عروس خون بس 11


بازم تو خونه بی بی گل،مثل همون روزی که از عطر گلها به یاد بهشت افتاده بود،دستاش باز کرد،ریه هاش پر از هوای تمیز کرد،یه دستی رو چشماش نشست،لبخند روی لباش اومد،دستش لمس کرد،از بزرگی دست فهمید دست یه مرد،رو انگشتا دست کشید،یه حلقه تو دستش بود.
روژان:سهیل
دستش برداشت،روژان برگشت طرفش ولی اون داشت میرفت.
روژان:سهیل نرو سهیل
سهیل داشت محو میشد.روژان داد زد.
روژان:سهیل
از صدای داد خودش بیدارشد،تمام بدنش خیس عرق بود،بلند شد رفت تو آشپزخونه آب خورد،نشست روبروی عکس سهیل،نگاش کرد.
روژان:چی میخواستی بگی سهیل؟چرا وقتی فهمیدم عاشق شدم که دیر شد.
***
مهیار:چی؟
دنیا:میگن،همه چی رو فروختن،از اینجا رفتن.به کسی هم نگفتن کجا،برادرشم باهاش قهر کرده.
مهیار:لعنت به من.
دنیا:پدر خیلی ناراحت،میخواست بره از ماهگل حلالیت بطلبه.
مهیار:میدونم یه روز روژان،پیدا میکنم.
دنیا:تو دوتا بچه داری،پیدا کنی که چی؟
مهیار:دلم میخواد یه بار ذیگه ببینمش،فقط یه بار.
روژان:بابا،عباس اذیتم میکنه.
مهیار:بیا بغلم،عباس جرات نداره به روژان من نازکتر از گل بگه.
دنیا،سری تکون داد و بلند شد.
دنیا:پدر حالش خوب نیست،بیا ببینش.
مهیار:اون من بیرون کرد.
دنیا:وقتی مرد پشیمون نشو.
مهیار به رفتن دنیا نگاه کرد،خودشم دلش برای پدرش تنگ شده بود.تا کی غرور با غرورمون همه چی رو از دست دادیم
سمیرا:بیا ناهار بخور.
مهیار:سمیرا،شب میریم خونه پدرم.
سمیرا:باشه
شب بود،در خونه پدرش زد.دنیا درباز کرد،خوشحال بود که مهیار اومده.رفتن داخل،اورنگ پیر وشکسته تو ی رختخواب افتاده بود. مهیار قلبش به درد اومد،از دیدن اون صحنه.
روژان و عباس بازی میکردن.
مهیار:روژان بیا ،بابا اورنگ خوابیده.
اورنگ،چشماش بازکرد،به اطراف نگاه کرد.
اورنگ:روژان اومده؟کو؟کجاست؟بگو بیاد جلو بگه منو بخشیده.روژان؟
مهیار،نتونست،بغضش نگه داره،از خونه زد بیرون.جلو در حیاط نشست،راحت گریه کرد.
***
صدای دادو بیداد،سارا و حمید تو کل ساختمون پیچیده.
زن همسایه:روژان خانم،این چه وضعیه به خواهرتون تذکر بدبد اینجا آپارتمانه.
روژان:چشم ببخشید.
روژان،نمیخواست،تو زندگیشون دخالت کنه،در بست رفت تو آپارتمان خودش.از وقتی برگشته بودن،مدام دعوا داشتن.
گوشیش زنگ خورد،جواب داد.
روژان:سلام،مادر،خوبی
ماهگل:خداروشکر،دلم برات تنگ شده بود،زنگ زدم حالت بپرسم.
روژان:ممنون،چند روز دیگه میام بهتون سر میزنم.بچه ها خوب هستن؟
ماهگل:ها..مرتب میرن مدرسه درساشون میخونن،رضا هم شبانه میره.
روژان:اگه چیزی احتیاج داشتین بهم بگین.
ماهگل:فقط مراقب خودت باش.
روژان:چشم
ماهگل:خدانگهدارت مادر
روژان:خداحافظ
***
روژان،از دانشگاه اومد،خونه در که باز کرد،صدای گریه وداد سارا تو ساختمون پیچیده بود.
سارا:من بهش میگم،اون حق داره بدونه،من مثل تو نیستم پول چشمات کور کرده.
صدای کشیده ایی تو راهرو پیچید.
روژان دوید سمت اونا،باورش نمیشد،حمید زده تو صورت سارا،حمید خودشم باورش نمیشد.
حمید:سارا ...من نم..
سارا:خفه شو
روژان زیر بغلش گرفت بلندش کرد بردش تو آپارتمان خودش در بست،روژان بغلش کرد.
روژان:سارا قربونت برم گریه نکن،شما چتونه از وقتی برگشتین،دعوا دارین؟
سارا:منو ببخش روژان.
روژان:برای چی دیونه؟
سارا:اونا نذاشتن بهت بگم،یکماه کارم شده گریه وزاری،نجم بهمون قول پول وخون و امکانات اونور داده.
روژان:برای چی؟
سارا:حق السکوت،من احمق فکرکردم اونم مثل بی بی گل وسهیل دلش پاکه.
روژان:سارا دارم دیونه میشم،چی شده.
سارا،نگاش کرد،صدای در اومد،روژان به سمت در رفت در باز کرد،حمید بود.
روژان :بفرمایید.
حمید اومد تو،روژان رفت تو اتاق تا اونا راحت باشن.ده دقیقه بعد،سارا اومد تو اتاق.
سارا:بیا بیرون ،باید حرف بزنیم.
روژان رفت،حمید رو مبل نشسته بود سرش گرفته بود تو دستش.
هر سه تاشون رومبل نشسته بودن روبروی هم،سارا میخواست حرف بزنه،روژان نذاشت.
روژان:اگه با حرف زدن،اون چیزایی که قرار بهتون برسه،از دست میره،نمیخواد بگین.
حمید:بیشتر از این شرمندم نکن.
سارا:روژان.
آب دهانش قورت داد.
سارا:روژان ...سه..یل.
روژان:سهیل چی؟
سارا:زنده هست.
بدون،پلک زدن به دهان سارا نگاه میکرد.شوخی قشنگی نیست،مگه یه آدم چقدر تحمل داره.اشک بی صدا از چشماش میومد پایین.حرف روژان تو گوشش تکرار میشد؛سهیل زنده هست.
سارا:روژان،حالت خوبه روژان حرف بزن
روژان:سارا،من طاقت ندارم با من بازی نکن.
سارا هم گریه میکرد.
سارا:بخدا راست میگم ،وقتی ما رفتیم اونجا،غافلگیر شدن.بهشون نگفته بودیم میخواستیم غافلگیر بشن،خودمون غافلگیر شدیم،اونا نمیخواستن ما و سهیل همدیگرو ببینیم.ولی بچه سامان لو داد،مجبور شدن بگن.میخواستن با پول دهان ما رو ببندن،که داشتن موفق میشدن،روژان؟روژان،حمید برو آب بیار،روژان حرف بزن،خواهش میکنم. 3 سال قبل.
دکتر،معجزه شده،علائم حیاتی بیمار برگشته.
دکتر،معاینه اش کرد،باورش سخت بود،معجزه ای که گفته بود،رخ داد.
دکتر:به خانوادش اطلاع بدید.
سهیل،بعد از چندماه،چشماش باز کرد،چند نفر زن ومرد بالای سرش بودن،ولی اون هیچکدوم نمیشناخت.زنی با لبخند جلو اومد.
زن:مادر به هوش اومدی عزیزم.
سهیل به سردی نگاش کرد.
سهیل:شما کی هستی؟
همه با تعجب نگاش کردن.یعنی چی؟
دکتر:لطفا همه بیرون.
همه از اتاق رفتن بیرون.
دکتر:میدونی اسمت چیه؟
سهیل،به مردی که با زبان دیگری صحبت میکرد،نگاه کرد.
سهیل:چی میگی؟
دکتر که دید ایرانی حرف میزنه ،مطمئن شد حافظه اش رو از دست داده،به خانوادش اطلاع داد،همه اومدن داخل،ولی خب مهم این بود که زنده بود،حافطه اشم به دست میاورد.
سهیل رو به خونه بردن،مادرش آلبومای عکس رو بهش نشون میداد،ولی سهیل هیچ واکنشی نداشت،تنها چیزی که آزارش میداد خوابهای بود که میدید.یه دختر،که صورتش محو بود،فقط صدای آرومش رو که قرآن میخوند میشنید.دوست داشت اون دختر ببینه.
بالاخره،تصمیم گرفت،زندگی جدیدش رو قبول کنه،خانوادش پذیرفت.بهشون عادت کرده بود.میدونست دکتر بوده،و چندتا فامیل ایران داشت،دوست داشت بره ایران رو ببینه ولی خانوادش نمیذاشتن.
زندگی سردش همچنان ادامه داشت.مادرو پدرش چندتا دختر ایرانی در نظر داشتن،بهش معرفی کردن،ولی ته دلش راضی نبود قبول کنه.ساسان با برادرش هماهنگی کرد به روژان بگن سهیل مرده.و همینطور به سارا میدونست سارا طاقت نمیاره.لو میده.
دوسال وچندماه از به هوش اومدنش میگذشت،از خونه اومد بیرون،تو خیابون قدم میزد،به دختر رویاهاش فکر میکرد،صدای ترمز گوش خراشی تو خیابون پیچید،تصادف شده بود،صدای جیغ دختری که زخمی شده بود،راننده ای که سرش رو فرمون بود،از دیدن خون حالش داشت بد شد.بدون پلک زدن به صحنه تصادف نگاه میکرد،خودش رو دید که با سرعت تو جاده میرفت،یه ماشین از روبرو زیگزاگ داره میاد،معلومه راننده تعادل نداره،صدای فریاد خودش تو گوشش پیچید،سرش گیج رفت.بیهوش افتاد.
چشماش باز کرد،توی بیمارستان بود وسرم به دستش،مادرش بالای سرش بود.
مادر:خوبی عزیزم
سهیل:خوبم مامان،چی شد.
مادر:تو خیابون بیهوش شدی،پدرت همه جا رو دنبالت گشت.
ذهنش فعال شد،صحنه تصادف،صحنه تصادف خودش،دلیل تصادفش،با پدرو مادرش دعواش شد،اونا روژان رو نمیخواستن.ولی سهیل میخواستش با همه وجودش.
سهیل:مامان،بی بی گلم مرد؟
مادر:آره گفتم که بهت.
سهیل گریه کرد، حالا میدونست احساش به اون پیرزن مهربون چی بوده.
سهیل:چه بلایی به سر روژان اومد،من که نبودم،بی بی گل هم که مرد.
مادرش شوک شد،سهیل حافطه اش برگشته،نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت با عجله رفت بیرون،به همه خبر داد،نمیدونستن راجع به روژان چی بهش بگن؟
ساسان:اونا که رفتن،با فامیلم هماهنگ میکنیم،آدرس رو ندن وشماره حمیدم تو اون گوشیش بود که داغون شد کسی هم شماره حمید وسارا رو نمیده،بهش،میگیم اونا رفتن کسی هم ازشون خبر نداره.
برگشت حافظه اش مصادف بود با دوماه قبل از سالگردسومین روزی که به سارا و روژان گفتن،مرده،حافظه اش رو که به دست اورد تصمیم گرفت بیاد ایران،ولی اومدنش مصادف شد با ناراحتی قلبی مادرش نمیتونست مادرش رو تنها بذاره از طرفی دلش ایران با روژان بود،و از طرفی در معذورات تعهدات فرزندی،تصمیم داشت در اولین فرصت بره دانشکده و بیمارستان آدرسشون رو پیدا کنه.


رفتن سارا و حمید،همه نقشه ها رو بهم ریخت،سابرینا همه چی رو لو داد،ساسان همه چی رو به سارا گفت،سارا اونا رو متهم کردبه بی رحمی ونامردی،ساسان با وعده پول و امکانات زیاد میخواست دهان اونارو ببنده،سارا فقط تونست،یه بار سهیل رو از دور ببینه،چون اون تو خونه خودش زندگی میکرد.
سارا،نمیخواست این نامردی رو در حق روژان که براش مثل خواهر بود انجام بده،حمید که وعده ساسان چشماشو گرفته بود تونست تا یه مدت،دهان سارا رو ببنده ولی اون سیلی که به سارا زد،انگار به خودش زد،چشماش باز کرد،فهمید داره چه اشتباهی میکنه.
و ساسان در پی نقشه ای برای دور نگه داشت روژان از سهیل،و تنها نقشه ای که به ذهنش رسید عملی کرد،میدونست که سارا نمیتونه جلو زبونش رو بگیره. روژان،از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه،گریه میکرد سارا رو بغل میکرد،دور خودشون دور میزدن،و سارا راضی از اینکه رازدار خوبی نبوده،روژان وضو گرفت،نماز شکر خوند،تمام دنیاش قشنگ شده بود،عکس سهیل رو بغل کرده بود میبوسید.
روژان:سهیل،تو زنده ای ،باورم نمیشه،پسر دیونه،من منتظرتم پس کی میای؟اگه نیای اگه منم نخوای ،من راضیم به زنده بودن تو.
سارا:بیا عزیزم،اومدن دنبالت فقط خیلی مقاومت نکن؟
روژان:کی؟
سارا:از طرف بیمارستان روانی اومدن ببرنت.
روژان:اگه راست میگی وایسا
سارا:دروغ میگم و واینمیسم
دوباره همون روحیه سرزندشون بدست اوردن،روژان روزی رو که سهیل ببینه تصور میکرد،و به گریه های شبانه اش برای سهیل فکر میکرد با این همه شکر گذار بود.
***
روژان:مرجان پسر مردم دق کرد،اذیتش نکن جوابش رو بده بیان شمال خاستگاری.
مرجان:عزیزم بگو بذار این ترم تمام بشه خیالم راحت بشه بعد جواب میدم.
روژان:مثلا چه فرقی داره؛نکبت.
مرجان:همینه که هست.فردا تشریف میاری کلاس؟
روژان:بله عروس خانم
مرجان :مرض برو پول تلفنم زیاد میاد.
روژان :خسیس،بای عروس خانم.
***
-سالاجونم،خبری از عشق من نداری؟
سارا:سالا،عمه اته،خیلی پررو شدیا،پدرخوانده فهمید ما لو دادیم،از فرزندی محروممان کرد.
روژان:درعوض همیشه خواهرشوهر خودمی بیا بوست کنم.
سارا:نزدیک من نیاها،من از عروس خوشم نمیاد،تا حالام باهات خوب بودم فکر کردم دیگه زن داداشم نمیشی.
روژان:خاک تو گورت
سارا:دیگه،حرف بد جلو بچه ام نزن.
روژان:برو بابا،یه لخته خون فینگلی چی حالیشه.
سارا:هوی راجع به بچه من درست حرف بزنا،درسته یکماه ولی مثل مامانش باهوشه.
روژان:وای نه خدانکنه مثل تو بشه.
سارا:برو،کشک بادمجون برام درست کن هوس کرده بچه ام.حرف نزن
روژان:وای،خاله قربونش بره سارا بذار بوسش کنم.
سارا:نزدیک بچه من نیا،که میشه مثل تو.
روژان:میدونم از خداته مثل من بشه ،ولی میدونی که زشت میشه چون نه نه بابای زشتی داره.
سارا دمپاییش پرت کرد تو سر روژان.
یکماه از اون روز خوب که خبر زنده موندن سهیل رو شنید میگذره،دیگه طاقت نداره،دوست داره سهیلم بدونه اونم منتظرشه. روژان:سارا آبجی من دارم میرم دانشگاه چیزی لازم نداری؟
سارا:نه عزیزم مراقب خودت باش
حمید:شما دوتا چرا اینقدر با ادب شدین؟
سارا:اول که ما با ادب بودیم،بعدم بخاطر این فسقلی که بی ادب نشه
حمید:از دست شما خل نشه خوبه
سارا و روژان:هر هر خندیدم.
و هر سه با هم خندیدن.
وارد دانشکده شد،مرجان رو دید براش دست تکون میده،به سمت مرجان رفت.
مرجان:سلام
روژان:سلام عروس خانم
مرجان خندید.
روژان:چیه خوشت اومده؟
مرجان:اومدن خاستگاری جواب مثبت دادیم.
روژان:مرموز ،خر
مرجان:به من احترام بذار من عروسم
روژان:به من چه
مرجان :از سهیل چه خبر؟
روژان:هیچی،باباش نمیذاره ما رو پیدا کنه
مرجان:درست میشه،عزیزم
راستی هفته آینده تو محضر عقد میکنیم،شما هم دعوتی.
روژان:پررو،پس من نباش کی باشه ،من نبودم که بوی ترشیدگیت کل تهران برداشته بود.
-عمو ترم آخری شدی یاد نگرفتی جلو این در لامصب حرف نزنی.
روژان:استاد،شما که دیگه کل زندگی ما روجلو همین در فهمیدید.
استاد:حالا اخر ترم نمرهات ببین،میبینی چقدر از زندگیت میدونم.
ولی لبخند استاد چیزی دیگری میگفت.
****
-با اجازه پدرو مادرم ،بله
صدای دست و کل تو اتاق محضر پیچیده بود.
روژان جلو رفت.
روژان:مبارک عزیزم،خوشبخت باشین،تبریک میگم آقا احمد.
هردو با هم تشکر کردن ،روژان نیم سکه ای رو به مرجان داد.
سارا:عروس بعدی روژان بزن دست قشنگ رو.
همه با لبخند نگاش میکردن،ریشه های امید تو دلش جوونه زده بود.
احمد همه رو دعوت کرد به رستوران،زهرا خانم خیلی خوشحال بود،روژان به همه نگاه کرد،مادرش و برادراش،زهرا خانم،عروسش نرگس،محمد وحمید،مرجان واحمد،سارا خانواده مرجان،چشماش بست و خدارو شکر کرد برای این همه آرامش،با ریخته شدن چیزی روی سرش چشماش باز کرد.
مرجان و احمد پارچه رو که روش قند سابیده شده بود،روی سرش ریختن،و اعتقاد داشتن،به زودی اونم عقد میکنه.نمیدونم برامون چه خوابی دیده روزگار
تو رو قسم به اون خدا نزار که بگذره بهار
عزیزم یه حدی داره لحظه های انتظار
تو رو قسم به اون خدا نزار که بگذره بهار
توی اتوبوس نشسته بود،به گوشیش که زنگ میخورد،توجه نمیکرد،با آستینش اشکاش پاک کرد.
باز اومدی ،چرا با من بازی میکنی؟میخوای چی رو ثابت کنی؟قدرتت؟بخدا من میدونم تو حریف قدری هستی،بگم کم اوردم تمومش میکنی؟بخدا کم آوردم دیگه نمیکشم،روژگار لعنتی دست از سرم بردار،حرفای سهیل و صحنه جلو چشمش بود.

سارا:سلام آقای نجم.
...
سارا:من قدر تک تک محبتای شما رو میدونم
...
سارا:من نمیتونم بخاطر دل شما دل بشکنم.
...
سارا:با سهیل کار دارم
....
سارا:میدونم که بازم میخواید ما رو دست به سر کنید،سه سال عذاب کشیدیم بس نبود.
...
سارا:تا سهیل نگه باور نمیکنم
...
سارا:باشه حتما منتظرم
جلو لپ تاپ نشسته بودن،باورش نمیشد،سهیل جلو سفره عقد نشسته بود،یه دختر زیبا هم کنارش نشسته بود،غم بزرگی که تو چشمای روژان بود،یه پوزخند محو روی لبای سهیل،صدای مردی که براشون خطبه میخوند تو گوشش بود،نمیخواست بله گفتنش و پایان آرزوهاش ببینه با سرعت از خونه زد بیرون.
زنگ در زد،مادرش در باز کرد،خودش انداخت تو آغوش مادرش.تنها آغوش امنی که سراغ داشت.
صداهای اطرافیان میشنید،ولی میلی به بلند شدن نداشت،همش گوشه مینشست،به بازی برادراش چشم میدوخت،بیخیال دانشگاه شده بود.
ماهگل:چرا جواب سارا رو نمیدی؟
روژان:دلم نمیخواد.
ماهگل:بیا تو الان بارون میگیره
***
یه هفته هست که از دنیا بریده،همه زندگیش شده خیره شدن به در و دیوار،با هیچکسم حرف نمیزنه.
امروزم باز مثل همیشه به در و دیوار خیره شده و تو فکر خودش،در میزنن،علی در باز میکنه،سارا میاد داخل.
سارا:سلام بر آبجی عاشق خودم.
روژان بی هیچ حرفی نگاش کرد.
سارا:نگام نکن بچه ام میترسه.
بعد از چند مدت لبخند محوی رو لبش اومد.
سارا:مرسی که خاله خوبی هستی،اومدم ببرمت حموم.
روژان:نمیام
سارا:حسنی میای بریم حموم...نه نمیام نه نمیام...موهات میخوای اصلاح کنم ....نه نمیخوام نه نمیخوام
علی داشت به شعر سارا میخندید،روژان به برادر کوچولوی با مزه اش نگاه کرد،دندوناش افتاده بود،با مزه تر میخندید.لبخندی زد.
روژان:میام سرمو بردی.
سارا:آفرین،لباسم برات آوردم از خونه
روژان،زیر دوش آب گرم ایستاد،به تمام اتفاقای که براش افتاده بود فکر کرد.
با خودش گفت:من چه پوست کلفتیم،که هنوز نفس میکشم.
از حمام اومد بیرون،سارا موهاشو خشک کرد سشوار کشید،بعدم آرایشش کرد.
سارا:نگاه کن الان آدم شدی.
روژان:ولی تو هنوز آدم نشدی.
سارا:آبجی بچه
روژان:وای ببخشید آبجی
مادرش خوشحال بود که روژان هنوزم میخنده،تازه فهمیده بودن اون کسی که روژان فراری داد،سهیل ،دکتر روستا بوده،خبر نداشت،خنده های روژان از صدتا گریه بدتر.
مادر و پسرا آماده بودن برن خونه زهرا خانم،سارا یه بالشت گذاشت دراز کشید.
سارا:آخی راحت شدم این داداشات چقدر حرف میزنن،
روژان:تو حمام که بودم یادم سنگ پای قزوین افتادم.
سارا:من این دهنمو تا عسل بکنم تو آرنجت چی گفتم وای
روژان:سردیت کرده آجی چرت وپرت میگی.
سارا: مرجان با استادات حرف زده گفته حالت خوب نیست و اینا اونام قبول کردن،فقط گفتن نمره ترمش هرچی شد با خودش.
صدای در اومد.
سارا:کیه کیه در میزنه من دلم میلرزه در با لنگر میزنه من دلم میلرزه نگام نکن من باردارم نمیتونم بلندشم.
روژان:تنبل
روژان به سمت در رفت،در با یه ضرب باز کرد،یه دسته گل بزرگ جلو چشماش بود،با تعجب نگاه میکرد،دست گل رفت کنار سهیل رو دید.(دیگه تصور کنید،چشمای گرد شده روژان،لبخند گشاد سهیل ) روژان،با ناباوری به سهیل نگاه میکرد،قلبش تند تند میزد،از هیجان نفسش داشت بند میومد،سهیل گل گذاشت زمین دستاش باز کرد،روژان پرید تو بغلش.جوری فشارش می داد که استخوناش درد گرفتن ولی ارزش هرچیزی رو داشت این آغوش.گریه شوق زیباترین حالته،سهیل صورت و موهای روژان رو بوس میکرد.
با صدای سرفه سارا برگشتن.
سارا:بخاطر بچه ام گفتم،بدآموزی داره.
سهیل،با اشتیاق به روژان نگاه کرد،این لحظه رو با هیچی عوض نمیکرد.
سهیل:جلو چشمای بچه تو بگیر
روژان کشید تو بغلش،به لبهای کوچیکش نگاه کرد،سرشو برد جلو،چشمای روزان بسته شد،داغی لبای سهیل تمام تنش گرم کرد. سهیل جان ،عموت گفته تو باید با دخترش ازدواج کنی،من میدونم تو راضی نیستی،منم راضی نیستم،بهش گفتم تو نامزد کردی داری عقد میکنی،میخواد مراسم عقدت ببینه،یه عقد صوری راه میندازیم؛عموت ببینه تمام.
سهیل:ولی من میخوام برم ایران با روژان ازدواج کنم،عمو بفهمه ناراحت میشه.
ساسان:با روژان که عقد کردی،میگیم با اون تفاهم نداشتی،جدا شدی
سهیل:باشه مشکلی نیست.
لپ تاپ روبروی میز عقد گذاشتن،ولی به جای عمو،روژان


مطالب مشابه :


رمان مزون لباس عروس 2

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 2 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 1

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 1 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر)

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عروس هفت میلیونی 3

رمــــان ♥ - رمان عروس هفت میلیونی 3 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس مرگ 1

رمــــان ♥ - عروس مرگ 1 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




رمان عروس هفت میلیونی2

♥ 214 - رمان مزون لباس عروس ♥ 215 - رمان«عاقبت کل کلامون»yasaman دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




عروس مرگ 2

رمــــان ♥ - عروس مرگ 2 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 6

رمــــان ♥ - عروس خون بس 6 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس 18 ساله 4

رمــــان ♥ - عروس 18 ساله 4 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 11

رمــــان ♥ - عروس خون بس 11 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان عاشقانه




برچسب :