رمان آراس ( قسمت 7 )

با تردید نگاهم کرد و رفت ....اندام کشیده و موزونی داشت و موهای پرکلاغیش تا کمرش می رسید با چشمام تعقیبش کردم همه چیزی حساب شده بود تو هر حرکت و کاری که می کرد یه جور ظرافت دخترانه به چشم می خورد ،چشمان مشکی و گیراش هر انسان بی دلی رو شیفته خودش می کرد .... می ترسم .... می ترسم تو دام نگاهش بیفتم .....
نیم ساعت بعد حاضر و اماده اومد بیرون همون لباسایی که براش خریده بودمو پوشیده بود یه مانتو شلوار مشکی خوش دوخت با شال سبز رنگ..... وقتی اومد نزدیک تر لبخندی زد و گفت: خیلی قشنگن ولی تو سایز منو از کجا می دونستی؟
-نمی دونستم احتمالا سایزت با ژیلاجون یکی بوده
خندید و باهام همراه شد، هردو سوار ماشین شدیم که مستقیم رفتم پاساژی که تو این شهر معروف بود ومن مشتری همیشگیش بودم
لیزه- این جا اومدیم چی کار؟
-گفتم که فکر کنم بتونم یکم پول بهت قرض بدم
خندید و با شوق پیاده شد و گفت: مرسی
لیزه برخلاف دخترای دیگه که تا بازارو سرو ته نکنن ول کن نیستن تو هر مغازه ای که می رفت چند تا لباس انتخاب می کرد ..... تو تموم این مدت من نظری ندادم و اون به تنهایی انتخاب و خرید می کرد البته برخلاف تصور منکه فکر می کردم به خاطر حضور من در کنارش اونم تو یه ویلا و لحظات تنهاییمون سراغ لباسای محجوب تر می ره تمام لباساش کوتاه و باز بودن ، نگاهی به خریداش که تقریبا همش تاپ و شلوارک های کوتاه و چندتا پیراهن زیبا و دخترونه بود کردمو گفتم: می گم دوست داری یه دامنم بخر
خندید و گفت: باشه
رفت داخل فروشگاه و با سه تا دامن کوتاه برگشت و گفت: به نظرت کدومشون بهتره؟
نگاهی به دامنا کردمو گفتم: حالا که فکر می کنم همون شلوارایی که خریدی بیشتر بهت میاد
لیزه- به خاط من می گی؟ اشکال نداره به خاطر تو این یکی رو می گیرم
بعد نگاهشو به دوتای دیگه دوخت و گفت: اخه اینا هم قشنگن
کلافه دستی تو موهام کشیدمو گفتم: اینا رو می خوای خونه بپوشی؟
-اره دیگه به خاطر تو خریدم راستش یه شلوارم برداشتم خیلی خوشگل بود نتونستم ازش بگذرم
-تا کجاته؟
-تا زانومه اگه ببینیش شیفتش می شی
-ترجیه می دم هیچ وقت نبینم
-چیزی گفتی؟
-نه نه برو حساب کن بریم
کارتمو بهش دادم بعد رفتنش نفسمو بیرون دادم ..... خدایا کمر به کشتن کدوممون بستی؟ من یا این دختر؟؟؟
بعد از خرید دو دست مانتو شلوار و کفشی مناسب با کلی سرخ وسفید شدن به مغازه ای اشاره کرد و کارتو گرفت و رفت نگاهی به ویترین مغازه کردمو تو دلم گفتم: یعنی این دختر چیزی از خجالتم می دونست؟ ؟..... نگاهم رفت سمت خریداش.... نه نمی دونست .... یا زیادی ساده بود یا...... باید فرصتی می شد تا بهش بگم که باید برگردم تهران ......چه واکنشی نشون می داد؟؟ قبول می کرد؟ با توجه به برخوردای تند وتیزمون به خودم امید دادم که این ارتباط به راحتی قطع می شه و به خاطراتم می پیونده
از فرصت استفاده کردمو چندتا بلوز و تی شرت وشلوار مناسب براش خریدمو بین خریداش گذاشتم وقتی برگشت هنوز سرخ بود گونه هاش
-خیلی خرج رو دستت گذاشتم... ببخشید
-همشو ازت پس می گیرم نگران نباش
کمی دست دست کرد که گفتم :بازم چیزی مونده؟
-فقط یه چیز
-چی؟
به مغازه پشت سرش اشاره کرد و گفت: می خوام این یکی به سلیقه تو باشه
خانم فروشنده چندتا از بهترین شال و روسری هاشو برامون اورد که دوتاش خیلی چشممو گرفت
-می شه اون دومیه رو بدین؟
فروشنده-اون همینه که تو دستتونه
-نه خانم فرق داره
لیزه اروم گوشه پیراهنمو کشید وگفت: اذیتش نکن اراس اون همینه دیگه
خانمه با ناراحتی اون یکی رو اورد که گفتم:دیدی فرق داره این ابیه ولی این یکی .... ابیه
خانمه با حرص نگاهم کرد خدا روشکر چیزی دم دستش نبود چقدر امروز عزرائیل دور و برم می پلکید منکه کاری نمی کردم
شال و روسری ها رو انتخاب کردیمو از مغازه زدیم بیرون
لیزه-ممنون بابت همه چیز
-قابل خاله قزی رو نداره
تو ماشین هرکاری کردم نتونستم با گفتن حرفی از رفتنم شادی کودکانشو ضایع کنم.....

شامو از بیرون گرفتم و برگشتیم ویلا که جلوتر از من همراه خریدهاش رفت اتاقش ، رو مبل ولو شدم ، لیزه هم گه گاه لباساش رو می پوشید و می اومد بیرون
-خوبه؟ ..... بهم میاد؟
منکه تا یقه تو گوشیم فرو رفته بودم و به چشمام اجازه کوچکترین شیطنتی رو نمی دادم سرسری جوابشو می دادم و این دختر تازه نفس می رفت و چند دقیقه بعد دوباره با ذوق و شوقی کودکانه برمی گشت ، کلافه از جام بلند شدم و غذا و مخلفاتش رو بردم رو تراز و میز و چیدم و صداش کردم
-بیا دیگه خاله قزی مگه ......
یه دفعه با اومدنش حرف تو دهنم گم شد پوست سفید و شفاف لیزه با اون تا قرمز هم خونی قشنگی داشت یه تا پ کار شده همراه شلوار برمودای مشکی رنگ که به زیبایی رو تنش نشسته بود وموهایی که با بی قیدی رو شو نه هاش رها شده بود از زیباییش پاهام به زمین چسبید .... مرده ها نفس می کشیدن یا زند ه ها؟؟ یعنی مرده ها هم گر می گرفتن؟؟ خدایا کشتی یا این مقدمشه؟
لبخند دل فریبی زد و چال گونه هاشو به رخم کشید و گفت: چرا این جوری نگاهم می کنی؟
-یه چیزی رو موهاته
دستی تو موهای بلند و ابریشمیش کشید و گفت:چیه؟
-افتاد.... بیا بشین
روبروم نشست و چشمان تشنه من در جدال دیدن اون همه زیبایی با عقلی که محتاطانه پا پس کشیده بود.... خودمو با غذام مشغول کردم که گفت:این جا مال خودته؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم: اره پارسال معاملش کردم
-باید پدر پولداری داشته باشی که این جوری برات ریخت و پاش می کنه
-من به پولای بابام دست نمی زنم
-چرا؟
کمی اب خوردمو لقمه هامو به سختی فرو دادمو گفتم: من راهمو از اونا جدا کردم
لیزه کلافه صدام کرد و گفت: می شه وقتی بامن حرف می زنی به من نگاه کنی؟ این جوری حس خوبی بهم دست نمی ده
-اگه تو رو نگاه کنم پس چی جوری غذا بخورم؟
-غذا رو با دهن می خورن تا با چشم
-ولی من ترجیه می دم به چیزی که می خورم نگاه کنم این جوری دل چسب تره
لبخند محو و سرخی گونه هاش از چشمم دور نموند .... حرفی نزد ومن به دنبال دلیلی تو حرفام برای رنگ گرفتن صورت سفید و مهتابیش تو افکارم فرو رفته بودم که گفت: از من ناراحتی؟
-نه
-اخه از وقتی از بازار اومدیم تو نگاهتو ازم می دزدی نکنه چشم نداری خوشگل تر ازخودتو ببینی
اره چشم نداشتم .... برای دیدن این الهه زیبایی نه چشمی برای دیدن داشتم نه دلی ونه دلیلی تو دنیای تاریکم برای این شور و حرارت پیدا می کردم
خنده کوتاهی کردم که گفت: افرین حالا حرف دلتو بزن ..... چی شده اراس؟
-هیچ وقت این جوری به هیچ مردی خیره نشو
کمی جاخورد با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی جوری؟
دوباره برای قورت دادن این حس سرکش به لیوان ابم پناه بردم و تکیمو به صندلی زدم و با خونسردی گفتم: ایرانی نیستی درسته؟.... فکر نمی کنم لیزه یه اسم ایرانی باشه
-مگه ملاک ایرانی بودن به اسمه؟
از تعصبی که تو صدا و لحن کلامش بود جاخوردم ولی ظاهرمو حفظ کردمو گفتم:منظورم اینه که .... راستش یه ذره برام عجیبه
-خودم یا اسمم؟
-خودت.... اسمت ... کارات
-اسمم ایرانی نیست ولی خودم چرا
-اهل کجایی؟
-همین جا، تو همین خاک به دنیا اومدم فقط بایه فرق کوچولو فرقی که باعث شددر تمام دوران زندگیم حسرت یه رفیق درست درمون به دلم بمونه
-چه فرقی؟
کمی مکث کرد انگار هنوز از گفتنش تردید داشت نگاهشو بهم دوخت و گفت: خونواده ما مسلمان نیستن اونا به مذهب موسان
-یعنی یهودی هستید؟
-خانوادم اره
داشتم حرفش رو تو ذهنم حلاجی می کردم که گفت: من به هیچ کس ایمان ندارم از نظر من خدایی وجود نداره
اینو گفت ورفت ومن رو تو بهت حرف به حرف کلماتش فرو برد ...... یه دفعه چیزی منو از این دنیای غریب بیرون کشید و دیوار بلندی بین منو لیزه فاصله انداخت ، به ساحل پناه بردم وبارها وبارها حرفاش رو مرور کردم .... لحظه به لحظه بودنش رو..... تو دنیای سیاه من جایی برای اون نبود .... باید می رفتم وبه این ارتباط عجیب که هیچ پایه و اساسی نداشت خاتمه می دادم ...... حرفاش ، نگاهش وشرم دخترانش برام معنا پیدا کرد وتلنگری به باورهام زد نباید .... نباید وابستم می شد…

وقتی که برگشتم ویلا تو سالن نشسته بود و از چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده..... یعنی فکر کرده از حرفش ناراحت شدم؟ ایا دین و مرامش برای من فرقی می کرد؟؟
دوتا شکلات داغ درست کردمو برگشتم و روبروش نشستم کمی تو سکوت از شکلاتم مزه کردم و بی مقدمه گفتم: امشب برمی گردم تهران
صدای مهره های گردنش که با حرکت ناگهانی و ناباورش همراه بود به گوشم رسید : روزای خوبی رو باهم گذروندیم ممنون
بلند شدم که گفت: همین؟
رامو به سمت اتاقم کج کردم که دنبالم اومد
لیزه- فقط منو می خواستی تا تو تنهایی بهت بد نگذره؟
ساکمو دراوردم و گفتم: بین ما هیچ نبوده و نیست اینو تو بهتر از من می دونی بالاخره منم باید برگردم سرخونه زندگیم
جلوی راهمو سد کرد و گفت: به خاطر حرفای سر شبمه؟
-کدومشون؟
با بغض نگاهم کرد که به ارومی کنارش زدمو گفتم :نه
لباسام رو ازکمد برداشتم و تو ساکم جا دادم که دستمو گرفتو گفت: تو چشمام نگاه کن و بگو نه
-چرا فکر می کنی گفتن این حرف چشم تو چشم کار سختیه برام ..... دستمو عقب کشیدمو ساک رو بستم و گفتم: در ثانی دلیلی برای این کار وجود نداره
-اگه برای تو دین من مهمه....
یاده گفتی دینی نداری
با بغض لب ورچید و گفت: به خدایی که می پرستی تنهام نزار من کسی رو ندارم با تو انس گرفتم
-اشتباه کردی من گفته بودم به من دل نبند قرارمون عشق وعاشقی نبود البته فکرم نکنم الانم حرفی ازش باشه
قطره اشکی از گوشه چشمش راه باز کرد و گفت: برای همین چیزی از خودم نمی گفتم می دونستم ترکم می کنی مثل بقیه
نباید می ذاشتم هم چین تصویری از منو خودش تو ذهنش بمونه دستشو گرفتمو لبه تخت نشوندمش و جلوش زانو زدمو گفتم: ببین لیزه منو تو اتفاقی سر راه هم قرار گرفتیم، اتفاقی تو رو نجات دادم و اتفاقی وارد زندگیم شدی ..... ما تو داستان زندگی نمی کنیم که بخوایم از کوچکترین محبت ها رویاهای عاشقانه بسازیم.... باهم جنگیدیم ،دعوا کردیم ، شوخی کردیم..... مثل دوتا دوست ، من تمام تلاشم رو کردم که با زندگیت اشتی کنی و فکر نرگ رو از سرت بیرون کنی ، تمام تلاشم رو کردم به حریم دخترونت نزدیک نشم وحرمتتو حفظ کنم نه نگاهم نه حرکاتم نه حرفام به همون خدایی که قبولش نداری قسم که هیچ فکر بدی درموردت نکردم و نمی کنم
اشکاش تمام صورتش رو خیس کرده بود و نگاهش به قفل دستانش بود
لیزه-همون خدایی که ازش دم می زنی نگفته دل شکستن بزرگترین جرمه؟
-گفته البته اگه حرف دلدادگی و دل بستن باشه من به تو دل نبستم که بخوام ازت دل بکنم قطعا تو هم همین طوری
با هق هق سرشو پایین تر گرفت و فت: نباید می گفتم... نباید
سرشو بلند کردمو گفتم: من به خاطر حرفات تصمیم به رفتن نگرفتم نمی گم بی تاثیر بوده ولی نه اون تاثیری که تو فکرشو می کنی، می دونم این حرف بزرگ ترین راز زندگیت بود رازی که پنهونش کردی به هزار و یک دلیل که قطعا همشون درسته .... وقتی از بزرگ ترین رازت گفتی انگار کسی یه تلنگر بهم زد ... ادما رازشونو باهمدیگه درمیون نمی زارن مگه پای حسی این وسط باشه.... که اعتماد خوش بینانه ترینشونه ..... رازت پیشم می مونه ولی نمی تونم نزدیکیه تو رو به دنیام بعد از گفتن حرفات بپذیرم....
دستای سردشو گرفتمو گفتم: تو برام باارزشی با هردین و مذهبی نمی خوام اونی که بهت اسیب می زنه من باشم نمی خوام باورات بیشتر ازاین لطمه ببینه دنیای من دنیای قشنگی نیست بهتره همین جا ازهم جداشیم این به نفع هردومونه باور کن
بلندشدمو ساکو برداشتمو از اتاق زدم بیرون که با صداش پاهام از حرکت ایستاد
-چی کار کنم تنهام نزاری؟
بدون اینکه برگردم گفتم: چرا نمی فهمی ؟ من نمی تونم بمونم بابا هزارتا گرفتاری دارم ولی تو بمون همین جا تا هروقت که دلت خواست
-نمی خوام ...... منم با خودت ببر قول می دم مزاحم کارو زندگیت نشم
-نمی شه
ماشینو بیرون بردم و به صدازدنش توجهی نکردم ولی لحظه ای چشمای سرخش از ذهنم پاک نمی شد به سرکوچه که رسیدم از اینه نگاهی به عقب کردم.... دیدم که چند قدمی دنبالم دوئید.... دیدم که تو کوچه زانو زد و..... اشکاش که گونشو لمس می کرد رو دیدم .... دیدم و سعی کردم ندید بگیرم.... می شد؟؟؟ می شد این همه التماس و شنید و رفت؟ می شد این همه بی پناهیو دید و رفت؟؟

وقتی به خودم اومدم دوباره تو کوچه بود ، جلوی ویلا...
ساکش کنارش بود وخودش به دبوار تکیه زده بود وسرش رو زانوهاش بود شونه های لرزونش خبر از اشک های سمجش می داد براش بوق زدم که از جاش تکون نخورد پیاده شدم و دستی به شونش زدم که با عصبانیت خوشو عقب کشید و گفت: برو گم شو عوضی
-داره دیرمون می شه نمی خوای سوار شی؟
لبخند لرزونی زد و بی هوا پرید بغلم..... چقدر بی پناه بود این جوجه کوچولو.... چقدر دستای لرزونش سرد و ناتوانش محکم به تنها پناهگاهش چنگ زده بود .....چقدر سنگ دل بودم که می خواستم این برگ گل و رو میون این شهر پر هیاهو رها کنم ؟؟؟
وقتی تهران رسیدیم دم دمای صبح بود وقتی مطمئن شد قرار نیست جایی بین راه رهاش کنم اروم گرفت و مثل کودکی معصوم تو صندلی فرو رفت و خوابید ، یه راست رفتم یه هتل بزرگ که مدیرعاملش یکی از دوستای دوران دانشجوییم بود که به تازگی جای پدرشو گرفته بود
اروم دستی به موهایی که از شالش بیرون زده بود کشیدم که تکون مختصری خورد و کمی گیج گنگ اطرافشو از نظر گذروند و گفت: رسیدیم؟
-بله خانم خانما ... پیاده شو
رفتیم داخل هتل که خودشو به من رسوند و اروم گفت: چرا این جا اومدیم؟
-بالاخره باید یه جای مطمئن و راحت باشه که تو بتونی توش بمونی یانه؟
با این که تو نگاهش هزاران سوال پنهان بود ولی حرفی نزد و باهم به قسمت پذیرش رفتیم
-می تونم کمکتون کنم؟
-من شفیعی هستم از دوستان اقای مردانی
لبخندی زد و گفت:بله بله ایشون همین الان با ما تماس گرفتن و کلی سفارشتون رو کردن.... خیلی خوش اومدین
-ممنون یه اتاق می خواستم برای یه مدت نامعلوم
-حتما جناب مردانی از قبل بهترین اتاق رو برای شما رزرو کردن .... لطفا مدارکتون اقای شفیعی
به سمت لیزه برگشتمو گفتم:چیزی همراهت هست؟ کارت ملی؟ شناسنامه؟
-اره اره همه مدارکم همراهمه همه رو از ویلا بغلی برداشتم ... همین امروز
زیاد طول نکشید که کارهای مقدماتی انجام شد و کلید رو تحویل گرفتم و نگاهی به خدمه ای که منتظر بود تا لیزه رو به اتاقش راهنمایی کنه کردمو گفتم:خب خداحافظ
-نمیای بالا؟
-نه تو برو فردا می بینمت
لبخندی زد و رفت و من خسته و درمونده به خونم پناه بردم برای اولین بار سکوت خونه ارامشی برام به همراه داشت که واقعا تو اون لحظه با تمام وجود بهش نیاز داشتم دوش مختصری گرفتمو رو تختم دراز کشیدم......
خستگی تمام توانمو به تحلیل برده بود وقتی چشمامو بستم تصویر لیزه در نظرم جون گرفت..... کار درستی کردم؟ امیدوارم از کارهام برداشت دیگه ای نکنه.... اگه دلبسته بشه چی؟ اگه ناخواسته باعث به وجود اومدن عشقی یک طرفه و بی پایه بشم چی؟ لیزه الهه زیبایی هاست ولی اون چشمای اهونشان از ان این دل خسته و پیر نیست ..... دلی که دیگه اثری از محبت و عشق تو خودش نمی بینه......دلی که سیاهه و این سیاهی نباید زندگی لیزه رو خراب کنه
اون بامن روراسته منم می تونم باهاش یک رنگ بشم؟ بزرگ ترین راز زندگی شو برملا کرد برای منی که نمی دونستم می تونم محرم اسرارش باشم ، می تونه محرم اسرارم بشه؟ یعنی می شه به این موجودات ظریفو حساس اعتماد کرد؟
نه اراس سرنوشت تو با هیچ عشقی گره نخورده.... نمی زارم روزگار یه بازی دیگه ای رو باهام شروع کنه..... دیگه نمی تونم به جنگ سرنوشت برم..... دیگه رمقی تو تنم نمونده...... دیگه دلی وجود نداره...... نه دلی نه عشقی نه احساسی نه پشتیبان محکمی به نام پدر نه الهه مهربانی ای به نام مادر..... تو تنهایی اراس.... تنهای تنها!!!!

نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم دوش گرفتمو صورتمو اصلاح کردم ،حاضر شدمو از خونه بیرون باید قبل از قرار اخرهفتم حتما با عمو رضا صحبت می کردم اما امروز دلم هوای صمیمیت اون خونه و ادماش که حالا می تونستم ادعا کنم خونواده من بودن کرده بود ، جلوی در خونه پارک کردمو زنگ درو زدم از کنار ایفون کنار رفتم ومنتظر موندم
یدا-کیه؟
صدامو بچگانه کردمو گفتم: توپمون افتاده تو دستشوییتون می شه برش دارم؟
-کجا افتاده؟
-گفتم که تو اتاق خوابتون
-تو که الان یه چیز دیگه گفتی
-نه خانم من گفتم توپم افتاده تو حمومتون
-تو که گفتی اتاق...
حرفشو قطع کردمو گفتم: من گفتم افتاده تو جای ظرفی اشپزخونتون بازکن دیگه می خوام برش دارم
-برو پی کارت بچه
کمی نق و نوق کردم که گفت: چرا گریه می کنی؟
-شما می خواید توپ منو بالا بکشید ایشاالله از گلوتون پایین نره
-مادرت بهت ادب یاد نداده؟
-مامان تو چی؟ بهت نگفته بچه مردمو اذیت نکنی؟من یه ساعته می گم توپم افتاده تو حیاطتون اون وقت شما منو دعوا می کنید
زیر لب غرغری کرد و گفت: خیلی خب بیا توپتو بردار
رفتم تو ، پشت در سالن که رسیدم در زدم ، خودش جواب داد
-تو حیاط نبود؟
-نه می شه اتاق خوابتونم بگردم
-چه بچه پررویی
اینو گفتو دروبازکرد که گفتم: خب چرا عصبانی می شی اول حمومو دستشویی رو می گردم اگه اونجا هارو گشتمو توپمو تو جای ظرفیتون پیدا نکردم می رم زنگ بغلی رو می زنم
خندید و گفت: اراس تویی؟
-نه اراس خودتی
باهم رفتیم تو که یه چایی برام اورد و کنارم نشست و گفت: کی رسیدی؟
-دیشب
- دختره چی شد؟
-خوب شد بعد از بیمارستانم کلی پاپیچم شده بود که الا وبلا باید عقدم کنی
-چه دختر پررویی
-منم که دیدم این جوریه یه دونه زدم زیر گوشش یکمم بهش پول دادم تا سگ خور کنه
چپ چپ نگاهم کرد که گفتم: چرااین جوری نگاهم می کنی؟
یدا- دختر رو با خودت اوردی تهران اراس؟
تو از کدوم جملم یه همچین کشف بی نظیری کردی؟ برای چی باید بیارمش؟ ابجیمه یه ننم؟
-تو ادم نشدی؟ پیرشدی عادت دروغ گفتن از سرت نیفتاد؟
اروم زدم پشتشو گفتم: پیرخودتی دختر ترشیده.... من تازه بیست و نه سالمه
همون طور نگاهم کرد که گفتم: می گم به جون تو نیاوردمش... نون خور اضافه می خوام مگه؟ باور کن راست می گم
-یعنی تو اونو نیاوردی خونت؟
-نه شک داری بیا ببین
-باشه می بینیم اقای پینوکیو
-ای بابا چرا هیچ کس باورش نمی شه من زوروئم
به ترفند کودکانش لبخندی زدم که سریع حاضر شد و باهم برگشتیم توراه کمی برای خونه خرید کردم وهمراه یدا رفتیم بالا دروبازکردم همین که خواست بره تو دستمو ستون چهارچوب کردمو گفتم: آآ از همین جا دید بزن
خندید و از زیر دستم رد شد و رفت توو گفت: دیدی بالاخره مجبور شدی با پای خودت منو بیاری اینجا
رفتم تو و وسایلا رو بردم اشپزخونه و گفتم: منم برای این که ارزو به دل نمیری اوردمت
نگاهی به اطراف انداخت و گفت: تو این شلوغی چی جوری زندگی می کنی؟
دوتا اب میوه از یخچال برداشتمو رفتم پیشش و گفتم: مثل بچه ادم
نگاهی به ظرفای پراکنده روی اپن و تنقلاتم کرد و گفت: به خودت بد نمی گذرونیا
تکیمو دادم به مبل و پخش رو روشن کردمو گفتم: مهمونی چه طور بود؟ به توافق رسیدین؟
-نه بابا من که گفتم از این پسره خوشم نمیاد
-یعنی پیچوندیش دیگه
خندید و گفت: یه هم چین چیزی..... حالا خدایی دختر رو نیاوردی؟
-می بینی که.... کامی نیست؟
-با بابا رفته کارخونه
-کی قراره بیاد؟
-کی ؟ کامی؟
-نخیر اقای مجنون
کمی سرخ شد و گفت : اراس تا کی می خوای تو تنهایی سر کنی؟
-تو اگه بیل زنی باغچه خودتو بیل بزن .... اب میوتو بخور بریم یه قرار مهم دارم باید زودتر برم
یدا تو ماشین کمی با ضبط ور رفت و اهنگ دلخواهشو پیدا کرد و گفت: چرا اینقدر سخت می گیری؟ اگه خوب چشماتو بازکنی دور و ورت پردخترای خوب و نجیبه
-مثلا خود تو؟
با حرص جوابمو داد: نخیر مثلا دخترخاله ای دختر عمه ای دختر دایی ای دختر عمویی دوستی اشنایی چیزی تو که در روز با صدتاشون سرو کله می زنی یکیشونو بگیر دیگه
عینکمو زدمو گفتم: دختر عمو رو خوب اومدی اتفاقا دختر خوبیه فق ط خیلی اصرار داره مغز فندقیشو راه به راه خالی کنه
با مشت به بازوم زد و با حرص صدام کرد که گفتم:اونا اگه نجیب وسربه راه بودن اویزون جیب این پسر و اون پسر نبودن خواهری
یدا- خدایی اگه از کسی رو زیر سر داری ... اگه از کسی خوشت اومده به خودم بگو تک سوت می نشونمش پای سفره عقد
-من اصلا حوصله این مسخره بازیا رو ندارم مجردی زندگی می کنم راحت ،بدون دردسر،بدون جنگ و دعوا
-زندگی که همش جنگ و دعوا نیست بگو می ترسمزیر بار مسئولیت برم
-باشه جغجغه من می ترسم...... از این جماعت دو رو که فقط برای مال ومنالت کیسه دوختن می ترسم.... تا قبل از برنامه ارش فکر می کردم عشق حرف اول و اخر رو تو زندگی می زنه کافیه دو نفر همدیگه رو بخوان دیگه سدی نیست سختی ای نیست ولی دیدی کههمون عشق فرستادش سینه قبرستون.... اقا من نمی خوام به سرنوشت اون دچار شم زوره؟ دوست داری به جای شیرینی عروسی حلوای شب هفتمو پخش کنی؟
-قرار نیست سرهمه یه برنامه بیاد... اگه ارش به عشقش نرسید دلیل نمی شه توهم نرسی
-از بچگی یادم دادن از تجربه دیگران استفاده کنم در ضمن فعلا عشقی درکارنیست که دنبال دستمالی برای سر بی دردسرم باشم هروقت شدم صاف میام پیش جناب مارپل خوبه؟
-کجا داری می ری؟
-خونه شما تا الان باید کامی اومده باشه
وقتی رسیدیم گفت:هنوز نیومده ماشینش نیست احتمالا با بابا برگرده
-باشه توبرو تو خودم بعدا یه سر بهش می زنم-ناهارو بمون
-نه نمی تونم یکی از شرکام دعوتم کرده اگه نرم بد می شه
-هرجور راحتی... خوش بگذره
-سلام برسون
خم شد و از شیشه نگاهم کرد که گفتم: خدمت مجنون خان سلام بنده و برسون
بدجنسی زیر لب گفت و رفت که مسیرمو به سمت هتل تغییر دادم
-سلام می شه لطف کنید بااتاق 147 تماس بگیرید بگیدمن اینجا منتظرشونم؟
-حتما شما اقای؟
-من شفیعی هستم
لبخندی زد و تماس گرفت زیاد طول نکشید که گفت: فرمودند تشریف ببرید بالا
-ممنون

پله های مارپیچ و مفروش هتل رو رد کردم ،اتاقش درست در انتهای راهرو بود همین که در زدم دروبه روم باز کرد و با لبخند قشنگی که به لب داشت ازم استقبال گرم کرد
رفتم تو و نگاهی سرسری به اتاقش انداختم همه چیز خوب وعالی به نظر می رسید هم اتاق هم..... لیزه یکی از همون بلوز وشلواری که به سلیقه خودم براش خریده بودمو پوشیده بود موهاشو خیلی قشنگ بافته بود و ارایش هماهنگی که جذابیتشو دو چندانمی کرد
لیزه- بیا بشین... از صبح منتظرت بودم
رو یکی از مبلا نشستم که گفت: ناهارچی می خوری سفارش بدم
-من میل ندارم
لیزه روبروم نشست و گفت: پس منم نمی خورم
ازمیز کنار دستش دوتا نوشیدنی ریخت و گذاشت جلوم
-این جا راحته؟
-اره خیلی ولی باید قیمتش خیلی بالا باشه
-مدیرش اشنامه فعلا یه چک دادم دستش تا روز اخر بره نقدش کنه
-ممنون نمی دونم چی جوری ازت تشکر کنم
تو چشماش خیره شدمو تنها سوالی که این روزا تو ذهنم پررنگ تر شده بود پرسیدم: چرا خودکشی کردی؟
از سوال بی مقدمه و یهوییم کمی جا خورد سرشو پایین انداخت و گفت:راه دیگه ای برام نمونده بود
-اهل همون شهری؟
-نه به اون شهر اشنا پناه بردم از چنگال تیز و برنده گرگای این جا به دریای اروم اون جا پناه بردم
-قضیه عشقیه؟
پوزخندی زد و گفت: نه مشکل من درد من ،درد بی پناهیه درد خونوادگیه، خانواده ای که الان هر نفرشون یه گوشه از این شهرن
کمی سکوت کرد و بغضشو و لبخندای تلخش کنار زد و گفت: خونواده من از نظر مالی زیاد وضعشون خوب نبود وقتی مادرم منو باردار بود کارش شده بود صبح تا شب گریه ..... می دونی هیچ کس منتظر من نبود از همون اول ..... اونا به جز من شش بچه دیگه هم داشتن خرج اونا رو هم به زور در می اوردن چه برسه به اینکه منم بهشون اضافه شم چون پولشون به دوا درمون نمی رسید از راهی که به عقلشون می رسید استفاده می کردن برای سقط من .... مادرم می گفت همه راه ها رو امتحان کردن ولی من سفت و سخت به این دنیا چسبیده بودم .... فکر می کنی وقتی مادرم می گفت چقدر تلاش کرده تا من نباشم چه حسی بهم دست می داد..... من اضافه بودم ...... بین خونوادم ولی تنها بودم .... راستش هم خونواده مادری هم پدریم پولدار و سرشناس بودن ولی به خاطر یه لجبازی احمقانه پاره های تنشونو ازخودشون روندن... مثل کاری که پدر مادرم با ما کردن ...
-لجبازی؟ سرچی؟
نفس عمیقی کشید و اشک زیر چشمهاشو پاک کرد و گفت: خب می دونی پدر مادر من تو دوران دانشجوییشون عاشق و شیفته هم شده بودن و مادرم چون خیلی دل بسته پدرم شده بود هیچ وقت نگفته بود مسلمون نیست شاید می ترسید که پدرم برای همیشه ترکش کنه و این تفاوت مهر جدایی بزنه به اون همه دلدادگی ..... یه روز پدرم خوشحال و خندون میاد دانشگاهو می گه خونوادشو راضی کرده تا برای خواستگاری پا پیش بزارن، اون روزم مادر نتونست حرفی بزنه و با شک و تردید به خونه برگشت و جریانو برای پدر مادرش تعریف کرد، ولی به اونا نگفت که پدرم مسلمونه چون می دونست که قطعا پدرش مخالفت می کنه، قرار خواستگاری رو برای اخر هفته گذاشتن اون یه هفته برای مادرم مثل یه سال گذشت درست چهارشنبه شب بود که پدرم همراه خونوادش اومدن خواستگاری ، حرف از همه جا و همه چیز زده شد تا اینکه پدربزرگم گفت که خودتون رسوم ما رو می دونید برای ازدواج این دوتا جوون طبق رسوم اصیل کلیمی و دستورات تورات مراسمی خواهیم گرفت این مسئله برای من خیلی مهمه
می تونی تصور کنی اون لحظه به مادرم چقدر سخت گذشت؟ از یه طرف نگاه های دلخور پدرم از این پنهان کاری و از طرف دیگه تعجب خونواده پدریم که با یه سوال همه چیز رو برملا کردن
- تورات؟ مگه شما مسلمون نیستین؟"


مطالب مشابه :


مجنون تراز فرهاد

نام رمان:مجنون تراز فرهاد (دوجلدی) نویسنده:م.




تمنای تو 15

دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. حتی فکر کنم لباس من خیلی بهتر و مناسب تراز لباس دوست




عروس 18 ساله 1

رمان مجنون با نوم فرهاد کل کل کرد .میدونی ور انداز میکرد گفت :3 تا کوچه پایین تراز




رمان عروس18ساله 1

دنیای رمان رمان مجنون nameless. کلی هم با نوم فرهاد کل کل کرد .میدونی به چی فکر کردم ؟




هستی من 7

میخوای رمان شايسته تراز من قسمتت شود نارون و بيد مجنون پوشانده بود




رمان گشت ارشاد3

رمان گشت ارشاد3 به قول فرهاد توی زیر ابی رو توش قوی تراز جاش بلند شد و رخ




رمان آراس ( قسمت 7 )

رمــــان رمان رمــــان ♥ و غذا و مخلفاتش رو بردم رو تراز و میز و مجنون کمی سرخ




برچسب :