رمان پرتو22

دیدن شماره ی عماد استرسم چند برابر شد و با دستی که سعی می کردم نلرزه دکمه ی اتصال رو زدم :
- بله ؟!
- میخوای بیام دنبالت ؟!
- نه ... ماشین هست ... خودم ..
- آخه برفیه.. ترافیکه ...
با تعجب ابروهام رو دادم بالا و بی اختیار رفتم سمت پنجره ...
عماد راست میگفت چه برفی میومد ....
بی اختیار محو دونه های ریز برف شدم ....
- الو ؟! پرتو ....کجایی؟؟؟!
با صدای عماد به خودم اومد ....
- چه برفی ....
- آره ...واسه ی همین میگم بیام دنبالت .... حالا بیام ؟!!
بی اختیار لبخندی گرمی رو لبم نشست و گفتم :
- به یه شرط ؟!!
خندید... ازون آروم ها ... ازون ها که بیشتر از همیشه حس میکنی زنی ...
- چه شرطی ؟؟!!
- نه دیگه اونو دیدمت میگم ....
خندید ... بلند ... ازونا که فکر میکنی چقدر خوبه یکی هست ....
- خوب حالا بسه خنده .. چقدر دیگه اینجایی ؟
خندش خفیف شد و گفت :
- تا سه بشمر ...
1....
2....
3....
با تموم شدن شمارشش سانتافه ی مشکیش روبروی پنجره ظاهر شد و بلافاصله از ماشین پیاده شد و خیره به من که پشت پنجره از تعجب خشکم زده بود ... دستی تکون داد و با ایما و اشاره گفت زودتر برم پایین ...
لبخند عمیقی زدم بلافاصله دستی تکون دادم و رفتم سمت در ...
با ذوق شوق در رو قفل کردم پله های راه پله رو دوتا یکی رفتم پایین ....

هرچه دارم از تو دارم ..
ای همه دار وندارم ..
با باز شدن در و خنده ی پر مهر عماد ..قلبم تند تر از همیشه زد .. نمیدونم باید میذاشتم به حساب سن و پله ها ... یا ..
با تو آرومم بی تو ...
بی قراره .. بی قرارم ....

به تنه ی ماشین تکیه داد بود و دست به سینه با یه خنده ی محو نگام میکرد .... سرمو انداختم پایین و با قدم های آهسته ... از بین برف های نیمه جون رو زمین راه باز کردم ...

هنوز بهش نرسیده بودم که با دو قدم خودشو رسوند بهم ...
- میخوای دستتو بده به من ؟!
بدون اینکه سرمو بالا کنم ...برای چند ثانیه چشم تو چشم شدم ...
- نه میتونم ...
- با این کفش ها ؟!
به کفش های پاشنه بلند عروسکیم نگاهی انداختم .... کاش یه چکمه پام کرده بودم ...
انگار فکرمو خوند ..
- اگه دوست داری برو عوضشون کن ...
- آخه ..
- برو ... خدا رو چه دیدی شاید خواستیم بریم برف بازی ...
خنده ای کردم و با گفتن پس وایسا .. دوباره خرامان خرامان برگشتم توی ساختمون هنوز کامل داخل نرفته بودم که گفت :
- پرتو ؟!
برگشتم ...
- بله ؟!
- پاشنه بلند ...
با حالت گنگی دستامو به نشونه ی نفهمیدن تکون دادم ...
ازون سمت خیابون صدا شو یکم بلند تر کرد و گفت :
- پاشنه بلند بپوش ...
یه تای ابرومو دادم بالا و در حالی که سعی میکردم بی تفاوت باشم ... رفتم داخل ...
با باز کردن در کمد دوتا چکمه یکی پاشنه تخت و دیگری با پاشنه ی 6 سانت چشمک زدند ...
خواستم مقاومت کنم ... دستم رفت سمت چکمه ی تخت ... نشد .. نمیدونم چرا ولی نشد ...
با باز شدن دوباره ی در خیابون اولین نگاه عماد به پاهام بود .. با دیدن چکمه های شیش سانتی لبخند عمیقی زد و قبل از اینکه در بسته شه اومد این سمت خیابون ...
- دستتو حلقه کن دور بازوم نخوری زمین ...
اینکه وسط زمستون همه ی تنت توی یه صدم ثانیه خیس عرق شه چیزیه که بهش میگن نیاز ..نیاز به توجه ...

با صدایی که به سختی در میومد گفتم :
- نه خودم میتونم ...
سنگینی نگاشو حس میکردم ...
- باشه ... پس کنارتم...
با احتیاط رفتم سمت ماشین هنوز یه قدم مونده بود که سریع رفت جلو و دررو باز کرد با تشکر آرومی بالاخره سوار شدم و خوشحال از اینکه نخوردم زمین نفس راحتی کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم ....


مطالب مشابه :


رمان پرتو22

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمانرمان پرتو .کجایی




رمان پرتو22

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانیرمان پرتو .کجایی




رمان پرتو3

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان پرتو18

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانیرمان پرتو چش بود




رمان پرتو21

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی راجع پرتو جان همه چیز رو گویا




رمان پرتو3

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی رمان ایرانی, رمان پرتو شایسته




رمان پرتو36

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص




برچسب :