BLUE PRICE

از بعد از نماز صبح که خوندم از درگاه خدا خواستم کمکم کنه هرچی زودتر سهیل رو بشناسم ساعت 6 بود که دیدم در اتاقم رو میزنن
- بیدارم بیاتو .....
در باز شدوبر خلاف تصورم که فکر میکردم مامانه پرهام اومد تو با دیدن من بااین چشمایی که مثل تودوتا کاسه ی خون شده بود سر جاش ایستاد وبعد از چند دقیق به خودش اومد.
پرهام- پریا،عزیزم چت شده گریه میکردی؟؟؟؟؟؟
( جوابش فقط سکوت بوددوباره شروع کرد)
خواهرمن نمیخوای بگی توی اون دل کوچولوت چی میگذره ؟(بازم سکوت)
یعنی اونقدر برات غریبه شدم ؟
این حرفاش گریه ام رو تشدید کرد پرهام اومد جلو سرم رو رو در آغوش گرفت
پرهام-نمیخای بگی برام چی شده ؟
سرم روگذاشتم روی پاهاش وگفتم-اگه بهت بگم میترسم خیلی ازم دلخور بشی.......
یه مسئله ی خیلی خیلی مهمه که تو از هیچیش خبر نداری ...
(باناراحتی نگام کرد )
پرهام- من ازهرکی دلخوربشم ازتو دلخور نمیشم خودت که میدونی چقدر برام عزیزی (میخواستم شروع کنم که ادامه داد) فکر نکنم الان وقتی برای شنیدنش باشه الان پاشو آماده شوگرنه دیر میشه بذار توی ماشین برام تعریف کن من ماشین میارم.

-باشه برو بیرون حاضر بشم.
پرهام- آخ آخ اصلایادم رفت برای چه کاری اومده بودم مامان میگه بیاپایین صبحانه بخور.
داشت میرفت بیرون که گفتم- پرهام این یه اتفاق خیلی بزرگه اگه بهت بگم قول میدی برای حل این مسئله کمکم کنی ؟

پرهام -تو تاحالادیدی من در مقابل تو کوتاهی کنم؟اگه ندیدی پس اینقدر نشین چرت وپرت سرهم کن سریعم پاشو بروکاراتو بکن یه ذره از هنر های زنونه ات استفاده کن یه رنگ وروغنی توی صورتت بکار ببر آبرومون نره همه بفهمن گریه کردی.....
رفت بیرون اصلا فرصت اینکه جوابشو بدم بهم نداد منم انگارکه عزای کسی برم تیپ زدم نمیدونم چرا همش وقتی به فرهاد فکرمیکنم یه حس انتقام جویی توی وجوم در حال شکل گیری میشه.....
دلم میخاست به یه طریقی عذابش بدم بد فرم رفته بودم توی عالم فکر که صدای گوش خراش فریاد پرهام که در حال عربده کشیدن بود تاهرچی سریع ترخودمو برسونم پایین رشته ی افکارم رواز هم گسیخت من هم دیگه بی خیال شدم بدون هر انگیزه ای به جلوی آینه رفتم که گفته پرهام بهم ثابت شد چشمام خیلی قرمز شده بود هرچی باخودم کلنجار رفتم دیدم خداییش خیلی ضایعس اینطوری برم برای اینکه یه ذره به وعض چشمام بهبود بدم خط چشمم روبراشتم دور تادور چشمام رو باهاش زینت دادم وقتی به آینه نگاه کردم یه عالمه قربون صدقه خودم رفتم که از اینکارم خودم به خودم خندیدم وباخودم گفتم بابا اعتماد به نفس.......
بعد هم با اعتماد به نفسی بالا رفتم به سمت در اتاق رفتم وسریع صبحونه ام رو خوردم وقرار براین شد که طبق قرارمون من وپرهام با هم بریم بعد از خوردن صبحانه خودمو به حیاط رسوندم تا نشستم پرهام پاهاشوفشرد روی پدال گاز ماشین هم با سرعت از جا کنده شدحدود یک ساعتی بود که در حال حرکت بودیم ولی پرهام خیال نداشت که سوال بکنه منم لجبازیم عود کرده بود تصمیم گرفتم تاخودش نپرسید منم لب از لب بازنکنم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که فکر کنم پرهام صبرش تموم شد ......
پرهام- نمیخای تعریف کنی؟خسته شدم یالا شروع کن دیگه....
با ناز دستم گرفتم جلوش- اگه بگم برات در مقابلش چی میدی؟
(پرهام دستمو زد کنار )پرهام- چه پررویی تو خوبه میخام راهنماییت کنما تازه یه چیزی هم باید بدم بچه پررو ....
- خیله خب بابا باشه بدون باج گرفتن هم برات تعریف میکنم .
(وشروع کردم به تعریف کردن نمیدونم چرا وقتی آخرین قضیه ی دعوایم با سهیل رسیدم زدم زیر گریه پرهام اول ساکت موند بعد از چند دقیقه)
پرهام- خاک بر سرت کنن که اینقدر ساده ای که حرفای آدم هفت خطی مثل سهیل رو باور کردی خیلی خب عیبی نداره ولی واقعا خدا بهت رحم کرد ولی من بهت یه نصیحت میکنم هیچوقت به یه پسراعتماد نکن خودم یه پسرما ولی چون دوستت دارم.....
چون آیندت فوق العاده برام مهمه دارم بهت میگم هیچوقت ،هیچوقت توی زندگیت به هیچ موجود مذکری اعتماد نکن فکر میکنی برای چی نمیذارم توی فامیل هیچ پسری بهت نزدیک بشه ویا توبهشون نزدیک بشی؟؟؟؟؟؟؟چون میدونم هیچکدومشون لیاقت تورو ندارن مطمئن باش اگه بدونم کسی که لیاقتت رو داره خودم یه کاری میکنم بهت برسه الانم ازت خواهش میکنم اگر منو قبول داری اگر من برادرتم دیگه طرف سهیل نرو....
در ضمن بعدم ایمیلت رو دیگه چک نکن فکرکن دیگه اون ایمیل رو نداری شاید برات سنگین تموم بشه ولی باید بدونی سهیل توی این سالا خیلی فرق کرده یه معتاد عیاش شده ازت میخام اگه منو دوستم داری دیگه بهش فکر نکن بعدم فقط مثل یه پسر دائی دوستش داشه باش اگرم یه وقت دیدی از خونه ی دائی زنگ میزنن گوشی رو برندار......(1دفعه سرخ شد انگار رگ غیرتش زدبالا...) تو چرا اینقدر بچه ای کودن جان فکر کردی مامان میذاره تو توعزیز دردونه ی بابا باسهیل ازدواج کنی سهیل یه قمار بازه تموم سرمایه ای که دائی این چند ساله عنوان سهمش از ارثش بهش داده همه رو قمار کرده دائی از دستش میناله هر شب باید از توی پارتیا جمعش کنن من اگه میدونستم که سهیل همچین فکر پلیدی درباره ی تو توی سرشه وتوهم بهش چراغ سبز نشون دادی قلم پاتو خردمیکردم بعدم دیگه چیز میخوری اگه اسمی از سهیل بیاری..............

حرفای پرهام گریه ام رو شدت داد ولی مثل بی صدا فقط اشکام پایین میریختن......
بعد از چند دقیق پرهامم که انگار فهمید زیاده روی کرده شروع کرد به آروم کردنم وبا لحن شوخی گفت- پریا اگه گریه کنی میزنمتااَه اَه دارم میرم یه ذره حال وهوام رو عوض کنم یه غر غرو رو نشوندم کنار خودم بسه دیگه باباگور بابای سهیل آخ ببخشید گوربابای دوست دخترای سهیل چرا دائی بیچاره ی خودمو دارم فحش میدم

پرهام-خیلی خب بابا ولش کن دارم دیوونه میشم با خودم حرف میزنم توهم اگه بجای اینکه حالا به من بگی از اول بهم میومدی میگفتی این موضوع اینقدر تا اینجا کش نمیومد.......
این حرفاش هیچ فایده ای نداشت تازه ریزش اشکامم تند تر کرده بود من همیشه متنفر بودم از اینکه کسی سرزنشم کنه الان هم پرهام دستشوگذاشته بود روی نقطه ضعفم....
پرهام-اَه بسه دیگه چقدر گریه میکنی پریا یواش یواش داره شیطونه گولم میزنه دارم یه فکرایی در موردت میکنم میگم نکنه سهیل بهانه اته دلت شوهر میخاد به پردیس حسودیت میشه کوچولووووووباباشوهرخواستن که اینقدر گریه نداره....... پریاولی از دستت رفتا!!!!!!! خب بابا زودتر میگفتی بجای پردیس تورو میبستیم به ریش مسعود بد بخت هر چندالانم دیر نیست میریم روی مخ مانی بلکه خر بشه بیادهم تورو به آرزوت برسونه هم مارو نجات بده از یه مغز فندوقی که یه بارکی دوتا داداش باهم بدبخت بشن....
(موفق شد تونست ذهن منو از فکر حماقتم منحرف کنه) با مشت کوبیدم به بازوی پرهام
- تو چی چی میگی هی واسه ی خودت میبری ومیدوزی خیلی اذیت کنی به مامان میگم مهین خانوم( خدمت کار خونه ی نیشا اینارو که وقتی بچه بوده صورتش آبله گرفته بود وحدودا50سالی داشت)برات بگیره چشمای پرهام گرد شدودستاشو به حالت تسلیم برد بالا
پرهام- نه پریا غلط کردم تواین لطف رو به من نکن آخه من دلم برای مهین خانوم میسوزه اگه بیاد زن من بشه از فراغ مش رجب(در بان خونه ی نیشا اینا که همیشه پرهام برای مسخره بازی میگفت اینا همدیگه رو دوست حالا میبینیم تا چند سال آینده هم شیرینیشون رو میخوریم چون مرتب در حال لجبازی بودن مهین خانم مش رجب رو حرص میداد مش رجب مهین خانموخلاصه همش کاراشون لج لجبازی بود ) چطور تاب میاره منم اونقدر سنگ دل نیستم دو تا عاشق ومعشوق رو از هم دورکنم نیگا کن من چقدر دل رحیمم ازعشقم میگذرم یاد بگیر.....(بعدم زیر لب گفت همه خواهر دارن ماهم خواهر داریم میبینی روزگاروآی خدا........)
من که داشتم از خنده منفجر میشدم رومو کردم به طرف پنجره چند دقیقه گذشت عجیب هوس لواشک کردم
- پراهمی داداشی قربونت برم من یه چیزی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟
پرهام - دوتا بگو گلم (خودمو زدم به مظلومیت )
-من دلم لواشک میخاد.....
پرهام در حالی که چشمک میزد گفت- مگه ویارداری عزیزم.......
گفتم کوفت مسخره ی دیوونه......
*****
بعد از خوردن لواشک فشارم افتاد وحالم بد شد سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی وچشمام روبستم وبه وخواب عمیقی فرو رفتم از ایستادن ماشین چشمام رو باز کردم دوساعت خوابیده بودم چقدر زود رسیدیم من نمیدونم آخه این پرهام دیوونه نمیخاست این عادت پرواز با اتومبیل ترک کنه واقعا انگاری کمبود داره هاپرهام وقتی نگاهش به چشمای بازم افتاد با مهربونی که مثل همیشه آثار آزار واذیتهم درونش دیده میشداز گونه ام نیشگونی گرفت که صدای جیغم رو در آورد با عصبانیت در حالی که گونه ام رو ماساژمیادم
گفتم- بی مزه دردم اومد آزار داری؟(بعدم عین طلبکاراگفتم) کجاییم؟؟؟؟؟؟؟
پرهام( باخنده)-حقت بود تا تو باشی بعد از آه ناله ای که راه انداختی سر غضیه ی سهیل بعدشم نخوابی منو تنها بذاری مردم از بس حوصله ام سر رفت...............
بعدم یه پنج دقیقه ای میشه رسیدیم منتظر بودم بیدار بشی بعد برم زنگ بزنم بریم تو.............
(با پرویی به چشماش زل زدم )- خیله خب الانم انتظارت سر رسید منتظر چی هستی برو زنگ بزن دیگه خسته شدم.........
پرهام با تعجب بهم نگاهی کردوگفت- از چی خسته شدی خواهر گرامم؟از کار زیاد وطاقت فرسا؟ویا از بی خوابی؟...........
- مگه فقط از این چیزاآدم خسته میشه از بس یه جا نشستم خسته شدم احساس میکنم پشتم صاف شده .........
پرهام از ماشین پیاده شد منم ازموقعیت استفاده کردم وازآینه یه نگاه به خودم کردم بد نبودم فقط چشمام یه کوچولو پف داشت که همین پف هم عصبیم کرد وبا عصبانیت آینه رو زدم بالا پرهام خندان سوار ماشین شد وماشین رو به طرف ویلای پدری فرهادحرکت داد در حالیکه من مات باغ بی نهایت زیبای این ویلاشده بودم میتونستم قسم بخورم که باغی به این زیبایی دیگه وجودنداشت انگاریه تیکه از بهشت خدا بود وهم اینکه اصلا نمیشد گفت این باغ تاکجا ادامه داره حدود نیم ساعت فاصله ی در ویلا تا ساختمون بود(البته بخاطر اینکه پرهامم مثل من مات این باغ بینهایت زیباشده بود وبا سرعت کمی میروند) هر چی جلوتر میرفتیم من بیشتر مات این زیبایی میشدم سرانجام به ساختمون سه طبقه ای با دورنمایی سفید وپنجره های قدی رسیدیم که اطراف خونه گیاهان بامبوپوشوند بود وبه ترتیب از اونجا تا جایی که چشمکار میکردگلزار هایی از زر،نرگس ،مریم،لاله و.............دیده میشد که بوی فوق العاده ای روایجادکرده بود...........
واقعا خوشحال بودم که روانی بازی در نیورده بودم ولذت اومدن این باغ قشنگ رو فقط بخاطر انتقام از یه آدم بی ارزش مثل فرهاد نگرفته بودم تازه این در صورتی بود که من آرزو داشتم فرزاد شایان رو ببینم .......... غرق در زیبایی های اطراف خونه بودم که در ساختمون باز شد وهیکل ورزیده ی فرهاد در چارچوب در ظاهر شد با دیدن پرهام با لبخندی برای خوشامد گویی بهش نزدیگ شد واین در حالی بود که نگاهم به من نکرد ......... وبعد از اون هم بایه سلام مخصر بدون اینکه نگاهم کنه ما دعوت کرد وارد خونه بشیم منم بابی تفاوتی داخل شدم وقتی وارد شدم به این پی بردم اشتباه میکردم اینجا باغ نبود قصر بود هنوز توی بهت بودم که(نرگس جون) مامان فرهادبه من نزدیک شد ودرآغوشم کشید وشروع کرد به بوسیدنم . هنوز از آغوش نرگس جون بیرون نیومده بودم که فریده(خواهر فرهاد)وبعد از اونم فریماه(خواهر فرهاد) سخت در آغوشم کشیدن............ واقعاگیج شده بودم از بغل یکی به بغل دیگری پاس داده میشدم نمیدونستم اوضاع ازچه قراره سپس کوروش خان(پدر فرهاد)به گرمی باهام احوال پرسی وخوشامد گفت ......... بعد از چند دقیقه سراغ مامانم روگرفتم که گفتن چون خسته بودن رفتن استراحت کنن وبهتره من وپرهامم بریم واستراحت کنیم بعد هم از یکی از مستخدمین خواست تامنو پرهام رو به اتاق هایی که برامون در نظر گرفته شده راهنمایی کنه.......... من هم به تبعیت از پرهام به دنبال مینو مستخدم خونه رهسپار شدم خونه دوبلکس بود وقتی به طرف بالا رفتیم بازم با1ساختمون بزرگ وشبیه به پایین روبرو شدم دیگه حوصله نداشتم خیلی دقت کنم به خودم گفتم فوضولی رو میزارم برای بعد. وقتی در اتاقی که متعلق به من بود بازشد از سادگی اتاق خوشم اومد یه تخت دو خوابه درست روبه روی دراتاق قرار داشت که منو به یاد فیلمای هالیوود مینداخت وپرده های سفید از سقف تخت آویزان بود در فاصله ای تقریبا کوتاه از تخت دوتا پنجره ی قدی بزرگ تخت رو محاصره کرده بود........ وسمت چپ در هم یه میزتوالت درست از جنس تخت به رنگ قهوه ای تیره قرار داشت ودر کنار میز آرایش هم یه کمدبزرگ بود وسمت راست در هم یه در دیگه که فکرکنم حمام وسرویس بهداشتی بود قرار داشت دیگه به خودم اجازه بیشتر دید زدن روندادم وبدن اینکه فکری بکنم لباسامو درآوردم وچون عادت داشتم همیشه موقع خواب لباس راحتی بپوشم وهم اینکه لباس خوابم رو پرهام هنوز نیوورده بود ! لخت شدم وخودمو انداختم توی رخت خواب واز هوش رفتم....... وقتی که خواب بیدار شدم چشمام جایی رو نمیدید اتاق تاریک تاریک بود معلوم بودکه خستگی های این چند وقته حسابی در من اثر کرده نمیدونم که چرا یاد خرسا افتادم شباهت زیادی ازنظر خوابیدن باهاشون پیدا کرده بودم......... از روی تخت بلند شدم لامپ روروشن کردم ورفتم به طرف حمام بدنم حسابی کوفته شده بود وبه یه دوش حسابی احتیاج داشت،دلمم حسابی ضعف میرفت رفتم....... بعداز یه ربع ساعت که باسستی زیر دوش ایستادم بعدهم سریع اومدم بیرون یه تیشرت بنفش چسبون بایه شلوارجین چسبون پوشیدم صندلای بنفشمم به پاکردم موهایم رو به حالت خرگوشی بافتم بادیدن قیافه ام یاد بچگی هام افتادم از این فکر لبخندی عمیق زدم برای خودم یه بوس فرستادم بعد هم با سرعت به سمت در رفتم.......... داشتم از پله پایین میرفتم که مینوخانم رودیدم...... ( بعدازسلام واحواپرسی)- بقیه کجاهستن؟؟؟؟؟؟؟ مینو خانم- دخترم من اومدم شمارو صدا بزنم که برای صرف شام توی سالن غذاخوری حاضر بشین همه منتظر شما هستن ......... دنبالم بیا.......... همونطور که داشتم میرفتم تو داشتم از خجالت آب میشدم ناهار بیدارم نکرده بودن تا حالا هم خواب بودم سیمین خانم در سالن رو باز کرد بعد هم منتظر شد من برم تو وقتی رفتم تو بدون اینکه سرم رو از روی زمین بلند کنم با صدای آهسته ای سلام کردم بعد هم به طرف تنها جای خالی که کنار فرهاد ودرست روبروی فرزاد بود پیش رفتم توی گفتم شانس که نیست غزمیت دریاییه جاقحط بود برای من اینجارو جا گذاشتن ایشششششش چند تا فحش آبدارهم بارش کردم تا آخر فقط با غذام بازی کردم بغل فرهاد نشسته بودم اشتهام کور شده بود توی فکر بودم که نمیدونم چرا فکرم به سهیل کشیده شدنمیدونم چرا ولی توی قلبم اون عشقی که تا یک ماه پیش به سهیل داشتم اون عشق پر شور رو یه نفرت عمیق پر کرده بود........ نفرت از سهیل نه ،از احساسات بچه گانه ی خودم که روزی به سهیل داشتم حالم بهم میخوردمنی که یه روز حاضربودم جونمم براش بدم اما پس در ظرف یک ماه، فقط یک ماه چی شد خاموش شد؟!؟!؟!؟! نمیدوم شاید اصلا از اولم وجود نداشت یه خیال بود یه تلقین بود شایم یه هوس وعشق بچه گونه من فقط تحت تاثیر حرفای اون خام شده بودم توی فکر بودم که از سنگینی نگاهی سرم رو بلند کردم فرزاد با لبخند قشنگی داشت بهم نگاه میکرد وای اصلا متوجه ی حضورش نشده بودم من که بعداز فرهاد آرزوی دیدن فرزاد در دل داشتم......... خیلی خودمو کنترل کردم که دیگه آبروریزی را نندازم واینقدر به پسر مردم نگاه نکنم همه دیگه از میز بلند شده بودن......... من هم از میز برخاستم وبه بازوی پرهام آویزون شدم ......... - حوصلم سر رفته پرهامی باید بریم بیرون! پرهام - عزیزم من خسته ام الان بیرون بودم با پردیس ومسعود وپژمان فرزاد فریماه وفریده بیرون بودیم اگه میخوای یه دوری بیرون بزنی با فرهاد برو مثل اینکه بیرون کار داره توهم باهاش برو.......... بعد هم بدون اینکه نظر من رو بپرسه پرهام-فرهاد جان صبر کن پریاهم ببر حوصله اش سر رفته اگه مزاحمتی نداره پریارو باخودت ببر فرهادم انگار در تنگنا قرار گرفته باشه با در موندگی یه نگاهی به من کردوسپس به پرهام گفت چشم زحمتی نیس پس به پریا خانم بگیدبرن آماده بشین (بابا ادب ) ....... حرصم گرفته بود ولی مثل اینکه بخواد آدم حسابم نکنه همه ی حرفاش رو به پرهام میزد دلم میخاست لهش کنم از یه طرفم از دست پرهام حرصم گرفته بود من نمیدونم این پرهام داشت نظر میداد یا دستور دلم میخواست حالشو بگیرم که چه جور منو توی منگنه میذاره غیرتش رو فقط بلده خرج پسرای فامیل بکنه اه اه حداقل کاش فرزاد میخاست بره بیرون .............. از روی لجبازی با کمال آرامش رفتم به طرف اتاقم نمیدونم چقدرطولش دادم لباس پوشیدنمو طبق معمول هم تیریپ مشکی زدم بعم هندزفری هامو گذاشتم توی گوشم وطبق معمول یکی از آهنگای داریوش رو روشن کردمکه حداقل صدای گوش خراش فرهاد بهگوشم نخوره همینکه مییدمش برام کافی ............
بهطرف در رفتم دیدم به دیوار تکیه زده اخماشمتوی همه شدیدا توی فکر بود از صدای بسته شدن در به خودش اومد نگاشواز زمینکندو یه نگاه به من کر ویه نگاهم به ساعتش بعد هم از روی تاسف سرش رو تکون داد منم شادشاد از اینکه به هدفم رسیدم صدای آهنگو بلند تر کردم فرهادباسرعت به طرفم اومد با خشونت بازوم رو گرفت وبه سمت پله رفت منم اصلا توقع همچین عکس العملی نداشتمهمونطور که ازپله پایین میومدمسعی داشتم تادستموازبازومبیرون بکشم مگه میشد یه زوری داشت عینهوفیل خیلی بدم میومد کسی بازوم رو بگیره داشت حالم بهم میخورد به پایینپله که رسیدیم بازوم رو ول کردنفس حبس شده ی منم آزاد شد داشتم توی دلم هر چی فحش بلد بودمنثارش میکردم کهگفت دوست داری بقلت کنم بذارمت توی ماشین خب بیا دیگه سه ساعته وایسادیعین بز داری نگاه میکنی نمیبینی عجله دارمتوقع نداشتم اینطوری باهام حرف بزنه از عصبانیت در حال انفجار بودم ومثل همیشه که عصبی میشدم اشکام آماده ی بیرون ریختن بود دوباره عصبی اومد طرفم وحرکت قبلیش رو تکرار کرد بعدم در ماشینو باز کرد ومنو هل داد توی ماشین با اینکارش بغضم شکست نمیدونم دلیل اینکارای احمقانه اش چی بودولی هر چی بود که منوجری تر میکرداومد نشست توی ماشین منمکاملابرگشتم به سمت پنجره وآهنگ( دنیای این روزای من) داریوش رو گذاشتم فقط اینطوری بود که میتونستم آرامشم رو برگردونم این از پرهامم بدتر میروند هر لحظه احساس میکردم الانه که بریم توی دره داشتم اشهدم رو میخوندم بدیش این بود که نمیخاستمم باهاش حرف بزنمنمیدونم چقدر گذشت ولی فهمیدم به سمت ساحل داره میره وقتی من عاشق صدای طوفانی دریا بودم چون فقطاین صدا بود که سکوت شب رو میشکست ماشین کهایستاد بدون اینکه اینکه بهش چیزی بگم درو باز کردمو به سمت ساحل رفتم اصلا ندیدم که کجارفت برامم مهم نبود فقط میخاستم از شرش خلاص بشم حوصله نداشتم توی راه برگشتم تحملش کنم توی فکر بودم که احساس کردم کسی کنارم نشست به زمین نگاه کردم با دیدن کفشاش بوی ادکلنش مطمئن شدم خودشه حوصلش ی حرفاشو نداشتم صدای آهنگو بلند کردم واز خیر شنیدن صدای دریا هم گذشتم چند دقیقه گذشت یه دفعه فرهاد سرم رو به طرف خودش برگردوند وهندزفری هام رو ازتوی گوشام در آوردوگفت پرده ی گوشت پاره شد چرا اینقدر زیاد میکنی ؟میخام باهات حرف بزنم میذاری؟با پوزند نگاهی به سر تاپاش کردم وگفتم ا مگه توحرف زدنم بلدی؟گفت سعی نکن بری روی نروم من اینچند وقته اعصاب درستی کارم یه جایی گیر کرده که فقط تومیتونی کمکم کنی ازاین مخمصه نجات پیداکنم یعنی توی این شایط کمک تو برای من خیلی ارزش داره البته تومیتونی قبول کنی ومیتونی قبول نکنی اما اگه قبول کنی هم تو از این زندانی توش دستوپا میزنی خلاص میشی هم..........وسط حرفش پریدم وگفتم چقدر مقدمه چینی میکنی حرفتو بزن گفت ببین این همه مقدمه چینی رو کردم تو.......تو....... اه ببین چطور بگم بذار از اول شروع کنم 2ماه پیش از طرف بارسلون به دستم یه پیشنهاد رسید اولش جدی نگرفتم ولی بعد دیدم نه مثل اینکه واقعا جدیه خواهان جذب منن اول خیلی مایل نبودم نمیتونستم قبول کنم که از استقلال دل بکنم ولی علی آقای( فتحه الله زاده) خیلی باهام صحبت کردن طوری که قانعم کرد گفت اینطوری هم به نفع منه هم باشگاه وهم نام ایرانو اونجا یدک میکشم وباید مایه افتخار وطنم باشم من برای علی آقا احترام خاصی قائلم نمیتونم روشو زمین بندازم همه ی کارام جور شده ولی فقط شرط پدرم سنگ انداخته جلوی پام اون میخاد قبل از اینکه برم تکلیف زندگیم رو مشخص کنم میدونم لابد الان داری با خودت میگی زندگیه من به تو ربطی نداره ولی پریا من تا حالا از هیچکس خواهش نکردمولی از توخواهش میکنم که قبول کن با سررگمی نگاهش کردم و گفتم توحالت خوبه من چیو باید قبول کنم سه ساعت نشستی چی داری میگی برای خودت یه جوری بگو که منم بفهمم خب .......... میدونم خواستم خیلی زیاده ولی ازت خواهش میکنم........دیگه دادم در اومد مگه میگفت چی ازم میخاد فقط نشسته داش التماس میکرد کاری که از فرهاد بااون شخصیت مغرورش بعید بودگفتم حرف آخرتو بگو نمیخای بگی اذیتم نکن حوصله ندارمپاشوبریم گفت یه نگاه به من کرد واز جاش بلند شد چند قدم رفت جلو همونطور که نگاهش به دریا بود گفت میدونم خاسته تو اینه که زندگیتو با عشق شروع کنی این خاسته هر کسی هست میدونی من ازت میخام به مدت دوسال همسر سوری من باشی قسم میخورم توی این مثل خواهرم بدونمت فقط جلوی دیگران نقش زنوشوهرای عاشقو بازی میکنیم وگرنه نه من به تو گاری ارم ونه تو به من کاری داری حاضرم در هر چی که بخای بهت بدم بعدم میتونی برای ادامه ی زندگی توی اسپانیا حساب کنی با کلیه ی وسایل رفاهی تازه توی این دوسالم آزادی چون خیلی کم پیش میادخونه باشم خودت که برنامه ی زندگیه فوتبالیستا رو میدونی خواهش میکنم خوب فکراتو بکن من اصلا وقت ندارم فقط یک ماه مونده...........مطمئن باش اگه قبول کنی ضرر نمیکنی توبعد از دوسال میتونی بری دنبال زنگیت بدون اینکه چیزی رواز دست داده باشی ...........وبعد هم تنهام گذاشت تایه ذره حالم بیاد روی فرم سرم گیج میرفت واقعا شوکه بودم اصلا هضم حرفای فرهاد برام آسون نبود حرفای فرهاد مثل شبای امتحان که خیلی خر میزدم دور سرم میچرخید تلوتلوخوران ازجام بلند شدم وبه سمت ماشین رفتم دوبار توی راه خورم زمین دفعه ی سوم تااومدم بیفتم زمین فرهادبازوهام رو گرفت وکمکم کرد تا ماشین برم ......
واقعا ضربه اش کاری بود حتی توان راه رفتنم نداشتم ولی دلمم نمیخاس توی ماشین بشینم بازوم رو از دست فرهاد در آوردم وبه جهت مخالفش شروع کردم به رفتن فرهاد داد زد کجا میری پریا بخدا خستم حال ندارم دنبالت بیام


*****
امروز 2روز از پیشنهاد فرهاد میگذره اینقدر توی این 2روز بهم شوک وارد شده که دیگه طاقت هیچی رو ندارم اون شب وقتی از بیرون برگشتیم به معنی واقعی کلمه هنگ بودم تازه داشتم به خودم میومدم ومغزم به کار میوفتاد که شوک بعدی بهم وارد شد گوشیم شروع کرد به زنگیدن عجیب بود این موقع شب کی میتونست باشه ساعت از 2هم گذشته بود یه نگاه به شماره کردم دیدم برای ایران نیست یعنی کیه؟یه دقیقه با خودم نگفتم نکنه نیشاس اونه که فقط از این کارا ازش برمیاد وقت وبی وقت آویزون منه به خیال اینکه نیشا گوشی رو براشتم هنوز سلام نکرده بودم که صدای سهیل گوشمو پر کردیعنی شماره ی منو از کجاآورده شماره ی این خطم رو سهیل نداشت............. میخاستم بدون اینکه حرفی بزنم قطع کنم که گفتم نه بهتره موش وگربه بازی در نیارم صاف برم بهش بگم نمیخام به این رابطه ی مسخره ادامه بدم .....
دوباره داشت چرت وپرت بارم میکرد نمیدونم از این کاراش چه هدفی رو دنبال میکرد اصلا به حرفاش گوش نمیدادم یه دفعه میون حرفاش پریدم وآقا سهیل میتونم خواهش کنم چند دقیقه سکوت کنی حرفای مهمی دارم که باید بشنوی سهیل بایه خنده ی مسخره گفت منتظرم خانومی ..........
گفتم سهیل جان پسر دائی عزیزم خودت میدونی چقدر برای من عزیزی ولی ..........ولی میخام یه حرفایی بزنم که شاید ناراحتت کنه ویا شایدم..............
نمیدونم من خیلی فکر کردم وبه این نتیجه رسیدم که دیگه تمایلی به ادامه ی این رابطه ندارم هر چقدر فکر کردم دیدم ما اصلا به درد هم نمیخوریم میدونی چیه دنیای با هم فرق داره اصلا انگار توبرای یه دیاری منم برای یه دیار دیگه من نمیتونم تورو شریک لحظه هام کنم ........سهیل یه کمی مکث کرد وگفت منظورت از حرفاچیه ؟پریا ماهم یه قرارایی داشتیم نگو که فراموش کردی؟پریا قرار مااین نبود من کارام جور شده میخام زود تر بیام ایران وهمه چی رو با خانوادهامون مطرح کنم پریا بگو این حرفات دروغه مگه نه ؟گفتم نه نه سهیل سعی کن باور کنی تموم حرفا حقیقته محضه من به تو علاقه ای که برای شروع یه زندگی مشترک لازمه روندارم یعنی میدونی تا حالا فکر میکردم علاقم به از یه نوع دیگه اس ولی وقتی فکر کردم فهمیدمدر شناختن احساسم به تو به خطا رفتم احساس من به تو یه عشق خیالی بود (نمیدونم چرا نمیخاستم علت ترک این رابطه رو بگم فقط میدونم نمیخاستم بگم از واقعیت زندگیش باخبرم شاید دلم نمیخاست این یه ذره از حرمت فامیلی که باقی مونده رو از بین ببرم دلم نمیخاست که وقتی توی جمع فامیلی نگاهش به چشمام میوفته خجالت بکشه ولی زهی خیال باطل چون توی این سالا سهیل خیلی فرق کرده بود دیگه چیزی به عنوان حرمت وخجالت براش مفهومی نداره )سهیل در حالی که صدای خش دارش میلرزید گفت تموم حرفات همینه مطمئنی؟بدون هیچ تردیدی گفتم درش هیچ شکی نیست هیچوقت در زندگیم اینقدر جدی نبودم سهیل گفت حالا که همه چی توی خیال توتموم شده باید بدونی منم حرفای زیادی دارم که حتما باید بشنوی وسپس شروع کرد فکر کردی کی هستی ؟توهیچی نیستی غیر از یه دختر عقده ای یه دختری که عقده ی آزادی داره میدونی چیه فکر نکن منم دوستت داشتم مثل تو دور وبرم زیادن که بدون هیچ بهایی خودشونو پیشکشم میکنن.....
توهم هیچی نداشتی ونه داری برای اینکه دل منو به نام خودت کنی میدونی چیه تو برای من از لجنم کم تر ومنفور تری دلم میخاست بهت حالی کنم که توهیچی نیستی خودتو دست بالا نگیر دلم میخاست اون بابای احمقت شکست سوگولیش روتوی زندگیش ببینه اون بابای احمقت که فقط به مال ومنال افسانه ایش مینازه بفهمه درد یعنی چی دردی که دواش پول نیست تموم هدفم از اینکه بدستت بیارم هم این بود بابات از غصه ی انگی که به پیشونیت زدم دق کنه وتموم ثروتت رو به چنگ بیارم نمیدونم چرا میخای ازم کناره بگیری ولی بدون هنوزم هیچی تموم نشده من تا زهرم رو به خانواده ی متین نریزم از کارام
دست نمیکشم 
میدونی تنها چیزی که منو آروم میکنه فقط وفقط به آتیش کشیدن زندگیته ،لجن.............
در حالی که ستام میلرزید شروع کردم به حرف زدن تموم تلاشمو میکردم که صام رو کنترل کنم ولی نمیشد ..........
گفتم خفه شو لجن تویی زندگییه که توش داری دستوپا میزنی لجن اونایی ان که خودشونو به تو میچسبونن ..........خودت چی هستی ؟تو مریضی ............ تو سادیسمی هستی وگرنه آدم سالم نمیتونه به هر دلیلی یه همچین کینه ای از کسی به دل بگیره حالا اینکه طرفش هم فامیلش باشه همخونش باشه سهیل خان نمیدونم در حقت چکار کردم که اینطور ازم کینه به دل داری وسط حرفم پریدو گفت من تورو در اون حدی نمیبینم که بخوام ازش کینه به دل بگیرم تو برای هیچی نبودی نیستی ونخواهی بود فقط تونستم بگم اون نسبتی که لایقشی توی کلمات گنجونده نمیشه حیف اون کلماتی که به تونسبت بدم چون از سگم پست تری فقط برات متاسفم متاسفم برای ذهن مریضت .............وگوشیمو به طرف دیوار پرت کردم وروی زمین ولو شدم وهمدم همیشگیم روی گونه هام جا ری شدن .............
بااینکه سهیل هیچ ارزشی برام نداشت طاقت نداشتم کسی به خانوادم ومهم تر از همه به بابام که بیشتر از هر موجودی توی این دنیا دوستش داشتم بیحرمتی کن نمیدونستم علت این کینه چیه ولی اگه تا حالا به دیونگی سهیل شک داشتم ولی با حرفایی که ازش شنیدم یقین کردم اون شب به اندازه همه ی سردرگمیام توی زندگیم عقده خالی کردم در اون لحظات تنها آرزوم این بود که از این زندگیه کوفتی خلاص بشم دلم میخاس آزاد باشم اینقدر آزادی داشتم که کسی به خودش جرات نده به خاطر محدودیتم توی زندگیم سرزنشم کنه منم دلم میخاس مثل همه ی اطرافیانم وقتی میرم بیرون دلم شور نزنه که اگه مامان بفهمه چی کارم میکنه ؟ اگه پرهام بفهمه چی بابا که دیگه هیچی........... خسته بودم بودم از همه ی حماقتایی که توی زندگیم کرده بودم همیشه توی زندگیم اگه کسی میخاست بهم فحش بده اگه میخاست یه کاری کنه که حسابی بچزوندتم سرزنشم میکرد واین کاری بود که سهیل درباره ی من کرده بود.............. سپیده ی صبح زده بود که چشمام روی هم افتاد وقتی بیدارشدم دیدم توی بغل پرهامم داشت میذاشتم روی تخت که از تکونایی که توی بغلش خوردم فهمید بیدار شدم ........نمیدونم ساعت چند بود حوصله نداشتم بیدار بشم دلم میخاست فقط بخوابم وبا بیدار شدنم دوباره حماقت زندگیم (دوستی با سهیل ) روی سرم حوار نشه پرهام روی منو انداخت وبغل گوشم گفت پریازودتر بیدار شو همه دارن میرن ساحل من پیشت میمونم وقتی بیدارشدی آماده شو بریم زشته این چند وقته که اومدیم اینجا یا خواب بودی یا توی اتاقت میگذروندی یه ساعت دیگه میاما زود بیدارشو.............اصلا حوصله نداشتم حرف بزنم ولی وقتی رفت دیگه خواب به چشمام نیومد وقتی چشمام روباز کردم یه قطره اشک از گوشه چشمام چکید وروی بالشت آروم گرفت یه کمی غلطیدم و بعد هم با سستی از روی تخت بلند شدموطبق عادت هر روزم یه دوش سریع گرفتم بعد هم بدون اینکه موهام رو خشک کنم مانتووشلوار سفیدرنگم رو پوشیم به همراه شال وسندلای سفیدم پوشیدم وبعد بدون اینکه نگاهی از توی آینه به خودم بندازم به طرف در رفتم از خودم بدم میومد حالم بد میشد وقتی به خودم از توی آینه نگاه میکردم دلم میخاست یه آدم دیگه باشم احساس کسی رو داشتم ازش دزدی شده کسی که دوسال توی اوج بچگیش احساسشو به بازی گرفتن حالم از خودم وهرچی پسره بهم میخورد من خیلی احمق بودم خیلی خیلی زیاد......... بادوتا دوستت دارم شنیدن از طرف سهیل قلبمو در اختیارش گذاشتم حماقت از این بزرگتر دیگه امکان نداشت وهمین هم عصبیم میکرد .............
از پله ها رفتم پایین مینوخانم داشت از طرف سالن پذیرایی میومد به طرفم وقتی بهم رسید گفت پریاخانم آقا پرهان منتظرتونن توی پذیرایی بیاین اول صبحانتون روبخورین بعد برین گفتم مرسی میل ندارم بعدهم به طرف سالن پذیرایی رفتم وقتی رفتم تو بادیدن فرهاد که بغل پرهام نشسته بود جا خوردم اصلا انتظار دیدنشو نداشتم یه دفعه پیشنهادش یادم اومد حالا توی اون در هم برهم ذهنم جای این یکی دیگه واقعا خالی بود ............
باصدای نجواگونه ای سلام کردم پرهام با صدای بلند گفت چه عجب پری دریایی انصراف دادن از خوابیدن فکر کنم تو کمبود خوابای سالیانه ات رو آوردی اینجا تامین کنیا باحرص سرم رو گرفتم بالا هر وقت میخاست حرصم بده بهم میگفت پری دریایی دلم میخاس میزدم توی سرش پرهامم سر خوش از حرص دادن من یه چشک زد وگفت حاضری؟بریم؟سرم رو تکون دادم وگفتم من بیرون منتظرتم بعد هم بدون اینکه به پشت سرم نگاهی بندازم به سمت در رفتم توی مغزم یه ولوله ای بود که نمیدونستم به کجاش باید برسم از یه طرف حرفای سهیل واز یه طرف دیگه هم پیشنهاد فرهاد دلم میخاست سرمو به دیوار میکوبوندم از بس مغزم شلوغ بود
نمیدونستم باید چکار کنم به نظرم پیشنهاد وسوسه انگیزی تازه من چیزی رو هم از دست نمیدادم میتونستم بادوسال تحمل کردن موجودی مثل فرهاد به همه ی آرزوهام جامه ی عمل میپوشونم چون میدونستم اگه پیشنهاد فرهادو قبول نکنم خیلی دیگه توی خونه ی بابام باشم 4ساله........
ولی موقعیتی که فرهاد بهم پیشنهاد کرده بود خیلی عالی بود بعدم یه فرصت عالی بود برای انتقام گرفتن از امسال فرهاد دلم میخاست تلافی کاری که سهیل باهام کرد رو بایکی بکنم حالا چه کسی بهتر از فرهاد که کینه ی بدی هم ازش به دل داشتم موقعیت سختی بود عقل حکم میکرد بزنم توی دهنشو بگم بچه گیر آوردی ولی من کی از عقل استفاده میکردم؟............
دلمم میگفت باید قبول کنم دیگه اگه تا آخر عمرمم منتظر میشدم همچین فرصت عالی برای بهره بردن از جوونیم روپیدانمیکردم با شنیدن صدای پایی برگشتم عقب تا نگاهم به فرهاد افتاد اخمامو کردن توی هم ونگاهم روبه صورت پرهام سر دادم به پیشنهاد فرهاد با ماشین اون رفتیم در عقبو باز کردم وخودمو انداختم توی ماشین عجیب رفته بودم توی فکر که یه ماشین که سرزنشیناش چندتا پسرسوسول بودن حرکتشونو با ماشین ما تنظیم کردن وشروع کردن به تیکه انداختن ..............
منم از شنیدن حرفایی که میشنیدم سرخ شده بودم که یه دفعه پرهام فهمید سرشو از شیشه کرد بیرونو شروع کرد به فحش دان اروده میزد اگه مردی وایسا...... پسراهم که دیدن اوضاع خرابه گازشو گرفتن گذاشتن وعین باد از کنارمون رد شدن جوش پرهام خوابید ولی فرهاد بیشتر از پرهام قاطی زده بود همینطوریش کم تند میرفت تند ترشم کرد منم از ترس پاهامو میفشردم روی کف ماشین حالم داشت بهم میخورد به ماشینشون که رسید پیچید جلوی ماشینشون ودر اثر اثر اصطکاکی ایجاد شد صدای جیغ لاستیکا رفت بالا منکه گفتم افتادیم توی دره چشمامو بسته بودم وداشتم اشهدم رو میخوندم که از شنیدن صدای در ماشین که فرهاد با عصبانیدن بهم کوبوندش 3متر پریدم هوا پسرا که از دیدن فرهاد شکه شده بودن اومده بودن عذر خواهی حالا فرهاد قاطی فکرکنم دلش هوای یه دعوای درست وحسابی کرده بود که با شناخته شدنش محال شد پسرا بعد از اینکه عذر خواهیشون از فرهاد تموم شد اومدن طرف منو پرهام شروع کردن به عذر خواهی منم توی دلم گفتم اینا هم دیگه آخرشن..............
بعدم بدون توجه به اینکه وسط جادس یکیشون دوربینشو آورد چند تا عکس دسته جمعی در حالات مختلف با فرهاد انداختن منم توی دلم هر چی فحش بلد بودم به فرهاد دادم که سه ساعته الافمون کرده............. اه بروبابا ما نخوایم تو غیرتی بشی باید چکار کنیم اه................
خدارو شکر جاده خلوت بود هیچکس رد نمیشد بعدم با کلی معطلی فرهاد خان به طرف ماشین اومد وحرصشو روی فرمون خالی کرد چند تا مشت نثار فرمون کرد............. منم با خیال راحت دوباره سرم رو از پنجره آوردم بیرون داشتم بیرون رو دی میزدم که فرهاد گفت پریا خانم خوشتون میاد متلک بشنوین سرتونو بکنین تو لطفا .......بعد هم غضبناک نگاهشو زوم کرد روی من ای خدا چه گیری کردما این چه موجودی بود توآفریدی دادشم بهم کاری نداره حالا تو دیگه برای من شاخ شدی شیطونه میگه بزنم لهش کنما پررو ............از پنجره فاصله گرفتم فرهادم با عصبانیت پنجره رو دادبالا پرهامم عین گاگولا همونطور نگاه میکرد دلم میخاس خفش کنم فقط بلده از من ایراد بگیره به این عتیقه هیچی نمیگه اینقدر به من گیر میده.............دیگه تا وقتی برسیم به ساحل اتفاق خاصی پیش نیومد .......
وقتی رسیدیم تموم سعیم رو میکردم که با همه گرم بگیرم نذارم تصور خانواده ی فرهاد در مورد من یه دختر منزوی باشه در اون میون بیشتر از همه فریماه خوشم اومدوفهمیدم در نبود نیشا میتونم روش حساب کنم ....... و فریماه وفریده دوقلو بودن ولی به اندازه یه دنیا از نظر اخلاقی باهم تفاوت داشتن هر چی فریماه شیطون و پرحرف بود فریده ساکت بود ومظلوم وخیلی خیلی هم مهربون اخلاقه فریماه جوری بود که طاقت ناشت همش یه گوشه بمونه و تموم سعیشو به کار میبرد تا همه رو دست بندازه خیلی ازش خوشم اومد واون روز تا شب انواع شیطنت ها ومسخره بازی ها رو کردیم خیلی خوش گذشت البته استثناعا یعنی همه چی داشت خوب پیش میرفت که فرهاد دوباره اظهار وجود کردبا فریماه رفته بودیم جلوی دریا نشسته بودیم و داشتم روی شنا بایه تیکه چوب خطوطی در هم رو میکشیدم وهر کدوم رو به چهره ی یکی نسبت میدادیم که فریده فریماه رو صدا زد وفریماه هم رفت تا ببینه چه کارش داره یکی بغلم نشست فکر کردم فریماهه چقر زود برگشتا.......
یه عکس کشیده بودم شبیه یکی از حیوانات با نمک جنگل شده بود که اسمش سکرته ....... همونطور که سرم پایین بود گفتم فریماه حدس بزن عکس کی رو کشیدم وبدون اینکه فرصت بدم گفتم عکس یکی با اخلاق ترین بازیکن قرمزارو کشیدم ..............حدس بزن کیه
همون کاپیتان با ادعاشون که احساس میکنه خیلی حالیشه در حالیکه کلا از مرحله پرته............. وسرم گرفتم بالا ویه چشمک زدم ولی به جای فریماه فرهادو دیدم سرشو داده بود عقب و از خنده سرخ شده بود ..........(ای جان چقدر بانمک لپش رفته بود تو ...) وقتی خنده اش تموم ش گفت خیلی با نمکی همیشه همینطور باش سعی کن جدی نباشی ولی این حرکتت زشت بودا سعی کن خیلی به پرسپلیسیا نگاه نکنی اونا به ماربطی ندارن اصلانم در حدی نیستن که بخای بهشون فکر کنی........... .
منم همونطو ماتم برده بود اگه به خودم نمیومدم همونطور به سخنرانیش ادامه میداد تازه به خودم اومده بودم گفتم تو.......تو............توازکی تا حالا اینجایی؟
فرهاد گفت خیلی وقت نیست وقتی فریماه رفت اومدم چطور؟بدون اینکه منتظر جواب من بمونه ادامه داد راستی یادم رفت اصلابرای چی اومده بودم پریا ..........جواب من چی شد ؟فکراتو کردی من خیلی عجله دارم ازت خواهش میکنم جواب منو زودتر بده .........منم با غرور گفتم فکرامو کردم قبوله البته اگه یکمی بیشتر التماس کنی بهتر میشه .............وبهش نگاه کردم با حرص داشت لبش رو گاز میگرفت گفت من چه جوری باید تورو بااون زبونت تحمل کنم خدا میدونه وبعد هم دستاشو گرفت بالا وگفت خدایا یه صبر درست وحسابی به من ویه عقل هم به پریا عطا وفرما آمین وبعد دستاشوکشید روی صورتش
منم با حرص نگاهش میکردم گفتم حالا اینقدر شاد نشو چند تا شرط دارم بلید گوش کنی و شروع کردم به گفتن اصلا کاری به من نداری که کی میام خونه چکار میکنم باکی میگردم هر وقت خواستم میام ایران تو سیریشم نمیشی باهام بیای وبعد هم............. اوم ..........باید فکر کنم ویه دفعه گفتم آهان یادم اومد حق طلاق باید بدی من از کجا بدونم که تو به قولت عمل میکنی هان؟وحق به جانب خیره شدم به چشماش فرهاد در حالی یه اخم غلیظ صورتشو پوشونده بود گفت تموم شرطات قبوله به غیر آخریش تو هم باید قول بدی که دیگه سو استفاده نکنی از آزادی که در اختیارت میذارم واما در مورد آخریش باید بگم حق طلاق نمیدم ولی بهت قول میدم سر 2سال به قولم عمل کنم به شرفم قسم میخورم .............نظرت چیه؟ با بی خیالی شونه ام رو اناختم بالا وگفتم من دیگه حرفی ندارم میتونی بری با بابام حرف بزنی ......... بعد هم بدون توجه به فرهاد از جام بلند شدم ومانتوم رو تکوندم واز روی اثر هنریم عبور کردم
وقتی که اثرم رو نابود کردم فرهاد با خند گفت خانمم چرا همکار منو له لورده میکنی گناه داره بد بخت .........منم با تعجب ازسر خوشیش برگشتم جلوش نشستمو انگشت سبابه ام رو به عادت همیشه ام کوبوندم روی پیشونی فرهاد وگفتم من .....خانم ...تو ....نیییییییییییییییییستم .مفهومه وبعد هم بلند شدم تا برم که فرهاد دستشو گذاشت روی پهلوم رو وکشیدم عقب منم که توقع این حرکتو نداشتم با پشتم ولو شدم توی بغل فرهاد هر دوتامون شوکه شده بودیم فریماهم نمیدونم از کجا پیداش شد با دیدن این صحنه رفت روی منبر در حالی که دست میزد ........
گفت
......... browo........ browo
چه صحنه ی جالبی ....الهی بگم خدا چکارش کنه این فریده رو اگه یه ذره زودتر منو آزاد کرده بود ازاول مستفیذ میشدما وبعد هم با خنده یه چشمک زدو گفت پریاجات راحته خیلی داره خوش میگذره ها نه؟ودر حالی که داشت برمیگشت گفت خدارو خوش نمیاد مثل پارازیت خودمو بنازم بغلتون بعد هم دستشو آورد بالا وهمونطور که تکون میداد گفت ادامه بدین ادامه بدین.........منم با عصبانیت خودمو از بغل فرهاد کشیدم بیرونو گفتم همینو میخاستی مرض داشتی کشیدیم عقب هان؟وبعد هم مثل بچه ها اشکم سرازیر شد خودم میفهمیدم خیلی دارم غیر قابل تحمل میشم همش اشکام سرازیرن فرهاد با تعجب به بچه بازیه من نگاه میکرد مونده بود چکار کنه یه نفس عمیق کشید وگفت میشه بپرسم چرا گریه میکنی ؟آخه مگه چی شد؟
گفتم چی شد آبروم رفت........
گفت اتفاق خاصی افتاده که آبروت بره؟ میخای بوست کنم دیگه واقعانی آبروت بره که دیگه به این چیزا گریه نکنی؟
گفتم من تورو میکشم تو چقدر پررویی .......
گفت نخیرم نگفنم که میخام بوست کنم گفتم اگه میخای توکه نمیخای ؟نه؟
بعدهم با پررویی تموم زل زد توی چشمام در حالی میخندید گفت دیدی یادت رفت گریه کنی..... منم که یادم افتاد داشتم گریه میکردم دوباره زدم زیر گریه ........ فرهاد که دید دست بردار نیستم گفت عمو جون شکلات میخای؟بعد هم دستشوکرد توی جیبشو گفت بیا عمویی از شانست یه دونه توی جیبم بودپس چرا دوباره گریه میکنی آخی نازی نکنه مامانتو میخای بیا بغل عمو ببرمت پیش مامانت با عصبانیت یه نگاه بهش کردمو گفتم خیلی پرویییییییییییییییییییی شیطونه میگه بزنم پاهاتو له لورده کنم


مطالب مشابه :


ست مانتو , شلوار جین , کیف و کفش نوروز 90 (6 ست)

جدیدترین مدل مانتو و پالتوهای شیک و زیبا - ست مانتو , شلوار جین , کیف و کفش نوروز 90 (6 ست




رمان ثمره انتظار

آخه اين چه وضع مانتووشلوار پوشيدنه




پوشاک مدارس

(مانتووشلوار پرشیا کد 8 ،مقنعه سرمه ای کد 62)-دانش آموزان پیش دبستانی پسرانه




رمان ثمره انتظار

آخه اين چه وضع مانتووشلوار پوشيدنه




ثمره انتظار 3

رمان خانه - ثمره انتظار 3 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




رمان blue-prince

عادت هر روزم یه دوش سریع گرفتم بعد هم بدون اینکه موهام رو خشک کنم مانتووشلوار سفیدرنگم




BLUE PRICE

بیا و رمان بخون - blue price - خوش اومدی پرهام -تو تاحالادیدی من در مقابل تو کوتاهی کنم؟اگه




برچسب :