رماان عشق فلفلی 10

پارسا همین که نشست دست به ضبظ برد و صدای انرا بلند کرد. و بعد راه افتاد.سکوت سنگینی بینمان بود...ولی من به این راضی بودم با سرعت میراند...در مقابل فروشگاه بزرگی ایستاد و گفت:ساعت 3 اینجام...ناهارم بخور.
و دسته ای پول به سمتم گرفت پول را از دستش گرقتم و بدون نگاه کردن به او در ماشین را بستم و به سمت فروشگاه میرفتم که صدا کرد:هی!
چرخیدم به سمتش ،با اینکه سرش به طرفم بود ولی نگام نمیکرد با این کار حرصم را دراورده بود ولی گفتم:بله!
_مامانم رنگ ابی دوست داره و پونه هم صورتی...باباهم هرچی بخری قبول داره.
یک تار ابروم رو بالا انداختم و گفتم:باشه!امر دیگه؟
نگاهش رو ازم گرفت و با سرعت گازداد...میخواستم برم بکشمش پایم را محکم روی زمین کوبیدم و به سمت فروشگاه رفتم یک یکی مغازه ها نگاه میکردم .برای همشون متناسب با سلیقم چیزی خریدم ..و برای خودم هم یک پیراهن سفید قهوه ا ی که شبیه تونیک بود.ساعت نزدیک 2 بود که به ساندویچی که اون نزدیک بود رفتم و یک دونه ساندویچ خریدم.پارسا حدود 400 تومن بهم پول داده بود و من 100 تومن خرج کرده بودم..روی نیمکتی که دم در فروشگاه و روبه خیابون نشستم که یکدفعگی یک مرد با سرعت کنارم نشست و گفت:تیام خانم!
چرخیدم به سمتش...این اینجا چیکار میکرد شاهین بود برادر شیدا...لبخندی زدم و گفتم:شما کجا اینجا کجا؟
_داشتم رد میشدم دیدمتون...اول باورم نمیشد حال شما خوبه؟
_ممنون شیدا همراهتون نیست.؟
_نه برای کار بابا اومده بودم تهران و فردا برمیگردم ...از شیدا شنیدم که با یک نفر عقد کردید
سرمو تکون دادم و گفتم:بله.
_کی هست حالا؟
_یکی از فامیل های دورمون.
_همدیگه رو دوست داشتین؟
سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم نگاش به دل مینشست مثل پارسا عصبی نبود ..
زود گفت:البته به من ربطی نداره شما کی برمیگردین؟
_امشب.
_باهواپیما؟
_نه فکر نکنم فکر کنم با ماشین خودشون چون اونجا لازمشون میشه.
_فکر کردم ساکن تهرانن؟
_بله ولی دانشگاه مشهد قبول شدن!
لبخند بی روح و ظاهری نشست روی لبش و گفت:الان کجاست؟
_نمیدونم رفته کجا!
_یعنی تو رو تنها فرستاده بازار.
سرمو باز هم تکون دادم احساس کردم محکم کوبید روی پاش نگاهش کردم انگار سردرگم بود اروم گفتم:چیزی شده؟
_نه ...من میرم کاری ندارید؟
لبخندی زدم و از جا همراه اون بلند شدم که صدای بوقی پیچید توی گوشم.
چرخیدم و با دیدن ماشین پارسا لبخند شیطنت امیزی اومد گوشه لبم.
_من میرم دیگه.
دوباره به سمت شاهین برگشتم و گفتم:ازدیدنت خیلی خوشحال شدم حتما به شیدا سلام برسون .
_تو که زودتر از من میبینش تو بگو دیگه...
با یاداوری اینکه پارسا الان اونجاست و تماما رفتار منو از نیمرخ در نظر داره با یک لبخند و عشوه گفتم:چشــــــم.
سرشو تکون داد و گفت:خداحافظ.
_خدانگهدار...وسایل را برداشتم و به سختی به طرف ماشین رفتم پسره پرو داشت بر و بر منو نگاه میکردیک کمکی چیزی...سوار شدم و وسایل را روی صندلی گذاشتم انهارا جابه جا کرد و من نشستم..
همین که دروبستم چرخید به سمتم و گفت:کی بودن؟
لبخندی زدم و گفتم:اول سلام.
دستشو روی فرمون اروم کوبید و گفت:بگئ کی بود؟
_دوستم..
باداد گفت:دوستتون؟
منم محکم گفتم:داداش دوستم.
_یعد ایشون دوست شما هم میشه؟
سرمو برگدوندم به سمتش و توی چشمای عسلیش خیره شدم و گفتم:چطور شما با همسایتون دوست میشید ولی من؟چطور شما با دختر خاله و دختر عموتون میخندید ولی من نمیتونم؟اون پسر هرکی باشه حتی اگه دوست خودمم باشه به خودم مربوطه!
از اینکه این جوری حرف زدم خودم هم تعجب کردم اونم نگاهشو ازم گرفت و به سمت خونه رفت مدام زیر چشمی نگاهش میکردم ولی هیچ عکس العملی نداشت وقتی رسیدیم خونه ...گفت:وسایلتو جمع کن که بریم؟
_الان؟
با داد گفت:انگار نه انگار شما فردا مدرسه داری نه؟
_شما هم فردا دانشگاه داری؟
_اره بدو
وسایلم رو جمع کردم رفتم نشستم روی مبل. اونم یک دوش گرفت و رفت لباس بپوشه که گفتم:با ماشین شما میریم یا امیر ؟
_خودم...راحت ترم..نمیخوام باز خراب بشه که بد خواب بشم...
منظورش از بد خواب شدن رو نفهمیدم ولی اگه منظورش کنار من خوابیدنه که منم سخت باهاش موافق بودم وسایل رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم که بریم

**********

با حرکت ماشین من هم چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم که پارسا گفت:(تیام )
یکی از چشامو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم:(بله)
_این چند روز اخلاقم بد و سگی شده بود امیدوارم ناراحت نشده باشی.
حتی از کلمه هم استفاده نمیکرد من عقده ی یک ببخید نبودم ولی اگه میگفت چی میشد اما همین که غرورشو شکسته بود بازم خوب بود.
گفتم:چرا اینو به من میگی؟
پارسا کمی به سرعتش افزود و گفت:(چون فکر میکنم از دستم ناراحت شدی)
میخواستم بگم مطمئن باش ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:مامانت اینا تا پایان دوران فوق لیسانست میخوان مشهد بمونن؟

_نه فردا پس فردا راه میوفتن 1 ماهی هست اینجا موندگار شدنو
با کمی مکث و سعی در اینکه بدون حس بگم گفتم:توچی؟
_من...بابا با کمک اقا سعید اینجا یک خونه برام اجاره کرده..کارمم که انتقالی گرفتم.
گفتم:کار میکنی؟
خندید و عینک افتابیشو از روی چشمش برداشت و نگاهم کرد و گفت:بهم نمیاد؟
و دوباره حواسش را به رانندگی داد گفتم:(چرا بهتون میخوره ابدارچی باشید!)
_نه اون شغل رو برای تو نگه داشتم....نگا چه به فکرتم..
_بابا ..با مزه.
اینو که گفتم زد زیر خنده ..داشت از خنده میمرد مردانه میخندید و این بر جذابیتش می افزود نکند دلم برای همین خنده هایش بلغزد.
گفتم:خونت چه جوریه؟
_یک اپارتمان 3طبقه است .اون جور که بابا میگفت بقه 2 و 3و خالیه و طبقه اول هم یک زن و شوهر که 3 تا بچه دارن.
ناخوداگاه گفتم:ماشاالله...
اونم لبخندی محوی زد و من گفتم:شما انگار بچه زیاد دوست دارید؟
_تا طرفش کی باشه؟
به بیرون نگاه کردم افتاب زیاد بود و میخورد توی چشمم همه جا بیابون بود دستمو جلوی چشمم گرفتم که گفت:عینک تو داشبرد هست بردار.(مرسی)ارامی گفتم و در را باز کردن و با دیدن عینک زنانه و ظریفی که بود تعجب کردم و گفتم: ماله کیه؟
نگاه گذرایی به عینک انداخت و گفت:ماله پونه است ...و بعد از چند ثانیه گفت:مشکوک شدی؟
شانه بالا انداختم و سرمو به صندلی تکیه دادم که یاد جوابش افتادم و گفتم:مثلا ملینا!
_چی رو ملینا؟
_طرف رو دیگه.
_اها...خب خب راستش نه ملینا قدش کوتاهه ..من به شخصه زن قد کوتاه دوست ندارم.

**********

24

بی دلیل توی دلم قند اب شد نمیدونم چرا احساس کردم توی دلم یک باد خنک پیچید بعد از فکر گفتم:سپیده چی؟

پقی زد زیر خنده و گفت:سپیده خوشگله و خوش هیکل...دلم هری ریخت پایین که گفت:ولی دیوونه است..این را گفت و باز هم مردانه خندید..با دست موهایش را کنار زد و گفت:سوالا تموم شد؟
_نه....پریسا چی؟
_کدوم پریسا؟
مگه چند تا پریسا توی زندگیش بود که یادش رفته بود...
_دختر عموت!
زیادی کنه است....اصلی رو نمیپرسی؟
اصلی کی بود؟نکنه خودمو میگفت ولی نه من فرعی هم نیستم.
_منظورت کیه؟
همونطور که به جلو نگاه میکرد بی تفاوت گفت:همونکه کنارم نشسته.
منظورش من بودم باسعی در اینکه ذوقم را پنهان کنم گفتم:خب بگو...دوست داری طرفت من باشم؟
یک لحظه چرخید و بهم نگه کرد ولی هیجی نگفت ..روشو کرد اون طرف انگار خودشم مردد مونده بود ..خب توکه نمیخوای جواب بدی چرا میگی بپریم.
چند لحظه هردومون سکوت کرده بودیم که من چشمامو بستم و به صندلی تکیه دادم .نمیدونم چه قدر خوابیده بودم که با لرزش پام بیدار شدم..دستشو گذاشته بود روپام و تکونم میداد ..وقتی چشامو باز کردم دستشو برداشت گفتم:چی شده؟
_ساعت نُه من که خیلی گشنمه!
_نه شبه؟
لبخندی زد و به اسمون نگاه کرد ..کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:منم خیلی گشنمه!
اینو گفتم و خمیازه ای کشیدم ..پارسا ساندویچی به سمتم گرفت و گفت:کالباسه بخور.
برام ساندویچ درست کرده بود با چند تیکه کالباس و نون گفتم:شما با این کلاستون بهتون نمبحوره تو جاده کالباس بخورید.
لبخندی زد و گفت:وقتی ادم زنش خواب باشه معلومه باید کالباس بخوره.
منو زنش خطاب کرده بود و این برام خیلی دلنشین بود .نوشابه ای در لیوان ریخت و گفت:میخوری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم .داخل ماشین نشسته بودیم و میخوردیم ..لیوان نوشابه رو گرفتم و کمی ازش خوردم و خواستم ان را کناری بگذارم که از دستم گرفت و سر کشید .بعضی رفتاراتش مثل پسر بچه ها بود..چپ چپ نگاهش کردم که گفت:چیه؟
زدم زیر خنده چه قدر چشماش در ان سیاهی شب ناز شده بود ...بعد از اینکه غذا تموم شد گفتم:میرم نماز بخونم!
_برو منم همین دور و برام.
رفتم به سمت وضو خونه و بعدشم رفتم به مسجدی که انجا بود..سر نماز از اینکه از صبح تا الان مدام اخلاقش تغییر میکرد ...کمی ترسیدم..صبح اونقدر عصبانی...الان اینطوری.نمازمو خوندم و از خداهم خواستم راه درست را بهم نشون بده ..راه خوشبختی رو...اروم چادر نماز رو تا کردم و داشتم از در خارج میشدم که زنی چادر به سر به سمتم امد ..صورت گرد و سفیدید داشت.
گفت:(سلام دخترم)تقریبا هم قدم بود گفتم:(بله بفرمایید)
_شما اهل تهرانید؟
_خیر من مشهدی هستم.
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:خب خدارا شکر ...منو پسرمم هم مشهدیم ..شوهرم 3ساله فوت کرده...رفته بودیم خونه ی دخترم...البته دومادم کرمانشاهی ولی تو دانشگاه همو دیدن..یک نوه هم دارم اسمش ماهانه.
_ببخشید صحبتتون رو قطع میکنم ولی این حرفا چه ربطی به من داره؟
_دخترم الان تو رو دیدم ...ماشاالله هم از قد و بالات و هم دین و ایمونت ..خوشم اومد خواستم شمارتو بگیرم و باری امر خیر.
امر خیر....ناخود اگاه خندم گرفت قورتش دادم و و گفتم:ببخشید من قصد ازدواج ندارم.
به شونم زد و گفت:همه دخترا اول اینو میگن بزار بیایم..
سرمو به علامت منفی تکون دادم و به سمت در میرفتم که مانتو از پشت گرفت و کشید...افتادم توی بغلش انچنان با شتاب کشیدم که اینطوری شد .مظلومانه نگام کرد و گفت:ببخشید...
لبخند ظاهری زدم و بعد از پا کردن کفش هام به سمت ماشین رفتم..پارسا به ماشین تکیه دادم بود وقتی دیدم اخمی به پیشونیش انداخت و گفت:چه عجب!
_نماز میخوندم.
_مگه نماز جعفر طیار میخوندی که اینقدر طول کشید؟
_نه نماز تیام شکیبا میخوندم.
اون نشست و منم نشستم..ماشین را از پارک درمیاورد که گفت:چرا اینقدر دیر اومدی؟
_خیلی مهمه؟
یک نیم نگاه بهم انداخت و گفت:بله...خیلی..
باز شیطون رفت تو وجودم و گفتم:یک نفر ازم خواستگاری کرد
_یک مرد؟
_یک خانم ازطرف یک مرد.
_به قیافه بچگونت نگاه نکردن.
اینو گفت و یک لبخند زد ..منم لبخندی زدم و ادامه دادم:اره قیافمو ندیدن ولی از دو هیکل مو دیده ...

***********

اینو گفت و یک لبخند زد ..منم لبخندی زدم و ادامه دادم:اره قیافمو ندیدن ولی از دور هیکل مو دیده ...به مامانش گفته بیاد شماره خونمو بگیره.
پارسا کمی به سرعتش افزود و گفت:(دادی؟)
_نه...از خانمه خوشم نیومد..نکه خوشم نیاد ...بین خواستگارام مورد های بهتری هم هستن...پارسا پقی زد زیر خنده و گفت:میشه نام ببرید؟
از تک و تا نیوفتادم و خواستم همون 5 ،6تایی که واقعا زنگ زده بودند رو بگم که موبایل پارسا زنگ زد...دست در جیبش کرد و بعد از دیدن شماره ان را به سمت من گرفت و گفت:مامانه...جواب بده بگو دارم رانندگی میکنم.
_سلام هستی خانم.
_سلام خوشگلم خوبی؟
_ممنون خوبم شما چطورید؟
_منم خوبم...پارسا چه طوره؟
_اونم خوبه.
_چرا خودش برنداشت!من باید قهر باشم نه اون.
_قهر چیه؟داره رانندگی میکنه...تو راهیم
_حسابی مواضب خودتون باشید...کی میرسید؟

_حدودا 2 و 3 صبح...من میرم خونمون..پارسا هم همونن موقع ها میاد.
_خوشحال شدم صداتو شنیدم....فردا میبینمت...
پارسا از کنارم گفت:بپرس پونه مشهده یا تهران..؟کیا مشهدن؟
این سوالا رو پرسیدم و او جواب داد:پونه که دانشگاهش شروع شد رفت..فقط منو و شایان اقا و اقا کوروش هستیم...بقیه رفتند....بعد از قطع تماس این را بهش گفتم و گوشی رو بهش دادم و سرمو تکیه دادم به صندلی ولی خوابم نمیومد...پرسیدم:تو اپارتمانت تو طبقه چندمی؟
_دوم منم...سوم هم...هم ملینا
چی؟ملینا برای چی؟اینجا چیکار میکنه؟میخواستم داد بزنم یعنی چی؟ملینا چرا؟چرخیدم طرفش ولی قبل از اینکه حرفی یزنم..با دستش علامت سکوت رو نشونم داد و گفت:وقتی فهمید دانشگاهم اینجاست و کارمم هم اینجا اونم تصمیم گرفت برای کار بیاد اینجا..اون طور که خودش میگفت پسرخاله باباش یک شرکت داره که از ملینا برای کار دعوت شده...زیر لب گفتم:_اونم چه کسی؟
پارسا سکوت کرد و من گفتم:حالا چرا اپارتمان تو؟
_بده کمکش کردم؟
نگاهمو از پارسا گرفتم و به بیرون خیره شدم
با خنده گفت:میخواستی خواستگاراتو نام ببری!
محکم گفتم:حوصله ندارم.
_بگو نداشتم.
_هرجور دوست داری فکر کن.
سرمو به شیشه تکیه دادم که گفت:رسیدیم کی نقش ادم خوبه باشه؟
_خوبه من ...بده تو...اینجوری غیر طبیعی نمیشه.
_خیلی پرویی.
زیر لب گفتم:ببین کی به کی میگه؟
بلند گفت:چیزی گفتی؟
با کش گفتم:نـــــــــــــــــه خیــــــــــــر
_سر عقدم همینجوری میگفتی دیگه!
_ته دلم همین بود!
دیگه سکوت کرد وهیچی نگفت فقط کمی اهنگ رو بلند کرد و پنجره رو داد پایین تا خوابش نبره...
منم با چشام جاده خالی و سیاه رو متر میکردم که رفت توی کوچمون جلوی در خونمون ایستاد ..ساکمو برداشتم که گفت:برو بخواب که صبح بازخواب نمونی!
یک اخم نمایشی کردم و گفتم:شما بیشتر نیاز به خواب داری؟
به شوخی گفت:بیام خونه شما!؟
لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم:جا نداریم وگرنه قدمتون رو تخم چشامون.
سرشو کمی جلوتر اورد :تو تخت شما هم همینطور.
بد نگاهش کردم...بعضی جرف ها نباید بین ما زده میشد ولی اون...اصلا براش مهم نبود..
نگاهش بعضی موقع ها انقدر سرد و بیروح بودکه میترسیدم بهش نگاه کنم وبعضی اوقات داغ و سوزنده.

*************

کلید انداختم و وارد شدم...سعی میکردم ارام ارام برم...در خونه هم باز کردم...فرهاد وسط هال دراز کشیده بود و در حال تخمه خوردن و فوتبال دیدن بود.
با تعجب رفتم جلوش و همونطور که اروم حرف میزدم گفتم:سلام....چرا بیداری؟
اول با تعجب نگاهم کرد و بعد بلند شد و گفت:سلام اباجی!
و بوسه ای بر گونه ام زد..
لبخندی زدم که گفت:برو بخواب که خسته ای!
چشامو روی هم فشردم و به اتاق رفتم..اتاقم مرتب بود...نکنه مامان فکر کرده من با پارسا میام...چه فکرا!
اروم خودمو روی تخت انداختم و تا چشامو بستم خوابم برد..با تکون های شدید بلند شدم..فرهاد بود..بیشتر به زیر پتو رفتم که پتو رو از روم کشید و گفت:پاشو مدرست دیر میشه ها!
صداشو تو عالم خواب میشنیدم...
خمیازه ای کشیدم که بالش رو از زیر سرم کشید و سرم افتاد..خواب دیگه از سرم رفته بود چشامو باز کردم و به فرهاد خیره شدم..طلبکارانه نگاهش میکردم که گفت:چیه؟یک جوری نگاه میکنی انگار زود بیدارت کردم...پاشو بینم.
وقتی دید همونجوری نگاهش میکنم دستمو کشید و گفت:پاشو نزار از راه اب ریختن و پر کردن تو گوش و دماغ بیدارت کنم.
با این حرف یاد اون روزی که پارسا منو بیدار کرد افتادم..لبخندی نشست روی لبم که فرهاد گفت:خل شدی تیام ها!
از جا بلندشدم ابی به صورتم زدم و بعد از شانه کردن موهای بلند مشکیم ....حاضر شدم..لباسهای مدرسم در ان ساک حسابی چروک شده بود ولی راه دیگه ای نداشتم.
فرهاد برام ساندویچ درست کرده بود...ازش خداحافظی کردم و راهی مدرسه شدم در راه مدرسه همونطور که ساندویچمو میخوردم...فرمولا رو دور میکردم که در چند قدم مدرسه صدای شیدا پیچید تو گوشم:واسـتا گلابی.
برگشتم به سمتش....بدو بدو جلو اومد و سریع بغلم کرد...
_سلام شیدا.....خوبی؟
با لبخند و انرژی گفت:اره خیلی بعد از چند روز تعطیلی اومدم مدرسه و قیافه ادم های ناراحتو گرفت به خودش..
_چه خبر؟
_از شما چه خبر ...با اقاتون میرید تهرانو.
_راستی شاهین رو دیدم.
_بله گفتن
_مگه اومده؟
_نه خیر با پرنده های نامه بر و دود برام فرستاده خب تلفن زده دیگه.
همون موقع باران هم اومد...اول منو بغل کرد و حالمو پرسید که شیدا گفت:منم چغندرم دیگه!
منو و باران زدیم زیر خنده که باران شیدا رو بغل کرد و گفت:نه عخشم...تو شلغم منی..
شیدا دستشو نزدیک مقنعه باران برد و گفت:بکشم..
باران جیغ کشان داخل مدرسه دوید و گفت:نکن..
شیدا هم با قدم های بلند دنبالش رفت..منم نظارشان میکردم.باران دوباره به سمت من برگشت و رفت پشت من و گفت:نزار بکشه تیام.
خندیدم و گفتم:مسخره ها مثل بچه اول دبستانی هاییدها!
شیدا گفت:حالا شما شوهر کردی ادا ادم بزرگ ها رو درنیار..
یه سر کلاس رفتیم با سوگل هم احوال پرسی کردیم..زنگ اول همون امتحان سخته بود که خیلی خوب دادمش ...همه خوب دادن.زنگ اخر بود...سوگل که مثل همیشه زود رفت و منو وباران و شیدا رفتیم دم در که روبه باران گفتم:خب حال حسام چطوره؟
_خیلی خوبه...امروز میاد دنبالم...
_پس وای میستام ببینمش...
باران لبخندی زد که شیدا گفت:شما فعلا با نامزد خودت که مثل چی داره مارو نگاه میکنه برو
_چی؟
خط نگاه شیدا رو دنبال کردم و روی پارسا فرود اومدم داشت میومد به سمت ما..با بچه ها خداحافظی سر سری کردم و رفتم به طرفش...سلام یادم رفت و گفتم:چی شده؟
_سلام
_سلام چی شده؟
_بیا حالا...
باهاش به سمت ماشین رفتم و سوار شدم و گفتم:کجا میریم چی شده؟
که رفت به سمت خونه اقاجون اینا(پدر مادرم.)
_اونجا میریم چرا؟
پارسا سکوت کرده بود و عصبی نبود ولی من عصبانی بود و میخواستم فریاد بزنم...از ماشین دوتایی پیاده شدیم و رفتیم داخل...خاله زیبا روی پله نشسته بود و گریه میکرد جلو رفتم که پارسا دستمو گرفت و کشید..با نگاهم ازش پرسیدم چی شده ولی جوابی نشنیدم..با صداهای افزایش یافته گریه ..با خودم گفتم نکنه برای اقاجون اتفاقی افتاد چرخیدم به سمت پارسا و گفتم:اقاجونم چیزیش شده؟
پارسا گفت:ایشون...ایشون...تموم..نتو� �ست بقیشو بگه...نگاهشو ازم گرفت ولی من پرسشگرانه نگاهش میکرد باورم نمیشد اقاجون از پیشم رفته باشه.....اقاجون که مریض نبود...پس..اقاجون رفته بود خدااونو از ما گرفته..بود...بغض به گلوم چنگ زد و اشکام میریختن..

----------------------------

پارسا گفت
:ایشون...ایشون...تموم..نتونست بقیشو بگه...نگاهشو ازم گرفت ولی من پرسشگرانه نگاهش میکرد باورم نمیشد اقاجون از پیشم رفته باشه.....اقاجون که مریض نبود...پس..اقاجون رفته بود خدااونو از ما گرفته..بود...بغض به گلوم چنگ زد و اشکام میریختن..خودمم حال خودمو درک نمیکردم،چشامو بسته بودم و جلوی پارسا اشک میریختم..اقاجون یکی از عزیز ترین کسام ،از پیشم رفته بود..من فقط 1دونه پدربزرگ داشتم که خدا ازم گرفت.ناخوداگاه یک قدم جلو رفتم و خودمو توی اغوش پارسا انداختم...اونم دستاشو پشتم گرفت....اولین بار بود که به اغوشش رفته بودم ..اونم فقط برای پناه...سرموتوی گودی شونش فرو برده بودم ،همه ی خاطره هام با پدربزرگ برام زنده میشد.بوی عطر پارسا گریمو بیشتر میکرد..بازوهای عضلانی او در برابر دستان ظریف من...زنانگی و ضعیف بودن در برابر مشکلاتم را به چشم می کشید.بغض اوار شده بود بر گلویم.اغوش پارسا گرم بود و من هم به این گرما برای اشکهایم نیاز داشتم..هق هقم تمامی نداشت...مگر میشد ...مگر میشد نبود اقاجون را درک کنم..دستی مرا از اغوش پارسا بیرون کشید.فرهاد بود...دلیل کارش را نفهمیدم...نگاه ها در هم لغزید ولی به بغل او نرفتم،به طرف خاله زیبا که حالا سرش را بالا اورده بود..و به من نگاه میکرد..کمی جلو رفتم و با صدایی که با شکستن بغضم همراه بود گفتم:سلام.
خاله مرا در یک حرکت در اغوش کشید..احساس کردم همه ی غم های دنیا بر سر من خراب شده..پس از اشک های فراوان..از بغل هم دراومدیم و دیدم مامان و بابا هم ایستاده اند ..بابا گفت:فردا مراسم عزاداری برپا میشه.
سریع گفتم:دلیلش چی بوده؟
به دنبال جواب در چشمهای بابا بودم که جواب پارسا مرا غافل گیر کرد:ایست قلبی.چرخیدم به سمتش و نیم نگاهی به او انداختم.مامان با دست اشکهایی که ارام میریخت را پاک کرد و گفت:زیبا بیا خونه ما...بابارو...بابارو الان میان میبرن سرد خونه.
خاله زیبا زیر لب زمزمه کرد:سردخونه... روی پله نشست ..طاقت نداشت باید میگریست..باید خالی میشد.حقش بود.با هر اشک خاله من هق هق میکردم.پدربزرگ مرا خیلی دوست داشت..مخصوصا در کودکی که عاشق نوه دختری بود..من تنها نوه دختر او بودم...چه شب جمعه ها که در خانه انها گذرانده بودم..با بوی سنگگ داغ بیدار میشدمم..بازی هایی که در حیاط بزرگ خانه اقاجون میکردیم.قصه های شیرین و پرمحتوا اقاجون..اخلاقی که مادر از ان ارث نبرده بود ولی اقاجون داشت...صبور..همدم...یاد لبخند های شیرینش که می افتم گریه امانم نمیدهد..پدر گفت:پارسا جان میشه تیام رو ببری؟
سرم رو بالا اوردم و گفتم:نه میخوام اقاجون رو ببینم..هم میخواستم اقاجون روببینم هم نمیخواستم با پارسا باشم...میخواستم تنها باشم.

******************

بابا نگاه معناداری به پارسا کرد و دوباره به درون خانه رفت.
میخواستم به دنبال بابا به داخل بروم که فرهاد دستمو کشید و توی چشام نگاه کرد و گفت:بهتره به حرف بابا گوش کنی.
اروم گفتم:تو دیگه چرا فرهاد.
سرشو جلو اورد و دم گوشم گفت:وقتی بهش زنگ زدیم که بیاد دنبال تو ..نمیدونی چه قدر نگران شد که نکنه برات اتفاقی افتاده باشه.
_اینا همش فیلمه فرهاد.
اروم سر شونم زد و گفت:فیلمه قشنگیه...
و بلند گفت:اقا پارسا بهتره تیام رو ببری من با بابا موافقم.
پارسا جلو اومد و دستامو گرفت دستاش داغ بود...وقتی دستامو گرفت بک فشار کوچولو بهش وارد کرد که دلیلیشو نفهمیدم همین که از خانه خارج شدیم..دستمو بیروم کشیدم و با فاصله ازش راه میرفتم.عصبی بودم..بیشتر از اون ناراحت...اونقدر توی فکر اقاجون بودم که ماشینشو رد کردن.
_اهای دختره ماشینمو رد کردی!
منو و دختره خطاب کرده بود برگشتم به سمتش و گفتم:بله میدونم.
به سمت د رماشین رفت و گفت:بیا بشین.
یک قطره اشک بی هوا چکید از چشمم.
گفتم:که کجا بریم؟اصلا چرا باید با تو بیام...اصلا چرا اقاجون رفت..چرا من اینجام..چرا تو فامیل مایی.چرا باهات عقد کردم...چرا مامانم از تو خوشش اومد چرا مامانت ازم خوشش اومد...چرا اقاجون رفت؟چراخاله زیبا اینقدر تنهاست؟
خل شده بودم..نشستم لبه جدول و این چرت و پرت را زیر لب میگفتم..
احساس کردم پارسا با فاصله کنارم نشسته.مغرور تر ار اون بود که نزدیک تر بیاد.
صورتمو با دستام پوشونده بودم..به همه چی و همه جا فکر میکردم.
پارسا اروم گفت:من اینجا رو نمیشناسم...یعنی جایی رو نمیشناسم که بتونه ارومت کنه..یا ..میخوای یکم قدک بزنیم.؟
چرخیدم به سمتش ..چشای عسلیش مهربون شده بود گفتم:میشه بریم حرم؟
یکدونه از اشکایی که از روی صورتم سر میخورد رو پاک کرد و گفت:اره...فقط...فقط یک شرط داره؟
اهی کشیدم و گفتم:چی؟
_گریه نکن
یک لبخند کوچیک نشست کنار لبم و گفتم:خیلی رمانتیکه...ولی باشه.
_پس پاشو.
سوار ماشین شدیم..ضبط رو روشن نکرد.اروم میروند.
_یکم سریع تر...دلم واقعا هوای حرمو کرده.
_چادر داری؟
اینو یادم رفته بود چه قدر خوب که پارسا یادم انداخت چرخیدم به سمتش و گفتم:نه...حالا چیکار کنم؟جلو یک مغازه ترمز کرد و گفت:اون روز مامان از اینحا چادر خرید .
باهم پیاده شدیم..مرد داشت مغازه اش را میبست.
پارسا سریع رفت جلو و گفت:ببخشید اقا.
_بله .
_یک چادر برای ایشون میخواستم.
صاحب مغازه که مردی جوان بود نگاهی به من کرد و داخل مغازه رفت

******************

من هم به دنبال پارسا وارد شدم...مرد یک دانه چادر رنگی سفید گل گلی به سمتم گرفت و گفت:ببینید اندازتونه؟
چادر را به سر کردم و جلو اینه قدی ایستادم و یک چرخ زدم که پارسا را در اینه کنار خودم دیدم..نگاهش باز یخ شد...
_بهم میاد؟
عصبی گفت:اره....درش بیار بریم.
یادمه اولین باری که نماز رو درست خوندم اقاجون برام چادر خرید...خواستم دوباره اشک بریزم ولی لبمو گاز گرفتم که تحمل کنم...
صدای پارسا من و از حال و هوام کشید بیرون.
_نمیخوای بیای.
چادر رو دراوردم و با گفتن:مرسی اقا
از فروشنده از مغازه خارج شدم و به سمت ماشین رفتم و نشستم.
پاشو گذاشت روی گاز و با سرعت به سمت حرم راند..اهنگو زیاد کرده بود عصبی شده بود...رفت به زیر حرم جای پارکینگ ها که گفتم:ضبط رو کم کن...
یک نیم نگاه بهم کرد و بعدش ضبط رو خاموش کرد...مقابل پارکینگ نگه داشت بهش نگاه کردم و گفتم:مگه نمیای؟
_نه برو کار دارم.
بهش نگاه میکنم و میگم:تو این چند وقته که اومدین مشهد اومدی حرم؟
_نه تیام...برو کار دارم..حوصله حرم ندارم.
زیر لب گفتم:حوصله همه چی دارید غیر حرم..حوصله همه جا دارید غیر حرم.
برمیگرده به سمتم و میگه:میشه مثل این مادربزرگ ها نصیحتم نکنی!
سرمو به علامت تایید تکون میدم و از ماشین پیاده میشم هنوز چند قدم نرفتم اونم حرکت نکرده...با سعی در اینکه بغضمو قورت بدم جلو میرم و میگم:با مترو میرم...کارت دارم....خوش بگذره..
اونقدر با بغض گفتم که دل خودمم کباب شد ولی پارسا اونقدر بی احساس بود که پاشو محکم روی گازبذارخ و بره..چادرمو سرم میکنم و وارد حرم میشم..اول سلام میدم و میرم سمت ضریح دلم بدجور هوای حرمو کرده بود.
اونجا اونقدر گریه میکنم ... و دعا میخونم ...تا ساعت 7 ..برمیگردم خونه...هنوز کسی خونه نیست...همین که میرسم تلفن زنگ میزنه...
بدون نگاه کردم به شماره برمیدارم
_بله!
_رسیدی؟
پارساست..سوالش فقط یک کلمه دارد.
_بله
اینو میگم و تلفن رو میکوبونم سر جاش....چرا اینقدر ازش متنفر شدم...من که داشتم بهش احساس پیدا میکردم...من که...جلوی خودمو میگیرم و میرم توی اشپزخونه حسابی گشنم شده...یک تیکه نون برمیدارم که دوباره تلفن زنگ میزنه...اینبار به شماره دقت میکنم...فرهاده.
_الو
_سلام تیام اومدی از حرم؟
_اره پارسا زنگ زد گفت رفتین حرم.
رفتین..چه دروغا.
_اره ...
_پارسا کجا رفت؟
_نمیدونم اقا کار ضروری داشتن.
_باشه...خاله زیبا و مامان تا نیم ساعت دیگه میان...
_باشه..
دوباره بغض چنگ زده بود بر گلوم.
_حالت خوبه خواهری؟
_اره .خداحافظ.
اینو گفتم و تلفن رو گذاشتم سرجاش...لباسام رو دراوردم و رفتم توی اتاقم..هر وقت میومدم به اقاجون فکر نکنم فکرم میرفت جای پارسا چه کار مهمی داشته که منو و تنها گذاشته و رفته...تو اون چند لحظه که من میرم چادر سرم کنم چی میشه...هر وقت هم از فکر پارسا میومدم بیرون میرفتم تو فکر اقاجون..باصدای در از جا بلند شدم..خاله زیبا و مامانن.سلام میکنن.خاله به اصرار مامان میره توی اتاق من و خودشم میره توی اتاقش...
میرم توی هال روی مبل میشینم و مثل دیونه ها به روبه روم زل میزنم که تلفن خونه به صدا درمیاد..
شماره پارساست با تعجب برمیدارم..خیلی تعجب میکنم.
_الو
_سلام عزیزم!
عزیزم!!!سرش باز به جایی خورده.
_بله!
_خوبی خانمی؟
نه واقعا یک چیزیش شده!
_چیه؟
خنده بلندی سرداد و گفت:اره منم خوبم...مرسی گلم.
_چت شده؟
_تا یک ربع دیگه دم درم...زود بیا هانی

------------------


مطالب مشابه :


رمان تاوان بوسه های تو

رمان اسیر شدگان عشق. از همونجا دستی برای شیفته تکون و از صفحه موبایل به




رماان عشق فلفلی 10

رمان اسیر شدگان عشق. ها نگاه میکردم .برای همشون متناسب بودند رو بگم که موبایل




رمان سمفونی مرگ پست 17

رمان اسیر عشق. رمان تمنا برای نفس رمان اسیر شدگان عشق. رمان ربه




رمان لالایی بیداری8

رمان اسیر شدگان عشق. بچه امون بیچاره صبح تا حالا دل تو دلش نیست برای دوباره موبایل و




شروع از پایان قسمت1

رمان اسیر عشق. رمان تمنا برای نفس رمان اسیر شدگان عشق. رمان ربه




برچسب :