رمان عشق یوسف3

اینرا گفت و سریع به اتاقش رفت .همینکه داخل شد به خودش گفت "محاله بیاد"


اما برایش مهم نبود که ایدا بیاید یا نه .مثل یاسین دختر ندیده و خوره نبود و ان موقع ایدا اصلا برایش جدی نبود.


مهمانی تا پاسی از شب ادامه یافت و عاقبت یوسف مجبور شد به خاطر سخنرانی پدرش از اتاقش خارج شود .


سعی می کرد دنبال ایدا نگردد می خواست خودش را حسابی برایش بگیرد. 


پدرش بعد از شام مفصلی که به مهمانانش داد،یک سخنرانی کسالت بار و طولانی کردو عاقبت بعد از بیست و پنج دقیقه دست از پرچانگی برداشت .بعد از رفتن مهمانها کلی به جان یوسف غر زد...


فواد_ من دارم حرف می زنم هی نگام می یفته به اقا یوسف می بینم دهنشو سه متر باز کرده خمیازه می کشه ... خجالت نمی کشی تو ؟ اومده تو جمع هی می چرخه سلام و علیک می کنه ،ادم روش نمیشه به یکی بگه چه کاره س چقدر درس خونده و سوادش چیه ؟!


یوسف عصبی و اشفته داد زد: پدر ِ من ولم کن فردا می ذارم از خونه ت میرم که باعث شرمساریت نباشم! 


فواد دست بردو کراواتش را شل کرد .خواست حرفی بزند که مهستی گفت: وای ترو خدا بس کنید. نصفه شبی وقت دعواست؟ فواد جان شما فردا اول وقت باید بری دانشگاه ... وایسادی با یوسف یکه به دو می کنی !


همین حرف کافی بود تا فواد ارام بگیرد .از منسوب شدن به ریاست دانشگاه خیلی کیفور بود.


یوسف چرخی زد و با اخمی غلیظ به یاسین نگاهی کرد.یاسین معنای نگاهش را دریافت و با خنده ای مصنوعی گفت: جونم داداشی ،کاری داری؟


یوسف مشتش را بالا اورد و گفت: یه روز این میشینه رو اون دماغ خوشگلت ... حالا بینی اون روز کی باشه !


صدای هشدار دهنده ی مادرش بلند شد: آقا یوسف !!!!

************************************************

صدای زنگ موبایل یوسف را از جا پراند .چشمانش را مالید و نگاهی به دوروبرش انداخت .خودش را توی ویلا دید و خمیازه ای کوتاه کشید و با دیدن نام "عشق یوسف" ،گوشی را برداشت .


-سلام عشقم !


صدای پرنشاط ایدا ،خواب را کامل از سرش پراند و همان طور که پی ساعت می گشت پرسید: ساعت چنده ؟


-اولا جواب سلام من کو؟


-سلام جیگر ،کجایی ایدا؟


-دوباره سلام عزیزم ... معلومه تازه از خواب پا شدیا!


یوسف گردنش را چپ و راست کرد .دوروبرش پر از پوست تخمه و ته سیگار بود .


-کجایی ایدا ؟ ...ساعت چنده ؟


-سااااعت ... 10.5 منم دارم می رم بیمارستان !


یوسف برخاست پشت پنجره رفت و به منظره ی دلگیر بارانی چشم دوخت .


-کجا بودی که می ری بیمارستان !


-صبح رفتم دانشگاه ،کلاسم کنسل شد ،اومدم خونه ،حالام تازه رسیدم زایشگاه !


یوسف تلخ شد: ایشالا بعدشم به حول و قوه ی الهی می ری واسه جام جهانی دیگه ! چه خبره بابا ... پس کی میای پیش من؟


-یوسف جان ،عزیزم بد نشو دیگه ... دارم می رم اتاق زایمان ... باید یه بچه رو بگیرم ،رزیدنت ام مثل جغد بالای سرمه ... یه چیزی بگو دلم قرص شه!


یوسف لبخندی زدو گفت : همه جونمی ایدا ... جونم داره ته می کشه زود بیا!


ایدا خندید .


-خوب بود ...میشه یه کم شیرینترش کنی !


یوسف لحن اِوا خواهری گرفت و گفت: هانی عسلم ،کی میای قورتت بدیم !


-کوفت ... می یام حالا!


یوسف صدایش را رها کردو با خنده گفت: به یارو زنه بگو زود بزا شووَرم تو خونه رو گازه زیاد بمونه جیز میشه !


-دوسِت دارم یوسف ،عشقمی ،عسلمی ،نانازمی ...می یام حالا!

ارتباط قطع شد .یوسف پوفی کشید و بعد از دستشویی ،مشغول جمع اوری خانه شد.


درو پنجره ها را باز گذاشت تا بوی سیگار کاملا از ویلا بیرون برود .خانه درست مثل شب قبل تمیز و مرتب شده بود .



نگاهی به ساعت انداخت .11.15 را نشان میداد لباس پوشید و بیرون زد. یک صبحانه ی سبک خوردو از انجا که در ویلا لباس نداشت و چون بوی سیگار گرفته بود و باید حمام می کرد ،تصمیم گرفت از فروشگاه های شیک امل ،خرید کند .باران هم مثل سیل می بارید و چهره ی شهر سردو دلگیر بود .


خریدش را کرد و بعد زا کلی دور دور ،نزدیک ساعت 12 به رستوران رفت و دوپرس پلو خورشت قورمه سبزی برای ناهارشان گرفت به ویلا برگشت.


غذا را توی اشپزخانه گذاشت و به حمام رفت .بعد از حمام با دقت موهایش را خشک کردو ژل زد و به ایدا زنگ زد.اول که ایدا جواب نداد و بالاخره ساعت 1.15 اس داد: من نیم ساعت دیگه کارم تمومه !


یوسف هم سریع حاضر شد تا به دنبالش برود .توی راه هم یکی از نصابها زنگ زدو با او مشغول صحبت شد و بعدش هم به شهیاد زنگ زد. همانطور که روبروی زایشگاه یحیی نژاد بابل ،منتظر ایدا بود با شهیاد حرف می زد که ناگهان یادش امد شاید ایدا زنگ بزند .برای همین سریع قطع کرد به ساعتش نگاهی انداخت .ساعت یک ربع به 3 بود .همان لحظه موبایلش زنگ خورد و عشقش بود. 


-الو پس کجایی دختر؟


صدای ایدا شبیه ناله بود .


-تو کجایی یوسف!


-چی شده ایدا ؟


-یوسف من اینجام پشت در ویلاتون ،تو کجایی!؟


-چی ؟؟؟ 


-وای یوسف کر شدم چرا داد می زنی ؟


یوسف تقریبا نعره می زد : مگه خل شدی تو ... واسه چی رفتی اونجا ؟


ایدا ترسید.


-خب کجا می رفتم ؟


یوسف محکم روی فرمان کوبیدو گفت: خیلی دیوونه ای ایدا ... بی شعور من الان جلوی زایشگاهم !


-وای نه ...


یوسف بی حوصله غرید : وای کوفت ... به قران ایدا دلم می خواد بزنم لهت کنم ... که چی مثلا سرخود پا شدی ...

+++++++++++++++++++++++++++++++++

صدای بی رمق ایدا کلامش را برید : یوسف سردمه ...بارون میاد!


یوسف راه افتاد و با نگرانی گفت: خیس شدی !


-اره !


-برو ... (کمی فکر کرد) ببین برو ،سه چهار تا ویلا بالاتر ،سر درشون شیروونی دارن ،برو اونجا زیر در ویلاهه وایسا تا من برسم ،تیز می یام !


ایدا قاطعانه گفت: یوسف جان یواش بیا خب ... یواش !


یوسف چیزی نگفت .اما همینکه قطع کرد داد زد" خفه شو دیوونه ،بگیرم ... بگیرم انقد بزنمش دختره ی دیوونه رو"


اما دلش بی تاب و نگران به اسمان دوخته شد باران بیرحمانه می بارید.


با پیچیدن پژوی یوسف به کوچه ایدا از جلوی خانه ی همسایه ،سرک کشیدو او را دید .تمام مدت از سرما می لرزید و بیشتر از ترس توبیخ و غرلندهای یوسف دلشوره داشت تا از این سکوت و خلوت وهم الود...


سریع به سمت ویلا دوید .لباسها و شالش کاملا خیس شده بود ورشته ای از مویش به گونه اش چسبیده بود. یوسف پیاده شد نگاه کوتاهی به او انداخت و سریع کلید انداخت و در را گشود و دسته کلید را به ایدا داد و نرم گفت: برو تو!


ایدا سریع داخل شد .جلوی در جورابهایش را در اوردو پاهای سرخ سر شده اش را روی پارکت گرم گذاشت .مانتو و شالش را همانجا به جالباسی اویزان کرد و مقابل اینه موهایش را باز کردو با پنجه هایش شانه زد.


یوسف داخل شد و از همان لحظه غرغرش را شروع کرد.


-به جای بزک دوزک برو لباستو عوض کن ... کی به تو گفت راه بیفتی بیای اصلا با چی اومدی ؟


ایدا خسته و بغض کرده نگاهش کردو گفت: آژانس گرفتم !


یوسف حوله ی کوچکی به طرفش انداخت که ایدا توی هوا قاپ زد.


-خیلی غلط کردی با آژانس اومدی !


ایدا در حالیکه با حرص موهایش را خشک می کرد ،گفت: تو چرا اومدی مگه من بهت گفتم بیای !؟


یوسف با خشونت جلو رفت و داد زد: مگه اس ندادی نیم ساعت دیگه کارم تمومه !


ایدا از جلو امدن یوسف ترسیداما جم نخورد .


-گفتم کارم تمومه ،نگفتم بیای دنبالم ...بعدشم نخواستم تو این هوای بارونی خراب ...


یوسف با همان لحن داد زد: نمی خواستی من بیام ،می گفتی نیا آژانس می گیرم !


ایدا با دلخوری گفت: توام می ذاشتی ؟


یوسف بیشتر عصبی شد:تو که اخلاق سگمو میدونی چرا انقد قُدی ... هان ؟!

++++++++++++++

ایدا دیگر نتوانست خودش را کنترل کند .به گریه افتاد و از مقابلش رد شد .یوسف اعتنایی نکرد و بیحوصله گفت: پاشو اون غذا رو گرم کن بیار بخوریم بابا... ساعت 4 هنوز ناهارم نخوردیم !



ایدا لبریز شد .



-ناهارتو می خوردی ... واسه چی منت سرم میذاری ؟



یوسف خشمش را با گاز گرفتن و فشردن لبش به هم پس زد و تهدید امیز گفت: ایدا نذار اون روی سگم بیاد بالاها !



ایدا حوصله کل کل نداشت اما از خستگی روی مبل ولو شد .یوسف هم به طرف اشپزخانه رفت و غذاها را گرم کرد .میز را با زیتون و سالاد و دوغ چیدو ارامتر از قبل گفت: پاشو بیا!


ایدا به ناچار برخاست .موهایش را دور دستش پیچیدو پس ِ سرش با کلیپس مهار کرد . به سمت دستشویی رفت و خیلی سردو اخمالود پشت میز ناهارخوری نشست . یوسف زیر چشمی نگاهش کرد .سرشانه های بلوز استین بلندش نمناک بود .غذا را توی ظرف کشید و به سمت اتاقش رفت .یکی از تی شرتهایش را از کشو در اورد و برای ایدا برد.


همیشه همین حالت بینشان بود .هروقت او عصبانی میشد ایدا کوتاه می امد و برعکس ... حالا هم ظاهرا نوبت او بود که کوتاه بیاید چون قیافه ی ایدا بدجوری درهم بود .


-پاشو لباستو عوض کن ... تی شرت خودمه !


ایدا بی هیچ حرفی ،همانجا بلوزش را دراورد ویوسف هم نامردی نکرد زل زل تماشایش کردو لبخند محوی هم روی لبش نقش بست .اما ظاهرا خیلی تند رفته بود چون ایدا قصد کوتاه امدن نداشت .

یوسف به نرمی گفت: ببین خانم اخمو ... وای به حالت اگه مریض شی !



ایدا رک نگاهش کردو گفت: بدنم درد می کنه ،گلوم می سوزه ،حس می کنم تبم دارم ... خب حالا حرفیه ؟


یوسف خنده اش گرفت : هیچی ایدا جان من غلط بکنم حرف بزنم ... هر چی دلت می خواد داشته باش فقط مسری نباشه !


ایدا بدتر لج کرد: مسری ام هست حالا چی !


-هیچی بابا ... چرا می زنی حالا !


ایدا قاشقش را به میز کوبید و قاطعانه گفت : این اخرین باریه که پامیشی میای شمال ،دیگه حق نداری بیای ... راهه ،جاده س ... نمی یای شمال فهمیدی؟!


یوسف باز هم با خونسردی گفت: اِ، خبه توام!



ایدا لقمه ای از غذا را همراه بغض بلعید و غر زد: هر دفه می یای شمال با یه مَن اخم تخم و غرو دعوا ... هی ام منت میذاره ،اصلا دیگه حق نداری بیای !


یوسف قاشقش را به طرف ایدا نشانه گرفت و گفت: شما نمی تونی به من بگی چکار کنم ،چکار نکنم !


ایدا سریع گفت: توام حق نداری انقد دعوام کنی ... من اگه کاری ام می کنم از سرِ دلسوزیه ، اما تو اونو جوری تعبیرش می کنی که دلت می خواد!


-مثلا؟


-مثلا همین که من به فکرت بودم و نخواستم این جاده ی طولانی و بارونی رو بکوبی ،بیای دنبال ِ من ،بعد تو چی فکر می کنی ؟ اینکه من سرخود شدم !


یوسف با دهان پر گفت: من دیشب بهت چی گفتم ؟


-گفتی فردا می یای چمستان دیگه ، منم گفتم ،می یام و اومدم !


-حالا تاوان مریض شدنتو کی میده !


ایدا با دلخوری گفت: مریض بشم یه گوشه می یفتم می میرم ،کاری ام به تو ندارم خوبه ؟ راضی شدی ؟ 


چند لحظه هر دو ساکت شدند سپس ایدا ادامه داد: درد تو می دونی چیه ؟


یوسف پوزخندی زدو گفت: به خدا اگه درد منو بدونی !

-می دونم 


-نمی دونی 


-می دونم ،خوبم می دونم !


یوسف با کنجکاوی و تمسخر گفت: اِ ،اونوقت بفرمایید درد من چیه ؟


قطره های اشک بی اجازه روی گونه هایش جاری شد اما با صدای محکمی گفت : بگم؟!


یوسف با اینکه از دیدن اشکها ناراحت شده بود دست به سینه نگاهش کردو گفت: بفرمایید!


ایدا نگاهش را از یوسف گرفت.


-درد تو اینه که می یای اینجا اما چیزی بهت نمی ماسه.... اونجوری که می خوای عشق و حال نمی کنی ... من دمِ دستت نیستم که هی باهام کلنجار بری ...!


یوسف همه ی تلاشش را کرد تا میز را چپه نکند .داشت اتش می گرفت می خواست منفجر شود .قاشق را روی میز پرت کرد و در حالیکه برمی خاست گفت: خیلی بی شعوری ایدا ،خیلی ! برای خودم متاسفم که اینطور در موردم فکر می کنی ... واقعا متاسفم که عشقم .... اینجوری منو شناخته ... راه بازه جاده ام درازه ... خودت اومدی خودتم بفرما برو ....برو !


اشکها بند امد جایش باز هم بغض نشست .بغضی سمج و چسبناک که بیخ گلویش چسبیده بود و قصد ترکیدن هم نداشت .از خودش شاکی بود چرا این حرفها را زده بود.... فکر کرد بماند یا برود... ناخواسته برخاست و به طرف جالباسی رفت .یوسف زیرچشمی نگاهش کرد و با خودش گفت" اِ اِ ... چقد این دختره بی معرفته ... جدی جدی داره می ره !"


با خشم و غضب به سمتش رفت و مانتو را از دستش کشیدو پرت کرد وسط سالن و داد زد: بهت می گم ایدا بدون تو می میرم ؛تو میگی همه جوره پاتم ... این منظورته ؟ دقیقا اینطوری پای من وایمیسی؟ همین اندازه ... همین قدر ... اره ؟ (نعره زد)اره ؟؟؟


ایدا ترسیده و لرزان در حالیکه اشک می ریخت ،گفت: تو داری میگی برو...


یوسف از شدت خشم کوره ی اتش بود و همه ی رگ و پی گردنش برجسته شده بود.


-چرا گفتم برو؟ چرا؟ چون زِر زدی ... چکارت کنم ایدا هان؟ چکارت کنم؟ چون الان دلم میخواد بکشمت... من اگه واسه ... می خواستمت که تو تهرونش ریخته ... از تو خوشگلتر و نازترش با یه اشاره ریخته ، حی و حاضرن ،دیگه چه دردیه پول بنزین بدم وقتمو هدر بدم ،هان؟ اخه کم عقل ،منه خر اونهمه راه می کوبم میام اینجا واسه .... خیلی نفهمی ایدا ،یا بودیو نمی دونستم ... اخه چی تو اون کله ی پوکته ... یعنی بعد این همه وقت منو اینطوری شناختی؟!

ایدا سرش را پایین انداخته بود و همانطور که می گریست با مارک تیشرت یوسف بازی می کرد .


یوسف جلو رفت و چانه اش را بالا گرفت و با همان خشونت اما اهسته گفت : چکارت کردم مگه؟ جز اینکه همیشه راحت با هم خلوت کردیمو من می دونستم عشقمی عمرمی می خوامت اما دست از پا خطا نکردم و بیشتر از یه حدی جلو نیومدم ... جواب بده ایدا مثل چی نگام نکن!


ایدا نمی دانست چه بگوید پشیمان بود .اخر حق با یوسف بود .او هیچ وقت سواستفاده نمی کرد .همیشه حدش را می دانست .


سکوت ایدا ،یوسف را عصبی کردو با ناراحتی عقب کشید و گفت : پس راست گفتن خوبی که از حد بگذرد... من متاسفم اگه زیاده روی کردم ... متاسفم اگه به عشق تو اومدم شمال ... متاسفم که دلتنگیم با تلفنی حرف زدن رفع نمیشه ... ببخشید که چشممو رو همه ی دخترا بستم کَنه شدم تو زندگیت!



ایدا با شرم و اضطراب نگاهش کرد که روی مبل نشست و سرش را میان دستانش گرفت .از غرور نبود که نمی توانست جم بخورد ،از خجالتش بود ... اصلا نمی دانست چه بگوید اهسته رفت و کنارش نشست .موهای لختش ،حالتدار و بامزه شده بود .یوسف زیر چشمی او را می پایید ... می دانست این الهه ی زیبایی کلا با معذرت خواهی بیگانه است .بارها شده بود که ایدا اشتباهی را مرتکب می شد و می گفت"بزن به حساب ،من از عذرخواهی کردن متنفرم " و بعد کافی بود توی چشمانش زل بزنی تا ببینی تا چه حد متاسف و نادم است .


نگاهش از روی انگشتان ظریف و انگشتری که خودش بعنوان حلقه ی نامزدی به ایدا هدیه کرده بود،بالا رفت و به چشمان اشک الودش دوخته شد.چشمانی که به او نگاه هم نمی کردبه زمین دوخته شده بود.


یوسف تکیه داد و در حالیکه به او می نگریست ،زمزمه کرد: پس نمی دونی درد من چیه ،بذار خودم بگم .


ایدا نگاهش کرد.


-درد من اینه که یکی مثل "مهیار هرندی" متخصص فلان و چلان خواستگارته..



ایدا با حرص کلامش را قطع کردو گفت: صد بار گفتم اونو ردش کردم !


یوسف با خونسردی و بغضی که ایدا نفهمید دارد ،دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت: هیش ،چیزی نگو فقط گوش بده ،دردای من یکی دوتا نیست 


-درد من اینه همه ی خونواده م می دونن ترو می خوام ،بعد مامانم خیلی راحت و ریلکس جلوی من به بابام میگه ،فواد پسر خواهرم "پژمانُ " می گم، به من گفته ،از دختر دکتر ربانی خوشم میاد می تونی جور کنی یکی دوبار با دخترشون برم بیرون ،(و با نفرت افزود)عمدا جلو من اینطوری می گن ها ،می خوان به من یاداور بشن دختر دکتر ربانی درس خونده س یکی مثل اون پژمان مهندس بعد از این، لایقشه ، تو، پسر درس نخونده و تحصیلکرده مون، ایدا به دردت نمی خوره ... 


ایدا دردمندانه اشک ریخت چون تازه بغض یوسف را حس می کرد ..یوسف مکثی کردو جدی تر از قبل ادامه داد: درد من اینه بابات ،با من مثل ... مثل یه ... یه نون ِ خشکی افغانی رفتار کرد .انگار چون من دانشگاه نرفتم ،یه کودنم ،درد من اینه، که بابا ،سواد همه چی نیست ،نمی گم من کسی ام اما قد ِ خودم ادمم ،یکی که دل داره ،احساس داره ... عاشقه اما هیچکی درد منو نمی دونه ... (به مبل تکیه داد و با ناامیدی زهرخندی زدوگفت)دیگه وقتی تو که ادعاته عاشقمی و منو نمی فهمی ... اونا که ... (نفس بلندی کشیدو ادامه داد)میگی نیا بابل باشه دیگه نمیام ... نمی یام چون تو می خوای ... چون عاشقتم ،میدونی هر چی بگی گوش میدم .درد من اینه که یه خرده عجولم ،حسودم ،زبون لامصبم تلخه وگرنه ته ِ این دل تویی ایدا ... اول و اخر تویی ،تو عشقمی ، جونمی ، می ترسم ایدا ،می ترسم اگه دفعه ی دیگه بیام خواستگاری اب پاکی رو بریزن رو دستم اونوقت من چه کنم .من ادمی نیستم که بهم بگن "نه " بگم باشه قسمت نبوده حالا یکی دیگه ... من همه ی زندگیمو دارم طبق علایق تو پیش می برم ،میگی ماشینتو عوض کن،عوض کردم ... می گی خونه م باید نزدیک مامانم باشه دارم شب و روز جون می کنم تا پاسداران خونه بگیرم ... میگی فلان جا نرو نمی رم ... به همه مشتریام گفتم متاهلم ،... ایدا تو تا اینحد واسه م مهمی ...من از حالا ترو زنم میدونم،می بینی دم به دیقه نمی گم دوسِت دارم،چون می دونی که دارم چون با کارام نشونت می دم ،ندادم ایدا ؟!



ایدا زمزمه کرد: چرا!


یوسف نگاهش کرد و گلایه امیز گفت : ایدا می دونی واسه ی من چقدر سخته کنارت باشمو دست از پا خطا نکنم ... می دونی کنار توام چه حالی ام ؟ توعشقمی ،می خوامت اما مجبورم صبر کنم ،صبرم می کنم اما ...(پوزخندی زدو تلخ تر از قبل ادامه داد)فک می کنی فقط ترو برای عشق و حال میخوام؟ مرسی، از اعتمادت به من. مرسی!



برخاست ایدا تاب نیاورد و خودش را توی اغوشش انداخت و با صدایی پچ پچ گونه ،همانطور که می گریست ،گفت:دیگه نگو خب!؟


یوسف محکم او را به خودش فشردو گفت : دردام زیاده ،نه؟


-زیاده اما ... به خدا من پات وایمیسَم یوسف 


یوسف عقب کشید و با رنجش گفت: اینطوری منظورته!


ایدا عوض معذرت خواهی لبهایش را بوسید .خیلی کوتاه بدون ژست و ادا اطوار،چون در حقیقت بوسیدش تا خاموش شود ... اخر دردهای یوسف درد خودش هم بود .... یوسف که نمی دانست در خانه ی انها چه می گذشت نمی دانست کسی روی دیدنش را ندارد.مادرش به یوسف لقب "لات" داده بود پدرش هم که می گفت" توی بچه های دکتر برزگر این یکی نخاله شونه "


اما اینطور نبود یوسف بیچاره اش بد نبود ،فقط درس نخوانده بود تا چهارتا کلمه قلمبه سلمبه بار کند ... درس نخوانده بود تا مثل بعضیها پز بدهد ... درس نخوانده بود اما شب و روز کار کرده بود از برادرانش بیشتر زحمت می کشیداما هیچ کس زحمتهایش را نمی دید . .. وقتی پدرو مادرش او را باور نداشتند دیگر چه توقعی از پدرو مادر ایدا ... خود ِ ایدا هم با وجود نزدیکی به مادرش نتوانسته بود راز سینه اش را برای او فاش کند و راحت از احساسش به یوسف برای مادرش حرف بزند ،نگفته بود همین پسره ی لات دنیایش است . ته ِ قلبش حسی به او می گفت به او نمی رسد دیگران نمی گذاشتند تا به یوسف برسد .ایدا عقب رفت و یوسف با کف دست اشکهای ایدا را پاک کرد و از او فاصله گرفت .ایدا فهمید که هنوز از دستش دلگیر است حق داشت دردهایش اینها بود و ایدا حتی نمی دانست دوباره دستش را گرفت و خودش را توی اغوشش کشید می خواست محکم بغلش کند اما یوسف مثل سنگ ،سخت شده بود نگاه شکردو گفت: خب ... ببخشید ،عصبانی شدم بخدا ... در موردت اینطوری فک نمی کنم!وگرنه ... وگرنه انقد راحت نمی یومدم پیشت !


یوسف دستش را روی سینه ی ایدا گذاشت و هلش داد عقب ،پوزخندی زدو گفت: مرسی خانم ،اما جهت اطلاعتون ،شما خیالتون راحته چون می دونید کلاه من پشم نداره ... حالام جمع کن بریم تهران !

ایدا با غیظ و گریه گفت: یوسف خیلی بدی ... خیلی ، هروقت تو اشتباهی می کنی من مثل اب خوردن می بخشمت ... حالا که من یه بار یه کاری کردم ،از روی عصبانیت یه حرفی زدم تو داری بازی در میاری !؟


یوسف پوفی کردو به سمت اتاق خوابش رفت و رد را محکم به هم کوبید.این یعنی "ارتباط تا اطلاع ثانوی قطع!"


ایدا دستی توی موهایش کشید و به طرف اشپزخانه رفت .می دانست اینهمه کج خلقی یوسف ،فقط بخاطر حرف او نیست ... بخاطر تولد یاسین است که یوسف رد ان ممنوع الورود شده !


اشپزخانه را مرتب کرد و به سالن رفت .خیلی با خودش کلنجار رفت نزد یوسف برود اما نرفت .زیر لب غر زد "بی شعور هزار بار زده تو صورتم ،ده هزار بار بهش گفتم حق نداری دستتو روی من باند کنی ،باز زده باز بخشیدم ،حالا واسه هیچی ... چه روشو زیادمی کنه ! بشین تا من بیام منت کشی !"


اینرا گفت و روی مبل دراز کشید .صبح زود بیدار شده بود و حسابی هم خوابش می امد .کوسن مبل را بغل کرد و با خیال راحت خوابید .از انطرف یوسف داشت تا صد می شمرد و با خودش می گفت" 100بشه 101نیاد اینجا،میرم می کشمش " و تا 112 شمرد و دید که نخیر ! خوش خیال بوده ....ایدا خانم خیلی راحت و ملوس توی مبل فرو رفته و خوابیده ...


کج خلق و عصبی برگشت توی تختش و به قطره هایی که روی شیشه سر می خورد نگاه کرد ... یاد اولین قرارشان افتاد... یاد روزگاری که ایدا حتی به چشمش هم نیامده بود فقط شیفته ی جذابیتهای ظاهری اش شده بود .اولین قرارشان خیلی عجیب و غریب بود اصلا قرار نبود یه جورایی می خوسات دق و دلی رفتار یاسین را سر ایدا در اورد .نیست ایدا هم دکتر بود ....


مطالب مشابه :


رمان عشق یوسف 10

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف 10 دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های




عشق یوسف 23

رمان ♥ - عشق یوسف 23 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ




عشق یوسف 11

رمان ♥ - عشق یوسف 11 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان+رمان




عشق یوسف 21

عشق یوسف 21 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود رمان من بر




رمان عشق یوسف3

رمان عشق یوسف3 - انواع رمان ای کوتاه کشید و با دیدن نام "عشق یوسف" ،گوشی دانلود آهنگ




رمان عشق یوسف12

رمان عشق یوسف12 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ




رمان عشق یوسف13

رمان عشق یوسف13 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ




رمان عشق یوسف16

رمان عشق یوسف16 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ




برچسب :