رمان سوگلی سال های پیری

رمان سوگلی سال های پیری

فصل 1

 

چشمامو گرد کردم و به صورت مامان زل زدم و با صداي بلند گفتم:
- ن... مي.... خوام. همه اش سه بخشه. مي فهميد مادرِ من؟ دارم فارسي حرف ميزنم.
مامان با حرص گفت:
-آخه چرا؟ تو يک دليل منطقي بيار. ما هم مي گيم چشم.
کلافه پوفي کردم:
- بعد از اين همه حرف زدن و دليل آوردن? هنوز ميگين ليلي زنه يا مرد؟
مامان دست هاشو به کمرش زد:
-والا? تو فقط يک دليل آوردي که من و بابات قبول نکرديم چون غير منطقي بود. پسر مردم چه عيبي داره؟ خوش قد و بالا نيست که هست. تحصيل کرده نيست که هست. خانواده دار نيست که هست. پولدار نيست که هست. از همه مهمتر با اين ادا اصولهاي تو چند ماهه که پا پس نکشيده.
لب هامو جلو دادم و گفتم:
- اينو يادتون رفت بگيد پير نيست که هست.
صداي عصبيش رو ول کرد:
- سي و هفت سال کجاش پيره؟ والا تو هم همچين دختر بچه نيستي! بيست و چهار سالته.
باز هم کلافه پوف کردم:
- همش سيزده سال اختلاف سنِ ناقابل! .... اون هم چه عدد نحسي.
مامان دست هاشو توي هوا تکون داد:
- لا اله الا ا... از دست دليلهاي بي منطق اين دختره.
قري به گردنم دادم:
- در هر صورت دوست ندارم که اختلاف سنيم با شوهرم زياد باشه. شما که نمي خواي باهاش زندگي کني! من بايد با عقايد عهد قجريش کنار بيام.
مامان با چشم هاي درشت شده گفت:
- يکي ندونه فکر مي کنه اون از زمان ناصرالدين شاه اومده تو رو بگيره. سيزده سال اختلاف سن که زياد نيست. من از بابات يازده سال کوچکترم تو براي دو سال ناقابل داري ادا درمياري.
با ابروهاي بالا رفته گفتم:
- زمان شما فرق مي کرد مادر من، الان قرن اتمه و اينترنت. اختلاف فکري بين نسل ها خيلي زياد شده. الان فاصله پنج ساله بين خواهرو برادرها از نظر اختلاف فکري يک قرن حساب ميشه. مامان با عصبانيت غريد:
- همين اينترنت و فِس توکه که شما ها رو بدبخت کرده. قبلنا يکي ميومد خواستگاري، دختره وقتي پدر و مادرش تاييد ميکردن مي گفت چشم. حالا همه دوست دارن اول عاشق بشن. شوهراشون کلاس هاي بدن سازي رفته باشه و هزار تا بهانه و کوفت و زهر مار ديگه.
از اينکه مامان فيس بوکو اشتباهي گفته بود پخي زدم زير خنده. تو دلم گفتم:
- قربون دلت ساده ات بشم مامان جان? که هنوز تو پنجاه سال پيش زندگي ميکني.
مامان با ديدن خنده ي من سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- بايدم بخندي يه الف بچه دو تا خانواده رو منتر خودش کرده و ميخنده.
با ذوق از اين که دست آويزي براي شونه خالي کردن پيدا کرده بود گفتم:
- آي قربون دهنت مادر من. خودت گفتي يه الف بچه. اصلا ميدوني چيه؟ من نميخوام ازدواج کنم. ميخوام فوقمو که گرفتم? دکتري شرکت کنم.
حالا اينم بهونه م بود ها! اصلا آدمي نبودم که بخوام مخمو واسه قبول شدن در آزمون دکتري خالي کنم. اونم چه رشته اي؟ فيزيک!! خدا ميدونه که اگه حساب لج و لجبازي با دختر عموم که فوق ليسانس شيمي ميخونه نبود، فوق هم شرکت نميکردم. اصلا منو چه به درس خوندن!!
خدا رو شکر که چند روز قبل زن عمو زنگ زد که طبق معمول دل مامان ساده منو بجزونه گفت که کوثر حامله شده که اونم چه حاملگي اي که بيا نپرس که روزي يک سرم به دستشه. والا عق زدنهاي حاملگي هم شده کلاس تو خانواده ما!!! واسه همين از دانشکده انصراف داد. به قول زن عمو فوق ليسانس تو شوهر داري گرفته. ايــــشــش حالم به هم خورد.
همين حرفهاي خاله زنکي و چشم و هم چشمي هاست که منو بدبخت کرده. تا همين جاشم از ترس مامان و بابام درسمو ول نکردم.
صداي مامان منو از فکر بيرون آورد:
- تو غلط مي کني! مگه به حرف توئه. نميدوني يا خودتو به نفهمي زدي؟ تا حالاش هم من و بابات جلوي حرف فاميل ايستاديم. نمي شنوي پشت سرت هزار جورحرف ميزنن؟ هي ميگن چرا حورا تا حالا عروس نشده؟ از نظر ادامه تحصيل هم که اون مادر مرده حرفي نداره. فوق ليسانسو که داري ميخوني. عرضه داشتي دکتراتو خونه شوهرت ميگيري. اون بيچاره هم که گوشش جلوي دهن توست که بگه چشم.
و با ناراحتي ادامه داد:
- به فکر اين هم باش که خواهرت خواستگار داره. تا کي ما مي تونيم به خاطر دليل هاي من در آوردي تو خواستگارشو سر بدوونيم. مامانش ديروز زنگ زد و خيلي جدي گفت که ميخوان براي مراسم نامزدي بيان صحبت کنن که من باز يک بهونه الکي در آوردم.
با دلخوري گفتم:
- ازدواج من چه ربطي به حسنا داره. شايد من اصلا نخوام ازدواج کنم!
مامان با صداي بلندي گفت:
- همينمون مونده که پشت سرمون بگن حتما دختر بزرگشون ايرادي داشته که کوچيکه رو زودتر عروس کردن!
با تعجب و کلافگي گفتم:
- واي از دست حرف هاي شما. بابا ! من از اون خراب شده دو روز اومدم اينجا که شماها رو ببينم تا دلم باز شه ? هي خط خطيش ميکني اعصابمو. اونجا از دست اون راحتي ندارم. اينجا هم از دست شما. اون از نگاه هاي خيره اش تو دانشگاه که روزي صد بار سر کلاسش ذوب ميشدم.
و با يادآوري کار هفته پيشش دندون هامو به هم فشردم:
- مرتيکه هفته پيش يک سبد گل ميخک سفيد برام در خوابگاه فرستاده، روش هم يک کارت چسبونده که عزيزم عيدت مبارک. تقديم با عشق. کلي پيش بچه ها خجالت کشيدم. بهم گير دادن که اين کيه و چيه؟ نوشين هم از اون روز باهام سرسنگين شده.
مامان لبش رو گاز گرفت و با اخم گفت:
- اولا مرتيکه نه و آقاي دکترطاهر مفاخري. دوما دستش درد نکنه. لياقت نداري کسي بهت احترام بذاره! سوما دليلي نداره نوشين از دستت ناراحت بشه مگر طلب باباشو داره؟ دوست نداشتي به داداشش جواب بله بدي. داداششم که حالا نامزد داره. اين ادا اصولها يعني چي؟
با خونسردي ظاهري گفتم:
- در هر صورت من جوابم به اين آقا نه است. خودتون به بابا بگيد.
مامان هم با تبعيت از من با خونسردي گفت:
- ولي پدرت براي فردا شب بهشون اجازه داده که بيان واسه خواستگاري.
با چشم هاي گرد شده گفتم:
- نه!! مگه دوره قاجاره که دخترو به زور شوهر ميدين؟
مامان نگاهشو ازم گرفت و در حالي که خودش رو مشغول نشون مي داد گفت:
- وقتي دختر خيرو صلاح خودشو نميفهمه بايد به زور شوهرش داد.
سعي کردم به اعصابم مسلط باشم و با صداي آروم تري ادامه دادم:
- اين خيلي خواسته زياديه که مي خوام مثل سميه تفاوت سنيم از شوهرم حداکثر 3 سال باشه.
مامان ابروهاش و تو هم کشيد و گفت:
- فکر ميکني سميه خيلي خوشبخته؟ پونزده ساله که عروسم شده ولي انگار سي ساله داره شوهر داري ميکنه! کم سختي کشيد؟ اون از بچه بازي هاي داداشت اوايل ازدواج؛ اون از بيکاري و نداريش که اگه بابات زير بالو پرش رو نمي گرفت خدا ميدونست چي به سر زن و بچه اش ميومد. اون هم اگه به حرف ما گوش ميداد و دنبال عشق و عاشقي نميرفت الان واسه خودش مثل طاهر يک استاد دانشگاه بود.
با سرتقي گفتم:
- من فردا برميگردم تهران. خير سرم اومدم استراحت کنم و درسهاي عقب افتادمو بخونم. يک هفته گذشته هيچي نخوندم.
مامان برام دور برداشت:
- تو بيجا ميکني! ميخواي همين يک ذره آبروي موندمون جلوي خونواده مفاخري از بين بره. ايکاش به جاي اينکه فوق ليسانس فيزيک ميخوندي يه درسي ميخوندي که يه جو عقل تو سرت رشد ميکرد.
با اخم نگاهم رو گرفتم و مامان با تهديد ادامه داد:
- ببين حورا بابات گفته باهات اتمام حجت کنم. اين دفعه ديگه شوخي بردار نيست. طاهرو خانوادشو چند ساله که ميشناسيم.......
پا برهنه پريدم تو حرف مامان و گفتم:
- خدا خيرت بده . پس ميدوني که اون زمان که من هنوز تو دهنم پستونک بود و واسه ده سي سي شير گاو تو شيشه? عربده ميکشيدم? طاهر خان مشغول نامه نگاري و دل و قلوه دادن با پري خانم دختر عمه جونش بود.
مامان در حاليکه کفگيرو تو دستش تکون ميداد گفت:
- همه پسرها تويک دوره سني جووني و خامي ميکنن. همچين ميگي دل و قلوه که يکي ندونه فکر ميکنه زن عقديش بوده! خوبه که هزار بار حسين جريانشو گفته که هنوز جوهر نامه پري به طاهر خشک نشده بوده که باباش ميفهمه و اونوبه عقد پسر عموش در مياره. پسرها همشون يک دوره اي بي عقل ميشن ولي امان از روزي که عاشق و سينه چاک کسي بشن.
و در ادامه گفت:
- همين خان داداش خودت. داداش حسين جانتونو ميگم که لي لي به لالات ميذاره. کم دوست دختر داشت و چشمش دنبال دخترها دو دو ميزد؟ ولي از زمانيکه سميه رو ديدو عاشق شد انگار هزار تا کاسه آب توبه رو سرش ريختن. اگه تو سرش هم ميزدن چشم به نامحرم نمي انداخت.
من که در مقابل دفاعيه مامان تيرم به سنگ خورده بود با کولي گري ادامه دادم:
- اون به کنار. معلوم نيست چند سال خارج از کشور چه غلطي ميکرده؟ مي ناب و لب داغ و زن چاق...
مامان بهم توپيد:
- ساکت شو دختره بي حيا. رفتي تهران درس بخوني يا اين اراجيفو ياد بگيري؟ راست ميگن دختر نبايد خيلي با سواد بشه. پاشوکه الان بابات مياد و من هنوز نهار درست نکردم. حاضر شو سميه مياد دنبالت با هم برين بازار يک دست کت و شلوار خوشگل واسه خودت بگير که فردا طاهر و خانوادش ميان اينجا که صحبتهاي نهايي رو بکنن. خود طاهر هم گفته ميخواد خصوصي با خودت صحبت کنه. اگه هم حرفي داري به خودش بزن.
و با لحن مهربون تري ادامه داد:
- پاشو دختر گلم به خاطر آبروي بابات لجبازي نکن. خدا رو خوش نمياد ازروزي که تو پاتو کردي تو يک کفش و گفتي نه? قلبش دوباره درد ميکنه.
با ابروهاي بالا رفته نگاهش کردم و گفتم:
- شما هم خوب اسلحه اي گير آورديد! تا يه چيزي برخلاف ميلتون ميشه ميگيد قلب بابا درد گرفته. بابا جان اگه يک کم رژيمشون رو رعايت کنن? سيگار هم نکشن اوضاع قلبشون از من شما هم بهتر ميشه.
مهربونيش با اين حرفم ته کشيد و گفت:
- زبون که نيست! نيش عقربه. نميدونم به کي رفتي که تا اين حد زبونت درازه؟ زبونت به طول ديوار چينه. ماشالله عين علف هرز هر روز بلندتر هم ميشه.
در حاليکه ميخنديدم و ميگفتم زبونم به عمه نداشتم رفته از آشپزخونه بيرون اومدم.
خدايي که من و مامان نشده يکبار باهم حرف بزنيم تو يک جمله باهم تفاهم داشته باشيم. نميدونم اينکه ميگم دوست دارم اختلاف سنيم با شوهرم کم باشه را چرا قبول نمي کنن؟ بابا به کي داد بزنم بگم من دوست دارم شوهرم کم سن و سال باشه مثل خودم.
با زحمت همديگه زندگيمون رو بسازيم. پولامونو قرون قرون جمع کنيم و باهم مايحتاجمون رو فراهم کنيم نه اينکه زن يکي مثل طاهر بشم و منو سوار يک ماشيني بکنه و بگه اين ماشينمونه و يا به يک خونه اي ببره که سليقه ام در خريدش و وسايلهاي داخلش نقش نداشته باشه و بگه خانمي اين هم خونمون. و من اصلا نميدونم پولاش از کجا اومده؟
خدا ميدونه چقدر حظ کردم زمانيکه سميه و حسين رو ديدم که باهم نقشه ساخت خونشونو تو اون زميني که بابا روز پاگشا به سميه داده بود? ميکشيدن. حالا درسته که خونشون خيلي بزرگ نيست و مثل خونه ما بالا شهر نيست ولي وقتي سميه ميگه اين خونه عشقِ منو حسينه? يک دنيا حسرت تو چشمام ميشينه که چرا مامان و بابا حرف منو نميفهمند.
درسته که ماشين طاهر سانتافه ست و ماشين داداشم پرايد. درسته آپارتماني که طاهر پيش خريد کرده تو بهترين جاي مشهده و خوونه داداش يک کم دورتر از مرکز شهره. ولي به خدا من اون پرايدي رو که با کلي قرض و قوله خريده بشه . اون خونه اي که دور و برش هنوز زمين خالي باشه ترجيح ميدم به اين سانتافه که فقط بايد به عنوان ماشين همسرم قبولش کنم يا خونه اي که خودم هيچ نقشي تو تهيه اش نداشته باشم.
وقتي ميبينم سميه و حسين آخر ماه حقوقشونو دسته بندي ميکنن و روي هردسته يک کاغذ ميچسبونند و مورد مصرفشو مي نويسند ته دلم از اين يکرنگي و باهم بودن داداشم و خانمش غنج ميره.
حالا درسته که سميه به من ميگه تو ديوونه اي و پريچهر دوست صميمي دوران دبيرستانم ميگه تو خلي و حسنا خواهرم ميگه تو کم داري ولي به خدا عاشق اين هستم که زندگيمو از صفر شروع کنم و خودم و همسرم خشت خشت خونه مون رو بسازيم. اينطوريه که عشق بين من او لا به لاي اون آجرها قرار ميگيره و با سيمانهاي بين آجرها يکي ميشه. سفت ميشه و سخت ميشه و ديگه نميتوني پاي بست اين عشق و ويرون کني.
از همه مهمتر اختلاف سنيشه. سيزده سال اختلاف سني يعني تفاوت فکري و عقيدتي در حد يک نسل. اون جوونيشو کرده. حالا که از الواتي و دله بازي خسته شده دنبال يک زندگي راحت ميگرده که پاهاشو دراز کنه بگه آخي چقدر خسته شدم.
اينقدر غيضم گرفت که چند وقت پيش به داداش حسين گفت دوست دارم در کنار همسرم يک زندگي آرام و مملو از آرامش داشته باشم. آهاي ايها الناس من دوست دارم جووني کنم. زندگيم پر از هيجان و شور و نشاط باشه. نميخوام زن اين فسيل بشم.
آي چقدر حال ميکنم وقتي سهيل و رکسانا رو ميبينم که باهم به کلاس ميان و با هم ميرن و يا روزهاي قبل از امتحان رو نيمکت تو دانشکده واسه هم درسها رو توضيح ميدن.
بابا من دوست دارم زن يکي بشم که مثل خودم باشه. جوون? شاد? سرحال و پر انرژي. حال نميکنم که پز بدم ماشين شوهرم اِله و خونمون بِِله و شغلش جيمبِِله. من با عروسي با اين آقاي به ظاهر همه چيز تموم انگيزمو واسه ادامه زندگي از دست ميدم. اون از همه نظر کامله. هيچي کم نداره که دنبالش باشه. خدايا اين حرفامو به کي بگم که درکم کنه؟
واي بس با اطرافيان در مورد خواسته ام کلنجار رفتم که دچار فقر مغزي شدم.
مي دونستم که نميشه رو حرف بابا حرف زد. تو خونه ما اول پدرم تصميم گيرنده بود بعد داداش حسين. زماني که پدرم حرفي رو ميزد بايد بي برو برگرد? اجرا ميشد. آخه شيوه زندگي ما مرد سالاري بود.
***
نميدونم اين ذليل مرده چطوري يهو بعد از يازده سال سرو کله اش پيدا شد.
همه چي از مجلس تولد بيست و چهار سالگي من شروع شد.درست يک سال پيش. دقيقا از همون روز که با حسنا داشتيم مامان و راضي ميکرديم که واسه من تولد بگيره….
محکم گفتم:
- مامان من امسال تولد ميگيرم
- مگه بچه شدي دختر؟ تولد مال بچه هاست نه تو که بيست و چهار سالته.
ابرو در هم کشيدم:
- اتفاقا تولد مال بزرگاست که دوستاشون رو دعوت کنند نه بچه ها که بزرگترها بيان تولد. بعدش هم دست بزنن بگن مجلس بزرگونه انشالله مبارکش باد. دوست دارم الان که تازه ليسانسمو گرفتم? يه خاطره خوش با همکلاسي هام داشته باشم.
حسنا با نيش تا بنا گوش در رفته تاييدم کرد:
- دمت آتيش خواهري. منم چند تا از دوستامو دعوت ميکنم.خدا رو چه ديدي شايد هم يکي ازهمکلاسيهاي حورا رو ديديم يک فرجي شد بخت ماهم باز بشه.
با مسخرگي چشم درشت کردم:
- والا حيا هم خوب چيزيه واسه دختر? ما سال اول دانشگاه دست راست و چپمونو از هم تشخيص نمي داديم اونوقت آبجي خانم ما داره دنبال شوهر ميگرده!
حسنا:
- اون از بي عرضگي خودت بود.
ابروهام و بالا بردم و خونسرد گفتم:
- مجلس زنونه است. دلتو واسه پسرهاي کلاس ما صابون نزن.
و حسنا خونسرد تر از من جواب داد:
- حالا شايد ديدي يکي از اون خانومهاي همکلاسيت داداش داشت.
رو به مامان صدام و بالا بردم:
- مامان يه چي به اين بگو ها!!!! خيلي پررو شده.
مامان کلافه گفت:
- بس کنيد باز يه دقيقه کنار هم بوديد? عين سگ و گربه به جون هم افتاديد؟
قيافه ام و مظلوم کردم:
- حالا ماماني جونم. قربونت بشم ميذاري تولد بگيرم؟
چشم هاش رو چرخوند:
- بايد فکرامو بکنم.
لب هام و جمع کردم:
- دختر که نميخواي شوهر بدي؟ چند تا از دوستامو ميخوام تولد دعوت کنم.
حسناي خاک بر سر هم خواست مثلا طر ف من باشه:
- مامان بذار ديگه. نميگي يکماه ديگه داره ميره تهران ديگه نميبينيش و دلت واسش تنگ ميشه و هي ميگي کاش آخرين آرزوي بچمو برآورده ميکرد.
من با چشم هاي گرد شده رو به حسنا گفتم:
- مگه ميخوام برم بميرم؟
حسنا:
- کار خدا رو چي ديدي. يکوقت ديدي مردي و من شدم تکدونه. کلي هم ناز خز پيدا کردم.
آنچنان با کف دست محکم زدم پس سر حسنا که دادش بلند شد. و گفتم:
- اينم واسه اينکه احترام بزرگترو داشته باشي.
مامان با صداي بلند:
- امان از دست شما دوتا. يک دقيقه دندون به جيگر بگيريد.
مامان چند لحظه به صورت من و حسنا نگاه کرد و هي نگاهشو بين ما دو تا ميچرخوند . ما دوتا هم که پررو بهش خيره شده بوديم.
مامان:
- ولي چند تا شرط داره.
من با ذوق گفتم:
- قبول.هرچي شما بگيد.
مامان با سياست گفت:
- اولا خيلي مهموني رو شلوغ نکنيد. دوما فقط بايد خانمها دعوت بشن. سوما دو روز ديگه حسنا نگه واسه حورا تولد گرفتيد منم ميخوام.
حسنا پا به زمين کوبيد:
- مامان چقدر لوسيد. وقتي ميگم سر راهيم منو دعوا ميکنيد. حالا چي ميشه واسه منم تولد بگيريد؟
مامان با تحکم گفت:
- همين که گفتم.
من دست به سينه به سمت حسنا چرخيدم:
- پس حسنا خانم ?تو سنگ خودتو به سينه ميزدي. حالا اشکال نداره. تو هم چند تا دوستاتو دعوت کن حسرت به دل نموني.
بلاخره بعد از کلي کَل کَل و التماس و خواهش ? مامان رضايت داد تولد بگيرم. حسنا هم قرار شد پنج- شش تا از دوستاي صميميشو دعوت کنه.
چون شب قبل از تولد با سميه و حسنا همه چي رو آماده کرده بوديم روز بعد کار زيادي نداشتيم.
مثل بچه ها تموم خونه رو شرشره و فرفره! زده بوديم. مسخره بازي هاي حسنا هم که تمومي نداشت. با کاغذ رنگي قرمز يک قلب درست کرده بود که با ماژيک توش نوشته بود:
"حورا زشته تولدت مبارک. انشالله کادوها کوفتت بشه".
بعد اونو به پرده سراسري هال زد که درست روبروي در بود.
ظرف ها پر بود از پفک و چيپس و پاستيل. مامان هرکار کرد نتونست حريف منو حسنا بشه تا مجلس رو کمي رسمي تر برگذار کنيم.
کلي بادبادک به سقف آويزون کرده بوديم که اسم مهمون ها رو روش نوشته بوديم.
يک آدم بادکنکي بزرگ هم خريده بوديم و گوشه سالن گذاشته بوديم.
بعد از نهار منو حسنا رفتيم آرايشگاه و هردو موهامونو مثل دوقلوهاي افسانه اي کپ گرد زديم. من و حسنا فقط 2 سال اختلاف سن داشتيم. هرچند که گاهي بد تو پر هم ميزديم ولي هميشه هواي همو داشتيم و تمام دردو دلامون پيش هم بود .
از نظر قيافه خيلي شبيه هم بوديم البته رنگ موها و چشمهاو پوستم کمي تيره تر از حسنا ولي قدم کمي بلندتر بود به خاطر همين حسنا هميشه جذاب ترو زيباتر از من در مجلس ظاهر ميشد. وقتي به خونه اومديم مامان کلي هردوتامونو دعوا کرد که چرا موهامونو کوتاه کرديم و تا اين حد آرايش کرديم و ابروهامونو باريک کرديم. خلاصه قبل از مجلس حسابي حالمونو گرفت ولي ما که از رو نرفتيم!!!! دريغ از اينکه کمي رژ لبامون رو پاک کنيم يا با مداد ابرو کمي ابروهامون رو پر کنيم.
داداش حسين چهارده سال از ما بزرگتر بود. مامان ميگفت بين من و حسين دوتا بچه ديگه به دنيا اومدن که به علت تشنج و بيماري ذات الريه قبل از يک سالگي فوت کرده بودند.
با اومدن دوستامون جو خونه حسابي عوض شد. حسنا صداي موسيقي رو حسابي بلند کرده بود و با دوستاش اون وسط خودشونو ميخوردن. آدمو سگ بگيره ولي جو نگيره.
به سوگند دختر داداشم که دوازده سال داشت سفارش کرده بوديم مواظب باشه کسي صداي دستگاه پخشو کم نکنه. خدا رو شکر که خونمون ويلايي بود. اگه تو آپارتمان بوديم بدون شک روزبعد از تولد همسايه ها ما رو با اسباب و اثاثيمون پرت ميکردن تو خيابون!!
پريچهر با دختر عمه اش محيا با هم اومده بودند و کلي هم عذر خواهي کرد که محيا رو بدون دعوت آورده . وقتي حسنا به طرف پريچهر اومد و احوال پرسي کرد محيا رو به من پرسيد:
- حوراء جون خواهرتونه؟
لبخندي روي لب نشوندم:
- آره محيا جون. خواهر ورپريدمه.
محيا:
- مشخصه که خيلي شيطونه
با ابروهاي بالا رفته پرسيدم:
- از کجا فهميدي؟
با اشاره به موهاي حسنا گفت:
- از اينجا که موها و ابروهاشو مثل تو درست کرده.
قهقهه اي زدم و گفتم:
- چکار کنيم. خوشگل که باشي همه ازت تقليد ميکنند ديگه.
حسنا با چشم هاي ريز شده به من و محيا نگاه مي کرد، و محيا ادامه داد:
- ولي خواهرتم که خيلي نازه.
پريچهر سريع خودش و انداخت وسط:
- چه عجب يکي رو پسنديدي؟ ميگم اين خواهر دوست ما هم بد نيست واسه آق داداشتون ها!
منو ميگي يک اخمي به پريچهر کردم و يک نگاه به حسنا اصلا دريغ از اينکه اين دختره از خجالت صورتي بشه چه برسه به سرخ و سفيد.
محيا با لب هاي آويزون گفت:
- اي بابا! ميلاد اونقدر سختگيره که هممون رو رواني کرده. به خدا اگه بگم صد جا واسش خواستگاري رفتيمو نپسنديده دروغ نگفتم.
صورتم در هم رفت:
- وا! مگه چطور زني ميخواد؟
محيا شونه هاش و بالا انداخت:
- نمي دونم به خدا! ميگه بايد به دلم بشينه.
من که حالا کمي کنجکاو شده بودم پرسيدم:
- حالا اين آقاي مشکل پسند چه کاره هست که هيچکي به دلش نمي شينه؟
محيا با لبخند گفت:
- پزشک عموميه. تازه درسش تموم شده و الان بيمارستان ارتش شهرستان طرح ميگذرونه.
من هم لبخندي زدم و گفتم:
- انشالله به همين زودي ها دلش يه جا گير مي کنه.
محيا بعد از تشکر از من رو به حسنا کرد و گفت:
-راستي اسم شما رو نپرسيدم.
از طرز سوال کردنش فهميدم از حسنا خوشش اومده.
حسناي خير نديده هم براي در آوردن لج من لبخندي مثلا از روي شرم زد:
- اسمم حسناست
محيا با نگاهي مشتاق:
- دانشجو هستي؟
- بله. دانشجوي داروسازي هستم.
من که خون خونم و مي خورد رو به پريچهر با لبخندي مصنوعي گفتم:
- پريچهر جان محيا جون و سرپا نگه ندار. بفرماييد بشينيد.
امان از اين حسناي تير به جيگر. اگه بگم تا آخر شب ده بار از محيا پذيرايي کرد کم گفتم.
بچه ها حسابي اونشب ترکوندند. بعد از چند تا امتحان نفسگير و اتمام دوره ليسانس مهموني کوچيک من حکم جشن دو هزار و پونصد ساله شاهنشاهي رو واسشون داشت. مثل وحشيها پريدن به آدمک عروسکي و اونو ترکوند. دلم خيلي واسش سوخت. ميخواستم آخر تولد بدمش به سوگند تا واسه تولد خودش نگه داره. بي جنبه ها تموم پفک ها و چيپس ها و پاستيل ها رو خوردن.
پريچهر و محيا بلافاصله بعد از شام بلند شدن که برن.
من به رسم ادب تعارف زدم:
- کجا پريچهر؟ کجا محيا جون؟ هنوز که سر شبه.
محيا:
- خيلي ممنون حورا جان. راستش ميلاد اومده دنبالمون. مثل اينکه الان از شهرستان اومده که بابا مجبورش کرده بياد دنبال ما. خسته است بايد بريم. دوست داشتم بيشتر ميمونديم. خيلي خوش گذشت.
من در حالي که با نگاهم به دنبال حسنا مي گشتم با صداي بلند گفتم:
- حسنا جان اون مانتو و شال منو بيار تا محيا جونو بدرقه کنم.
چشمم به حسنا افتاد که سرو مرو گنده شال و کلاه کرده و دم در ايستاده.
حسنا خيلي خونسرد گفت:
- حورا جون من ميرم واسه بدرقه شون. تو به مهمونات برس.
بعدش با چشم و ابرو, لب و لوچه کج بهم حالي کرد زشته مجلس و ترک کنم.
با خودم گفتم اي تف به ذاتت حسنا اگه ببينم امشب حرفت سبز بشه و واسه خودت خواستگار پيدا کني.
حسنا با پريچهر و دختر عمه اش دم درحياط رفت و بعد از بيست دقيقه برگشت من هم سرگرم شلوغ کاري با دوستام شدم.
وقتي حسنا برگشت پرسيدم:
- چرا دير کردي؟
- سرگرم حرف شديم.
من: با کي؟
- وااا! با پريچهرو محيا و ميلاد ديگه!
با چشم هاي گرد شده گفتم:
- جــــانم. چه زود پسر خاله شدي! خجالت نکشي يه وقت اگه بگي آقا ميلاد يا آقاي دکتر!
حالت اوغ زدن گرفت و گفت:
- واه. واه. يه چيز قزميتي بود که آدم حالش بهم ميخورد. يکي نباشه با اون تعريفهاي محيا فکر ميکرد حضرت يوسفه.
از تعريفش خنده ام گرفت و با لبخندي گفتم:
- اين يعني که تو آقا دامادو نپسنديدي نه؟
حسنا با اعتماد به نفس گفت:
- جوک ميگي! من خيلي از اون سرترم. راستي محيا موقع خداحافظي با هام روبوسي کرد? ميلاد هم باهام دست داد.
من با ابروهاي بالا رفته گفتم:
- تو هم دست دادي؟
حسنا:
- مگه چيه؟ نميشد که دستشو تو هوا نگه دارم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- همون بهتر که عروس بشي وگرنه تا تموم شدن درست يک نوه تپل رو دست مامان و بابا ميذاري.
حسنا اخمي کرد و گفت:
- تا حالا کسي بهت نگفته خيلي بيشعوري حورا؟
من خنديدم و گفتم:
- چرا يکي رو ديدم فکر کرد من حسنام. بهم گفت حسنا خيلي بيشعوري.
حسنا که حسابي حرصش در اومده بود زير لب گفت:
- حيف که امشب تولدته. دلم نمياد ضايعت کنم.
و بعد به سمت مهمون ها رفت. بعد از شام هم بقيه مراسم مثل بريدن کيک و نوبت کادو ها بود و قبل از ساعت يازده ش ديگه همه دوست هام رفته بودند. تو هيرو ويري جمع کردن کادوها و ريخت و پاشها بودم که داداش حسين با گفتن ياا... ياا .... به خونه اومد.
سرشو از در هال تو آورد و داد زد:
- سميه جان . سميه. کجايي خانم؟
سميه سرش رو از در آشپزخونه بيرون آورد و جواب داد:
- سلام. حسين? چرا داد ميزني؟ چرا نمياي تو؟
حسين با شيطنت و صداي آرومي گفت:
- به به خانم. باز که خوشگل کردي. فکر دل ما رو نميکني؟
سميه:لبخند خجلي زد و لبش رو به دندون گرفت و بعد گفت:
- حسين حرفتو بزن. کلي کار تو آشپزخونه ريخته.
حسين که همچنان لبخند خبيثش روي لبش بود گفت:
- برو به مامان و دخترها بگو مهمون مرد داريم. طاهر ميخواد حال مامانو بپرسه.
مامان با صداي حسين به هال اومد. و حسين دوباره توضيح داد:
-مامان طاهر که يادته. همکلاسي دانشگام. پسربرادر شوهر فريبا خانم. داشتم ميومدم اينجا سر کوچه ديدمش . اومده بود خونه عموش. چند ساله از خارج برگشته. تعارفش کردم بياد خونه. گفت اگه زحمتي نيست يه سر ميام حال حاج خانومو بپرسم.
مامان مثل اينکه بچه خودش قرار بود به ديدنش بياد يک ذوقي کرد که منو سميه چپ چپ بهش نگاه کرديم.
يه چيزايي از طاهر يادمه. موقعيکه داداش حسين مهندسي برق و قدرت ميخوند من پنج سالم بود. يادمه يکي از دوستاش که يار گرمابه و گلستونش بود گهگاهي ميومد خونمون و باهاش درس ميخوند. بعد از اتمام ليسانس و سربازي، داداش حسين افتاد دنبال سميه و قيد ادامه تحصيلو زد ولي طاهر به آمريکا رفت و حالا مثل اينکه بعد از گرفتن مدرک دکتري در مهندسي برق و قدرت به ايران برگشته. تصويري از چهره اش تو ذهنم نبود. تو فکرو خيال خودم بودم که يکدفعه متوجه شدم طاهر دوست داداشم دم در هال ظاهر شد و پشت سرش داداش حسين. منهم با اون بلوز بي آستين صورتي و دامن تنگ کوتاه بالاي زانو و بي ساپورت با کفشايي که پاشنه اش اندازه قد خودم بود?روبروش ايستادم. نگاهم تو نگاهش افتاد. حس کردم از ديدن من چشماش گشاد شد.
آنچنان بهم زل زده بود که عدسي چشمم داشت از ديدن چشماش ذوب ميشد. شايد براش عجيب بود که تو اين خونه کسي رو با چنين ظاهري ببينه، وگرنه مسلما براي يه آدمي که خارج! رفته عادي بوده.
منهم با چشم دريده بهش نگاه کردم. يکهو صداي سرفه داداش حسين منو به خودش آورد. يک جيغ کوتاه زدم و دويدم تو اتاقم بماند که به خاطر پاشنه پام يک سکندري هم تو هال خوردم ولي تونستم خودمو جمع و جور کنم وگرنه با کله رو سراميک ها پخش ميشدم.
از خجالت گر گرفته بودم . درسته خيلي هارت و پورت ميکردم ولي هميشه حجابمو جلوي نامحرم نگه ميداشتم.
از خجالت و شرم از اتاقم بيرون نيومدم. پنج دقيقه بعد صداي مامانمو شنيدم که ميگفت:
-حورا جان . چند تا چايي بريز و بيار.
زير لبم غر زدم:
- انگار واسم خواستگار اومده که ميگه چاي ببرم. سميه و حسنا کجان که چايي ببرن.
مامان دوباره صدام زد. يک پامو محکم کوبيدم زدم و بلند گفتم:
- اَه.
آنچنان بلند گفتم که احساس کردم صدامو تو هال شنيدن. چون براي چند لحظه سکوت خونه رو فرا گرفت.
زود لباسامو با يک مانتو شلوار عوض کردم و يک شال سبز جيغ سرم کردم و به آشپزخونه رفتم. اثري از سميه و حسنا نبود. چند تا چاي لب سوزو لب دوز ريختم. استکان ها رو توي سيني نقره اي مامان چيدم و با دستي لرزان به هال رفتم. از خجالت سرمو بلند نميکردم. عرقي سرد روي شقيقه هام نشسته و زير لبه شالم روان شده بود. بدجوري کناره صورتم ميخاريد.
با صداي زير و آهستهاي گفتم:
- سلام.
همون طور که سرم پايين بود احساس کردم طاهر جلوي پام بلند شد و گفت:
- سلام. حالتون خوبه؟
چشمم به کفش هاش افتاد. با خودم گفتم:
- پسره ي تازه به دوران رسيده. نميگه ما رو اين فرش ها نماز مي خونيم. با کفش اومده تو!
حسين:
- اين حورا ست. خواهرم.
طاهر خنده بلندي کرد و گفت:
- شوخي نکن حسين! اين همون حورا کوچولوئه . همون دختر بچه که تا کلاس دوم به ک ميگفت ت؟
تو دلم گفتم:
- رو آب بخندي. پسره ي جلف!
حسين موزمار هم خنديد و گفت:
- آره خودشه. ولي الان يه زبوني داره که از صدتا نيش مار بدتره!!
سرمو بلند کردم و بي اختيار گفتم:
- دست شما درد نکنه خان داداش. يکي مثل شما کافيه که جلوي دوست و رفيق سکه يه پولمون کنه.
حسين رو به طاهر خنديد و گفت:
- نگفتم زبونش درازه.
طاهر خنده ديگه اي کرد و گفت:
- ولي زبونش شيرينه.
با اين حرف سرمو به سمت طاهر چرخوندم و يک اخم غليظ مهمون بين ابروهام کردم که باعث شد صداي خنده اش بلند تر بشه.
مامان با لبخندي مصنوعي گفت:
- حورا جان چرا با سيني چاي وسط هال ايستادي. چايي به آقا طاهر تعارف کن.
سيني رو جلوش گرفتم و گفتم بفرماييد. هنوز داشت به من مي خنديد. از خنده اش غيظم گرفته بود. خيلي جدي زير لب آهسته گفتم:
- مي شه بگيد به چي مي خنديد که ما هم بخنديم؟!!
با اين حرف من عين يک بمب منفجر شد. منم سيني چاي رو جلوش گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
ولي مگه مامان ول کن بود. يکسره صدام ميزد" حورا جان? ميوه. حورا جان? شيريني".
منم مثل عروسکهاي کوکي بين آشپزخونه و هال در رفت و آمد بودم خدا رو شکر که کفشامو با يکي از صندل هاي کادو تولدم عوض کردم وگرنه زمين خوردنم حتمي بود. نمي دونم حسنا و سميه و سوگند کدوم گوري رفته بودن؟
مامان صدا زد:
- حورا جان از کيک تولدت واسه آقا طاهر بيار.
اونقدر عصباني بودم که بلند گفتم:
- ايشالله حورا بميره که از دست شما راحت بشه.
احساس کردم يکي به سمت دستشويي رفت و صداشو شنيدم که گفت:
- خدا نکنه. حيف از حورا نيست که بميره!!
سرمو از آشپزخونه بيرون آوردم . کسي نبود. با خودم گفتم جني شدي دختر! صدا توي گوشِت مياد.
يک تکه کيک تو پيشدستي گذاشتم و به هال رفتم. طاهر نبود. از حسين پرسيدم:
-دوستت رفت؟
به سمتي اشاره کرد و گفت:
- رفته دستاشو بشوره.
با خودم گفتم "پس طاهر بود. خدا مرگم! حرفمو شنيد. خاک تو سرت حورا که امشب به اندازه تموم عمرت پيش اين پسره سوتي دادي"
و بعد اداشو تو دلم در آوردم:
- خدا نکنه. حيف از حورا نيست که بميره.
طاهر از دستشويي برگشت. هنوز رو مبل ننشسته بود که چشمش به قلب نصب شده رو پرده افتاد و رو به حسين کرد و گفت :
- حسين اينجا رو ببين چي نوشته.
حسين رو قلبو خوند. در حاليکه ميخنديد سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت:
- ميبيني طاهر جان? مردم هم خواهر دارن ماهم خواهر داريم. اين حورا و حسنا اگه برن خونه شوهر با اين ديوونه بازي هاشون يه جو آبرو واسه ما نمي ذارن.
طاهر با ابروهاي بالا داده گفت:
- ولي خيلي بامزه است. اين هنر ابتکار کي بوده؟
در همون موقع حسنا و به دنبالش سميه و سوگند وارد هال شدن وسوال طاهرو شنيد و با هيجان و بدون توجه به حضور طاهرجواب داد:
-کار من بوده. خوشگله؟ اِاِه. ببخشيد سلام.
نگاه غضبناکم رو به حسنا انداختم و در حالي که با نگاهم براش خط و نشون مي کشيدم، تو دلم گفتم: من ميدونم و تو با اين ابتکار مسخره ات! به وقتش تلافي ميکنم.
طاهر به احترام حسنا بلند شد و گفت:
-عليک سلام.
و دستشو به سمت حسنا دراز کرد که حسنا با خنده گفت:
-ببخشيد من سرما خوردم دست نميدم.
احساس کردم طاهر کمي از اين رفتار حسنا جا خورد و دستشو پايين آورد و خنده بلندي کرد يعني "ناراحت نشدم" و من به اين فکر کردم که " اينکارت يعني که ضايع نشدي ديگه! آره جون عمت!"
سميه و سوگند هم سلام کردن.
داداش حسين در حالي که حسنا رو اشاره مي کرد گفت:
-اين حسنا خانم. همونکه يکبار روت..............
طاهر انگشت اشارش رو خيلي ماهرانه به سمت بينيش برد و داداش حسين ديگه حرفشو ادامه نداد. با خودم گفتم" آها اين قرتي بازيها يعني حسين ادامه نده!!!"
بعد حسين نگاهشو به سميه و سوگند دوخت:
- اين خانم و اين دختر خانم خوشگل هم اهل و عيال بنده هستن.
طاهر به سمت سميه رفت و دستش رو دراز کرد. سميه با سر انگشتان به طاهر دست داد.
و من که همچنان داشتم حرص مي خوردم
تو دلم گفتم اينجا رو با کاليفرنيا عوضي گرفته که به نامحرم دست ميده.
طاهر نگاه پر از شيطنتشو به من انداخت و خطاب به مامان گفت :
-مهري خانم شما با داشتن اين دختر خانمهاي شيطون اصلا پير نميشيد.
مجددا به قلب روي پرده نگاه کرد و گفت:
- حالا حورا خانم کادوها اونقدر ارزش داشت که اينطور مورد تاخت و تاز احساسات جريحه دار شده حسنا خانم قرار گرفتيد؟
همين که دهن باز کردم بگم "قابل شما رو نداشت" و اونو ساکت کنم، سوگند عين قاشق نشسته خودشو وسط انداخت و گفت:
- همش عروسک بود و دمپايي.
دهنم باز موند. حالا صندل هم نه دمپايي!!!!!
نيشگوني از پهلوي سوگند گرفتم که از چشم طاهر دور نمود. ديگه خنده اش تبديل به قهقهه شده بود که بادکنکها رو مي لرزوند.
همه به غير از من به قهقهه هاي طاهر مي خنديدن ولي من دوست داشتم بپرم خرخره ش رو بجوام.
مثل قحطي زده ها تمام ميوه و شيريني و کيکشو خورد. نمي دونم اين بشر رو گرسنه از خونه عموش فرستاده بودن خونه ما؟!!
ساعت از دوازده گذشته بود که آقا طاهر تصميم گرفتن زحمتو کم کنن. موقع خداحافظي به داداش حسين گفت:
- حسين تا حالا به اين اندازه نخنديده بودم.
و بعد رو کرد به من و گفت:
-حورا خانوم تولدتون مبارک. کادوتون هم محفوظه. در اولين فرصت براتون ميارم.
در حالي که سعي داشتم خونسرد جلوه کنم، گفتم:
- ممنون شما لطف داريد. راضي به زحمت نيستم.
خلاصه بعد از کلي تعارف تيکه پاره کردن با مامان و داداش حسين تشريف نحسشون رو بردن و منهم خسته و هلاک به اتاقم رفتم تا لباسامو در بيارم.
حسنا با خيال راحت رو تخت دراز کشيده و بالشش رو هم بغل کرده بود و اس ام اس بازي ميکرد و هي صداي دينگ دينگ کليدهاش اعصابم رو خط خطي مي کرد. از لجم به ساق پاش لگد زدم.
حسنا با دلخوري گفت:
- مگه مرض داري؟
من که هنوز به خاطر متلک هاي طاهر و حسين قاطي بودم بهش توپيدم:
- کدوم گوري بودين با سميه؟
حسنا در حالي که دوباره نگاهش رو به گوشيش دوخته بود گفت:
- زير زمين. داشتيم ترشي و شوري هاي مهموني رو تو دبه ها مي ريختيم.
دندونامو به هم فشردم و گفتم:
- اونوقت چرا خانوادگي رفتيد؟
حسنا بي حوصله جواب داد:
- برق زيرزمين سوخته بود. سميه چراغ قوه رو گرفته بود. سوگند هم که ميدوني به ک... سميه بنده.
و نگاهش رو بالا آورد و گفت:
- حالا سين جيمت واسه چيه؟
من با لب هاي جلو اومده گفتم:
- والا مامان واسه اين دوست عزيز کرده داداش حسين اونقدر منو به آشپزخونه فرستاد که پاهام کش اومد.
چشم هاي حسنا برق زد:
- ولي خيلي خوش تيپه ها! خوش به حال زنش.
من با بي حوصلگي گفتم:
- تو هم که همه چي رو تو تيپ ميبيني!
همين که صداي مامانو شنيديم که مي گفت "دخترا بياين اينا رو جمع و جور کنيد" ? خودمونو زديم به خواب و تا صبح تخت خوابيديم. کي حال داشت بعد از اون همه ورجه وورجه کردن با کفش هاي پاشنه بلند خونه تميز کنه؟! از ترس اينکه مامان بياد حتي فرصت نکردم اتفاقات امشب رو توي دفتر خاطراتم بنويسم و موکولش کردم به فردا.
روز بعد تا ع


مطالب مشابه :


رمان سوگلی سال های پیری

پيش خريد کرده تو بهترين جاي مشهده و خوونه داداش يک کم دورتر از مرکز مانتو و شال منو در




زندگی واقعی 3

نه که با این کفش ها و این مانتو آبروتو تقریبا مرکز باری که در مسیر اصفهان به




رمان طلایه ۲۸

بدی که داشتم از اصفهان برمی گشتم عزا و مانتو و شالم را در آوردم و بعد فروش (ghazal) ♥ 182




رمان نگار من ، تویی 14

لحظه آخر که از در داشتیم مانتو مشکی رنگم رو همراه با نغمه وارد مرکز خرید شدیم و به




رمان می تراود مهتاب قسمت27

عسل مانتو و روسری اش رو در همه ساله با سرمای زمستان من در خیالم به اصفهان رمان اریکا




برچسب :