رمان سرنوشت و جریان زندگی من قسمت 4

من: خاک تو سرت هنوزم بی غیرتی بد بخت... آن چنان زد تو صورتم که محکم سرم کج شد و خورد به دیوار به اون یکی گفت


ایشا: یخ بیار می خوام آخر هفته بدرخشه... نباید جاش کبود شه...

من: وقتی شنیدم مردی خوشحال شدم که یه انتر از جمعمون کم شده همینطور از شنیدن مرگ بابا...

ایشا: من گردنبندم رو انداختم گردن یکی از اونایی که بابا سوخته بود همه فکر کردن منم که با بابا سوخته... خرن دیگه... آمیتیس بزرگ شدیا... پس این پرونده بزرگ من تو بودی خواهر خودم... چه جالب... پس خانم وکیل خانم میلیاردر معشوقه استاد تویی...

من: با گریه گفتم خفه شو آشغال...

 

با صدا نفسش رو داد بیرون گفت هیف که عربه سالم می خوادت... بلند شد... رفت سمت اسکندری اسلحش رو درآورد بهش گفت:

ایشا: من تو رو نخواسته بودم اما گفتن اگه نمی آوردنت دردسر میشدی اما حالا دخلت رو میارم که یه جماعتی مثل من از دستت خلاص شن...

اومددستش به واسه خلاصی که گفتم:

من: هوی هوی هوی حواست باشه به اون دلقکاتم گفتم یه مو از سرش کم شه دخلتون رو میارم نمی کشمتون اما یه کار میکن چیزی ازتون نمونه اون بمیره همچین خودم رو زخم و زیلی می کنم و به عربه میگم کار شماست می دونم که اونم خط خطیتون می کنه...

ایشا: لات شدی خواهر بی زبونم... چیه معشوقه جدیدته؟

من: بی شخصیت ترین آدم دنیا تویی گمشو بیرون... یخ رو انداخت جلو پام و رفت بیرون... منم همونطور که داشتم گریه میکردم دستم که دوتاش رو بهم به جلو بسته بودن مُشَمایِ یخ رو گذاشتم بینشون و گذاشتمش رو صورتم...

اسکندری : مرسی دومین باره جونم رو نجات میدیا حالا چرا؟

من: چب چرا؟

اسکندری: چرا جون من انقدر مهم شده؟

من: خیالات ورت تداره می خوام یه جوری آزادت کنم تو می تونی من و نجات بدی فقط تو از پس اینا بر میای....

اسکندری: اها اونوقت چه جوری ...

من: صبر کن شب شه بهت می گم....دعا کن پیش هم بخوابیم...

اسکندری: ببخشید پیش هم؟

من: با عصبانیت سرم رو چرخوندم سمتش که باعث شد لبخندش رو جمع کنه... گفتم الان وقت مزه ریختن نیست آقا منظورم این بود که هر دومون همینطور که الان پیش همیم شبم باشیم...

اسکندری با لحن معنی داری گفت آها...

من: بجه پررو خجالتم نمیکشه...

وجدان: چه کار کنه خوب اونجور که تو گفتی اگه من بودم همون موقع میومدم کنارت و ...

من: حرفش رو قطع کردم گفتم واقعا که بی شخصیتی بیتربیت...

خدایا یعنی ایشا برادر واقعیمه چهطور روش شد وقتی من لختم بهم نگاه کنه چرا وقتی من رو دید یه کم احساس نزدیکی نکرد چرا نخواست بغلم کنه خدایا اینهمه بدب در حقم کردن اما من از ته دل خوشحال بودم که سالمه کاش یکم مردونگی تو وجدش بود... کاش اون مرد برگشت گفت خواستم ادبش کنم میزد تو دهنش ککه چرا لختم کرده اما اون خندید حتی بعدم که فهمید خواهرشم همین بود...

اسکندری: به چی فکر میکنی که اینجوری اشک میریزی؟

من: اصلا حواسم نبود که دارم گریه می کنم... کی باورش میشه این برادر واقعی من باشه؟

اسکندری: پس واقعا برادرته... چرا فکر می کردی مرده ؟تو که باید می دونستی؟ نکنه اینا همش نقشست ... من حس ششمم قویه ها...

من: با عصبانیت برگشتم سمتش گفتم احمق بیشعور مرد شور اون حس ششمت رو ببرن که اندازه حس یکم یه گربه هم کار نمی کنه... من از 15 سالگیم ازشون خبر نداشتم چند سال بعد شنیدم که مردن....

اسکندری: چرا؟

من: حواسم نبود رفته بودم تو فکر گفتم فرار کردم دیگه اینم سوال بود...

اسکندری: پس دختر فراریم هستی؟

من: کی من:

اسکندری: نه من

من: کی گفته؟

اسکندری: ای بابا یه چیزی ه بدهکار شدیم خودت الان گفتی دیگه...

من: حواسم نبود...

اسکندری: حالا واسم میگی چرا...

من: نه

اون: چرا؟

من: نه

اون: چی نه؟

من: خوب نمیگم دیگه

اون: خوب منم میگم چرا نمیگی دیگه؟

بیشعور داشت مسخرم میکرد هر چی میگم یه چ یمی چسبونه بهش پس میده به خودم یه چشم غره بهش رفتم...

اون: ای بابا خواستم حال و هوات عوض شه چقدم بد قلقی چشات درد نگرفت اونجوری چپش میکنی؟

من: نه

اون: قرص نه خوردی

من: نه

اون : خوش میگذره

من: نه

اون : چرا؟ لباسم تنت نیست فکر من بیچاره ام نیستی چشام درومد...

من: هم خجالت کشیدم هم خندم گرفته بود هم اینکه می خواستم سرش رو از تنش جدا کنم... بهش گفتم.: ببند اون چشات رو سرت رو اونور کن جای اینکه به فکر راه فرار باشه داره با چشماش من رو قورت میده... تو که اینهمه بی حیا نبودی هیز بیتربیت کثیف

اون: فحشاتم خوردنیه...

من: واقعا که ... خیلی بی ادبی بعدم گریه کردم...

اون: خوب گریه نکن چه کار کنم الان فصل هلو نیست اومدیم یکی یه هلو گذاشته کنارم پوستشم کنده منم که عاشق هلو... بد...

من: قیافش با اون لبای آویزونش که یعنی در حسرت یه هلو مونده بود خنده دار شده بود... نتونستم خندم رو کنترل کنم واسه همین یکم ریز خندیدم فهمیدم داره اذیت می کنه حال و هوام عوض شه...

اون: آها حالا شد... معذرت می خوام فقط میخواستم یکم بخندونمت والا تو آلو گندیده ام نیستی چه برسه هلو پوست کنده...

بعدم سرش رو گذاشت رو پاهاش معلوم بود داره می خنده...

من: احمق ... کم عقل... دیوونه... خول... روانی...

اون: مرسی از اینهمه محبت که واسه من قلمبش کردی...

من... سکوت...

... اونم دیگه حرفی نزد... تا یک ساعت بعد دیدم نه دیگه نمی تونم سرما رو تحمل کنم واقعا داشتم قندیل میبستم یکی هم نمیاد یه آبی دونی چیزی به ما بده بگم پتو رو بندازه روم... صدام رو صاف کردم گفتمک اسکندری

اون: سکوت

من: با تو اما...

اون : تو نه شما خسته شدم انقدر فامیلیم رو صدا کردی... از این به بعد اگه فامیلیم رو صدا کنی محلت نمی کنم من اسم دارم آمی جون...

من: درد... من آمیتیسم نه آمی... اسمت رو نمی دونم

اون: منم مازِستا هستم...

بعدم سرش رو یکم خم کرد و گفت ازآشنایی باش ما خوشوقتم خانم هلو خوشگله...

من: خندیدم بعد گفتم باورم نمیشه یه عصا قورت داده مثل تو انقدر شوخ باشه... حالا معنی اسمت چی هست؟

اون: (با اخم) عصا قورت داده نیستم خانوم شوخی هم نکردم جدی گفتم...

من: خندم رو قورت دادم یه جور باید وانمود کنم نفهمیدم...

من: گفتی معنی اسمت چی بود؟

اون: خوب نپیچوندی خانم من معنی اسمم رو نگفتم گفتم شوخی نمی کنم شما هلو تشریف دارین هلو هسته جدا...

من: بهتون رو دادم آستر و دوخت و دوزم می خوایید؟واقعا که...

اون: باشه باشه ببخشید دیگه تکرار نمیشه... اسمم خیلی تکه هر جایی نیست مازِسْتا یعنی: بهترین... نام پسر داریوش یکمم هست...

من: جدا چه جالب اسم قشنگیه مخصوصا حالا که فهمیدم اسم پسر داریوشم یکمم هست عالی ترم شد...

اون: خوشحالم که خوشتون اومد خانوم...

من: وای چه قدر حرف میزنی میدونی چرا صدات کردم اسکندری: نمی زاری یه کلم حرف بزنم که حالا بگم؟ دیدم جواب نمیده برگشتم دیدم روش رو کرد اونور گفتم باشه بابا مازستا خیلی سردمه تابال هم می خواستم همین رو بگم بابا مثلا نزدیکه اول زمستونه ها من دارم یخ می زنم مازستا برگرد دیگه...

اون: دیگه تکرار نشه ها... خوب چرا زودتر نگفتی؟

من: مگه اجازه صحبت می دی؟

اون: باشه ببخشید... با این دست بسته چه طور پتو رو بندازم روت آخه

دیدم داره کشون کشون خودش رو میکشونه سمت من و در همون حال میگه چاره ای ندارم اومد کنارم و گفت:

مازستا: ببخشید اما چاره دیگه ای نداریم ...

دستاش که جفتش بهم چسبیده شده بودن و بعد با طناب محکم بسته بودنش رو برد بالا

مازستا: گفت ببین چطور موهاس تنت سیخ شده الان سرما می خوری بیا از این جای دستم که بازه سرت رو بیار داخل بزار رو سینم منم با دستم دورت رو می گیرم که یکم گرم میشی...

من: واقها که بی شرم و حیایی بی تربیت سوئ استفاده گر چیز دیگه نمی خوای؟

مازستا: ای بابا باور کن به خاک آقا جونم منظوری نداشتم به خاطر خودت گفتم باور کن...

من: خیلی خوب قسمنخور باشه... دیگه چیزی نگفت فکر کنم یه نیم ساعتی نشستیم دیگه کم آورده بودم هر چی جیغ زدم یکی بیاد تو کمک کسی نیومد آخر سرم چشمام رو بستم گفتم دستت رو بگیر بالا... به یه لبخند قشنگ زد دستش رو برد بالا

مازستا: بفرمایید خانم خانما

من: حرف اضافه نزن پشیمون میشما... پلیسم پلیسای قدیم

مازستا: واقعا که خوبه تو می خوای گرم میشی دیگه چیزی نگفتم داشتم اذیت میشدم مدلم که نشسته بودم خوب نبود فکر کنم فهمید چون گفت:

حالا که از کمر به بالا تو بغل منی حداقل پاهات رو بیار اینورم بشین رو پام اینجوری هم من راحتم هم تو

همینکارم کردم به هر زوری بود نشتم رو پاش سرمم رو شونش بود طوری که صورتش رو میدیدم

اون: تموم شد؟

من: چی؟

اون: دید زدنتون... چی رو نگاه می کنی دو ساعتع تیکت رو صورت منه ها...

من: سرم رو بردم رو اون یکی شونش که دیگه نه اون صورت من رو ببینه نه من صورت اون رو... با اینکه قدم 168 و وزنم 60 اما باز تو بغلش کوچولو بود نسبت بهش سبک بودم واسه همین اذیت نمی شد... یهو احساس کردم نفساش می خوره پشت کردنم ترسیدم اومدم سرم رو بلند کنک نمی دونم سرم خورد به چی که گفت:

اون: آخخخخخ... چه کار می کنی دماغم داغون شد بیا بمالش آیییییی ...

من: وا مامانم اینا پلیس مملکت رو نگاه کن تو تیر بخوری چی کار میکنی... بعدم من با دست بسته چه طور بمالم هواست باشه دیگه نبینم نفست رو بدی تو گردنم من حساسم...رو به بالا نفس بکش بعدم من دارم یخ می زنم... گرم نشدم که...

اون: منم مثلا خیر سرم میخواستم ها... کنم گرمت شه؟ حالا چی میشه؟ چرا حساسی؟

من: تاحالا آریا به گردنم دست میزد یا حتی مامانم یه جوری میشدم... اما الن واقعا تموم بدنم با اون نفست یه جور شد...

اون: آها خوب اون یه چیز دیگه بود چندشت نشده بود...

من: چی بود سوسک؟

اونک وای خوا تو چرا اینجوری باهاتم نمی شه درست حرف بزنم که خنگیا... منظورم اینکه باید خوشت اومده باشه...

من: بیشهور دستت رو ببر بالا می خوام برم پایین

اون: به خدا می خواستم سرما یادت بره ببخشید...

بعدم دستش رو آورد عقب تر و باعث شد که من محکم تربچسبم بهش. بعدم دهنش رو آورد رو گردنم و نفساش رو میداد تو گردنم اولاش مور مورم میشد اما کمکم کم باعث شد داغ کنم نفسامم تند شده بود و تند تند ها می کرد نا اینکه اومد سمت صورتم یکم نگام کرد مرمک چشماش میلرزید لباش رو آورد رو لبام داغ داغ بودم لبای اون آتیش بود آتیش گرفتم وقتی با زبونش کشید دور لبم... یهو دست از کارش کشید نم گیج و منگ نگاش میکردم دستش رو برد بالا گفت برو اونور بشین ببخشید...

من: اومدم پایین هیچی نگفتم هنوز تو شک بودم اما خداییش مزه دادا چقدرم گرم شدما... اما کم کم فهمیدم کارم همچین درستم نببوده ولی هیچی نگفتم... دیدم خوابید داره با دندون دستش رو باز می کنه... دستش رو باز کرد گفتم مرض نگیری خوب زودتر می گفتی دو ساعت دارم زجر می کشما...

اون: باید مطمئن میشدم رفتن

من: یعنی الان رفتن؟

اون : آره مگه صدا ماشین نشنیدی خیلی باشن چند تا نگهبانن دیگه...

یهو صدای یکی اومد گفت واسشون شام ببر... مازستا گفت چیزی نگی بعد طناب رو جوری گذاشت تو دستش یعنی دستش بستست... یکی اومد تو غذامو رو گذاشت جلومون داشت میرفت گفتم میشه بگی چه جوری بخوریم؟

یه نگاه کثیف به سینم انداخت و گفت مثل آدم بعدم رفت بیرون... اون رفت 5 دقیقه بعد مازستا بلند شد پتو رو آورد انداخت روم چند قاشق غذا بهم داد چند قاشقم خودش خورد یکم آبم بهم داد...

ببین من باید برم...

من: حرفش رو قطع کردم کجاك تر خدا منم ببر من رو تنها نزار...

مازستا: ببین من اگه الان ببرمت دوباره و دوباره گیر میفتی ممکنه حتی بچه هاتم از دست بدی نمی زاری حرفم رو بزنم که من تو همین خونه اما تو بگو من از همین دری که داداشت اینا میان فرار کردم من همینجا ها گم و گورم خیالت تخت باید واسیسیم ببینیم چی پیش میاد فقط میرم ببینم اینا خودشون کجان ببینم میشه تلفن زد یا نه من رد یاب دارم اما نمی خوام از کار بندازمش تا آخر هفته صبر من رئیس باند داداشت اینا هنوز مشخص نیست باشه/

من: با گریه گفتم باشه... پیشونیم رو بوسید از در رفت بیرون...

شاید 20 دقیق بعد بود که در به شدت باز شد که من از درون قلبم درومد بیرون... چه باحال شد شعر گفتما...

وای خدا جون این مازستاست چه قدر زدنش نمی تونه تکون بخوره... آوردنش انداختن بغل من بهش گفتن یه بار دیگه فکر فرار به سرت زد می گشیمت البته آخر هفته هر وقت این خانم راهی لبنان شد تورم میکشیم بعد بستنش داشتن می رفتن بیرون... که گفتم یخ

برگشتن سمت من: چی؟

من: یخ بیارید همین حالا دستای منم باز کنید ...

ایشا: خانم رو باش ببر صدات رو هرزه بی همه چیز...

منک همین که گفتم یخ... دستامم باز کنید... اینکار و می کنی یا از روش خودم پیش برم؟

ایشا: وای به حالت بخوای فرار کنی دیدی که سر از تو قویتر چی اومد..

من: نترس فرار نمی کنم سرش این بلا اومد چون یکی دو تا سگ هار نبدن که توام یه گله سگ هار بهت حمله کنن از بین میری باز این خیلی مرد بوده... با یه لبخند مسخره... اومد موهام رو کشید گفت:

ایشا: هرزه تر از اونی هستی که فکر می کردم وشنیده بودم...

من: کاش همه هرزه ها مثل من بودن... بی غیر ت...

دستام رو باز کرد پاهامم باز کرد به یکی گفت یخ بیار گفتم شما تو بساتتون بتادین الکل پنبه با هرچیزی پیدا میشه مطمئنن در هفته چند نفر رو اینجور مجروح می کنید پس اینارم بیار نداری برو بخر د یالا اونجوری نگام نکنید ایشا رفت بیرون اون یکیا هم رفتن رفتم سمت مازستا گفت تشنمه آب می خوام برگشتم سمت سینی غذا کا آب بهش بدم اما یادم افتاد واسش خوب نیست گفتم همه جات داره خون میاد بهت آب بدم خونریزیت رو تشدید می کنه...صبر کن پزخمات رو ببندم بعد...

واسم وسیله رو آوردن رو دستاش رد چاقو بود اما خیلی عمیق نبود حیوونا لباساشم پاره کرده بودن همه جاش رو اول با پنبه و الکل پاک کردم بعد بتادین زدم و بستم صورتش چندتا خراش داشت خیلی زخمی نبود که اونرم روشون بتادین زدم ...بعد پا شدم رفتم دم در انقد در زدم تا یکی در رو باز کرد گفتم که قرص آرام بخش می خوام یه بسته کافیه تا 15 مین دیگه باید اینجا باشی بعدم در و بستم که اونی که در رو روش بستم محکم زد رو در گفت هیف که بهت نیاز داریم بعدم رفت

خدمم از اینهمه جرعت و جسارتم به حیرت اومده بودم اما حالا که بهم نیاز دارن و میترسن من به عربه چیزی بگم بهتر نهایت استفاده رو ببرم... راستی چرا من انقدر واسه عربه مهمم... باید از این اسکندری نه نه ببخشید مازستا بپرسم اون باید بدونه... رفتم بالا سرش گفتم بیداری ؟

مازستا: آره...

من: می گم تو می دونی چرا من انقدر واسه این عربه مهمم که اینا اینجوری میترسن که بهش چیزی نگم یا اینکه هر چی میگم گوش میدن...

مازستا: تو... تو...

من: اگه درد داری نمی خواد رف بزنی...

مازستا: اجازه ... بده ..... تو .. شب.یه.. شبیه زن اولشی...

من: واقعا یعنی واسه همین من رو می خواد عجبا...

مازستا: از این فرصت بهترین استفاده رو بکن که تا آخر هفته باهامون خوب رفتار کنن کج خلقی نکن تا فکر کنن کنار اومدی می فهمی که چی میگم؟

من: البته اینا رو بریده بریده می گفتا من واستون درستش کردم... باشه ... بعدم پتوی خودم رو انداختم روش اون دزده اومد قرص رو داد بهش گفتم اون چشمای هیزت رو ببند به عربع می گم ها نیشش بسته شد گفتم زود برو برام لباس گرم بیار بعدم این غذا هارو جمع کن...یه چیز زیر لب گفت و رفت فکر کنم فحشم داد بیشرف ... قرص رو دادم به مازستا از لباسایی که واسم آورد پوشیدم گشتم تو خونه تو یه اتاق پتو و اینا بود دو تا پتو و دو تا بالشت آوردم یه بالشت گذاشتم زیر سر مازستا یه پتو دیگم انداختم روش... خودمم اومدم بخوابم خواستم قبلش یکم به بچه ها فکر کنم اما انقدر خسته بودم که خوابم برد...

صبح با صدای سرفه مازستا بیدار شدم رفتم بالا سرش خوب شده بود کمکش کردم نشست دستش رو باز کردم ... گفتم دیگه ازین کارا نکن خوبه به من گفتی آروم رفتار کنم...

اون: اونا اگه تو آروم رفتار کنی باور می کنن اما اگه من آروم بام می فهمن یه نقشه ای در راهه...

من: بهتری؟

مازستا: آره مرسی.

من: وایسا الان میام رفتم دم در دوبارهاتقدر در زدم تا یکی خوابالو اومد گفتم واسمون صبحونه بیار یه چشم غره فجیح بهم رفت بعدشم من در رو بستم... صبحونه رو آورد منم خوردم و واسه مازستا لقمه می گرفتم اونم خودش رو مثل بچه ها لوس می کرد منم دعواش کردم واسم جالبه باهاش خیلی راحتم و خیلی راحت می گم و می خندم حس بدی بهش ندارم... بازم به چرت و پرت فکر کردم بیخیال...

.

.

. فکر کنم 2 یا سه بعد از ظهر بود برامون ناهار آوردن معلوم بود از بیرون غذا سفارش دادن بعد از ناهار یه زن خیلی ظریف با یه زن قلچماغ اومدن تو زن ظریف با من دست داد و حالو احوال کرد بهش نمی یومد بد باشه فهمیدم آرایشگره و زن قولچماغ که اخماشم باز نمی شد با این دزداست... مثل اینکه عربه یه عکس واسشون فرستاده گفته جمعه که من میام این دختره رو این شکلی کنید و اینکه واسه جمعه مهمونی ترتیب بدن...

بدبختی نیست قراره بشم عروسک این آقا... عکس رو دیدم واقعا خوشگل بود شبیه خودم بود یعنی اگه رنگ موهای منم شرابی و مشکی میشد اگه موم فر بود و با یه آرایش کپش میشدم... من رو بردن خموم که نذاشتم تو بیان بعد از 2 ماه اومدم حموم واقعا کنه بسته بودم حسابی خودم رو شستم فکر کنم یه ساعتی اون تو بودم تیغ خواستم بهم ندادن کگفتن تا آخر هفته بازم می ریم حموم ایششش انگار من واسه عربه می خوام خودم رو درست کنم بی تربیتا...

اومدم بیرون لباس پوشیدم می خواستن تو اتاق کارها رو انجام بدن اما گفتم بریم بیرون که حداقل اون پلیسه حوصلشم سر نره ته دلم از یه طرف خوشحال بودم قیافم می خواد تغییر کنه از یه طرفم میترسیدم آخر هفته کسی نجاتم نده این استرس و نگرانی رو رنگ چهرم تاثیر گذاشته بودن که مازستا اومد در گوشم گفت:

مازستا: لازم نیست انقدر بترسی راستی الان شدی یه هلو شسته اون موقع از درخت کنده بودنت گلی بودی حالا خوردن داری نزن نزن شوخی کردم عافیت باشه خانمی...

من: تو دلم تکرار کردم خانمی خانمی... هومنم می گفت خانمی چقدر لحنشون و حالت چشاشون مثل همه چرا ناراحت نمیشم انقدر صمیمی حرف میزنه چرا تو دلم هزار هزار قند آب میشه... ای خدا دوباره عاشقم نکنیا فکر کنم عاشق این یکیم شم بمیره... ای وای خدا نکنه... با صدای دختر ظریفه که حالا فهمیدم اسمش نجمه هست به خودم اومدم که می گفت:

نجمه: درجه سشوار خوبه ؟؟سرت رو نمیسوزونه؟

من: نه عزیزم خوبه...

نجمه باید اول موت رو خشک کنم بعد رنگت رو بزارم...

من: باشه گلم کارت رو بکن...

موهام رو خشک کرد بعد یه رنگ که گفت مشکی پر کلاغیه رو مخلوط کرد گذاشت سرم... بعدم که یه کلاه پلاستیکی کشید رو سرم ابروهام رو رنگ گذاشت و بعد از حدودا یه ربع شستشون ازش پرسیدم گفت چون موهات و ابروها همرنگ هم بودن و دارم موهات رو مشکی می کنم ابروهات رو هم همون رنگ در میارم... بعد از اینکه رنگ ابروم رو شست ابرو هام رو ورداشت... صورتمم بند انداخت البته اینجاهش دیگه مازستا خوابش برده بود خسته شد انقدر نگاه کرد!!!!

بعد از فکر کنم 45 دقیقه موهام رو بردیم شست بعد همینجور خیس خیس گفت یکم موهام رو کوتاه کنه گفتم

من: چرا قبل رنگ کوتاه نکردی؟

نجمه: اینجوری بهتره خانم...

من: باشه هر جور خودت صلاح می دونی فقط از قدش کوتا نکن

نجمه: باشه خانم جان من یه مدل خورد تو ترکیه از استاد هاتف یاد گرفتم اون مدل رو کوتاه می کنم...

من: من موهام تا یکم پایین تر از بند سوتینمه چون بهش خیلی می رسم و خیلی زحمت کشیدم تا بلند شه...

بعد از اینکه موهام رو کوتاه کرد یه رنگ دیگه درست کرد و به نوک موهام می مالید بهد با یه نوع کاغذی که می گفت از آلمان واسش فرستادن میبست... بعد از کارش نیم ساعتی نشستم بعد مشغول شد با سشوار موهام رو خشک کردن همینکه سشوار رو روشن کرد مازستا یهو با حالت پلیسی بلند شد سر پا سیخ واستاد... ما اول ترسیدیم اما یه دفعه من و نجمه و اون خانم دزده از خنده ریسه رفتیم خودشم وقتی سوتیش رو فهمید خندید ... نجمه موهام رو خشک کرد جلوم وایساده بود مازستا نمی تونست من رو ببینه خانم دزده روسریم رو آورد سرم کردم نجمه هم کارش تموم شده بود رفتن بیرون منم نشستم رو زمین گفتم آخیش خسته شدما...

مازستا: خسته نباشی

من:هِِِِِِ اِِِِِ ترسیدما دیوونه...

مازستا: ببخشید ... خوشگل شدیا بهت میاد...

من: قبلا با ادب بودی بهت یاد ندادن راجع به یه خانم غریبه نظر ندی...(راست می گفت موهام پرکلاغی بود و برق میزد و و از نوک موهام به اندازه 3 سانت رنگ شرابی بود واقعا کارش عالی بود میموند ف موهام که قرار شد روز جشن مو هام رو فر کنه...)

مازستا: اما تجربه به من یاد داده باید از خانما تعریف کرد...

من: داشت حرصم رو در مییآورد بیشعور اما چرا باید حرصم در بیاد... گفتم: با تجربه ام که هستی

مازستا: اوه تا دلت بخواد...

من: تو دلم هر چی فحش بلد بودم بهش دادم بعدم موهام رو جمع کردم و بلند شدم رفتم سمت در زن دزده اومد بیرون بهش گفتم بخیه دستم رو هنوز نکشیدم دیروز باید می کشیدم یکی رو بیارین

زن دزده: برو شین الان میام میکشم

من: من نگفتم تو بیاس گفتم دکتر بیاد

زن دزد: چرا لوس بازی در می یاری کاری که من می کنم از دکتر بهتره تازه دردشم کمتره برو اگه دیدی بدت اومد نزار ادامه بدم بعدم رفت...

...

رو به مازستا گفتم واقعا چقدر بی غیرتی گفتم دست و پا بسته کاری ازت بر نمی یاد تو که دست و پات بازه چرا کاری نمی کنی....

مازستا: بیا بشین باهات حرف دارم...

نشستم گفتم بگو گوش می دم،

مازستا: ببین من حتما باید یه تماس بگیرم به قیلغه این دختر آرایشگر دقت کردم از اینا نیست اگه یه نقشه بریزیم اون می تونه کمکم کنه یه تماس بگیرک اگه نشه می تونیم بگیم خودش تماس بگیره تازه یکی از مامورای ما هم بین ایناست همون که از همه ساکت تره و صداش در نم یاد اگه میبینی از طریق آرایشگره سخته با اون صحبت کن بگو اسکندری گفت حتما تلفن لازم دارم...

نجمه رو صدا زدم بهش گفتم احساس می کنم ابرو هام لنگه به لنگست... همینجور که داشت مرتب می کردشون و نگاه بهشون می نداخت گفتم بزور آوردنت اینجا؟

نجمه: نه چطور:

من: یعنب با پای خودت اومدی؟

نجمه: آره... ایشا بهم گفت که واسه همکارش که اونم پلیس مخفیه آرایشگر می خوان واسه مهمونیه جمعه ازم خواست من بیام منم قبول کردم...

من: با ایشا چه نسبتی داری؟

نجمه: شوهرمِ عزیزم. دو سالی هست ازدواج کردیم... گاهی وقتا پشیمون میشم آخه پلیسی هم شد شغل...

یهو زن دزده وارد شد تا برسه سمت ما گفتم نجمه ازش ناخن گیر رو بگیر بگو تو بخیم رو میکشی که بریم سمت حموم من باهات کار خصوصی دارم... اگه نمی تونی هم فقط بگیر...

نجمه: باشه باشه...

نجمه: بلقیس خانم (دزده) بدید من بخیش رو می کشم

اومد حرف بزنه که من گفتم:

من: آره بده با نجمه راحت ترم یه نگاه مشکوک به نجمه انداخت ناخن گیر رو داد به نجمه رفت بیرون ما هم رفتیم سمت اتاق به مازستا نگاه کردم بهم لبخند زد و آروم گفت عالی بود...

من: نهمونجور که داشتم لباسم رو در میاوردم گفتم نجمه جان ایشا بهت نگفته با من چه نسبتی داره؟

نجمه : چرا عزیزم گفت همکارین دیگه گفتم که

من: نه به جز این چیزی نگفت؟ نجمه دست از کار کشید و اخماش رفت تو هم گفت یعنی چی ؟ چه نسبتی قراره داشته باشین با صدای بالاتری گفت حتما می خوای بگی بهت قول ازدواج داده.

من: دستش رو گرفتم گفتم آرومتر عزیزم نمی خوام کسی چیزی بفهمه نه اصلا اینچیزا نیست می خواستم بگم ما با هم فامیلیم...

نجمه: اما ایشا هیچ فامیلی نداره

من: صدام رو خیلی آروم کردم گفتم ایشا فامیل داره همشونم خارج از کشورن و ما از جاشون بی خبریم... من ... من خوب قول به سر و صدا نکنی یه وقت تا بهت بگم باشه؟ باید قول بدی کمکم کنی باشه؟

نجمه: داری میترسونیم میگی چه خبره؟ خواهش میکنم باشه ساک می مونم تا حرفات رو بشنوم

من: ایشا به تو از خواهرش حرف نزده؟ آمیتیس رو می گم؟

نجمه: نه ایشا تک فرزند بوده پدر و مادرشم تو تصادف از دست داده...

من: بهت دروغ گفته هم شغلش رو دروغ گفته هم راجع به پدر و مادرش...

نجمه: چی داری می گی ایشا همچیت آدمی نیست من دو ساله که باهاش ازدواج کردم هیچ دروغی از حرفاش نفهمیدم....

من: همه چی رو توضیح میدم. فقط مممکنه اگه بفهمن فهمیدی سالم نزارنت ببین من خواهر ایشام خواهر تنیش اما اون منکر من بوده همیشه با من مثل یه جنس معامله می کرده الانم اگه اینجاک قراره من رو بفروشه اون پلیس نیست موتد فروش بود ام حالا مثل اینکه دزدی و قاچاق انجام میده

نجمه: چی میگی؟ حسابی گیجم کردی... من که باور نمی کنم...

من: باور کن راست می گم اون مردی که با من هست اون رو دیدی؟ اون پلیسه دیشب انقدر زدنش اونجوری زخمی شده بخیه دستم و شکمم هم بهش نشون دادم دیدم خیلی گیج شده واسه همین گفتم حوصله داری از زندیم واست بگم؟

نجمه: آره حتما من زنشم حق دارم... اون به من گفته بود همه دزدن و فقط تو اون پلیسید و توشون نفوذ کردین و قراره تو ستاره آخر هفته شی....

حالا واست همه رو تعریف می کنم به جریان آخر هفته هم میرسیم... اول پاشدم بیرون رو نگه کردم مازستا داشت تو خونه رو سرک می کشید کسی دیگه ای هم نبود بعد اومد نشستم پیش نجمه همه چی رو بهش گفتم حتی از قبل از 15 سالگیم... حرفام که فکر کنم یه ساعتی طول کشید تا تموم شد کلی گریه کرد بعد گفت:

نجمه: حالا باید چکار کنم؟

من: آقای اسکندری همون که با منه به یهتلفن برای هماهنگی نیاز داره حواست باشه ایشا خیلی تیزه رفتارت مثل قبل باشه اگه گفت چرا گریه کردی بگو جای بخیه رو دیدم دلم تحمل نیوورد

نجمه: خیلت راحت سعی میکنم تلفن حور کنم اگه نشد به بهونه اینکه باید برم آرایشگاه واست وسیله بیارم از اونجا تلفن می یارم... کمکم می کنی واسه طلاق؟

من: آره به خاطر دروغایی که گفته خیلی راخت کارت پیش میره..

نجمه: خوبه یه آرایشگاه رو دارم می تونم شبا هم همونجا بخوابم...

من: آرایشگات کجاست

نجمه: میدون کرج...

من: پس ایشا کرج زندگی میکنه؟

نجمه: آره سه سالی میشه اما در هفته 1 روز خونست... دوسش داشتم خیلی اما الان...

من: درکت می کنم پاشو برو که الن حسابی بهمون شک کرد مراقب خودتم باش تنها امیدمون تویی زیاد تو کاراشون کنجکاوی نکن... در ضمن اگه قراره از ایشا جدا شی میبرمت پیش خودم آرایشگاتم می برم نزدیکتر...

نجمه: تو بهترینی... فعلا

نجمه رفت اما بخیه ام رو چکار کنم خودم که دلش رو ندارم رفتم بیرون گفتم میشه شما بخیه ام رو بکشید؟

مازستا: پس دو ساعت داشین اون تو چکار می کردین؟

من: داشتم راضیش میکردم که خواستمون رو انجام بده بعد آروم بهش گفتم می دونستی زنداداشمه داداشم بهش گفته پلیسه گولش زدن...

مازستا: عجب داداش نامردی داری به مولا چه طور دلش میاد... بعد آستین لباسم رو پاره کرد چون نمیشد جلوش لخت شم که و بخیه ام رو دونه دونه کشید...

امروز پنج شنبست فردا جشن اینطور که فهمیدیم اونور باغ که قابل دید نیست رو واسه جش آماده کردن... من ندیدم چه شکلیه اما نجمه میگه خیلی قشنگ شوده...فردای روزی که همه واقعیت رو به نجمه گفتم یکی اومد همه اندازه هام رو گرفت مثل اینکه آقا عربه لباسمم خودش انتخاب کرده حتی رنگش...

راستی نجمه هر کار کرد نتونست از اینجا تلفن بیاره واسه همین گفت که کرم مخصوص نیاوردم که جای بخیه اش رو بپوشونم با یکی از اون دزدا رفت آرایشگاه که مثلا وسائل مخصوصش رو بیاره تلفن رو هم آورد... اما هنوز نتونستیم تماس بگیریم...

.

.

امروز جمعست هنوز نتونستیم تماس بگیریم، اما یه نقشه عالی داریم ... قراره من بگم اگه این پلیسه نیاد تو جشن من هم اجازه نمی دم آمادم کنن... واسه همین خواستم ایشا که مثلا سردستشونه بیاد به ایشا گفتم، گفت:

ایشا: اینکه حرفی نیست باشه...

من: باشه پس واسش لباس آماده کنید... حمومم باید بره...

ایشا: حتما

من: تو دلم گفتم چه حرف گوش کن شده... بعدم رو به ایشا گفتم تا غروب که این آرایشگر حرافت داره من رو درست می کنه دوست ندارم کسی مزاحممون باشه فقط ساعت 2 برامون ناهار بیارید یه دندون غروچه ای کرد و گفت:

ایشا: آرایشگر من حراف نیست تو لیاقت بهترین آرایشگر دنیا رو نداری

من: اِِِِ ؟ خبراییه؟

ایشا: رنگش رو باخت و گفت: نه باید چه خبری باشه...

بعدم گفت می تونه بره حموم خدافظ...

مازستا: خوب حرف زدی آفرین من می رم آب رو باز می کنم اما اول حموم نمی کنم اول باید زنگ بزنم و بعدم تلفن رو جایی قایم کنم بعد میرم حموم حواست باشه کسی نیاد داخل...

من: باشه برو خیالت جمع...

نمی دونم چرا نجمه نیومد قرار بود بیاد موهای تنم رو ورداریم که بعد برم حموم و بیام که اماده شم واسه ساعت 4 عربه میاد 5 هم مهمونی شروع میشه اینجور که من شنیدم همه گردن کلفتا هستن....

...

نجمه: سلام

من: بلاخره اومدی؟ کجا بودی؟ خیلی وقته منتظرم عزیزم...

نجمه : گوش کن ببین چی می گم فالگوش وایساده بودم ایشا می گفت فعلا هر چی میگه گوش بدید عربه یه ساعت زود تر میاد می گیم این پلیسه دور و ورت می پلکه و اینا می خوان پلیسه رو بکشن و مطمئنا که عربه رضایت میده...

من: باشه حواست به در باشه من برم و بیام... رفتم تو اتاق مازستا داشت حرف میزد حرش رو نگه داشت بهش گفتم می خوان تا قبل از ساعت 5 که مهمونی شروع میشه بکشنت گفت باشه وبه اونطرفیه گفت نقشه باید عوض شه منم اومدم بیرون...

با نجمه رفتیم تو یه اتاق دیگه و تمام بدنم موهاش رو کند بعدم یه ماده سبزی که نمی دونم چی چی بود رو زد رو پوستم اسمش یادم نمیاد اما به کل پوستم مالید و می گفت خیلی خوبه... بعد از حدودا 2 ساعت اومدیم بیرون البته پارچه ملافه دورم بود مازستا هم داشت موهاش رو خشک میکرد...

من: چی شد؟

مازستا: برو حموم سر و صورتت رو بشور بیا بهت می گم...

من: واست لباس آوردن؟

مازستا: آره برو بیا وقت زیاد نداریم...

رفتم حموم و بعد از حدودا یه ساعت اومدم بیرون تازه ساعت 1.30 دقیقه بود لباس های خودم رو پوشیدم رفتم پایین ناهار خوردیم. حین خوردن مازستا به من و نجمه گفت که باید چه کار کنیم... گفت که گروه خدمتکارا پیش پلیس و اینکه از نیرو های خودمون به عنوان خدمتکار میارن... یه رد یاب تو گردنبندش داره که تا حالا از رو اون می دونستن کجاییم هر وقتم اوضاه بر وفق مراد نبود یه دکمه داره که با فشار اون برای کمک میان... و اینکه هر جا که به ما اشاره کرد با مامورایی که میان سمتمون از اینجا خارج شیم که کار راحت تر پیش بره... برای شروع کار باید یه کار کنیم که فکر کشتن مازستا رو از سرشون بیرون کنن و تو اون مهمونی طبق احتمالات که حتما من پیش عربه هستم با اسلحه ای که بهم میرسونن باید گروگان بگیرمش که بقیه سلاحی نداشته باشن و چون رئیسشونه طبق دستور اون پیش برن... بقیه کارا هم دیگه ما میریم و خودشون پیش می برن...

...

الان اومدیم تو اتاق نجمه اول موهام رو خشک کرد بعد یه موادی بهش زد و بعدم پیچید تو بیگودی های ریز... الانم داره رو صورتم کار می کنه ساعت 4.5 دقیقست خبر دادن که عربه اومده اما نجمه گفت باید کارم تموم شه انگار حالا من چقدر ذوق دارم که اون من رو ببینه که اینجوریم بخوام سوپرایزش کنم...

نجمه: خوب کارام تموم شد بیگودیا رو که باز کردم جای بخیتم پوشوندم آرایشتم عالیه عربه انقدر از دیدنت مست میشه که امشب نیاز به مشروب نداره بیچاره بعد با هم خندیدیم... بعد لباسم رو آؤردم هنوز خودم ندیده بودمش خیلی قشنگ بود یه پیراهن دکلته مشکی که مدل دوختش پرنسسی بود لایه نوارای همرنگ موهام بهش دوخته شده بود و پایین دامنشم یه لایه از همون رنگ دوخته بودن کیپ تنم بود خیلی هم بهم میومد کفشم خیلی پاشنه نداشت رنگ مشکی بود جلوشم باز بود که نجمه برام لاک زرشکی که همرنگ موی شرابیم بود زد به دستامم همون رنگ رو زد... لباسم هیچ شالی نداشت و بالاشم خیلی باز بود منم از شال خودم که مشکی و بلند بود استفاده کردم و جوری انداختمش که هم رو سرم بود و هم رو بازو هام و سینم رو پوشوند... نجمه هم آماده شد یه لباس ساده با آرایش ساده که خیلی بهش میومد...

ساعت یه ربع به 5 بود که از اتاق رفتم بیرون مازستا نبود یه لحظه دلم شور زد اصلا یادش نبودم به یکی از دزدا که اومده بود مارو ببره ساختمون اصلی گفتم برو به ایشا یا همون آقای عرب بگو تا پلیسه کنارم نباشه نمیام بگو حداقل اگه می خوان جشن درست پیش بره اون باشه اگه نمی خوان که باشه اشکال نداره سرش رو تکون داد و رفت 5 دقیقه بعد اومد گفت که آقا(ایشا) گفتن که تو اتاق می مونه تا جشن تموم شه واگه شما هم نیایید می کشنش... مجبور بودم برم نقشه هامونم داشت جوره دیگه پیش میرفت یه بسم الله گفتم و رفتم...

وارد ساختمون اصلی که شدم یه مرد رو مبل نشسته بود که چند نفرم پشتش واستاده بودن ایشا که گفت تشریف آوردن برگشت سمت من یه لحظه مات نگام کرد بلند شد اومد سمتم به فارسی حرف زد تعجب کردم فکر کنم فهمید چون گفت به خاطر زن ایرانیم فارسی یاد گرفتم می خواستم بزنم دهنش پررو بیشرف اما حفظ ظاهر کردم با یه لبخندبهش دست دادم دست دادنم مثل دست دادن دخترا بود که اونم استفاده کرد و دستم و بوسید... من رو برد کنار خودش نشوند مجبور بودم تحمل کنم دستشم انداخت دور گردنم... خیلی خوشتیپ بود قیافه جذابی هم داشت اما واقعا کنارش نفس کشیدنم سخت بود... داداش عربه هم باهاش بود یه پسر بچه 12 ساله که به من معرفی شد بعدم ازش خواستن که بره تو اتاقش تا پایان جشن هم بیرون نیاد خدایا می دونممعصومه اما میشه ازش استفاده کرد بلند شدم عربه که حالا فهمیدم اسمش یزدان هست چه اسمس هم داره حیف این اسم که رو این نامرده... دست رو گرفت گفت کجا گفتم میرم یه قرص سر درد بگیرم بعدم می خوام برم دستشوی...

یزدان: باشه عزیزم زود برگرد...

من: با یه لبخند گفتم حتما گلم... ایششش حالم بهم خورد از اون لبخندت مردشور تو و اون ایشای بیصاحب رو با هم بورد خجالتم نمی کشن بیشرفای بی غیرت مثل کالا بهم نگاه می کنن... مازستا گفته بود که تمام خدمه از مامورا هستن خدایا من الان از کی اسلحه بخوام من و این خدمه که الان تو آشپزخونه تنهاییم پس چرا اسلحه ام رو نمیده... همون موقع نجمه اومد تو آشپزخونه گفت اینجا چه کار می کنی گفتم اومدم قرص سردرد بگیرم بعد صدام رو صاف کردم و رو به خدمتکار که فکر کنم ساقی بود آخه اون واسه همه میریخت... گفتم ببخشید یه قرص سردرد به من میدین؟

خدمتکار: بله الساعه

من: رو به نجمه گفتم چه کار کنم از کجا بفهمم کدوم مامورن ها؟

نجمه: به نظر من که اون مامور بود اصلا به هیکلش و تیپش نم یومد که خدمتکار یاشه...

من: باشه یه جور امتحان می کنم حالا... فقط نجمه جان موقعی که من اسلحه می کشم سعی کن تابلو نباشی طرف اونا هم وایسا حتی واسه اینکه بگب از هیچی خبر نداری آروم به ایشابپرس اینم جزو نقشتونه؟؟ نمی خوام بفهمن مهمی و ازت استفاده کنن...

نجمه: باشه اما توام یه پا پلیسیا باید پلیس میشدی نه وکیل...

خدمتکار: بفرمایید خانم...

من: ممنون داشت رو بر می گردوند بره سر کارش گفتم از کجا برای خدمگی آوردنت آقای اسکندری آوردنتون؟ با وحشت برگشت سمت نجمه که گفنم پس درست حدس زدم ایشون هم از خودمونن اما کسی نمی دونه تفنگ من چی شد ؟

خدمتکار: بله بله ببخشید منتظر فرصت بودم پرِ فقط خیلی مراقب باشید...

من: حواسم هست فقط واسه ایمنی بیشتر یه نقشه دارم...

همون موقع یکی اومد داخل آشپزخونه منم که اونموقع آب رو گذاشته بودم رو میز قرصم که یه دونه داده بود خوردم واسه همین رو به اون مرده با لبخند گفتم منتظرم یکی از خدمه برام قرص بیاره شما تشریف ببرید به یزدان جان بگید الان میام اما اون گفت بیایید من واستون میارم منم مجبور شدم برم بیرون اون مرده جلوتر بود واسه همین رو به خدکتکاره که مامور بود گفتم صبر کن دوباره میام... به نجمه هم گفتم بره پیش ایشا بشینه دیگه هم پیش من نیا که شک کنن... اسلحه هم که وقتی اون اومد ماموره گذاشت اونورش ... ای خدا به خیر یگذرون حالا من به چه بهونه ای دوباره برگردم تو آشپزخونه...

برگشتم نشستم پیش یزدان...

یزدان: چقدر طول کشید آمی جان...

من: برگشتم به سمتش گفتم آمیتیس هستم دوست ندارم اسمم مخفف شه ... رفتم دستشویی بعدم آشپزخونه منتظر خدمتکار بودم برام قرص بیاره که هنوزم نیاورده یه آقایی هم گفتن من بیام بشینم خودشون میارن...

یزدان : راست می گه عزیزم خودت رو خسته نکن...

من: من بیشتر از یه جا نشستن خسته میشم...

یزدان : پس نظرت چیه بریم تو باغ قدم بزنیم...

من: ای لعنت به من که حرف چرت و پرت از دهنم در می یاد... گفتم نه ممنون بیرون خیلی سرده...

یزدان: باشه عزیزم هر جور تو بخوای

من: معلوم نی تو اون کله بی مغزش چی می گذره مثلا می خواد بگه خیلی با شخصیته و من و عاشق خودش کنه... بی ادب...

وجدان: وا آمیتیس اون به این قشنگی حرف میزنه کجا بی ادبه ؟ یه چیزیت می شه ها...

من: خوب اینجا وقت کل کل با تو نیست.... لطفا دیگه پیدات نشه فرصت نشد وجدان جواب بده آخه یزدان رو به من پرسید

یزدان: چرا اخمات تو همه؟

من: تو دلم گفتم ای بمیری وجدان باز من در جدال با تو اخم کردم الان می گه دیوونست یا از من خوشش نمیاد نقشمون لو میره... با فشار دستش که رو شونم بود به خودم اومدم گفتم از فضای اینجا خوشم نمی یاد... وقت نشد جواب بده چون صداش کردن بره طبقه بالا...

بهترین موقعیت بود منم بلند شدم خیلی ریلکس رفتم سمت آشبزخونه رو بهش گفتم این عربه یه برادر 12 ساله که الان اینجاست فرستادنش تو اتاق جدا از اینکه من یزدان یعنی همین عربه رو گروگان می گیرم تو برو داداشش رو بیار که با اونم تهدیدشون کنیم...

مامور: خوبه عالیه این کت دخترونه رو از اون خانم براتون گرفتم بپوشین رو لباس که بتونین اسلحه رو تو جیب بغلش بزارین فقط حواستون باشه که خود عربه هم اسلحه همراش هست احتمالش صد در صدِ

من: باشه حواسم هست بیا برو تا بالان سر وقت پسره همین اتاق پایین سمت چپیست حواست باشه کسی شک نکنه.

مامور: باشه و رفت بیرون

من: منم بعد از چند دقیقه که کت رو پوشیدم و اسلحه رو جابه جا کردم رفتم بیرون...

نشستم رو مبل هنوز نیومده بود بیرون حدودا 10 دقیقه بعد اومد منم دلخور نشستم که چرا تنهام گذاشتی حوصلم سر رفت و... اونم دستش رو انداخت دور گردنم گوشم رو برد سمت خودش گفت ببخشید عزیزم کار مهم پیش اومد بعد چند تا بوس کوچولو از رو گوشم و چند تا از لپم کرد... دستش رو شل کردم گفتم بشین برات یه چی بیارم دستم رو گرفت گفت تو چرا گلم الان می گم بیارد دستم رو به معنی سکوت گذاشتم رو بینیش و با یه حالت عشوه و ناز آوردم رو لباش یکم لباش رو لمس کردم گفتم عزیزم خودم برات میارم همه یه جوری نگام می کردن شنیدم یکی گفت انگار بازیگر فیلمای... هست اما من چیزی نگفتم یزدان هم که واقعا دیدنی بود بیچاره قرمز شده بود به یه باشه ساده اکتفا کرد پاشدم رفتم از پشتش بغلش کردم گفتم حالایادم رفت چی می خوای گفت رو میز تیچرز هست من تیچرز میخورم(ببخشید آمیتیس یادش نبود اون موقع اسم مشروب چی بوده منم این اسم رو که خودم روش شناخت داشتم بردم) بعد آروم یه بوس از لپش گرفتم تو همین حن گفتم می گی موزیک رو کلا قطع کنن کار دارم می خوام یه چیز به همه بگم...

یزدان: حتما عزیزم بعد روبه ایشا گفت: آهنگ قطع شههمه هم ساکت خانمم می خواد حرف بزنه...

من: تو دلم گفتم چه پررو هنوز بللللله نگرفته خانمش شدم ... ایشا که نوار رو قطع کرد داشت می گفت همگی ساکت منم همون موقع که همه حواسشون به ایشا بود تفنگم رو در آؤردم گذاشتم رو شقیقش دستمم که دور گردنش بود بهش گفتم بلند شه...

یزدان: چه کار می کنی صدای ایشا بود تا جایی که جا داشت رفتم عقب تکیم به دیوار آشپزخونه بود بهش گفتم اسلحت رو بزار زمین به همه هم بگو جلومون بشینن... ا.نم همین کار رو کرد اسلحش رو در آؤرد خشابش رو خالی کرد انداختش زمین به همه هم همین رو گفت همه خشابا خالی شد بعدم نشستن بی صاحابا حتی زناشونم اسلحه داشتم حالا دیگه تمام خدمه اون ماموری که بین دزدا بود با اسلحه بود به اون گفتم بر اسکندری رو بیار چون با اون بود می دونست کجاست با یه نفر دیگه رفتن اون رو بیارن طبق قرارمون با اون مامور یه تیر هواییی زدم که اونم با داداش یزدان اومد یزدان تا داداشش رو دید یه تکون خورد گفت زنیکه نامرد با اون چکار داری؟

من: سسسسسس ساکت کاریش ندارم به شرطی که شما هم رم نکنید... گفت باشه بگید چی می خوایید گفتم الان اسکندی میاد بهتون می گه...

حدودا یه ربع بعد اسکندری با کلی مامور اومد ... نا مردا بازم زده بودنش مامورا داشتن تک تک همه رو دستگیر می کردن رو به من گفت با نجمه با آقای صالحی (یکی از مامورا) برید ماشین بیرون منتظرتونه... منم طبق قرارمون دیگه چیزی نگفتم... رفتم نجمه رو بلند کردم حالا ایشا داشت با تعجب نگام می کرد... نجمه رو به ایشا گفت تو پست ترین مرد زمینی پلیس قلابی بهشگفتم گریه نکنه و رفتیم سمت در اسکندری اومد نزدیکمون و گفت مراقب خودتون باشید.... اشک تو چشماما جمع شد خدایا چرا اینجوری شدم چرا ته دلم میگم کاش این اسارت ادامه اداشته باشه و من پیشش باشم وقتی به خدم اومدم که اسکندری به پشتش تیر خورده بود و کار ایشا هم بود اما دیگه مامورا گرفتنش... هر کار کردم نذاشتن بمونم من و نجمه به همراه یکی از مامورا سوار ماشین شدیم و بردنمون اما خونه نه جفتمون رو مستقیم بردن کلانتری برای ثبت اظهارات به حرفای هر کدوم یعنی من و نجمه و اسکندری جدا نیاز داشتن...

تو کلانتری قبل از هر چیز لباس مناسب بهم دادن و بعد از صحبت بت نجمه که نزدیک به دو ساعتی طول کشید اومد بیرون و من رفتم تو اتاق حرف های منم که همش سوال راجع به از روز دزدیده شدنم بود گذشت و بعد از اینکه از نجمه خواستن فعلا جای دوری نره و تو شهر باشه ما رو با یکی از همکارشون به سمت خونه بردن...

دلم تاپ تاپ میزد بچه ها رو ببینم رسیدیم خونه دیگه نزدیک 10 شب بود بعد از اینکه عزرا بغل کردنش و حال و احولامون تموم شد از خواستم اتاق مهمون که تختش یه نفرست و اونی که نزدیک به اتاق خودمه رو در اختیار نجمه قرار بده و بعد از گفتم راحت باش و تعارف نکن به نجمه به اتاق خودم رفتم که حالا عزرا بچه ها رو طبق خواسته من آورده بود اتاقم اما خواب بودن جفتشون رو بوسیدم و رفتم سمت حموم... از حومو که اومدم بیرون تازه لباس زیم رو پوشیدم که دیدم چشمای آلاله باز شد و نشست رو تخت از همونجا گفتم مامان به قربونت عزیزم بیدار شدا فدات شم الهی عزیزم... آلاله هم من رو که دید گفت ماما بعدم خندید تند تند لباسم رو پوشیدم و رفتم سمتش بغلش کردم نشستم روئ تخت و بهش شیر دادم تو بغلم خوابش برد گذاشتمش سر جاش... .

.

.

.

الان یه ماهی از اون ماجرا می گذره چند بار دیگه نجمه رو احضار کردن و منم چند باری رفتم برای شکایت و برای اینکه حرفم خریدار داشته باشه نامه ای که برای دستم و چاقوی شکمم داشتمم ضمیمه پرونده کردم... ایشا خوان طبق اظهارات بقیه همدستاش که زیر کتک خوردن دووم نیاوردن چندین قتل قاچاق آدم قاچاق تریاک و ...رو انجام داده نجمه هم که دادخواست طلاق داده... آقای عرب خلاف سنگینی نداشته یعنی همه رو دور و بریاش انجام می دادن و چندین بار از سوی لبنان هم تقاضا اومده که به کشور خودشون فرستاده بشه اما یاسر داداش کوچکترش رو فرستادن لبنان.... تو این مدت چند باری مازستا رو دیدم یعنی رفتم ملاقاتش بیمارستان یه سه هفته ای به خاطر عملی که داشت بیمارستان بود بعدشم خونه ...باید در حال استراحت می بود اما فوری کارش رو شروع کرد چند باری صبح زود که تو دفتر خودم یا دادگستری کار داشتم از خونش درومده و دیدمش مثل اینکه دیگه اینجا موندگار شده... سحزم هفته یه بار یا دوبار میبینمش ... آقای زادمهرم که دفترمون با هم تو یه واحده حداقل 4 بار در هفته میبینمش...

.

.

.

دادگاهی تمامی همدستای ایشا تموم شد و همشون به جز یه نفر که حکمش اعدام بود بقیه یا چند سالی حبس داشتن یا تا آخر عمر اون تو باید آب خنک می خوردن امروزم روز دادگاه ایشا بود خلاصه براتون بگم بعد از گفتن تمام خلافای سر سام آوری که انجام داده بود حکمش شد 4 با


مطالب مشابه :


رمان سرنوشت و جریان زندگی من قسمت 4

من ندیدم چه شکلیه اما نجمه میگه چیدمان تموم شد فقط میمونه تمیز کاری و با هاتون حرف




رمان سرنوشت و جریان زندگی من قسمت 4

اسکندری: اها اونوقت چه جوری من: صبر کن شب شه بهت می گم .دعا کن پیش هم بخوابیم




رمان سرنوشت و جریان زندگی من فصل4

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




برچسب :