رمان شراره عشق 2

وقتی از نمایشگاه بیرون اومدم به هلیا زنگ زدم .
-سلام به بهترین دوست دنیا،چطور مطوری؟
هلیا: سلام،بگو ببینم چی میخوای که اینطوری حرف میزنی؟
-اِاز کجا فهمیدی کارت داشتم؟
هلیا:به خاطر این که فقط اگه کار داشته باشی حاضر هستی اینطوری سلام کنی، حالا بگو ببینم چی کار داری؟
-خیلی خوب بابا فهمیدم خوب منو میشناسی ببین میتونی بیای...................دنبالم چون تا برسم خونه خیلی دیر میشه، باشه ؟
هلیا:باشه عزیزم به شرط این که بعد از شام به جای خونه ی شما بریم توچال؟
-میدونستی خیلی فرصت طلبی ولی باشه،تا چند دقیقه دیگه اینجایی؟
هلیا:تا یک ربع دیگه اونجام، کاری نداری؟
-نه عزیزم خداحافظ
هلیا:خدافظ
بعد از حرف زدن باهلیا یه نگاه به اطرافم انداختم که یک پاساژ خوشگل دیدم وبا خودم گفتم: تا هلیا بیاد بزاریه چرخی ام توی پاساژ بزنم .
وقتی وارد پاساژ شدم مانتوی مشکی جذبی توجه ام را به خودم جلب کرد که انصافا خیلی عروسکی و خوشگل بود بعد با خودم گفتم: این مانتو خیلی به اون جین و شال طوسی ام می یاد به خاطر همین وارد مغازه شدم واز مرد خواستم یک سایز 34 بهم بده که برم پرو کنم وقتی وارد رختکن شدم ومانتو را پوشیدم، دیدم خیلی بهم می آد به خاطر همین تا از رختکن بیرون امدم .
-اقا این مانتو چقدر میشه؟
فروشنده:100تومان
-اوه اقا چه خبره،50 می دی؟
فروشنده: به خدا خانوم قیمت خریدش هم نیست خیلی بخوام بهت تخفیف بدم 80تومانه.
-نه حرف شما ،نه حرف من 75 تومان ،خوبه؟
فروشنده :چون این اخریشه قبول.
بعد از خرید داشتم از مغازه خارج میشدم که گوشی ام زنگ خورد چون هدست بلوتوثم توی گوش ام بود دکمه اتصال تماس رو زدم .
هلیا:کجایی تو؟
-اولا علیک ،دوما تو کجایی ؟
هلیا:باشه بابا، سلام، زنگ زدم بهت بگم جلوی پاساژ پارک کردم بدو بیا تا این افسره نیومده گیر بده.
-باشه عزیزم،یک دقیقه وایسا اومدم
در حالی که میدوییدم دکمه قطع تماس رو زدم .
بعد از این که از پاساز خارج شدم ماشین هلیا که دویست شش صندوق دار بادمجونی بود رو دیدم وبه طرفش دوییدم وسریع درو باز کردم ونشستم هلیا که اصلا حواسش نبود تا منو دید جیغی زد
هلیا:زهره ام ترکید دیونه.
من درحالی که میخندیدم گفتم :حقت بود نکنه یادت رفته امروز تو منو یه بار ترسوندی اینم به اون در .
هلیا:حالا نمیشه تو یه بار تلافی نکنی ؟
-نه نمیشه حالا راه بیفت .
هلیا سریع ماشین را به حرکت در اورد
هلیا: کجا بریم ؟
-امروزچند شنبه ست؟
هلیا: پنج شنبه ست، چطور مگه ؟
-اخ جونــــــــــمی جون برو دربند امروز همه ی بچه های دبیرستانی اونجا جمع میشن .
هلیا:چه شود امشب .
بعد از این که رسیدیم دربند رفتیم داخل سفره خونه اش که همه ی بچه ها روی تخت نشسته بودند وداشتند شام میخوردن که من وهلیا نزدیک رفتیم.
-بـــــــــــــَــــــــه سلام به بچه های گل .
یکدفعه همه ی بچه ها سرشان را به طرف ما چرخاندند وبا تعجب منو نگاه کردن.
-مگه جن دیدید که این طوری نگام میکنید؟
یکدفعه بچه ها همگی جیغ زدن:پـــــــــریا تویی؟
-په نه په میخواستین عمم باشه؟
شادی:اخه پریا تو هیچ وقت حاضر نبودی بیای اینجا؟
-حالا که اومدم ،تازشم هلیا هم اومده!
با این حرفم هلیا از پشت سرم بیرون اومد ودوباره بچه ها جیغ زدند و ما بعد از این که کنارشان نشستیم
الهه: شما دو تا چی میخورید؟
-یه دیزی دبش .
هلیا :من همون کوبیده میخورم.
بعد از این که غذاهایمان را اوردند.
شادی که یکی از بهترین دوستام بود گفت: حالا بگو ببینم چه رشته ای قبول شدید ؟
من در حالی که داشتم نون رو تیلیت میکردم چهار زانو نشستم و آستینام را هم دادم بالا و گفتم: با اجازه ی شوما روانشناس بالینی
هلیا:من وپریا یه رشته باهم توی یه دانشگاه قبول شدیم .
بچه ها همه به ما تبریک گفتند وخودشان هم گفتند چه رشته ای قبول شدن که همه ی انها جز شادی مدیریت های مختلف قبول شده بودن ولی شادی رشته روانشناسی همان دانشگاه ما قبول شده بود که دوباره ما از خوشحالی زیاد جیغی کشیدیم وهمدیگر را بغل کردیم وبعد از بروز دادن احساساتمان با همه ی بچه ها برنامه ی توچال رو ریختیم.
دقیقا بعد از تمام شدن غذای من وهلیا حرکت کردیم به سوی توچال یا همان بام تهران یه راست رفتیم زمین بازی که یک اکیپ شش نفره پسر دیدیم که بازی والیبالشان حرف نداشت به خاطر همین من جلو رفتم و گفتم ما شش تا دختریم میخواید با هم بازی کنیم وهر گروه که باخت به اون گروه بستنی میده نظرتون چیه؟ پسرا که معلوم بود از پیشنهادم خوششون اومده گفتند :قبول
-ما شش تا دختر شروع به بازی با ان ها کردیم ودر اخر که ما بردیم انها هم به ما بستنی دادند
از ان شش تا پسر خداحافظی کردیم و به سمت سینما شش بعدی رفتیم و بعد از دیدن فیلمش که خیلی ترسناک بود منو و هلیا از بچه ها خداحافظی کردیم و به سمت ماشین رفتیم بعد از این که هلیا منو به خانه رسوند ازش خداحافظی کردم و به سمت خانه رفتم و وقتی دررا با کلید باز کردم هیچ کی نبود به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت یازدهه پس سریع به مامان پیامک زدم که من رسیدم بعد ازاین که پیامکو فرستادم اینقدر خوابم میومد که نفهمیدم چجوری لباسم روعوض کردم و خودم رومحکم پرت کردم روی تختم و نفهمیدم اصلاچجوری خوابم برد.

 

وای خدا این دیگه صدای چیه؟
اهان جارو برقیه اگه گذاشت این جارو برقی ما بخوابیم از جام با کلافگی پا شدم ونگاهی به اتاقم که به رنگ نارنجی بود کردم وبه عروسک بغلم گفتم میبینی چطور ادم رو از خواب بیدار میکنن ؟
اهنگ گوشی ام که اهنگ fallاز innaبود در اومد گوشیم رو از روی میز بغلم برداشتم و جواب دادم.
-فرمایش؟
هلیا: باز معلومه تازه از خواب بیدار شدی که اعصابت داغونه ؟
-بله دقیقا حق با شماست حالا بگو ببینم چه کار داری ؟
هلیا:زنگ زدم بگم دیروز وقت ثبت نام بود ولی گفتند تا امروز تمدید می کنن پس اماده شو تا بیام دنبالت بریم برای ثبت نام چون اگه امروز بگذره باید قید دانشگاهو بزنیم .
-باشه ،الان حاضر میشم .
سریع خداحافظی کردم و بعدش سریع پاشدم رفتم دستشویی صورتم را شستم و از دستشویی دوییدم به سمت اتاقم یه جین یخی با یه مانتوی مشکی ساده که مارک ورساچ بود پوشیدم با یه مقنعه مشکی که طبق معمول داشت از سرم می افتاد
یه کرم پودر به صورتم زدم یکم ریمل مثل همیشه . یکم لب ستیک به لبم زدم و کوله پشتی مشکی ام را برداشتم وتمام مدارکم رو داخلش گذاشتم به علاوه ی لب تابم واز اتاق بیرون اومدم
مامان:کجا به سلامتی؟
-دارم میرم دانشگاه برای ثبت نام
به سمت دردوییدم وارد را ه پله شدم داشتم کتانی ادیداس مشکی هایم را پایم می کردم که مامان گفت: محض رضای خدا اون مقنعه ات روکمی جلو بکش .
در همان لحظه بستن بند کفش هایم تمام شدو گفتم :مامان تروخدا ول کن.
وسریع خم شدم لپشو بوس کردم ودیدم اسانسور طبقه ی پنجمه به خاطر همین دوییدم از پله ها برم
مامان :چرا با اسانسور نمی ری
-حوصله ندارم وایسم تا اسانسور بیاد
تند روی نرده های راه پله نشستم و سر خوردم به طرف پایین و بقیه راه رو دوییدم ودر رو باز کردم وبه کوچه نگاه کردم که ماشین هلیا را دیدم تند و سریع به سمت ماشین هلیا رفتم ودر جلو رو باز کردم ونشستم و سلام بلندی کردم وگفتم برو زودتر تا دیر نشده
هلیا که داشت میخندید گفت: خوشم میاد همیشه در همه موقعیت بهترین تیپ رو میزنی ببینم تو این یه ماه که ندیدمت داشتی چکار میکردی؟
-حرکت کن تا برات بگم چون فکر کنم راه زیاده.
هلیا:نه بابا با این اتوبان جدیده یه ربعه میرسیم
-هلیا ماشین رو روشن کردو به راه افتاد
هلیا: حالا بگو ببینم چکار میکردی؟
-هیچی بابا روزای فرد که کلاس تکواندو و پارکور داشتم روزای زوج هم با پوریا تمرین رانندگی میکردم.
هلیا: پس سرت خیلی شبوغ بود.
-اره بابا وقت سر خاروندن هم نداشتم، وایستا ببینم الان بریم دانشگاه اونوقت کلاسا کی شروع میشه.
هلیا :ازپس فردا شروع میشه فقط شانس اوردی که اون روز اومدم در خونه تون مدارکت را گرفتم و رفتم اسممون را بین رزروی ها نوشتم وگرنه الان مگه ثبت نام میکردن؟
داشتم همینطوری با هلیا حرف میزدم که هلیا روبروی یک ساختمان بزرگ نگه داشت
هلیا: رسیدیم.
در حالی که از ماشین پیاده میشدم گفتم:اَهــــــــــــه چقدر گنده است.
هلیا : اون دهنتو ببند که ابرومونو بردی
با این حرف هلیا به خودم اومدم که دیدم دو ساعته با دهان باز دارم به دانشگاه نگاه میکنم به خاطر همین سریع خودم رو جمع وجور کردم وگفتم :عجب دانشگاهیه ، ببینم چرا -دفعه ی پیش که اومدی مدارکم رو از مامانم بگیری به من نگفتی تا باهات بیام؟.
هلیا: چون هرچی به موبایلت زنگ زدم خاموش بود بعدش هم وقتی به مامانت زنگ زدم گفتم: پریا کجاست گفت که پریا رفته کلاس تکواندو که من هم گفتم من دارم میرم ثبت نام برای دانشگاه اگه میخواین مدارک پریا رو هم اماده کنید که من بیام اون ها را بگیرم تا اسم اونو هم با اسم خودم بنویسم که مامانت تشکرد کرد وگفت باشه،دوما حالا چی شد که یکدفعه اینقدر برات مهم شد که نیومدی؟
شانه ای بالا انداختم وگفتم:همینجوری
هلیا یه دونه از اون نگاه هایی که یعنی خر خودتی به من انداخت وبعد گفت: حرف زدن بسه بیا بریم تا تعطیل نشده.
باهم به سمت دانشگاه به را افتادیم وبعد از این که وارد دانشگاه شدیم گفتم: بابا چه دانشگاه توپیه
هلیا:اره انصافا دانشگاه خوبیه،ایناهاش دفتر مدیر
بعد از این حرف هلیا, با هم وارد دفتر مدیر دانشگاه شدیم و بعد از سلام واحوال پرسی از مدیر دانشگاه ،خودمون رو معرفی کردیم
مدیر دانشگاه:این فرم ها را پر کنید وبعد از این کار این فرم ها را به اقای سعیدی که طبقه ی3 اتاق107 تحویل بدید
من وهلیا بعد از پر کردن فرم از ان اقا تشکر کردیم وراه افتادیم به سمت طبقه ی 3 که وقتی رسیدیم گفتم: هلیا جان تو برو این ها را تحویل بده من هم برای ارضای کنجکاوی ام کمی اینجا را دید بزنم.
هلیا در حالی که میخندید گفت: باشه خانوم فضول .که بعد ازاین حرفش از من فاصله گرفت ورفت به طرف دفتر اقای سعیدی .
بعد از این که هلیا رفت شروع کردم به گشتن در راهروی طبقه ی3 ولی چون دیدم هنوز حس کنجکاوی ام از بین نرفته به خاطر همین به طبقه ی بالا رفتم که دیدم هیچی در ان طبقه نیست جز کلاسای خالی ولی یکدفعه چشمم خورد به نرده های پهنی که به طبقه پایین میخورد (منظور از طبقه ی پایین همان طبقه ی3 است) به خاطر همین یکدفعه هوس سرسره بازی زد به سرم
نشستم روی نرده وگفتم ده برو که رفتیم
در همان حال که داشتم از نرده ها سر میخوردم پسری داشت از جلوی پله ها رد میشد که تمام شدن نرده ها با رد شدن پسره تلاقی پیدا کرد و من باشدت به پسره خوردم با هم به زمین افتادیم دران حال که داشتم از کمر درد میمردم پسره از روی زمین بلند شد وداد زد هوی حواست کجاست؟
من هم سریع از جام پاشدم ودستامو زدم به کمرم وبا لحنی شبیه به لحن خودش داد زدم:هوی توی کُلات من حواسم کجاست ببخشید که من باید این سوال را از شما بپرسم شما حواستون کجاست که منو به این گندگی نمیبینید شاید هم چشماتون مشکل داره ؟.
پسره که معلوم بود انتظار چنین جوابی از من نداشت بعد از حلاجی کردن حرف من داد زد: اخه جوجه دانشگاه محل سرسره بازیه ؟
من که خیلی از حرفش عصبانی شده بودم گفتم : یه بار دیگه اگه از این مزخرفات بخوای بگی جفت پا می یام تو صورتت تا بفهمی کی جوجَست.
پسره از عصبانیت در حال انفجار بود،کارد میزدی خونش در نمیومد، حمله کرد بهم ودستام رو از پشتم گرفت وبعد در حالی که دستاموُمیپیچوند زیر گوشم گفت :دیدی جوجه ای.
در همان حال که دستام درد گرفته بود از حرفش اینقدر عصبانی شدم که یه لقد به سمت عقب زدم که دقیقا خورد توی شکمش بعد هم فرم پنج که خیلی سخت بود رو زدم بعد هم یه مشت توی سینه اش که افتاد روی زمین، دستاش روسریع از پشت گرفتم پیچوندم وبعد کنار گوشش گفتم:دیدی کی جوجست به من میگن پریا نه جوجه شیر فهم شدی یا شیر فهمت کنم؟
در همان حال که داشتم این حرف ها را میزدم هلیا داد زد پریا این جا چکار میکنی ولش کن نزار دردسر بشه .
از صدای هلیا هل شدم دست پسره رو ول کردم واز جام بلند شدم و در همان حالی که داشتم به سمت هلیا میرفتم مقنعه ام رو که از سرم افتاده بود دوباره سرم کردم وبعداز مرتب کردن مقنعه ام مانتومو که بالا رفته بود کشیدم پایین .
هلیا : ببینم داشتی چی کار میکردی؟
من به سمت پسره برگشتم که دیدم پسره توی شوکه به خاطر همین گفتم بدو تا از حالت شوک در نیامده ودست هلیا رو گرفتم وشروع کردم به دوییدن
هلیا: بابا اروم ترپام درد گرفت
-پسره رو ندیدی چه هیکلی داشت اگه دستش بهم برسه زندم نمیذاره.
هلیا:مگه چی کار کردی که اینقدر میترسی؟
-هیچی بابا فقط کتکش زدم .
هلیا:چــــــــــی؟
-هیچی بابا سر فرصت برات تعریف میکنم.
با هلیا از دانشگاه خارج شدیم و سریع به سمت ماشین رفتیم وسوار شدیم
هلیا :بدو تعریف کن اصلا یکدفعه چی شد که دعوات شد؟
-هیچی بابا داشتم از پله ها سر میخوردم که خوردم به پسره بعد حرفمان شد
هلیا: خاک توی سرت اخه دختر دانشگاه جای سرسره بازیه، تو ادم بشو نیستی؟
-خف بابا اصلا دلم خواست به هیچکی هم مربوط نیست.
هلیا به حالت تاسف سری برام تکان داد وگفت:واقعا برات متاسفم.
-برای من متاسف نباش برای اون بدبختی که حسابی از من کتک خورده متاسف باش.
با این حرفم هلیا خندید وگفت اره بدبختو دیدی چطوری کپ کرده بود؟
-اره دیدم حالا از این حرفها بگذریم بگو ببینم چکار کردی.
هلیا: هیچی بابا فقط بعد از این که از تو جدا شدم رفتم به دفتر همون اقاهه، که فرم ها را گرفت بعدش هم گفت پس دوستتون کو؟ که من گفتم کاری براشون پیش اومد،مجبور شدن برن، مَرده هم سرش را تکان داد وبعدش گفت شانس اوردید که رزرو کرده بودید وگرنه عمرا ثبت نامتون میکردیم وبعدش هم گفت برید سایت دانشگاه انتخاب واحد کنید . همین، بعدش هم که من از دراتاق بیرون اومدم تو را در حال هنرنمایی دیدم فقط پریا لطفا از پس فردا که رفتیم دانشگاه این طوری ابرو ریزی نکن وگرنه دو روزه از دانشگاه میندازنت بیرون ؟
-باشه بابا ولی خداییش من نمیخواستم به پسره بخورم خودش اومد جلوی پله ها به من ربطی نداشت .
هلیا:اشکالی نداره فقط پریا میدونی که من اینترنتم قطع شده به خاطر همین اگه میشه الان بیام خونتون تا با هم انتخاب واحد کنیم؟
-این چه حرفیه که میزنی ،تازه بهترم هست کلاسامونا مثل هم برمیداریم .
وقتی رسیدیم دم در خانمون من وهلیا با هم پیاده شدیم وبه طرف خانه به راه افتادیم بعد از این که مامان در خانه را باز کرد
-سلام مامان گلـــــــــم,مامان جون هلیا اومده تا با هم انتخاب واحد کنیم
وقتی که وارد خونه شدم دست هلیا روگرفتم که در حال سلام واحوال پرسی با مامان بود وبه طرف اتاقم بردم ودر حالی که داشتم لباسام راعوض میکردم به هلیا گفتم: لب تابم را از کیفم برداره وروشنش کنه و بره سایت
داشتم کش سرم را از توی کشوی میز ارایشم برمیداشتم که هلیا گفت: پریا بدو اینم سایتشه با این حرف هلیا سریع موهام را بستم وکنارش روی تخت نشستم وگفتم ببینم.
وقتی کارمان با اینترنت تمام شد من خیلی ناراحت بودم به خاطر این که منو وهلیا بیشتر کلاسا را با هم نبودیم فقط دو درس باهم بودیم چون من به خاطر کلاسام مجبور بودم صبح بردارم وهلیا هم به خاطر کلاس زبانش که همون صبح بود نتونست با من کلاساش را برداره واز حق هم نگذریم همه ی درس هایی که من برداشته بودم از سخت ترین درس ها بود وفقط همون دوتا درسی که با هلیا برداشتم راحت بودن
در همان لحظه مامان ما را برای غذا صدا کرد وهلیا هم بعد از خوردن غذا وچایی از مامان تشکر کرد ورفت .
بعد از رفتن هلیا یه اهنگ گذاشتم وشروع کردم به رقصیدن تا ناراحتی ام ازبین بره فقط خدا راشکر میکردم که اولین کلاسم با کلاس هلیا مشترک بود .

 

امروز روز اوله که میخوام برم دانشگاه ولی نمیدونم چرا از دیشب تا به حال استرس دارم یه خورده برام عجیبه چون من حتی توی بحرانی ترین شرایط هم استرس نداشتم حتی برای کنکور حالا نمیدونم چم شده
توی همین فکرا بودم که مامانم اومد توی اتاقم و گفت :تو چرا هنوز اماده نشدی نیم ساعت دیگه هلیا می یاد دنبالت پاشو ببینم.
-مامان نمی دونم چرا استرس دارم.
مامان: اخه دخترم استرس برای چی تو برای کنکورت هم استرس نداشتی حالا برای رفتن به دانشگاه استرس داری واقعا که از تو توقع چنین حرفی رو نداشتم حالا هم سعی کن این استرس رو از خودت دور کنی وپاشی اماده بشی ومثل همیشه قوی باشی، من عادت ندارم دخترم رو اینقدر ضعیف ببینم .
با این حرف مامانم نمیدونم چطوری ولی انگار جون تازه ای گرفتم از روی تختم پا شدم ،لپ مامانو بوسیدم و گفتم: به روی چشم من تا یه ربع دیگه امادم، شما هم لطفا بفرمایید بیرون تا من لباسم را عوض کنم.
مامان:اهان این شد یه چیزی بدو حاضر شو بیا صبحانه ات را بخور
وبلافاصله از اتاقم بیرون رفت من هم رفتم جلوی اینه مثل همیشه یه ارایش معمولی کردم و کمی هم از رژ صورتی کمرنگم زدم و مانتویی به رنگ طوسی با یه ساپورت مشکی و یه مقنعه مشکی پوشیدم و بعد از این که کمی از عطر یوربانم به خودم زدم کوله پشتی مشکی و طوسی ام رو برداشتم واز اتاقم بیرون اومدم که دوباره مامانو دیدم.
مامانی صبحونه ی من اماده است ،اهان پوریا کو ؟
مامان : پوریا دو ساعت پیش رفت قزوین دلش نیومد از خواب بیدارت کنه صبحونه ات هم روی میزه .
بعد ازاین حرف مامان داشتم به طرف میز میرفتم که چشمم خورد به ساعت که دیدم پنج دقیقه وقت دارم به خاطر همین حمله کردم به سمت میز لقمه ی گنده ای گرفتم وان را برداشتم واز خانه زدم بیرون وبعد کتانی مشکی و طوسی هایم را پام کردم وبا صدای بلندی گفتم:خدافظ مامان وشروع کردم به دویدن از پله ها
خدارا شکر ماشین هلیا جلوی در بود، سوار ماشینش شدم و وقتی که رسیدیم. داشتیم باهم به سمت ساختمان میرفتیم که صدای بلندی رو شنفتم که میگفت وایسا پریا به خاطر همین به عقب برگشتم که دیدم شادیه ولی چون داشت میدویید نتونست تعادلش رو نگه داره و به شدت با من برخورد کرد وبا هم خوردیم زمین پیش خودم گفتم: انگار من هرروز باید توی این دانشگاه بخورم زمین.
شادی: وای پریا طوریت که نشد واقعا ببخشید
بعد از جایش پا شد ودستش را به طرف من دراز کرد من هم دستش را گرفتم و پا شدم وگفتم :نترس بابا بادمجون بم افت نداره
شادی:این چه حرفیه که میزنی، حالا بگید ببینم اولین کلاستون چیه؟
-مبانی فلسفه .
شادی:اخ جون این کلاسمون مثل همه
راه افتادیم به سمت کلاسامون که در میان راه فهمیدم شادی بیشتر کلاساش مثل هلیاست به خاطر همین خیلی ناراحت شدم. بعد از این که با بچه ها به کلاس مورد نظرمون رسیدیم از بودن اون همه ادمای همسن سالای خودم توی کلاس اینقدر تعجب کردم که یکدفعه دردی را توی پهلوم حس کردم که سریع با عصبانیت به همان سمت برگشتم که دیدم هلیاست
هلیا:حقت بود داشتی ابرویمان رو می بردی انگار اصلا حواست نیست این همه ادم دارن نگات میکنن اون وقت تو با دهان باز داری نگاهشون میکنی خجالتم خوب چیزیه .
با این حرف هلیا کمی از از عصبانیتم کم شد ولی اروم به طوری که فقط خودش بشنود گفتم:اصلا دلم خواست دوما تو میتونستی اروم بزنی نه اینقدر محکم .
هلیا:ببخشید پریا جون به خدا نفهمیدم چطوری زدمت میشه منو ببخشی؟
به هلیا نگاه کردم وگفتم: باشه عزیزم
به سمت کلاس برگشتم که دیدم پسرا دارن یه جوری نگام می کنن طوری که توی دلم گفتم : بیاین منو بخورید خجالتم خوب چیزیه والا وبعد به سمت سه صندلی جلو رفتم وروی دومین صندلی که وسط ان صندلی ها بود نشستم که هلیا و شادی اومدن هر کدومشون یه طرفم نشستم .
شادی:اخه مجبوری اینقدر خوشگل بیای که همه ی نگاها رو برای خودت کنی .
پشت چشمی نازک کردم وگفتم: من بخوام یا نخوام همیشه خوشگلم هم خوشتیپ شیر فهم شدی ؟
در همان حال داشتم با شادی حرف میزدم مردی بلند قد که بهش38 سال میخورد وارد کلاس شد و بعد از ساکت شدن کلاس شروع کرد به معرفی خودش و بعد شروع کرد به درس دادن .
زمانی که داشت استاده درس میداد حوصله ام بدجور سر رفته بود به شادی وهلیا هم نگاهی انداختم که دیدم مثل میرزا بنویس ها هر چی از دهن این مرده در میومد رو یادداشت میکردن حتی فکر کنم نفس گرفتنای مرده را هم می نوشتن به خاطر همین یه لحظه توی دلم گفتم پریا خانوم نباید از این دوتا عقب بیفتی به خاطر همین سریع گوشی ایفونی را که پوریا برام گرفته بود را از جیبم در اوردم و گذاشتم توی حالت صدا ضبط کن و خودم هم دفتری از توی کوله ام بیرون کشیدم و شروع کردن به نوشتن نکته هایی که استاد روشون تاکید داشت، تا اون ها رو بیشتر بخونم با صدای زنگ دفترمو بستم وداخل کوله ام گذاشتم و گوشی ام رو برداشتم ودکمه ثبتو زدم .
هلیا: چه استاد خوبی خیلی قشنگ درس میداد.
-اره خداییش استاد خوبی بود حالا این حرفا رو بیخیال بزن بریم که خیلی گشنمه.
شادی :من نمی دونم تو با این همه که میخوری چه جوری چاق نمیشی وبعد در حالی که صداشو مثل این بچه هایی که اب نباتشون رو ازش میگیرن کرد و گفت :اخه منه بدبخت آب هم میخورم چاق میشم
بااین حرف شادی من وهلیا شروع کردیم به خندیدن ومن در حال که میخندیدم گفتم : اخه دختر خوب اگه تو هم مثل من دو تا کلاس میرفتی که جنب و جوشش زیاد بود فکر نکنم دیگه ازاین حرف ها میزدی.
شادی:شاید
در حالی که داشتم با بچه ها از کلاس بیرون میرفتم یکدفعه صدایی شنفتم که میگفت خانوم محمدی لطفا چند لحظه.
با این حرفه پسره رو کردم به هلیا وشادی وگفتم شما برید انگار باید حال یکی رو من بگیرم.
شادی گفت: باشه و رو کرد به هلیا و گفت: بیا بریم دیگه هلیا اومد بره که رو کرد به من وگفت:فقط تورو خدا پریا ابرومونو نبری مثل قبلیه.
-نه بابا حواسم هست، فقط لطف کن برام یه ساندویج بگیر .
هلیا: باشه بعد از گفتن این حرف رفت .
در همان حال پسری که داشت صدام میزد جلوم وایستاد وگفت : سلام خانوم محمدی فکر کنم منو بشناسید چون بچه ها موقع حضور وغیاب استاد همدیگر رو کمی شناختن .
با این حرفه پسره دستمو به پهلوم زدم وکمی هم اخم کردم وگفتم ولی من شمارا به جا نمی یارم .
با این حرفم پسره که خیلی پرو بود گفت: پس لازم به معرفی خودم شدمن سامان هدایتی هستم ودر حالی که دستش را به طرفم دراز میکرد گفت از اشنایی باشما خوشبختم .
در حالی که از دست پسره خیلی عصبانی شده بودم سعی کردم ارامش خودموحفظ کنم که خَفَش نکنم بعد به دستش که دراز به سمتم بود با اخم نگاه کردم و گفتم ولی من از اشنایی با شما خیلی احساس بدبختی میکنم و فقط براتون از خدا میخوام که یه عقل درست حسابی بهتون بده و پشتم رو به پسره کردم و رامو کشیدم که برم که داد زد: تلافی میکنم که منم داد زدم: بدو کوچولو برو مامانت رو بیار منتظرم و سریع به سمت در خروجی به راه افتادم
وقتی رسیدم به حیاط، هلیا و شادی رو دیدم که به طرفم می اومدن
هلیادر حالی که ساندویجم را به طرفم گرفته بود گفت: چی شد؟
بعد از این که ماجرا را برای بچه تعریف کردم وبچه ها بعد دادن کلی فش به پسره دلشون خنک شد به طرف کلاس رفتیم من هم در سه تا کلاسی که امروز داشتم همان کاری که در کلاس اول انجام داده بودمو انجام دادم .
بعد از این که کلاسا تموم شد با شادی خداحافظی کردیم و با هلیا به سمت خونه به راه افتادم.
هلیا : پریا فردا رو چجوری میخوای بیای دانشگاه ؟
-بامترو .
هلیا:چــــــــی ،مگه تو ماشین نداری؟
-اه گوشم کر شد دوما اخه عقل کل فردا سه شنبه است ماشین من پلاکش زوجه.
هلیا:راست میگی .
-راست میگم که عقل کلی .
هلیا در حالی که زد توی سرم گفت : عقل کل خودتی ،واقعا میخوای با مترو بری ؟
-اره مگه چیه من از وسایل نقلیه عمومی مثل اتوبوس وتاکسی و مخصوصا مترو خوشم میاد چطور مگه؟
هلیا: والا چی بگم تو همیشه بر عکس دیگرونی.
-نه اصلا هم این طور نیست ولی بابام هم خیلی این حرف را بهم میزنه ولی نمی دونم چرا از همون بچگی تا همین الان که با مامانم میریم بیرون عاشق مترو اَم مخصوصا نمی دونی پله برقی هاش چه حالی میده.
هلیا :نمیدونم بهت چی بگم .
-هیچی نمی خواد بگی، اِ حواست کجاست خونمون رو رد کردی.
در همان حال هلیا نگه داشت ودنده عقب رفت و گفت :ببخشید اصلا حواسم نبود .
بعداز این که از هلیا خداحافظی کردم از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه رفتم و وقتی مامان در روباز کرد گفتم:سلام .
مامان :سلام به دختر خوشگل خودم بگو ببینم چه خبرا .
-هیچی مامان فقط............. وبعدش شروع کردم به تعریف کردن هر چی که امروز اتفاق افتاده بود این کار عادت من از همون بچگی بود که تا از مدرسه می اومدم با همون لباسای مدرسه شروع میکردم به هر چی که توی مدرسه اتفاق افتاده بود طوری که حتی ماجرای پسره هم برای مامانم تعریف کردم ومامانم هم مثل همیشه مثل یه دوست صمیمی خوب به حرفام گوش میداد و بعد نظرش رو می داد بعد از این که حرفام تمام شد مامانم گفت: پاشو لباساتو عوض کن تا غذا برات بکشم واز جاش بلند شدو به سمت اشپزخانه که میرفت گفت: پریا بابات زنگ زد گفت یه ماموریت مهم براش پیش اومده میره دبی اگه تو امروز کار نداری بعد از این که لباسات رو عوض کردی بیا یه برنامه برای شب بچینیم ،نظرت چی؟
-باشه عزیزم فقط من 2ساعت کار دارم ولی بعدش کاری ندارم.
بعد به اتاقم رفتم لباسام را با لباس های راحتیم عوض کردم و موهامو هم با کشی که همرنگ موهام بود بستم وبه اشپزخانه رفتم و پشت میز نشستم و با مامانم برنامه ریزی کردیم که شب با دوستای مامانم و دختراشون که اکثرشون همسن یا از من چند سال بزرگترن بریم شام رو بیرون بخوریم.
وای خدا جون چقدر خسته شدم امشب بعد از این که با مامان برنامه ریزی کردیم مامان با دوستاش هماهنگ کرد که با دوستاش بریم پارکی شام بخوریم و مامان در حالی که داشت با دوستاش هماهنگ میکرد من هندزفری گوشی ام را توی گوشم گذاشتم و شروع کردم به جزوه نوشتن از حرفای استادا و بعد از نوشتن ان ها شروع کردم به خواندنشون وقتی درسم تموم شد مامان داد زد پریا حاضر شو . بعد از این که حاضر شدم با ماشین مامان رفتیم به محل قرار و بعد از این که جایی نشستیم ما دختر ها رفتیم وشروع کردیم به والیبال که مامانینا صدامون زدم و رفتیم شام خوردیم و دوباره شروع کردیم به وسطی جاتون خالی خیلی حال داد و بعدش هم که الان رسیدیم خونه اینقدر خستم که فقط می خوام بخوابم

 

وای خدا انگار داره زلزله می یاد.
مامان: پریـــــــا پاشـــو.
-اِ مامان شمایید ؟
مامان:پس میخواستی عمم باشه؟
-حالا چرا اینقدر محکم داشتی تکونم میدادی دستم درد گرفت.
مامان: حقت بود ،ببینم مگه تو امروز دانشگاه نداری؟
-دارم،چطور مگه؟
مامان:بد نیست یه نگاهم به ساعت بندازی؟
-مگه ساعت چنده؟
مامان:نه و ربعه.
-نه و ربع،ای وایـــــــی خواب موندم!
سریع از جام پاشدم وگفتم:مامان جان بی زحمت یه لقمه گنده برای من بگیر که وقت ندارم صبحونه بخورم.
مامان از جاش پاشد ودر حالی که از اتاقم خارج میشد گفت:امروز با هلیا می ری؟
در حالی که به طرف کمدم میرفتم گفتم:نه امروز با مترو میرم.
در کمدمو باز کردم و مانتو مشکی جذبی که اون روز از پاساژ خریدم و جین و مقنعه طوسی ام رو بیرون کشیدم وبعد از پوشیدن لباس هایم دوییدم به سمت اینه، ارایش همیشگی ام رو کردم با این تفاوت که رژ عروسکی ام رو زدم و موهام رو کج ریختم توی صورتم و کوله پشتی ام روبرداشتم وازاتاقم بیرون اومدم وبه سمت در خانه رفتم.
بعد از این که یه بوس از لپ مامان گرفتم، لقمه را از دستش گرفتم، کتانی هایم را از جا کفشی برداشتم و وارد اسانسور شدم بعد از این کفش هایم را داخل اسانسور پوشیدم دوییدم به سمت بیرون .
رفتم سر خیابون که دیدم اتوبوس داره میره به خاطر همین دنبالش دوییدم که خداروشکر نگه داشت وبعد از این که سواراتوبوس شدم جلوی مترو ازش پیاده شدم و وقتی به حالت دو داشتم پله های مترو را پایین میرفتم با خودم گفتم:شانس اوردما وگرنه الان باید منتظر اتوبوس بودم.
به سمت مترو دوییدم که دیدم مترو وایستاده با همه ی توان به طرفش دوییدم که موفق شدم قبل از بسته شدن در واردش شوم در کمال تعجب خیلی خلوت بود روی یکی از صندلی ها نشستم و بعد پیش خودم گفتم: خدا رو شکر امروز شانس با من یاره
و بعد گوشی ام را دراوردم وشروع کردم به بازی ، نمی دونم دقیقا چند دقیقه یا چند ساعت گذشته بود که اون خانوم گویایه اعلام کرد کرج .
گوشی ام را انداختم توی جیبم و شروع کردم به دوییدن وخدا را شکر می کردم دانشگاه جلوی متروست.
بعد از این که از مترو خارج شدم چشمم خورد به دانشگاه، نفسی از اسودگی کشیدم ودوباره شروع کردم به دوییدن تا این که به راهرو رسیدم چون کلاس،اخر راهرو بود گفتم:حالا یه خورده دیر کردما بزار یه خورده اروم راه برم پام درد گرفت نگاهی به ساعت مچیم انداختم که دیدم کجا یه خورده ،20 دقیقه ست که دیر کردم!
دوباره شروع کردم به دوییدن.
تا رسیدم به در کلاس ،ان را باز کردم.
ای وایی این که همون پسره ست که اون روز باهاش دعوام شد.
پسره داشت منو با اخم نگاه میکرد وبعداز چند لحظه گفت: ببینم خانوم به شما در زدن یاد ندادن دوما شما این جا چکار میکنید؟
در حالی که از دست خودم وهم از دست پسره عصبانی شده بودم سعی کردم خونسردی ام رو حفظ کنم وگفتم: من دانشجوی این کلاسم و بابت تاخیرم ازشما پوزش میخوام .
پسره با این حرفم نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت: این بارو می بخشم ولی اگه دوباره تکرار بشه مجبورم از کلاس بندازمتون بیرون،متوجه شدید؟
-مگه من کالام که منوبندازین بیرون .
همه کلاس زدن زیر خنده.
پسره که خیلی از جوابم عصبانی شده بود گفت: یا زود میری میشینی یه جا یا از کلاس اخراجی،کدومش؟
به سمت کلاس برگشتم ودنبال یه صندلی خالی بودم که یه پسره رو دیدم که چشم های عسلی داشت و تنها صندلی خالی در کلاس صندلی بغل او بود.
استاد: به چی زل زدی،برو بشین دیگه، دو ساعته وقت کلاس رو گرفتی.
برگشتم به سمت پسره وگفتم: کجا دوساعته همش5 دقیقه ست دوما به این زل زدم که یه جا رو گیر بیارم بشینم ، مشکلی هست؟
استاد:میدونستی زبونت خیلی درازه؟
-کجاش درازه اگر هم دراز باشه به درازی برای شما نمیرسه.
با این حرفم دوباره همه زدن زیر خنده
استاده که معلوم بود بیشترعصبانی شده گفت: زود برو بشین سر جات تا از کلاس نداختمت بیرون!
در حالی که به سمت صندلی میرفتم وسعی هم می کردم ترسم رو از بین ببرم گفتم :حرف حقیقت تلخه ،ودر حالی که روی صندلی بغل پسره میشستم گفتم:نه ؟
صورت استاد از شدت عصبانیت قرمز شده بود که گفت : خانومه ؟
سریع گفتم محمدی هستم.
استاد: خانوم محمدی اخر کلاس لطفا وایسید کارتون دارم.
استاده به سمت تخته رفت و به سمت بچه ها چرخید و گفت:فکر کنم لازم باشه یه بار دیگه خودم رو معرفی کنم من ارشاویرصادقی هستم استاد درس مبانی جامعه شناسیتان ومدرکم هم دکترای روانشناسی ست وهیچگونه بی انضباتی روهم نخواهم بخشید.
در همان حالت حس کردم نباید حرفی بزنم به خاطر همین ساکت شدم و دوباره کار قبلی ام رو تکرار کردم با این تفاوت که به جای نکته برداری شروع کردم به نقاشی، گوشی ام رو از جیبم در اوردم وگذاشتم در حالت صدا ضبط کن وخودم هم شروع کردم به نقاشی وبا خودم میگفتم :من پریا نیستم اگه حال این استاده رو نگیرم و بعد به خودم گفتم اولین قدم برای این کار اولین نفربیرون رفتن از کلاسه ولی نه این ضعیف بودن خودم رو نشون میده اما اگه بمونم این استاده منومیکشه مخصوصا با کار اون روزم ،اخه خدا این شانسه به ما دادی اَد هم همین امروز که دوستام باهام کلاس ندارن باید این چلغوز رو ببینم.
توی همین فکرا بودم که یکدفعه دو تا پا جلوم دیدم نگاهمواز پاهاش گرفتم و به سمت بالا حرکت دادم.
لباسی چهارخونه از اون مدل هایی که من دوست دارم بود و بعد دوتا چشم مشکی که بیشتر به طوسی میزد با مژه های بلند طوری که منو بدجور توی خودش اسیر کرد.
پیش خودم گفتم:لا مصب عجب چشایی داره.
استاد:بررسی تان تمام نشد؟
با این حرفه استاده به خودم اومدم ودیدم بلــــــــه چه گندی زدم بخاطر همین خونسردی ام رو حفظ کردم تا بیشتر از این گند نزنم و یه پامو انداختم روی پای دیگرم و گفتم :کاری داشتید؟
استاد:پاشید از کلاس من برید بیرون.
-اون وقت علتش؟
استاد:علتش اینه که دوساعته من دارم درس میدم اون وقت شما،در همون حالت که داشت حرف میزد برگه ای که روی اون نقاشی کرده بودم رو از روی میزم برداشت وجلوی صورتم گرفت و گفت:نقاشی میکنید، من چنین دانشجویی نمیخوام .
-اولا اصلا مهم نیست که شما چی میخواین یا چی نمیخواین شما برای درس دادن در این کلاس پول میگیرید دوما شما گفتید من هیچگونه بی انضباتی رو نمیبخشم ،ومن هم هیچگونه بی انضباتی انجام ندادم فقط به قول خودتون نقاشی کردم که فکر کنم هیچگونه خللی در کلاس شما ایجاد نکرده، درست نمیگم ؟
درهمان حال که داشتم با استاده حرف میزدم زنگ خورد.
با خودم گفتم:وای چقدرزنگ زود خورد واقعا دوساعته من توی این کلاسم ولی خدایا شکرت که منو از دست این چلغوز نجات دادی.
در حالی که هنوز پسره جلوی من وایستاده بود وسایلم رو جمع کردم واومدم از جام بلند بشم که سریع پسره روی من خم شد و گفت: شما هیجا نمیرید و بعد منتظر ماند تا همه ی بچه ها از کلاس بیرون برند وبعد به سمت در کلاس رفت ودرو محکم بست .
پیش خودم گفتم :حالا این دفعه از شر این چجوری خلاص بشم.
استاد: میدونستی خیلی پرویی.
-خودتی.
استاد: کوچولو با من بحث نکن میتونم راحت این ترم از امتحان محرومت کنم واین ترم رو بیفتی.
با این حرف پسره خیلی عصبانی شدم چون تا به حال هیچ کس منو تهدید نکرده بود به خاطر همین داد زدم :به من میگی کوچولو نکنه اون روز رو فراموش کردی که جوجه شدی بعدشم ببینم منو تهدید کردی، بد کردی اقا پسر برات گرون تموم میشه.
استاد:نکنه خیلی دوست داری یه کتک مفصل از من بخوری ولی حیف که نمی تونم تو رو به چیزی که دوست داری برسونم چون این جا دانشگاهه نه باشگاه دوما خیلی دوست داشتم بهت یه فرصت بدم ولی انگار لیاقتشو نداری.
با این حرفه پسره یه چیز اومد توی ذهنم سریع گوشی ام را برداشتم ودکمه ی قطع رو زدم و با ارامشی که از من توی اون موقعیت بعید بود گفتم:من لیاقت ندارم نه اقا اشتباه نکنید اونی که لیاقت نداره اینجا درس بده شمایید چون شما یه ادم عقده ای روانی هستید که برای تلافی کردن کاراون روزم حاضرید این ترم منو بندازید و حاضرم باهاتون شرط ببندم که شما به هدفتون نمیرسید .
بعد سریع به سمت در رفتم ودرو باز کردم واز اون کلاس مزخرف بیرون اومدم ودرو محکم پشت سرم بستم و به سمت دفتر رئیس به را افتادم
به خودم گفتم:خودش خواست اگه تهدید نمیکرد هیچ وقت این کارو نمیکردم
زمانی که جلوی دفتر مدیر دانشگاه رسیدم ،خیلی شک داشتم که برم تو یا نه ولی سعی کردم شَکّم رو کنار بزارم.
در زدم که بعد از چند لحظه صدایی امد بفرمایید و بعد وارد دفتر مدیر شدم وبعد از سلام واحوال پرسی از رئیس دانشگاه.
دعوای بین خودم وارشاویر را با سانسور به طوری که موضوع را به نفع خودم تمام کنم تعریف کردم که صدای ضبط شده هم حرفای منو تایید کرد بعد از این که حرفای من تمام شد مدیره دانشگاه گفت: دخترم کار شما خیلی زشت بوده، اون استاد داشته درس می داده ،اون وقت شما نقاشی میکردید؟
حرف شما درست کار من اشتباه بوده ولی این اقا حق داشتند که منو تهدید کنن .
مدیردر حالی که سرش را تکان میداد گفت :نه حق این کار نداشتند، لطفا چند لحظه اجازه بدید من این اقا رو صدا کنم چون ایشون یکی از بهترین استادای دانشگاهه، چنین کاری رو از ایشون بعید میدونم.وسپس به سمت میزش رفت و تلفن رو برداشت وگفت اقای صادقی میشه چند لحظه بیاین دفتر من و سپس گوشی رو قطع کرد
رئیس دانشگاه: لطفا چند لحظه بشینید تا اقای صادقی بیان.
منم سریع رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم
پیش خودم گفتم: چقدر فامیلی صادقی برام اشناست اهان...............
در اتاق باز شد وارشاویر وارد شد بعد از سلام واحوال پرسی گرمی که با مدیر دانشگاه داشت فهمیدم خیلی با هم صمیمی هستن.
ارشاویر: اقای کریمی مشکلی پیش امده؟
اقای کریمی: حقیقتا میخواستم بپرسم برای چی این خانوم رو تهدید کردید؟
ارشاویر :تهدید نکنه دارید شوخی میکنید شما که منو میشناسید، بعد ببینم شما حرف این خانوم رو باور کردید؟
اقای کریمی:حقیقتا اولش نه ولی وقتی صدای ضبط شده ات رو برام گذاشت دیگه چاره ای جز باور کردن نداشتم
با این حرف اقای کریمی ارشاویر یا همان استاد صادقی سریع به طرف من چرخید وبا بهت به من نگاه کرد
من هم یه لبخند شیطانی زدم که یعنی حالا دارم برات

مطالب مشابه :


مدلهای جدید نوکیا

19 میلیارد تومان از بیت المال، هزینه تولید 8 فیلم با فروش هدست استريو بلوتوث مدل bh-503 كه




سوالات متداول مانیتور، کیبرد، موس، اسپیکر، ابزار بازی و سایر ابزارها

503. مشكل مسخره 572. فروش mx518 دسته دوم. 573. 619. درخواست راهنمایی برای خرید هدست 620. مبدل




کلمات کلیدی

فروش زن مايكرو 175 503. در مورد philips یا یک mp3player هدست با قیمت بین 20-30 هزار تومان (فوری) 1053.




رمان بچرخ تا بچرخیم قسمت13

هدست رو از گوشم بیرون کشیدم. ♥ 181- رمان دخترك مواد فروش503 - رمان سایه




رمان بچرخ تا بچرخیم قسمت16

هدست و گوشیم رو اوردم و با آهنگ "مادر من" همون طور که اشک ♥ 181- رمان دخترك مواد فروش503




رمان شراره عشق 2

هدست بلوتوثم رو دراوردم وگذاشتم روی گوشم واهنگی شاد ♥ 181- رمان دخترك مواد فروش503




برچسب :