عید فطر در اصفهان – 3

پدر اهل سفر بود این را از آلبوم قهوه ایی اش می شد فهمید که روبه روی سی و سه پل و تخت جمشید ، روی اسکله بندرعباس ، مشهد، همدان، کرمانشاه و... عکس داشت . عکس ها متعلق به دوران تجرداش بود که جین های دمپا گشاد مد بوده  با خط ریش های بلند، که نمی دانم به آن چه می گفتند.

اولین سفرم احتمالا سفر به انزلی بوده که مادر بزرگ همیشه به آن  بندر پهلوی می گفت و اعتقادی به تغییر اسم ها نداشت. تمام آن چه که از انزلی سال 61 به یاد دارم دیواره ای پر از گل است تلمبه ی آبی که نزدیک ساحل از آن آب می گیرند ، هوا ابری است و موج ها دامن مادر را بازی گرفته اند. من کنار دریا ایستاده ام وذهن سه ساله ام از دریا می ترسد.

بعد از آن بارها و بارها سفر کردیم. پدرم عاشق شمال بود و ما را هم عاشق کرد. سفر برایمان تنها در شمال معنا می شد و اکثرا هم رامسر مقصدمان بود هیچ وقت هم از جاده چالوس نرفتیم فقط از جاده رشت و چه قدر دلربا بود جاده. گنجه را که پشت سر می گذاشتیم و سبزی کوه ها قایم موشک بازی را شروع می کردند خوشی زیر پوستم می دوید که تا بازگشت و در همان نقطه با من بود و بعد جایش را به غم می داد منجیل و رودبار و لوشان را دوست نداشتم چون انگار مرزی بودند برای جدایی از طبیعت.

با پدر به شهر های دیگر هم رفتیم اما هر بار پیشنهاد می دادیم که برویم اصفهان پدر که دیگر شبیه عکس اش کنار سی و سه پل نبود می گفت اصفهان قشنگ است ولی جاده آن خشک است من حوصله رانندگی در جاده خشک را ندارم شمال را ولی هستم.

نرفته بودم اصفهان تا عید فطر امسال ، عید نوروز قیمت سفر به اصفهان با سفر به استانبول برابری می کرد و برای عید فطر اما با سفر کارت می شد با یکی دو میلیون تومان به اصفهان رفت.

اصفهان را شنیده بودم بسیار ولی همه کلی تعریف می کردند که قشنگ است. کسی وارد جزییات نمی شد که مثلا اصفهان را با روایت ویکتور هوگویی بشنوم . دیده بود در مثلا قصه های مجید ، فیلم پری و تصاویر تلویزیونی ولی در اصفهان باید حضور داشت تا عاشق هنر و زیبایی شد.

قطار تهران صبح روز عید فطر در ایستگاهی که ساکت و آرام بیرون شهرانتظار می کشید وارد اصفهان شد. راننده ی که ما را به هتل می برد از خشکی زاینده رود غمگین است این غم انگار متعلق به تمام اصفهانی ها است که طی سه روز آینده با ما در مورد شهرشان حرف می زدند. راننده می گوید قرار است برای عید فطر آب را باز کنند ظاهر آب کارون به جای دیگری می رود و زاینده رود باید به دنبال راه چاره ی دیگری باشد تا نامش باقی بماند.

در میانه طلوع آفتاب چشم می گردانم تا اصفهان را خوب ببینم . هماهنگی معماری مسیری که تا هتل طی می کنیم تفاوت چشم گیری با شهرهای دیگر دارد. خیابان ها تمیز و پاکیزه است نه این که شسته باشند در ودیوار را نه مثل شهر های دیگر شلختگی تبلیغاتی و طراحی شهری وجود ندارد.

مادرم  می خواهد نماز عید فطر را حتما بخواند راننده می گوید در میدان نقش جهان نماز می خوانند هتل ما نزدیک نقش جهان است و باران از دیشب که سوار قطار شدیم خوابیده مجید و مادر می روند و نیم ساعت دیگر که باز می گردند آن قدر از نقش جهان تعریف می کنند که بی قرار می شوم برای دیدن اش. 

ساعت یک بعد از ظهر تاکسی که می پیچد در  میدان نقش جهان بلند می گویم چه قدر قشنگ؛ تا موقعیت جدید را پیدا کنیم چند بار دور خودم می چرخم تا نقش جهان را سیر ببینم و بعد شروع کنم به کشف زوایای زیبای پنهان اش . نقش جهان خلوت است مسافر هست ولی 20-30 نفر بیشتر نیستند که یا دارند فالوده می خورند یا در بازار های کناری رفت و آمد می کنند. تمام مغازه های نقش جهان به صنایع دستی اختصاص دارد. باورم نمی شود حتما مشتری هم دارند. همیشه تصور می کردم اصفهان بیشترین توریست را جذب کند ولی طی اقامت چهار روزه در اصفهان فقط دو نفر توریست آسیای دور دیدم که مشغول بازدید از عمارت عالی قاپو بودند .راننده هتل عباسی می گوید توریست خارجی دیگر در اصفهان نایاب است. چه اتفاقی افتاده ؟

ذهنم مشغول مقایسه است ، پیش از اصفهان، قزوین پایتخت صفویه بوده بسیاری از بناهای اصفهان ابتدا در قزوین ساخته شده بعد تکامل یافته آن در اصفهان شکل گرفته ولی اصفهان و مدیریت شهری اش کجا قزوین کجا؟

نور نیمروزی کمانه کرده روی کاشی کاری های مسجد شیخ لطف الله و زیر محراب اش که بایستی دچار هاله نور می شوی.ورودی مسجد جوانکی با موهای لخت فرق باز کرده همان ابتدا تبلیغ نرم افزاری را می کند که اصفهان را کامل معرفی کرده در واقع سفری مجازی است به شهری که پایتخت فرهنگی تمدن اسلامی می خوانندش.

جوانک اسکناس ده هزار تومانی را که می گیرد پاکت آبنبات هایش را رو می کند و عید را تبریک می گوید. خنده ام می گیرد از کاسب کاری اش خنده ام می گیرد.

باران فلکه آب وسط میدان را دیده و می خواهد آب بازی کند فرصت خوبی است شروع می کنم به عکاسی و لابه لای بازار گم می شوم.

ضلع غربی میدان مغازه ای است که لباس هایی با اشعار خوشنویس شده می فروشد فروشنده ها دو دختر جوان هستند که یکی شان با باران دوست می شود و یکی دیگر در حین فروش تاکید می کند از تهران و شلوغی اش متنفر است. توی دلم می گویم اصفهان کجا تهران کجا؟

باران خسته است مدام می گوید بریم خونه ، خانه برای باران جای سکونت و آرامش است هتل، ویلا یا خانه خودش فرقی ندارد.

هتل انگار به جز ما مسافری ندارد ، سالن اش را برای جشن نامزدی اجاره دادند .

شب می رویم سی و سه پل راهنمای آژانس مسافرتی تاکید کرده شب سی و سه پل را ببینید اول می رویم نقش جهان که جای سوزن انداختن ندارد. ظاهرا تفرج گاه است چون مردم با چای و حصیر و شام اطراف اش نشسته اند. عکس هایم از شب  نقش جهان فلو می شود. می رویم سی وسه پل که روی رود خشکی ایستاده است و ترک برداشته ، ترک ها را انگار میراث فرهنگی انکار کرده ولی هست به خاطر صدای پای مترو که از چهار باغ می خواهد گذر کند.

 آخر شب برنامه مان را مرور می کنیم باید شتاب بازدید را بیشتر کرد تا اصفهان را کامل دید . فردا می رویم عالی قاپو و چهلستون ، منار جنبان را اصفهانی ها می گویند در سفر بعدی ببینید .

عالی قاپو قزوین تا همین چند سال پیش متعلق به شهربانی بود حالا آزاد شده و دارد بازسازی می شود. نقاشی های چهلستون قزوین همه از بین رفته اند از تمام کوشک ها تنها یکی باقی مانده که سال هاست درب فلزی جلویکه جایگزین ارسی های زیبا شده است با بی سلیقگی خود نمایی می کند. بین راه پله ی تنگی که قرار است ما را به ایوان عالی قاپو برساند جا به جا یادگاری نوشته اند. زن با لهجه شمالی به شاه عباس فحش می دهد که آن بالا می خواسته چه کار کند که این همه پله ساخته نگاه هم می کند که همدردی کنم که نمی کنم. بخشی از ایوان عالی قاپو را دارند تعمیر می کنند حواس ام می رود پی عکاسی و مجید و مادرو باران را گم می کنم . آن ها رفته اند طبقه هفتم من باز گشته ام طبقه ی هم کف که زوایای آن صدا را پژواک می دهد. بعد از ظهر می رویم چهار باغ راننده می گوید بازار هنر دیدنی است . هشت بهشت را می بینیم که باغ اش هم تفرج گاهی است. بین بازی غذا خوردن باران با خانواده اصفهانی آشنا می شوم که کارشان صنایع دستی است می پرسد از کدام یک از صنایع دستی اصفهان خوش تان آمده چه خریده اید؟ می گویم:  سفره قلمکار و مس کاری مینا کاری هم البته خیلی گران بود ، نشانی می دهند که بروم نقش جهان آشنایی بدهم و مینا کاری، خوب بخرم.

پل خواجو از سی و سه پل زیباتر است از دور و از نزدیک ؛ راننده تاکسی که ما را می برد تا پل خواجو را در شب تماشا کنیم می گوید همسرم اصلا نمی تواند به زاینده رود نگاه کند نمی تواند خشکی را باور کند ، کسی زیر پل خواجو آواز می خواند مجید می گوید آرزو دارد حتما، این یک باور اصفهانی است که هرکسی خواسته ای داشته باشد اگر زیر پل خواجو آواز بخواند به آن می رسد. 

تلفن مجید زنگ می خورد می رود روی بستر رود می ایستد جایی که روزی آب آن تا دو متر بالا می آمده و شاه صفوی از هجوم خروشان آب رود خانه خرسند می شده، آن طرف تر پسر بچه ها روی رود دوچرخه سواری می کنند.

جلوی هتل پلاکارد مشکی زده اند سالن را برای مجلس فوت جوانی ناکام اجاره داده اند. هیچ کس دور میزهای غذا ننشسته همه کنار میز سرو غذا ایستاده غذا می خورند.

آخرین روز حضورمان را اختصاص می دهیم به کلیسای وانک و محله جلفا که گزارش آن را تازگی در همشهری داستان خوانده ام و راهنمای تور هم سفارش کرده  رستوران معرف جلفا را از دست ندهیم.

جلفا محله ای است از در میان اصفهان ، که همیشه خیال می کردم باید جدای از آن باشد که نبود. زنان ارمنی بازارچه خیریه دایر کردند که همه حاصل دست خودشان است زنی بلند و لاغر همان ابتدا کلاه های بافتنی و قلاب دوزی ها را معرفی می کند چه قدر شبیه کلاریس "چراغ ها را من خاموش می کنم "  است. باران کلاه صورتی فرانسوی می خواهد، مادرم هم برایش سارافون سفید کاموایی انتخاب کرده مجید هم کیف قلاب دوزی، را برداشته و اصرار می کند که بردارم . گل های نارنجی کیف با صندل های نارنجی ام هماهنگ می شود خانم سالخورده می گوید ما هیچ حقوقی نمی گیریم زنان ارمنی بافتنی ها و لباس های دست دوز را به ما می دهند تا در این بازارچه خیریه بفروشیم. یادم نمی آید آخرین بار دست چه کسی بافتنی دیده باشم.

پدر روحانی جدی است و نمی خواهد چراغ ها را روشن کند چون زمان بازدید از کلیسا جمعه ها تا 30/12 است مادرم خواهش می کند که چند لحظه چراغ ها را روشن کند ، نقاشی روز رستاخیز را باید ساعت ها نگاه کرد. چند لحظه مان تمام می شود.

زنی نفس زنان زیر ناقوس کلیسا می ایستد تا از این قسمت هم عکسی داشته باشد، با هم وارد کلیسا شدیم از لحظه ورد فقط دارد عکس خودش را با کلیسا ثبت می کند .

بوی قهوه کافه روبه روی کلیسا عجیب خوشایند است.

مسجد جامع اصفهان را غروب جمعه می بینیم، از بین بازار باید به مسجد رسید این قاعده ظاهرا برای همه شهر ها هست به جز قزوین که مسجد جامع آن کنار بازار نیست.

دلم برای مسجد جامع قزوین تنگ می شود چه قدر زیبا تر است اما غریب تر.

دوست ندارم اصفهان را ترک کنم رزروشن هتل می گوید ؛ اردیبهشت بیایید زاینده رود آب داشته باشد اردیبهشت وقت سفر به اصفهان است.

باران با پسر بچه ی اهوازی در باغ پرندگان دوست می شود جلوی قفس مرغ مینا ها مادرش را دیده ام و حالا با هم در آلاچیق فلامینگو ها نشسته ایم. معلوم است که جنوبی ها خونگرم اند با لهجه ی عربی شیرین صحبت می کنند . مادر پسر بچه خرمشهری است زمان جنگ خانوادهاش رفته اند "درود". حالا برگشته اند تقدیر او را به اهواز برده و خانواده اش  در وطن جا گرفته اند. می گوید خرمشهر همان است که بود همان شهری که آزاد شد با همان ویرانه ها. کرد ها حالا بیشتر از بومی شده اند.

باران نمی خواهد دل بکند. دعوت شان می کنیم بیایند قزوین . نمی دانند قزوین پایتخت صفویه بوده پیش از اصفهان .

سوار قطار اصفهان - تهران که می شویم به مجید می گویم تا حالا می گفتم قشنگ ترین شهر ایران رامسر است ولی حالا معتقدم اصفهان شاهکار است.

 

 


مطالب مشابه :


لیست دستگاهها و قیمت

لیست دستگاهها و قیمت نطفه مرغ جوجه اردک مرغ مینا دماسنج بیشتر در مورد




قفس پرنده مدل (کوچک) A001 & (بزرگ) A005

قیمت مدل بزرگ : + نوشته شده در پنجشنبه ۲۰ مرداد۱۳۹۰ساعت 17:46 توسط دکتر ریاحی مرغ مینا




فروشگاه کبوتر در اصفهان فروش کبوتر

خرید وفروش کبوتر در اصفهان, قیمت تیپلر. فروش عروس هلندی،شاه طوطی،مرغ مینا.




بورس فروش گوشت و برنج | وابسته به شرکت ستاره بهار

فروش شکر در اصفهان فروش مرغ رسمی مرغ مینا قیمت مرغ




قفس پرنده مدل 416

درمان و مشاوره در مورد حیوانات قیمت : ۱۵۰۰۰ مرغ مینا عروس




عید فطر در اصفهان – 3

عید فطر در اصفهان نوروز قیمت سفر به اصفهان با سفر به جلوی قفس مرغ مینا ها مادرش




درباره مرغ جولا

درباره مرغ مخروطی هستند که بیشتر در آفریقای سیاه زاد و مرغ عشق مرغ مینا مرغ قیمت




فروش جوجه بوقلمون

و بهبود انواع بیماری در بین اقشار مردم شناخته مرغ عشق مرغ مینا مرغ قیمت اصفهان




برچسب :