رمان آراس ( قسمت 20 )

رفت و نگاهم رو ردپاهاش موند .... ناخوداگاه صدای خندم بلند شد و نفس هام اروم شد دلم اروم شد دست های گره کردم اروم شد....

مهناز به سادگی ارتباطشو باهام از سر گرفت ، تغییر کرده بود ، پخته تر شده بود و خانمانه رفتار می کرد ، حتی جنس محبت هاش تغییر کرده بود .... منم تغییر کردم اونقدری که دیگه این اراس جدیدو نمی شناختم ..... اراسی که به سادگی دروغ می گفت و فریب می داد نمی شناختم ،پسری که محبت می کرد ،عشق می ورزید، غیرتی می شد، حمایت می کرد ،کوه شد و ایستاد پشت معشوقش در مقابل مخالفت خونوادش ، دلداری داد، پا پیش گذاشت واز عشق گفت ،از اشتباهات گذشته و به دوش کشید بار تمام اشتباهات رو تا نگاهی ازار نده دلبندشو ،تا کسی بازخواست نکنه عزیزشو برام غریبه بود ...... ولی می شناختم دختری که ذره ذره دل بست .... ذره ذره اب شد سوخت از حرارت عشق یه مرد ، یه مرد که با مردونگی چشم بسته بود رو گذشته ..... دختری که این روزا رنگ شرم گرفته بود عسلی هاش رنگ حسرت رنگ دلجویی و دیگه اثری از اون برق سابق نبود از اون غرور از اون همه فریب ...... دختری که اومده بمونه اومده بود عشق بده و عشق بگیره ..... اینده رو بسازه و بشه مایه ارامش .... بشه رفیق و همدم ..... دختری که می خواست همسر باشه!!!
ماشینو جلوی اپارتمان نگه داشتم که گفت: این جا کجاست اراس؟
بی حرف پیاده شدمو در سمتشو باز کردمو گفتم : پیاده شو می فهمی
بدون هیچ حرفی پیاده شد و دستاشو دور بازوم گره زد ، هنوز به این نزدیکی ها عادت نکرده بودم هنوزم طوفانی می شد درونم با گرمای دستاش ، نفسمو بیرون دادمو همراه هم وارد اپارتمان شدیم منتظر توضیح بود و چشمش به لب های بستم بود در اسانسورو باز کردمو بدون هیچ حرفی به سمت واحد روبرویی رفتم و با کلید درشو باز کردمو کنار رفتمو گفتم: بفرمایید بانو
کمی دل دل کرد بعد اروم رفت تو که زیر گوشش زمزمه کردم : به خونه خودت خوش اومدی بانو
با بهت به سمتم برگشت و لبش به خنده باز شد و مثل دختر بچه ها همه جارو از نظر گذروند و گفت: وای اراس
بعد اخم ظرفی رو پیشونیش نشست که گفتم : خوشت نیومد؟
-نباید مبلش می کردی می خواستم جهاز خودمو بچینم
-هرچی دارم مال توئه اگه از دکوراسیونش خوشت نیومده می تونم بگم بیان عوض کنن
با دلخوری لب برچید و گفت: نه ولی ....
دستمو زیر چونش گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کنه: من تورو همین جوری دوست دارم نه به خاطر چهار تیکه اساس نمیخوام دائیت به خاطر زندگی ما به زحمت بیفته دلم می خواست خودم قصر ملکمو اماده کنم
-ولی قرار نبود دائی هزینه کنه .... بابام ....
-این زندگی منو توئه مهناز دلم می خواد خودمون بسازیمش .... فقط منو تو
لبخندی زدو گفت: هرچی اقامون بگه

یک سال از اون روز تو شرکت گذشت ، مراسم سال حامی خیلی باشکوه برگزار شد که منو مهناز شونه به شونه هم توش شرکت کردیم ، مهناز سربه زیر انداخت از نگاه تیز اطرافیان و نگاه خشم الود خونواده حامی .... به اصرار من جلو رفتیم و تسلیت گفتیم و در خلوت با پدر حامی صحبت کردم که چقدر مهناز سرسختی نشون داده و هنوز چیزی بین ما قطعی نشده و تو دلم پوزخند زدم به این همه دروغ که این روزا دنیامو پر کرده بود ، پدرش مرد منطقی ای بود حتی بهم قول داد خودش با عروس سابقش صحبت می کنه و نظرشو جلب می کنه برام و خندیدم به این همه سادگی .... یعنی مهناز لیاقت این خونواده رو داشت .... مهناز اون روز به من تکیه کرد و از اینکه مثل کوه پشتشو گرفتم و حتی رضایت خانواده حامی رو جلب کردم راضی بود ....
این بار من یکه و تنها به خواستگاری رفتم .... بدون پدر بدون مادر ..... بدون خونواده و زخمی نو به زخمای دلم اضافه شد و این بی پناهی اتش کینه رو شعله ور تر کرد..... اقای صبوری هنوز از نگاه کردن به من شرم داشت و زن دائی سعی میکرد از هردری حرف بزنه به جز اتفاقاتی که افتاده و قطعا خبرش به گوششون رسیده .... حرف ها زده شد و قرارها گذاشته بود و حرفی که یک سال صبرکرده بودم برای شنیدنش زیر گوشم زمزمه شد
-خیلی دوستت دارم اراس..... من با تو عشقو شناختم باتو زندگی رو شناختم ..... عاشقتم اراس!!!
حالا نوبت من بود باید اسیر می شد باید تاوان می داد بابت عشقی که ازش دم می زد .... من دختر روبروم رو می شناختم ارزو هاشو باوراشو می شناختم ،زیر الاچیق تو حیاطشون نشستمو گفتم: استعفا بده
جاخورد ولی خودشو کنترل کردو گفت: چرا؟
-دلم نمی خواد زنم تو یه شرکت غریبه میون اون همه مرد کار کنه وضع مالیمونم خوبه هر چقدر دلت خواست بریز و بپاش کن ،بار این زندگی رو بزار رو دوش من
دلخور شد و نگاه ازم گرفت که گفتم: مهناز ....
نگاهم نکرد که گفتم: همین روزا با مهران می خوایم شریک بشیم می دونی که خیلی فرصت ندارم تا وارد یه کار جدید بشم ... نمی خوای کمکم کنی؟
-ولی اخه من کارمو دوست دارم؟
-منو چی؟
نگاه رنجیدشو بهم دوخت که گفتم: کدوممون برات مهم تریم ؟ من یا کارت؟
سر زیر انداختو زمزمه کرد: تو
-قول می دم نزارم اب تو دلت تکون بخوره .... چی کار کنم نمی تونم تحمل کنم خانم خوشگلمو کسی ببینه
-ولی من که نمی تونم خودمو تو خونه حبس کنم
-من ازت هم چین چیزی رو خواستم ؟ تو منو این طوری شناختی؟
لب گزید و بغضشو پس زد که گفتم: نگران نباش با یه عقب افتاده عهد درشکه که ازدواج نکردی زانوی غم بغلت گرفتی .... موقته .... تا شرکتم پا بگیره
-تو که به دوستت اعتماد داشتی
-هنوزم دارم بیشتر از اون به خانمم اعتماد دارم حتی بیشتر ازچشمام ولی همه مثل تو نیستن همه نگاه ها مثل نگاه تو پاک نیست .... بزار خیالم راحت باشه .....هوم؟
اعتماد.... پاکی .... عجیب دهن کجی می کرد بهم این حرفایی که حتی خودمم باورشون نداشتم
-چشم
لبخندی زدم این اولین قدم بود ..... باید می اومد زیر سایه خودم ..... باید می شدم ماه و خورشیدش
باید به دیدن من عادت می کرد .... فقط من..... مهناز واقعا عوض شده بود ولی دلم ازمحبتاش نرم نمی شد ..... استعفا داد و در مقابل حیرت خونوادش خونه نشین شد و با شاد نشون دادن خودش برام اعتبار خرید پیش چشم خونوادش
دائی- کارها چطور پیش می ره پسرم؟
-ممنونم دائی جان
کمی از چاییم خوردمو گفتم: راستش دائی جان می خواستم حرفی بزنم ولی .... امیدوارم ازم به دل نگیرید البته حرف شما برام حجته
-زنده باشی پسرم .... حرفتو بزن
-راستش من الان تنهام در جریان روابط منو خونوادم هستید همین طور شرکتی که قراره با دوستم شریک بشم ..... دستم یکم خالیه ... خب ... اگه اجازه بدین به جای مراسم عروسی بریم ماه عسل قول می دم بعدا جبران کنم این لطفتونو
بهت تو نگاه همشون دودو می زدو مهناز فقط برای حفظ ظاهر لبخندی زورکی رو لبش نشوند
زندائی- حالا چه عجلیه می تونیم یکم بیشتر صبر کنیم
دائی –راست می گه پسرم می تونی رو کمک منم حساب کنی ...مهناز مثل دختر خودم می مونه شما که نذاشتین ما برای دخترمون جهاز بخریم در عوض مراسم عروسی رو به ما بسپار
امید به نگاه نگران مهناز برگشت که چشمامو بستمو کمی از بغض کهنم قرض کردمو به چشمام دادمو در حالی که سعی می کردم نمایشی نگاه بدزدم به خاطر حفظ غرورم با صدایی دورگه گفتم: من ..... من هیچ کسو ندارم ..... ارزو داشتم پدر مادرم تو هم چین روزی کنارم بودن ..... ارزو داشتم جشنی بگیرم که خبرش به هفت شهر اون ورتر برسه که پدری باشه دست عروسمو تو دستم بزاره مادری که برای خوشبختیم دعا کنه و فامیلی که بدرقه کنن عروسمو به خونه بختش
لب گزیدمو چشمای نمناکمو به مهناز دوختم ، به چشم دیدم که همشون تحت تاثیر قرار گرفتن
-در هرحال خوشحالی تو بزرگ ترین ارزوی منه ، خودمو به اب و اتش می زنم و بهترین مراسمو برات می گیرم
سربهزیر انداختمو گفتم: شما صاحب اختیارین دائی .... حرف شما برام حجته
قبل از اینکه دائی حرفی بزنه مهناز با صدای گرفته و چشمای نم دارش گفت: من دوست ندارم تو تمام لحظه هایی که من غرق شادیم تو عذاب بکشی.... تو برام از همه ارزوهام مهمتری
به سختی لبخند پیروزمندامو فرو دادمو با نگاهی قدر شناس بهش زل زدمو اولین قدم ها رو برای نابودی دنیا و ارزوهاشو با کمک خودش برداشتم
وقتی سوار ماشین شدم صدای خنده عصبیم بلند شد....... من دوست ندارم تو عذاب بکشی.... چرا فکر کردی من دهنی یکی دیگه قبول می کنم ..... چرا فکر کردی می تونم ندید بگیرم دنیای سیاهی رو که تو برام ساختی ..... قلبی رو که به خاطر تو ایستاد ، نفسی که به خاطر تو قطع شد ، بغضی که به خاطر تو شکست، خونواده ای که به خاطر تو نابود شد .... حالا دیگه تو مشتای منی ..... به زودی معنی واقعی عاشقی رو بهت نشون می دم ..... باید بچشی شیرینی عشقی رو که من چشیدم

وقتی رسیدم جلوی در خونه ، بادیدن عمو جاخوردم ، بهم مهلت ندادو کنارم نشست و نگاه دلخورشو بهم دوخت که گفتم: چیزی شده؟
-تو بگو
-من؟؟ ولی...
-داری چی کار می کنی؟ عقدش کردی؟
جاخوردم و عرق سردی به بدنم نشست که گفت: می خوای چی کار کنی؟
-زندگی
-اراس اون دخترو اذیت نکن بی پناهه .... مادر نداره پدرش ازش دوره گناه داره
پوزخندی رو لبم نشست ، منم یتیم بودم نبودم ؟ گناه داشتم نداشتم؟؟ کی دلش به حال من سوخت ؟
سری تکون دادم که گفت: حالا که کار از کار گذشته و الان اسمش تو شناسنامته باهاش مدارا کن .... اراس اون الان زنته .... تیشه به ریشه زندگیت نزن ..... فراموش کن و به زندگیت برس
سکوت من شد یه نگرانی یه غم عمیق تو چشمای پدری که عجیب از نگاه مواخذه گرش شرمنده بودم
بالاخره روز موعود فرارسید و زن دائی برای به دست اوردن دل دخترش براش یه لباس عروس اجاره کردو وقت ارایشگاه گرفتو یه مهمونی ساده با حضور دوستاش ترتیب داد که در تمام طول مراسم با اخمای غلیظم نارضایتیمو نشون دادم ..... زیربار اتلیه نرفتمو دوستش ازمون چندتا عکس گرفت و گذاشت به حساب کادوی عروسیمون .... اخر شب زندائی با بی تابی مارو دست به دست کرد و بعد کلی اشک و سفارش دل از تک دخترشون کندن و راهیمون کردن
مهناز-دلخوری؟
به تلخی جواب دادم: نه
-پس ماجرای این اخما چیه؟
-سرم درد می کنه
دستشو رو دستم گذاشتو گفت: به خدا من به زندائی گفتم خودت که دیدی ولی خب اوناهم ارزو داشتن .... بد نباش دیگه اراس ناسلامتی شب عروسیمونه
دستمو عقب کشیدمو تو موهام فرو بردم که گفت: داری می ری خونه؟
سری تکون داد که گفت: مگه بلیط نداشتیم؟
نیم نگاهی بهش کردمو گفت: بااین سرو وضع؟
-لباس اوردم
-عقب انداختم ... امشب خسته ایم
لبخندی زدو گفت: هرچی اقامون بگه
وقتی رسیدیم پیاده شدم که دنبالم اومد ، همگام باهم قدم به خونمون گذاشتیم نگاهی به اطرافش کردو به سمتم برگشت و دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت : امشب بهترین شب زندگی من بود .... ممنونم اراس
اروم سرش رو رو سینم گذاشت و گفت: با وجود تو هر لحظم بهتر از قبل شده ... تو یادم دادی که عاشقی یعنی چی.... حالا می فهمم عشق چقدر شیرینه .... ممنونم مرد من
نفطس تو سینم حبس شد که خودمو عقب کشیدمو گفتم : بهتره استراحت کنی
لبخندی زدو به سمت اتاق خوابمون رفت .... کلافه و عصبی چنگی به موهام زدم ، تنم یکپارچه اتش بود و قلبم دیوانه وار خودشو به سینم می کوبید و تصاویر با سرعت بیشتری از نظرم می گذشتبه چهارچوب اتاق تکیه دادم ، جلوی اینه نشسته بود که نگاهش روم قفل شدو گونه هاش رنگی از شرم به خودش گرفت..... برای لحظه ای دلم براش پرکشید فقط برای یه لحظه شدم همون اراس سابق ، با لبخندش قلبم تیر کشید و دلم بهم تلنگر زد .... این همون ادمه .... همون دختر....
به سرشونه های برهنش نگاه کردمو تصویر حامی جلوی چشمم جون گرفت ، پرچم های سیاهو نگاه خالی مهناز ..... دلم زیرو رو شد که کتمو دراوردمو پرت کردم رو تخت و کرواتمو شل کردم تا شاید راه نفسم باز شه ، به سمتش قدم برداشتم ، استرس داشت ، گونه هاش به رنگ خون دراومد از شرم .... دستمو پشت صندلیش گذاشتمو به سمتش خم شدمو از اینه خیره شدم به گوی های عسلیش که چشم بست و حبس کرد نفسی که نامنظم شده بود ، نفس داغمو به گردنش فوت کردمو زیر گوشش زمزمه کردم: این جارو دوست داری خانم موشه؟
نگاه تبدارشو بهم دوخت که گفتم: به ماه عسلت خوش اومدی
نگاهش رنگ باخت و با گنگی نگاهم کرد :اشتباه کردی بانو .... بازنده این بازی تویی که تو قفس من اسیری
تنش لرزید وچشماش پر شد که لبخندی به دلواپسیش زدمو گفتم: تو حسرت می زارمت ..... تو حسرت یه زندگی عاشقانه ..... حسرت ذره ای عشق..... حسرت یه شب خاطره انگیز .... حسرت تموم ارزوهات ..... حسرت عاشق شدن ..... حسرت مادر شدن...... حسرت خونواده ای که دیگه نیست .....
کمی سرمو خم کردمو گفتم: دل سیر نگاهشون کردی ؟ اخی چقدر دوستت داشتن
یه قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر شدو لب هاش لرزید و لبخندم رو عمیق تر کرد :
این جا برای تو یعنی اخر دنیا .... توباید تاوان بدی مهناز..... تاوان تمام زخمایی که به غرورو قلبم زدی ..... تو باید زجر بکشی ...... باید دلمو اروم کنی با اشکات..... اون قدر اشک بریزی که گناهاتو پاک کنه ..... پاک نمی شه بانو .... هیچ وقت دلم باهات صاف نمی شه
اشک با سرعت بیشتری رو گونش نشست که سرانگشتامو از سرشونه هاش سردادم و بازوهاشو اسیر دستای مردونم کردم که تن سردش زیر دستم تکون نامحسوسی خورد
-ازخدا می خوام هیچ وقت اشک چشمات خشک نشه تا بفهمی معنی بی رحمی یعنی چی..... بفهمی چه بلایی سرم اوردی بااون بازی احمقانت ..... گریه مهناز ..... خون گریه کن ..... به جهنم من خوش امدی خانمم
فشاری به دستای ظریفش اوردم که گریش به هق هق تبدیل شد ولی نگاه ازم نگرفت
-حامی چندمی بود بانو ؟ وقتی بااون بودی به کی فکر می کردی ؟ الان که تو اتاق خواب منی به یاد کی هستی عزیز دل؟ ...
پوزخندی زدمو گفتم: ازت متنفرم مهناز ..... اینو هیچ وقت یادت نره!!!

چشم باز کردمو به صورت خیس از اشک لیزه خیره شدم ، خودمو به سمتش کشیدمو دستمو دور شونش حلقه کردم که به اغوشم پناه اورد و اشکاش رو مهمون سینه دردمندم کرد ..... دستی به موهاش کشیدمو گفتم: خوبی خانمم؟
نالید: اراس ....
به حال کدوممون این طوری اشک می ریخت ؟ منی که شکستم زیر بازی کودکانه مهناز و ابرو و عشقمو باختم یا دختری که با یه اعتماد احمقانه به اتش کشید زندگیشو راه رو برای انتقام من باز کرد؟ طول کشید تا اروم بشه ..... تا اروم بشم .... کمی توبغلم جابجا شدو گفت: ماه عسلتون به کجا رسید؟
لبخند تلخی رو لبم نشست و سرانگشتام نوازشگر ابشار سیاهش شد و گفتم : به این جایی که الان می بینی
با صدای زنگ تلفن خودشو عقب کشید که از اون اتاق جهنمی بیرون رفتم
-سلام عمو
لحن عمو مثل همیشه نبود .... دلخور بود .... عصبی بود .... توبیخ گرانه بود
-این پسره چی می گه ؟ اسم مهناز تو دهن کامی چی کار می کنه اراس؟
حرفی نزدم که گفت: می گه عاشق شده اراس
-می دونم
-می فهمی چی می گی اراس؟ می دونی ؟ اینم می دونی اون دختر زن توئه .... زن تو
کلافه پوفی کشیدمو گفتم: فعلا حرفی بهش نزنید یه ذره دست به سرش کنید
-دیگه نمی فهممت اراس .... داری چی کار می کنی؟
-بهم فرصت بده عمو
-هرکاری می کنی زودتر
-چشم خداحافظ
وقتی برگشتم لیزه موبایلمو گرفت سمتمو گفت: مهنازه
بی تفاوت گفتم: خب؟
-جوابشو نمی دی؟
گوشی رو گرفتمو رد تماس دادمو گفتم : اونی که برای من مهمه پشت این خط نیست روبرومه ....
اومد حرفی بزنه که با سرانگشت لب هاشو بهم دوختمو گفتم: برو یه ابی به سرو صورتت بزن بریم بیرون یه دوری بزنیم
سری تکون دادو رفت ، یه دوش اب سرد حالمو جا اورد ، حاضر شدیمو همراه هم از خونه زدیم بیرون ، ماشینو از پارکینگ دراوردمو بی هدف از کوچه زدم بیرون که گفت: می شه بریم همون پارکی که پاتوق دوران دانشجوییت بود؟
-چراکه نه خانم خانما شما امر بفرما
خندید که دستشو گرفتمو گذاشتم زیر دستم رو دنده ، تا رسیدن حرفی بینمون ردو بدل نشد ، ماشینو پارک کردمو پیاده شدیم ..... خاطره هام جون گرفت و مثل سیلی محکمی به دلم فرود اومد ..... مهنازی که رو تاب نشسته بود ومن در حالی که هلش می دادم سربه سرش می ذاشتم.... دستشو دوربازوم حلقه کرده بود و تو گوشم نجواهای عاشقانه می کرد ...... زانوهایی که خم شد و پولی که جلوی پام پرت شد
-اراس حواست کجاست؟
دستمو دور شونش انداختمو گفتم : همین جا پیش تو
لبخندی زدو گفت :بشینیم؟
رو اولین نیمکت نشستیمو نگاهمو دوختم به بازی های کودکانه بچه ها که بی دغدغه دنبال هم می کردن و صدای خندشون به گوش اسمون رسیده بود
-اراس
به سمتش برگشتم که گفت: بعد از اون شب ... یعنی ...
-خب یه هفته نذاشتم از خونه بیرون بره همه تلفنا رو قطع کردم اخه ناسلامتی ماه عسل بودیم ، وادارش کردم رازشو از همه مخفی کنه و خودش یه بهونه برای خونوادش جور کنه و اونارو فراموش کنه .....بدبین بودم و هر لحظه کابوس خیانت تو ذهنم ریشه دارتر می شد ... نمی تونستم قبول کنم قبل من با کسی نبوده و قسم هاشو باور کنم که حتی با حامی هم که نامزدش بوده و محرمش .....
نفس سنگینمو بیرون دادمو گفتم: نمی شد بیرون بریمو با دعوا برنگردیم ...... دلم می خواست تو خونه حبسش کنم ..... می خواستم این جوری راه خیانتو ببندم ..... اشک می ریخت ، التماس می کرد قسم می خورد تا باورش کنم و هربار پرده ای از حرمت ها دریده می شد و اتش جهنم زندگیمون سوزاننده تر می شد...... برای منم تحمل اون زندگی سخت بود ... سخت بود که خودمو با ازار دادن کسی که یه روز برای به دست اوردنش اسمونو به زمین رسونده بودم اروم کنم ..... تمام تلاششو کرد ..... سعی کرد از طریق غریزه مردونم اسیرم کنه ..... لباس هایی که می پوشید عطرایی که می زد و تلاشش برای نزدیک شدن به مرد زندگیش دل سنگ رو اب می کرد ،پای اراده هر مردی رو سست می کرد ولی من حتی از تصورش می سوختم از تصور لمس تنی که قبلا ......
اولش در برابرم مقاومت می کرد با دعوا با اشک با دخترانه هاش سعی می کرد نظرمو برگردونه ولی کم کم تسلیم شدو به قفس طلاییش پناه برد ..... اتاقمو ازش جدا کردم تا لااقل شب ها در ارامش باشیم و در می بستم تا شاید صدای هق هقش به گوشم نرسه و نفهمم این منم که کاخ ارزوهایاین دخترو تباه کرده ، این منم که سیاه شده ...... شده اتش افتاده به خرمن زندگی دختری که حالا بی پناه تر از همیشه بود ..... چند بار دائی پ زن دائیش به دیدنش اومدن و بحث های مفصل بعدش و شکستن اخرین حرمت ها باعث شد خودش دست به کار بشه و قفسشو با دستای خودش تنگ تر از قبل کنه ...... انگشت اتهام به سمتش گرفته شدو بهش انگ بی وفایی زدن و زخم زدن به دلش و من در سکوت شاهد بغض های سنگین اون روزای مهناز بودم
دوسال گذشت و کم کم خونوادش به فکر بچه دار شدنش افتادن و غمی رو غم هاش اوردن ، زن دائیش هرراهی که به ذهنش می رسید دلسوزانه پیشنهاد می داد و کلی دکتر کاربلد براش پیدا کرد و هربار به طریقی مهناز از زیرش در می رفت و پشت گوش می نداخت وکسی خبر نداشت در خلوت این زوج به ظاهر خوشبخت چه می گذره که خانم خونه هنوز دخترانه هاش دست نخورده مونده و توقع بچه دار شدن واقعا خنده دار به نظر می رسید ..... دیگه وقت رفت و امد بود مهناز موندو نگاه های سنگین اقوامش و نگاه حسرت بار خونوادش که زمزمه های نازایی مهناز شونه های اونها رو خم کرده بود.... زخم زبون هایی که به سمتش سرازیر می شد و دخترایی که جلوی چشمش به شوهرش نخ می دادن ....... راه باز شد برای ضربه های سهمگین تر ..... چی سخت تر از دریدن روح یه زن وقتی مجبورش می کنی تو اتاقش بمونه به صدای خنده های مستانه و دلبری های معشوقه های شوهرش گوش کنه و دم نزنه حتی نتونه ببینه چهره هایی رو که ترجیه داده شدن به صورتی که زیبا بود و دل فریب و تنها دلی که براش نمی لرزید دل مردی که همسر بود .... شوهر بود و اون سهمی نداشت از این شوهر
با تعجب نگاهم کرد که گفتم: خیانت نکردم ولی نذاشتم از این توهم دربیاد هیچ وقت نفهمید چقدر پول خرج اون بازیگرای لوند کردم تا بسوزونم ریشه های زنی که هنوز جون داشت ...... کم کم گوشه گیر شدو برید از همه و افسرده تر ازقبل تو خودش فرو رفت ..... ...صدای گریه هاش مثل لالایی شب هام شده بود ..... تو همه اون شب ها حال من بدتر از اون بود بارها خواستم تموم کنم این نمایش مسخره رو ولی اتش نفرت و کینه می سوزوند تمام دلهره هامو حق می داد بهم بخاطر زجری که می کشید .... روزها براش جهنم شده بود و فشار من هر لحظه بیشتر می شد دیگه حتی حرمتی بینمون نمونده بود و تو عصبانیت .......
دستی به موهام کشیدمو گفتم: یه روز تمام شجاعتشو جمع کرد و قدم جلو گذاشت .... ترس تو نگاهش فریاد می زدو صداش از اشوب درونش می لرزید و دست هاش از استرس تو هم گره خورده بود ... گفت که می خواد بره پیش پدرش .... گفت بخاطر من می ره تا کمتر زجر بکشم گفت هنوزم دوستم داره ولی نمی تونه بی قراری منو تحمل کنه
اولش خواستم نذارم ولی ..... راست می گفت دیگه توانی برای ادامه این بازی نذاشتم خسته شده بودم از این همه سیاهی از جهنمی که خودم به پا کرده بودم کاراشو ردیف کردمو .... رفت !!!
انگشتای کشیده لیزه سرخورد رو دستمو گفت: دوستش داری؟
از حرفش جا خوردم که گفت: پس دوستش داری
-نه
لیزه- چرااین بازی رو تموم نمی کنی ؟ فکر نمی کنی سه سال دوری و دربه دری دیگه کافی باشه؟
بلند شدمو گفتم : من هنوزم همون اراسم چیزی بین منو اون عوض نشده
اینو گفتمو بدون اینکه منتظرش بمونم به سمت ماشینم راه افتادم .....
تو راه لیزه سکوت کرد و سکوتش قلب سنگینمو سنگین تر کرده بود وقتی رسیدیم سوئیچو رو میز پرت کردمو به سمت اتاق رفتم که با صداش پاهام از حرکت ایستاد
-چرا داری خودتو ازار می دی اراس؟ تو به هیچ دختری نگاه نمی کنی هیچ دختری رو به خونت راه نمی دی چون دوستش داری .... تو چشم نداری کسی نگاش کنه چون چشم خودت دنبالشه، دوست نداری کسی باهاش هم صحبت بشه چون خودت هنوز خیلی حرفا داری که بهش نگفتی، تنهایی رو ترجیه میدی و حتی وقتی با منی دست و دلت می لرزه چون نمی تونی ببینی کسی جاشو گرفته .... ازش دوری می کنی ولی هنوز دلت پیششه .... اینو اون روز تو چشن یدا فهمیدم... نگاهت ، حرکاتت همه از رو علاقه بود هرچند خودتم باروش نکنی.... از این که گریه می کنه و سر هیچ و پوچ دعوا راه می ندازی از این که این تویی که باعث ناراحتیشی داری عذاب می کشی چون.... قلبا دوستش داری
خشک وجدی به سمتش برگشتمو گفت: اشتباه می کنی مهناز برای مرده خیلی وقته
-پس چرا اون اتاقو اون عکسارو اون همه خاطره رو هنوز نگه داشتی؟
-اراده کنم می ریزمشون دور ..... راست می گی یه مشت زباله فقط جامو تنگ کرده فردا ...
حرفمو قطع کردو گفت: اگه می خواستی تا حالا هزار بار این کارو کرده بودی
رومو ازش برگردوندمو گفتم: برای یه ادم مرده فقط یه بار عزاداری می گیرن پس دست از این نبش قبر مسخره بردار

فصل ششم
-کجا داریم می ریم؟
لیزه پیچید تو کوچه و گفت: الان می فهمی
کنار اپارتمان نگه داشت که گفتم: برای چی منو اوردی اینجا؟
-اون زنته اراس.... انقدر بی رحم نباش
با حرص از ماشین پیاده شدمودرو بهم کوبیدم که دنبالم اومد و گفت: این جوری نرو.....تو نمی فهمی وقتی یه زن شوهرش بهش توجهی نمی کنه و ندیدش می گیره چه عذابی می کشیم وقتی زیبایی نمی تونه راهی به قلب شوهرش باز کنه ..... یه بار وقتی رفتی پیشش بخند ، بغلش کن ، ببوسش ... نزار برای هردوتون عقده شه
با اخمای درهم بهش توپیدم: پاتو از این قضیه بکش بیرون لیزه
-نمی تونم چون پام وسط این ماجراست چون ندونسته تیشه زدم به ریشه زندگی
از لای دندونای کلید شدم گفتم : کدوم زندگی ؟ من نگاهم هیچ وقت نسبت به اون زن عوض نمی شه پس نزار بیشتر از این عذاب بکشه
رنگش پرید و با من من گفت: می خوای چی کار کنی؟
کنارش زدم که بازومو گرفتو گفت: اراس نمی بخشمت اگه......
-اگه چی ؟ چرا حرفتو تموم نمی کنی؟
-اراس
-تکلیف زندگی منو مهناز خیلی وقته معلومه پس خواهشا نشو دایه مهربان تر از مادر برای زندگی که به خرابه بیشتر شباهت داره ..... من نیازی به اون ندارم هیچ عقده ای هم ازش ندارم اگه لمسش نکردم برای این بود که عادت ندارم دست خورده کسی رو بردارم
نالید: اراس
-شاید این رسم شفیعی هاست که زنده ها رو چال می کننو سیاهشونو می پوشن ..... من خیلی وقت پیش به عزای این زن نشستم همون موقع که غرورمو شکست و به مرگم رضایت داد
از صدای بلندم چند قدم به عقب برداشت که کلافه موهامو چنگ زدم که گفت: لجبازی نکن اراس برو تو یه بار به چشم یه زن بهش نگاه کن اون می تونه ارومت کنه .... تموم کن این کینه و کدورتو
-واگه این کارو نکنم؟
لب گزید و زیر نگاه عصبی من تاب نیاورد و سربه زیر انداختو گفت: اون وقت تو سوی خود منم سوی خود
با یه قدم فاصلمونو پر کردمو گفتم: نزار از اعتمادی که بهت کردم پشیمون شم ، تو رو سوای مهنازو بقیه دیدم ...... خرابش نکن وگرنه...
سربلند کردو گفت: وگرنه چی ؟ منم حبس می کنی؟ ازارم می دی تا اروم شی؟ ارزوهامو به لجن می کشی؟ تو سختی ها تنهام می زاری ؟ حرمتم و می شکنی و اشکامو می شماری؟
صدای فریادم پرده گوش خودمو لرزوند:لیزه ....
ترسید ولی پا پس نکشید و گفت: بی انصاف نباش اراس، بیشتر ازحقش تقاص پس داده خودتم می دونی
-برمی گردی خونه شب میام حرف می زنیم
-نیا پیشش بمون
-لعنت به من ..... لعنت ....
دستمو گرفتو گفت: اگه اوردمت این جا بخاطراینه که می خوام از این رنجی و عذابی که مثل خوره به تنت افتاده خلاص شی فکر میکنی برای من گفتن این حرفا راحته ..... راحته تصور لحظه به لحظه خلوت شوهرم با یه زن دیگه که هرچند زنشه هرچند از من بیشتر حق داره به این زندگی ولی.....
چشماش لبریز از اشک شدو گفت: اراس بمون
-چرا خودتو منو عذاب می دی خاله قزی؟
لبخندی زد که گفتم: من شب برمی گردم ...... اون موقع که منو به خودت عادت می دادی باید فکر این جاهاشو می کردی بانو .... حالا که من بدون تو خوابم نمی بره نمی تونی پا پس بکشی خربزه خوردی اینم لرزه هاش
اخمی مصنوعی کردو گفت: تو می مونی همین که گفتم
خندیدمو بینیشو کشیدمو گفتم: وای خدای من .... بچه انقدر جذبه هم خوب نیست یه ذره هم به فکر من باش
بعد اروم گفتم: همین یه دست شلوارو بیشتر نیاوردم
با مشت زد تو بازومو گفت: مسخره میکنی؟
-معلوم نیست؟
پشت چشمی نازک کرد که گفتم: حالا خلی مونده تا حرفات برش پیدا کنه .... دو روز بیا پیش خودم بهت یاد بدم جذبه یعنی چی؟
-همون مهناز فهمیده بسه
با اخمهای درهم گفتم: انگار باید امشب یکم بیشتر روت کار کنم تا یادت بمونه با دم شیر نباید زیاد شوخی کرد
-وای خدای من نکن این کارارو نمی بینی صدای استخونام دراومد از بس تنم لرزید
مثل خودم اروم گفت: در ضمن یاد اوری کنم که همین یه شلوارم دارم
-برو بچه پرو
خندیدو گفت: فردا می بینمت
-امشب

سوار ماشین شدو رفت ، در ورودی رو باکلید باز کردمو رفتم تو ،در زدم که سریع در باز شد با دیدنم کمی جاخورد و رنگش پرید .... نگاهی به سرو وضعش کردم یه تونیک بلند توسی با شلوار جذب سفید که با شالش ست کرده بود نگاهم رو لب های صورتیش موند که ناخواسته دستش رفت بالا کشید رو لبش ...... اخمام گره محکمی خورد و گفتم: مهمون داری؟
من من کردو گفت: بزار وقتی رفت بهت توضیح می دم
عصبی اومدم از کنارش رد شم که دستمو گرفتو نالید: تو رو خدا اراس ....
با غیظ به سمتش برگشتم که گفت: به خدا من ......
دستمو با ضرب پس کشیدمو رفتم تو و با دیدن کامی انگار اب داغی رو سرم خالی کردن ، برعکس من با خوشحالی بلند شدوبه طرفم اومد و بغلم کردو زیر گوشم گفت: ابرو داری کن توروخدا جلوی دختردائیت که شمشیرو از رو بسته ..... دستم به دامنت داداش
چیزی تو گردن و پیشونیم نبض گرفت و به سختی دستای مشت شدمو باز کردمو با نفس عمیقی لبخندی زورکی رولبم نشوندمو گفتم: از این ورا
با خنده ازم جدا شدو گفت: تو اسمونا دنبالت می گشتم .... نیستی
مهناز با رنگ و رویی پریده ازمون پذیرایی کردو روبروی من نشست که کامی گفت: اومده بودم مهناز خانمو به یه مهمونی دعوت کنم به تو هم زنگ زدم ولی گوشیت خاموش بود
نگاه سردمو به مهناز دوختمو گفتم: اِ مهناز خانم این جور جاها هم می رن؟ دائی خبر داره؟
چشم غره ای بهش رفتم که سرشو پایین انداخت و مثل همیشه با استرس افتاد به جون انگشت هاش ولبشو به دندون گرفت
کامی- سختش نکن دیگه ، یه مهمونی ساده است چندتا از رفقای قدیم دور هم جمع شدیم .... یدا و پرهامم هستن تو هم دوستتو بیار
-این مهمونی به چه مناسبتیه
-یعنی تو نمی دونی؟
گنگ نگاهش کردم که گفت: واقعا که اراس .... تولدمه دیگه
-مبارکه اقا
-فردا حتما بیاین دیگه
-حتما
-راضی کردن مهناز خانمم با تو منکه از پسشون برنیومدم بس که بهانه اوردنو مارو قابل ندونستن
با نگرانی بهم چشم دوخت که گفتم: من چی بگم کسی که اقا بالاسر نداره اختیارش دسته خودشه
کنایمو گرفت که لب گزید وتو مبل فرو رفت
کامی خودشو به سمتم کشوندو گفت: نگفتم تز بده که گفتم راضیش کن ..... دختره جون به سر شد
-توبرو راضی کردن این خانم بامن
یه دفعه مهناز با هول گفت: نه
هردو به سمتش برگشتیم که گفت: خواهش میک نم اصرار نکنید من نمی تونم بیام اقا کامی
کامی مثل یه بادکنک که بادشو خالی کرده باشن با ناامیدی گفت: اخه چرا؟ مطمئن باشید بهتون بد نمی گذره
اول نگاهی ملتمس به من کردو بعد رو به کامی گفت: من ... من اون روز برام قراره مهمون بیاد
تو دلم کلی برای حماقتش خط و نشون کشیدم ... از ایم بهونه ابکی تر دم دستت نبود
کامی- دیگه قرار نشد تعارف کنید خب مهمونتونم بیارید ..... حضور شما تو مراسم فردا خیلی برای من مهمه
دستم کنار پام مشت شد که از نگاه مستاصل مهناز دور نموند
کامی- اراس تو یه چیزی بگو ناسلامتی تو رفیقمی
-خب شاید واقعا نمی تونه شایدم کار داره اصرار نکن
با غرغر گفت: تو همون حرف نزنی بهتره-باشه اگه مشکل نظر منه
روکردم به مهنازو با بی خیالی گفتم: خب دعوتشونو قبول کن
از نگاهم حرفمو خوند که گفت: نه اراس خان خودتون که اخلاق دائی رو می دونید بعد برام دردسر می شه
کامی- ایشون که این جا نیستن ماهم دهنمون قرصه .... خواهشا روی منو زمین نندازین
کامی خیره به مهناز منتظر جواب بود که گفتم: تو برو کارارو بسپار به من
بلند شدو گفت: با اجازتون مهناز خانم
بعد اروم گفت: می شه یه دقیقه بیای پایین؟
از مهناز خداحافظی کرد که همراه هم رفتیم پایین که به در ماشینش تکیه داد و گفت: تو می دونی دلیل ترسش چیه؟ یه استرس خاصی داره نمی دونم چرا ولی احساس می کنم همیشه نگرانه
شونه ای بالا انداختمو گفتم: من که تو خونوادشون نبودم شاید دائی دوست نداره دخترش هرجایی بره
-ترس از کسی که فرسنگ ها دور از این جاست منطقی نیست
-برو خیالت راحت میارمش
خندیدو دستی به پشتم زدو گفت:جبران می کنم

وقتی ماشینش تو پیچ کوچه گم شد همه خشمم به وجودم چنگ انداخت و دوباره بدبینی و سیاهی تو دلم رخنه کرد که به سمت خونه پا تند کردم درو با ضرب بستم که از جاش پرید ..... رنگش به سفیدی می زدولباسشو بین دستاش می فشرد
-افرین .... افرین مهناز خانم .... یه خونه دنج پیدا کردی چشم دائی جانم که دور دیدی مهمونیای دونفره ترتیب می دی
-خ خودش اومد .... باور کن
خنده عصبی ای کردمو گفتم: خوبه.... خیلی پیشرفت کردی هر روز یه اتفاق تازه تر .... این بیچاره رو تا کجا می خوای ببریش ؟ ها؟
قدمی به عقب برداشتو گفت: تو الان عصبانی ای بزار یه وقت دیگه باهم حرف می زنیم
به سمتش خیز برداشتم که جیغ خفه ای کشیدو چسبید به دیوار که از لای دندونام کلید شدم غریدم: تو عوض بشو نیستی .... مگه نگفتم طوری ردش کن که پشت سرشم نگاه نکنه ؟ این جوری حرف گوش می دی؟ .... قرار می زاری تنها دل می دی قلوه می گیری
چشماش از اشک برق زدو با صدایی که می لرزید گفت: خب چرا بهش نمی گی من زنتم .... اراس از این همه پنهون کاری خسته شدم از این که شوهر دارم ولی باید هربار به خاطر خواستگارا جواب پس بدم خسته شدم
دستمو دو طرفش به دیوار تکیه دادمو بین دستام اسیرش کردمو اروم گفتم: باشه ..... همین فردا تکلیفتو یه سره می کنم ...... تا راحت تر به خواستگارات جواب بدی
ازش فاصله گرفتم و به سمت در رفتم که دوئیدو جلوی درو گرفتو گفت: اراس تورو خدا ..... چرا باورم نمی کنی ...... اراس
اومدم پسش بزنم که بازومو گرفتو هق زد: غلط کردم اراس تورو خدا .... نرو ... این جوری نرو
عقب رفتم ، خسته بودم از این همه تنش از این بازی ای که پنج سال طول کشید ، سردردم امونمو بریده بود و نفس هام سنگین شده بود که گفت : من تا کی باید تاوان بدم ؟ کی اروم می شی؟ چی کار کنم که اروم بگیری که باورم کنی ؟....... من دوستت دارم لعنتی ...... اخه منم احساس دارم منم ادمم ....بسه تو روخدا دیگه بسه
به سمتش برگشتمو گفتم: ولی من دوستت ندارم .... ازت متنفرم ... بخاطر همه چیزت ... به خاطر زیباییت به خاطر حرفات به خاطر کارات به خاطر محبتای دروغیت .....
بغضش سرباز کرد قدمی به سمتم برداشت و جلوی پام زانو زد ، قلبم گرفت و صحنه ای از یه خاطره دور جلوی چشمام جون گرفت ناخواسته زانوهام خم شد تا نچشه طعم حقارتی که من چشیدم نشکنه غرورش خم نشه کمرش ...
-هرکار بگی می کنم..... اصلا تا اخر عمر سکوت می کنم ولی تنهام نزار .... من بدون تو می میرم اراس .... من نمی تونم این همه دوری و سردی تورو تحمل کنم ....
دستام کنارم مشت شد و با صدای دورگه ای گفتم: برای دلی که شکست دیگه هیچ درمونی وجود نداره .... حق با توئه تا کی باید به این زندگی ادامه بدیم .....
چشمای اشکی و سرخشو بهم دوخت که گفتم: توافقی ازهم جدا می شیم
زنی که روزی لمس دستاش رویای شیرینی بود برام و امروز نفرت انگیز ترین فرد زندگیم بود شکست ..... جلوی چشمم شکست .... خم شد ..... سررو زمین گذاشت و با صدای بلند گریه کرد ، دستی که برای دلداری جلو رفته بود با مرور خاطراتی که این روزا عجیب زنده بود پس رفت بلند شدمو به سمت در رفتم که صدا قطع شد ..... به سمتش برگشتم ..... بی حال رو زمین افتاده بود
-مهناز... مهناز
به سمتش برگشتم ..... دستشو گرفتم سرد بود سریع بغلش کردمو بردم تو اتاقو رو تخت خوابوندمش و با لیوان غلیظ اب قند برگشتم اتاق و جرعه جرعه به خوردش دادم .... کنارش نشستم و دستی به موهای خرماییش کشیدم .... پلکش لرزید ..... شونه هاش لرزید .... لب هاش لرزید .... دلم لرزید ..
چشم باز کرد هق زد مثل یه بچه بی پناه تو خودشو تو اغوشم جا داد و گریست و دل من پا به پاش گریست...... گریه به خاطر این سرنوشتی که می تونست طور دیگه ای رقم بخوره ..... زنی که می تونست خانم خونم باشه .... دلی که میتونست انقدر سیاه نباشه .... خونه ای که می تونست قفس نباشه عشقی که می تونست به نفرت تبدیل نشه ..... کینه ای که می تونست نباشه ..... چشمی که می تونست نباره ..... لبی که می تونست بخنده ..... نگاهی که می تونست بلرزونه دل بی قرار مردی که تو یه بازی کودکانه تمام زندگیشو باخت ....
دستم بالا نرفت برای نوازشش ... برای دراغوش گرفتنش ..... برای اروم کردنش ..... گریش قطع شد ولی عقب نکشید اروم کمی خودمو کنار کشیدم که چنگ زد به پیراهنم و گفت: پیشم بمون ...خواهش می کنم
-تو حالت خوب نیست بهتره استراحت کنی ... منم تا اون موقع این جا می مونم
دستمو گرفتو به لب هاش چسبوند ورو قلبش گذاشت و دست خودشو گذاشت روش اروم سرشو گذاشت رو پامو چشماشو بست!!!

برای اولین بار دلم براش سوخت ..... این همه زجر و سختی حقش بود؟ این دختر تنها این همه بی کسی حقش بود؟ بود؟؟؟ چی کار کردم با زندگی این دختر .... حق داشتم نداشتم ؟؟ کلافه نفسمو بیرون دادم زیاد طول نکشید که خوابش برد اروم سرشو رو بالش گذاشتمو پتو رو روش مرتب کردمو رفتم تو سالن ...... بابی قراری تو سالن شروع کردم به قدم زدن .... گوشی رو برداشتمو شمارشو گرفتم با شنیدن صداش موجی از ارامش وجودمو پر کرد .....
لیزه- اراس
-برام حرف بزن .....
با نگرانی گفت: چی شده ؟ چرا صدات می لرزه؟ مهناز حالش خوبه؟
-ارومم کن .... حرف بزن برام
خودمو رو کاناپه رها کردمو چشمامو بستم که گفت: یه روز دوتا مورچه عاشق هم می شن باهم قرار می زارن که فردای اون روز باهم ازدواج کنن اما یکیشون ناخواسته وارد ساک یه مسافرشدو همون جا گیر کرد و باالجبار با اون مسافر همراه شد هرچقدر تقلا کردنتونست از اون زندان بیاد بیرون و به یه دوری اجباری تن داد چند روز بعد تونست خودشو نجات بده ولی راهشو گم کرده بود نمی دونست کجا اومده و کجا باید بره، یه لحظه چشماشو بست که صدای معشوقش تو ذهنش پیچید دلشو به صدا سپرد و دنبالش رفت .... ماه ها طول کشید تا شهر خودشو پیدا کرد ولی یارش ازاون جا رفته بود همه شهرو زیرپاگذاشت ولی پیداش نکرد .... ازاین همه دوری و بی رحمی روزگار دلش شکست مگه چی خواسته بود به جز یه زندگی اروم کنار معشوقش ..... یه جا نشست و گریه کرد و گفت: خدایا من کسی رو جزتو ندارم یارمو بهم برسون
وقتی درد دلشو کرد یهو چشمش به گوشه عابر پیاده افتاد از هیجان رو پاش بند نبود ... بالاخره پیداش کرد یارشو صدا کرد و هردو از شوق در اغوش کشیدن همدیگه شروع کردن به دویدن ولی درست تو یه قدمی هم یکی از بی خبرای دنیای بزرگ ادما پاشو گذاشت رو معشوقش رو همه زندگیش و بی خیال ردو شدو رفت ، دنیا در نظرش تیره و تار شد به سمت ادم حمله ور شد ولی اون بی تفاوت مورچه عاشقو بین دستاش گرفتو پرت کرد یه گوشه..... به عشقش رسید بااینکه روزگار در حقش جفای زیادی کرده بود هیچ وقت جا نزد ...... اراس .... سرنوشت شما دوتارو جلوی چشم هم نابود کرد و حالا نوبت شماست که به همه سختی ها پشت کنه .... دستاشو بگیر تا قلبت اروم بگیره.... مهناز ارزش بخششو داره
بغضی راه نفسمو بست که گفت: اراس صدامو می شنوی؟
بغضمو پس زدمو گفتم: امروز وقتی نگاه مشتاق کامی رو دیدم که عاشقانه در پی کوچترین اشاره مهناز دوست داشتم خدا همین الان جونمو بگیره ..... وقتی جلوی چشمم شکست ، التماس کرد به زانو افتاد نتئنستم خردشدنشو ببینم ، پابه پاش نشستم تا احساس حقارت بهش دست نده تا بلایی که سرمن اومد سر مهناز نیاد..... وقتی گ


مطالب مشابه :


رمان آراس ( قسمت 20 )

رمان رمــــان ♥ - رمان آراس ( قسمت 20 ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




رمـان طلـآیه (قسمَـت اول)

رمـان طلـآیه (قسمَـت اول) برچسب‌ها: رمان طلایه, [ 20:47 ] [ helia ] [ ]




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 20 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 20 ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




رمان طلایه 3

رمان ♥ - رمان طلایه 3 20:14 | نويسنده هشت نفره تزیین شده بود و در قسمت انتهایی سالن که مشرف




رمان بچرخ تا بچرخیم پست افتخــــــاری اوایل قسمت 20

پست افتخــــــاری اوایل قسمت 20 - میخوای رمان قسمت های این رمان رمان طلایه




رمان طلایه قسمت آخرررر

رمــــان ♥ - رمان طلایه قسمت آخرررر - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 20 - رمان




رمان در آغوش باد قسمت 20

رمــــان ♥ - رمان در آغوش باد قسمت 20 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




برچسب :