برش داشتم و نگاهش کردم. نمی دونستم مال کجاست. همه ی کشو های میز رو کشیدم ولی هیچ کدوم قفل نبودند. اخرین کشو که کنار عسلی بود رو بی حوصله کشوندم ولی باز نشد. با خوشحالی کلید رو داخلش چرخوندم. باز شد. جیغ خفیفی کشیدم و با هیجان تمام وسایلش رو روی فرش خالی کردم. چقدر عکس داشت!!! همه ی عکس ها رو برداشتم و روی تخت نشستم. بیشتر عکس ها از خودش گرفته شده بود. یکی از عکس هایی که خیلی چشمم رو گرفته بود برداشتم و از بقیه جداش کردم. بلوز جذب مشکی پوشیده بود که تمام عضله هاش رو به نمایش میگذاشت. کرواتی که رده های قرمز و سرمه ای داشت رو هم پوشیده بود. دستش رو توی موهاش فرو کرده بود و با چشمهای قهوه ای کمرنگ و خمار و مغرورش به دوربین دوخته بود. چقدر این بشر جذاب بود. داشتم بقیه ی عکسارو نگاه می کردم که یکیشون از لای بقیه افتاد روی زمین. خم شدم و برش داشتم... توی چشمای سبز وحشی اش برق ناراحتی موج میزد. با این که یک ماه از رفتنش می گذره ولی هیچ وقت نمی تونم چشمای خیسش رو فراموش کنم. چقدر بهش التماس کردم که نره ولی اون انگار صدای منو نمی شنید. نه تنها من بلکه صدای هیچ کس رو نمی شنید و در مقابل چشمای گریون عمه و چهره ی گرفته ی شوهر عمه فقط سکوت کرد. حتی چهره ی خسته ی ارسلان هم منصرفش نکرد. چقدر از این که ارسلان رو توی اون حال ببینم عذاب کشیدم. ولی عسل انگار یک تیکه سنگ شده بود و این چیزا رو نمی دید! اینو هم یادم نمیره, قبل از این که فرودگاه رو ترک کنه به طرف من و ارسلان اومد. و بدون این که نگاهی به ما بندازه , به مردمی که در حال گذر بودند چشم دوخت و گفت: - امیدوارم خوشبخت شید! بعد از این حرف بی توجه به نگاه هاج و واج ما ,فرود گاه رو ترک کرد. دوباره جمله اش رو در ذهنم تکرار کردم" امیدوارم خوشبخت شید" چقدر ای جمله برام گرون تموم شد! ارسلان بعد از رفتن عسل دیگه باهام حرف نزد. حتی توی این چند روز اخید تا چشمش بهم می افتاد یا اخم میکرد و یا به بهانه های الکی دعوا راه می انداخت! دیگه اون ارسلان سابق نبود!
به سختی بغضم رو فرو دادم و هر دو عکس رو با خودم به اتاقم بردم.
عکس ها رو زیر تخت جایی که اصلا در دید نبود گذاشتمشون. هنوز ساعت 11 بود. با خستگی وارد اشپزخونه شدم و روی اپن نشستم. ارسلان ساعت 6 میومد.خیلی حوصلم سر رفته بود بخاطر همین هم تصمیم گرفتم شام رو همین الان درست کنم.دوست داشتم غذای مورد علاقه ی ارسلان رو درست کنم ولی نمی دونستم چی رو بیشتر از همه دوست داره.بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتم از زن عمو بپرسم. هرچی باشه اون مادرش بود و خوب می دونست تنها پسرشچه غذایی رو دوست داره! با یه جهش از روی اپن توی سالن پریدم و شماره ی خونه ی عمو رو گرفتم. بعد از چندبوق صدای زن عمو توی گوشی پیچید.زن عمو:سلام مادر!- سلام زن عمو- سلام سارینا جان.. تویی؟!توی دلم گفتم پ ن پ این صدای وجدانمه!!!! خب معلومه منم! بجاش گفتم:-بله .... میخواستم یه سوالی ازتون بپرسم!کمی مکث کردم بعد ادامه دادم:- زن عمو شما میدونین غذای مورد علاقه ی ارسلان چیه؟باصدای مشکوکی گفت:- وا مگه خودت نمی دونی؟!!با دستپاچگیگفتم: - چیزه...اره یعنی نه... اخه هیچ وقت فرصت نشد بپرسم. الان هم رفته بیمارستان. میخوام غافلگیرش کنم.فکر کنم باور کرده بود چون ریز خنده ای کرد و گفت:- باشه حالا چرا دستپاچه میشی؟بعد ادامه داد:- خب ارسلان بیشتر سبزی پلو با ماهی رو دوست داره!...راستی سارینا شما که امشب برنامه ای ندارین؟!- نه فکر نکنم- پس امشب بیاین اینجا!چه با قاطعیت هم میگفت! حال میداد بگم نه همونجا بره تو دیوار... ولی از اونجایی که من بر خلاف ارسلان یه ادم با شخصیت با شعور با ادبی بودم گفتم:-چشم خدمت میرسسیم.زن عمو: پس منتظرتون هستیم. به ارسلان هم سلام برسون.خداحافظخدا حافظی کردم و به طرف یکی از مبل ها رفتمو روش دراز کشیدم. کلا بیخیال اشپزی شدم.تلویزیون رو روشن کردم ولی از اونجایی که شانس کلا باهام قهر بود هیچ برنامه ای نداشت.با حرص کنترل رو به طرف تلویزیون پرت کردم.خیلی بد جورصدا داد. به طرف کنترل رفتم ولی نشکسته بود. چه جالب!! این بار اروم مثل ادم کنار میز تلویزیون گذاشتمش ولی با دیدنتلویزیون هنگ کردم. بر عکس کنترل این یکی کاملا ناقص شده بود.یه ورش کاملا برداشته شده بود. با ترس سعی کردم درستش کنم ولی همون هم برداشته شد. ای خدا حالا چیکار کنم . این بار خودم خودمو بدبخت کرده بودم ... این بار خودم بهونه دستش داده بودم.خودم رو روی مبل انداختم و سعی کردم بی خیال باشم.نمی دونم چقدر توی اون حال بودم که صدای چرخیدن کلید توی قفل پیچید. خودش بود.از حالت خوابیده در اومدم و روی مبل نشستم. چراغ ها خاموش بودند و اون نمی تونست منو ببینه ولیباز نور اباژوری که گوشه ای از سالن قرار داشت دید من رو نسبت بهش بیشتر می کرد.خستگی از چهرش می بارید. از همون وقتی که عسل رفت ارسلان هم گوشه گیر ترشد و دیرتر خونه میومد.شاید هم من اشتباه میکردم ولی دلیل این همه تغییر ناگهانی ارسلان رو فقط میتونستم اینجوری تعبیر کنم.افکارم رو پس زدم و بهش چشم دوختم.اونقدر خسته بنظر میومد که اصلا دلم نمی اومد دعوت زن عمو رو بهش بگم ولی برای پوشوندن گندی که زده بودم باید هر طوری که شده بود می گفتم.تا خواستم زبونم رو باز کنم از همون بالا گفت:- چه مرگته!اه اه بیشعور... اصلا هیچ بویی از انسانیت نبرده بود.با اعتماد بنفسی کاذب گفتم:- مامانت برای شام دعوتمون کرد... من هم بهت ....یکدفعه بدون هیچ اعتنایی انگار که حرفم رو نشنیده باشه به راهش ادامه داد و از جلوی چشمام محو شد.مثل باد لاستیک پنچر شدم.منو بگو با چه اعتمادی حرف میزدم اون هم مثل خلی چسبوندم به دیوار.
از حرص داشتم ناخن هامو میجویدم. حالا ببین چه بلایی به سرت میارم ...فقط منتظر باش!!
سردرد شدیدی سراغم اومده بود. مسکنی خوردم و به سالن برگشتم. همون موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. تلفن رو برداشتم.-الوزن عمو- سلام دخترم... ارسلان هنوز نرسیده؟-سلام... چرا رسیده!زن عمو- خب...بهش که خبر دادی؟-آره دادم ولی...وسط حرفم پرید و گفت:- الان کجاست؟-توی اتاقشه!چند دقیقه سکوت کرد و گفت:-دعواتون شده؟با گیجی جواب دادم:-نه برای چی؟زن عمو- گفتی اتاقشبعد در حالی که صداش رو پایین می برد گفت:-نکنه جدا میخوابین؟!!تا خواستم جواب بدم گوشی به شدت از دستم کشیده شد.با تعجب به ارسلان که داشت با خشم نگاهم می کرد خیره شدم.چشم غره ای بهم رفت و مشغول صحبت با مادرش شد.ارسلان- نه مادر جان... سارینا بعضی وقتها حس و حال شوخی کردن میزنه به سرش!!زن عمو-..........................ارسلان- نه....شما خیالتون راحت باشهزن عمو-..........................ارسلان-چشم همین الان خدمت میرسیم...خدا نگهداراه اه چه لفظ قلم هم حرف میزد... معلوم بود خیلی از زن عمو حساب می بره!با عصبانیت گوشی رو سرجاش کوبید و داد زد:-به جان خودم اگه بخوای حرفی به مادرم بزنی زندت نمیزارم!!!سرم رو انداختم پایین که داد زد:-شیرفهم شد؟!!با هر دادی که میزد سردرد من هم انگار دوبرابر می شد.بغضم رو به سختی قورت دادم و اروم گفتم:-باشهکمی اروم تر شد و گفت: -حالا هم برو لباس هاتو بپوش نمی خوام بیشتر از این مشکوک شن!بعد بدون حرفی به اتاقش برگشت.خودم رو به اتاقم رسوندم ولباسهام رو عوض کردم.ارایش ملایمی هم به صورتم پاشیدم و از اتاق خارج شدمبا دیدن تلویزیون سریع پارچه ای روش کشیدم و از خونه زدم بیرون.سوار ماشین بوگاتیش بود. هیچ وقت وقت نکرده بودم ماشینش رو دید بزنم مطمئنا الان هم وقتش نبود.هر چی نگاه کردم ماشین جنسیسی که قبلا پارک شده بود رو ندیدم.حتما مال خودش نبود.همین ماشینش رو هم عمو بهش داد. عمو نمایشگاه اتومبیل داشت وگرنه ارسلان چطور میتونستهمچین عروسکی زیر پاش باشه.با بوقی که ارسلان زد سریع به خودم اومدم و سوار شدم.بدون هیچ حرفی پاش رو روی گاز فشرد و راه افتاد.زن عمو با خوشحالی هر دومون رو در اغوش گرفت...با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفت: -بفرمایین داخل. از جلوی در کنار رفت.به ارامی وارد شدم. با دیدن چند نفر که برام اشنا نبودند, فهمیدم تنها مهمونای اونا ما نیستیم. عمو به طرفمون اومد. با ارسلان دست داد ولی به من که رسید نوازشگونه پیشونی ام رو بوسید و اروم گفت: -خوش اومدی عمو جان. با گفتن مرسی به طرف بقیه رفتم.اول از همه با خانوم مسنی که تقریبا شبیه زن عمو بود مواجه شدم. با خوشرویی جواب سلامم رو داد وگفت: -خیلی بهم میاین!تعریفتو از لعیا(زن عمو) زیاد شنیده بودم... ماشالا از هیچی کم نداری! با خجالت سرم رو پایین انداختم و اروم گفتم: -ممنون شما لطف دارین. با شوهرش هم احوال پرسی کردم. خانواده ی خون گرمی بودند. با کنجکاوی به دختری که فهمیده بودم اسمش نازنینه, خیره شدم. تقریبا میخورد همسن خودم باشه. دختر ناز و تودلبرویی بود. به طرف ارسلان رفت و گفت: -سلام اقا ارسلان! خنده ی جذابی کرد و گفت: - چطوری وروجک؟! نازنین اخم ظریفی کرد و گفت: -زن گرفتی ولی هنوز ادم نشدی....چقدر بگم من وروجک نیستم! ارسلان:-برای من همون وروجکی! انگار میفهمید بحث کردن باهاش فایده نداره,با حرص روشو به طرف من کرد. محکم به ارسلان تنه زد و به طرفم اومد. با این که نمی خواست دردش رو ابراز کنه ولی به خوبی معلوم بود. ارسلان هم انگار فهمیده بود بلند زد زیر خنده. نازنین:- مرض رو آب بخندی! به طرفم برگشت و گفت: - چطور تونستس خودتو بدبخت کنی و به این هرکول جواب مثبت بدی؟! ارسلان:-از خداشم باشه !.. این افتخار نصیب هر کسی نمیشه!! نه انگار داشت زیادی خودشو بالا میگرفت! نگاهم رو به نازنین دوختم و گفتم: - اینو نگه دیگه چی بگه!! نازنین جان باید میومدی و میدیدی چطور به پام افتاده بود... دلم براش سوخت وگرنه هیچی نداره ادم دلش رو بهش خوش کنه!! خنده ی حرص دراری بهش زدم. خنده ی مصنوعی زد...میتونستم حرص رو از توی چشماش بخونم . نازنین با خنده گفت: -ای ول خوشم اومد!! زبونش رو برای ارسلان دراورد و خندید. تقریبا شیر شده بودم... دوست داشتم تلافی بی محلی هاشو سرش در بیارم...تلافی تمام تحقیرهاشو!! بلند گفتم: -حرص نخور هرکول خان شیرت خشک میشه کسی نیست بچمو سیر کنه!! با این حرفم همه زدند زیر خنده ولی ارسلان اتیشی شده بود! با یه جهش به سمتم اومد...جیغ خفیفی کشیدم و با ترس پشت زن عمو قایم شدم. زن عمو رو به ارسلان گفت: - ول کن دخترمو!!! وگرنه با من طرفی ها! چیزی نگفت و با چهره ی درهم به طرف اقایون رفت. کنار نازنین نشستم. زن عمو و خواهرش هم به طرف اشپزخونه رفتند. نازنین:- ای ول چقدر شجاعی!! با اون حرصی که میخورد گفتم کارت ساخته اس! با خنده گفتم: - نه بابا از این عرضه ها هم نداره! ریز خنده ای کرد ولی بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: -وای یادم رفت خودم رو معرفی کنم!! سرفه ای مصنوعی کرد و ادامه داد: - اینجانب نازنین پویا رشته ی معماری از تهران...خوش وقتم! - من هم سارینا صدری رشته ی دندون پزشکی...همچنین دستهاشو به هم کوبید و گفت: - وای پس همسنیم! با خنده نگاهش کردم که با صدای ارومتری گفت: -برای فردا هم همبازیم جور شد! با تعجب خیره نگاهش کردم که گفت: - اها... ببخشید تو که خبر نداری! راستی حدس بزن فردا قراره کجا بریم؟ -بدون این که مهلت حرف زدن رو بهم بده گفت: -شمال!سر شام ارسلان دیگه حتی نه نگاهم کرد و نه حرفی زد. بعد از رفتن خاله ی ارسلان با اصرار زن عمو شب همونجا موندیم. با خستگی خودم رو به اتاقش رسوندم. قبلا خیلی دوست داشتم این اتاق رو ببینم ولی الان خسته تر از اون چیزی بودم که بخوام اونجا رو دید بزنم. به طرف تخت دونفره ای که گوشه ی اتاق قرار داشت رفتم و. نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که با صدای کوبیده شدن در به خودم اومدم. میدونستم ارسلانه . از نفس های بلندی که می کشید میتونستم بفهمم خیلی عصبانیه. هیچ تکونی نخوردم. انگار فهمیده بود بیدارم. بالشتی که زیر سرم بود رو محکم کشید و سرش رو روش گذاشت. نمیدونستم از این کارش بخندم یا تعجب کنم! باز هم تکونی نخوردم. هنوز به چند ثانیه نکشیده بود که پتویی که روم قرار داشت هم محکم کشیده شد. دیگه تقریبا هیچی نداشتم. هم بالشت و هم پتوم رو ازم گرقته بود فقط کم مونده بود با یه لگد منو از تختش بندازه پایین و بگه شرمنده شما پایین بخاوب من اینجوری راحت ترم. سرم رو بالا بردم و بهش خیره شدم ولی اون انگار از این وضع خیلی هم راحت بود,سرش رو بیشتر توی بالشت فرو کرد وپتو رو محکم دور خودش پیچوند. با حرص بهش زل زدم. سرفه ی مسخره ای کردم و گفتم: - من هم ادمم!! بدون اینکه حتی به خودش تکونی بده گفت: -من هم ارسلانم ...از اشناییت خوشوقتم. با تعجب بهش خیره شدم. چند ثانیه گذشت و من همونطور داشتم نگاهش میکردم بلکه بخواد نگاهی به منه حقیر بندازه ولی حتی به روی مبارکش هم نیاورد. پوفی کشیدم.... دستم رو زیر سرم بردم تا حداقل بتونه جای بالشت رو برام بگیره ولی اون کجا و نرمی بالشت کجا!! دستم رو برداشتم. این دفعع سرم خیلی پایین بود. هیچوقت عادت نداشتم بدون بالشت بخوابم. داشتم با خودم کلنجار می رفتم و زیر لب بهش فحش میدادم که یکدفعه با صدای محکمی گفت: -اینقدر فس فس نکن بزار بخوابم!! راستش اونقدر صداش قاطع بود که بی هیچ حرفی مثل مظلوما دست از تقلا برداشتم و چشمام رو بستم. نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که اروم گفت: سارینا؟ دوست نداشتم جوابش رو بدم یعنی حداقل اونموقع نمی خواستم! چند بار دیگه هم صدام زد ولی وقتی هیچ جوابی ازم نشنید سکوت کرد. بیخیال شدم و سعی کردم بخوابم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که با احساس بالا رفتن سرم ,چشمام رو باز کردم و بهش خیره شدم. مطمئنا توی اون تاریکی نمی تونست چشمای باز منو ببینه! پتو رو از روی خودش کنار زد و به ارومی روی من انداخت. همونجوری که بهش خیره بودم,لبخند محوی روی لبهام نشست چند بوق پشت سر هم زد و منتظر موند از همین جا که به درختهاش نگاه می کردم نزدیک بود ذوق مرگ شم دیگه وای به حال داخلش! بخاطر ماشین ارسلان که جا برای عمو و زن عمو نداشت مجبور شدیم با لکسوز عمو بیایم. عمو با اصرار ارسلان جلو نشسته بود من و زن عمو هم عقب. جای مامان بابا و سروناز خیلی خالی بود. حتی اصرار های عمو هم نتونست اون ها رو برای اومدن راضی کنه و بابا با بهانه ی مشغله ی کاری دعوت عمو رو نپذیرفت و تهران موند. به ماشین های پشت سرمون نگاه کردم. خانواده ی نازنین با ماشین خودشون اومده بودند. جالبش اینجا بود که خانواده ی یاشار و رزانا هم دعوت بودند. آخه تا اون جایی که من می دونستم یاشار فقط دوست ارسلان بود. حتی اگه رابطه ی خانوادگی هم داشتند حتما عمو و زن عمو توی جشن یاشار شرکت می کردند. آخرین ماشین رو هم که نمی شناختم فقط می دونستم که سرنشین هاش دو زوج جوان همراه دختر ده ماهه شون اند.با راه افتادن ماشین من هم سرم روبرگردوندم. کمی جلوتر نگه داشت و مشغول صحبت با یک پیرمردی که نمی شناختم شد. خیلی دوست داشتم اونجا رو دید بزنم به همین خاطر هم سریع از ماشین پیاده شدم و راه خودم رو پیش گرفتم. واقعا جای خیلی قشنگی بود. تازه میتونستم دقیق به درخت ها نگاه کنم. فکر کنم این قسمت باغ جنگلی قرار داشت چون علاوه بر تاریکیش انتهاش هم معلوم نبود. قدم هام رو تند کردم., با دیدن استخری بزرگ کنار ساختمانی که بی شباهت به یک عمارت نبود بخاطر محوطه ی سنگ فرش شده اش و کفش هایی که پوشیده بودم قدم هام هم کندتر میشد و این باعث شده بود هر چند ثانیه به خودم برای پوشیدن چنین کفش هایی لعنت بفرستم. بالاخره خودم رو به استخر رسوندم. برخلاف تصورم استخرش پر از اب بود. حتی هیچ اثری از هیچ برگی هم هم نبود. با ذوق مشغول تماشای استخر بودم که با صدای بلند بوقی سریع به خودم اومدم و به طرف ماشین ارسلان برگشتم. داشت با اخم نگاهم می کرد. با تعجب با فکر اینکه مشکلی دارم نگاهی به خودم انداختم بعد با گیجی بهش خیره شدم. با حرص دوباره دستش رو روی بوق گذاشت و با عصبانیت چیزی گفت که نفهمیدم ولی بعد با چیزی که عمو بهش گفت با حرص دستش رو از روی بوق برداشت. واقعا هول شده بودم و معنی این بوق ها رو نمی فهمیدم. اینبار عمو با خنده کمی سرش رو از شیشه ی پنجره بیرون داد و گفت: - سارینا جان میشه لطفا راه رو برامون باز کنی؟ سریع نگاهی به پشت سرم انداختم. تازه منظورشون رو می فهمیدم آخه دقیقا وسط راهشون قرار داشتم. سریع خودم رو کنار کشیدم ولی باز کفش هام برام مشکل ایجاد کرده بودند. خواستم قدم دیگه ای بردارم ولی یک لحظه احساس کردم به زمین چسبیدم.کمی خم شدم ولی با دیدن پاشنه ی کفشم که کاملا داخل سنگ ریزه ها فرو رفته بود با ترس نگاهم رو دوباره بهشون دوختم. عمو هنوز داشت می خندید اما ارسلان کاملا از عصبانیت قرمز شده بود. واقعا صحنه ی بدی بود. از طرفی ارسلان که داشت زیر لب با حرص چیزهایی می گفت از طرف دیگه هم عمو و زن عمو که داشتند با خنده نگاهم می کردند و از این طرف هم من داشتم با کفش هام کلنجار می رفتم. حتی صدای ماشین هایی که پشت سرشون بودند هم کم کم داشت در می اومد. با کلافگی دستم رو روی پیشونی عرق کرده ام کشیدم. فقط یک راه داشتم اون هم اینکه همونجا بیخیال کفش هام شم و همون وسط ولشون کنم و برم که باعث میشد برای چند روز سوژه ی بقیه بشم. با شنیدن صدای پایی سریع سرم رو بالا گرفتم. با عصبانیت بهم نزدیک شد و جلوم خم شد. با صدایی عصبی که سعی در کنترل کردنش داشت غرید: - آخه دختره ی احمق کی میگه وقتی بلد نیستی با این کفش ها راه بیای بپوشیشون!! با حرص نگاهش کردم ولی اون نگاهش به کفش هام بود.توی همون موقع با یک حرکت پاشنه ی کفشم رو بیرون کشید و بعد از تکوندن لباسش از جاش بلند شد. از جام بلند شدم و بدون نگاه کردن بهش زیر لب طوری که نفهمه گفتم: -بیشعور از خود راضی!راهم رو کشیدم که برم ولی انگار حرفهام رو شنیده بود یک دفعه بازوم رو محکم کشید و به خودش نزدیک کرد و با قدم هایی محکم که حدس می زدم از عصبانیت باشه به طرف ماشین کشوند. در عقب رو باز کرد و به داخل ماشین هولم داد. متعاقبش هم در رو محکم بست. فکر نکنم عمو یا زن عمو متوجه ی این رفتار های ارسلان شده بودند چون هنوز اثاری از خنده روی لب هاشون مونده بود. زن عمو:- خدا مرگم سارینا جان اصلا حواسم نبود بگم با این کفش ها نیای! خنده ای که بیشتر شبیه به گریه بود به روش زدم وگفتم : نه بابا دیگه برام تجربه شد هیچ وقت با این کفش ها جایی نرم دوباره خنده ی نمکینی زد. همون موقع ارسلان هم سوار شد بی هیچ حرفی ماشین رو تا نزدیکای همون عمارت هدایت کرد. با توقف ماشین همه از ماشین پیاده شدند. من هم اینبار سعی کردم با احتیاط راه برم . هنوز داخل نشده بودم که با تنه ای که بهم زده شد تقریبا رفتم توی در.سرم رو برگردوندم . با دیدن نیشخند رزانا از کوره در رفتم و داد زدم: -چته روانی! اینبار اخمی کرد وگفت: - وا یه چیزیت میشه توهم حالا انگار چی شده؟! تا خواستم جوابش رو بدم نازنین نزدیکم اومد و طوری که بشنوه گفت: -ولش کن سارینا...حتی ارزش اینکه باهاش دهن به دهن بشی رو هم نداره اینبار پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: -راست میگی!اصلا حواسم نبود با یه سادیسمی طرفم!! و نگاهم رو بهش دوختم...داشت از عصبانیت می ترکید. دختره ی بیشعور تعادل روانی نداره! بدون اینکه چیزی بگه سریع داخل شد. نازنین:- اه اه نگاش کن چه ادعایی هم داره تحفه اونقدر عصبانی بودم که جوابش رو ندادم و فقط نفسم رو محکم بیرون دادم. همراه نازنین وارد شدم و با هدایت زن عمو وارد اخرین اتاقی که توی راهروی طبقه ی بالا قرار داشت شدم. با عصبانیت خودم رو روی تخت بزرگ دو نفره ی اتاق انداختم. تا بحال روزی به این گندی ندیده بودم. چشمهام رو بستم و سعی کردم از ان طریق ارامشم رو بدست بیارم ولی هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در محکم به دیوار کوبیده شد. از ترس جیغی کشیدم و سریع از تخت پایین پریدم. همونطور که نفس نفس می زدم با چشم های گرد شده به نازنین خیره شدم که یکدفعه بلند زد زیر خنده. همونجوری که می خندید گفت: - وای ... قیافشو!! بعد در حالی که ادامو در می اورد گفت: -وای چقدر با حال شدی سارینا!!.. ولی خداییش عجب جذبه ای داشتم خودم نمی دونستم! اینبار دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با یک جهش خودم رو بهش رسوندم ولی با یک جاخالی سریع فرار کرد. همونجوری که دنبالش می دویدم داد زدم: - بهتره خودت همین الان وایستی وگرنه زندت نمی زارم! در حالی که می خندید گفت: - به قول خودت از این عرضه ها هم نداری! با عصبانیت پله ها رو دویدم و قبل از اینکه بزارم سرعتش رو زیاد کنه سریع یقه اش رو از پشت گرفتم و به طرف خودم برش گردوندم. به دیوار چسبوندمش و با عصبانیت داد زدم: - حالا یه بار دیگه بگو چی گفتی!!! اون هم انگار فهمیده بود خیلی عصبانیم از ترس سرش رو پایین انداخت. داد زدم: -بگو چی گفتی!! همونجوری که سرش پایین بود اروم گفت:- غلط کردم با تعجب بهش خیره شدم. واقعا باورم نمی شد اینقدر بترسه. سعی کردم خودم رو عصبانی جلوه بدم. گفتم: - یه چیزی رو میدونستی؟! سرش رو بالا اورد و اروم به نشانه ی منفی تکون داد ادامه دادم: - میدونستی الان رنگت هیچ فرقی با دیوار پشت سرت نداره؟ با چشم هایی گرد شده نگاهم کرد. قبل از اینکه چیزی بگه نیشخندی زدم و گفتم: -تورو خدا برو توی اینه یه نگاهی به خودت بنداز!! بعد ادامه دادم: -حال کردی جذبم از تو بیشتره!! با حرص کنارم زد و گفت: - مرض...کوفت...سکتم دادی احمق! درحالی که به طرف یکی از مبل ها میرفتم گفتم: - چیزی که عوض داره گله نداره!زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها نشست.


مطالب مشابه :


رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

رمان رمــــان ♥ - رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2) رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)




رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(6) زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن




رمان عشقم رو نادیده نگیر(7)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(7) ا گیجی تکونی خوردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردمو با دیدن فضای




رمان عشقم رو نادیده نگیر(9)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(9) با دیدن صورت تعجب زده ی ارسلان, کمی خودم رو جمع و جور کردم اما




رمان عشقم رو نادیده نگیر(5)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(5) زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها




رمان عشقم رو نادیده نگیر(4)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(4) یک هفته گذشت و من هنوز به خونه ی خودم بر نگشتم.مامان و بابا هم تعجب




رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(8) با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول




رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشـــقم رو




رمان عشقم را نادیده نگیر(26)

رمان عشقم را نادیده نگیر(26 اگه یکم مردونگی تو جودت مونده سراغم رو نگیر منم لطف می




رمان عشقم رو نادیده نگیر 31

رمان عشقم رو نادیده نگیر 31 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه رمان عشقم رو نادیده نگیر 31.




برچسب :