رمان درناز بانو (18)

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده. این طوری طبیعی تر هم بود! زیرچشمی نگاهی به آرسین کردم. اخم کرده بود و بین دوتا ابروش خط افتاده بود...شاید بقیه نفهمن در حد چی عصبانیه! ولی من یکی خوب می شناسمش...
رعنا با همون اشتیاق گفت:
-چی کار داشت؟!
لبخندی زدم و گفتم:
-شام دعوتم کرد!
رعنا خندید و باهم رفتیم یه جای خلوت. درحالی که لبمو می جویدم گفتم:
-رعنا...دلم برای آرسین سوخت...خب اون بیچاره که...
-حالا یه دفعه ست دیگه! بالاخره دختری و باید حرص جنس مخالفت و دربیاری!
ولی دلم براش سوخت! الان پیش خودش چی فکر می کنه؟ سعی کردم بی خیالش بشم. ولی این شراره هم خوب برای خودش زرنگه ها! بابا دست مریزاد! 
موبایلم دوباره زنگ خورد. این دفعه درسا بود. 
-بله درسا؟
-سلام. 
-سلام. کاری داشتی؟ باید زود برم...الانه که صدام کنن.
-باشه سریع می گم. زنگ زدم یادآوری کنم امروز باید دوباره بریم پیش فهیمه جون ها...برای لباس هامون!
-باشه خوب شد یادم انداختی. من میام دم در دنبالت باهم بریم. یک ساعت دیگه حاضر باش.
-خیله خب. کاری نداری؟
-نه عزیزم خدافظ.
-خدافظ.
بعد از فیلم برداری،رفتم خونه و درسا رو برداشتم و باهم رفتیم سمت مزون. توی ماشین براش همه چیزو درباره ی کار شراره گفتم...
درسا خنده کنان زد روی پاش و گفت:
-طفلکی آرسین...بابا گناه داشت! 
لبخندی زدم و شونه هام و انداختم بالا. گفتم:
-حالا ولش کن. لباس چه مدلی می خوای درسا؟
-نمی دونم...واقعا نمی دونم. حالا بریم ببینیم...ولی یه چیزایی توی سرم هست. 
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی مزون. با فهیمه جون سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و من گفتم:
-ببخشید دیگه این روزا خیلی بهتون زحمت دادیم فهیمه جون...
خندید و گفت:
-شما دخترای بهترین دوست منین...واسه شما لباس ندوزم واسه کی بدوزم؟ خب من در خدمتم.
درسا بین لباس ها چرخید و هی گشت و گشت و گشت تا آخر سر تونست یه مدل که مد نظرش باشه پیدا کنه. آماده بود و می تونست همون جا پرو کنه و اگه مناسب بود بخره. 
تا گردن یقه بسته بود. روی قسمت سینه اش گیپور داشت و تنگ بود. یعنی پرنسسی نبود...در کل ساده و قشنگ بود. به هیکل و جثه ی ریز درسا هم میومد. رنگش نباتی بود. منم ترجیح دادم یه لباس آماده همون جا بگیرم و ببرم. نمی خواستم خیلیم به فهمیه جون زحمت بدم.
یه لباس قرمز انتخاب کردم. یه طرفه بود. یه طرفش روی شونه ام آستین می خورد و یه طرفش باز بود. روی اون سمتش که آستین کوتاه داشت یه گل مشکی بزرگ هم بود. اگه دوتا گل ریز قرمز و مشکی هم به سرم می زدم عالی می شد...

 

البته باید اینا رو وسط مجلس می پوشیدم. چون ساقدوش بودم باید لباس مخصوص ساقدوش و اون اول تنم می کردم. لباسا رو گرفتیم و رفتیم. خدایا چه قدر این چندماه لباس خریدیم،به جیب مون رحم کن! 
×××
داشتم دیالوگم و می خوندم که صدای بابک و شنیدم:
-درناز میای باهم تمرین کنیم؟
سرمو بالا گرفتم. این بابک خیلی روز نـِرو منه...! توی فیلم شوهرمه. باز توی فیلم خیلی باجذبه و مغروره ولی همین طوری،جدا از فیلم خیلی سیریش و آویزونه. حالم ازش بهم می خوره ها! در ضمن این تیکه یه جاش باید می گفت:«خانومم یه بانوی کامله! هیچ جا لنگه اش پیدا نمی شه!» و من خیلی توی این قسمت عصبی می شدم...
فکر کنم به خاطر «بانو» بود. دوست نداشتم کسی غیر از آرسین بهم بگه بانو. تندی رو به بابک گفتم:
-نه مرسی...الان کار دارم.
تندی بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که جانیار توش بود. همین جوری می خواستم بابک و دست به سر کنم. دم در ایستادم و دستم سمت دستگیره رفت که یهو صدای جانیارو شنیدم:
-گوش کن آرسین...این فیلم نامه ست! نمی شه!
اخم کردم. دقیق تر گوش دادم...صدای همراه با کلافگی آرسین اومد:
-آخه جانیار چرا نمی فهمی؟! درکم کن!
-آرسین تو نمی شه درک کنی؟
-بابا جانیار تو دوست منی...ازت خواهش می کنم! 
صداش ملتمسانه تر شد:
-من نمی تونستم تحمل کنم که کسی غیر از من به درناز بگه بانو...بگه خانومم...! دو دفعه این قسمت و گفتن و هردودفعه من از عصبانیت نزدیک بود بزنم صورت بابک و ناقص کنم...تو خودتم عاشقی! نیستی؟! آخه فرض کن یه نفر اینو به درین بگه!
-خب این فیلمه آرسین جان...
-چه فیلم چه واقعیت! اینو حذف کن!
لبخندی زدم و سرمو به در تکیه دادم. آرسین هم بدش میومد کسی به من بگه بانو...غیر از خودش! قربون اون غیرتش برم...که حتی توی فیلم و موقع نقش بازی کردن هم به کار می گیرتش! اصلا حواسم نبود که به در تکیه دادم...
یهو در باز شد و من از پشت افتادم توی بغل آرسین...
-هین...وای!
دوتا دستام و به چهارچوب در گرفتم. پاهام و صاف کردم و کمرمو از بین دستای آرسین کشیدم بیرون. اهم و اوهومی کردم. آرسین زیرلب گفت:
-خوبی؟
-آ...آره. تو چطوری؟
عجیب نگاهم کرد و درو بست و از کنارم رد شد. نفس عمیقی کشیدم...برام مهم نیست که فهمیده فالگوش ایستاده بودم. اصلا برام مهم نیست. 
من افتادم توی بغلـــش! هرچند تصادفی بود...هرچند کوتاه بود...ولی من افتادم توی بغــــلــش! شالمو صاف کردم و دوباره برگشتم توی هال. امروز آخرین روزی فیلم برداری بود. می خواستم این روز آخری دیگه همه ی تلاشم و بکنم و بهترین بازیمو ارائه بدم. بعدم خلاص!
سه روز دیگه هم که عروسی درساست. ایشالا همه چی رو به راه باشه!

×××

-درسا خاک بر سرت هنوز نمی دونی ساقدوش های سانیار کیان؟!
درسا با دسته گلی که توی دستش بود بازی کرد و گفت:
-فقط همون جانیارو می دونم...آهان...داداش طهورا،طاهر هم هست راستی. یادم نبود. اوا درناز چرا گیر دادی تو حالا؟!
توی باغ ایستاده بودیم و منتظر بودیم تا آقا سانیار ساقدوش هاشو بیاره. رفته بود دم در اصلی باغ. از درین پرسیدم:
-تو و جانیار چرا باهم نیومدین؟
درین:هوی درناز شما دوتا دیگه حرف نزنین که من از دستتون خیلی شاکی ام که دوتایی پاشدین رفتین تنهایی لباس خریدین! 
من خندیدم و گفتم:
-آخه تو رو که با چسب دوقلو چسبوندن ورِ دل شوهرت!
همه خندیدیم. طهورا گفت:
-ای بابا...پس طاهر کجا موند؟!
یهو درین گفت:
-اِ اومدن! این سانیارو من ببینم...شوهر منو کجا برده بوده؟! 
سانیار اومد...جانیار هم اومد...یه پسری هم اومد که من نمی شناختمش و فکر می کنم که برادر طهورا بود. ولی اون یکی ساقدوش...
از همین می ترسیدم! آرسین بود!
آهی کشیدم. درسا داشت با نگرانی نگاهم می کرد. درگوشش گفتم:
-می دونستی و به من نمی گفتی. نه؟! دارم برات!
-خب حالا تو هم این قدر منفی فکر نکن. مثبت فکر کن! این قدرم حرص نخور لباست خراب می شه!
آخه با حرص خوردن لباس خراب می شه؟! فکر کنم توی مغز درسا به جای مغز،گچ خالص ریختن! لباسامون و هم خودش انتخاب کرده بود. لباس های ساقدوشی. نقره ای و بلند بود. آستین سه ربع. روی کمرش کمربند با پاپیون خیلی ریز می خورد. 
نگاهی به آرسین انداختم. حواسش نبود و داشت یه جای دیگه رو نگاه می کرد...بازم توی ژست خودش بود. این باید مدل بشه...باور کن! کت و شلوار خاکستری روشن و کروات نقره ای. لباس ساقدوش های سانیار بود. 
یگانه پیداش شد و گفت:
-خب دوستان...همه ی ساقدوش ها جفت شن لطفا!
خبر مرگش...خب جفت من الان کی می شه؟! خب معلومه دیگه! آرسین! خیلی بی تفاوت رفتم ایستادم کنارش. یهو حس کردم سرشو آورد کنار گوشم...وای خدا! آهسته گفت:
-خوشگل شدی...
دوباره سرشو کشید عقب. با تعجب بهش نگاه می کردم. سرشو تکون داد و گفت:
-البته به چشم برادری گفتم ها...
لبخندی زدم. نگاهی بهش کردم که یعنی «آره جون عمه ات! به چشم برادری!» 
ولی دوباره یاد گذشته ها افتادم و لبخندم خشک شد. صدای یگانه دوباره اومد:

-خب بیایین بریم وسط باغ...

بعد از اینکه یگانه یه عالمه عکس گرفت و ژست های خاک بر سری به درسا و سانیار داد و ما رو دیوونه کرد! رضایت داد که بریم سالن. سالن توی جاده کرج بود. رفتیم همون جا...
درسا و سانیار رفتن تو و ما هم پشت سرشون رفتیم...همه ی مهمون ها شروع کردن به داد و هوار و جیغ و کل کشیدن...کر شدم به مولا!!! 
رعنا و مهبد پشت یه میز همون جلوها نشسته بودن. موبایل و کیفمو روی میز گذاشتم و با خنده رفتم رعنا رو بغل کردم و گفتم:
-سلام فسقل مامان!
رعنا خندید و گفت:
-سلــام! درناز اگه این یه نخود شکم و نداشتم منم الان ساقدوش بودم ها! 
لبخندی بهش زدم. درین هم رفت با رعنا سلام و علیک کرد. گفتم:
-رعنا ما سریع بریم لباسامون و عوض کنیم بیاییم...
رفتیم توی رختکن و لباس مجلسی هامون و پوشیدیم. درین زیرلب غر می زد:
-کثافت ها کثافت ها...بدون من می رین لباس می خرین؟ آره؟ هوم...دارم براتون...
من و طهورا خندیدیم و سه تایی از رختکن اومدیم بیرون. رفتیم سمت میزی که رعنا و مهبد پشتش نشسته بودن. البته الان بلند شده بودن رفته بودن پیش درسا و سانیار تا تبریک بگن. نشستم پشت میز. کیفمو دیدم ولی موبایلم...اِ! من مطمئنم که همین جا گذاشتمش! دیدم که یه جای دیگه گوشه ی میزه. ولی من صددرصد مطمئنم که گذاشتمش بغل کیفم...حالا بی خیال! 
درین سقلمه ای بهم زد و گفت:
-اوهوک! آرسین و داشته باش!
سرمو بالا کردم و بهش نگاه کردم. کت و شلوار مشکی...با جلیقه و کروات مشکی...ای جان...چه قدر مشکی بهش میاد! درین گفت:
-هوی گفتم یه نگاه کن! نگفتم بچه مردم و درسته قورت بده که!
خندیدم و گفتم:
-کوفت!
-اِ شراره اینا هم اومدن...وای عزیـــــزم من بچه اشو ندیده بودم...
درین سریع رفت سمت شون. میلاد و بغل گرفت. با شوهر شراره سلام و احوالپرسی کردم. یهو شراره دستمو کشید و گفت:
-درناز بیا بشین باید باهات حرف بزنم!
-چی شده شراره...
-بیا!
-داری نگرانم می کنی ها!
-تو بیــا! 
رفتیم نشستیم یه گوشه. با خنده گفتم:
-زودتر بگو که می خوام برم وسط! 
لبخندی زد. گفت:
-تو هنوز اسم منو توی موبایلت عوض نکردی. نـه؟ هنوز همون بهیاده؟
دستمو روی گونه ام زدم و گفتم:
-وای! راست می گی ها! یـــادم رفته بود! 
ریز خندید. گفت:
-پس بگو...
-وای شراره چی شده؟! فضولیم گل کرد!
-ببین من اومدم تو سالن،هرچی چشم چرخوندم شماها رو ندیدم. تو و درین و رعنا. بهت زنگ زدم تا ببینم کجا نشستین که یهو آرسین تلفنت و جواب داد...
با تعجب داد زدم:
-چـــــــی؟!

البته توی اون سروصدا دوتایی مون داشتیم داد می زدیم تا صدا به صدا برسه...شراره خندید و گفت:
-آره بابا...گوشی و برداشت و خیلی خشن و تندتند گفت:نمی دونم تو کـیِ درناز هستی...دوست پسرشی،عاشقشی یا هرکس دیگه! ولی خوش ندارم دیگه بهش زنگ بزنی! فهمیدی؟!
بعدم قطع کرد...وای دختر این هنوز دوســِت داره!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
-چه فایده...وقتی نمی تونیم باهم باشیم!
دستی به شونه ام خورد. برگشتم و بابا رو دیدم. بلند شدم و با خنده گفتم:
-سلام بابایی خوش تیپ من!
دستشو انداخت دور شونه ام و با خنده گفت:
-افتخار می دین مادمازل؟
-البته موسیو!
هردو خندیدیم و رفتم که با بابام برقصم...بعد رفتم پیش درین و همون طوری که می رقصیدیم براش با داد همه چیزو گفتم. درین سرشو برگردوند و به آرسین نگاه کرد...خندید و گفت:
-ولی اصلا بهش نمیاد این قدر خشن باشه ها!
برگشتم و بهش نگاه کردم. لبخندی زدم. آخه این عزیز دل منه...!
تا نصفه شب تا جایی که می تونستم بالا و پایین پریدم. درین هم هی خط و نشون برام می کشید...همش می گفت:
-توی عروسی من عین موش مرده ها نشستی یه گوشه الان داری دوبل برای درسا جبران می کنی! 
کلا ناف این دخترو با غـُر بریدن...جانیار طفلک چی می کشه! آخر شب هم بعد از عروس کشون با درسا خدافظی کردم. بچه مرد از بس آبغوره گرفت...! کم کم منم داشت گریه ام می گرفت! از فردا تا یه ماه دیگه نمی دیدمش. می خواستن ماه عسل برن ترکیه و اول صبح فردا راه می افتادن. 
سوار ماشین بابا شدم و باهم سمت خونه رفتیم. بابا خنده کنان گفت:
-درناز فقط تو موندی ها...
لبخند تلخی بهش زدم. احتمالا تا ابد هم فقط من می مونم. قلب من فقط مال یه نفره.
×××
یه قلوپ از لیوان آب میوه ام خوردم و گفتم:
-آخه نمی دونم بابا اجازه می ده یا نه...
درین با دهن کج ادامو درآورد:
-نمی دونم بابا اجازه می ده یا نه! خب خاک تو سرت تو دیگه بیست و پنج سالته! مگه می شه اجازه نده؟! تنها هم که نمی خوای بری! در ضمن مثل اینکه این روزا براشون از ترکیه هم نماینده فرستادن...چه می دونم...برای بازرگانی و این حرفا فرستادن شرکت سرش خیلی شلوغه. توی خونه دلت می پوکه تنهایی!
جانیار مدادشو گذاشت پشت گوشش و سرشو از روی برگه های جلوش بلندکرد. به من نگاه کرد و گفت:
-درین راست می گه درناز...بیا باهامون! حال می ده!
درین گفت:
-نگران آرسینی؟! بابا اون که همه جا هست حالا اینجا هم روش! 
لبمو به دندون گرفتم...تندی گفتم:
-خیله خب میام. 
درین خندید و گفت:
-آهان! من می شناسمت دیگه...آدم واسه خواهرش که نباید ناز کنه! 
-خب کی می ریم؟
-دو روز دیگه. سوم شهریور. 
-باشه هستم. راستی درین...
-بله؟
-به درسا زنگ زدی؟باهاش حرف زدی؟
درین خندید و گفت:
-نه بابا چه زنگی! پول برام زیاد میاد به خارج زنگ بزنم!
با خنده زدم توی سرش و گفت:
-دیوونه ی خسیس! 
-تو خودت باهاش حرف زدی؟!
-نـــــَع!
-درد! دیگ به دیگ می گه روت سیاه! چه پرروئه ها! می خواد من زنگ بزنم که خودشم مجانی وِر بزنه. آره؟

-نـه باو. خب بگیم درسا خودش زنگ بزنه.

درین با احساس گفت:
-اون الان در ژرفای عشــق فرو رفته گلــم! درس و دانشگاه رو گذاشته به امون خدا رفته عشق و حال پیش همون جمره و کوزی و گونی و چرت و پرتای ترکی موردعلاقه اش!
من و جانیار خندیدیم. درین بلند شد و گفت:
-زود باش جانی. این بَرگه مَرگه ها رو جمع کن! نبینم شمال اینا رو بیاری ها! می خوایم بریم استراحت کنیم! 
می خواستیم بریم شمال یکی-دو هفته. با اکیپ جوونای فیلم برداری. تا یه خستگی ای هم در کنیم. همون ویلای دایی جانیار می رفتیم. درسته که درین توی این فیلم با ما نبود ولی اونم از خودمون بود دیگه...یهو بلند گفتم:
-اویـــــی! جانیار به بابک نگی بیادها! من ازش خیلی بدم میاد!
جانیار خندید و گفت:
-نمی شه درناز! زشته باید بگیم بیاد.
درین زیرلب گفت:
-نمی فهمه دیگه...آداب معاشرت سرش نمی شه این خواهر ما! 
چشم غره ای بهش رفتم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
-خب من دیگه برم بچه ها...یه شامی هم برای پدر گرام درست کنم. 
باهاشون خداحافظی کردم و رفتم خونه. شب سر شام به بابا گفتم که می خوام برم شمال. خیلیم خوشحال شد و گفت این هفته سرش شلوغه و اگه من برم به نفع خودمه و حوصله ام سرنمی ره. لبخندی زدم و گفتم:
-خیلی ممنون باباجون. 
بلند شدم تا ظرف ها رو جمع کنم. بابا خندید و گفت:
-ولی دلم برای دستپخت دخترم تنگ می شه که!
خنده ی کوتاهی کردم. بابا گفت:
-خوش به حال شوهرت درناز!
مکثی کرد. بعد با احتیاط پرسید:
-تو که دیگه اون پسره رو فراموش کردی...نــه؟
ظرفا رو با حرص توی ظرفشویی گذاشتم. پشتم به بابا بود و صورتم و نمی دید وگرنه ناراحتی رو توی صورتم می دید. گفتم:
-بله. همه چی تموم شد!
آخه چی بهش بگم؟! بگم نه من هنوز بی حد و اندازه دوستش دارم و از همه کس برام مهم تره؟! رفتم توی اتاقم تا ساکم و جمع کنم. کلا از بچگی عادت داشتم. وقتی می خواستم برم مسافرت از یکی-دو روز قبلش ساک و وسایلم و جمع می کردم. 
خیلی خودمو کنترل کردم که دستمال و ادکلن آرسین و با خودم نبرم. بالاخره ممکن بود یکی ببینه...اصلا خودش یه موقع بفهمه! در هرصورت این دوتا قلم جنس تنها چیزایی بودن که من از آرسین داشتم و دلتنگی ام و باهاشون رفع می کردم...
صبح روز پنجشنبه،درین و جانیار اومدن دنبالم و باهم راه افتادیم سمت ویلا. وسط راه درین با اخم از جانیار پرسید:
-اون دختردایی ات هم میاد؟ همون فریده...
-آره عزیزم.
-اَه من ازش بدم میاد!
-خب من چی کار کنم درین جان ویلا مال بابای اونه ها...
-یعنی الان اونجا منتظر ماست؟!
-بله.
-بله و بلا! تف به این شانس...
جانیار خندید و گفت:

-بابا من که گفتم بین من و اون چیزی نیست...

من خنده کنان گفتم:
-این درین اون اول که فریده رو دید داشت با تو بگو بخند می کرد...اینم از همون اول از اون متنفر شد! 
جانیار لبخندی زد و گفت:
-حالا که فریده دیگه نامزد کرده...
درین زد زیر خنده و گفت:
-آره بابا قیافه اش هم عین افغانی هاست!
منم خندیدم و در تایید حرفش گفتم:
-آره! افغانی مقیم ایران!
جانیار درحالی که خودشم می خندید گفت:
-خب حالا شما هم...

عصر،از همه زودتر رسیدیم ویلا. فریده توی حیاط جلوی خونه منتظرمون بود. قد فریده نسبتا خیلی کوتاه بود...فکر کنم به زور صد و پنجاه و پنج می شد! با اومدن ما بلند شد و اومد با من و درین روبوسی کرد. درین لبخندی زد. من که خواهرش بودم می فهمیدم لبخندش مصنوعیه! گفت:
-چطوری فریده جون؟
فریده یه دسته از موهاشو زد کنار و گفت:
-مـرسی گلم...
چتری هاش و مدل اِمویی زده بود. اَه که چه قدر من از این مدل مو بدم میاد! درین گفت:
-نامزدت چطوره؟ آقا شهرام...
فریده با لبخند گفت:
-راستش دیگه نامزد نیستیم...
درین تندی گفت:
-وای همون بهتر! فریده جونم قیافه اش عین افغانی ها بود! اصلا در حد تو نبود...بهم نمیومدین! خوب شد که باهاش بهم زدی!
فریده اخم کرد. گفت:
-می خواستم بگم دیگه نامزد نیستیم. ازدواج کردیم.
درین چشماش گرد شد. می خواستم همون جا بیفتم روی زمین و بزنم زیر خنده...از دست این درین خر! درین تندی گفت:
-ای وای...خب مبارک باشه عزیزم...کی عروسی کردین؟چرا ما رو دعوت نکردین؟
-خب همین دیروز رفتیم عقد کردیم. عروسی بعدا می گیریم...چون مامان و بابای شهرام باید از خارج کشور بیان.
-هان...خیله خب. مبارک باشه عزیزم.
یه ذره که ازش دور شدیم درین با حرص گفت:
-مامان و بابای شهرام از خارج بیان؟! منظورش لابد افغانستانه! 
خندیدم و گفتم:
-ولی درین خیلی باحال بود...صبر می کردی حرفش تموم بشه!
درین لبشو گاز گرفت و گفت:
-خاک توی سرم...مرده شور این دهن بی صاحاب ام و ببرن! خیلی بد شد. نــه؟!
شونه هام و بالا انداختم و خندیدم. درین گفت:
-یه لحظه همین جا بمون. چندتا از بچه ها رسیدن. من برم بهشون سلام کنم.
-باشه برو. من هستم.

چشمامو ریز کردم و از دور بهشون نگاه کردم. قشقایی آرسین هم اومد توی پارکینگ حیاط. حواسم به ماشینش بود و اینکه وقتی پیاده می شه چه تیپی زده...

یهو از پشت یه چیزی بهم خورد...یه جیغ بلند کشیدم و افتادم روی زمین. سرم تیر کشید...چشمام سیاهی رفت و فقط صدای آرسین و شنیدم:
-درناز؟! درنـــاز؟! وای یا ابوالفضل...
و صداش که بلند داد می زد:
-مگه تو کـــوری؟! ندیدیش؟!
دیگه هیچی نفهمیدم...
آهسته لای پلک هام و باز کردم. درین تندتند و بلند گفت:
-چشماشو باز کرد! باز کرد!
شقیقه ام درد گرفت...اخمی کردم و گفتم:
-آی سرم...
رعنا بالای سرم بود. گفت:
-آخی...بمیرم...درد داری؟!
درین زیرلب غر زد:
-مرسی واقعا همینو کم داریم که تو این وسط بمیری و برات مراسم خاکسپاری اجرا کنیم! 
اون وسط از حرف درین خنده ام گرفت و زدم زیر خنده. رعنا لبخندی زد و گفت:
-درین بالاخره این غرغرهات به یه دردی خورد! راستی شراره هنوز نرسیده؟
-نه فکر نکنم...
چنددفعه پلک هام و بهم زدم تا چشمام تار نبینه. نشستم روی تخت. دستمو سمت شقیقه ام بردم. روش یه چسب بزرگ زده بودن. گفتم:
-اوی...چی کارم کردین؟!
رعنا نشست روی لبه ی تخت و با خنده به درین گفت:
-براش بگو! 
درین با اشتیاق چهارزانو روی مبل نشست و دستاشو بهم کوبید. گفت:
-اگه بدونی درناز...
-ای مرگ بگیرین...زودتر بنال درین که مردم از فضولی! چی شده که همچین دارین می کنین؟! 
درین شروع کرد:
-ببین ماشین آرسین که اومد توی حیاط تو شیش دنگ حواست به ماشین اون بود. واسه همین نفهمیدی که یه ماشین داره از پشت سمتت میاد...البته تقصیر اون پژمان گاو هم هست! یکی نیست بهش بگه تو که تصدیق نداری چرا پشت اون گاری ات می شینی؟!
رعنا ادامه داد:
-از پشت خورد بهت و تو افتادی روی زمین...از این گوشه ی سرت...همین که بهش چسب زدیم...خون اومد. شانس آوردیم که یکی از بچه ها دانشجوی پزشکیه و کار بلد بود و همه چی باهاش بود. 
درین با هیجان گفت:
-تا افتادی روی زمین،آرسین از ماشینش پرید بیرون...سرت و بین دستاش گرفت...هی صدات می کرد. اون وسط یه «عزیزم» هم گفت! حالا هیشکی حواسش نبود من فهمیدم! بعد رفت یقه ی پژمان و گرفت...خواست ناکارش کنه که جانیار جلوشو گرفت...
رعنا گفت:
-درناز...باور کن آرسین خیلی دوســِت داره...داشت از نگرانی تلف می شد...
درین با خنده و لودگی گفت:
-اون وسط یه چیزی هم پروند؟! گفت «یا ابوالفضل»! درناز اصطلاحاتت روش اثر گذاشته ها!
خندیدم. درحالی که با انگشتام بازی می کردم گفتم:
-می دونم...می دونم که دوستم داره. مشکل این نیست! مشکل اینه که ما نمی تونیم باهم باشیم. 
چنددقیقه هرسه سکوت کردیم. یه آه سینه سوز کشیدم و ملافه رو زدم کنار. درین از جا پرید و بلند گفت:
-آی! کور خوندی اگه فکر کردی می ذارم بری!

-ای بابا درین کولی بازی درنیار من حالم خوبه...

رفتم جلوی آینه. اوه اوه...چه رنگی هم ازم پریده! عین روح شدم! دستمو به چسب گوشه ی سرم کشیدم...دسته ای موهامو انداختم جلوش. خوبه. معلوم نمی شه...تازه اگه شال هم روی سرم بندازم دیگه کلا پنهون می شه...
لباسامو عوض کردم و گفتم:
-بریم پایین دیگه...
بعد رو به رعنا کردم:
-رعنایی جنسیت بچت مشخص نشد؟
رعنا خندید و دستی به شکم فسقلی اش کشید. گفت:
-نـه...هنوز نه. این هفته دوماهم تموم می شه تازه. 
-پس زوده. 
از پله ها رفتیم پایین و رفتیم توی هال. من که اومدم تو،همه بهم نگاه کردن. نگاهم ناخودآگاه سمت آرسین رفت. سعی می کرد نگرانی توی چشماشو پنهون کنه ولی نمی تونست...پژمان گفت:
-وای...خوبی درناز؟
نشستم روی یه مبل تک نفره و با خنده گفتم:
-آره بابا...من تا حلوای تو رو نخورم رفتنی نیستم! بادمجون بم آفت نداره...
همه خندیدن...لبخندی زدم. یاد حرفای درین و رعنا و نگرانی آرسین که می افتادم لبخند گوشه ی لبم جا خوش می کرد. درین سقلمه ای بهم زد و گفت:
-پاشو بریم سور و ساط شامو جور کنیم.
-اَه من چرا بیام؟!
-تنبل خانوم تقسیم کار که می گن اینه! یه روز درمیون خانوما و آقایون غذا درست می کنن!
بلند شدم و گفتم:
-خیله خب! حاضرم یه هیئت شام بدم ولی اون زهرماری رو که پسرا درست می کنن نخورم! 
باز همه زدن زیر خنده و پسرا هم اعتراض کردن...درین یه ظرف پیاز بهم داد و گفت:
-بیا اینا رو قاچ کن.
نشستم پشت میز ناهارخوری. فریده رفت سمت استریو و روشنش کرد. با خنده ی مضحکی گفت:
-ببخشید من نمی تونم بدون آهنگ کار کنم!
نگاهی به درین کردم. داشت با حرص به فریده نگاه می کرد. صدای آهنگو کم کرد...یه آهنگ ملایم بود...اِ! اینکه آهنگ آبجیزه(Abjeez)...یادم میاد من و درین و درسا سه تایی عاشق این آهنگ بودیم. اون اوایل که تازه اومده بود می نشستیم باهم می خوندیم...آهنگ tu me haces falta(تو از دست من رفتی). 
اسپانیایی-فارسی بود...ولی ما این قدر خونده بودیم که دیگه حفظ شده بودیم. می خواستیم اگه نشد بازیگر بشیم بریم خارج خواننده بشیم...یعنی تا این حد سودای شهرت داشتیم!
زیرلب با آهنگ زمزمه می کردم:
-tu me haces falta….
Ty me haces falta…
نگاهی به درین کردم. داشت با آهنگ لب می زد. توی دنیای خودش بود. زیرلبی ادامه دادم:
-جای تو خالیه...
جای تو خالیه! جای تو خالیه...
نگاهم و به آرسین دوختم. داشت بهم نگاه می کرد...آهسته خوندم:
-جای تو خالیه...

چشمام تر شده بود. فین فینی کردم. اَه...کار قحطی بود درین به من این پیازها رو داد؟! این آهنگه خیلی با احساساتم جور بود...داشت گریه ام می گرفت...ولش کن. بی خیال. بذار گریه کنم...کی می فهمه؟! همه فکر می کنن به خاطر پیازه!

یه قطره اشک درشت روی گونه ام افتاد. نگاهمو از آرسین گرفتم. زیر آتیش نگاهش خاکستر می شدم...صدای آهنگ هم توی گوشم می پیچید. یهو صدای فریده رو شنیدم:
-درناز جون؟
-بله عزیزم؟
-بیا...اینو بخور...دیگه از چشمات آب نمیاد!
یه آدامس طرفم گرفته بود. ای درد بگیری تو...می خواستم یه ذره واسه خودم اشک بریزم! لبخندی زدم و گفتم:
-مرسی.
ازش گرفتم. اشکامو پاک کردم. خل دیوونه...
جانیار با صدای بلند گفت:
-بــه بـه! استعدادهای ناشناخته توی شما می بینیم! اسپانیایی هم بلد بودین و رو نمی کردین؟
من و درین خندیدیم و درین گفت:
-بلد که نیستیم...قدیما این آهنگه رو خیلی زیاد گوش می دادیم. واسه همین جز به جزش و حفظ شده بودیم. یادته درناز؟
-هوم...آره. درسا همیشه خارج از نت می خوند!
دوتایی خندیدیم. چه قدر دلم برای درسا تنگ شده...حالا بعدا بهش یه زنگ می زنم. 
×××
آخرین روزایی بود که توی شمال بودیم. توی این مدت با درسا هم تلفنی حرف زدم. خیلی خوشحال بود. قرار بود هفته ی بعد برگردن. خب خوشحالم که خوشحاله!
توی این مدت فقط سعیم بر این بود که با آرسین چشم تو چشم نشم. یه روز بعداظهر،بعد از ناهار توی هال نشسته بودیم. پژمان گفت:
-بچه ها حوصله سررفته...بازی کنیم؟
وای خداجونم تو رو خدا پانتومیم نباشه! رعنا گفت:
-بطری بازی؟
-قبــوله!
فریده رفت یه بطری آورد و گذاشت وسط. ما دورش یه حلقه ی بزرگ زدیم. دستشو دراز کرد و بلند گفت:
-خب...یک دو سه!
بطری رو چرخوند...افتاد سمت درین و پژمان.


مطالب مشابه :


رمان درناز بانو (4)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان درناز بانو (4) رمان میراث رمان خانم کوچولو




میراث 1

رمــــان ♥ - میراث 1 مهوش خانم رفت و دوباره با سامان تنها شدم بي اختيار شروع كردم به




رمان میراث قسمت 1

رمان میراث ســایـت دانـلـود رمــــــان. سامان احساس تنهایی نکنه مهوش خانم




میراث 2

رمــــان ♥ - میراث 2 نميدونم وقتي يکي رو ميارم خونه خانم از حسادت دانلود رمان




رمان درناز بانو (18)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان درناز بانو (18) - انواع رمان های انواع رمان های




بانوی سرخ (5)

میخوای رمان بخونی؟ ماه بانو حاضره دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




برچسب :