مشاعره (حرف ـ ط ـ ظ ـ ع ـ غ ـ ف ـ ق ـ ک ـ گ )

www.roozgozar.com-2130.gif

ط

 

طهره ی شاهد دنیی همه بند است و فریب

عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع

 

 

طلب نمی کنی از من سخن جفا این است

وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی

 

 

طیره جلوی طوبی قد چون سرو تو شد

غیرت خلد برین ساحت بستان تو باد

 

 

طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی

صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

 

 

طریق و رسم صاحب دولتان است

      که بنوازند مردان نکو را

 

 

طمع را نباید که چندان کنی

که صاحب کرم را پشیمان کنی

 

 

طوطیان در شکرستان کامرانی کنند

وز تحسر دست بر سر می زند مسکین مگس

 

 

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف

ور بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

 

 

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

کاندرین دامگه حادثه چون افتادم

 

 

طهارت ارنه به خون جکر کند عاشق

به قول مفتی عشقش درست نیست نماز

 

 

طمع از خلق گدایی باشد

گرهمه حاتم طائی باشد

 

 

طوطیی را به خیال شکری دل خوش بود

ناگهش سیل فنا نقش عمل باطل کرد

 

 

طرف کرم زکس نبست این دل پر امید من

گرچه سخن همی برد قصه من به هر طرف

 

 

طفیل هستی عشقند آدمی و پری 

 ارادتی بنما تا سعادتی ببری

  

 

طوبی زقامت تو نیارد که دم زند زین

قصه بگذرم که سخن می شود بلند

 

 

طبع کودک را به شیرینی خوش است 

اونداند هرچه شیرین ، نی خوش است

 

 

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد 

در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

 

 

طلعت دوست ، عیان می خواهم

هر چه جز اوست نهان می خواهم

 

 

طاووس را به نقش و نگاری که هست ، خَلق 

تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش

 

 

 

طعنه ی خَلق و جفای فلک و جورِ رقیب 

   جمله هیچ اند اگر یار موافق باشد

 

 

طوطی از خاموشی آیینه می آید به حرف

مهرخاموشی به لب زن تا به دل گویا شوی

 

 

طفل را گوشه ی گهواره جهانی است فراخ 

 همه آفاق ، بَرِ همت مردان قفسی است

 

 

 

طبایع جز کشش کاری ندانند 

حکیمان این کشش را عشق خوانند

 

 

 

طفل اشکم خویش را رسوای مردم کرده است 

 می دود هر سو نمی دانم که را گم کرده است ؟

 

 

طی نگشته روزگار کودکی ، پیری رسید 

 از کتاب عمر ما فصل شَباب افتاده است

 www.roozgozar.com-2130.gif

ظ

ظل ممدود خم ظلف تو ام بر سر باد

کاندران سایه قرار دل شیدا باشد                              

 "حافظ"

 

 

ظلم ماریست که هر که پروردش  

     ازدهایی شد و فرو بردش

 

 

 

ظالم نفس خود است هرکه در این روزگار

انده پیمان خورد می نخورد آشکار     "عبید ذاکانی"

 

 

 

ظریفی کرد و بیرون از ظریی

شاید کرد با مستان حریفی     "نظامی"

 

 

 

ظالم آن قومی که چشمان دوختند

زان سخنها عالمی را سوختند    "مولانا"

 

 

 

ظالم بمرد و قاعدهٔ زشت از او بماند

عادل برفت و نام نکو یادگار کرد    (سعدی)

 

 

 

    ظالمی را خفته دیدم نیم روز

گفتم این فتنه است خوابش برده به

 وآنکه خوابش بهتر از بیداری است

     آن چنان بد زندگانی مرده به      (سعدی)

 

 www.roozgozar.com-2130.gif

ع

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده    

باز گردد یا بماند چیست فرمان شما

 

 

 


عاقبت منزل ما وادی خاموشان است

حالیا قلقله در گنبد افلاک انداز

 

 


عاشقم برلطف و بر قهرش به جد

بالعجب من عاشق این هردو ضد

 

 

 

 


عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیست

هرکه از جان شیرن نگذرد فرهاد نیست

میرزاده عشقی

 

 

 

 


عشق از این گنبد در بسته برون تاختن است

شیشه ماه زطاق فلک انداختن است

علامه اقبال لاهوری

 

 

 


عندلیبی که به هر قنچه دلش میلرزد

بهتر آن است که در صحن گلستان نرود

 

 

 


عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

        عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

 

 


عشق دردیست به نزدیک طبیبان لیکن

دردمندان همه دانند که آن در مان است

 

 

 


عهدو پیمان فلک را نیست چندان اعتبار

عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم

 

 

 

 


عقل قوت گیرد از عقل دگر

پیشه ور کامل شود از پیشه گر

 

 


عشق بازی کاربازی نیست ای دل سربباز

زانکه گوی عشق را نتوان زد به چوگان هوس

 

 


عشقهایی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود

مولانا

 

 


عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست

تنگ چشمم گر نظر بر چشمه یکوثر کنم

 

 


عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

 

 


عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابرو کمان کرد

 

 

 

عشق فرمان داده به تو فکر کنم
روز و شب زیر لبم اسم تو را ذکر کنم

 

 

عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به عشوه باز دهندش به باد رخت و جهیز

استاد شهریار

 

 

عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق
تا چند بخوانیم به اوراق کتابت

استاد شهریار

 

عمری از جان بپرستم شب بیماری را
گر تو یک شب به پرستاری بیمار آیی

استاد شهریار

 

 

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم

استاد شهریار

 

 

عزیزی و خواری تو بخشی و بس

عزیز تو خواری نبیند ز کس

 

عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
بر نمی‌خیزد گل ابری ازین دریای خشک

 

عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را
دزد دانا می کشد اول چراغ خانه را

 



علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را

 


علی آن شیر خدا شاه عرب
الفتی داشته با این دل شب

 


عشق آن زنده گزین کو باقی است
وز شراب جانفزایت ساقی است


عشق و شباب و رندی مجموعه ی مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

 


عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سر گردانند

 


عشق اندوه و حسرتست و خواری
عاشق مشوید اگر توانید

 


عاشقان کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز

 


عنکبوت_ زمانه تا چه تنید
که عقابی شکسته ی مگسی ست

هوشنگ ابتحاج


عجب کز چانه ی گرمت سخن نا پخته می آید
نبودی خام اگر با آتش سوزان من بودی

هوشنگ ابتحاج


عقابها به هوا پر گشاده اند و دریغ
که این نمایش ِ پرواز نقش ِ در قاب شماست5

هوشنگ ابتحاج

 

عاشقم , دیوانه وارش سوختم

روز و شب در انتظارش سوختم

همچو شمع در مجمع سوزان عشق

محرمانه در جوارش سوختم  

 

غ

غلام عشق شو کاندیشه این است

همه صاحبدلان را پیشه این است 

حافظ

 

غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند

پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

حافظ

 

 

غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم

به شهر خود روم و شهریار خود باشم

حافظ

 

غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

حافظ

 

غلام همت آن نازنینم

که کار خیر بی روی وریا کرد

حافظ

 

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

حافظ

 

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وا بینی خیر تو در این باشد

حافظ

 

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گدا صفتی کیمیا گری داند

حافظ

 

غلام مردم چشمم که با سیاه دلی

هزار قطره ببازد چو درد دل شمرم

حافظ

 

غمت در نهانخانه دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

طبیب اصفهانی

 

غلط است آنکه گویند به دل ره است دل را

دل من زغصه خون شد دل تو خبر ندارد

 

 

غبار آیینه ی دل حجاب دیده ی ما ست

وگرنه شاهد ما بی نقاب می گذرد

شهریار

 

غرق خون بود ونمی مرد زحسرت فرهاد

خواندم افسانه ی شیرین و بخوابش کردم

فرخی یزدی

 

 

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته ای که هویدا کنم تورا

فروغی بسطامی

 

 

غم جهان مخور و پند مبر از یاد

که این لطیفه  ی نغزم ز رهروی یاد است

حافظ

 

 

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پياده آمده بودم پياده خواهم رفت

 

 

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود 
زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

 

 

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

 


غمم غم بی و غمخوار دلم غم
غمم هم مونس هم یار و همدم
غمم نهله که مو تنها نشینم
مریزا بارک الله مرحبا غم

 

(باباطاهر)

 

 

غمم نمیخورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمیگذارندم
(سایه)

 

 

غم تو با دل من پنجه درافکند و رواست
که این دلیر به بازوی آن هماورد است  
(سایه)

 

غرض، نهفتن آن فتنه نهانی نیست

توان گفتن آن راز جاودانی نیست

فاضل نظری

 

  غنیمت دان و می خور در گلستان

که گل تا هفته ی دیگر نباشد

 

غرقه وهمیم ورنه این محیط   

از تنک آبی کناری بیش نیست

 

ف

فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب

که حیف باشد از او غیر او تمنایی

 

فلک جلوه کنان بنگرد سمند تورا

کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد

 

فتنه بر انگیخت دل خون شهان ریخت دل

با همه آمیخت دل گرچه جدا میرود

 

فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور

خود گری خود شکنی خود نگری پیدا شد

 

فرق است آب خضر که ظلمات جای اوست

تا خاک ما که منبعش الله اکبر است

 

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد

 

فراخی در جهان چندان اثر کرد

که یک دانه غله صد بیشتر کرد

نظامی

 

فغان کاین لولیام شوخ شهر آشوب شیرین کار

چنانبردند صبر از دل که ترکان خان یغما را

 

فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم

وآنچه گویند روانیست نگوییم رواست

 

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی

بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

 

فریاد که از شش جهتم راه ببستند

آن خال و خط و زلف رخ وعارض وقامت

 

فرصت شمار صحبت کزاین دوراه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن

 

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند


فاطی؛ تو و حق معرفت یعنی چه؟
در یافت ذات بی صفت یعنی چه؟
ناخوانده الف به " یاء" نخواهی ره یافت
ناکرده سلوک موهبت یعنی چه؟

آیت الله خمینی

 


فاش میگویم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم

 


فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت 
هوشنگ ابتهاج

 

فاطمه ای تو بازگو فلسفه حیات را
ساخته جد و جهد تو سفینه النجات را
زنده نگاه داشتی وآتوالزکوةرا
حی علی الفلاح را حی علی الصلوة را

 


"فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبت است ای دوست

 


فلک خمیده نگاهش به من که با تن چون دوک
چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم

 


فکر آن باش که تو جانی و تن مرکب تو
جان دریغست فدا کردن و تن پروردن

 

فرح خاطر من خاطره شهر شماست
خود غم آبادم و خاطر فرح آباد هنوز

 


فرودآ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو 
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

 

فردا که رهزنان دی از راه میرسند 
نه بلبلی به جای گذارند و نه گلی

 

فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن
که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم

(استاد شهریار)

 

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

 

فرزند سرفراز خدا را چه عیب داشت
ای مادر فلک که سیه بخت زادیم

 

فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست
که دوک و پنبه برازد بزال پشت خمیده


فراق را به فراق تو مبتلا سازم 
چنان که خون بچکانم ز دیدگان فراق 

 

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز


فدای پیرهن چاک ماهرویان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز


فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

 

فاش گویم: آتش عشقی بزرگ
در درونم در وجودم پا گرفت
این دلم کز عاشقی ها می گریخت
بار دیگر عاشقی از سر گرفت


فانوس شب وداع ، با هر سوسو
می گفت که آن کوچه ی رویایی کو؟
او بود و کمی شعر و هوایی ابری
امروز نه ابریست، نه شعریست، نه او




فرق من و اصحاب کهف این است
که سکّه های من از اوّل رواج نداشت


فشاندی گیسوان بر اشک چشمم
عجب دسته گلی بر آب دادی


فریاد زدم داد زدم دوستتان را
یک عمر به در گفتم و دیوار نفهمید 

 

فیض صبح زنده‌دل بیش است از دلهای شب
مرگ پیران از جوانان بیشــــــــــــتر سوزد مرا  

 

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد
که می حرام ولی به ز مال اوقافست 

 

فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت  

 

فریاد ز دست نقش فریاد 
وآن دست که نقش می نگارد

 


فی الجمله نماند صبر و ارام 
کم تز جرنی و کم اداریک

 


فضای سینه بر از عشق بی کرانه ی توست 
کدم نما و فرود ا که خانه خانه ی توست

 


فردا که غنجه شود میوه 
فردا که روز وا شدن گلهاست 

 

ک

کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت    

با زخم نشان سرفرازی نگرفت

زین پیش دلاورا کسی چون تو شگفت 

حیثیت مرگ را به بازی نگرفت

سید حسن حسینی

 

 

کلک مشاطه حسنش نکشد نقش مراد

هرکه اقرار به این حسن خدا داد نکرد

 

کهن جامه ی خویش پیراستن

به از جامه ی عاریت خواستن

سعدی

 

کسی را مرد عاقل دوست خواند

که او در نیک بد با دوست ماند

سعدی

 

کسی نیک بیند به هر دو سرای

که نیکی رساند به خلق خدای

سعدی

 

کسانی که بدرا پسندیده اند

ندادنم زنیکی چه بد دیده اند

سعدی

 

کاسه چینی که صدا میکند

خود صفت خویش ادا میکند

صائب

 

کوزه ی چشم حریفان پر نشد

تا صدف قانع نشد پردر نشد

 

کس نداند کاندرین بحر عمیق

سنگریزه قرب دارد یا عقیق

 

کمتر از ذره نه ای پست مشومهر بورز

تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

حافظ

 

کلید گنج سعادت قبول اهل دل است

مباد کس که درین نکته شک و ریب کند

حافظ

 

کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش

ولی آهسته می گویم الهی بی اثر باشد

حافظ

 

کاش فکر بیش و کم در مغز انسانها نبود

تا که بار زندگانی هیچ سرباری نداشت

کاش چشم و گوش هرکس بر حقایق باز بود

تا که دیگر علم و دین پوشیده اسراری نداشت

الفت اصفهانی

 

کوتا می شود همه شمعی زسوختن

شمعی که سر به عرش رسانیده آه ماست

کلیم کاشانی

 

کاروان بار سفر بست واز آن می ترسم

که کنم گریه و سیلاب برد محمل را

ندیم شیرازی

 

کفشهایم کجاست می خواهم سر شب راهی سفر بشوم
مدتی بی بهار طی بکنم ، دو سه پاییز در به در بشوم 

 

 

کم نامه خاموش برایم بفرست

ازحرف پرم گوش برایم بفرست

 

کو آن همه شادی و زرنگی هایم 
کو آن همه شوخ و شنگی هایم
رفتند پرنده های نقاشی من
من مانده ام و مداد رنگی هایم

 

 

کس درد دل درخت را گوش نکرد 

با باغ بهار را هم آغوش نکرد 

 

کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی

 


کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی

 


کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آن را که شور عشق به سر نیست کافر است

 


کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست
هر آن که شمع دلی برفروخت ماه نیست

 


کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز
بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب

 


کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست
اول حبیب من به خدا بی وفا نبود

 


کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری 
کشتی خواب به دریاچه ی اشکم گم شد
تو به چشمم که نشینی دل دریا داری

 


کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهی است که بیرون شدن از چاهش نیست

 


کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهایی

 


کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

 


کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل 
سفره پنهان میکند نان حلال خویشتن

 


کمال ذوق و هنر شهریار در معنی است
تو پیش و پس کن لفظی کجا توانی یافت

 

کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام
که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم
کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم

 


کافر نعمت نباشم بار ها روی تو دیدم 
لیک هر بارت که بینم شوق دیگر بار باقی

 


کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون
اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا
(استاد شهریار)

 

کوه را او دوست میدارد که خود مانند کوه
پای در دامن بود سر در گریبان شهریار    
(مفتون امینی در وصف شهریار)

 

کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

حافظ

 

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار

که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش
حافظ

 


کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس!
حافظ

 


کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟
حافظ

 


کجا روم؟ چه کنم؟ چاره از کجا جویم؟

که گشته ام ز غم و جور روزگار ملول
حافظ

 


کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

حافظ


کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست

عشوه ای زان لب شیرین شکربار بیار!
حافظ

 


کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

حافظ

 

کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

حافظ


که را گویم که با این درد جانسوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد
حافظ

 


کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شادخواران یاد باد!

حافظ

 

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی

حافظ(غزل 455)



کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟

حافظ(غزل 458)




کجا یابم وصال چون تو شاهی

من ِ بدنام ِ رند ِ لاابالی!

حافظ

 

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد

جهد کن که از دولت داد عیش بستانی

حافظ


کشته ی غمزه ی تو شد حافظ ناشنیده پند

تیغ سزاست هر که را درک سخن نمی کند 

حافظ

 

کنون کرد باید عمل را حساب
نه وقتی که منشور گردد کتاب

بوستان سعدی


کسی گر چه بد کرد هم بد نکرد
که پیش از قیامت غم خود بخورد

بوستان سعدی

 

کنونت که دست است خاری بکن
دگر کی برآری تو دست از کفن؟

بوستان سعدی

 


کرم پای دارد، نه دیهیم (تاج) و تختض
بده کز تو این ماند ای نیکبخت

بوستان سعدی



کسی ملامت وامق کند به نادانی
عزیز من، که ندیده است روی عذرا را

 


کام جویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

 


کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را

 


که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست؟!

 


کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

 


کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش

 


کجا روم که بمیرم بر آستان امید
اگر به دامن وصلت نمی رسد دستم 

 

کاش من هم به لطف مذهب نور
 تا مقام حصور می رفتم
کاش مانند یار صادقتان 
بی امان در تنور می رفتم   

 

کاش میشد خاطرات را پاک کرد
یا که برد و زیر صد من خاک کرد


www.roozgozar.com-2130.gif

گ

گر مرد رهی میان خون باید رفت 

از پای فتاده سرنگون باید رفت 

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون  باید رفت 

 

گربه دولت برسی مست نگردی مردی 

باده پر خوردن و هوشیار نشستن سهل است 

 

 

گرگ اجل یکایک از این گله می برد 

وین گله را ببین که چه آسوده می چرد

 

گوش اگر گوش تو ناله اگر ناله ماست 

آنچه البته به جایی نرسد فریاد است 

 

گویند سنگ  لعل شود در مقام صبر 

آری شود ولیک به خون جگر شود

 

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض 

ورنه هر سنگ و گلی لوء لوء و مرجان نشود 

 

گر درطلب گوهر کانی کانی 

گر روز و شبان در پی جانی جانی 

من فاش کنم حقیت مطلب را 

هر چیز که اندر پی آنی آنی

 

گفتم دل و دین بر سر کارت کردم 

هر چیز که داشتم نثارت کردم 

گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی 

آن من بودم که بی قرارت کردم 

 

گیرم که زمن در گذرانی به کرم 

زین شرم که دیده ای چه کردم چه کنم 

 

گفتم چشمم گفت براهش می


مطالب مشابه :


فهرست مدرسه‌های تهران

دخترانه ویرایش] دبیرستان ادیب فرزانه(منطقه ۱) پیش دانشگاهی ادیب فرزانه (منطقه ۳)




دفتر کار مربیان تربیت بدنی

آموزشگاه دخترانه جعفریان ادیب 5/90 10 الهام و رهبر 5/95 9 فرزانه فتاحی قائمیه




اشعار زیبای مرحوم معینی کرمانشاهی

اطلاعات درباره دبیرستان دخترانه حاج رسول با جاهل و فرزانه مي درس ادیب اگر بُوَد




مشاعره (حرف ج ـ چ ـ ح ـ د ـ ذ )

اطلاعات درباره دبیرستان دخترانه حاج حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه درس ادیب اگر




مشاعره (حرف ـ ط ـ ظ ـ ع ـ غ ـ ف ـ ق ـ ک ـ گ )

اطلاعات درباره دبیرستان دخترانه حاج عشق چون آید برد هوش دل فرزانه درس ادیب اگر




ترجمه --زبان سازی بهتر

شاید به همین دلیل بوده که آقایان ملایری و ادیب تر و فرزانه‌تر دبیرستان دخترانه




سفرهای نوروزی 1

(امیر محمد ادیب) کاوه فرزانه اسکان در دبیرستان دخترانه سمیه که اصلا تمیز نبود




(( مراکز فروش ماهی و آکواریوم ))

سجاد ادیب 09123445902 خیابان پیروزی- خیابان فرزانه- روبروی پارک گل فردوسی -روبروی دبیرستان




نشانی 96 آکواریومی

سجاد ادیب . خیابان پیروزی- خیابان فرزانه- روبروی پارک گل فردوسی -روبروی دبیرستان




شرح دو غزل از حافظ

ای فرزانه ! شاه شجاع خود اهل دل و ادیب پرور بوده‌اند و شاه دبیرستان دخترانه




برچسب :