گرگینه6(قسمت آخر)


در اتاق رایان را باز کردم. نگاهی به داخل کردم. مثل همیشه گوشه ای نشسته بود و توی خودش مچاله شده بود.
+سلام رایان !
نگاهی بهم کرد. از جایش بلند شد. دستش را گرفتم و بردمش کنار پنجره.
+رایان؟
نگاهی بهم کرد. نگاهی که تا عمق وجودم را لرزوند.
+می خواستم بهت بگم یه مدت من نیستم. ولی بابا حامد کنارته.
نگاهش رنگ سوال گرفت.دستش را فشار خفیفی دادم.
+زودی برمی گردم. قول می دم.
چشمانش را پرده ی اشکی در برگرفت. باورم نمی شد حرفهام را بفهمه. دلم می خواست محکم بغلش کنم و بگم " دوستت دارم".
اما امان از این دنیا که هیچ وقت هیچ کارش حساب نداره. این قدر که حتی دل من عاشقت شده. عشقی که همه تردش می کنند.
+باید بهم یه قولی بدی. باشه؟
نگاهم کرد. روی کف دستش نوشتم "قول بده"
+باشه؟
سرش را تکان داد.
+وقتی بر می گردم بتونی حرف بزنی. توی این مدت برام نامه بنویسی. خط خطی کنی!
سخت بود اما با جون کندن بهش حرفهام را فهماندم.
با رایان نهار خوردم. ناهار آخرمون. ناهاری رو که از همیشه مرتب تر خورد. انگار خودشم فهمیده بود امروز روز آخر.
نگاهی بهش کردم. کمی موهاش بلند شده بود و ته ریش در آورده بود. در کل نیاز به حمام هم داشت.
از اتاق اومدم بیرون.
+خانم مقیسی؟
_جانم؟
+به یکی از کمک بهیارهای بخش بگو بیاد رایان را اصلاح کنه بعد هم ببرتش حمام.
_باشه الان یکی را می فرستم.
+منتظرم.
کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد.
+خب اول اصلاح ؛ بعد هم حمام ببریدش.
_چشم خانم دکتر.
کنارش ایستادم. اولش رایان نمی گذاشت ولی وقتی دستهای رایان را گرفتم و نوازششون کردم. احساس امنیت کرد.خیلی طول نکشید که کار اصلاح سر و صورتش تمام شد.
عین قرص ماه شده بود. به قول معروف یک جنتلمن تمام عیار!
+من تا حمام می آم ؛ حمام کردنش با شما.
_چشم خانم دکتر.
رایان را به حمام بردیم. لباسهایی را که برایش با حسام از پاساژ خرید بودیم را به کمک بهیار دادم تا بعد از حمام تنش بکنه ؛ تمام مدت پشت در حمام منتظر موندم. وقتی از حمام اومد بیرون باورم نمی شد رایان اینقدر توی این مدت تغییر کرده باشه.
دیگر خبری از گودی پای چشمانش ؛ لاغری مفرتش نبود. استیل خوبی پیدا کرده بود.
+اذیتتون که نکرد؟
_اولش یکم ؛ ولی بعدش خوب شد.
+خسته نباشید.
خودم رایان را به اتاق برگردوندم.
+چه قدر خوشگل شدی!
لبخندی زد. نگاهی به ساعت مچیم کردم. نزدیک 5 بعد از ظهر بود. چه قدر زود گذشت. به مقیسی گفتم دوربین عکاسیم را از توی اتاقم بیاره.
+مقیسی جان؟
_جونم؟
+از من و رایان چند تا عکس خوب بگیر.
_ای به چشم. رایان خان امروز تیپ زدی.
لبخند رایان عمیق تر شد.
کنارش روی تخت نشستم.
+رایان بخند باشه؟
مقیسی ازمون چند تا عکس گرفت. عکسهایی که قرار بود توی این سفر جای خالی رایانم را پر کنند.
نزدیکای ساعت 6 برای چک کردن همه چیز برگشتم توی اتاقم. وقت رفتن بود.
روپوشم را عوض کردم. مشغول درست کردن شالم بودم که صدای داد مقیسی توی گوشم پیچید.
از اتاقم دویدم بیرون. وسط راهرو چند مرد و درحال مشاجره با مقیسی و کرامت دیدم. بی توجه به وضع حجابم به سمتشون دویدم.
+چی شده؟
یکی از مردها نگاهی بهم کرد.
_شما؟
+من دکتر مایا طاهریان هستم. شما؟
_من هم دکتر طنازی هستم .
+خب؟
مقیسی: برای ورود این آقایون چیزی به من ابلاغ نشده.
+آقایون جوابی ندارید؟
_خانم ها بهتره برید کنار ؛ چون طرف حساب من و این آقایون شماها نیستید!
خون خونمو می خورد.با صدای کنترل شده گفتم:
یعنی چی آقا! من پزشک این بخشم. مسئول این بخش. باید بدونم اینجا چه خبره!
_اینجا یک مسئول دیگه هم داره خانم دکتر!

با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می داد ؛ الان من رو به وحشت انداخته بود. نگاهش رنگ دوستی نداشت. رنگ دشمنی بود. رنگ انتقام!
اما من مایا بودم. بیدی نبودم که با این بادها بلرزم.
+خب صد البته ؛ ولی من هم هستم منکر این اصل که نمی شید؟
ابروی چپش را بالا داد.
_نه!
+خب می شه برای من هم توضیح بدید اینجا چه خبره؟ اون هم بدون هماهنگی با من ؟
_اگر یه ذره صبر کنید می فهمید خانم!
.....
_آقایون بفرمایید.
با نگاهم دنبالشون کردم. مسیرشون به انتهای راهرو ختم می شد.
مقیسی: مایا؟ اینا کی اند؟
+نمی دونم.
دنبالشون راه افتادم. همشون رو به روی اتاق "119" توقف کردند. دلشوره تمام وجودم را گرفته بود.
+اینجا چه خبره؟
حسام در را باز کرد.
_بفرمایید می تونید کارتون را انجام بدید.
با داد گفتم:
چه کاری؟
خونسرد نگاهم کرد. برگه ای از پوشه ی توی دستش بیرون آورد. ازش برگه رو گرفتم و خوندمش.
با هر خطش بیشتر گیج می شدم.
+این چرندیات چیه؟
_چرنده؟
رو به روی در اتاق رایان ایستادم. دستهام را به دو طرف در گرفتم.
+نمی ذارم برید داخل.
مردها بهم نگاه می کردند.
_مایا بیا برو کنار.
+نمی خوام.
بازوم را محکم گرفت و کشید سمت دیگه ای. از شدت درد فقط لبم را گاز گرفتم. مزه ی شور خون و بوی آهن توی دهنم پیچید.


صدای داد و فریاد از اتاق رایان می اومد. خواستم برم داخل که حسام دستم را گرفت.
_همین جا می مونی!
با حرص دستم را از دستش بیرون کشیدم.وارد اتاق شدم. لباسهایی که تن رایان بود را درآورده بودند.
+این مجوز از کدام ناحیه صادر شده؟
حسام: مایا کاری نکن برات بد بشه.
رایان داد می زد. ترسیده بود. چقدر من ناتوان بودم. چرا نمی تونستم براش کاری بکنم؟
رایان رو به زور بردند بیرون. مقاومتهاش هیچ فایده ای نداشت.
_مایا ن ن ن ذذذذ ععع بببب ررن( با حالت لکنت بخونید)
با شنیدن این صدا انرژی مضاعفی پیدا کردم. باورم نمی شد؛ نه؟!
بالاخره حرف زد. رایان من حرف زد.
از اتاق که اومدم بیرون ؛ رایان به سمت من متمایل شده بود. نگاهش پر از عجز و التماس بود.
به سمتش دویدم. نباید می ذاشتم ببرنش. رایان محکم بازوم را گرفت. من هم دستش را گرفتم.
_خانم دستش را ول کنید.
+نمی کنم. باید صحت این برگه ی مسخرتون معلوم بشه. از کجا معلوم شما از موسسه ی تحقیقات باشید؟
_خانم مواظب حرف زدنت باش.
+شما مراقب باش.
حسام: استاد صحتش را تایید کردند.
نگاهی بین صورت مرد و صورت حسام کردم. هر دو پوزخند تحقیرآمیزی به لب داشتند.
حسام: ببریدش.
رایان نگاهی مستاصلی بهم کرد.
_مایا.
+جانم؟
دستش از روی ساعدم سر خورد تا به انگشتام رسید ؛ اما زور مامورها بشتر بود.
روی زمین زانو زدم. اشکهام می ریختند. احساس عجز می کردم. مقیسی و کرامت هم گریه می کردند.
به بردنش نگاه کردم. لعنت به من! لعنت!
نگاه رایان تا لحظه ی خروجشون به من بود. چه نگاهی!
نگاهی که تا ته دلم را لرزوند.
حسام رو به روم زانو زد.
_هر حرفی ؛ هر کاری تاوانی داره! گفتم برای آخرین روزت توی تیمارستان خاطره ی خوبی بسازم.
+خیلی حقیری ، خیلی رذلی. خیلی خیلی.
لبخندی زد.
_مهم نیست.سفر خوش.
از رو به روم بلند شد و رفت.
_مایا چی شده؟ این جا چه خبره؟
دستهام را از روی صورتم برداشتم. کیان مات و مبهوت به من و بقیه نگاه می کرد. به سمتم اومد. زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.
_یکی یه لیوان آب بیاره.
روی صندلی نشستم. کیان رو به روم زانو زد.
_چی شده مایا؟ چرا حرف نمی زنی؟
هق هقم اجازه نمی داد حرف بزنم.
کرامت به همراه آب قند اومد کنارمون.
_بفرمایید.
کیان بدون اینکه نگاهش کنه لیوان را ازش گرفت.
_بیا یه ذره بخور.
+نمی خوام.
_خانم چی شده؟
کرامت همه چیز را برای کیان تعریف کرد.
_ حسام این کار رو کرد؟
+خود نامردش کرد.
_باورم نمی شه.
+بشه.
_حالا می خوای چی کار کنی؟ باید زودتر راه بیفتی.
+کجا؟
_فرودگاه دیگه. صبح ندیدمت دلم نیومد نبینمت. گفتم بیام دنبالت باهم بریم فرودگاه.
+دیگه نمی رم.
_یعنی چی؟ چه ربطی داره؟ نبردنش سلاخیش کنن. من و دکتر حامدی بهش سر می زنیم چه می دونم هواشو داریم.
اینقدر کرامت و کیان اصرار کردند تا قبول کردم. هدف اصلی من هم از این سفر رایان بود. پس باید می رفتم. لباسهای رایان را برداشتم و با وسایلم از تیمارستان رفتیم. کتی هم وقتی اومد و از ماجرا خبر دار شد باهامون اومد. تا خود فرودگاه گریه کردم. مدام لباسهای رایان رو بو می کردم. یاد خاطراتمون افتادم. چقدر دلم براش تنگ شده بود.
با رسیدنمون به فرودگاه ، کیان کارهام را انجام داد. موقع خداحافظی هممون چیزی نداشتیم بگیم.
+کیان فقط هواشو داشته باش.
_باشه خواهر گلم. روی تخم چشمهام.
کتی با کارت ویژه ای که داشت باهام تا داخل هواپیما اومد. برگه ای را به پزشک هواپیما داد. کلی هم سفارشم را به مهماندارها کرد. محکم بغلش کردم.
_مواظب خودت باش.
+باشه. برام دعا کن.
روی صندلی نشستم. لباسهای رایان را محکم به صورتم فشار دادم. نفس عمیقی کشیدم.
هواپیما از روی زمین بلند شد. چشمانم را بستم.
_خانم طاهریان؟
چشمانم را باز کردم.
+بله؟
_من پزشکم.
+بله به جا آوردمتون.
_حالتون خوبه؟
+بله. دوستم یکم زیادی نگرانه. من خودم همکارتونم.
لبخندی زد.
_بله گفتند. وظیفه ام بود بهتون سر بزنم.
+لطف کردید.
برام غذا آوردند. ولی میل نداشتم. نگاهم به مچ دست راستم افتاد. دستبندی که مامان برام درست کرده بود توی دستم نبود. دستبندی که هیچ وقت درش نمی آوردم.
+کجا افتاده؟
تا رسیدمنمون چند باری پزشک هواپیما بهم سر زد. مهماندارها هم مدام دور و برم بودند. بالاخره وارد خاک فرانسه شدیم.
از همه ی مهماندارها و پزشک هواپیما تشکر کردم. وسایلم را گرفتم و از فرودگاه پاریس زدم بیرون.

فصل پنجم:


هوای سرد پاییز درماندگیم را بهم القا کرد.سوار تاکسی شدم و به هتلی که برای اقامتم رزرو کرده بودم رفتم.


اول دوش آب گرمی گرفتم. ذهنم تماما درگیر رایان بود. نمی دونستم کجاست چی کار می کنه. از حمام بیرون آمدم و به کیان زنگ زدم.


_بله؟


+سلام کیان. مایام.


_خوبی؟ کی رسیدی؟ همه چیز اوکی هست؟


+آره. کیان؟


_جانم؟


+فقط رایان. نگرانشم.


_با دکتر حامدی حرف زدم. داره پیگیری می کنه.


با بغض گفتم:


کیان یعنی امشب کجا خوابیده؟ چی خورده؟ جاش راحته؟


_نمی دونم مایا. دعا کن براش.


+بدون لالایی های من نمی خوابید. برای غذا خوردن بدقلقی می کرد.


_مایا داری خودتو نابود می کنی.


+نابود شدم. چند ساعت پیش نابودم کردند.


_....


+توروخدا برو پیداش کن. حواست بهش باشه.


_سعیم را می کنم. من را هم در جریان کارهات بذار.


+باشه. به خاله سلام برسون.


_باشه.


گوشی را قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم. اینقدر فکرهای مختلف کردم تا خوابم برد.


نگاهم روی متنهای برگه افتاد.


"طبق آیین نامه ی شماره 44/123 بیمار مذکور از تیمارستان(...) به پژوهشکده ی (...) انتقال پیدا می کند. این فرد مظنون به نوعی بیماری جدید و خطرناک است که از سوی دکتران تیمارستان به تایید رسیده است.


لذا بیمار در اسرع وقت برای بررسی و تحقیقات انتقال پیدا می کند."


با صدای جیغ " نه" ام از خواب پریدم.


آن نامه ی لعنتی تمام ذهنم رو درگیر کرده بود. چرا باید رایان به پژوهشکده ی (...) منتقل می شد؟


هیچ کس از بیماری اش خبر نداشت. در این که حسام مسبب این کار بوده هیچ شکی نداشتم. ولی حسام از کجا فهمیده بیماری رایان یک بیماری جدید و ممکنه خطرناک باشه؟


نگاهی به ساعتم کردم.3 صبح فرانسه را نشان می داد. پس ایران با دو ساعت و نیم اختلاف ساعت , باید ساعتش 5.5 صبح باشه.


چاره ای نبود به کیان زنگ زدم. با صدای خواب آلودی گفت:


نصف شبی بر مردم آزار لعنت.


+کیان منم. مایا.


صداش رنگ نگرانی به خودش گرفت.


_چیزی شده؟


+هم آره هم نه.


_چی شده؟


+راستش کیان من خواب بد دیدم. می شه یک کاری بکنی؟


_تو جون بخواه.


+می خوام ببینی حسام مدرکی چیزی از بیماری رایان تو اتاقش داره؟


_ها؟ الان خوابی یا داری جدی حرف می زنی؟


+کیان بیدار شو. خوبه اونجا ساعت 5.5 . این کار رو می کنی؟


_می دونی از من چی می خوای؟


+آره.


_این کار جرمه.


+کیـــــــــــــــان!


_سعیم را می کنم. ولی قول نمی دم.


+قول بده.


_نمی تونم. مایا من که از این کارها نکردم.


+اگر نمی تونستی بهت نمی گفتم. از مقیسی و کرامت کمک بگیر.


_کرامت و مقیسی؟


+پرستارهای اصلی بخش.


_فهمیدم چه کسانی رو می گی. باشه. ولی باز هم می گم سعیم را می کنم.


+واااای باشه. منتظر خبرتم.


یکم آرومتر شدم. لباسانم را عوض کردم , تا ساعت 7 برای صبحانه صبر کردم بعدش رفتم صبحانه خوردم.


اولین کارم توی پاریس شروع می شد. امیدوار بودم زودتر پیداش کنم. به سفارت ایران رفتم.


+سلام آقا.


_سلام امرتون؟


ماجرای گم شدن پدرم را گفتم. کلی فرم پر کردم و عکسی از پدرم بهشون دادم. قرار شد بهم خبر بدهند.

مدام منتظر تماس کیان بودم. حوصله ی هیچ جایی را نداشتم. برای همین توی خیابانهای پاریس قدم زدم.


پاریسی که تولد مادرم , عشق مادرم را دیده بود و حتی نیکلاس را.


تا شب توی خیابانها گشتم , خبری از کیان نبود.


از شدت نگرانی مدام فکر و خیالهای مختلفی به ذهنم خطور می کرد. بالاخره دلم طاقت نیاورد. شماره ی کیان را گرفتم. اما برنداشت. چند بار دیگر هم گرفتم ولی باز هم برنداشت.


مجبور شدم به خانه اشون زنگ بزنم.


_جانم؟


با شنیدن صدای خاله ناخودآگاه لبخندی به روی لبهام نشست.


+سلام خاله.


_مایا عزیزم تویی؟


+بله. خوبید؟


_چرا دیر زنگ زدی؟


+به کیان خبر دادم رسیدم.


_بهم گفت. خوبی؟ جات خوبه؟


+خوبم. خاله کیان هست؟


_نه هنوز نیامده. زنگ زد گفت دیر می اد.


+پس اگر اومد بگید به من زنگ بزنه.


_باشه. مواظب خودت باش.


+هستم. فعلا.


_خداحافظت.


دلشوره ی بدی گرفتم. با بارش باران به هتل برگشتم.


بالاخره کیان ساعت 12 شب به وقت فرانسه زنگ زد.


+الو کیان چرا دیر زنگ زدی؟


_خوبی؟


+آره. چرا دیر زنگ زدی؟


_مفصله. با دکتر حامدی حرف زدم. با کلی بدبختی جای رایان را پیدا کردیم.


+دیدیش؟


_نه. فعلا ممنوع الملاقاته. ولی دکتر جایی که نگه اش می دارند را دید. می گفت خوبه.


+حالش خوب بود؟


_دکتر از پشت مانیتور دیده بودش.می گفت مثل روزای اولی که به تیمارستان آورده بودنش.


+این یعنی تمام زحمت هامون هدر رفت.


_مایا من با پرستارها صحبت کردم.


+چی شد؟


_قبول نکردند. می گویند حسام سهام داره . اگر بفهمه اخراج می شوند.


+باهاشون حرف بزن. راضی اشون کن.


_فکر کنم کار خودته.


+پففف , باشه من باهاشون حرف می زنم. خواهشا خبری شد بهم بگو.


_باشه. تو چه خبر؟ تونستی پدرت رو پیدا کنی؟


+تو از کجا می دونستی؟


_تو واقعا فکر کردی من و مامان نفهمیدیم؟


+...


_الو؟


+خبری ازش نیست. قراره بهم خبر بدهند.

گوشی را قطع کردم. روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفته ام.

صبح با صدای آلارم گوشی ام بیدار شدم. بعد از شستن دست و روم شماره ی مقیسی را گرفتم.
_بله؟
+سلام مایام.
_وای خوبی؟ نگرانت بودیم.
+مرسی گلم. تو خوبی؟
_آره. جات خیلی خالیه.
+ممنون... راستی کیان باهات حرف زد؟
_آره. مایا تو که دکتر بهرنگ رو بهتر از من می شناسی.
+آره. ولی ما باید بفهمیم حسام چه مدارکی داشته که رایان را به آن مرکز تحقیقات منتقل کردند.
اینقدر باهاش حرف زدم تا قبول کرد. به کیان هم خبر دادم. قرار شد هفته ی بعد شبی که شیفت حسام نیست این کار را بکنند.
یک هفته ای گذشت. توی این مدت کرامت تونسته بود از روی کلید حسام یک کلید بسازه.
دکتر حامدی هم تونسته بود رایان را از نزدیک ببینه.از سفارت هم خبری نبود.
شب چهارشنبه رسید . شبی که قرار بود اتاق حسام بررسی بشه.
به کیان زنگ زدم.
_سلام.
+سلام خوبی؟
_دارم می رم توی تیمارستان.
+خوبه.پرستارای امشب کی هستند؟
_امشب؟! خب معلومه خانم مقیسی و خانم کرامت.
+نقشه اتون چیه؟
_خانم مقیسی توی بخش می مانه. من و خانم کرامت هم می ریم توی اتاق حسام.
+مواظب باشید.
_باشه.
+احتمال زیاد اطلاعات روی کامپیوترشه.
_رمزش رو نمی دونیم!؟
+فکر می کنم باید مایا باشه به انگلیسی.M A Y A .
_مایا؟ اسم تو؟
+مطمئن نیستم. یک بار که توی اتاقش بودم حس کردم اسمم را برای رمزش گذاشته. اگر نبود هم از نرم افزار قفل شکن استفاده کن.
_وقت نداریم.
+خواهشا تلاشت رو بکن راسی دستکش دستتون کنید .
_چرا؟
+برای اینکه ممکنه از روی رد انگشتانتون شناسایی بشید.
_مگه قراره گیر بیفتیم؟
+قرار نیست. اما احتیاط شرط عقله.
_باشه.
تماس را قطع کردم. دل توی دلم نبود. نگران بودم.

چند روزی درگیر کارهای پیدا کردن بابا بودم . کیان هم نتونسته بود اطلاعات درستی پیدا کنه. تنها اتفاق مهم این روزها دیدار حضوری استاد با رایان بود.
بالاخره هفته ی سوم اقامتم سفارت بهم خبر داد که بابا توی مارسی است. برام سوال بود که چه جوری نتونسته بودند توی این همه مدت از پدرم خبری بگیرند!!
به سمت مارسی حرکت کردم. به آدرسی که گفته بودند رفتم. جایی خارج شهر. جایی که حسم می گفت باید محل آزمایشات پروفسور بوده باشه. کمی وحشت انگیز بود ولی چاره ای نبود. آروم به سمت در رفتم. از بیرون بیشتر شبیه خرابه بود.
اینقدر به در لگد زدم تا باز شد. حدسم درست بود. از چیزاهایی که می دیدم مطمئن شدم اینجا همون آزمایشگاه پروفسور بود. ولی خبری از بابا نبود.
همه جا رو گشتم. هیچ اثری نبود. معلوم بود مدت زیادیه کسی اینجا زندگی نمی کنه.
اطراف را با دقت گشتم. پر بود از شیشه های شامپاین و ...
+تو که اهل این چیزا نبودی!
موبایلم زنگ خورد. از سفارت بود.
+بله؟
_سلام خانم طاهریان.
+سلام . خبر جدیدی شده؟
_راستش نه. می خواستم ببینم مشکلتون حل شد؟
+فعلا نه. چون اینجا نیست.
_واقعا؟
+بله.
_پس من به گشتن ادامه می دم.
+لطف می کنید.
تماس را قطع کردم. توصیفات بابا از اینجا خیلی دقیق بود. تقریبا 70% اینجا رو درست تصور کرده بودم.
عکسش را از توی کیفم در آوردم. باید خودم دست به کار می شدم.
به تمام اهالی نزدیک آزمایشگاه عکس بابا را نشان دادم.ولی هیچ کس خبری ازش نداشت. حتی عکسش را به در و دیوار هم زدم. شماره ام را هم دادم ولی خبری نبود.
دوماه از آمدنم به فرانسه می گذشت ولی سر نقطه ی اولم بودم. دیگه کلافه شده بودم. به هر دری می زدم به روم بسته بود.
خسته و درمانده به دفتر هواپیمایی رفتم. بعد دوماه دوندگی دست خالی باید برمی گشتم. برگشتنم بهتر از ماندنم بود.
مسئول آژانس: سلام خانم . چی کار می تونم براتون بکنم؟
+من برای ایران بلیط می خوام.
_توی این هفته ..
حرفش با زنگ موبایلم نصفه ماند.
+معذرت می خوام.
سرش را تکان داد. شماره ی ناشناس بود.
+بله؟
_من این مردی را که توی این برگه است می شناسم.
+کدوم مرد؟
_همین که اینجا عکسش را زدی. چندباری دیدمش.
+کجا؟ شما کی هستید؟
_بیا به ادرسی که برات می فرستم.
به ادرس نگاهی کردم. ادرس یک بار (bar) بود.

نمی تونستم تنها به اونجا برم. مسئول باجه ی فروش بهم نگاه می کرد.
+معذرت می خوام ولی فعلا منصرف شدم.
به سفارت زنگ زدم و موضوع را اطلاع دادم . آنها هم آدرس یکی از ایرانی های مقیم مارسی را بهم دادند تا ازش کمک بگیرم.
به آدرس داده شده رفتم. زنگ خانه را زدم. خانم فرانسوی در را باز کرد.
_بله؟
+سلام. من مایا طاهریان هستم." آقای خویی" هستن؟
_بله . بفرمایید.
وارد خانه شدم. مردی 45-50 ساله به طرفم اومد.
+سلام.
_سلام دخترم.
+مزاحم شدم.
_نه. بیا بشین.
کنارش روی مبل نشستم و تمام ماجرای گم شدن بابا را تعریف کردم.
_باهات می ام دخترم. باید پدرت را پیدا کنیم.
باهم به همان آدرس رفتیم. از رفتن به درون بار وحشت داشتم. آقای خویی نگاهی گرم بهم کرد.
_نگران نباش. منم دفعه ی اولمه. اتفاقی نمی افته.
پشت سرش وارد بار شدم. فضای تاریک و مملو از بوی الکل و سیگار و ...
حالت تهوع گرفتم. محکم دست آقای خویی را گرفتم. تمام بدنم می لرزید. بالاخره مردی را که بهم زنگ زده بود را پیدا کردیم. برامون توضیح داد که بابا سه ماه پیش بیشتر روزش را توی اینجا می گذرونده .
اما الان خبری ازش نداشت. عین بادکنک خالی شدم. حرفهایی که آن مرد در مورد بابا می زد عین پتک توی سرم می خورد.
از بار اومدیم بیرون.
_خوبی؟
+نه..باورم نمی شه بابام این طوری شده باشه. یه دائم الخمر...یه معتاد..یه مفلس.
اشکهام می ریختند. به اصرار آقای خویی به منزلش رفتم. باز هم به در بسته خوردم.
روزها می گذشت و من تقریبا تمام بار های مارسی را زیر و رو کردم. فقط یکی مانده بود. از ناامید شدنم می ترسیدم. توی این مدت عمو بهروز یا همون آقای خویی حسابی کمکم کرد.
کیان دور آ دور از وضع رایان بهم خبر می داد. وضعیت رایان نه خوشحال کننده بود نه ناامید کننده.
با استرس تمام با عمو راه افتادیم. توی این مدت اینقدر وارد این جور جاها شده بودم که دیگه هیچ ترسی بهم وارد نمی شد. ریلکس می رفتم داخل و بر می گشتم.
+عمو اگه اینجا هم نبود چی؟
_امیدت به خدا باشه.
وارد بار شدیم. نگاهی به اطراف کردم. پرنده هم پر نمی زد. معلوم بود کسی ساعت 9 صبح این جور جاها نمی اد.
_کاری داشتید؟
+من دنبال این مرد هستم. دیدنش؟
زن نگاهی به عکس کرد. قلبم تند تند می زد از طرفی می خواستم بگه نه و از طرفی بگه آره.
_اووو. معلومه. این مرد هر روز از ساعت 4 تا صبح اینجاست.
نگاهی به عمو کردم.
+خب الان کجاست؟
_نمی دونم. ولی ساعت 4 می اد.
+مطمئنید؟
با بی حوصلگی گفت:
به چشمام اعتماد دارم.
عمو دستم را گرفت و از بار اومدیم بیرون. توی ماشین نشستیم. حالم بد بود. نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت.
_خودت را اذیت نکن.
+حالم را نمی شناسم.
_سعی کن خونسرد باشی.
تا ساعت 4 توی ماشین نشستیم. راس ساعت 4 وارد بار شدم. گوشه ای با اکراه نشستم. با هر جیرینگ جیرینگ در قلبم می اومد توی دهنم.
بالاخره آخرین جیرینگ جیرینگ در باعث شد برگردم و با دیدنش از جام بلند بشم.
خیلی لاغر شده بود. صورتش تکیده شده بود. متوجه من نشد. گوشه ای نشست. زن براش لیوانی برد. محتویات داخلش را نمی دونستم چیه. پشتش قرار گرففتم. اب دهنم را قورت دادم.
+بابا؟
اول متوجه نشد. اینقدر تکرار کردم تا بالاخره برگشت. با دیدنم چشمانش را ریز کرد. بوی بد الکل می داد. دستم را روی بینیم گذاشتم.
آروم گفت:
مایا؟
آروم پلکهام را روی هم گذاشتم , همین باعث شد اشکهام روی صورتم غلت بخورند.

پایان جلد اول رمان گرگینه...

جلددوم رمان یک قطره تاخون

منتظرباشیددوستان

نظریادتون نره


مطالب مشابه :


رمان گرگينه قسمت آخر

رمان گرگينه قسمت کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد بالاخره هفته ی سوم اقامتم




گرگینه (قسمت اخر)

کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد. کتی هم وقتی اومد و از ماجرا بالاخره هفته ی سوم




رمان گرگینه - قسمت آخـــــر

مقیسی سریع لوله های حاوی کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر بالاخره هفته ی سوم




گرگینه 09(قسمت آخر)

کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد. کتی هم وقتی اومد و از ماجرا بالاخره هفته ی سوم




گرگینه قسمت اخرررررر

کتی هم وقتی اومد و از ماجرا خبر +بدون لالایی های من بالاخره هفته ی سوم اقامتم سفارت




گرگینه6(قسمت آخر)

بروزترین وب بازنشر کننده رمان های کتی هم وقتی اومد و از ماجرا بالاخره هفته ی سوم




معرفی معماران ایرانی

در معمارى نيز مهمترين قسمت كار شنيدن ماجرا از زبان خود دانشكده‌های معماری امروزی




برچسب :