رمان خاطر خواه(7)

پام رفت تو تریلی شروین و لیز خوردم ...
و بعد کله پا شدم...
تنها کاری که سیامک که در نزدیکیِ من بود انجام داد این بود که تونست سرم و بگیره که نخورم زمین...
چشمام و باز کردم و به سیامک که بالاسرم داشت با تعجب نگام می کرد نگاه کردم...
سیامک: خوبی؟
ساناز: وای چی شد... پات رفت تو ماشینِ داداشت...
مامان: ای بگم چی نشی شرررووییین بیا وسیله هات و جمع کن...
مهناز خانم.: سیامک بلندش کن خوبه؟
بلاخره خودم و جمع و جور کردم و درحالی که دستم رو مچ پام بود گفت:
من: بله خوبم. و نشستم رو اولین مبل جلوی دستم...
سیامک اومد کنار گوشم و گفت:
سیامک: خوبه جوابت نهِ اونوقت اینهمه هول شدی بله بود چی میشد؟
با حرص گفتم:
من: امیدوارم بدونید اتفاق یعنی چی اتفاق بود دیگه تقصیر من نبود که...
سیامک: شنیده بودم دخترا روز خاستگاریشون سر به هوا میشنا... اما شنیدن کی بُود مانندِ دیدن... الان به چشم هم دیدیم...
بلند شدم و با تمومِ قدرت پام و گذاشتم رو پای سیامک و رفتم سمتِ حیات...
جلوی در ایستادم و برگشتم نگاش کردم ساناز داشت ریز ریز می خندید و سیامکم داشت به انگشتای له شدش نگاه می کرد...
سانازم فهمیده بود و داشت نگام می کرد وگرنه چند تا ابرو هم براش بالا مینداختم تا بفهمه دنیا دستِ کیه..
رفتم بیرون و بچه هارو جمع و جور کردم که برن تو اتاق بازی کنن خودمم یکم حیات و مرتب کردم...
وسطای کارم بودم که زنگ زدن...
داشتم میرفتم در و باز کنم که سیامک به دو خودش و به من رسوند و بازوم و گرفت...گفت:
سیامک: دختر تو چرا انقدر سر خودی؟ آخه کدوم دختری روز خاستگاریش خودش در و برای خاستگارا باز می کنه؟ بیا برو تو..
هنوز از دستش ناراحت بودم...
دستم و از تو دستش کشیدم بیرون و خیره به چشماش گفتم:
من: فکر نمی کنی خوب نباشه که تا یه چیز میشه بچسبی به دست و پای من...؟
با چشماش زل زده بود به چشمام و حتی پلکم نمیزد...
منم همینطور...
مردمک چشماش مثل یه تیله بود.. یه تیلۀ معمولی که شاید برای من خیلی جذاب و گیرا بود...
منم پلک نمیزدم... بازم فرصت برای پلک زدن و چشم روی هم گذاشتن بود اما...
بلاخره کم آورد... روش و ازم گرفت...
سیامک: برو تو خورشید...
چقدر خوب بود که بعضی وقتا حواسش نبود و اسمم و صدا می کرد...
چقدر دوست داشتم که صدام بزنه...
روم و ازش گرفتم که برم تو اما...
اما حالا چه توضیحی بدم به اونی که رو پله ها ایستاده و داره مارو نگاه می کنه؟
انگار خیلی هم موفق به پنهان کردن احساسم نبودم...
قدمی برداشتم و رفتم سمتش...
با لبخند داشت نگام می کرد
به من نگاه کرد و با تعجب و لبخند گفت:
سیامک؟؟؟!!!!
من: نه... نه... راستش می دونید...
ساناز: باشه بیا برو تو ... بیا ... بعدا راجع بهش حرف میزنیم...
خجالت زده همراهش رفتم تو... اخه بگو نگاه عاشقانت برای چی بود؟ حداقل زود دل می کندی که اینجوری رسوا نشی...
من: من نمیرم آشپزخونه می مونم پیشِ شما... من چایی نمیارم تروخدا...
ساناز زد پشت من و گفت بیا با من بریم... منم ازین حرفا زیاد میزدم آخرم مجبور به چایی ریختن می شدم...
با هم رفتیم تو آشپزخونه ...
ساناز دستش و گرفت به سنگ کنار گاز و رفت روش نشست...
ساناز: توام بیا بشین کنارم... به وقتش خودم چایی میریزم ببری..
در حالی که سعی می کردم برم بالا و سانازم داشت کمکم می کرد گفتم:
من: شما بیرون نمیای...؟
ساناز: نه با آرشام نشد هماهنگ کنم... دیگه مامان اینا هستن نیازی به من نیست عزیزم...
بلاخره تونستم و رفتم بالا نشستم...
ساناز چجوری تونست با یه حرکت بره بالا من موندم...
ساناز: خوب نمی خوای بگی...
اوه اوه گفت بیام نزدیکش بشینم که قشنگتر توبیخم کنه ...
من: چیو بگم؟؟
ساناز: خودت و نزن به کوچه علی چپ که بن بستِ ...
و بعد ریز ریز خندید....
آروم زد به شونم و گفت:
ساناز: هی دختر فکر نمی کردم سیامکِ ما رو دوست داشته باشی.. وگرنه زودتر از این خاستگارا خدمت میرسیدیم...
من: آخه آقا سیامک که من و دوست نداره... بعدم تو حیات فقط یه اتفاق بود... من داشتم تذکر می دادم... تذکر میدا...
حرفم و قطع کرد و گفت:
ساناز: آره دیدم داشتی تذکر میدادی هی سر هر چیز نچسبه بهت اما تو چشماش غرق شدی... شانس آوردی تو دید نبودین ... وگرنه مامانت پشت پنجره بود و میدیدت...
من: باور کن خبری نیست... تو رو خدا به کسی نگیا...
ساناز: از این سیامک پپه بیشتر از اینم نمیشه انتظار داشت... می دونم خبری نیست... خیالتم راحت...
کمی به سکوت گذشت تا اینکه ساناز گفت:
ساناز: می خوام کمک کنم...
من: کمک؟ نه من اصلا نمی خوام تحمیل شم...
ساناز: کی خواست تحمیلت کنه...؟ من می خوام به خودمون سیامک و تو کمک کنم... تا یه زندگی بسازید...
سیامک باید بفهمه که با یاد کسی نمیشه زندگی کرد... باید بفهمه خودش یه شریک و همدم می خواد و دخترش یه مادر...
من: آره اما فکر نکنم من بتونم مادر خوبی باشم...
اما سیامک قبولت داره همیشه داره از طرز برخوردت و رفتارت با بچه ها تعریف می کنه ازینکه چه جوری بهت علاقه مند میشن و چقدر بی دردسر به حرفات گوش میدن... خودش در تعجبِ که چطور دخترش انقدر راحت باهات کنار اومده...
با تعجب گفتم:
من: مطمئنید؟ اخه همیشه با من جوری رفتار می کنه که فکر می کنم خنگم...
ساناز خندید و گفت:
ساناز: دور از جونت اما اون عادتشِ کلا عاشق اذیت کردنِ دختراست.. المیرا رو هم همینجوری اذیتش می کرد...
من: المیرا خیلی خوشگل بود؟
ساناز: برای سیامک صورت ادما مهم نیست سیرتشون مهمِ... المیرا خوشگل نبود اما خیلی با نمک بود... خیلی هم مهربون...
هیکلشم کپِ من بود... مثلِ الانِ من ... باشگاهی میرفت که من میرفتم ...
نگاهی به هیکل خودم انداختم...
رونای من کوچولو بودن... حالت و جذابیتی خاصی نداشت...
اما رونای ساناز از رو شلوارم معلوم بود چقدر سفت و خوش حالتن...
ساناز: هی دختر چشمات و درویش کن...
من: من خیلی خوش هیکل نیستم....
ساناز: اتفاقا کوچولو و تو بغلی هستی... اما نه اونقدر کوچولو که ادم دلش نیاد بهت دست بزنه...
ساناز: چرا نمیری باشگاه...؟
هر کاری می کردم تا سیامک منم ببینه ببینه که هستم... تا بتونه به منم به عنوان شریک زندگی فکر کنه... اما حاضر نبودم مستقیم بهش بگم به منم فکر کن...
من: وقت نمی کنم برم باشگاه ... باشگاهی نیست که ساعت 7 به بعد تایم برای خانما داشته باشه....
ساناز: چرا عزیزم... تو ازادگان همین جهان آرا هست... تو چهاراره هم شعبشه...
من: نه اونجا خیلی گرونِ...
ساناز: عوضش می صرفه تو دو ماه تضمینی برو حالا ببین کارشون چطوره...
یهو در آشپزخونه باز شد و سیامک اومد داخل...
هول ازینکه نکنه سیامک حرفامون و شنیده باشه پریدم پایین
بلند شدم و ایستادم و مِن مِ ن کنان گفتم:
من: س...سلام... خسته نباشید....
سیامک با تعجب و خنده گفت:
سیامک: چه کار می کنی؟ آخرم تو رو ویلچر نشین باید شوهر بدیم هااا...
سیامک: ساناز جان جای شیطنت بسه....
دو تا چایی بده دستِ بچه بیاره زشته بابا گلوشون خشک شد...
ساناز: باشه تو برو نمی خواد حرص بخوری الان میاد...
سیامک که رفت ساناز خنیدید و گفت:
ساناز: چی شد؟ چرا اینجوری کردی؟
من:با حرص گفتم دیدی به من می گه بچه؟ ترسیدم یه لحظه هول شدم... وااای خیلی بدِ من همش جلوی این سیامک خانِ شما سوتی میدم... حرفامون و که نشنید؟
ساناز: نه بابا سیامک اگه بشنوه قضیه چیه خیلی ناراحت میشه چون دوست نداره دلِ کسیو بشکنه...
ساناز پرید پایین و شروع کرد تو چاییا نبتون گذاشتن...!
به سنگ تیکه داد م وگفتم: اما به نظر من که می دونه... یا حداقل یه بوهایی برده....
ساناز یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
ساناز: از کجا میدونی؟ اما بنظرم اگه سیامک می دونست الان اینجا نبود...
من: به خاطر اینکه تا حالا دوبار بهم اینکه جای خواهرشم و یادآوری کرده...
ساناز: اها راستی اونروزم یه شکایی کرده بودم... ازینکه سیامک گفت با خواهرش فرقی نداری ناراحت شدی و قاشقت و پرت کردی تو بشقاب؟
من: آره اما غیر اردای شد یهو...
ساناز: می دونم چی می گی اشکال نداره...
ساناز: بیا این نبتونا رو تکون بده رنگش در بیاد بیا که تا سرد نشده ببری...
ساناز چایی اخرم گذاشت تو سینی و خودشم با من همراه شد...
ساناز: اگه واقعا سیامک بدونه تو چه حسی داری اما بازم رفت و امد کنه و بیا د و بره یه دلیل داره...
اونم اینه که دلش نمیاد از تو راحت بگذره... شاید بخواد کمکت کنه... نمی دونم چه جوری بگم... شاید وجدانش راحت نمیشینه ... می خواد یکاری کنه فراموشش کنی ... و به عنوان تکیه گاهی مثل برادر روش حساب کنی...
من: اما من اصلا دلم نمی خواد برادرم باشه... من یه برادر دارم...
ساناز دستش و گذاشت رو شونم و گفت:
ناراحت نباش عزیزم... خدا بزرگِ... بیا چاییا رو ببر... واسه سیامکم خودم کمکت می کنم...
من: اما من نمی خوام غرورم خورد شه... نمی خوام یه روزی خودمم فکر کنم به اجبار وارد زندگی کسی شدم...
زندگی همش روزای خوب و خوش نداره دلم نمی خواد تو روزای ناراحتی سرکوفتِ عاشق بودنم و تحمیل شدنم و بخورم...
ساناز: خورشید جان عزیزم هنوز اتفاقی نیفتاده به این چیزا فکر نکن ...
بیا عزیزم برو... با هم حرف میزنیم فعلا تکلیف اینارو مشخص کن تا بعد...
سینی چای رو گرفتم و رفتم بیرون...
سلام دادم...
درنا و مرد که احتمالا شوهرش بود و دامیار... همینا بودن ... دامونم که احتمالا پیشِ بچه ها بود....
همه جوابم و دادن...
اصلا به درنا نمیومد که صاحب دو تا بچه از خودش باشه... نه تیپش نه قیافش نه هیکلش...
انگار تو خانوادشون پیسر شدن معنا نداشت...
به همه چای تعارف کردم.... وقتی رسیدم به دامیار دست و پام شروع کرد به لرزیدن انگار که همین حالا می خواد من و ببره...
آقای خوب و مهربونی بود... خوشتیپ و خوش هیکلم بود... چهرۀ زیبایی هم داشت اما الان برای من سیامک بهترین و زیباترین بود... و دلم فقط همون و می خواست...
برای من پذیرش دامیار مثل پیوند عضوی از بدن بود که دستگاه ایمنی نمی پذیره و بهش حمله می کنه...
اصلا نمی تونستم قبول کنم دامیار شوهرم باشه...
دامیار نگاهی بهم کرد و لبخند زد... انگار می گفت آروم باش... چاییش و برداشت و زیر لب تشکر کرد...
پیش مامان نشستم... همش سرم پایین بود...
از هر دری حرف میزدن... مامان هر بهونه ای آورد درنا زرنگ تر بود و بهترین جواب و می داد...
سعی می کردم توجه نکنم به صحبتای سیامک ... صحبتایی که سعی می کرد تا حد ممکن عاقلانه باشه و به بهترین نتیجه برسیم...
خدایا این عشقِ منِ که روز خاستگاریم برای یه زندگی خوب واسه من صحبت می کنه؟ وای اصلا نمی تونم قبول کنم... اصلا نمی تونم...
بغض داشتم ... دلم می خواست گریه کنم... جدیدا اینجوری شده بودم... سر هر چیزی دلم می گرفت ... دوست نداشتم... اصلا دلم نمی خواست سیامک اینجا باشه...
بدترم شدم وقتی پیشنهاد اخرشم شنیدم... دلم می خواست جیغ بزنم بگم بی معرفت نمی خوام ... خیلی نامردی... اما نشد... چه زوری داشتم؟ خوب نمی خواست...
سیامک: یه تصمیمیِ که خورشید جان با مادرشون می گیرن... بنظرم بهتره که دامیار خان و خورشید خانم یه صحبتی با هم داشته باشن ... تا بتونن درست فکر کنن...
سرم و بالا کردم با چشمای به اشک نشستم بهش نگاه کردم...
اما اون چشماش و برای چند لحظه بست و بعدشم نگاهش و ازم گرفت...
نیاز به هوای آزاد داشتم... قبلا به مامان گفته بودم میرم تو حیات حرف بزنم...
پس بلند شدم و بدون اینکه دامیارو راهنمایی کنم رفتم سمتِ حیات..
اونم دنبالم اومد...
نفس عمیق کشیدمو سعی کردم خودم و کنترل کنم...
آره اون دوسم نداره... حتی یه حس کوچیک... اگه داشت نمی زاشت من بیا اینجا بشینم و با یه مرد غریبه حرف بزنم...
تمومِ توانم و جمع کردم و به دامیار گفتم:
من: بفرمایید بشینید و خودمم نشستم ...
اینجا رو این تخت... همون جایی که همیشه بابا و مامان می نشستن و من رو پاهای بابا خوابم میبرد...
شاید گفت بیشتر خاطرات مادرم به این تخت خلاصه میشد برای همینم بود که با وجود قدیمی بودنش نگهش داشتیم...
دامیار: مثل اینکه دیگه تحمل این مجلس و من از توانتون خارجِ...
برگشتم سمتش... دیگه باید شروع می کردم به حرف زدن
من: نه اینطور نیست...
کمی سکوت شد تا اینکه دامیار گفت:
دامیار: خدا یه دنیا آفرد یه دنیای گرد... واسه توشم ما ادما ... دلش نمی خواست خالی باشه...
ما آدما از یه جنسیم ... هیچکدوم از اون یکی برتری نداره... جوری آفریده شدیم... که بسازیم... همرنگ شیم...
من اگه به حرفای دامون گوش دادم اگه به خودم اجازۀ فکر کردن به شما رو دادم به خاطر همین همجنس بودن بود...
بنظرِ من تفاوت سنی مهم نیست مهم اینه که تفاوت فرهنگ نباشه... مهم اینه که علاقه باشه...
اولا سعی داشتم با دامون صحبت کنم که اینو درک کنه در صروتی که خودم بهش اعتقادی نداشتم... اما می دونستم که شما داری... صد در صد خانواده دارن... سعی کردم به دامون بفهمونم که هیف شدن یعنی چی و شما کسی و که خیلی دوست داره و به عنوان مادر قبول داره هیچ رضایتی ندارید...
اما خوب فکر کردم می تونم راضیتون کنم...
الانم بی مقدمه حرف زدم و اول اینارو گفتم تا حداقل کمی از مقولۀ سن و تفاوت سنی بگذریم...
من: شما چقدر راحت حرف میزنید... از کجا می دونی تفاوت فرهنگ وجود نداشته باشه/؟
دامیار: چون شما روحیۀ شاد دارید و من می تونم پذیرای این روحیه تو زندگیم باشم... با اینکه گاهی اوقات خیلی بیشتر از حد توقع می فهمید و درک می کنید اما هنوز روحیۀ بچه مانند دارید...
من تمومِ این رفتارا رو می پذیرم... هم برای زندگیِ خودم هم پسرم... از همه مهمتر دامون می تونه شما رو قبول کنه...
من طرز فکر مادرتون و برای یه مادر که خیلی قدیم تر به دنیا اومده می پذیرم... من تربیت شما رو قبول دارم...
می دونید که من قبلا یه اشتباه داشتم... پس دوباره اشتباه نمی کنم...
من : ببینید شما فقط و فقط به فکر پسرتونید... از حرفایی که زدیم بیشترشون اخرش رسیدِ به رضایتِ دامون...
در حالی که من زمانی مادر خوبی میشم که شریک خوبی داشته باشم...
من به دامونم گفتم که اگه دوست خوبی بودم دلیل نمیشه مادر خوبی باشم...
دامیار دستی به صورتش زد و گفت:
دامیار : نارضایتیِ شما باعث شده کمی سر سخت شید... درنا یه چیزایی برام گفت... شنیدم که چرا می گید نه...
اما می خوام یه کمی بیشتر فکر کنید به اینکه منم می تونم اون شرایطی که می خوایید داشته باشم...
من: بیشتر اصرار شما برای پسرتونِ...
دامیار: نه خوب همش این نمی تونه باشه... نمی گم فقط به خاطر خودمِ نه اما درصد کمیش به خاطر دامونِ... چون تا خودم تو زندگیم خوشحال نباشم فرزندمم نمی تونه باشه... فکر نمی کنیید این فکریِ که خودت راجع به من داری و دلت می خواد که حقیقت باشه؟
خوب راست می گفت... این چیزی بود که من بهش اصرار داشتم البته به این مطمئن بودم که هشتاد درصد این درخواست برای پسرش بود... اما سیامک و فکرش نمی زاشت به کسی دیگه فکر کنم...
دلم می خواست با سیامک باشم و اون تنها فردی باشه من بهش فکر می کنم...
تنها شخصی باشه که من تمومِ سوالای روز خاستگاریم و ازش میپرسم...
اینکه چرا به فکر ازدواج افتاد؟
اینکه چرا خانوادۀ جدا می خواد؟
اینکه می دونه ازدواج یعنی چی؟
اینکه با من و عقایدم آشناست...
اهی کشیدمو سعی کردم به این چیزی فکر نکنم... بنظرم فقط تو رویاها می تونستم اینجوری فکر کنم...
من: نمی دونم اما به نظرتون دامون و وابستگیِ بیش از حدش باعث نمیشه من فقط یه مادر باشم و بس؟
دامیار اومد حرف بزنه که...
یکی پاهام و داد کنار و اومد بیرون...
با تعجب و چشمای از حدقه بیرون زده به دامون نگاه کردم...
دامون: ببخشید بابا.. اما خورشید بابام همیشه همه چی و خراب می کنه من باید بودم... نمیشد دیگه...
من: واقعا کارت خیلی زشت بود...
دامون: ببین خورشید بهتون قول میدم... قول میدم اگه ازدواج کنید من هیچ وقت اویزونتون نباشم.. حتی ماه عسلم باهاتون نمیاد... قول میدم به حضرتِ زمان...!!!
من: دااامون بیا برو تو ... کارت اصلا قابل بخشش نیست... شما نباید تو این بحثا دخالت می کردی... اگه شنیدنی بود صدات می کردیم...
دامیار با حرص گفت:
دامون برو پیشِ عمه و مطمئن باش کارت تنبیه داره...
دامون با لب و لوچۀ آویزون رفت سمتِ پله ها و در همون حال گفت:
دامون: خوب من اگه نبودم بابای من تا اینجام نیومده بود که...
دامیار: دااامون...
باشه بابا رفتم...
من: دیدید؟ اینم نمونش این و چی می گید؟
دامیار در حالی که هنوز تو شُک کار دامون بود گفت:
ببینید من یه پیشنهاد بهتون میدم... شما یکم راجع به من و بچه ای که دارم و کلا شرایطم فکر کنید... بعدش اگه دیدید می تونید کنار بیایید یه جلسه میزاریم برای حرفای دیگه و کلا شرایطتون...
نظرتون چیه؟
سرم و تکون دادم دیگه را حرفی نذاشته بود برام...
دامون: بلند شد و گفت:
دامیار: بسیار خوب... پس بریم خیلی وقتِ که اینجاییم...
بلند شدم و جلوتر راه افتادم... دامیارم پشت سرم میومد...
دامیار: و اینکه یادتون باشه من تو زندگی چیزی براتون کم نمیزارم...
نشد جوابش و بدم و بگم که من تو زندگیم مادیات نیست که خیلی ارزش داره... من اول خوشبختیِ معنوی می خوام بعد مادی
همینکه وارد شدیم نگاهم رفت رو سیامک...
نفسش و سخت داد بیرون و یه جور بهم فهموند که چه عجب...!
ببخشیدی به جمع گفتم و نشستم...
دامیار تصمیمی که گرفته و بود و تو جمع به اسم جفتمون تموم کرد و بعد از کمی صحبت راجع به هر چیزی غیر از ازدواج رفتن...
مامان: چی می گفتین چرا انقدر طول کشید؟
من : هیچی من از اختلافایی که ممکنِ تو زندگیمون به وجود بیاد می گفتم و ایشون توجیه می کردن...
و اینکه یه کم به من فرصت بدن بعد بریم سر اصل مطالب هم پیشنهاد خودش بود...
مامان: خانوادۀ خیلی خوبین... من که خیلی از دخترِ خوشم اومد خیلی فهمیده بود... کاش فقط کمی سنش کمتر بود...
شروین: آبجی من که می گم باهاش ازدواج کن... منم با پسرشون بازی می کنم...
جمع خندید اما برای من اصلا خنده دار نبود...
سیامک : بلند شد و گفت:
سیامک: من میرم کمی به کارام برسم با اجازه...
مامان: کجا میرید؟ اینجوری که نمیشه شام بمونید...
سیامک: نه ممنون به اندازۀ کافی مزاحم شدیم... واسه تحقیق هم خیالتون راحت فقط دو روزی به من فرصت بدید تا من بتونم کامل و رو فرصت راجع به همه چی تحقیق کنم...
مامان: خیر ببینی پسرم... دستت درد نکنه هر چی که خودت می دونی پس ما منتظریم...
سیامک داشت از در میرفت بیرون که گفتم:
من: ممنون زحمت کشدین...
سیامک: خواهش می کنم... تا باشه ازین زحمتای خیر...
ساناز: راستی سیامک صبح خودت بیا دنبال خورشید اینا المیرا هم که خواب نمی خواد ببریش...
سیامک: صبح کلی کار دارم ساناز ببرشون دیگه...
ساناز: آرشام داره بر می گرده باید برم استقبالش تازه بچه هامم نمیرن مهد فقط بیا دنبال خورشیدو دختر خودت...
سیامک: باشه پس فعلا...
سانلاز: مراقب باش خدافظ...
ساناز برگشت سمتِ من و چشمکی زد...
فکر کنم حالا دیگه کامل درک کردم قضیه چیه!!!!
****
دنباله های لباس عروسیم و گرفتم و شروع کردم به راه رفتن...
چقدر خوشحال بودم که دارم ازدواج می کنم...
اما دومادِ من کجاست... چرا هر چی فکر می کنم یادم نمیاد کی بوده؟
یه چرخ زدم و نگران به دور دست ها خیره شدم...
اونا کین دارن از اون راه دور میان؟
انقدر خیره نگا کردم تا کم کم بهم نزدیک شدن...
نزدیک و نزدیک تر...
انقدر نزدیک که حداقل بتونم ببینمشون...
ب...بابا...
آره بابام بود...
اما اون مگه زندست؟
اشک جلوی چشمام و گرفت... نمی تونستم درست چهرۀ خواستنیشو که حالا برق خاصی داشت ببینم...
پلک محکمی زدم ...
دوباره نگاه کردم... حالا دیگه بابا رو به روم بود...
دستام و که انگار از همیشه کوچیکتر شده بودن و دراز کردم اما به بابا نمیرسید...
به اونی که دستش تو دستای بابا بود نگاه کردم...
حسودیم شد...
چطور دامیار می تونه اون دستای و گرم و حس کنه... اما من نمی تونم؟
گله مند به بابا نگاه کردم... لبخندی زدم و دو تا سیب خیلی سرخ اورد بالا...
درست رو به روم... انگار باید می گرفتمشون...
دستام و دراز کردم... دو تا سیب افتاد تو دستام...
اما به خاطر دسته گل عروسیم یه دونه از سیبا افتاد پایین...
من: بابا... من یدونه سیبم برام بسه... ممنون...
اما بابا با ناراحتی به سیب خیره شد و برگشت به پشت نگاه کرد...
رد نگاهش و دنبال کردم...
اون سیامک بود... سیامک که چشم دوخته بود به دختری بین زمین و آسمون...
دختری که با ناراحتی و نگرانی چشم به دستای من دوخته بود...
بابا برگشت دوباره بهم خیره شد...
بابا: تو می تونی نه... ؟ آره سپردم به خودت...
من: چیو بابا؟ بابا بیا بریم خونه... مامان خیلی دلش برات تنگِ...
بابا: نگرانِ مامانت نباش الان پیشِ اون بودم... پیشِ اونم رفتم... خورشیدم تو فقط بگو می تونی...
دامیار دستش و گذاشت رو شونۀ بابا و گفت:
خیالتون راحت باشه...
اومد نزدیکتر...
بابا دستاش و گرفت و گذاشت تو دستای من...
اومدم برم نزدیکتر
بابا: نه نیا مواظب اون سیب باش... زیر پاهات له نشه... مواظبش باش .. تا بتونه زندگی کنه... اونم ادمِ... حق زندگی داره...
اما من دلم آغوشِ گرمِ پدرم و می خواست... آغوشی که خیلی وقت بود حسرتش و می خوردم...
از رو سیب رد شدم که برم بغلِ بابا...
اما پرت شدم...از یه درّه... ولی اونجا که صاف بود بابا تا همین الان ایستاده بود...
قبل از اینکه بخورم زمین..
از خواب پریدم...!
مامان داشت نگام می کرد...
مامان در حالی که اشک می ریخت گفت:
مامان: خورشیدم خوبی مادر؟ چرا گریه می کنی عزیزم خواب دیدی؟ توام خواب دیدی؟
نشستم و زود جا گرفتم تو بغل مامانم...
مامانی خوبه که تو هستی... اگه تو نبودی چه کار می کردم...؟ خوبه تو هستی که وقتی اینجوری بی پناه می شم بهت تکیه کنم... وقتی اینجوری پرت میشم از خوشی از جایی که بابام بوده به سمتِ تاریکی....
مامان من می ترسم... بابا بود... نفهمیدم چی گفت... کلی در خواست ازم داشت... همرو نفهمیدم...
مامان: پیشِ توام اومد...؟ وای بر من بابات ازم گله داشت ...
من: مامان من دلم بابام و می خواد باهاش قهرم... اون تا چند قدمیم اومد دستای دامیار و گرفت.. اما من و نه...
مامان: گله نکن دخترم... دامیار سفارش شده بود...
خورشیدم مامان به خواستۀ بابات فکر کن... اون که بدت و نمی خواد...
مامان بلند شد... قرآن و از رو طاقچۀ اتاق برداشت و رفت بیرون...
سرم و برگردوندم...به شروین که خواب بود و رو لباش لبخند داشت نگاه کردم...
خدا می دونه بابا برای تو چی آورده شروین... کاش میشد منم بخندم...
خیلی خوشحالم اما نمی دونم چرا دلم داره می ترکه/// شاید چون بابام و تو نزدیکترین فاصله دورترین ادم به خودم حس کردم...
عقب عقب رفتم و تکیه دام به دیوار...
سرم و گذاشتم رو شونه های خدایی که حسش اتاق و پر کرده بود... خدایی که حالا خیلی نزدیکتر بود...
هیچی برام مهم نبود... درخواست بابام ... چشمای سیامک که سرگردون بود... دستای دامیار که نشست رو وجودم...
فقط و فقط از خدا ممنون بودم که تونستم یه بار دیگه بابام و حس کنم اونم انقدر واقعی و قابل لمس...
با صدای الله و اکبری که شنیدم بلند شدم...
باید نماز بخونم بعدشم زنگ بزنم به سید... صد در صد خوابم تعبیر داره... یه چیزایی فهمیدم اما نه اونقدر که باید درک می کردم
تند تند قدم بر میداشتم.. با حرص ... با غیض...
هی خورشید اروم باش... تو انتخاب شدی...
دیگه این کارات برای چیه؟
اما آخه چرا من؟ چرا الان؟ چرا وقتی که عاشق یکی دیگه شدم...
خورشید انقدر چرا چرا نکن خدا قهرش میرسه...
کلافه از دست حسی که سعی داشت یه جوری جواب سوالام و بده فکرم و منعطف کردم جای دیگه...
اما آخه مگه میشد... یه بار دیگه حرفای سید تو گوشم پیچید...
پدرت ازت درخواست داشت... اون بهت دو تا امانت سپرد...
اون دو تا سیب بچه هایی هستن که تو زندگیمن... آره سید نمی دونست من که می دونم...
اما آخه سیامک... اون چی؟ من چه جوری بچۀ اون و بزرگ کنم وقتی هست؟
دوباره یادم اومد...
خوابت خیلی خوبه ولی خوب غم و اندوه هم تو خودش جا داده...
زندگی یعنی همین... امروز متولد شی و فردا مثل شمعی خاموش...
خدایا چرا بعضی حرفاش و درک نکردم؟
وقتی این و گفتم لبخندی زد و گفت به زودی به چشم میبینی اونوقت درکش آسونتره...
« دختری هست که دستش از دنیا کوتاست اما چشمش اینجاست...
... نگرانِ .. مونده تو دوراهی... »
یعنی اون دختر کیه؟ زنِ سیامک؟
نه ... آخه چرا باید بمونه تو دو راهی...
با صدای بوق ممتد ماشین از فکر اومدم بیرون...
مرد: خانم مگه کوری؟ اگه الان رفته بودی زیر ماشین من از کجا بیارم پول خونت و بدم...؟
من: ببخشبد آقا...
بی توجه به غر غرای دوبارش راه افتادم... چه حوصله ای دارن مردم به خدا.... فقط تنشون می خواره برای دعوا...
رفتم جلوتر پسری اومد کنارم ...
پسر: خانم حواست کجاست؟ نزدیک بود بری زیرِ صاحاب ماشین...
چشمام و بستم و نفسم و سخت دادم بیرون...
اصلا نمی خواستم این استرس و سردرگمیم و این اعصاب داغونم سرِ کسی خالی کنم...
پسر: اوه اوه چه عصبی... عزیزم چی شده؟ اول صبحی چه بداخلاق...
برگشتم سمتش...
انگشت اشارم و به نشونۀ تهدید آوردم بالا...
من: ببین حوصله ندارم مزاحم نشو وگرنه بد میبینی...
پسر چشماش و بست و گفت: آخ قربون اون صورتت که عصبیش خوردنی ترِ...
وای خدا عجب آدمِ پررویی بیشتر حرصم و درآورد...
من: کصصصافت...
راه خونه و در پیش گرفتم و بهش اهمیتی ندادم...
نزدیکای خونه ماشین سیامک و دیدم که پارک بود...
نزدیکتر که شدم خودشم دیدم...
خواب بود...
بیچاره حتما منتظرِ منِ...
پسر: ای بابا مارم تحویل بگیر... ببین شمارت و بده عجله دارم باید برم...
عجب رویی دارن ملت... خدایا آخه قصدت از آفرینش اینجور اشخاص چی بوده/؟ آفتِ جامعه؟
بابا آخه آفت می خواییم چی کار...؟
من: ببین اون شوهرمِ اگه الان نگفتم پدرت و در بیاره...
بعد با قدمای تند تر خودم و رسوندم به ماشین...
اشکال نداره حالا همینجوری یه بارم شوهرمون شه...
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
من: سیامک... سیامک عزیزم... پاشو ببین این پسرِ چی میخواد...؟
بدبخت پسرِ یه پا داشت چند تا پا هم دربست گرفت ... تا سر خیابون مثل یوزپلنگ دویید...
خنده ای کردم و گفتم حقتِ...
سیامک: که از خواب بیدار شده بودو از صدای بلند من ترسیده بود گنگ گفت:
سیامک: چی شد؟
هیچی مزاحمم شده بود... ببخشید دیگه میخواستم بترسونمش...
سیام در ماشین و باز کرد و گفت:
کوش ... بیا بریم ببینم...
من: سیامک خان بفرمایید بریم مهد ایشون فرار کردن... بنظرم الان ادارۀ حمایت از حیوانات جای یوزپلنگ گیرش انداخته باشن راستقیمم بفرستنش امازون...
سیامک: از دستِ تو کمتر شیطونی کن دختر... بشین بریم...
من: پس المیرا چی؟
ناخواسته گفتم المیرا نمی دونم چی شد یهو...
من:ببخشید منظورم ... منظورم اینا بود...
به رو به رو خیره شد و گفت:
سیامک: بشین ... المیرارو بردم مهد... باید بریم دادگاه...
انگار خودشم حواسش نبود.... چون اونم گفت المیرا
سیام: خدارو شکر شرِ اینم کنده شد...
من: از کجا معلوم؟
سیامک: وقتی قاضی برگرده بگه هر بلائی سر تو بیاد مسئولش تمومِ کسایی هستن که تو بندن ادمای محسن جای اینکه بهت آسیبی برسونن مواظبتم میشن چون اونوقت طرف حسابشون کله گنده هاست دیگه...
من: نمی دونم ... اما محسن اخرش چی بهت گفت داشت میرفت؟
سیامک: هیچی یه حرف مفت...
من: خوب چی؟
سیامک: گفت مواظب خودت باش کوچولو...
من: اوه جدا؟ کاش به پلیسا می گفتی...
سیامک: بنظرِ من که می خواسته به تو بگه اما نتونسته دیگه به من گفته... آخه کوچولو یه نفر هست اونم تویی...!
پشت چشمی نازک کردم و سرم و برگردوندم سمتِ خیابون...
چشمم رفت سمتِ آسمون...
آسمونی که من تو خواب دیدم... آبی بود... رنگ صداقت... رنگی که من دوست داشتم...
اما آسمون الان پر از گرد و غبار...
خدایا تو می دونی قرارِ چی بشه... تو برام رقم زدی... پس یکاری کن سختیش کم باشه...
یکاری نکن که جا بزنم...
کمکم کن... من عاشق شدم...
عاشق بندۀ تو...
بنده ای که دلش یه جای دیگست...
بنده ای که دلش بینِ این دنیا و اون دنیا گیر کرده...
بنده ای که نمیبینه چقدر دوسش دارم...
خدیا دلت برام بسوزه دلِ کوچیکم گناه داره...
یه کاری کن حداقل بتونم سیامک و فراموش کنم...
آخه من یه دخترِ بیست ساله که هنوز کامل شیطونیاش و نکرده چه ط.ور می تونم مادر باشم...؟
اونم مادر بچه ای که همسنِ داداشمِ... که می تونستم خواهرش باشم...
چه طور می تونم زنِ مردی باشم که دیگه سنش به حدی رسیده نیاز به ارامش و استراحت داره... آره دامیار هر چی هم که باشه سه سال دیگه وقتی بشه چهل ساله... اونوقت من چکار کنم؟
خواسته هایِ اون و توقعاتِ من چی میشه؟
من هیجان می خوام... شیطنت... دوست دارم منم نامزد بازی داشته باشم...
شوهرم از ابرازِ احساساتش خجالت نکشه...
آیا دامیاری که برام در نظر گرفتی اینجوری هست؟
یه نفر ته قلبم فریاد میزد...
سیامک چی؟ اون هست؟ اون همونیِ که تو می خوای با همۀ این ویژگی ها؟
برگشتم بهش نگاه کردم...
برگشت سمتم...
خندید و با سر گفت چیه؟
عکس العملی نشون ندادم و به رو به رو خیره شدم...
خوب خدایا من یه کاری می کنم سیامک به زندگی برگرده... دیگه با یه روحِ مرده زندگی نکنه...
منطقم بود که می گفت یکم عاقل باش خوب همین رفتار و می تونی با دامیارم داشته باشی ... با دردسر کمتر...
اما خدایا خوب عشقم دردسر می طلبه ... من سیامک و می خوام با همه دردسراش...
بابام چرا دستای دامیارو گذاشت تو دستام؟
چرا منطقم می گفت دامیار؟...
اما احساسم سیامک و می خواست... تمومِ وجودم پر بود از حس خواستن...
خواستنی که خدا فعلا روش خط کشیده بود و مهرِ غیر ممکن شده بود برچسبش...
سیامک: دختر تو کجایی؟ دو ساعتِ رفتی تو هپروتا... چه خبره؟
من: هیچی... هیچی...
سیامک: به رو به رو اشاره کرد و گفت:
رسیدیم بیا برو من همش دو ساعت مرخصی برات گرفتم... ساعت و نگاه ... 9 باید کارت میزدی...
ساعت 12 شد...
من: آقای مرد اینجا مگه کارخونست که ما کارت بزنیم؟ یا مگه من دبیرم؟ ما اینجا امضا می کنیم...
سیامک سرش و کمی خم کرد و گفت:
بله شما درست می گی خاااانم...
انقدر با نمک و آروم این و ادا کرد که نمی دونم چیشد گفتم:
من: اوخییی ناازی چه با نمک شدی...
خندید...
اول خندید...
اما کم کم لبخندش محو شد و به رو به رو خیره شد...
سیامک: برو ... مواظب دختریِ منم باش خدافظ...
و بعد گازشو گرفت و رفت...
اه باز من گند زدم به شخصیتِ خودم
یکبار دیگه فکر کردم...
به فرداها...
به رویاهایی که شاید دیگه نتونم برای خودم بسازمشون...
به تعهدی که همین حالا هم با تصمیمم دامن گیرم شده...
به فکر که دیگه نباید هرز بره....
به خواستنی که باید تو وجودم کشته بشه....
به عشقی که خاموش میشه...
خدایا چطور فراموش بشه؟
با صدای زنگ در از فکر اومدم بیرون...
باشه بابا هر چی تو بگی...
قسمت من نبود...
شاید ... شاید اگه من با سیامک باشم یه مشکلی براش پیش بیاد...
آره شاید یه حکمتی بوده... منم حکمتش و میزارم پایِ این ...
به موبایلم که ویبره می رفت نگاه کردم...
قاب عکس بابا رو گذاشتم ور طاقچه و اشکام و پاک کردم...
ساناز بود تا حالا چند بار زنگ زده...
من: بله...
ساناز: الو خورشید... خوبی؟
من: مرسی... می گم دامیار اینا اومدن باید برم...
ساناز: خورشید مطمئنی؟ چرا نمیزاری سیامک فرصت داشته باشه؟
اگه سیامک تا حالا هم کمی بهت فکر می کرده حالا با رفتنت همه چی پوچ میشه...
برای دامیار فرصت هست اما نه با تو... اون باید دنبال یکی بگرده که حداقل یه نقطه مشترکی تو زندگیشون باشه...
اون الان بیشتر از هر چیزی مادر می خواد برای بچش نه عشق...
تو اول راهی...
من: با سیامکم همین بود...
سیامک و ترجیح میدادم اما حالا...
من: بیخیال خودت و ناراحت نکن عزیزم... من برم کاری نداری؟
خورشید نه برو ... فقط درست فکر کن...
راهی که میری پشیمونی توش جایی نداره...
یعنی پشیمونی هست اما آخرش میشه طلاق که بعدا پریشونی هم به پشیمونیت اضافه می کنه...
-ایشاالله که نمیشم... واسم دعا کن...
ساناز: برو گلم در پناه خدا... موفق باشی...
گوشی وگذاشتم رو طاقچه... خدایا همراهمی مگه نه؟
خدایا کاری کن راهی که میرم توش پشیمونی نباشه...
کاری کن وقتی رفتم نیمه های راه برنگردم ببینم کسی هست که بهش تکیه کنم یا نه.. که با وجود دامیار بازم احساس خلا داشته باشم...
شالم و سر کردم و رفتم بیرون..
درنا بلند شد و صورتم و بوسید...
سعی کردم طبیعی باشم...
کنار مامان و مهناز خانم نشستم تا ببینم چی میشه...
سیامک تحقیق کرده بود و می گفت که مشکلی نیست...
الان قرار گذاشتیم بیان برای حرفای آخر...
انگار همه حرفا اماده بودن تا من بگم بیایید و اینجوری پشت هم ردیف شن...
مهریه...
مامانم... هزار تا سکه... سفر مکه...
درنا: به تارخ تولدش سکه... با سفر مکه ....
دامیار: تاریخ تولدش سکه و خونه ای که قراره توش زندگی کنه!!!
عروسی...
تاریخش... مکانش.... همه و همه...
هیچیکی نپرسید نظر تو چیه... حاضری؟
آیا این تمایل کمرنگِ تو با هزارو سیصد و هفتاد و یکی سکه با یه خونه پررنگ میشه؟ رو ح می گیره؟
مثل اینکه فهمیدن منم هستم... حداقل درنا فهمید...
درنا: خوب خورشید جان... با حرفایی که زدیم مشکلی نداری؟
من: نه مشکلی نیست...
من: فقط من به کار کردنم ادامه میدم...
دامیار: اما من نیازی نمی بینم کار کنی.. هر چی بخوای تو زندگیمون در اختیارت هست...
دلم نمی خواست فکر کنه مامانم خرجم و نمی تو نست بده...
چون مامان همیشه می گفت سر کار نرو من با یکم بیشتر کار کردن و کمکِ تو مشکلی تو خرج زندگی ندارم...
اما من خودم خواستم...
سرم و بلند کردم و گفتم:
من: برای پول نیست که میرم سرکار چه خونه مامان چه خونه ... خونه شما...
دامیار خیلی جدی گفت: پس برای چیه؟
من: سرگرمیم و همینطور دوست دارم کنار بچه ها باشم...
دامیار چیزی نگفت ...
من: شما که مشکلی ندارید؟
دامیار: نه مشکلی نیست
درینا: خوب بنظرم بهتره خورشید و دامیار یه صحبتی داشته باشن اگه دیگه مشکلی نبود ما عروس خوشگلمونُ نشون کنیم
فقط من یه شرطی دارم برای ازدواجم... فکر کنم ضمن عقدباشه بهتره...
دامیار: چه شرطی؟
من: ایشاالله مادرم همیشه سایش بالاسرمون باشه... امیدوارم همیشه سلامت باشه و از داداشم مراقبت کنه...
اما می خواستم بگم اگه یه روزی خدایی نکرده مشکلی برای مامانم پیش اومد دلم می خواد برادرم پیش خودم بزرگ شه... دلم می خواد خانواده داشته باشه...
دامیار: مادرت و برادرت الانم قدمشون روی چشمای من... می تونن با ما زندگی کنن...
سرم و انداختم پایین و گفتم ...
من: ممنون مامان خودش قبول نمی کنه.. اما خوب اگه یه روز...
حرفمو قطع کرد و گفت:
دامیار: من مشکلی ندارم...
دامیار: چی شدکه نظرتون عوض شد؟ اونم در عرض یه هفته؟
من: خوب راستش... راستش نمی دونم چی بگم فقط امیدوارم زندگی خوبی داشته باشم...
حقیقت و صادقانش اینه که من بدونِ هیچ امید و عشقی قراره ازدواج کنم اونم خیلی غیرِ منتظره و بی مقدمه...
انتظار دارم درکم کنید...
دامیار: فقط می تونم بگم سعی می کنم شریکِ خوبی باشم و انتظاراتت و برآورده کنم...
سعی می کنم جوری باشم که انگار خودمم اولین بار ازدواج می کنم تا برات سخت نباشه...
دهن باز کرد چیز دیگه بگه که زنگ به صدا در ومد...
ببخشیدی گفتم و بلند شدم و رفتم که در وباز کنم...
در و باز کردم...
سلام.... خوبی؟ بابام و می گی بیاد؟
نگاهی به لباس خوای مرد عنکبوتیش و موهای لختِ ژولیدش انداختم و گفتم:
من: تو اینجا اونم اینجوری چه کار می کنی؟
دامیار اومد وبا دیدنِ دامون با صدایی که معلوم بود توش پر از حرصِ گفت:
داااامون تو اینجا چه کار می کنی...؟
دامون: بابا توضیح میدم اول پولِ راننده بده...
دامیار رفت بیرون...
دامون اومد تو وگفت:
دامون: اوه اوه خدا به دادم برسه حسابی قاطی کرد...
بعد با اخم گفت:
دامون : خوب به من چه تقصیرِ خودشونِ می خواستن منم بیدار کنن منو نپیچونن اینجوری ... منم با آژانس نمیومدم...
بعد دستای کوچولوشو زد به موهاش تا موی لختش بره بالا و با حالتی با نمک گفت:
دامون: چی شد؟ بابی خرابکاری کرد؟
نمی دونستم بخندم یاد جدی باشم از دستِ اینکاراش...
دامیار اومد تو و با غیض اومد سمتِ دامون...
دامیار: مگه تا حالا تو زندگیم و چرخوندی که با نبودت من خرابکاری کنم؟
اومدم جلوی دامیار و بینشون ایستادم...
من: ای وای می خوایین چی کار کنید؟
دامون: راست می گه می خوای چی کار کنی؟ ها؟
دامون: بابا من بچه ام نفهمم تو می خوا سرت و بزاری رو سرِ من؟ می خوای بزنی تو گوشم...
بیا بزن خجالت نکش ... اما بعدا پشیمون میشی ها... بیا بزن...!!!!
لبای دامیار کمی کش اومد... منم همون حالت و داشتم هر دو سعی داشتیم نخندیم...
من: برو تو پیشِ شروین...
از پشت من اومد بیرون و یه نگاه به باباش انداخت...
دامون: بابا جان ادم جلوی زن آیندش که اینکارارو نمی کنه...
بعد همینجور که میرفت تو غر غر کنان می گفت:
دامون: خورشید ایشاالله مامان که شدی می فهمی من دارم هر روز کتک می خورم...
دامیار: بخدا داره الکی میگه...
من: می دونم...
دامیارم خندید و گفت:
نمی دونم پررو بودنش به کی رفته... ببخشید دیگه...
من: من دوسش دارم اشکال نداره...
دامیار: درک می کنم که خیلی جوونی جوونتر از اونی که بخوای با یه بچه شش ساله سر و کله بزنی... اما قول میدم که تو تربیتِ دوبارۀ دامون کمکت کنم...
من: عادی میشه خیلی هم سخت نیست...
نشستم رو تخت و گفتم:
من: فقط امیدوارم تنها یه مادر نباشم...
دامیار: مطمئنا نیستی...
سعی می کنم پای قولایی که دادم تا حد ممکن وایسم...
دامیار: خوب بهتره بریم تو... الان تا بریم خونه درنا می گه زود باش بگو چی گفتین... دیگه نمی دونه شما اصلا حرف نزدی...
بلند شدم و رفتم سمتِ خونه...
خوب چی می گفتم؟
چی داشتم که بگم؟
هه چه پیش بینیایی واسه روزای خاستگاریم داشتم...
یعنی همۀ دخترا انقدر غمگین میشن؟ همشون یه غم به این بزرگی رو دلشون میشینه ؟
خدایا هنوزم وقت هست؟ یعنی میشه یه بارم تو از تصمیمت برگردی... من هنوزم امید دارم...
ایستادم اول دامیار بره...
دامیار: خواهش می کنم خانما مقدم ترن...
من: بفرمایید...
لبخندی زد و رفت تو... برگشتم و به در حیات نگاه کردم...
شاید هنوز یه امیدی ته دلم بود...
شاید اگه سیامک میومد همه چی تغییر می کرد...
اما آخه چرا باید بیاد؟
مگه اون من و دوست داشت...؟
همینکه رفتم تو همه برام دست زدن...
درنا اومد سمتم و بوسیدم و بعد منو بغل کرد...
درنا: ممنونتم عزیزم... قول میدم خودم همیشه حامیت باشم... بعد با دستش ضربه ای به کمرم زد و گفت:
درنا: البته اگه دامیار اجازه بده برای ما هم بمونی...
ازم جدا شد و بهم خندید...
از تو جعبه ای که تو دستش بود یه انگشتر که روش پر از نگینای ریز بود درآورد و انداخت تو دستِ راستم...
همه دست زدن:
درنا: خوب حالا دیگه نشونِ مایی...
هقتۀ دیگه یه عقد براتون می خونیم که خیالِ همه راحت باشه... به خواستۀ مامانتم اول پاییز واسه عروسیت...
حرفی نزدم فقط لبخند زدم...
این ازدواج خواستۀ من نبود که حالا روز و فصل عروسیم با من باشه


مطالب مشابه :


بندیت 250 (bandit 250cc)

یک سری بندیت دیگه هم توی سالهای 89 تا 93 تولید شده که کنسول جلو دارند و بهشون میگن Limited.




هوندا تویین 250

کثیر طرح بندیت : rss powered by blogfa.com عضويت




رمان خاطر خواه(7)

عاشقان رمان - رمان خاطر خواه(7) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها بهترین




موتور سنگین پلاک ملی

کثیر طرح بندیت : rss powered by blogfa.com عضويت




برچسب :