رمان همخونه

   رمان همخونه

    صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانه
خوردن صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف نمیامد اما همه جا سفید بود
مش حسین در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و پنجره را باز کرد
و بلند گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم.
مش حسین خندید و سری تکان داد و گفت حواسم هست. دخترم دست نخوردهاش رو برات جدا کردم
و خندید.
یلدا شنلی را که پروانه خانم به سبک محلی برایش بافته بود پوشید . خیلی برازنده اش بود. به خودش رسید
و به حیاط رفت. پروانه خانم و مش حسین هم به او ملحق شدند و با پارو برفهای تمیز را برای یلدا میاوردند. یلدا
هم آنها را روی هم میکوفت تا بدنه ی آدم برفی اش را بسازد. آنقدر خندیدند و تفریح کردند که عاقبت خسته
شدند. آدم برفی یلدا با کلاه و شال مش حسین دیدنی و جذاب شده بود.
حاج رضا از پشت پنجره نگاهشان میکرد و بعد از چند لحظه به شیشه زد و گفت : زنگ میزنند.در را باز کنید.
مش حسین بسوی در شتافت . در باز شد. هیکل تنومند شهاب در چهار چوب در ظاهر شد. نگاه یلدا روی
چشمهای منتظر شهاب ماسید. دماغ آدم برفی از دستش افتاد. شهاب با آن پالتوی بلند مشکی چقدر جذابتر
به نظرش آمد. ریش و سبیلش را از ته زده بود و موهایش مثل همیشه مرتب بود. بوی خوش عشق فضا را
طرب انگیز کرد. پروانه خانم و مش حسین خیلی وقت بود سلام و احوالپرسی و تعارفات را با شهاب تمام کرده
بودند اما یلدا همچنان خشکیده کنار آدم برفی اش نشسته بود.
پروانه خانم شهاب را به داخل دعوت کرد و شهاب وارد حیاط شد. یلدا به زحمت از جای برخاست.هنوز نگاهشان بهم بود.
یلدا که تمام وجودش سست شده بود به زحمت سلام کرد و شهاب هم زیر لب جوابی داد.پروانه خانم
و مش حسین آنها را ترک کردند و وارد خانه شدند تا ترتیب پذیرایی از میهمان جدید را بدهند.
شهاب به آرامی قدم برداشت و به یلدا نزدیک شد . لبخندی زد  و گفت معلومه خیلی خوش میگذره !نه؟
یلدا هم لبخندی زد.
شهاب در حالی که اشاره به آدم برفی داشت گفت چقدر شبیه منه.
یلدا خندید . شهاب خم شد و هویچی را که بر زمین افتاده بود برداشت و گفت دماغ آدم برفی ات رو نگذاشتی.
یلدا هویج را از او گرفت و توی صورت آدم برفی گذاشت. آدم برفی غول آسا گویی به هردویشان لبخند میزد.
شهاب دوباره جدی شد و گفت خب مثل اینکه اینجا دیگه کاری نداری. وسایلت رو جمع کن بریم.
یلدا با خود گفت الانه که پرواز کنم. اما به شهاب گفت الان بریم؟
چیه مگه بازم میخوای برف بازی کنی؟
یلدا خندید و گفت اگه بالا نیای حاج رضا غصه دار میشه.
شهاب نگاه موافقی به او انداخت و در حالی که به سوی پله های خانه میرفت گفت پس بیا بالا تا سرما نخوردی.

هوای گرم و مطبوع داخل اتومبیل در آن شب سرد و برفی برای هر دوی آنها بسیار دلچسب مینمود. یلدا از تماشای برف
و آدمهای قوز کرده ای که با عجله راه میرفتند لذت میبرد . بالاخره بعد از مدتها طعم آرامش واقعی را حس میکرد.
خوشحال بود که شهاب با ماندن او در منزل حاج رضا مخالفت کرده و خوشحال از یاد آوری آخرین جمله ی حاج رضا
وقتی که لباس پوشیده و آماده در اتاقش را میبست . حاج رضا پشت در اتاقش به انتظار ایستاده بود و آرام آرام
و آهسته به یلدا گفت دخترم دلم میخواست بیشتر پیش من بمانی اما از نگاه شهاب فهمیدم که بی طاقت است.
بهتر است بروی!
یلدا با خود میگفت خوشبختی چقدر به من نزدیک بود و من غافل بودم. او واقعا احساس خوشبختی میکرد.
قلبش مالامال از عشق و سرخوشی بود. باز هم ناخواسته لبخند روی لبهایش نشسته بود. دلش میخواست فریاد
بزند و بلند بگوید هی آدما من خوشبختم.خوشبخت. زیرا معشوقم پس از روزها و ساعتهای سخت جدایی دوباره
بازگشته و حالا در کنار او هستم.
یلدا آدمها را نگاه میکرد و با خود می اندیشید آیا آنها هم عاشقند؟ آیا عشق را آنچنان که من تجربه میکنم تجربه
کرده اند؟ به دو سه هفته ای که گذشته بود فکر میکرد . به کج خلقیهایش به انتظار کشنده ای که بالاخره سر
آمده بود . به آن معشوق ساکت که نگاهش را به جاده سپرده بود تا کسی به راز دلش پی نبرد و به عشق ویرانگرش.
سپس به خود گفت ارزشش را دارد؟ ناخودآگاه نگاهش را به شهاب دوخت.
نیم رخ جذاب و مردانه ی شهاب او را دوباره مجذوب و بیخود ساخت. به طوری که با نگاه غافلگیرانه ی شهاب هم
دست از نگاه کردن برنداشت. شهاب با تعجب پرسید. چیزی شده؟
برخلاف همیشه یلدا دستپاچه نشد و برای همین با همان نگاه آرام و دلپذیرش به شهاب گفت نه . چطور مگه؟
شهاب که از نگاه ممتد یلدا کلافه مینمود گفت پس چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ میخوای نابودم کنی؟
یلدا از حرف شهاب خنده اش گرفت و گفت نه داشتم فکر میکردم.
شهاب با پوزخندی گفت به چی؟ نکنه به قیافه ی کج و کوله ام فکر میکنی؟
یلدا بلند خندید.
شهاب گفت خیلی خوشت اومد؟
یلدا هنوز میخندید. آخر خنده گفت اما تو که اصلا کج و کوله نیستی.
شهاب لبخندی زد و ابروها را بالا انداخت و گفت پس جای شکرش باقی است.
یلدا هنور لبخند روی لبهایش بود. اما دوباره دنبال حرف میگشت. میترسید گفتگوهایش به همینجا ختم شود.
شهاب پیش دستی کرد و گفت گرسنه ای؟
خیلی زیاد.
پس باید مواظب خودم باشم.
یلدا خندید.
چی دوست داری بخوری؟
خیلی وقته پیتزا نخورده ام.
منم خیلی وقته که قورمه سبزیت رو نخوردم.
یلدا با تعجب نگاهش کرد . شهاب هم خیره در چشمهای او گفت چی شده؟
مگه دروغ گفتم؟
یلدا خوشحال بود آنقدر که دیگر توان عادی رفتار کردن را نداشت. برای او چیزی دلچسب تر و دلپذیر تر از آن
که شهاب تعریفش را کند وجود نداشت. حتی اگر راجع به قورمه سبزی هایش بود.
شهاب ماشین را کنار یک رستوران مدرن و شیک متوقف کرد. باز برف گرفته بود. آرام و ریز ریز... دختر پسرهای
جوان گروه گروه میز و صندلیها را اشغال کرده بودند.
شهاب گوشه ای دنج را پیدا کرد و به یلدا گفت برو اونجا.
یلدا چند قدم برداشت. ناگهان بند کیفش کشیده شد. شهاب بند کیفش را از دکمه پالتویش رها کرد. یلدا هیجانزده
به اطراف نگاه کرد و سر جایش نشست و در دل با خود گفت با شهاب اومدی ها. حواست هست؟
از این موقعیت ته دلش مالش رفت. خوشحال بود که رستوران با انواع نورهای  قرمز و رنگی روشن بود.زیرا معتقد بود
زیر نورهای رنگی مخصوصا قرمز زیباتر به نظر میرسد. جرات نگاه کردن به شهاب را نداشت. دلشوره ای گرفته بود
که گرسنگی از یادش رفت. لرزش دستهایش را به وضوح میتوانست ببیند. شهاب صندلی اش را عقب کشید و
در حالی که از جایش برمیخاست گفت میرم دستهام رو بشورم.
یلدا گفت باشه.
فرصت خوبی بود که همه جا رو خوب ورانداز کند. رستوران کوچک و شیکی بود که به وسیله پله های مارپیچی
شکل زیبایی به طبقه ی دوم که لژ خانوادگی محسوب میشد میرسید. میز آنها تقریبا رو به روی پله ها بود.
یلدا میتوانست کسانی را که از پله ها بالا و پایین میرفتند ببیند. دختر و پسرهای جوان همه طبق آخرین مدهای
روز خود را آراسته بودند و بیشتر آنها بیش از این که زیبا بشوند عجیب و بنظر یلدا گاه وحشت آور بودند.
یلدا با عجله دست در کیفش کرد و آیینه ی کوچکش را کاوید و یواشکی خود را در آن نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
او زیر نور قرمز واقعا زیباتر مینمود. گویی چشمان سیاهش گیراتر و درشتر منمود.آیینه را در کیف رها کرد و با
اعتماد به نفس بیشتری به صندلی اش تکیه زد. نگاهش با نگاهی که گویی مدتی است او را زیر نظر دارد متقارن شد.
پسری با موهای بلندی که از پشت سرش بسته شده بود و میز مقابل آنها را اشغال کرده بود. سرش را پایین
آورد و به یلدا چشمکی زد. یلدا سریع نگاهش را دزدید . بند کیف در دستش فشرده شد.
شهاب در حالی که اطراف را خوب ورانداز میکرد آرام پیش آمد و صندلی اش را عقب کشید و به یلدا گفت :
پاشو بیا اینجا بشین.
و نگاه غضبناکی به پسری که رو بروی یلدا نشسته بود انداخت.
یلدا جایش را عوض کرد و در دل به آنهمه ذکاوت و دقت شهاب تحسین گفت.
شهاب سر پیش آورد و گفت راحتی؟
یلدا با لبخند جواب داد. بله.
دقایقی بعد مشغول پیتزا خوردن شدند. شهاب در حالی که ستمال کاغذی را پیش میکشید گفت دیروز نرگس
رو ندیدی؟... دوستت رو میگم.
یلد نمیدانست انکار کند یا نه؟ اما وقتی چشمهای شهاب را میدید.نمیتوانست جز حقیقت بگوید. جواب داد آره...
خب؟...
چی خب؟
مگه بهت نگفت که من رو دیده؟ مگه بهت نگفت بیای خونه؟
یلدانگاهش کرد و گفت چرا گفت اما حاج رضا نگذاشت و گفت که با خودت صحبت کرده.
شهاب با صورت و نگاه جدی با لحن آمرانه گفت ببین یلدا خانم! از حالا به بعد نمیخوام از کس دیگه ای حتی
حاج رضا برای انجام کاری اجازه بگیری. تو اون کاری رو انجام میدی که من میگم.
یلدا حرف برای گفتن داشت اما نمیخواست عیش خود را طیش کند. برای همین نگاه پر از آرامش خود را به شهاب دوخت.
شهاب پوزخندی زد و گفت امتحانها خیلی سخت بود یا طاقت دوری از من رو نداشتی؟ چرا اینقدر لاغر و رنگ پریده شدی؟
یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت خیلی زشت شده ام؟
شهاب نگاه نافذش را به او دوخت و بعد از ثانیه ای گفت نه . متاسفانه خوشگلتر شدی.
یلدا از اعتراف صریح شهاب که گویی بدون هیچ احساسی عنوان شده بود متعجب شد.
شهاب حرف را عوض کرد و گفت راستی با اجازه رفتم توی اتاقت . البته دیروز.
یلدا در سکوت گاز کوچکی به برش پیتزاش زد و فقط نگاه کرد. خدا میدانست درونش چه غوغایی بر پا بود.
خیلی دوست داشت راجع به سفر و روزهایی که او نبوده است بشنود اما حالا باید صبور میبود. این اولین بار
بود که با شهاب بیرون میرفت. پس نباید خرابش میکرد. با تردید گفت برای چی؟
یک کاست داری که بیشتر وقتها صدایش از اتاقت میاد.انگار یه جورایی به شنیدنش معتاد شده ام. توی اتاقت بود.
با اجازه ات برش داشتم. تا مدتی توی ماشین گوش کنم.
یلدا با دل و جان گفت قابلی نداره. مال تو. اما کدوم کاسته .چی میخونه؟
نمیدونم کی خونده . اما یک جاش میگه تمام آسمان پر از شهاب میشود...
یلدا که چهره اش به سرخی میگرایید گفت آهان متوجه شدم.
قلبش تندتند میزد. به نظرش شهاب خوب پیش آمده بود و باز هم میخواست از او حرف بکشد. به خودش گفت
مواظب حرف زدنت باش.
شهاب ادامه داد خب حالا این یعنی چی؟
کدوم؟
همین که میگه آسمان من پر از شهاب میشود.
یلدا خندید و گفت گیر دادی؟
شهاب جدی گفت نه . واقعا میخوام معنی اش رو بدونم. بالاخره تو ادبیاتی هستی و از این چیزها بهتر سد در میاری.
یلدا چهره ای حق به جانبی گرفت و گفت خب این که معلومه.
پس حالا که معلومه بگو!(و خودش را منتظر شنیدن پاسخ نشان داد. در حالی که زیرکانه یلدا را زیر نظر داشت)
یلدا هم سعی کرد بدون عکس العمل خاصی جواب دهد.شهاب را نگاه کرد و گفت این بیت معنی اش وابسته به
ابیات قبله. ولی خب اگه فقط همین رو میخوای بدونی در واقع اینطوری میشه معنی کرد که آسمان کنایه از
دنیای شاعر و زندگی اوست که میگه اگر تو باشی دنیای من پر از گرما و نور و هیجان میشه و شهاب یعنی
سنگ آتشین که حرکت میکنه و از خودش نور و حرارت متصاعد میکنه.
شهاب که گویی مجذوب یلدا شده بود بعد از چند لحظه سکوت گفت شاعرش کیه؟
فروغ فرخزاد همون که پوسترش رو برام خریدی.
آهان اسمش رو زیاد شنیدم اما با شعرهاش چندان آشنا نیستم. ببینم چی شد رفتی سراغ ادبیات.؟
یلدا کمی نوشیدنی نوشید . بعد گفت اگه بگم فقط علاقمند بودم کافی نیست.
چون ادبیات برای من فراتر از علاقه است و شاید تنها چیزی که میتونه پاسخگوی روحیه ی من باشد و وقتی
از همه جا خسته و دلگیرم ادبیاته . اون موقع است که میتونم بهش پناه ببرم. شاید موقعی که میخواستم کنکور بدم
فقط علاقه داشتم اما وقتی قبول شدم و وارد این رشته شدم عاشقش شدم. وقتی سر کلاسم دیگه متعلق به
خودم نیستم. و مخصوصا اگر استادم هم درست و حسابی و عاشق ادبیات باشه اون وقت دیگه واقعا عرق میشم
و از این غرق شدن لذت میبرم. خب اکثر اساتیدمون هم واقعا عالیند. یعنی شاید وجود آنها هم بی تاثیر
در میزان علاقه من به ادبیات نباشه. خب خوبه...یعنی همه ی ادبیاتی ها اینطوریند؟
البته که نه.
سپس یلدا پوزخندی زد و گفت باورت میشه.؟ من گاهی از وجود بعضی از دانشجو ها توی کلاسهامون به مرز
جنون میرسم. و دوباره با همان جدیت ادامه داد. خب بعضی از اونها واقعا از درک خیلی از مسائل پیش پا افتاده ی
اطرافشون عاجزند و این در حالی است که ادبیات نیاز به درک و فهم بسیار بالایی داره. یکجور ذکاوت و هوش
و باریک بینی خاصی نیاز داره. البته بگذریم که وقتی اسم ادبیات میاد خیلی ها فکر میکنند ساده ترین رشته
است و خیلی ها هم مدعی فضلند که این عده همیشه من رو ناراحت میکنند.(لبخندی عصبی زد)و ادامه داد
ولی خب ادبیات نیاز به آدمش داره  و هرکسی نمیتونه ادبیات بخونه و بفهمه. ممکنه ظاهرش ساده باشه اما...
خب حالا اون عده که میگی از ادبیات چیزی درک نمیکنند چرا ادبیات رو انتخاب کرده اند؟
در واقع اونها انتخاب نکرده اند. یا به نوعی مجبور بودند چون رشته های بالاتر نمره نیاورده اند یا شانسی
اومده اند دیگه.
شهاب خندید و گفت تو هم حرص میخوری . آره؟
حرص هم داره . توی کلاس ما کسانی هستند که  از روخونی یک مطلب ساده عاجزند چه برسه به فهم اون.
معلومه از اون دو آتیشه هایی ها . (یلدا خندید... شهاب هم)
شهاب ادامه داد. راستش من همه اش فکر میکردم سر کلاس ادبیات مشاعره راه میاندازند و فال حافظ
میگیرن و خلاصه عشق و حال دیگه.
یلدا از طرز حرف زدن شهاب خنده اش گرفت و گفت همه ی اینها هم توی کلاسهامون هست اما نه اون شکلی
که شما فکر میکنی. ادبیات ما رو با دردهای اجتماع با روحیات آدما با افکار اونها حتی با طبیعت آشنا میکنه و
آشتی میده. و به قول استادم دکتر مرزآبادی ادبیات رشته ی روشنفکری است.
شهاب ابروها را بالا داد و گفت خب از آشنایی با خانم مدافع ادبیات فارسی خوشوقتم.
تو چی. به این رشته علاقه داری؟
نمیدونم. گاهی از یک چیزی خوشم میاد . مثلا یک شعر یک متن ادبی و پرمعنا یا حتی یک رمان . اما خب.
مثل تو نیستم که دنبالش باشم. باید برام پیش بیاد . ولی دلم میخواد با شعرهای همین شاعر که الان گفتی چی بود؟
فروغ. آره. بیشتر آشنا بشم.
اتفاقا ازش کتاب زیاد دارم. رفتیم خونه بهت میدم که بخونی.
غذات سرد شد.
تو خوردی؟
آره . ازت حرف کشیدم و نذاشتم زیاد بخوری. (دوباره خندید.)
منم دیگه سیر شدم.
نه . نه.بخور. من نشسته ام همین جا و نگات میکنم. خوشگل میخوری.
و دندانهای ریز و یک دستش را به نمایش گذاشت...
شام دلچسبی بود . چقدر یلدا دوست داشت یکروز بتواند با او ارتباط برقرار کند. دیگر به گذشت آن پانزده
روز فکر نمیکرد و حتی دیگر به میترا هم فکر نمیکرد. هر چی بود فقط شهاب بود . شهاب.
آنشب خواب به چشمان یلدا نمیامد. آنقدر هیجانزده  و امیدوار و خوشحال بود که دوست داشت تا صبح
رویا بافی کند . باور نمیکرد که ساعاتی را با شهاب گذرانده است . با خود گفت یعنی الان خوابه؟ دلش فشردو
دوباره گفت اگه خوابه معلومه که من خرم که اینجا نشسته ام و دلم رو الکی خوش کرده ام. اما دوباره
تصویر شهاب جلوی چشمانش جان گرفت و با لبخند خاصی گفت تمام آسمان من پر از شهاب میشود یعنی
چی؟...دوباره ضعف کرد و گفت وای خدایا. اشتباه نمکنم. اشتباه نمیکنم.
یلدا موهایش را باز کرد. و به دورش ریخت و برس را برداشت و شانه زد. خود را در آیینه تماشا کرد. موهای بلند
مواج و سیاه صورتش را مثل قابی زیبا در برگرفته بود و تاپ بنفش رنگی بتن داشت که دو بند نازکش شانه های
کوچکش را در بر گرفته بودند. شلوارک کوتاه جین قشنگی پوشیده بود . خود را دقیقتر نگاه کرد. زیبا شده بود.
به یا حرف شهاب افتاد که گفت خوشگلتر هم شده ای. از این یادآوری به وجد آمد و از جای برخاست و گفت
بهتره برم فلاسک چای رو بیارم اینجا. اصلا خوابم نمیاد. و با فکر اینکه شهاب خوابیده در اتاقش را باز کرد
و بدون اینکه چراغی روشن کنه بطرف آشپزخانه رفت. فقط آباژور داخل سالن روشن بود که قسمتی از
آشپزخانه را نور میبخشید. با احتیاط از کنار میز ناهارخوری گذشت  و بسوی کابینتها رفت.
دست برد تا درش را باز کند. ناگهان چراغ روشن شد و یلدا بسرعت برگشت و با دیدن شهاب جیغ خفیفی کشید.
شهاب که غافلگیر و دستپاچه شده بود یک قدم به عقب برداشت و دستهایش را برای آرام کردن یلدا پیش گرفت
و گفت نترس...نترس...منم یلدا.
یلدا پس از اینکه مطمئن شد او خود شهاب است از وضعیتی که داشت بیشتر خجالت کشید. گویی شهاب هم
تازه او را میدید هر دو بهتزده به یکدیگر خیره بودند و هر کدام دنبال راه فراری میگشتند. امادقیقا نمیدانستند
چه کنند. یلدا نمیخواست عکس العمل بچه گانه ای بروز دهد و گرنه یک لحظه هم درنگ نمیکرد و از مقابل شهاب آنچنان
میگریخت که به ثانیه هم نمیکشید. اما همانجا چشم در چشم شهاب ایستاده بود گویی نفسهایش در نمیامد.
عاقبت شهاب نگاه شرمگینش را پایین گرفت و گفت سرما میخوری برو یک چیزی بپوش.
یلدا در حالی که لب زیرین را به دندان میگزید سعی کرد با احتیاط از کنار شهاب عبور کند اما حلقه ای از موهای پریشانش به گردنبند شهاب گیر کرد
و آن را با خود کشید. باز هر دو هول شدند.
شهاب گفت صبر کن. صبر کن. نکش. موهات کنده میشه. نکش. خودم بازش میکنم.
هر دو صدای نفسهای یکدیگر را میشنیدند . قطرات عرق روی پیشانی شهاب نشسته بود . سعی میکرد همه چیز را عادی جلوه دهد اما
دستهایش لرزش خاصی داشت که از دید یلدا پنهان نماند.
شهاب پوزخندی زد و گفت چرا امشب ما همه اش بهم گره میخوریم؟
یلدا با شرمندگی خندید. عاقبت شهاب گره را باز کرد و نگاه سوزنده اش را نثال چشمهای همیشه منتظر یلدا کرد و آب دهانش را قورت داد
و گفت اومدی آب بخوری؟
ا...نه اومدم فلاسک چای رو بردارم.
شهاب فلاسک را برداشت و همراه یک فنجان آن را به یلدا داد و گفت خوابت نمیاد؟
نه . هوس یک فنجان چای کردم.
شهاب با نگاهی که برای یلدا خیلی تازگی داشت به او چشم دوخت و گفت حالا برو چای ات رو بخور.
یلدا مثل بچه های حرف شنو سری تکان داد و با لبخند شهاب را ترک کرد.
شهاب بلند پرسید پرده ی اتاقت رو که جمع نکردی
نه.
شهاب صندلی را کنار کشید و همانجا توی آشپزخانه نشست. گویی داشت فکر میکرد چرا به آشپزخانه آمده است.
خواب از سرش پریده و افکاری مغشوش سراعش آمده بود.

پایان صفحه 195
روز شانزدهم دی ماه با این که یلدا شب گذشته تا دیر وقت بیدار بود اما صبح هم حال خوابیدن نداشت. آفتاب کمرنگی توی اتاقش
خودنمایی میکرد. یلدا لحاف را تا نیمه ی صورت بالا کشیده بود و دلش میخواست مدتها در همان حالت بماند و در خیالات خوش لذت
ببرد. وقتی به یاد تعطیلات ده روزی میان ترم افتاد خوشحالتر در رخت خوابش جابجا شد و با خودش گفت امروز باید نرگس اینا رو
ببینم تا یک برنامه ریزی حسابی با هم بکنیم تا این هفته رو الکی از دست ندیم.
لحاف را کنار زد و یک لحظه یاد شب گذشته افتاد. وای چه احساس شوقی سراسر وجودش را فرا گرفت.
گویی دلش میخواست پر بکشد و یا این که تا آخر دنیا بدود و خسته نشود . از پنجره بیرون را تماشا کرد.
برفها آب میشدند و دیگر نمیبارید و آفتاب بیرون زده بود.
یلدا با عجله لباس پوشید و از اتاقش بیرون آمد . شهاب روی کاناپه خوابیده بود.
یلدا با تعجب در دل گفت چرا هنوز نرفته؟ چرا اینجا خوابیده ؟
آرام از کنارش گذشت و به آشپزخانه رفت و صبحانه را تدارک دید. دوست داشت صبحانه را در کنار هم بخورند.
شهاب با ظاهری پریشان در آستانه ی در ظاهر شد و نگاهی به میز صبحانه انداخت که با سلیقه ی خاصی چیده شده بود.
عطر خوش چای تازه دم اشتها را تحریک میکرد و حکایت از آغاز یک صبح با نشاط داشت. شهاب خیره به یلدا به تماشا ایستاده بود و حرف نمیزد.
یلدا که تازه متوجه او شده بود گفت سلام . بیدار شدی؟ چرا وایستادی . صبحانه نمیخوری؟
شهاب بدون اندیشیدن به سوال یلدا فکرش را بر زبان آورد وگفت گاهی من رو به یاد مادرم میاندازی...
یلدا دست از کار کشید و ایستاد. لبخندی زد و گفت شاید برای اینه که هر دختری گاهی وقتها مثل مادرش میشه. خب اکثر مادر ها هم شبیه همند.
شهاب ابروها را بالا انداخت و صندلی را عقب کشید و در حالی که مینشست گفت نمیدونم. شاید درست میگی.
یلدا چای خوش رنگی برای شهاب ریخت و روی میز گذاشت. چای خودش را هم ریخت و نشست.
شهاب فنجان را برداشت و گفت امروز کلاس نداری؟
یلدا با لبخندی شیطنت آمیز گفت تعطیلات میان ترمه.
آخ . آره. یادم نبود. چند روزه؟
تقریبا ده روزی میشه.
پس حسابی استراحت میکنی.
آره . وقتی امتحان میدادم میگفتم اگه تموم بشه یک هفته میخوابم. اما امروز نتونستم حتی ده دقیقه بیشتر از همیشه بخوابم.
دوست دارم کارهای تازه ای بکنم.
مثلا ؟
مثلا با دوستانم بیشتر برم بیرون . پارک . کوه . سینما. و خونه شون. یا نقاشی بکشم. کتابهای غیر درسی بخونم و خلاصه از این کارها.
پس کوهنوردی هم میکنی.
نه به اون صورت. (و خندید و گفت) من و فرناز که بیشتر میریم سراغ آلوچه ها و لواشکهاش.
شهاب خندید...یلدا هم.
یلدا ادامه داد . راستی یک کتاب برات گذاشتم روی میز بالای شعرهای قشنگترش ستاره گذاشتم.
مرسی.
برای چند لحظه ساکت شدند. شهاب نفس پر صدایی کشید و به صندلی تکیه دادو. صورتش جدی شد.
نگاهش باز سرد و خشن شده بود. یلدا منتظر بود او چیزی بگوید و عاقبت گفت راستی تو برنامه ات چیه؟
لقمه از دست یلدا رها شد . گویی یک باره توانش را از کف داد و بعد از لحظه ای در حالی که بسیار سعی داشت بر گفتار و رفتارش
مسلط باشد صاف نشست و گفت برنامه ام؟ راجع به چی؟
شهاب یلدا را زیر نظر گرفته بود و یک لحظه هم چشم از او برنمیداشت. گفت منظورم سه ماه دیگه است که از اینجا رفتی.
چیزی در دل یلدا فرو ریخت و دنیای زیبای خیالی اش که از شب گذشته تا آن لحظه در ذهن و جای جای قلبش ساخته بود به ویرانه ای
مبدل گشت. برق چشمان سیاهش که بیتاب کننده ی هر دلی بود به ناگه خاموش شد و نگاهش به بخار روی فنجان چای خیره ماند.
چقدر دشوار بود که صدایش نلرزد . رنگش نپرد و کنترل شده رفتار کند. اما رنگش که پریده بود و صدایش نیز...
یلدا جواب داد .هیچی درس میخونم دیگه.
شهاب که گویی به دنبال هدفی خاص بود بی آنکه به لحن سرد یلدا توجه کند گفت یعنی بعد از این که طبق قرارمون با حاجی رضا
صاحب یک سوم از دارایی های حاجی شدی باز برمیگردی پیشش؟ یا این که میری سراغ زندگی خودت؟
چقدر یاد آوری واقعیت و موقعیتی که در آن به سر میبرد برای یلدا دردناک بود. یلدا با لحنی که معلوم بود آزرده است گفت
خب من... هر کاری بخوام انجام بدم مطمئنا با مشورت حاج رضا انجام میدم. شاید هم برگردم پیش حاج رضا. من فقط
برای پول به اینجا نیومدم.(و در دلش گفت لعنت به پول . لعنت به تو . به حاجی و به همه)ا
شهاب پوزخندی زد و تکه نانی را که در دست به بازی گرفته بود روی میز پرت کرد و گفت یعنی به خاطر حاج رضا
حاضر شدی که همچین ریسکی بکنی؟
یلدا عصبی مینمود و از ادامه ی بحث لذت نمیبرد اما گفت من به حاج رضا مدیونم. نزدیک به سه ساله که تنها مونس
من و تنها حامی من حاج رضا بوده. من نمیتونستم روی حرفش حرف بزنم. (و در دلش گفت خیلی دروغگو شده ام
اگه کس دیگری به جز شهاب پسر حاج رضا بود نمیدونم چی میشد...)و بعد ادامه داد.البته دروغه اگه بگم
به پول اصلا فکر نکرده ام.
شهاب جدی شد و گفت برات مهم نبود پسر حاج رضا کیه؟ چه شکلیه و چه کاره است؟ و ممکنه توی این مدت
بلایی سرت بیاره و ممکنه نتونی روی قول و قرارش حساب باز کنی؟
یلدا نگاهش کرد و با کلماتی شمرده که مشخص بود به تک تک آنها ایمان دارد گفت من تا قبل از دیدن پسر
حاج رضا هیچ قولی به او ندادم.با این که حاج رضا رو حامی خودم میدونستم و بهش اطمینان داشتم بعد از
دیدن پسر حاج رضا وقتی احساسم بهم گفت که میتونی به حرفهای حاج رضا راجع به پسرش اعتماد کنی
جواب دادم و موافقت کردم تا این بازی شروع بشه.
نگاه لغزنده و ملتهب شهاب به یلدا بود اما لحنش همانطور جدی. شهاب گفت خب بعدش میخوای چکار کنی؟
منظورم بعد از تمام شدن درسته؟
نمیدونم . بهش فکر نکرده ام.
شهاب بعد از لحظه ای سکوت با تردید پرسید کسی ...توی زندگیت نیست؟
یلدا سکوت کرده بود و غافلگیرانه و خجالت زده به شهاب نگاه میکرد.
شهاب با لبخند قشنگی گفت اگه یه رازه میتونی نگی.
یلدا صورتش برافروخته بود. لحظه ای پایین را نگاه کرد و دوباره به شهاب گفت نه کسی رو ندارم.
خب...پس اینطور.
یلدا هم میخواست از آن لحظه استفاده کند و او هم چیزهایی بیشتر راجع به شهاب بداند. پس گفت تو چی؟
شهاب چ؟
شهاب چشمهایش را گرد کرد و با تعجب گفت چی؟
تو بعد از تموم شدن این ماجرا چی کار میخوای بکنی؟
شهاب متفکر و جدی بعد از لحظه ای گفت هیچی من که برنامه ام مشخصه.
قبلا هم بهت گفته بودم. ازدواج میکنم و از ایران میرم.
یلدا حس کرد علائم حیاتی را یک به یک از دست میدهدو نفسش به شماره افتاده بود و سرش گیج میرفت.
شهاب به فنجان را سر کشید و دیگر یلدا را نگاه نکرد و در حالی که از جایش بر میخاست گفت
بخاطر صبحانه ممنون. و بدون آنکه جوابی از یلدا بشنود او را ترک کرد.
ضربه ای که به یلدا زده بود به حد کافی مهلک و کاری بود. آنقدر که قدرت حرکت را از او سلب کرد.
یلدا دلش میخواست فنجانها را در هم بکوبد و رومیزی را آنچنان بکشد که همه چیز با هم سرنگون شود.
چشمهای گشاد شده اش خیره به میز مانده بود. نمیتوانست رابطه ی درستی بین چیزهایی که میدید و میشنید
و در مغزش میجوشید ایجاد کند. صدای بسته شدن در حاکی از رفتن شهاب بود.
دوست داشت بلند بلند حرف بزند و ناسزا و بد و بیراه نثار همه چیز و همه کس بکند.
بیرمق تر از آن بود که بتواند به کارهایش برسد . سرش را روی میز گذاشت و چشمها را بست.
حتی حال گریستن هم نداشت. با خود گفت میترای لعنتی پی کار خودت رو کردی؟
خدایا شهاب خیلی محکم حرف میزد. یعنی واقعا تصمیمش همینه که گفت؟ خدایا کمکم کن.
عاجزانه فریاد میزد و در و پنجره را بهم میکوفت. همه ی رویا ها آرزوها و آینده اش را تباه میدید.
از خودش متنفر بود که گول رفتار و نگاههای شب گذشته ی شهاب را خورده بود و دوباره با خودش کلنجار میرفت
که یعنی ممکنه نگاهش دروغ باشه؟ یعنی من اشتباه میکنم؟
باز همه چیز بی معنی و بی ارزش جلوه میکرد و دیگر دلش نمیخواست جایی برود و کاری بکند.
آن روز اولین روز از تعطیلات او بود که خراب شد.

فصل 30
هفدهم دیماه بود و کسالت از سر روی یلدا میبارید. شب گذشته اصلا از اتاقش بیرون نیامده بود. شهاب هم دیر
آمد و به اتاقش رفت. گویی ناخواسته قهر کرده بودند.
صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. صدای با نشاط فرناز بود که میگفت الو. سلام تنبل خانم خوابی؟
یلدا با بیحالی جواب داد نه بابا. خواب نبودم.
چی شده؟
هیچی . نمیدونم چرا اصلا حال وحوصله ندارم.
پس بیا پیشم و تنها نمون. نرگس رو هم میگم بیاد.
دوست دارم بیام اما نمیتونم. حس ندارم.
اه. زهر مار... درست حرف بزن ببینم چه مرگت شده باز؟
هیچی نابود شدم.
یلدا به خدا دستم بهت برسه خفه ات میکنم. چرا اینطوری حرف میزنی؟ راجع به شهابه؟
آره.
خب . چی شده؟
هیچی . فکر کنم قهر کردیم.
با این حرف زدنت . فکر کنی یعنی چه؟  ببین یلدا من و ساسان میایم دنبالت.
واسه ی چی؟
ببین اول میریم سینما بعد هم میریم خونه ی ما.
فرناز به خدا حالش رو ندارم.
غلط کردی. برو حاضر شو . ما اومدیم. و گوشی را گذاشت.
یلدا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت و غر غر کنان از جایش برخاست و گفت اه ....فرناز . خدا بگم چی کارت
کنه. آخه حالش رو ندارم. و افتان و خیزان خود را به حمام رساند. شهاب رفته بود. به سرعت دوش گرفت
و آماده شد. وقتی خود را زیبا دید با خود گفت خوب شد فرناز مثل همیشه کار خودش رو کرد . والا باید امروز
هم میموندم خونه و دق میکردم.
موها را خشک کرد و دورش ریخت. آرایش کرد. کمی بیشتر از همیشه. گویی با کسی لج داشت.
گویی میخواست چشم در بیاورد. البته بقول خودش که گفت آقا شهاب چشمهات رو در میارم.
و وقتی خیالش از بابت آمادگی کامل راحت شد بالاخره دل از آیینه کند. صدای زنگ در او را وادار به باز کردن
پنجره کرد و دستی برای فرناز تکان داد.
فرناز با علامت سر تاکید کرد که بجنبد . یلدا با عجله گل سرش را برداشت و تابی به گیسوان پرپشت سیاهش
داد و گل سر را بست. اما با فشاری که به گل سر آورد در یک لحظه صدایی داد و شکست و موها رها شدند.
یلدا که عصبی شده بود گفت لعنتی. و ژاکت قرمزش را برداشت و روسری اش را روی سرش انداخت و دوید.
کلیدها را فراموش کرد. دوبازه برگشت .در پنجره باز بود. خم شد تا دوباره فرناز را ببیند. اما فرناز را ندید.
اتومبیل شهاب را دید که پشت سر اتومبیل ساسان متوقف شد. شهاب به محض این که عینک آفتابی را از
روی صورتش برداشت و نگاهش به پنجره رفت. یلدا عقب کشید و پنجره را بست. کیف و کلیدش را برداشت و
دوباره دوید. شاید شهاب چیزی جا گذاشته بود. حالا بهترین فرصت برای جبران حرفهای کشنده و عذاب آور
دیروز شهاب بود. یلدا با خودش گفت حالا وقتی بهت محل نگذاشتم و با ساسان اینا رفتم حالت جا میاد.
در را بست و پله ها را دو تا یکی به سمت پایین دوید. اما نمیدانست چگونه روی پله ها رخ به رخ شهاب ایستاد و
آنقدر دستپاچه و هول شد که در یک لحظه تعادلش ره هم ریخت و در آغوش شهاب جای گرفت.
نفسش به شماره افتاد . سعی کرد خود را کنترل کند.دستهای شهاب هنوز دورش حلقه بود.
شهاب با چشمان گشاد شده و متعجب یلدا را نگاه میکرد .سری تکان داد و پرسید چه خبره ؟ کجا با این عجله؟
یلدا آرام خود را به عقب کشید . هنوز حالت طبیعی نداشت. صورتش گل انداخته بود و شرمگین به نظر
میرسید. هنوز به فکر انتقام بود. برای همین قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت با دوستام میریم بیرون.
شهاب آمرانه گفت کجا؟
یلدا با بیقیدی گفت نمیدونم.
یلدا سعی کرد شهاب را کنار بزندو عبور کند.شهاب که تازه متوجه ظاهر یلدا شده بود نگاهی به سراپای
او انداخت و گفت صبر کن ببینم. این چه وضعیه؟ و اشاره کرد به موهای پریشان یلدا که از زیر روسری بیرون آمده
بودند و خودنمایی میکردند.
یلدا خواست او را حرص بدهد با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و گفت گل سرم شکست.
یعنی تو فقط یک گل سر داشتی؟
یلدا خود را عصبانی نشان داد و گفت آره من...فقط...یک گل سر داشتم.
شهاب چشمهایش را تنگ کرد و نگاه خیره اش را به یلدا دوخت. یلدا حس کرد هر لحظه ممکن است غش کند.
چقدر دوستش داشت. چقدر او برایش عزیز بود اما علی رغم این مکنونات قلبی میخواست تا با بی اعتنایی از
کنارش بگذرد. تنها یک پله پایین نرفته بود که شهاب خیز برداشت و بازویش را گرفت و گفت بیا بالا.
یلدا متعجب بود و در حالی که سعی میکرد بازویش را آزاد کند گفت چیکار میکنی؟ولم کن. برای چی بیام بالا؟
برای این که کارت دارم.
آی آی دستم. ولم کن. دوستام منتظرن. اصلا این موها رو از ته میزنم تا راحت بشم.
شهاب در حالی که هنوز بازوی یلدا را در دست میفشرد او را به سوی بالا کشید و گفت اگه منظورت از
دوستات آقا ساسانه . بهتره یک کم منتظر بمونه. در مورد موهات هم یک تصمیم میگیریم.
یلدا بی اراده و غرغر کنان به دنبال شهاب کشیده میشد. شهاب در آپارتمانش را باز کرد و او را به داخل هل
دادو دستش را رها کرد و به اتاقش رفت. یلدا به سوی اتاقش دوید و پنجره را باز کرد. باد سردی به صورتش
خورد. برای فرناز که او را تماشا میکرد دستی تکان داد و با اشاره از او خواست کمی دیگر منتظر بمانند.
شهاب در اتاق یلدا را که نیمه باز بود هی داد. در به دیوار خورد و عقب و جلو رفت. یلدا هراسان پشت سرش
را نگاه کرد. شهاب در چهارچوب در ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد. لبها را به هم فشرد و گفت مگه نگفته بودم
دیگه این پنجره رو باز نکن.؟
یلدا آب دهانش را قورت داد و دستپاچه گفت میخواستم...به فرناز بگم...
شهاب میان کلامش آمد و گفت اگه این پسره است که دو روز دیگه هم نری همونجا منتظر میمونه و صداش
در نمیاد. پس نکران چی هستی؟
یلدا به حرف شهاب فکر کرد و خنده اش گرفت. راست میگفت چون ساسان واقعا همینطور بود . انگار اصلا
بلد نبود عصبانی شود.
شهاب با لحنی محکم گفت یلدا دیگه این پنجره رو باز نکن. متوجه شدی؟
یلدا در سکوت به او نگاه کرد.
شهاب ادامه داد حالا بیا جلوتر و برگرد.
یلدا با تعجب گفت چی؟
شهاب او را پیش کشید و گفت هیچی . اینجا وایسا. و خودش پشت سر یلدا قرار گرفت و روسری یلدا را بالا زد
و گفت این رو نگه دار.
یلد بی اختیار حرف شهاب را گوش کرد و شهاب موهای یلدا را که دورش ریخته بودند به نرمی و دقت جمع کرد و
با آرامش شروع کرد به بافتن. یلدا با کنجکاوی مدام تکان میخورد و میخواست پشت سرش را نگاه کند
اما شهاب با صدایی که معلوم بود خنده بر لب دارد گفت بچه جون آروم بگیر . دارم موهاتو میبافم.
بدن یلدا بی اختیار میلرزید و گاهی قلقلکش میامد. آنقدر بیتاب و بیقرار بود که فکر کرد هر لحظه ممکن است
به زمین بیافتد.
شهاب صدای خوبی داشت . آرام زمزمه کنان همانطور که دستهایش مشغول بافتن بود شعر زیبایی را
که اغلب در اتومبیل خود آنرا گوش میکرد میخواند و یلدا را بیش از پیش مسحور خود میکرد
.
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصل به موهای تو
سنجاق شقایق

یلدا دیگر به فکر فرناز و ساسان نبود. او دیگر به فکر هیچ چیز و هیچکس نبود. شهاب دستمال نازکی را که
همراه خود داشت از جیبش بیرون کشید و بافته ی موهای یلدا را دو لایه کرد و با دستمال محکم بست و
روسری را از دست یلدا کشید . روسری رها شد و موها پنهان شدند. و شهاب راضی از کار خود گفت
حالا میتونی بری.
یلدا برگشت و به چشمهای شهاب نگاه کرد . لبخندی زد و در حالی که بافته موی خود را لمس میکرد
گفت چه خوب شد مرسی.
کجا میخوای بری؟
اول میریم دنبال نرگس بعد هم شاید بریم سینما یا خونه ی فرناز اینا.
این پسره هم توی برنامه تون هست؟
فقط نقش راننده رو بازی میکنه.
شهاب خندید و گفت لباس گرمتری نداری ؟ هوا خیلی سرده.
همین خوبه . من این هوا رو دوست دارم. تازه بیرون نمیمونیم. یا میریم خونه...
شهاب با حالتی خاص که یلدا را به خنده می انداخت گفت خونه ی فرناز میروید یا سینما؟
یلدا خندید...شهاب گفت دستمال کاغذی داری؟
نه برای چی؟
شهاب در حالی که او را ترک میکرد و به طرف سالن میرفت گفت هیچی لازمت میشه.
یلدا به دنبالش از اتاق خارج شد و هنوز به فکر حرف شهاب و معنای آن بود که شهاب با دستمال کاغذی
نزدیک شد و گفت بیا لبهات رو پاک کن.
یلدا با شرم خاصی دستمال را گرفت و گفت خداحافظ.
خداحافظ. دیر نکنی.

پایان صفحه 206
نوشیدن یک نوشیدنی گرم در هوای آزاد زمستان و تماشای یک آسمان صاف و دل انگیز در کنار فرناز و نرگس دقایق لذت بخشی
را برای یلدا فراهم کرده بود.
مادر فرناز از داخل خانه فریاد زنان گفت دخترا سرما میخورین. بیاین تو.
دخترها بی آنکه حال جواب دادن به او را داشته باشند هر کدام به نوعی در خلصه بسر میبردند. هر سه در سکوت
نوشیدنی مینوشیدند و به نوعی در رویاهایشان غرق بودند.
یلدا به آسمان خیره شده بود و لبخند میزد. او هر وقت آسمان را نگاه میکرد خدا را شکر میکرد که هنوز نفس میکشید و گاهی
با خود میگفت اگه بمیرم دلم برای آسمون تنگ میشه.
فرناز نگاه شیطنت باری به نرگس کرد و غافلگیرانه موهای بافته شده ی یلدا را از پشت سر کشید. تمام وجود
یلدا دست شد و دست فرناز را گرفت. فرناز خندید و گفت چی شد؟ بابا نترس .موهات خراب نشد.
نرگس گفت یلدا فکر کنم امشب اصلا موهایت رو باز نکنی؟
فرناز گفت امشب؟ این دیگه اصلا حمام نمیره.
یلدا میخندید . فرناز ادامه داد. نیشت رو ببند. نه به صبح که بهش زنگ زدم من رو اون همه ترسوند نه به الانش.
نرگس گفت ولش کن بابا. این قاطی داره. هم خودش هم عشقش. حالت چهره ی یلدا جدی شد و گفت ولی
بچه ها به خدا خیلی زجر آوره. من از این با دست پیش کشیدن ها و با پا پس زدنها خسته شدم.
نمیدونم چرا اینکار رو میکنه؟
نرگس جواب داد خب شاید بین تو و میترا گیر کرده.
فرناز گفت آره . حق با نرگسه.
یلد ملتمسانه پرسید به نظر شما یعنی ... اون من رو دوست داره؟
نرگس جواب داد .والله از این رفتار که تو تعریف میکنی اینطوری میشه گفت. در ثانی مگه میشه تو رو دوست نداشت.
فرناز گفت خب دیگه بابا. لوسش نکن دیگه. تا شب ولمون نمیکنه ها. هی میخواد بپرسه که تو رو خدا راست
میگین؟ شهاب واقعا من رو دوست داره؟
یلدا گفت چیه . حسودیت میشه؟
فرناز با لبخند تمسخر آمیز و خنده آوری گفت آره . قربونت برم فقط یک احمق پیدا میشه که اینطوری عاشق اون
پسر از خود راضی و اخمو بشه. نزدیک بود ساسان رو با نگاهش قورت بده.
یلدا پرسید راستی با ساسان سلام و علیک نکرد؟
فرناز جواب داد کاش نمیکرد. و بعد خندید و گفت البته شوخی میکنم.
بدبخت اومد جلو و حسابی احوالپرسی کرد اما خب نگاهش به ساسان یه جوریه.
انگار میخواد ساسان رو کتک بزنه. ولی میدونی ساسان همه اش میگه که یلدا اشتباه کرد نباید اینکار رو میکرد.
البته نمیدونه که الان عاشق و شیفته شی.
یلدا گفت شاید حق با ساسانه. گاهی هم خودم میگم شاید واقعا اشتباه کردم. و بعد نگاهش زلال شد و
ادامه داد اما... چه اشتباه قشنگی.
فرناز گفت آره سه ماه دیگه قشنگتر هم میشه.
نرگس گفت چرا توی دلش رو خالی میکنی؟
فرناز جواب داد نه فقط میخوام آماده اش کنم که یهو سکته رو نزنه. و بعد رو به یلدا کرد و گفت راستی
یلدا تو رو خدا بگو ببینم آخه آدم قحط بود که عاشق این پسر بد اخلاق شدی؟
یلدا جواب داد شهاب اصلا بد اخلاق نیست. خیلی هم خوش اخلاقه.
نرگس گفت به نظر من هم پسر خوبیه.
فرناز گفت پس این مسخره بازیها که اینهمه بهت امر ونهی میکنه چه میدونم...دستمال میده که روژت رو
پاک کنی برای چیه؟
نرگس گفت به نظر من که به خاطر خوب بودنشه و یلدا براش مهمه.
فرناز گفت برو بابا...
یلدا گفت باباجون اون تحت تعلیم و تربیت حاج رضا بزرگ شده و بعضی چیزها توی ذاتشه که خب متاسفانه
شاید به دوست داشتن من هم ربط نداشته باشه.
فرناز گفت که ربط هم نداره.
نرگس گفت ولی بنظر من بعید میاد . من میگم اگر بی اهمیت باشه...اصلامتوجه هیچ کدوم از تغییراتش نمیشه.
یلدا لبخندی رضایت بخش روی لبهای خود حس کرد و دستی به گیس بافته اش کشید و باز خندید.
نرگس گفت چیه؟ سر جاش بود؟
صدای بسته شدن در ورودی حیاط بزرگ خانه ی فرناز آنها را به خود آورد. ساسان با یک بغل کتاب به
درون آمد و با دیدن دخترها که در بالکن بودند با متانت سلام و علیک کرد و خطاب به فرناز گفت جای بهتری
برای پذیرایی پیدا نکردی؟اینجوری سرما میخورید.
فرناز در ادامه گفت آره بچه ها دیگه سرد شده پاشین بریم تو.
نرگس گفت از اول هم سرد بود تو مارو آوردی اینجا و ریز ریز خندید.
بعد از خوردن عصرانه و توی سر و کله ی هم زدن و صحبتهای جدید و شوخی بالاخره وقت رفتن رسید.
نرگس و یلدا با هم به راه افتادند . آنها وقتی تنها بودند جدی تر صحبت میکردند و یلدا از احساساتی که مدام
درگیرشان بود بیشتر حرف میزد.
نرگس پرسید راستی یلدا شهاب از مسافرتش هیچی نگفت؟
نه هیچ چیز.
یعنی در مورد میترا و این که اون رو همراهش برده هم چیزی نگفت؟
یلدا پوزخندی زد و گفت نه اصلا.
چرا خودت نمیپرسی؟
فکر میکنی به چی میرسم؟ به یک مشت چرندیات که میدونم فقط ناامیدم میکنه. میدونم جوابی که بهم بده دوباره
خواب و خوراک رو ازم میگیره. من هم میترسم و هیچ چیز نمیپرسم. میدونی نرگس گاهی ندونستن بهتر از
دونستنه.
آره اما بالاخره که چی؟ یلدا با خودت رو راست باش و سعی نکن خودت رو گول بزنی. سعی کن بفهمی قصد
نهایی اون چیه. یلدا تو اینطوری تمام موقعیتهای خوب رو از دست میدی. شاید اگر چشمات رو باز کنی و
بجز شهاب آدمهای دیگه رو هم ببینی بتونی خوشبختی ات رو تضمین کنی.
یلدا که از این صحبتها کمی ترسیده بود و دوباره دنیای خیالات و رویاها را بیرنگ میدید ناخواسته مضطرب
شد و گفت نرگس بنظر تو چه کاری از دست من ساخته است؟بجز انتظار کشیدن.
چرا باهاش حرف نمیزنی؟
آخه چی بگم؟
همه چیز رو.
یلدا زهر خندی زد و گفت یعنی بگم دوستش دارم؟
چه اشکالی داره . اینطوری همه چیز روشن میشه نرگس تو متوجه نیستی . من نمیتونم حرف دلم رو به اون بزنم و انتظار داشته باشم اون همون جوری که من میخوام
عمل بکنه. تو نمیدونی اون چقدر مغروره.
چرا اون باید جوری که تو میخوای عمل کنه؟ اون در واقع کاری رو میکنه که باید بکنه. تو میگی شهاب مغروره؟ تو که مغرور تری.
اونقدر مغروری که به گفته ی خودت چند بار به زبانهای مختلف ازت پرسیده چیکار میخوای بکنی. کسی توی
زندگیت هست یا نه؟ خب عزیز من وقتی خودت از جواب درست دادن طفره میری دیگه از اون چه انتظاری داری؟
ببینم میخوای شهاب رو دو دستی تقدیم میترا کنی؟ میخوای برای اینکه خودت رو نشکونی همینطور فیلم بازی کنی
و به روی خودت نیاری که داره وقتت تموم میشه؟
چهره ی متفکر یلدا که  در هم بود به سفیدی گرایید و گفت به خدا نرگس تموم این چیزهایی رو که تو میگی خودم
بهشون فکر میکنم . خیلی وقتها به خودم میگم بهتره کاری بکنم تا شهاب رو از دست ندم. اما وقتی میبینمش
چنان به لرزه و تته پته میافتم .چنان نفسم قطع و وصل میشه و صدای قلبم رو میشنوم که به خدا همه چیز رو
فراموش میکنم. نرگس اگه اون به من مستقیما بگه که من رو نمیخواد به خدا داغون میشم.
یعنی واقعا نمیتونم حتی توی ذهنم تصور کنم که چه اتفاقی ممکنه بیافته. نرگس اگه واقعا بعد از سه ماه مجبور بشم
به خونه ی حاج رضا برگردم از غصه دیوونه میشم و میمیرم.
نرگس خیلی جدی گفت حرف بیخود نزن. اگر قراره از غصه بمیری پس بهتره قبلش یک کاری بکنی.
تو هر طور شده باید تکلیفت رو بدونی. یلدا. حتی اگر به قیمت شکسته شدن و از بین رفتن غرورت هم تموم بشه.
باید از هدف شهاب آگاه باشی. ببین یلدا سهیل روز آخر امتحانا جلوی فرناز رو گرفته و ازش در مورد تو سوال کرده
و گفته که میخواد زوتر تکلیف خودش رو بدونه.
یلدا متعجب چشم به نرگس دوخت و گفت جدی میگی؟ پس چرا تا حالا چیزی به من نگفتین.؟
برای اینکه همون روز شهاب اومد و ما هم به کلی هیجانزده بودیم. حالا برای چی؟ نمیدونم. یادمون رفت بهت بگیم.
حالا چی پرسیده. چی گفته؟
گفته چرا یلدا از من فرار میکنه؟ چرا حاضر نیست با من دو کلام حرف بزنه؟
هر وقت به سراغش میرم یک بهانه ای میاره. بعد هم در مورد اون روزی که توی کلاس گریه ات گرفت پرسیده
که چی شده . خلاصه بهت مشکوکه.
بره به جهنم.
یلدا به خدا داری اشتباه میکنی. تو الان دو تا آدم خوب و آینده دار رو داری بخاطر تخیلات و عشق یکطرفه
از دست میدی.
نرگس تو هم خوب بلدی آب پاکی رو روی دست آدم بریزی. پس صبح چی میگفتی که شهاب هم به من
علاقه داره و از این چرندیات.
اونها رو میگم که دل تو رو خوش کنم. چه میدونم. و خندید.
خب حالا منظورت از دو تا آدم خوب کیه؟> یعنی دومیش.
دومیش برادر فرناز.
ساسان؟
آره.
یلدا با کنجکاوی پرسید . از خودت در آوردی؟
وا مگه مریضم. دختر؟ فرناز گفت.
جدیدا خیلی سری و مخفی کار میکنید. جریان چیه؟ پس چرا فرناز چیزی نگفت؟
فرناز تازه متوجه شده . مثل اینکه مامانش یک چیزایی بهش گفته. از رفتارهای ساسان متوجه علاقه ی
اون شده و از فرناز خواسته با تو صحبت کنه اما فرناز زیر بار نرفته و میگفت از خدام بود که یلدا زن ساسان
بشه اما حالا که میدونم یلدا عاشق شهابه دیگه چیزی بهش نمیگم. برای ساسان هم بالاخره یک فکری میکنیم.
خب بنظر منم هر کی عروس خانواده فرناز اینا بشه و


مطالب مشابه :


دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ

رمان رمان ♥ - دانلود اهنگ dance again رمان آبی به رنگ احساس من رمان سیندرلا به سبک امروزی.




ازدواج اجباری-قسمت اخر

رمان ازدواج به سبک رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک




رمان همخونه

رمان ازدواج به سبک رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک




رمان ازدواج اجباری

رمان ازدواج به سبک رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک




رمان ازدواج به سبک اجباری 4

رمان ♥ - رمان ازدواج به سبک اجباری 4 رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک




رمان پرشان2

رمان ازدواج به سبک رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک




رمان ببار بارون53

رمان ازدواج به سبک رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک




رمان شيريني شيدايي 5

رمان ازدواج به سبک رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک




برچسب :