رمان وقتي تو هستي

صدای بلندم رهام و یاسان و متوجه ی من کرد یاسان با اشاره به من فهموند که از انها فاصله نگیرم در تایید سر تکون دادم..
ای کیو حالا رفیق گرمابه گلستان اقا اژدهاتون یادت رفت..

بلندتر از بار قبل گفتم: صبوری نه باورم نمی شه..
متوجه توقف رهام شدم.. تا رسیدن من حرکت نکرد..از کنارش گذشتم..
چرا داد میزنی..اره علی صبوری یه جورایی داره رابطمون شوخی شوخی جدی میشه..
واقعا خوشحال شدم در روزهای اخر ترم متوجه دقت انها نسبت بهم شده بودم انتظار این اتفاق و داشتم..
مبارکه عزیزم خیلی خوشحال شدم علی پسر خوبیه فقط..
فقط چی..
با شیطنت با لحنی غمگین گفتم: فقط حیف او برای تو..
کوفت مثلا تو دوست منی..
خندیدم.. شوخی کردم عزیزم واقعا خبر خوشحال کننده ای بود..
ممنون برای عقد و عروسی دعوتت می کنم باید بیای اقا اژدها رو هم با خودت بیار بلکه از علی درس شیرین همسرداری اموخت..
درشادی و هیجان ارام و البته حضور رهام نتونستم بگم که من و رهام از هم جدا شدیم شاید هم اینها بهونه بود من نمی تونستم در شادی و خوشبختی ارام از بدبختی و شکست خود بگم و حس ترحم او رو به خود جلب کنم..
کجایی دختر ..میای دیگه..
ببینم چی میشه..
باید بیای مگه من چندتا خواهر دارم..
دیگه شاد نبودم سخن کوتاه کردم باشه ارام..
بعد از خداحافظی با حس و حالی خراب سر به زیر انداختم رهام که کماکان پشت سرم بود با تموم شدن مکالمه ام خودشو به من رسوند و سر خم کرد و در چهره ی محزونم دقیق شد..
چیه اتفاقی افتاده..؟
نالیدم ای خدا رهام و با این نگرانی البته بی دلیلش کجای دلم بذارم..
جواب ندادم..
رهام نفسشو فوت کرد..باشه نگو.. فقط لطفا سریع تر راه بیا برسیم به یاسان..
به یاسان که فقط چند گام جلوتر از ما بود نگاه کردم بدون انکه نگاه از یاسان بگیرم گفتم: تو چرا عقب موندی..
چون تو عقب موندی.. در بهت حرفش استینم و گرفت و من و دنبال خود کشید..
در برابر هتل ایستادیم یاسان در خداحافظی دست رهام و فشرد..
ما فردا شب برمی گردیم تو هستی دیگه..؟
رهام خندید و در خنده به جیبش اشاره کرد: هستم تا وقتی که این اجازه بده..
یاسان در ادامه شوخی رهام چشمکی زد: پس بگو میخوای لنگر بندازی..
رهام خنده اش رو جمع کرد : چیه حسودیت میشه..
نه چرا.. جیب من و تو نداره..
رهام جدی شد و دست بر شونه ی یاسان گذاشت: معلومه که نداریم.. در ادامه با لبخندی زیبا رو به من کرد..
خداحافظ یاسمن خانم.. سال نو هم تبریک میگم..
تازه یادش امده بود جواب تبریک سال نو بگوید لبخند زدم: خداحافظ..برای بار دوم سال نو مبارک..
رهام ابرو بالا انداخت : باشه گرفتم بابت امروز عذر می خوام..
قصدم این نبود لطفا دیگه حرفشو نزن..
رهام خیره در چشمام اروم گفت:باشه نمی زنم..مواظب خودت باش ..
با صدای اهم اهم یاسان رهام با خنده نگاه از چشمام گرفت: باشه بابا رفتم..خفه نکن خودتو ..
و رفت و من برای هزارمین بار اعتراف کردم من هنوز عاشق رهام هستم و او رو می خوام با همه ی بدیها و خوبی های که داشت و پنهون نمی کرد..

هفته ی دوم فروردین به خاطر کار پدر و یاسان به تهران برگشتیم..و بقیه ی تعطیلات و در دید و بازدید فامیل سپری کردیم پانزدهم فروردین سینا بالاخره از ایران گردیش به تهران امد فرصتی برایش نمونده بود باید اخر فروردین به کانادا برمی گشت در ابتدای بازگشتش به تهران به خونه ی ما امد در نبود یاسان و پدر مامان از من خواست تا امدن بابا و یاسان تنهایش نگذارم و خود به اشپزخونه رفت و من به اجبار و البته بیشتر به خاطر اینکه جبران برخورد بار قبل رو کرده باشم در برابرش نشستم و به خاطرات ایران گردیش گوش دادم..
بعد از ساعتی سینا بالاخره رضایت داد و مسیر گفتگو رو به رفتنش به کانادا تغییر داد..

برای سی و یک فروردین بلیطم اوکی شد..
بعد از یک ساعت سکوت زبان باز کردم :مامان گفت.. گرچه زیاد فرصت نشد ببینمت اما با این وجود از امدنت به ایران خوشحال شدم..
سینا چشماشو تنگ کرد و در نگاهم دقیق شد: واقعا.. یا محض تعارف گفتی..
حرفم بیشتر جنبه تعارف داشت اما مثل گذشته انقدر راحت و بی تعارف نبودم که چشم تو چشمش اعتراف کنم بر این حقیقت سر پوش گذاشتم ..
نه واقعا خوشحال شدم..اعتراف می کنم مثل قدیما باهات راحت نیستم کلی تو تغییر کردی من تغییر کردم ..
میون حرفم امد: به هر حال بعد از دوسال دوری تغییر اجتناب ناپذیره ولی این تویی که به قول خودت کلی تغییر کردی اروم شدی گوشه گیر شدی و من به خاطر تغییر رفتار تو این مدتی که ایران بودم علیرغم میلم نزدیکت نشدم..
راست می گفت این من بودم که تغییر کرده بودم سینا بیشتر در ظاهر عوض شده بود و من از درون..
سینا بار دیگه رشته کلام و بدست گرفت و من و از افکارم جدا کرد..
قبل از رفتنم باید در رابطه با موضوعی باهات صحبت کنم قبل از هر چیز بگم انتظار هیچ جوابی الان ندارم ..فقط دلم می خواد حرفام و بشنوی بدون محدودیت زمان به پیشنهادم فکر کنی..
لبخند زدم:بگو میشنوم..
و بدون تعلل گفت:
رفتن به کانادا و ساکن غربت شدن هم ذره ای در حسم نسبت به تو تغییر ایجاد نکرد هنوز مثل قدیما دوست دارم هنوز مثل قدیما دلم می خواد اذیتت کنم صداتو دربیارم بعد تو قهر کنی و من گل رز بیارم و باز حرصتو دربیارم یادته وقتی به رشت امدم هم یک شاخه رز اوردم خواستم اگه گذشته ها فراموشت شده تلگری باشه به خاطراتمون.. نمی دونم در طی دو سال و اندی چه حوادثی رخ داده اما من در نگاه اول متوجه شدم که تو دیگه اون یاسمن گذشته نیستی .. از رشت برگشتم و به بهونه ی ایران گردی از تو دور شدم تا فکر کنم ببینم این یاسمن اروم و گوشه گیر و که جای یاسمن گذشته نشسته میخوام.. ایا دوست دارم.. که دیدم اره بازم دوست دارم..هنوز می خوامت..
سینا هنوز از دوست داشتن یاسمن گذشته و حال حرف میزد و من مات و مبهوت با فکری قفل شده فقط به لب زدن او نگاه کردم در ان لحظه هیچ فکری هیچ حرفی نداشتم..
سینا در بهت من لبخند زد: چرا اینجور نگام می کنی باور حرفام نباید سخت باشه من هیچ وقت احساساتم و نسبت به تو پنهون نکردم ..
تنها یک کلمه به زبونم امد..نه..
سینا اخم کرد: چی نه..؟ جوابت بود یا در پاسخ به اینکه گفتم من حسم و هیچ وقت به تو پنهون نکردم..
سر تکون دادم..
قبل از اینکه حرفی بزنم سینا ادامه داد: گفتم که در حال حاضر جوابی نمی خوام تعطیلات سال نو میلادی با مامان بابا میام انوقت رسما خواستگاری می کنم و جوابتو می شنوم و بی اعتنا به ماتی من بلند شد:
برم اشپز خونه کمک خاله جون بدم بنده خدا دلش خوشه دختر بزرگ کرده..
باز به قالب سینای شوخ و شیطون گذشته رفته بود شاید می خواست خاطراتی که باهم داشتیم یاد اوری کند قبل از اینکه از اتاق خارج شود در درگاه ایستاد و با خواندن نامم توجهم و به خود جلب کرد..
یاسمن..
برگشتم ..
با شیطنت چشمکی زد و گفت : نترس همه جوره قبولت دارم..و از برابر چشمای گشاد شده ام به اشپزخانه رفت..
با امدن بابا و یاسان به تنهایی میز ناهار و چیدم و بعد از مدتها دور میز با وجود سینا که گویا امروز کبکش خروس می خوند در خنده و شادی ناهار خوردیم البته من با وجود مشغله فکری جدیدی که سینا برایم ساخته بود در این بین مستثنا بودم..
بعد از ناهار هر چه اصرار کردم سینا رضایت نداد که به تنهایی ظرف بشویم کنارم ایستاد و فارغ از حرفهای ساعت قبلش در
ارامش کمکم کرد..
دستم و خشک کردم و به طرف سینا که به کابینت تکیه زده بود و اب می خورد برگشتم..
ممنون سینا ..
سینا لیوان خالی رو روی میز گذاشت ..کاری نکردم تو خسته شدی برو استراحت کن..
لبخند زدم..
با ورود مامان سینا تکیه اش و از کابینت برداشت و در حال خروج از اشپزخانه در گوش مامان چیزی گفت که مامان و به خنده انداخت اخم کردم..
مامان چی گفت..؟
صدای سینا از پذیرایی امد:خاله نگو بچه ناراحت میشه..
اه باز این بشر پرو شد..
مامان چشم غره ای نثارم کرد..
یاسمن...
از کنار مامان گذشتم ..
چیه دروغ میگم..
از اشپزخونه خارج شدم و برای ساعتی استراحت روانه ی اتاقم شدم..
دمدمه های غروب بود که بیدار شدم با یک دوش بعد از مدتها سرحال و قبراق میون خانواده نشستم..
خوب خوابیدی..
به طرف بابا برگشتم..
بله.. تازه امروز خستگی تعطیلات از تنم درامد..
سینا بدون توجه به حضور بقیه رو به من گفت: این از اثرات حضور منه..
مامان خندید ..بابا سر تکون داد و یاسان به شوخی مشتی به بازویش زد: وای به حالت اگه بخوای یکی به دو کنی..
ترجیح دادم جواب ندم با اخم بلند شدم و به اشپزخونه رفتم و برای خودم یه فنجون چای ریختم صدای یاسان از پذیرایی شنیدم..
یاسمن واسه من هم یه فنجون بریز..
و صدای بابا ..دخترم من هم می خوام..
عاقبت برای همه چای ریختم و به پذیرایی بردم..
بعد از چای یاسان همه رو برای صرف شام به رستورانی که پاتوق او و رهام بود دعوت کرد انشب یکی بهترین شبهایی بود که در کنار خانواده سپری کردم البته اگر درگیری فکری ناشی از حرفهای سینا و فاکتور می گرفتم..
فروردین رو به پایان بود سینا شب قبل از سفر با همه فامیل خداحافظی کرد و به خونه ی ما امد.. تا ساعتی قبل رفتنش همچنان حرف از خواستگاری و امدن خاله کتی و جواب میزد و من در سکوت سر به زیر به حرفهاش گوش می دادم دوست نداشتم با یک جواب نه عجولانه وقت رفتن دلش و بشکنم..
لحظه ی رفتن فقط نگاهم کرد خداحافظی نکرد حتا به امید دیدار هم نگفت ..
رفت و مامان و بابا و یاسان او را تا فرودگاه بدرقه کردند و من در سکوت خونه به حرفهایش به خواستگاریش به شیطنتهای گذشته و حالش فکر کردم هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم از قدیم تا به حال سینا فقط برام پسر خاله بوده که از قضا رابطه ی نزدیک اما پر تنشی باهم داشتیم نه بیشتر..
چطور می تونستم به دیده ی خواستگار نگاهش کنم وقتی دلم هنوز در گرو رهام بود ایا می تونستم رهام و فراموش کنم و به سینا فکر کنم سینای که منو اذیت می کرد منو دست می انداخت نمی دونم شاید این شیوه ی عشق ورزی سینا بود..
گیج و سردرگم از افکارم جدا شدم و همه چیز و به زمان محول کردم

با اغاز اردیبهشت ماه تولد رهام فشردگی درس ها انقدر زیاد شد که دیگه وقتی برای فکری غیر درس و میانترم پیدا نکردم..
تنها شبی که باز به قالب یاسمن عاشق و بی قرار گذشته رفتم شب تولد رهام بود یعنی بیست و دوم اردیبهشت..

انروز یاسان زودتر از همیشه از شرکت برگشت اصلاح کرد دوش گرفت لباس اتو کرد و با وسواسی در برابر اینه بی اعتنا به چشمای غمگین من به ظاهرش رسید و در اخر با دوش ادکلن و برداشتن جعبه ی بزرگ کادو پیچ شده به قصد خروج به طرف در رفت..
هرکاری کردم نتونستم خوددار باشم باید می فهمیدم مهمون های تولد چه کسایی بودند و البته بیشتر دلم می خواست از حضور یا عدم حضور مهرنوش سر در بیارم..
یاسان..
یاسان دستگیره در و رها کرد و به طرف من برگشت چرا اخم کرده بود نمی دونم..
چیه..؟
شرمنده سر پایین انداختم..
تعللم یاسان و کلافه کرد: بگو عجله دارم..
کاش می تونستم بر حس کنجکاویم فایق شوم اما نمی شد..
داری میری تولد رهام..؟
نمی دونستی..
جواب ندادم..
یاسان اهی کشید و در سکوت من به طرفم امد و کنارم نشست..
اره دارم میرم تولد رهام ..امسال در نبود مهرانه خانم دلم نمی خواد بی تولد بمونه با چند تا از دوست و اشنای مشترکمون یک جشن تولد کوچیک ترتیب دادیم که قراره سوپریزش کنیم.. مکثی کرد و در ادامه جواب سوالم و پاسخ گفت: قراره مهرنوش رهام و یک ساعت دیگه بیاره رستوران پاتوقمون اگر سوالی دیگه نداری برم ..
در سکوت من یاسان بلند شد و از اتاق خارج شد و من با غمی بزرگ در دل به اتاقم رفتم و بی توجه به میانترم فردا در تخت افتادم و بعد حدود یک ماه دوری , رهام و در ذهن مجسم کردم و عذاب کشیدم...
اخر شب بود که یاسان به خونه امد من در تاریک روشن حیاط چهره ی شاد و قبراقش و دیدم و برای اولین بار به حال خودم افسوس خوردم برای عشقی که داشتم و عشقی که رهام نداشت و فارغ از حس و حالی که در من بوجود اورده بود زندگی می کرد و خوش می گذروند..
انشب بعد از یک دوره نسبتا طولانی عاشقی یک تصمیم بزرگ گرفتم که دیگه به احساسم نسبت به رهام بها ندم و به مرور زمان اونو در دلم برای همیشه مدفون کنم ساعتی از نیمه شب گذشته بود که من مطمئن به توانایم برای فراموشی عشقم چشم بستم و با امید به فرداها به خواب رفتم..
اردیبهشت هم تموم شد و با اغاز ماه خرداد , ماه امتحانات من با این امید که این ترم نمرات بهتری نسبت به ترم قبل بگیرم تموم تلاش و توانم و بکار گرفتم و بی اعتنا به افکاری که همچنان گهگاهی فرصت جولان در ذهنم پیدا می کرد فقط به مرور درس ها پرداختم...
امتحانات اخر ترم با پشتکار خودم و کمکهای مامانم که همیشه در فصل امتحانات بیشتر از همیشه هوامو داشت اغاز و یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر گذاشتم دوازده تیر ماه در یک بعد از ظهر گرم تابستان من اخرین امتحانم و دادم و با خیال راحت و لبی خندون در اتومبیل یاسان نشستم..
چطور بود..؟
به طرفش برگشتم یاسان با دیدن لبخند پررنگم خندید..
خدا رو شکر پس امشب یه شام خوشمزه به یمن موفقیت تو افتادیم..
با خنده مشتی به بازوش زدم..
ای شکمو.. از هر فرصتی استفاده کن و بابا بنده خدا رو سر کیسه کن ..
یاسان استارت زد و پا بر گاز فشرد..حالا کی از بابا شام خواست مگه بابا ترم دوی پرستاری و با موفقیت پشت سر گذاشته یا تو..و خود به حرفش خندید..
من پول ندارم..
یاسان ابرو بالا انداخت.. خودتی.. امشب همه مهمون تویم..
بالاخره یاسان با پرویی قول مهمونی شام و از من گرفت..

بعد از پایان امتحانات برای فرار از بیکاری که فصل تابستان همیشه به دنبال داشت خود رو با کلاس زبان مشغول کردم مادرم هم طبق سالهای گذشته با تعطیلی مدارس خونه نشینی رو به هر کلاس یا سفری ترجیح داد..
روزهای زوج ده تا دوازده کلاس زبان داشتم روزهای فرد گاهی به کلاس شنا می رفتم و گاهی تنبلی می کردم و نمی رفتم بعد از ظهرها هم یا بی هدف در خونه می چرخیدم یا با مامان به خرید و دیدن مادر جون می رفتم این برنامه ی زندگی فصل تابستانم شده بود..

مرداد ماه و دوست داشتم ماه تولدم بود طبق عادت هر ساله منتظر سوپریزی دیگر از طرف خانواده برای رسیدن ده مرداد روز شماری می کردم روز نهم مرداد با اولین بسته ی کوچک پستی سوپریز شدم مامان بسته رو به دستم داد و خود روی تختم نشست..
با خوندن روی بسته تازه متوجه علت هیجان مامان شدم بسته از کانادا رسیده بود بی شک کار سینا بود در حینی که بسته رو خالی از هرگونه حس هیجان باز می کردم با خود فکر کردم ایا رهام هم روز تولدم و می دونست.. خودم جوابم دادم.. نه ..
بسته و باز کردم یک شاخه گل رز خشکیده و یک کارت پستال و دستبند سفید زیبا با نگین های سبز تموم محتوی بسته تشکیل می داد دستبند و به دست مامان دادم و یاداشت روی کارت پستال و خوندم..
"یک سلام گرم از سرزمین سرد"
خواستم مطلب قشنگی برایت بنویسم اما دیدم نه انشای خوبی دارم نه تاکنون نامه ی عاشقانه نوشتم پس بی خیال نوشتن شدم و فقط برایت می نویسم..تولدت مبارک عشق من..
براساس چه حسی بود نمی دونم اما با خوندن مطلبی که سینا برام نوشته بود چشمم تر شد مامان دستم و بدست گرفت..
عزیزم اتفاقی افتاده..
سر تکون داد.. نه..
مامان من و به سمت خود کشید..و زیر گوشم گفت: سینا با همه ی شیطونی و سر به هوایش اما پسر خوبیه..بهش فکر کن.. البته من به سینا هم گفتم من دختر راه دور نمی دم..
حرفای مامان بیشتر داغ دلم و تازه کرد ..مامان اینطور نگو اخه سینا فقط ..
مامان من و از اغوش خود جدا کرد..هیسس.. فعلا هیچی نگو.. فقط فکر کن .. کسی تو رو به کاری مجبور نمی کنه مطمئن باش..
مامان دستبد و روی تختم گذاشت و از اتاقم خارج شد و من با لمس دستبند یاد سینا و در ذهنم زنده کردم..
شب در تختم به سینا فکر کردم کسی که من و دوست داشت و من دوستش نداشتم..به رهام فکر کردم کسی که دوست داشتم و او من و دوست نداشت .. این دوست داشتن ها و نداشتن ها ما رو به کجا می برد نمی دونم..
صبح خسته تر از ان بودم که به کلاس زبان برم اما به دلیل غیبت جلسه ی قبل به اجبار از تخت کنده شدم مانتو شلوار ساده ی سورمه ای رنگی که سنم و به اندازه دخترهای مدرسه ای کم می کرد پوشیدم و با مختصری ارایش جزوه و کتاب زبانم و در کوله ام گذاشتم و پاورچین قبل از اینکه مامان بیدار شود و من و در خوردن صبحونه اجبار کند از خونه خارج شدم..
خوشبختانه اموزشکده زبان به خونه ی ما نزدیک بود با یک پیاده روی ده دقیقه ای به اموزشکده رسیدم و دو ساعت کلاس زبان و در چرت و خواب الودگی سپری کردم با پایان ساعت کلاس قبل از اینکه استاد درمورد دلیل غیبت جلسه ی قبل پاپیچم شود از کلاس خارج شدم...
در ظهر گرم ده مرداد به زحمت خودمو تا خونه کشوندم به محض رسیدن به در خونه پسری موتور سوار در برابر خونه ی ما توقف کرد و من و مورد خطاب قرار داد..
خانم ستوده..؟
در چهره ی نا اشنای پسر دقیق شدم : بله بفرمایید..

موتور سوار که فکر کردم باید پیک موتوری باشه با جعبه ی کادویی بزرگ در دست از موتورش پایین امد و با یک گام در برابرم ایستاد..
بفرمایید این برای شماست..

نگرفتم فقط با چشمای گشاد شده از حیرت نوشته ی روی جعبه رو خوندم..
"برای یاسمن"
سر بلند کردم.. قبل از اینکه سوالی از شخص فرستنده بپرسم پسر گفت: اقای رهام راستین فرستاده لطفا بگیرید..
حیرتم به نهایت رسید رهام برای من.. چرا .. یکباره به یاد تولدم افتادم اه از نهادم برخاست یعنی رهام برای روز تولدم هدیه فرستاده بود چرا..؟ به چه عنوان یا مناسبت..؟ چرا نمی گذاشت از یادم برود..چرا هر از چند گاهی خودی نشون می داد و درد عشقم و تازه می کرد..
خانم لطفا بگیرید ..
از افکارم جدا شدم و با اخم رو به پسرگفتم: لطفا از کسی که تحویل گرفتید بسته رو برگردونید..
پسر که کاملا مشخص بود کلافه شده جعبه رو کنار در خونه گذاشت و به طرف موتورش رفت..
متاسفم خانم.. اقای راستین گفت فقط هدیه رو بدم و برگردم من برای ایشون کار می کنم خانم نه برای شما..
پس او پیک نبود..
با دور شدن پسر من عصبی و کلافه هدیه رو برداشتم با نگاهی به ساعت تصمیم گرفتم قبل از اینکه رهام به خونه برگردد او رو در شرکت ملاقات کنم با این فکر در ابتدا با مامان تماس گرفتم و با گفتن امروز یکی دوساعت دیرتر برمی گردم به طرف خیابان اصلی رفتم در ان ساعت از ظهر به سختی تاکسی گرفتم و با دادن ادرس شرکت رهام عصبی و مضطرب به خیابان چشم دوختم..
در تموم مسیر به قصد رهام فکر می کردم اینکه چه منظوری از این کار داشت رهام و خوب می شناختم در نهایت می گفت کارم بی دلیل است کارش و توجیح می کرد اما امروز من دیگه به این جمله ی ابکی قانع نمی شدم..
تاکسی مقابل ساختمون مرتفع شرکت ایستاد.. کرایه و پرداخت کردم و تموم حس های بدی که من و از رفتن بدرون شرکت بازمی داشت پشت سرم در تاکسی جا گذاشتم و برای اولین بار مصمم به قصد دیدن رهام وارد ساختمون شرکت شدم با پرس و جو از نگهبانی فهمیدم باید به طبقه ی هشتم بروم وارد اسانسور شدم و برای رویارویی رهام بعد از چهار ماه دوری به خود قوت قلب دادم اسانسور در طبقه ی هشتم ایستاد و من با حس بوی رهام او رو به خود نزدیک دیدم ..
هدیه رو در دست جابه جا کردم و وارد بخشی شدم که سر در ان بزرگ با خطی طلایی نوشته شده بود..
"شرکت سهامی خاص مدیریت رهام راستین"
با ورودم با ظاهر بچه مدرسه ای دختری با ظاهری شیک و ارایشی ملیح سر از مانیتور برداشت..
بفرمایید..
نمی دونم چقدر در لبخند زدن موفق بودم..
می خوام اقای راستین و ببینم..
دختر نگاهی به ساعت انداخت.. متاسفم الان وقت ناهاره.. اقای راستین امروز استثنا از اتاق خارج نشده اما فکر نمی کنم بخواد کسی رو ملاقات کنه..
پافشاری کردم.. من اصرار دارم ایشون و الان ملاقات کنم..
منشی رهام با نگاهی اجمالی به ظاهرم و هدیه گفت: کارتون چیه..؟ فکر نمی کنم در حیطه ی کار شرکت باشه..
اخم کردم حوصله سوال جواب پس دادن به منشی فضول رهام و نداشتم نگاهی به گردادگرد سالن انداختم اتاق گوشه سالن که نوشته بود مدیریت نظرم و جلب کرد ..
به طرف منشی برگشتم: متاسفم خانم من نمی تونم منتظر بمونم باید الان رهام و ببینم..
و قبل از اینکه منشی به خودش بیاید من به طرف اتاق رفتم و با تقه ی به در و اجازه ی ورود در و باز کردم تازه ان لحظه بود که حضور منشی رو پشت سر احساس کردم ..

 منشی من و کنار زد و زودتر از من وارد اتاق شد ..متاسفم اقای راستین من به این خانوم عرض کردم شما این وقت روز کسی و ملاقات نمی کنید..
با تموم شدن حرف منشی رهام با اخم سر از مانیتور برداشت تا ببیند چه کسی در وقت ناهار به خود اجازه ی مزاحمت داده.. با دیدن من اروم بلند شد بدون انکه در حالت چهره اش تغییری حاصل شود رو به منشی کرد..

اشکال نداره شما برید به کارتون برسید..
با خروج منشی و بسته شدن در رهام به مبل چرمی مقابلش اشاره کرد:حالا که مثل مهمون ناخونده وارد شدی بشین..
جعبه ی کادویی رو که در دستم سنگینی می کرد روی میز گذاشتم و نشستم متوجه اخم رهام شدم با نفسی عمیق بر حس اشتیاقی که از دیدن دوباره رهام می رفت خودی نشون دهد سر پوش گذاشتم..
متاسفم قصد مزاحمت نداشتم زیاد هم وقت ناهارت و نمی گیرم به جعبه ی اهدایی اشاره کردم..
برای اوردن این امدم..
رهام از پشت میزش بلند شد و در مبل مقابلم نشست و با قلاب کردن دستهاش پشت سرش و پا رو پا انداختن خونسردی و بی تفاوتی خود و به رخ کشید..
چرا خوشت نیومد..
پوزخندی بر لب زدم: نمی بینی بازش نکردم..
رهام خیره در چشمام نگریست..
چرا دوست داشتی پیش من بازش کنی..؟
در اعتراض ناخواسته اسمشو به زبون اوردم..
رهام..
رهام تغییر حالت داد و در مبل خودشو جلو کشید..
جانم..
خجالت کشیدم از هجوم جریان خونی که در گونه هام احساس کردم متوجه گلگونیم شدم..سرمو پایین انداختم و اروم گفتم..
زیاد وقت ندارم .. لطفا دیگه سعی نکن خودی در زندگیم نشون بدی..
رهام اهی کشید: میخوای بهم بگی از زندگیت محو شدم.. واقعا..
سر بلند کردم نگاه غمگین و عجیب رهام که در مبل خودش و جلو کشیده بود به خود نزدیک دیدم..
از حس نگاهش که لحظه ای از چشمام دور نمی شد داغ شدم سرمو تا حد ممکن پایین انداختم..
صدای زیر لب رهام موجی هیجان خفته در دلم بیدار کرد:می دونستم میای از قصد واسه ناهار نرفتم به خودم گرسنگی دادم و منتظرت شدم خیلی وقته منتظر این روز بودم..
خدایا نه دیگه بعد از چهار ماه کار کردن روی دل و احساسم نمی خواستم فریب بخورم فریب نگاه رهام.. صدای رهام .. درست کاری که الان درصد انجامش بود.. با تکان سر افکارازار دهنده رو از سرم بیرون کردم..
یاسمن ممنون که امدی اما خواهش می کنم هدیه رو بردار و برو..
سر بلند کردم:دلیلی نمی بینم از تو هدیه بگیرم..
رهام به مبل تکیه داد و در ناباوری با نگاهی به ظاهرم با لبخندی زیبا تغییری صد و هشتاد درجه ای در گفتگو ایجاد کرد..
مثل دختر بچه های مدرسه ای شدی همون قدر زیبا همون قدر معصوم و ملوس..
دلم فشرد اما اعتنایی نکردم در حقیقت باور نکردم بلند شدم ..
رهام هم برخاست.. کجا ..هدیه ات و بردار باهم میریم..
لبخند تلخی زدم: فکر کردی امدم ناز کنم یا امدم با تو تجدید دیدار کنم ..بعد از مکثی کوتاه افزودم:نه اقا این هدیه برای من نیست بگرد صاحبشو پیدا کن..

رهام کلافه و عصبی دستی به موهاش کشید: صاحبش تویی برش دار و برو اتیشش بزن اما بهم پس نده..
قلبم از حرفش تیر کشید رهام از پس فرستادن هدیه اش ناراحت و عصبانی بود در حالی که او چیزی فراتر از هدیه ی مادیش یعنی قلب و احساسم و نادیده گرفت رفت..

بی اعتنا به حرفش به طرف در رفتم که صدای غمگینش میخکوبم کرد..
باشه فهمیدم خواستی بهم بفهمونی یاسمن گذشته نیستی احمق نیستم در نگاه اول این و فهمیدم.. اما بخدا قسم اگر هدیه ات و بزاری بری ..
برگشتم و رهام ادامه حرفشو خورد..
بغضم و به سختی خوردم :چکار می کنی هان ..؟
رهام با حزنی خاص در نگاه و کلامش گفت: اگر بزاریش بری کاری نمی کنم در حقیقت تو کاری می کنی..
گیج و گنگ نگاهش کردم..چکار می کنم..
داغونم می کنی..
سست شدم به در تکیه دادم.. رهام به طرفم امد و در برابرم ایستاد..
در نگاهش با بغض گفتم: چرا..؟
چی چرا..؟
منظورت از این کارا..؟
قصدی ندارم این فقط هدیه تولده.. منم مثل بقیه که روز تولدت هدیه میدن ..مگه از بقیه نمیگری.. مال انها هم پس میدی میری..
در نگاهش زل زدم :نه مال بقیه رو نگه می دارم.. دستم و بالا اوردم و استینم و در برابر نگاه مات و مبهوتش بالا زدم و دستبند سینا نشون دادم..
مثلا این و نگه داشتم مال سیناست.. و با مکثی افزودم.. قشنگه نه..
دست رهام و دیدم که مشت شد و بالا امد و با قدرت در یک وجبی گوشم روی دیوار نشست.. اعتراف می کنم از نگاه رهام که از شراره های خشم سرشار بود ترسیدم دستم و پایین اوردم..
سر به زیر خودم و نکوهش کردم نباید با علم به تعصب رهام پا روی نقطه ضعفش می گذاشتم اعتراف می کنم اشتباه کردم فقط می خواستم حرصم و از کارای گذشته و حال او خالی کرده باشم..
در سکوت در برابر هم هر یک با حالی متفاوت از دیگری چند دقیقه ای ایستادیم در نهایت این رهام بود که به طرف میز رفت و هدیه رو برداشت و بار دیگه در برابرم ایستاد با صدای که از شدت خشم می لرزید ان رو در اغوشم گذاشت..
این و بگیر و هر بلایی خواستی سرش بیار دیگه برام مهم نیست فقط از جلو چشمام دورش کن..
و در ادامه در و باز کرد و با دستی که برکمرم گذاشت من و به بیرون هدایت کرد و خود پشت سرم راه افتاد بدون هیچ توضیحی به منشی که با چشمای گشاد شده نگاهمون می کرد دنبالم از شرکت خارج شد مقابل اسانسور ایستادیم چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید که در اسانسور باز شد و مهرنوش دوشادوش پسری بلند قامت و سبزه رو از اسانسور خارج شد کنار ایستادم..
مهرنوش متوجه من نشد فقط رهام و دید و با لبخندی گفت:رامین برات ناهار گرفته کجا میری..
رهام بدنبالم در اسانسور ایستاد:دیگه نمیام شرکت..
و قبل از اینکه مهرنوش که تازه نگاهش به من افتاده بود حرفی بزند در اسانسور بسته شد..
او کجا می رفت سوالی بود که ذهنم و درگیر کرده بود در طبقه ی همکف اسانسور متوقف شد من و بدنبالم رهام از اسانسور و ساختمون خارج شدیم رهام شانه به شانه ام قرار گرفت :همین جا وایسا من برم ماشین و از پارکینگ بیارم..
و رفت با دور شدنش من به سرعت کنار خیابان ایستادم و برای اولین ماشینی که تاکسی هم نبود دست تکون دادم و سوار شدم با نشستن در اتومبیل و دیدن سر و ظاهر راننده تازه متوجه شدم نباید سوار این ماشین می شدم..
کجا خانومی..

ترسم و پنهون کردم..
لطفا اولین چهار راه پیاده میشم ..

راننده صدای ضبط ماشینشو زیاد کرد..و با تنظیم اینه در نگاهم لبخند زد.. مسیر


مطالب مشابه :


مهمترين رويدادهاي ايران و جهان در طول تاريخ در اين روز

مرزهای ایران در گذر تاریخ(نقشه متحرک ایران) ایران وجهان




رمان وقتي تو هستي

راحت و لبی خندون در اتومبیل کرایه و پرداخت کردم و شد بدون انکه در حالت چهره




وقتي تو هستي (2)

بسته میشد برخواب غلبه کردم وقتی تاکسی در مقابل مجتمع متوقف شد کرایه رو همیشه در اخر




رمان وقتی تو هستی ( قسمت 5 )

راحت و لبی خندون در اتومبیل کرایه و پرداخت کردم و شد بدون انکه در حالت چهره




رمان شالیزه 5

"در بست."راننده شالیزه بدون دقایقی بعد جلو خانه پیاده شدند.شالیزه کرایه تاکسی




قسمت 26 تا 30 عشق زیر خاکستر

این وبلاگ منبعی برای انتشار داستان های من می باشد همچنین در کنار کرایه به من و اسب بدون




برچسب :