میر شکاک

یوسفعلی میرشکاک، از آن‌ نام‌هاست که نمی‌توان بی‌تفاوت از کنارشان رد شد، و از آن چهره‌ها که نمی‌توان نسبت به آنها موضعی ـ موافق یا مخالف ـ نداشت. میرشکاک به سال 1338 در شوش دانیال متولد شد و پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و متوسطه، هم‌زمان با پیروزی انقلاب اسلامی به تهران آمد و از همان ابتدا، تمام‌قد وارد گود فرهنگ شد و در عرصه ادبیات و روزنامه‌نگاری، به فعالیت پرداخت. اداره صفحه فرهنگی روزنامه جمهوری اسلامی، که در آن روزها تنها پایگاه هنرمندان مسلمان بود، و بعدتر حضور فعال در حوزه هنر و اندیشه اسلامی، که به‌زودی به حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی تبدیل شد، از نخستین فعالیت‌های میرشکاکِ جوان، بعد از انقلاب اسلامی بود و در ادامه نیز، با روحیه‌ای پرتکاپو و پرتپشش، در عرصه‌های متنوع فرهنگی و سیاسی، حضوری غیرقابل‌انکار داشت. 
میرشکاکِ شاعر، میرشکاکِ نقاش، میرشکاکِ روزنامه‌نگار، میرشکاکِ طنزنویس، میرشکاکِ داستان‌نویس، میرشکاکِ منتقد، میرشکاکِ فیلمنامه‌نویس و... برخی از عناوینی است که می‌توان به او داد. صاحب استعدادی شگفت که در عرصه‌های هنری مختلفی ردی از خود بر جای گذاشته است، و اگرچه بسیاری، دیروز او را با نقدهای تند و تیزش بر علیه روشنفکران، و امروز با مواضع متناقض‌نمای سیاسی‌اش می‌شناسند؛ اما به‌رغم همه هیاهوهایی که گاه به‌واسطه شیوه عملکرد خود او بالا می‌گرفته و می‌گیرند؛ یوسفعلی میرشکاک، شاعری برجسته در جریان شعر انقلاب، صاحب یکی از قدرتمندترین قلم‌های مطبوعاتی در دهه‌های شصت و هفتاد، و بی‌تردید یکی از چند چهره درخشان نقد ادبی بعد از انقلاب است. 
::
ـ نام؟ ـ یوسفعلی.
ـ نام خانوادگی؟ ـ میرشکاک.
ـ شغل؟ ـ هیچ‌کاره.
ـ این روزها؟ ـ می‌خوانم، می‌نویسم.
ـ محل تولد؟ ـ خیرآباد از منطقه بن‌معلا. متولد خیرآبادم و بزرگ‌شده جعفرآباد.
ـ شغل پدر؟ ـ کشاورز، کارگر.
ـ همه مشاغلی که تا امروز داشته‌اید؟ ـ کارگر، نقاش ساختمان، لوله‌کش، سیمان‌کار، رزمنده، ژورنالیست، بیکار.
ـ دورترین تصویر که از کودکی در ذهن‌تان مانده است؟ ـ سه ساله بودم. تصویر پدربزرگم، که به شیوه قدما موهای جلوی پیشانی‌اش را می‌تراشید، با زلف‌های چتری و شارب بلند و ریش کوتاه، قدبلند و سیه‌چرده. شکوه مرگ در ذهنم با تصویر پدربزرگ همراه است. 
ـ در کودکی فکر می‌کردید چه‌کاره می‌شوید؟ ـ دیوانه‌تر از آن بودم که به چه‌کاره شدن فکر کنم!
ـ اولین کتابی که خواندید؟ ـ کلاس دوم ابتدایی بودم. دوبیتی‌های باباطاهر عریان، که پدرم برایم هدیه آورده بود.
ـ و برداشت آن‌روزتان از دوبیتی‌های باباطاهر؟ ـ همان برداشتی که همه مردمان آن روزگار از باباطاهر داشتند. باری نشسته بودم کنار شط و این دوبیتی را می‌خواندم که «به دریا بنگرم دریا ته بینم/ به صحرا بنگرم صحرا ته بینم/ به هرجا بنگرم کوه و در و دشت/ نشان از قامت رعنا ته بینم» و گریه می‌کردم. به پدرم رسانده بودند که بچه‌ات را زده‌اند و نشسته است دارد گریه می‌کند. پدر با اسب بالای سرم آمد و گفت «کی تو را زده؟» گفتم «هیچ‌کس» گفت «پس برای چی گریه می‌کنی» گفتم «برای این» و برایش خواندم و گفتم «این کیست مگر؟» گفت «مولایت علی است» و در آغوشم گرفت و هردو با هم گریه کردیم.
ـ اولین فیلمی که در سینما دیدید؟ ـ گنج قارون.
ـ اولین گیاهی که کاشتید؟ ـ در روزگار کودکی در جالیز کار می‌کردم. پیاز می‌کاشتیم و بادمجان و خیار و گوجه و هندوانه و خربزه و بامیه و... اولینش را به خاطر ندارم.
ـ و آخرین حیوانی که کشتید؟ ـ یک سوسک بود در دستشویی! در عصر ما کشتنی که بخاطرش آدم را تحت تعقیب قرار ندهند، تنها همین مقدار است! بعید هم نیست ستمگران را به هیأت سوسک برگردانند و این‌طوری مجال انتقام گرفتن از آنها را به ما بدهند!
ـ وقتی عصبانی می‌شوید چه می‌کنید؟ ـ سیگار می‌کشم.
ـ و وقتی خوشحال می‌شوید؟ ـ سیگار می‌کشم!
ـ سه شیء که همیشه همراه‌تان است؟ ـ کلید، فندک، سیگار. اخیراً موبایل هم به‌عنوان شیء چهارم اضافه شده.
ـ اهل خرید برای خانه هستید؟ ـ بله.   img_6407.jpg  
ـ چانه هم می‌زنید؟ ـ خیر. اگر گران بفروشند سر پل صراط ازشان پس می‌گیریم!
ـ با پول یارانه‌تان چه می‌کنید؟ ـ نمی‌گیریم.
ـ ترسناک‌ترین تجربه درد؟ ـ شکستن استخوان، در یک تصادف اتومبیل. همراه با محمدعلی محمدی از جنوب می‌آمدیم. در تنگِ شوفرکُش، یک تریلر به اتومبیل صدا و سیما زد. استخوان پای من شکست و راننده بیچاره هم در آتش سوخت.
ـ دردناک‌ترین تجربه ترس؟ ـ هر روز تجربه‌اش می‌کنیم. اندیشیدن به نسبت ریال و دلار همواره تجربه ترس را به ما ارزانی می‌کند!
ـ کوتاه درباره محمدعلی زم؟ ـ بهترین مدیر هنری اوایل انقلاب.
ـ سیدمرتضی آوینی؟ ـ سیدنا الشهید.
ـ دکتر رضا داوری اردکانی؟ ـ گرامی‌ترین متفکر معاصر.
ـ مسعود کیمیایی؟ ـ حماسه‌پردازِ سینما.
ـ حسین خسروجردی؟ ـ عزیز سفرکرده.
ـ علی معلم دامغانی؟ ـ مولانا علی معلم دامغانی.
ـ محسن نفر؟ ـ شیخِ اهل طرب.
ـ ناصر فیض؟ ـ ایرج‌میرزای اسلامی!
ـ رضا امیرخانی؟ ـ نویسنده شاهکاری به نام بی‌وتن. بی‌وتنش کاری بود.
ـ ابوالفضل زرویی نصرآباد؟ ـ ملانصرالدین.
ـ محمدرضا آقاسی؟ ـ شاعر توده‌ها.
ـ مسعود ده‌نمکی؟ ـ سینماگر توده‌ها. آقاسیِ سینما.
ـ عطاالله مهاجرانی؟ ـ معاون پارلمانی.
ـ دوست دارید بدانید کی می‌میرید؟ ـ هرشب دعا می‌کنم که یا امیرالمؤمنین، امشب دیگر قال قضیه را بکن! اما فردا صبح می‌بینم که بیدارم. اگر کسی می‌توانست مطمئنم کند که کدام روز یا کدام‌شب از قفس آزاد می‌شوم، خیالم راحت می‌شد.
ـ دوست دارید چند سال عمر کنید؟ ـ دوست دارم این مصاحبه آخرین مصاحبه عمرم باشد!
ـ بزرگ‌ترین آرزویی که به‌ش رسیده‌اید؟ ـ هنوز آرزویش نکرده‌ام. ولی به قول حافظ «شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا/ بر منتهای مطلب خود کامران شدم.»
ـ باارزش‌ترین چیزی که از دست داده‌اید؟ ـ آزادی قبل از تولد.
ـ زیباترین دروغی که شنیده‌اید؟ ـ آزادی، عدالت، برابری... اهل سیاست مدام دروغ می‌گویند و یکی از دیگری زیباتر.
ـ بااهمیت‌ترین امضایی که کرده‌اید؟ ـ امضای قباله ازدواج.
ـ پاسخ‌تان به کسانی که به تذبذب متهم‌تان می‌کنند؟ ـ اگر به حرکت درمی‌آمدند، می‌دیدند من نیستم که مذبذبم؛ بلکه راه است که اقتضا می‌کند مستقیم نرویم. هرکه مستقیم حرکت کند، مستقیم به دیوار می‌خورد!
ـ پاسخ‌تان به کسانی که معتقدند تیغ تیز نقدتان کند شده است؟ ـ راست می‌گویند. پیر شده‌ام.
ـ شیر، چای یا قهوه؟ ـ چای.
ـ کوه، دریا یا کویر؟ ـ هیچ‌کدام. گور!
ـ استقلال یا پرسپولیس؟ ـ فوتبال عین لغو است و نیهیلیستی‌ترین کار جهان.
ـ مهم‌ترین کلمه عالم؟ ـ نام مولایم امیرالمؤمنین.
ـ غم‌انگیزترین نقطه تاریخ؟ ـ کربلا.
ـ باشکوه‌ترین نقطه تاریخ؟ ـ ظهور آقایم بقیه‌الله.
ـ اگر یک پاک‌کن جادویی داشتید، کدام بخش از زندگی‌تان را پاک می‌کردید؟ ـ همه‌اش را.
ـ اگر سه‌هزار میلیارد تومان پول داشتید با آن چه می‌کردید؟ ـ برای تمام هنرمندها خانه می‌ساختم. برای تمام آنها که سزاوار داشتن سرپناهند و ندارند.
ـ کوتاه درباره تلویزیون؟ ـ خر دجال.
ـ مجسمه آزادی؟ ـ ابوالهول مدرنیته.
ـ هنر اسلامی؟ ـ خدا بیامرز!
ـ کاغذ کاهی؟ ـ از سفیدش بهتر است.
ـ صلوات‌شمار؟ ـ ذکر تکنولوژیک!
ـ کارت عابر بانک؟ ـ چی هست؟!
ـ حافظیه؟ ـ جای باصفایی بود.
ـ خرمشهر؟ ـ بهترین یادگار روزگار دفاع مقدس.
ـ گیشا؟ ـ آن بخش از قفس، که من در آن زندانی‌ام.
ـ سانتریفیوژ؟ ـ هیاهوی بسیار برای هیچ!
ـ حوزه هنری؟ ـ اولین و آخرین سنگر ادبیات و هنر انقلاب.
ـ اگر نابینا شوید چه می‌کنید؟ ـ الان که بینا هستم مثلاً چه می‌کنم؟!
ـ اگر به ده سال زندان محکوم شوید؟ ـ تقاضا می‌کنم بیشترش کنند!
ـ اگر جای حاج کاظم آژانس شیشه‌ای بودید، چه می‌کردید؟ ـ عباس را به حال خود رها می‌کردم.
ـ اگر جای رستم بودید در رزم سهراب؟ ـ از سهراب تعهد می‌گرفتم که نخواهد مادرش را بانوی ایران کند، بعد خود را به او معرفی می‌کردم! لااقل ژنده‌رزم را نمی‌کشتم. رندان می‌دانند رستم برادرزنش ژنده‌رزم را کشت که پدر را نشان پسر ندهد.
ـ اگر بدانید 24 ساعت بیشتر زنده نیستید؟ ـ فوراً خود را به شوش دانیال می‌رسانم و مقدمات کفن و دفن را فراهم می‌کنم. به قول لره، می‌رم شهرستان!
ـ اگر مجبور باشید در کشوری غیر از ایران زندگی کنید، کدام کشور را انتخاب می‌کنید؟ ـ ایتالیا.
ـ بهترین شهر ایران برای زندگی؟ ـ فلورانس!
ـ بهترین خیابان تهران؟ ـ سمیه غربی. رفقا همه آنجایند دیگر.
ـ چرا آب عقل و عشق در یک جو نمی‌روند؟ ـ شایعه است. کی گفته نمی‌روند؟ این دوتا یکی‌اند.
ـ نظرتان درباره به روز شدن مهریه؟ ـ با خود مهریه هم مخالفم.
ـ اولین کسی که از نوشته طنزآمیزتان رنجید؟ ـ مرحوم کیومرث صابری. در ابتدای مصاحبه‌ای با زنده‌یاد اصغر بهاری نوشته بودم بهاری پاسدار روح سلحشور کمانچه است. مرحوم صابری یادداشتی در اطلاعات نوشت و «روح سلحشور کمانچه» را مسخره کرد، که ما فکر می‌کردیم کمانچه از آلات طرب است، حالا فهمیده‌ایم رستم و اسفندیار هم با کمانچه و تار و سه‌تار می‌جنگیده‌اند! من هم چیزی نوشتم با «عنوان روح سلحشور گل‌آقا» چیز خاصی هم نبود، اما ایشان دو ماه حالش بد بود و طنز نمی‌نوشت. به‌جایش عطای مهاجرانی چیز تند و تلخی نوشت در پاسخ آن مطلب. معلوم شد گاهی اوقات بعضی تیرها را در تاریکی هم در کنی، ممکن است اتفاقاتی بیفتد!
ـ ذوق طنز یعنی چی؟ ـ توانایی ریشخند کردن خود و دیگران. کسی که نتواند خودش را ریشخند کند، طنزنویس نمی‌شود.
ـ طنز تلخ یعنی چی؟ ـ طنز تلخ نداریم. کسانی که ظرفیت فهم طنز ندارند، گمان می‌کنند بعضی طنزها تلخند.
ـ فکاهه‌ای که از طنز بالاتر باشد؟ ـ مثل این است که دنبال سیاهی باشی که از سفید سفیدتر است. فکاهه ناپایدار است.
ـ طبع شعر یعنی چی؟ ـ هدیه خدایان است. بنویس «هدیه آسمانیان» که جماعت دادشان در نیاید که یارو دعوت به شرک می‌کند!
ـ به بحران مخاطب در شعر اعتقاد دارید؟ ـ نه. جماعت دنبال بحران می‌گردند؛ گاهی بحران شعر، گاهی بحران شاعر، گاهی هم بحران مخاطب. این‌ها هیچ‌کدام حقیقت ندارد. در سرزمینی که مردمانش فراغت ذهنی و امنیت اقتصادی داشته باشند، این هیاهوها کمتر اتفاق می‌افتد. خیال مردم راحت‌تر است و بیشتر کتاب می‌خوانند و بیشتر به شعر توجه نشان می‌دهند.
ـ پاسخ‌تان به این سؤال که «شعر به چه درد می‌خورد»؟ ـ توجیه وجود آدمی در قفس خاک.
ـ و نقد شعر به چه درد می‌خورد؟  ـ به درد پر کردن صفحات مطبوعات و اسم در کردن و عنوان منتقد به خود بستن.
ـ با شعر می‌شود به ثروت رسید؟ ـ در روزگار غزنویان و سلجوقیان، بله.
ـ به قدرت چطور؟ ـ شاید بعد از این بشود.
ـ چرا شما تقریباً در همه قالب‌های شعری شعر سروده‌اید؟ ـ شلخته بودم و تسلیم شعر. هیچ‌گاه سعی نکردم شعر را مهار کنم و به هر قالبی که خواست بیاید، در به رویش گشودم. و البته نمی‌توان گفت که این یکسره بد است.
ـ و به نظر خودتان، تجربه‌تان در کدام قالب‌ها موفق‌تر بوده؟ ـ به موفقیت فکر نمی‌کردم. اما فکر می‌کنم در هر قالبی یکی دو تا کار دارم که راضی‌کننده‌اند و هنوز می‌شود به‌شان امیدوار بود که بمانند. چند دوبیتی پیوسته و چند غزل و برخی مخمس‌ها...
ـ اگر مجبور به انتخاب یک قالب شعری شوید، کدام را برمی‌گزینید؟ ـ مخمس. و دیگر مسمط‌ها.
ـ چرا؟ ـ برای این‌‌که در مخمس بهتر می‌شود شلتاق کرد.
ـ کوتاه، درباره قصیده؟ ـ شکوهی در حال فراموش شدن.
ـ غزل؟ ـ جاودانه‌ترین شکل شعر فارسی.
ـ رباعی؟ ـ جولانگاه حکمت قدما و اسباب سرگرمی معاصرین.
ـ هایکو؟ ـ دوبیتی ژاپنی.
ـ شعر نیمایی؟ ـ شکلی از شعر که هنوز ظرفیتش تمام و کمال آشکار نشده است.
ـ شعر سپید؟ ـ فرزند شعر نیمایی.
ـ شعرهای بعد از سپید، موج‌ها و حجم‌ها و...؟ ـ یاوه!
ـ مرگ مؤلف؟ ـ تئوری‌ای که مثل دیگر شئون فرهنگ غرب در این سرزمین بد فهمیده شد.
ـ رئالیسم جادویی؟ ـ جادوی رئالیسم.
ـ دانای کل؟ ـ حضرت حق است، سبحانه و تعالی.
ـ رد الصدر الی العجز؟ ـ وضعیتی که ما در آن به سر می‌بریم!
ـ تابلوفرش؟ ـ کاسبی.
ـ مداد کنته؟ ـ فراموشی.
ـ رنگ و روغن؟ ـ دوست.
ـ آبرنگ؟ ـ بیگانه.
ـ مجسمه داوود؟ ـ تهور میکل‌آنجلو.
ـ اگر مجبور شوید بین شعر و نقاشی یکی را انتخاب کنید؟ ـ نقاشی را انتخاب می‌کنم.
ـ چرا؟ ـ نقاشی خصوصی‌تر است. نقاشی سبکت می‌کند. چیزی که باعث شده این روزها شعر کمتر به سراغم بیاید همین نقاشی است. انرژی‌ای که در نقاشی تخلیه می‌شود، هنرمند را کاملاً خلاص می‌کند. اما شعر را هر بار که می‌گویی پرتر می‌شوی.
ـ این به آن کاثارسیس ارسطویی مربوط نیست؟ ـ دقیقاً همان است.
ـ بهترین فیلم بعد از انقلاب؟ ـ بهترین را نمی‌دانم. اما آنچه من بیشتر پسندیده‌ام، «ردپای گرگ» و «سلطان» و «مرسدس» کیمیایی است و «دیده‌بان» و «مهاجر» و «آژانس شیشه‌ای» حاتمی‌کیا و از «بچه‌های آسمان» تا «آواز گنجشک‌های» مجیدی و...
ـ بهترین رمان‌ بعد از انقلاب؟ ـ بهتر است درباره رمان‌ها سکوت کنیم. در عرصه رمان آدم بدپسندی هستم. تنها چیزی که دوستش داشته‌ام «بی‌وتن» رضا خان امیرخانی بوده است.
ـ سرنوشت رمان خودتان چه شد؟ ـ همچنان معلق است و معلوم نیست چه خواهد شد. اولاً دل و دماغش نیست. ثانیاً چیزی که من بخواهم بنویسم نمی‌شود نوشت و چیزی که می‌شود نوشت چیزی نیست که من بخواهم بنویسم.
ـ آخرین موسیقی که شنیدید و پسندید؟ ـ موسیقی تاجیکستان. و آخرینش کار دولتمند خلف برای شاه خراسان، با شعر محمود حبیبی.
ـ به استخاره معتقدید؟ ـ نه. اما گاهی که دوستان استخاره می‌خواهند، برای‌شان می‌گیرم! 
ـ به فال حافظ چطور؟ ـ بله. با حافظ ماجراهای عجیب و غریب هم کم نداشته‌ام. اوین که بودم، فال گرفتم و آمد «شب وصل است و طی شد نامه هجر/ سلام الله حتی مطلع الفجر.» در دل گفتم «حضرت خواجه! الان بهمن‌ماه است. اردیبهشت قرار است دادگاهی شویم تا تازه معلوم شود چقدر باید بخوابیم اینجا. مثلاً بگو چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم و...» دوباره گرفتم، همان آمد. گفتم «حضرت خواجه! باباجان! اینجا اوین است. به قول حضرات با پای خودت می‌آیی و با پای خدا باید بروی.» برای بار سوم گرفتم و باز همان آمد. گریه‌ام گرفت. دیدم زورم به حافظ نمی‌رسد. پتو را به سر کشیدم و به قول صدرالدین عینی درون درون گریستم. یک ساعت و نیم بعد بیدارم کردند که دادگاه داری. رفتیم خدمت یکی از آقایان قضات و گفت زنگ بزنید از خانه برای‌تان لباس بیاورند و بروید خانه.
ـ سه کتاب برای تنهایی؟ ـ قرآن، شاهنامه فردوسی، دیوان حافظ.
ـ سه موسیقی برای تنهایی؟ ـ سکوت، خاموشی، خواب.
ـ سه شیء برای تنهایی؟ ـ کاغذ، خودکار، سیگار.
ـ جاودانگی مهم‌تر است یا تأثیرگذاری؟ ـ رستگاری از هردو مهم‌تر است.
ـ حرف آخر؟ ـ خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار.
::
امید مهدی‌نژاد [منتشرشده در هفته‌نامه پنجره]


مطالب مشابه :


سیندرلای ایرانی!!

جواب کامنت نرگس (اصفهان) (سلوا) 58.شهر من گوگان آژانس ماشین نداشت .




تغییرات در آموزشگاه !!

(اصفهان) یکی هست (سلوا) 58.شهر من آخرین جلسه حتی تا لحظه آخر که میخواست بره سوار آژانس




اسامی مذهبی و اسلامی قرانی برای فرزندان شما

سلوا (سلوي) =نوعي پرنده(بلدرچين) در قرآن كه در بهشت هم هست دينا= اسم خواهر حضرت يوسف ،به معني




طنز نوشته

زنگ بزنی آژانس بین المللی اهل اصفهان «أیُّها النّاسُ ، سَلُوا اللَّهَ




میر شکاک

ـ اگر جای حاج کاظم آژانس اهل اصفهان «أیُّها النّاسُ ، سَلُوا اللَّهَ




مدل‌هايي برای شروع یک کسب وکار

پاتوق شیشه ای - مدل‌هايي برای شروع یک کسب وکار - وبلاگ شخصی حسن سهرابی "وَ أن لَوِ




(طنز)

در عین حال رئیس آژانس هسته ای اعلام کرد علیرغم هشتصد و سی و دومین گزارش ایران در مورد




نمونه سئوالات جغرافی سوم انسانی با جواب

آژانس هواپیمایی سلوا 24- منشاء لوس: اصفهان – فلورانس - ونيز 21- برف شهر چيست؟




برچسب :