رمان بانوی سرخ قسمت 16 (قسمت آخر)

آراد از پشت تنها درختي كه با فاصله ي نسبتا كمي از من قرار داشت بيرون اومد . اين ديگه از كجا سر و كلش پيدا شد ؟ سرم و به اطراف چرخوندم . انقدر عصبي و تو فكر بودم كه متوجه ماشينش نشدم كه با فاصله ي زياد از ماشين من پارك شده بود . سر به هوا ! اصلا معلومه حواست كجاست ؟! ماشين به اين بزرگي و مگه ميشه نديد ؟!
پشتم و بهش كردم . سعي كردم نامحسوس اشكام و پاك كنم . صداي قدماش روي زمين خاكي ميومد . سنگ ريزه ها زير پاش حركت ميكردن . دوباره سرم و به سمتش برگردوندم . گفتم :
- تو اينجا چيكار ميكني ؟
يه لنگه ابروش و بالا انداخت . دستاش و روي سينش قلاب كرد و گفت :
- من اينجا چيكار ميكنم ؟! شرمنده بانو اينجا خلوتگاه منه ها ! ميشه بپرسم اينجا چيكار ميكني ؟
راست ميگفت خب . اينجا مال اون بود . پس اين سه سال كجا بود كه خلوتگاهش يادش رفته بود ؟ پس چرا تو اين سه سال يه بارم باهاش برخورد نداشتم ؟!
- راست ميگي . من ميرم .
خواستم برم كه گفت :
- اينجا زمين خداست . مال هيچ كسي نيست . حالا كه تا اينجا اومدي پس به فريادات برس .
جدي شده بود . پشتش و بهم كرد و دوباره به سمت درخت رفت . زير لب غر غر كنون ميگفت :
- هي ميرم ميرم ! دختر انقدر لوس نوبره !
با من بود ؟! گفتم :
- دارم صدات و ميشنوم .
- مهم نيست . بالاخره يه روز يكي بايد بهت بگه لوس !
دندونام و رو هم فشار دادم و واسه ي تلافي گفتم :
- خب هر كسي يه عيبي داره . توام خودخواه و مغروري !
برنگشت سمتم . پايين درخت سُر خورد و نشست روي زمين . نگاهش و به رو به رو دوخت . گفت :
- چقدر دلم براي اينجا تنگ شده بود !
كنجكاو شدم . يعني سه سال اينجا نيومده بود ؟ چرا ؟
نگاهم و به رو به رو دوختم با لحني كه فضولي و كنجكاوي زياد از توش معلوم نباشه گفتم :
- خب ميتونستي بياي اينجا !
- دِ نميتونستم بانو !
با هر بار بانو گفتنش قلب من فرو ميريخت گفتم :
- چرا ؟ خاطر خواهات نميذاشتن يه ثانيه تنها باشي كه پاشي بياي اينجا ؟
برگشت نگاهم كرد . گفت :
- دنبال اينجور چيزا نبودم !
خيالم راحت شد . نفس عميق كشيدم . گفت :
- من فقط از تو فاصله نگرفتم . . .
مكث كرد . نگاهم به سمتش برگشت . ولي اون چشماش به رو به رو بود . دوباره گفت :
- من از هر چيزي كه تورو يادم مينداخت فاصله گرفتم .
- چرا ؟!
- چرا ؟! تو پيش حسام بودي . . .
كلافه گفتم :
- اون شب حسام گفت . . .
ميون حرفم اومد گفت :
- ميدونم . نميخوام چيزي و توضيح بدي . حسام اونجوري گفت . تو چي ؟ توام فقط ميخواستي دوستش باشي ؟ نبايد بهت فرصت ميدادم كه با خودت كنار بياي ؟ نبايد بهت حق انتخاب ميدادم ؟ ميگي خودخواهم ولي من رفتم كه تو راحت باشي . مگه تو همين و نميخواستي ؟
- سه سال ؟
- آره سه سال . بايد بهت زمان ميدادم . بايد مطمئن ميشدي .
- كه چي ؟
نگاهم كرد . از جاش بلند شد . شلوارش و تكوند و خاكاش و گرفت گفت :
- كه بفهمي احساست چيه . به حسام . . . به من . . .
قلبم تند ميزد . يه قدم به سمتم برداشت و گفت :
- خب ؟ چي شد ؟ فهميدي ؟
- فقط به خاطر اين سه سال رفتي ؟ كه من احساساتم و بفهمم ؟!
نگاهش خيره به من بود . دستش و توي جيبش فرو كرد . گفت :
- نه ! ميخواستم احساس خودمم بفهمم ! ما زمان بدي با هم آشنا شديم . جاي بدي آشنا شديم . انقدر اتفاقاي مختلف برامون افتاد كه حسابي گيج شده بوديم . تو نشده بودي ؟
منكر اين نميشدم . خودمم حسابي گيج بودم . توي لحظه لحظه ي رابطمون من گيج بودم . تاييد نكردم . ولي خودش حرفم و از توي چشمام خوند . دوباره گفت :
- من وقتي با تو چت كردم 28 - 29 سالم بود . يه نوجوون احساساتي نبودم . ولي جذب اين مرموز بودن بانوي سرخ شدم . جذب حرفاش . همه چي خيلي خوب بود . كاملا با چيزي كه فكر ميكردم و از يه آدم به عنوان طرف مقابلم ميخواستم داشتي . ولي گفتم آراد چرا بچه ميشي ؟ رابطه ي مجازي ؟! اين چيزيه كه تو دنبالش بودي ؟!
مكث كرد . دوباره گفت :
- بگذريم از اينكه چقدر با خودم درگيري داشتم . نميدونستم عاشقتم يا فقط دوست دارم برام يه دوست خوب باشي . وقتي ديدمت . وقتي او همه اتفاق افتاد . . .
نفس عميق كشيد . با پاش چند تا سنگ ريزه رو جابه جا كرد . گفت :
- نميتونستم هورام ! نميتونستم تركت كنم . حتي اگه صورتت زشت بود . حتي اگه بهم دروغ ميگفتي . حتي اگه با ذهنيت من يه عالمه فاصله داشتي ! من ميخواستم كنارت باشم . باهات درد بكشم . باهات شاد بشم .
بين حرفش اومدم گفتم :
- پس چرا اين همه مدت رفتي و هيچ خبري ازت نشد ؟ چرا هر جا من و ميديدي نگاهت و ازم ميگرفتي و سريع از اونجا ميرفتي ؟
- اگه نگاهم و نميگرفتم . اگه نميرفتم نميتونستم طاقت بيارم . نميتونستم نبودنت و تحمل كنم . نميتونستم سه سال صبر كنم .
- چرا مگه تو به من حسي داري ؟ مگه بهم حسي داشتي ؟
اخماش تو هم رفت گفت :
- هنوزم مثل سه سال پيشي ؟ هنوز بزرگ نشدي ؟ نميتوني رفتارم و بخوني ؟
- نه نميتونم . اگه چيزي هست بهتره رك بگي !
فكش منقبض شد . با خودش كلنجار ميرفت . نگاهش و از من گرفت . دوباره گفتم :
- پس هيچ احساسي نداري !
- هورام ! بس كن .
- بس نميكنم ! تو به خاطر هيچي من و سه سال ول كردي و رفتي . اصلا اون شب كه برام تاكسي گرفتي ميدونستي تو چه حاليم ؟ تو فقط بهم توپيدي . فكر كردي بين من و حسام خبريه . حتي نذاشتي توضيح بدم . صدات كردم . با التماس صدات كردم . ولي تو چيكار كردي ؟ رفتي . برام تاكسي گرفتي و رفتي . آخرشم گفتي من دلم ميخواست كه ازت فاصله بگيرم ! اون موقع كه داشتي گيجم ميكردي . اون موقع كه موضعت برام مشخص نبود ميخواستم ازت فاصله بگيرم . ميخواستم فرار كنم . ولي بعدش چي ؟ اصلا اون شب احساسات من برات مهم بود ؟! يا فقط به خاطر اينكه غرور مردونت جريحه دار شده بود من و پس زدي .
- من پست نزدم . . .
- چرا پس زدي . تو نميخواستي بموني . نه دوستم بودي . . . نه دوستم داشتي . . . حتي نموندي ببيني تو اون عملاي ترميمي چي كشيدم .
- اين درست نيست !
- چرا درسته . تو سه سال از من بي خبر بودي . منم تو بي خبري گذاشتي . تو با حسام دوباره صميمي شدي ولي بازم داشتي من و تنبيه ميكردي ! الانم جلوم وايسادي حرف نميزني . الان به خاطر چي دارم مجازات ميشم ؟ به خاطر اينكه سه سال منتظرت بودم و تو نيومدي ؟ به خاطر اينكه همش ياد آخرين ديدارمون ميفتادم و گريه ميكردم ؟ به خاطر اينكه توي هر عملم فقط صورت تو بود كه وقت بيهوشي استرس و نگراني و ازم دور ميكرد ؟ كه فقط به تو فكر ميكردم ؟! من دارم تاوان چي و ميدم ؟ چه گناهي كردم كه زندگيم همش بدبختيه . همش انتظاره . همش فلاكته .
نزديكم اومد بازوم و گرفت . انگار از عصبانيتم ترسيده بود . ميلرزيدم و فرياد ميزدم . تكونم داد و گفت :
- باشه هورام . آروم باش تو . . . . هورام حق با توئه . چند دقيقه آروم باش . . .
اشك از چشمم اومد . گفتم :
- مگه ميشه آروم بود ؟ تو هنوزم نسبت به من بي اعتنايي . هنوزم باهام سر لج داري . هنوزم به فكرم نيستي . هنوزم . . .
توي يه لحظه سر آراد نزديك صورتم اومد و لبام و با لباش قفل كرد !
شوكه شدم . اشكام بند اومد . چشماي آراد بسته بود . دستاش دو طرف صورتم بود و لباش آروم لبام و به بازي گرفته بود . قلبم ديوونه شده بود . احساس كردم هر لحظه ممكنه كه سكته كنم . انگار لحظه وايساده بود . داشتم مست ميشدم . داشتم خودم و تسليمش ميكردم . ولي يه دفعه به خودم اومدم . ازش جدا شدم .
فاصلمون يه قدم بود . ستيزه جو نگاهش كردم . اون ولي مات مونده بود . انگار حالا نوبت اون بود كه مست بشه ! نگاهش گنگ بود و مهربون . دوست داشتني بود و از ته چشماش ميتونستم قلبش و ببينم . زلال و پاك جلوم بود . چرا اينجوري نگاه ميكرد ؟ چرا آراد هميشگي نميشد ؟ چرا تغيير موضع نميداد ؟!
شايد منتظر بود من از خودم يه عكس العملي نشون بدم . تا خواستم لبام و از هم باز كنم و حرفي بزنم سريع دستاش و جلو آورد تا دستام و بگيره گفت :
- هورام . . . فكراي ناجور نكن .
دستام و كشيدم . يه قدم به عقب برداشتم گفت :
- وايسا برات توضيح بدم .
زبونم به كار افتاد . گفتم :
- چي و ميخواي توضيح بدي ؟
- تو داشتي ميلرزيدي . عصبي بودي .
- كي گفته كه اين كار تو حال من و بهتر ميكنه ؟!
- حداقل آروم تر شدي . ببين ديگه نميلرزي !
نيشخند زد . نفسم و كلافه بيرون دادم و گفتم :
- ميشه با اين كارات به شعورم توهين نكني ؟
عقب گرد كردم و به سمت ماشينم رفتم . صداي خندونش و پشت سرم شنيدم :
- وايسا هورام . انقدر زود قضاوت نكن دختر !
در ماشين و باز كردم . خودش و بهم رسوند و در و بست . گفت :
- با توام .
نگاهش كردم . چشماش توي چند سانتي من بود . گفت :
- داري فرار ميكني ؟!
- از كي ؟! از تو ؟!
حالت چشماش شيطون شد گفت :
- بازم ميخواي تكرار شه ؟
از حالت خندون و خونسردش حرصم گرفت گفتم :
- دستت و بردار ميخوام برم .
دستاش و به حالت تسليم بالا برد و گفت :
- ميتوني بري .
در ماشين و باز كردم و نشستم . داشتم استارت ميزدم كه سرش و پايين آورد و از شيشه ي باز پنجره گفت :
- هر جا دوست داري برو . ولي اين بار هر جا هم كه بري بازم نميتوني از دستم فرار كني . من بازم دنبالت ميام . شايد دفعه ي بعد انقدر مهربون نباشم كه بذارم راحت بري .
نفهميدم چجوري دنده عقب گرفتم و ازش دور شدم . اين بار از خجالت فرار ميكردم . باورم نميشد كه چند دقيقه ي پيش چه اتفاقي بينمون افتاد ! من . . . آراد . . . دستم بي اراده روي لبام سُر خورد . گفت بازم دنبالم مياد . . . از حرفاي آخرش قلبم زير و رو شد .
دستم و به پيشونيم كشيدم . سعي كردم لبخندم و جمع و جور كنم . خيلي زشت بود كه يه دختر از همچين اتفاقي انقدر ذوق كنه ؟!
سرم و به طرفين تكون دادم . بهش فكر نكن . بهش فكر نكن . ولي مگه ميشد ؟ نفهميدم چجوري و كي به كارگاه رسيدم . ولي وقتي روي راحتي هايي كه توي هال كوچكم قرار داشت لم دادم تازه احساسات مختلف به قلبم هجوم آورد !
شايد اين سه سال دوري لازم بود ! شايد همين فاصله باعث شده بود همه چي قشنگ به نظر بياد . كه بي قرار تر بشم . كه اونم بي تاب تر بشه . اين بي تابي توي رفتارش معلوم بود . نگاهاش مهربون بود . . .
سرم و توي دستم گرفتم . چشمام و بستم . دوباره و دوباره اون صحنه جلوي چشمم اومد . كلافه از جا بلند شدم . به سمت سه پايه ي نقاشي رفتم . پارچه ي سفيد و از روي بوم برداشتم . چهره ي آراد به من ميخنديد . نفس پر صدايي كشيدم . لباس كارم و پوشيدم . دلم ميخواست امشب تمومش كنم . از بين سي دي هايي كه داشتم يكيشون و انتخاب كردم و داخل ضبط گذاشتم . پشت سه پايه نشستم . با شروع آهنگ منم با قلمو به تابلو ضربه زدم . صورت آراد كامل و كامل تر ميشد . بس بود هر چي اين سه سال كشيدنش و طول داده بودم .
همراه خواننده آهنگ و با خودم زمزمه ميكردم :
- از كدوم خاطره برگشتي به من كه دوباره از تو رويايي شدم
همه ي دنيا نميديدن منو من كنار تو تماشايي شدم
بايد بهش حق ميدادم كه بخواد توي اين مدت فاصله بگيره . ما به هم عادت كرده بوديم . كه هميشه كنار هم باشيم . خود من تا وقتي نخواست بره نميتونستم به خودمم اعتراف كنم كه عاشقشم . كه دوستش دارم . . . اين فاصله براي جفتمون خوب بود . . .

از كدوم پنجره ميتابي به شب كه شبونه با تو خلوت ميكنم
من خدا رو هر شب اين ثانيه ها به تماشاي تو دعوت ميكنم

از توي تابلو هم چشماش شيطون نگاهم ميكرد . قلمو رو پايين آوردم . نگاه دقيقي بهش انداختم . موهاش ، پيشونيش ، ابروهاش ، چشماش ، بينيش ، لباش . . . لباش . . . نگاهم مات مونده بود .
با كلنجاري كه با خودم رفتم نگاهم و ازش برداشتم .

تو هوايي كه براي يك نفس خودم و از تو جدا نميكنم
تو براي من خود غرورمي من غرورم و رها نميكنم

صداي گوشيم من و از فكر و خيال در آورد . از جام بلند شدم . آهنگ و قطع كردم .
- الو .
- معلومه تو كجايي ؟
- كارگاهم هيوا . چطور؟
- امشب نميري خونه ؟!
- نه ! فردا نمايشگاهه ميدوني كه . كاراي عقب افتادم و انجام ميدم همين جا هم ميخوابم .
- ماه بانو كه ميگفت ديشبم نرفتي خونه ! اين چه جور كاريه كه داري خودكشي ميكني براش ؟
- من كه صبح خونه بودم .
- بله خبرش و دارم . دوش گرفتين سوييچتون و برداشتين و دوباره رفتين بيرون .
- كلاس داشتم خواهر من . چقدر شماها جديدا غر غرو شدين !
- به خاطر خودت ميگيم . تازه ماه بانو هم گناه داره . تو خونه به اون بزرگي از صبح تا شب تنهاست !
- خيلي خب . بذار كاراي گالري تموم شه از صبح تا شب خونم . خوبه ؟!
- ببينيم و تعريف كنيم !
- اون وروجكات چطورن ؟
يكم با هيوا حرف زدم . سعي كردم تمام مدت فكرم و از آراد پرت كنم . ولي دوباره با تموم شدن حرفام با هيوا همه ي ذهنم و آراد به خودش مشغول كرد . نگاه آخرم و به تصوير آراد دوختم . كامل شده بود .
لبخندي روي لبم نشست . بالاخره بعد از سه سال تمومش كرده بودم .
******
- آرش پس كي مياي اينجا ؟
- اومدم . اومدم . از خونه راه افتادم .
- تازه راه افتادي ؟ تو قرار بود 9 صبح اينجا باشي . الان ساعت 10 شده و تو هنوز نيومدي !
- خيلي خب اومدم ديگه .
- من كليد و ميذارم زير گلدوني كه كنار در كارگاهه . زنگ طبقه بالاييارو بزن بهشون ميسپرم در و برات باز كنن . كليدم بردار برو تو كارگاه تابلوهارو جمع كن . من بايد برم خونه . كلي كار دارم . هيچ كدومم انجام ندادم .
- چقدر هولي . حالا كو تا ساعت 5 !
همينجور كه كليد و زير گلدون ميذاشتم گفتم :
- به جاي اين حرفا دو تا دستت و بده به فرمون و زود برس اينجا . من رفتم . سفارش نكنم ديگه ها !
- چشم . تمام اوامرتون و انجام ميديم خانوم .
- خيلي خب . تو گالري ميبينمت . خداحافظ .
گوشي و قطع كردم و سوار ماشين شدم . امروز نقاشيام ديده ميشد و من هنوز كلي كار داشتم كه بايد انجام ميدادم . انقدر ذهنم از صبح درگير كارا بود كه وقت نكرده بودم به چيز ديگه اي فكر كنم .
وقتي وارد خونه شدم اول از همه صداي بابا رو از پشت سرم شنيدم :
- به سلام ! چه عجب ما دختر خودمون و ديديم .
برگشتم سمتش . بوسه اي رو گونش كاشتم و گفتم :
- ببخشيد بابا كلي كار رو سرم ريخته اين چند وقت .
بابا بهم لبخند زد . دستم و تو دستاي بزرگ و گرمش گرفت و گفت :
- ميدونم عزيزم . همين كه ميبينم انقدر فعال و پر انرژي هستي برام يه دنيا ارزش داره .
نفس عميق كشيد . پيشونيم و بوسيد و گفت :
- موفق باشي بابا .
- مرسي . امروز كه گالري مياين ؟
- مگه ميشه نيام بابا جون ؟ موفقيت دخترمه . بايد واسش جشنم بگيريم .
خنديدم . گفتم :
- چه خبره مگه ؟ يه نمايشگاهه هنوز !
- تو پدر نيستي . حال الان من و درك نميكني . من هيچ وقت اين هورام و نداشتم . بزرگ شدي بابا . براي خودت خانومي شدي . بايد تك تك اين لحظه هارو جشن بگيريم .
حق با اون بود . من هميشه براش غم و غصه داشتم . هيچ وقت دختر ايده آلش نبودم .
توي آغوش پدرانش فرو رفتم . چقدر دوستش داشتم . چقدر اين همه مدت اذيتش كرده بودم . زير گوشش گفتم :
- مرسي بابا . خيلي دوست دارم .
- منم همينطور گل دخترم .
از آغوشش بيرون اومدم گفتم :
- پس من ميرم حاضر بشم و كارام و بكنم . كم كم بايد برم گالري و به بقيه ي كارا برسم .
- برو بابا جون . ما هم راس 5 اونجاييم .
سريع پله ها رو بالا رفتم . وارد اتاقم شدم . دكور سفيد و ياسي اتاقم احساس امنيت بهم داد . چقدر از اون اتاق تيره و تار فاصله گرفته بودم . چقدر عوض شده بودم .
يه دوش سريع گرفتم . موهام و صاف كردم . لباسام و از توي كمد در آوردم . براي هزارمين بار چكشون كردم . هفته ي پيش با سپيده و تينا خريد كرده بودم و با سليقه ي سه تاييمون لباسام و انتخاب كرده بودم .
مانتو بلند و شيك شكلاتي رنگ و شال كرم با طرح هاي شكلاتي خريده بودم . كفش و كيف كرم رنگمم برداشتم . خب همه چي كامل بود . صداي ماه بانو از پايين ميومد . براي ناهار صدام ميكرد .
سريع از پله ها پايين رفتم . احساس عجيبي داشتم . امروز روز من بود . امروز من مركز توجه بودم . دلم از ذوق مالش رفت .
ناهارم و سريع و با عجله خوردم . ماه بانو و بابا مدام بهم ميگفتن آروم تر ولي دست خودم نبود دوست داشتم سريع به گالري سر بزنم . ميدونستم آرش كارش و حسابي بلده . ولي بازم دوست داشتم خودم اونجا باشم و همه ي كارا زير نظر خودم باشه .
دوباره برگشتم به اتاقم . ساعت 1 بود . آرايش كردم و موهام و بستم . چتري هاي كوتاهم و كج توي صورتم ريختم . لباسام و پوشيدم . چند بار جلوي آينه قدم زدم و از تمام زوايا خودم و نگاه كردم . به خودم عطر زدم . همه چي تكميل بود . ساعت حدوداي 2 بود كه از خونه بيرون زدم .
خيابونا خلوت بود . سريع به گالري رسيدم . حسابي هيجان زده بودم . وارد سالن شدم . آرش مدام به چند نفر دستور ميداد و تابلوهاي نقاشي من و به ديوار ميزدن . لبخند عميقي روي صورتم نقش بست .
توي تك تك تابلوها هويت خودم و ميديدم . توي همشون تغييرات و گذر زندگيم و ميديدم .
صداي آرش من و از فكر در آورد :
- سلام خانوم خانوما . چه زود اومدي .
- سلام . واي آرش اينجا محشره .
خنديد گفت :
- صبر كن . هنوز همشون و آويزون نكرديم . كلي كار مونده هنوز . من گفتم زودتر از 4 نمياي . چقدر زود اومدي .
- تو خونه طاقت نياوردم . دلم ميخواست خودم اينجارو از نزديك ببينم .
- چطور شده ؟
- معركست .
- ميدونم . من به كارم واردم .
لبخندي روي لبم نشست . گفتم :
- منم اينو ميدونستم كه كارم و دست تو سپردم .
- حالا كه ميخواي ببيني بيا يه نظر بده . چند تا تابلوهات و نميدونم جلوي ورودي بزنم بهتره يا پشت اون ستون .
- باشه . بريم ببينيم .
سالن بزرگ و يه سره اي بود كه چند تا ستون بلند وسطش داشت . تابلوهاي نقاشيم دور تا دور روي ديواراش نصب بود .
آرش توضيح ميداد و ميگفت هر كدوم و چرا اونجا زده . اشكالي توي كارش نبود . همه رو با نظم و ترتيب كنار هم گذاشته بود . چند تا نظر كوچيك دادم و آرش رفت تا به بقيه ي كارا رسيدگي كنه .
من نگاهم و به تك تك تابلو ها دوختم . هر كدومشون برام خاطره اي داشت .
از اولين كارام اونجا بود تا آخرين كاري كه كشيده بودم . همون آسمون لاجوردي . همون روزي كه بعد از سه سال آراد و ديده بودم .
نفسم و پر صدا بيرون دادم . به سمت تابلوي بعدي رفتم . اولين تابلويي كه كشيده بودم . سال اولي كه از آراد جدا شده بودم . اون شب دلم گرفته بود . تصوير يه منظره ي باروني بود . با ابراي تيره . دل منم مثل ابرا گرفته بود . چقدر پا به پاي اين تابلو گريه كرده بودم . چقدر با اين تابلو آهنگ گوش داده بودم و چقدر به ياد آراد بودم . حتي وقتي آرش كارم و ديد و گفت محشره باورم نميشد . از همون جا پيشنهاد گالري و بهم داد . از همون جا قرار شد من نقاشي بكشم و به كمك آرش به نمايش بذارمشون .
به سمت تابلوي بعدي رفتم . تصوير يه دختر بود كه لبخند رو لبشه . ولي چشماش يه غم خاصي داشت . چقدر احساس ميكردم كه شبيه خودمه . همون شب توي مهموني يكي از دوستاي مشترك حسام و آراد بود كه آراد و ديده بودم . وقتي نگاهش بهم افتاده بود از اون مهموني فرار كرده بود . از من . از خاطرات مشتركمون . از علاقه اي كه داشت توي قلبم ريشه ميكرد و اون حتي نذاشته بود ابرازش كنم . چقدر پا به پاي اين دختر وقتي ميكشيدمش لبخند زده بودم ولي توي دلم غم بيداد ميكرد .
نگاهم و از تابلوها گرفتم . اينا پر از خاطره بودن . بغض گلوم و گرفته بود . كاش آراد امشب بياد . گفته بود مياد . دلم ميخواست ببينمش . برام مهم نبود اگه بهم نميگفت دوستم داره . من اين و تو چشماش خونده بودم . دوست داشتم الان به عنوان همراه كنارم باشه . بس بود هر چي تنهايي كشيده بودم .
ساعت 5 بود . دراي گالري باز بود و من هيجان زده منتظر بودم . آرش ميگفت اين هيجان براي كار اول طبيعيه .
اول از همه بابا و ماه بانو همراه با هيوا و كيوان اومدن . دست گل بزرگي برام خريده بودن . با ديدن هيوا گفتم :
- پس بچه ها كجان ؟
- گذاشتيمشون پيش مامان كيوان . نخواستيم تو دست و پا بچرخن .
- واي دلم و صابون زده بودم كه ميبينمشون .
- فكر كردي به اين راحتياست ؟! شما تشريف بيارين خونه ي ما ببينينشون . الكي كه نيست خانوم .
خنديدم . كيوان بهم تبريك گفت . بابا با ديدن كارام من و تو آغوشش گرفت . نم اشك و تو چشماش ميديدم . احساس كردم چشماي منم داره باروني ميشه . ولي جلوي خودم و گرفتم . ماه بانو پيشونيم و بوسيد . اونم دست كمي از بابا نداشت . حسابي ذوق زده بود .
تينا و سپيده همراه با حسام هم اومدن . حسام دوباره لودگيش گل كرده بود و مدام سر به سرم ميذاشت ولي من نگاهم به پشت سرش بود . منتظر بودم . شايد فكر ميكردم آراد با حسام مياد ولي اشتباه كرده بودم . يكم نااميد شدم ولي اين كه دليل نميشه شايد خودش ميخواد بياد .
سرم و با بقيه گرم كردم . همه ي دوستام اومده بودن و مدام از كارام تعريف ميكردن و ازم سوال ميپرسيدن . سعي ميكردم با تمركز جوابشون و بدم ولي ذهنم همش درگير آراد بود . ساعت 6 شده بود و خبري از آراد نبود . بيا ديگه لعنتي . حالا كه منتظرتم من و تنها نذار . انتظار بد درديه . سه سال دردش و كشيدم . اين سه سال بسم بود .
هيوا كنارم اومد . بازوم و گرفت و رو به دوستام گفت :
- شرمنده چند لحظه هورام و ازتون قرض ميگيرم .
دوستام سر تكون دادن و من به همراه هيوا كه بازوم هنوز تو دستش بود چند قدمي از دوستام دور شدم . گفتم :
- چيزي شده عزيزم ؟
- يكي اومده ميخواد ببينتت .
قلبم فرو ريخت . كي بود كه هيوا انقدر چشماش برق ميزد . با صدايي كه به زور در ميومد گفتم :
- كي ؟!
- بيا بايد خودت ببيني سورپرايز شي .
كشون كشون دنبال هيوا رفتم . از دور ديدم چند نفر كنار بابا و ماه بانو وايسادن . ولي پشتشون به من بود و خوب نميديدمشون . يكم نزديك تر شدم . اندام چهار شونه ي مردي رو از پشت سر ديدم . خيلي برام آشنا بود . كنجكاو شده بودم . نميدونستم كي هستن كه انقدر خوب بابا و ماه بانو رو ميشناسن .
نگاه موشكافانم و بهشون دوخته بودم كه يه دفعه زن كوتاه قدي كه كنار ماه بانو قرار داشت به عقب برگشت . باورم نميشد . اينا اينجا چيكار ميكردن ؟
عمه هيكل گردش و تكون داد و قدمي به سمتم برداشت . خوش برخورد و صميمي دستش و دور گردنم انداخت و بوسه اي روي صورتم كاشت گفت :
- واي عمه چقدر خوشحالم كه ميبينمت . از آخرين باري كه ديدمت خيلي ميگذره آخرين بار كي بود ؟
داشت فكر ميكرد . خودم خوب ميدونستم كي بود . زماني كه مشغول عملاي ترميمي بودم . عملاي پشت سر هم . اومده بود و يه احوال پرسي ساده باهام كرده بود . انگار از غريبه حالش و ميپرسيد . چقدر اون روز حرص خورده بودم . چقدر دلم ميخواست از اتاق بندازمش بيرون . نگاهم چرخ خورد . همون مرد چهار شونه حالا برگشته بود و با دقت و لبخند من و نگاه ميكرد . چشمم چرخيد و روي همراهش ثابت موند . يعني اين پوپك بود ؟ انگار آب و هواي اصفهان حسابي به پوپك و مهبد ساخته بود . چون هر دو تا يكمي تپل شده بودن . لبخند روي لبم نشست .
تازه فهميده بودم كه چرا انقدر مهبد برام آشنا بود . چقدر بچه بودم . چه روياهايي كه با مهبد تو سرم براي خودم نساختم . حالا بيشتر شكل يه جوك خنده دار بود برام .
بر خلاف دفعات قبلي كه پوپك و ميديدم اين بار با خوش رويي به سمتش رفتم و در آغوش كشيدمش . از ته قلب خدارو شكر كردم كه دنبال يه عشق كور كورانه نرفتم . از همه بهتر اين بود كه مهبد زود ازدواج كرد و همه چي برام مشخص شد . خدارو شكر كردم كه آراد كنارم بود .
دوباره با ياد آراد نگاه نامحسوسي به ساعتم انداختم 6:30 بود . بازم خبري ازش نبود .
مهبد با ديدنم خنده از روي لبش كنار نميرفت . گفت :
- واي تو هورام خودموني ؟! چند وقته نديدمت ؟
منم خندون گفتم :
- فكر كنم همون عملاي اوليم كه با پوپك اومدين ملاقاتم ديگه هم و نديديم . اصفهان چطوره ؟
- عاليه . الان ديگه ميتونم با لهجه ي اصفهاني حرف بزنم .
همگي خنديديم . مهسا از كنار پوپك گذشت و به سمتم اومد . بوسه بارونش كردم . چقدر دلم براش تنگ شده بود . چقدر از فاميل دور افتاده بودم . درست بود به خاطر رفتاراي عمه با مهسا قطع رابطه كنم ؟! مهسا رو دوست داشتم . حداقل همين كه اخلاقش به مامانش نرفته بود خودش خيلي بود .
پوپك گفت :
- واقعا ديدمت باورم نشد . دختر حسابي داري اينجا ميدرخشي .
چه حس خوبي بود كه جلوي عمه ، كسي كه يه روزي ميخواست من و قايم كنه حالا وايسم و از موفقيتم بگم . چشمام و تو چشماش بدوزم و بگم تو هموني كه يه روز با رفتارت دلم و سوزوندي . حالا ميبيني كجام ؟!
بابا گفت :
- مهبد جان نيوشا پس كجاست ؟
- نيوشا رو گذاشتيم خونه پيش بابا . گالري جاي بچه نيست .
كنجكاو گفتم :
- نيوشا كيه ؟
پوپك با خنده گفت :
- دخترمونه . 1 سالش تموم شده .
جيغ خفه اي كشيدم و خوشحال گفتم :
- واي تبريك . من چقدر از همه چي بي خبرم !
مهبد كه چشم از من بر نميداشت گفت :
- بي معرفتي ديگه . انگار نه انگار كه يه روزي ما با هم چه برو و بيايي داشتيم . ما كه رفتيم توام بوسيديمون گذاشتيمون كنار ! باز به دايي كه يه احوالي ازمون ميگيره .
پوپك به بازوي مهبد زد و گفت :
- مهبد جان غر نزن عزيزم . هورامم مشغله هاي خودش و داشته حتما . مگه نميبيني اينجارو ؟ هورام واقعا كارات معركست .
- خواهش ميكنم . لطف داري بهم . در ضمن مهبد خان دست پيش و ميگيري كه پس نيفتي ؟ اصلا از وقتي رفتي اصفهان ديگه خبري ازت نيست . اين رسمش بود ؟ من الان بايد بفهمم يه دختر 1 ساله داري ؟
مهسا گفت :
- بايد يه روز بياي خونمون ببينيش هورام . انقدر شيرين و خوردنيه .
لبخند به لب گفتم :
- تا كي ميمونين ؟
- فعلا هستيم .
- خب پس يه روز بايد بياين خونمون .
عمه گفت :
- عمه تو بيا . اينجوري بهتره . خيلي وقته خونمونم نيومدي .
نگاهم بهش افتاد . ته چشماش يه چيزي سو سو ميزد . پشيموني بود ؟ هنوزم محبت خالص و تو چشماش نميديدم ولي به قول بابا اگه همه بد بودن و در حقم بدي كردن من بايد خوب باشم . هر كار كردم نتونستم لبخند به صورتش بزنم ولي در عوض گفتم :
- باشه عمه . باهاتون هماهنگ ميكنم حتما .
هر كس چيزي ميگفت . ميدونستم بابا رابطش و با خواهرش حفظ كرده و خبر از حال و روزشون داره . حتي چند باري با هيوا و كيوان رفته بودن اصفهان ديدن مهبد . ولي من دلم نميخواست مثل قبل باهاشون ارتباط برقرار كنم . خيلي وقت بود عمه رو نديده بودم . ولي به نظر ميومد رفتارش بهتر شده . هر چند ميدونستم عمه حسابي ظاهر بينه ! مثلا الان كه چهرم خوب شده بود دوباره يادش اومده بود كه يه برادر زاده هم داره ! با اين وجود احساسم خوب بود . نميخواستم با فكراي بي خود در مورد عمه خرابش كنم .
نگاهم رو چهره ي مهبد موند . داشت با كيوان حرف ميزد . موهاي كنار شقيقش يكم سفيد شده بود . چقدر زود هممون بزرگ شده بوديم . چقدر احساس خوبي داشتم كه همه جا مهبد حامي منه . تنها تكيه گاهي كه داشتم . حالا ديگه پدر شده بود . حتي ميتونستم عشق به پوپك و توي چشماش بخونم . شايد چون خودم حالا عاشق بودم . ميتونستم بهتر دركش كنم .
دوباره نگاهم روي ساعتم خيره موند . 7 و نشون ميداد . نگاهي به در ورودي انداختم . همه اومده بودن . پس چرا آراد نميومد ؟! دلم حسابي شور ميزد . نكنه اتفاق بدي براش افتاده باشه ؟ يعني امكان داره كه نخواد بياد ؟!
دوباره هراسون نگاهم و به در دوختم .
از جمع خانوادگيمون دور شدم به سمت آرش كه يه گوشه جلوي در ورودي وايساده بود رفتم . تا من و ديد گفت :
- خسته شدي ؟
- نه خسته براي چي ؟
- چشمات به نظر خسته مياد .
لبخند زدم گفتم :
- نه بابا . خوبم .
نگاهم بين جمعيتي كه تابلوهام و ميديدن چرخ ميخورد . پس چرا آراد نمياد ؟
نگاهم از بين همه ي آدما روي حسام موند . كاش ميشد برم جلو و بپرسم آراد كجاست . ولي نه فكر خوبي نبود . بازم صبر ميكنم . . .
آرش دوباره زير گوشم گفت :
- فقط 1 ساعت ديگه مونده .
گنگ گفتم :
- چي 1 ساعت مونده ؟
- راس 8 در اينجا بسته ميشه ديگه .
- آها . ميدونم .
ميدونستم ! فقط 1 ساعت ديگه وقت بود تا آراد برسه . باورم نميشه كه توي همچين روز بزرگي نياد . باورم نميشه كه بخواد من و تنها بذاره ! مگه نگفت هر جا برم دنبالم مياد ؟ پس الان كجاست ؟ داره چيكار ميكنه ؟
كم كم نگران بودنم جاي خودش و به عصبانيت داد . يعني انقدر براش بي اهميته كه فراموش كنه من اينجا منتظرشم ؟
حسابي كلافه بودم . كم كم اين كلافگي توي رفتارمم بروز كرد چون تينا نزديكم اومد و با لبخند مصنوعي كه روي لبش بود كنار گوشم گفت :
- معلومه چته ؟ چرا هي ساعت و نگاه ميكني ؟
- تينا نيومده !
- كي نيومده ؟
- آراد !
نگاهش و به چشمام دوخت و گفت :
- مگه دعوتش كردي ؟
سر تكون دادم و گفتم :
- من دعوت نكردم . كارت دعوتش و ديد . برداشتش و گفت مياد . ولي نيومده . يعني نميخواد بياد ؟!
تينا پوفي كرد و گفت:
- خب نياد ! تو چي و از دست ميدي ؟ اونه كه اينجا بودن و از دست ميده نه تو ! انقدر ضعيف نباش هورام ! خواهشا به خودت بيا !
- تينا الكي حرف نزن . اگه خودتم بهش احساس داشتي همينا رو ميگفتي ؟
انگار فهميد ناراحت تر از اين حرفام . نگاهي به در ورودي انداخت و بعد به ساعتش . گفت :
- مياد . دير نشده كه . ساعت 7 و نيمه .
زمزمه وار گفتم :
- 7 و نيمه و گالري فقط تا نيم ساعت ديگه بازه !
دستش و روي شونم گذاشت و گفت :
- ميخواي به حسام بگم ازش خبر بگيره ؟
هراسون گفتم :
- نه ! اين كار و نكنيا !
- باشه باشه . پس انقدر حرص نخور .
- باشه تو برو پيش بقيه .
تينا هنوز نگاهش به من بود ولي با قدماي آهسته ازم دور شد . هر چي بيشتر به ساعت 8 نزديك ميشد كم كم همه ي حاضرين توي گالري اونجارو ترك ميكردن . مجبور بودم تمام وقت لبخند و روي لبم حفظ كنم و با همه خداحافظي كنم . ولي از درون داشتم آتيش ميگرفتم .
كم كم سالن خالي ميشد . تنها كسايي كه مونده بودن خانواده ي خودم با تينا و سپيده و حسام بودن . آرشم مشغول جمع و جور كردن سالن بود . بابا گفت :
- با ما مياي خونه ؟
گرفته و غمزده گفتم :
- نه بابا . شما برين . من خودم برميگردم . يكم كارارو انجام ميدم و ميام .
ماه بانو دستم و گرفت و گفت :
- پس مادر خودت و خسته نكن .
لبخند محزوني روي لبم نشست ! خستگي ! احساس ميكردم يه كوه روي شونه هامه . هيوا و كيوان هم خداحافظي كردن و رفتن . نوبت به حسام رسيد . جلو اومد و با لبخند موذيانه اي گفت :
- خب استاد بزرگ ما هم ديگه رفع زحمت كنيم .
- خواهش ميكنم . خوشحالمون كردين .
سپيده من و بوسيد و گفت :
- واقعا همه چي عالي بود . موفق باشي .
- مرسي سپيده جون .
داشتن خداحافظي ميكردن كه توي يه لحظه گفتم :
- حسام !
حسام به عقب برگشت . پرسشگر نگاهم كرد و گفت :
- بله ؟
بين گفتن و نگفتن دودل شدم . آراد كه نيومده بود . درست بود كه از حسام در موردش چيزي بپرسم ؟!
نه درست نبود . نميخواستم حسام بعدا به گوش آراد برسونه كه چقدر من و كِنِف كرده ! گفتم :
- هيچي . خداحافظ .
حسام مشكوك نگاهم كرد ولي چيزي نپرسيد و رفت .
تينا دستش و روي شونم گذاشت و گفت :
- ميخواي امشب بياي پيش من ؟ ميتونيم تا صبح كلي با هم حرف بزنيم . چند تا فيلم مسخره هم خريدم ميتونيم با هم نگاه كنيم و همش به كارگردان مزخرفش دري وري بگيم .
خنديدم . از ته دل . تينا هم لبخند زد . گفتم :
- نه عزيزم . مرسي . تو برو . منم ميرم كارگاه . اونجا راحت ترم .
- باشه . خودت و زياد اذيت نكن . هر ساعتي از شبانه روز هم خواستي بهم زنگ بزن . ميام پيشت .
- ممنون . حتما .
گونه ي تينا رو بوسيدم و رفت . نگاهم دور تا دور سالن خالي چرخيد . همه رفته بودن . ديگه خبري از اون همه هيجاني كه صبح داشتم نبود . احساس خستگي شديدي ميكردم . دلم ميخواست برم كارگاه و تنها باشم .
آرش به سمتم اومد . گفتم :
- همه ي كارا تموم شد ؟
- آره ميتونيم بريم .
سر تكون دادم . خواستم به سمت در برم كه گفت :
- كليداي كارگاهت و نميخواي ؟
- آخ حواس واسم نمونده .
كليدارو ازش گرفتم و گفتم :
- مرسي . امروز واقعا كمكم كردي
- كاري نكردم كه . ميخواي برسونمت ؟
- نه ممنون ماشين دارم . شب بخير .
- شب خوش .
از در گالري بيرون اومدم . چند بار به خيابون پر رفت و آمد نگاه كردم . پايين و بالاي خيابون و حسابي بر انداز كردم ولي اثري از آراد نبود . نا اميدانه نفس عميق كشيدم . سريع سوار ماشينم شدم .
از خودم بدم اومده بود . من انقدر احمق بودم كه كل احساساتم و بهش گفته بودم . ولي اون باهام چيكار كرده بود ؟
نفهميدم مسير گالري تا كارگاه و چجوري رفتم . تمام مدت آراد و كاراش توي ذهنم چرخ ميخورد . با كليد در كارگاه و باز كردم . مانتو و شالم و در آوردم و روي مبل انداختم . زير مانتوم يه تاپ سفيد پوشيده بودم با شلوار لي . همونجور به سمت اتاق رفتم . هنوزم تابلوي آراد روي سه پايه ي نقاشي بود . پارچه ي سفيد و از روش برداشتم . دلم ميخواست كل بوم و سياه كنم . دوست داشتم تلاشاي سه سالم و خراب كنم . عصبي بودم و كلافه . مگه من در حقش چه بدي كرده بودم كه با اين رفتاراش ميخواست ازم انتقام بگيره ؟
بوم و از روي سه پايه برداشتم . با چشمايي كه به اشك نشسته بود بهش نگاه كردم . انگار از تصوير خندونش جواب سوالام و ميخواستم . بايد جوابم و ميداد . بايد ميگفت . حتي اگه ازم متنفر بود بايد بهم ميگفت . اصلا اگه متنفر بود پس چرا دوباره برگشت ؟ ميخواست آتيشم بزنه ؟!
اشكام روي گونه هام سُر ميخورد . زنگ كارگاه به صدا در اومد . ترسيدم . يه دفعه بوم از دستم سُر خورد و افتاد روي زمين . اين وقت شب كي بود ؟!
نگاهم به بوم افتاد . از روي زمين برش داشتم . اون از من متنفر بود من كه نبودم . دستي بهش كشيدم و دوباره روي سه پايه گذاشتمش .
نفسم و بيرون دادم و با شونه هاي افتاده به سمت در رفتم . اشكام و با پشت دست پاك كردم . حتما تينا بود . ميدونستم دلش طاقت نمياره و مياد پيشم . ولي چجوري اومده بود تو ؟ شونه هام و بالا انداختم و در باز كردم .
از چيزي كه جلوم ميديدم شوكه شدم . نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت . بايد عصباني باشم يا آروم و خونسرد ؟
آراد دستش و به چارچوب در تكيه داد و گفت :
- ميشه بيام تو ؟
انقدر ماتم برده بود كه خودش بدون اجازه از كنارم رد شد و اومد تو . دستم شُل شد و در بسته شد . آراد يكم نگاه به اطراف انداخت و بعد گفت :
- چه سوييت خوشگلي .
خشم و ناراحتي همه ي وجودم و گرفت . بعد از اون همه انتظار اومده بود اينجا ؟ كه چي بشه ؟ با لحني كه عصبانيت حسابي توش معلوم بود گفتم :
- تو اينجا چيكار ميكني ؟
نگاهم كرد . دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- بايد حرف بزنيم .
يهو از كوره در رفتم . بايد حرف بزنيم ؟! كور خوندي !
در و باز كردم و گفتم :
- من هيچ حرفي با تو ندارم . بهتره كه بري بيرون .
متعجب بود . از چي ؟ يعني خودش نميدونست دليل رفتار من چيه ؟! جلو اومد و گفت :
- تا حرفام و نزنم جايي نميرم .
- يه كلمه از حرفات و نميخوام بشنوم . هر حرفي داره بهتره واسه خودت نگه داري . نميخوام ببينمت . حتي ديگه نميخوام صدات و بشنوم . ميفهمي ؟ برو بيرون .
اخم كرد گفت :
- معلومه چته ؟ در و ببند بشين با هم حرف بزنيم .
- گفتم كه نميخوام .
دستش و روي در گذاشت و سعي كرد ببيندتش . يكم مقاومت كردم ولي از پس زورش بر نميومدم . كلافه به سمت تنها اتاق كارگاهم دويدم .
آرادم محكم در ورودي رو به هم كوبيد و به سمتم دويد . خواستم در و ببندم كه پاش و لاي در گذاشت . در و روي پاش فشار دادم اخم كرد و گفت :
- باز كن در لعنتي رو . اين بچه بازيا چيه ؟
- اينا از نظر تو بچه بازيه . من ديگه نميخوام گول حرفات و بخورم .
با يه حركت در و هل داد و من تقريبا پرت شدم عقب . با اخماي در هم و عصباني اومد تو اتاق . رو به روم وايساد . دستاش و به كمرش زد و گفت :
- خودت ميفهمي داري چيكار ميكني ؟
از اين همه خونسرديش داشت خونم به جوش ميومد . فرياد زدم :
- آره ميدونم . همه ي رفتاراي خودم و ميدونم . چيزي كه نميفهمم رفتارا و كاراي توئه . چي از جون زندگيم ميخواي ؟ ديگه حالا از همه ي احساساتمم خبر داري . برو . تورو خدا از زندگيم برو . تو كه نميتوني واسه هميشه باشي پس برو . بازيم نده . ديوونم نكن .
نزديكم اومد بازوهام و گرفت و گفت :
- هورام چي داري ميگي دختر ؟ من كي بازيت دادم ؟ من و نگاه كن .
سرم و بالا آوردم . چرا تار ميديدمش ؟ اشك روي چشمام نشسته بود . پلك زدم . سُر خورد روي گونه هام . صورتش ناراحت بود . ولي هنوزم اخم داشت . گفت :
- من بازيت دادم ؟
بازوهام و از دستش بيرون كشيدم . ستيزه جو گفتم :
- ولم كن . بهت ميگم برو .
نگاهم كرد . طولاني . انگار ميخواست تمام قلبم و از توي چشمم بخونه . اشكام و پاك كردم و گفتم :
- بــــــــــــــــــــــــ ـــــرو .
نفسش و بيرون داد . كلافه شده بود . هق هق ميكردم . خواست برگرده به سمت در . ولي نگاهش به گوشه ي اتاق موند . مكث كرد . اخماش باز شد . مات موند . به چي خيره شده بود ؟ چرا نميرفت و راحتم نميذاشت ؟
سرم و برگردوندم .
نگاهم به تابلوي خودش افتاد . تصوير صورتش . نه ! اين ديگه آخر بد بياري بود . يه قدم به سمتش برداشت . زبونم قفل شده بود . حسابي دست خودم و براش رو كرده بودم . چرا مثل هميشه پارچه ي سفيد و روش نكشيدم ؟ چرا قايمش نكردم ؟!
من انقدر راحت دستم و براش رو كرده بودم ولي اون چي ؟!
برگشت سمت من . نگاهم كرد . يه نگاه به من يه نگاه به تابلو . بهت زده بود . انگار باورش نميشد كه كشيده باشمش .
عصبي با اخماي تو هم كنار زدمش . به سمت تابلو رفتم . بوم و از روي سه پايه برداشتم و به سمت آراد رفتم . به طرفش گرفتم و گفتم :
- بيا . اينم مال توئه . برو و اينم با خودت ببر . ديگه نميخوام چشمم حتي به تصويرت بيفته .
- هورام . . .
صداي مردونش طور خاصي بود . يه جوري كه قلبم و زير و رو ميكرد .تابلو رو ول كردم روي زمين و دستام و روي گوشام گذاشتم . گفتم :
- نميخوام هيچي بشنوم . نميخوام هيچي بشنوم .
گرماي تنش و حس كردم . به سمتم اومد . چشمام و بستم . كاش ميشد عطر تنشم بو نكشم . دلم ميخواست جرات اين و داشتم كه بلند بهش بگم ازش متنفرم . ولي نبودم ! چطور ميتونستم چيزي رو بگم كه واقعيت نداشت ؟
دستاش و روي دستام گذاشت . گرم بود . آروم دستام و پايين آورد . بازوهاش و دور شونم حلقه كرد و من و تو بغل خودش كشيد .
به پهلوهاش مشت كوبيدم گفتم :
- ولم كن . دلم نميخواد ببينمت . برو .
- حرف بزن باهام بانو . تو خودت نريز . من ولت نميكنم . مگه نگفتم هر جا بري دنبالت ميام ؟
قلبم يه جوري شد . چقدر اين لحن مهربون به صداي مردونه و بمش ميومد . دوباره مشت كوبيدم . لباش و روي موهام گذاشت و بوسيد . دوباره زمزمه وار گفت :
- هر چي تو بگي درسته . من سزاوار هر رفتاري هستم . حرص نخور بانو . آروم باش .
اشكام سُر خورد پايين گفتم :
- بسه . انقدر دو رو نباش . تو به خاطر من به گالري سر نزدي . من احمق مدام منتظرت بودم . هي ساعت و نگاه ميكردم . هي نگرانت بودم . احمق بودم مگه نه ؟ اين همه انتظار بي خود حماقت محضه !
دوباره با همون لحن خواستني گفت :
- نه عزيزم . من احمق بودم كه نيومدم . بگو هورام . بازم باهام حرف بزن . همه ي ناراحتيات و بريز بيرون . ميخوام همه رو بشنوم .
- اداي آدماي مهربون و برام در نيار . تو حتي حاضر نيستي بهم بگي حست چيه . چرا انقدر بازيم ميدي ؟ داري كلافم ميكني . خودت متوجه نميشي ؟ كلافگيام و حس نميكني ؟! بس نيست ؟! چرا نميري ؟ اصلا همين الان برو .
من و سفت تر توي بغلش كشيد . گفت :
- ميخواستم برم . ولي تو با اين نقاشي خوشگلت دلبري كردي . نذاشتي برم بانو . تو خواستي كه برم . امر امر توئه . ولي يكم به فكر منم باش . دلم ميخواد كنارت باشم . دلم ميخواد بعد از اين همه جدايي بهت برسم .
خشكم زد . كاش ميتونستم سرم و بلند كنم و صورتش و ببينم . واقعا داشت راست ميگفت ؟ انگار فهميد شوكه شدم . دستش و نوازش مانند روي موهام كشيد و گفت :
- ميخوام بانوي خودم باشي . فقط و فقط براي خودم . باشه بانو ؟! قول ميدي فقط به من فكر كني ؟ فقط مال من باشي ؟ من حسودم . نميتونم غير از اين و تحمل كنم . يا قبول ميكني و مال من ميشي يا اينكه . . .
مكث كرد . چشمام و بستم . ميخواست بگه يا اينكه جدا شيم ؟! دوباره به حرف اومد و گفت :
- يا اينكه قبول نميكني و من به زور متوسل ميشم و بازم بانوي خودم ميشي .
طاقت نياوردم . سرم و از روي سينش بلند كردم . نگاهم به چشماي سياهش افتاد . چقدر ممنونش بودم كه بهم حق انتخاب نداده بود .
اشكام هنوزم سرازير ميشدن رو گونه هام . لبخندي روي لبش نشست و گفت :
- فهميدي بانو ؟ مفهوم بود ؟!
آب دهنم و قورت دادم . همه چي مثل خواب و رويا بود . با صدايي كه به خاطر گريه و فريادايي كه زده بودم دورگه شده بود گفتم :
- بگو .
پرسشگر نگاهم كرد و گفت :
- چيو ؟
- هموني كه هنوز بهم نگفتي .
يكم فكر كرد . يه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- چيزي به ذهنم نميرسه .
سرم و پايين انداختم و گفتم :
- بگو دوستم داري !
خنديد گفت :
- يعني با اين حرفام بهت اثبات نشد ؟
دوباره نگاهش كردم گفتم :
- ميخوام بشنومش .
- من از اين كارا بلد نيستم . دلم ميخواد با عمل احساسم و اثبات كنم نه با حرف .
اخم كردم و گفتم :
- بهت ميگم بگو .
بينيش و به بينيم چسبوند و گفت :
- نميگم .
- بايد بگي . وگرنه بانو بي بانو .
اخم مصنوعي رو صورتش نقش بست . گفت :
- نخير تا به زور متوسل نشم انگار نميشه .
خندم گرفته بود . راست ميگفت . حالا مگه چقدر مهم بود اين كلمه ؟ اين مهم بود كه كنارمه . كه با حرفاش و كاراش علاقش و ثابت ميكرد بهم .
ازش فاصله گرفتم . دستام و روي سينم قلاب كردم و گفتم :
- اصلا تو امروز كجا بودي كه گالري نيومدي ؟
- آخ آخ من ميميرم واسه اين بازجويياي زنونه .
خنديدم . از ته دل . به خاطر لحنش . گفت :
- ايشالله هميشه بخندي بانو . كنار همسرت . بچه هاي احتمالي و . . .
- خيلي داري تند ميري . حالا كي بله رو داد ؟
- خودم گرفتمش . از تو .
لبخند زدم و سرم و پايين انداختم . چشماش دوباره شيطون شده بود . گفت :
- امروز گالري نيومدم چون تمام روز داشتم تمرين ميكردم كه چي بايد بهت بگم . ميخواستم همه چي خوب باشه . ميخواستم خواستگاري كنم ازت . البته فكر برخورد تورو نكرده بودم . كلا برخوردت همه ي كاسه كوزمون و به هم ريخت . مجبور شدم في البداهه وارد عمل شم . بعدشم گفتم ميام دم خونتون به حسام زنگ زدم گفت به دوستت گفتي ميري كارگاه . حالا مگه آدرس اينجارو ميداد ! خودم و كشتم . به هزار تا چيز مديونش كردم تا داد . هي ميگفت اين بار هورام بفهمه من واسه تو كاري كردم من و ميكشه . منم گفتم آدرس و ندي خودم ميام ميكشمت . ديگه بنده خدا ترسيد و آدرس و داد .
خنديدم . آراد نگاهش به تصوير خودش افتاد كه روي زمين بود . برداشتش و گفت :
- چقدر شبيه خودمه . وقتي ديدمش خشكم زد . كي كشيديش ؟
نفسم و بيرون دادم و گفتم :
- سه سال پيش . از همون موقعي كه تنهام گذاشتي . ذره ذره كشيدمش . تا همين ديشب كه تمومش كردم .
دوباره نگاهم كرد گفت :
- هورام واسه منم اين سه سال سخت بود . حس كردم اينجوري براي جفتمون بهتره . زياد بود . منكرش نميشم ولي به موقع بود . تو توي اين رابطه گيج بودي من از تو بدتر . پس كي ميخواست اين رابطه رو مديريت كنه ؟! جفتمون بايد بزرگ ميشديم . بايد به احساسمون كاملا مسلط ميشديم . الان شديم . ميبيني ؟
سر تكون دادم زير لب زمزمه كردم :
- مرد پاركي خودخواه !
چشماش گرد شد گفت :
- چي گفتي ؟
مرد پاركي . . . مرد پاركي . . . اون مرد پاركي بود . . . هموني كه يه روز فقط بهم يه تنه زد . . . بعدش وارد زندگيم شد . . . بعد كم كم پر رنگ شد . . . نقش گرفت . . . رُل اصلي رو بازي كرد . . . عاشق كرد . . . عاشق شد . . . همه ي زندگيم شد . . .
نفس عميق كشيد . لبخند نشست روي لبام . چقدر خوشبخت بودم . اين بار با صداي بلند گفتم :
- مرد پاركي خود خواه !
- آخرشم نگفتي اين مرد پاركي چه كوفتيه ها !
خنديدم گفتم :
- كوفت نيست . تويي .
از پشت بغلم كرد . لباش و كنار گردنم گذاشت . نفساش به پوستم ميخورد . گفت :
- چرا مرد پاركيم ؟ . . . چرا خودخواهم ؟
نفساش كه به گردنم ميخورد قلقلكم ميگرفت . قهقهه زدم و گفتم :
- نكن آراد قلقلكم مياد .
خنديد گفت :
- ببين خودت سوژه دست آدم ميديا .
بوسه اي رو گردنم گذاشت و سرش و بلند كرد . به سينه اش تكيه دادم و گفتم :
- مرد پاركي چون اولين بار تو پارك ديدمت . خودخواهي چون . . .
فكر كردم . چرا خود خواه بود ؟! انگار همه چي از ذهنم پاك شده بود . آراد من پر از عشق بود . ديگه خودخواه بودن معني نميداد .
با شيطنت گفتم :
- خودخواهي چون بهم نميگي دوستم داري .
همينجور كه دستاش دور كمرم حلقه


مطالب مشابه :


رمان میراث1

رمان میراث1 اي كه قرار بود زندگي مشترك كلي انجام عمليات روي صورتم يه كفش




رمان در امتداد باران (18)

رمان خانه دانلود رمان برای کامپیوتر و رمان عمليات عاشقانه




دفاع مقدس

مجموعا در طول8 سال دفاع مقدس 163 عمليات كوچك و بزرگ حمله مشترك دانلود رمان




رمان در امتداد باران (17)

رمان خانه دانلود رمان برای چون او اگر هنوز حتي ذره به اين زندگي مشترك پيوند داشت




رمان بانوی سرخ قسمت 16 (قسمت آخر)

رمان رمــــان همون شب توي مهموني يكي از دوستاي مشترك حسام و سرزمين دانلود.




بانوى سرخ 18

رمان خانه دانلود رمان برای همون شب توي مهموني يكي از دوستاي مشترك حسام و آراد بود




نُت موسیقی عشق 3

رمان خانه دانلود رمان برای استاد خدا نكنه اين محصول مشترك ما باشه.والا ما ارزو




چراغونی 9

رمان خانه دانلود رمان برای کامپیوتر و رمان عمليات عاشقانه




برچسب :