رمان جدال پر تمنا


همین که نزدیکم شد یهویی پامو دراز کردم ... پاش گرفت به پام و سکندری خورد و رفت توی دیوار روبرو ... اما زود دستاشو گرفت جلوش و خودشو کنترل کرد ... سریع چشم باز کردم و با حالت شرمندگی مصنوعی گفتم: - اوا ... چی شدین؟!!! پسره با خشم نگام کرد و گفت: - وسط راهرو جای خوابیدن و پا دراز کردنه ؟ دختره سریع گفت: - آرادجان حالش خوب نبود ... خوب چرا خودت حواستو جمع نمی کنی ... با این بنده خدا چی کار داری ... - من کاری با ایشون ندارم ... ایشون انگار خیلی دوست داره کار به کار من ... از جا پریدم و گفتم: - آقای محترم ... حواستون رو کاملا جمع کنین که با من در نیفتین ... چون هر کس تا حالا با ویولت در افتاده سر یک ماه بولدوزر هم نتونسته جمعش کنه ... فهمیدین؟ با پوزخندی که تازه فهمیدم زینت همیشگی صورتشه اومد سمتم ... اونم آروم آروم ... با حفظ فاصله قانونی ایستاد جلوم و گفت: - مطمئنی؟ دختره سریع پرید وسط و گفت: - اِ آراد ... خوبه همین الان از از کمیته انضباطی اومدین بیرون ... این کارا از تو یکی بعیده ... بیا برو بیرون خجالت بکش ... آراد با خشم و نفرت نگام کرد و بعد با سرعت رفت بیرون ... دختره اومد سمت من نشست کنارم و دستمو گرفت توی دستش ... با دست دیگه اش تند تند داخل کیف کوچیکشو گشت و بعد یه دونه شکلات پیدا کرد ... باز کرد گرفت جلوی دهنم و گفت: - بیا اینو بخور .. فکر کنم فشارت افتاده ... دهنمو باز کردم و دختره شکلات رو گذاشت توی دهنم .... واقعا اون لحظه برام مفید بود ... دستمو نرم ماساژ داد و گفت: - اسمت چیه؟ - ویولت ... - چه اسم قشنگی! اسم منم آراگله ... با لبخند گفتم: - اسم توام قشنگه ... - مرسی ... اسم منو بابای خدابیامرزم انتخاب کرده ... درست مثل آراد ... - خیلی به هم شبیهین ... البته بیشتر چشماتون ... - درسته ... آخه ما دوقلوئیم ... با حیرت گفتم: - راست می گی؟! - آره ... - ایول! دوقلو ... یه دختر یه پسر ... دوست دارم بچه های منم دو قول بشن ... عین شما دختر پسر ... اما اگه پسرم عین داداشت بشه روز دوم شوتش می کنم تو دیوار ... غش غش خندید و گفت: - تو چه شیطونی دختر ... با خنده سر تکون دادم و گفتم: - آره همه همینو می گن ... راستی کدوم بزرگترین؟ - آراد ... - اوفففف! - از من می شنوی با این دادش من زیاد یکی به دو نکن! نگاه به اخم و تخمش نکن ... پاش بیفته شیطونو درس می ده ... - خودش پا می ذاره روی دم من ... - خوب تو کوتاه بیا ... همه می گن بخشش از بزرگونه ... ابرو بالا انداختم و گفتم: - اون که از من بزرگتره ... راستی چند سالتونه؟ - بزرگی به سن نیست که خانوم! ما هم بیست و پنج سالمونه ... - نه! - چرا ... - توام ترم اولی؟ چه رشته ای؟ - من ترم اول کارشناسی ارشدم ... واسه ارشد یه کم دیر قبول شدم ... رشته ام هم نقاشیه ... ولی داداشم ترم اول کارشناسیه ... - بچه تنبل بوده؟ خندید ... نرم و با وقار ... ولی زود جمعش کرد و گفت: - نه ... گرفتاریاش زیاد بود ... - اوووه! همچین می گه گرفتاری انگار چی بوده ... لبخند زد و گفت: - اگه خوبی بلند شو بریم ... دیگه کلاس نداری؟ - چرا ... ساعت شش هم دارم ... ولی نمی تونم برم سر کلاس ... می خوام بیام یه دور بزنم توی محوطه ... با تعجب گفت: - چرا نمی تونی بری کلاس؟ - چون دو هفته تعلیق شدم ... - نه!!!! - آره ... داداشت بد زیر آبمو زد ... - آراد؟ آراد زیر آب کسیو نمی زنه ... ولی بلد نیست دروغ بگه ... پوزخندی زدم و سرمو انداختم زیر ... برای اینکه بحثو عوض کنه گفت: - راستی رشته ات چیه؟ - سینما ... یهو سرجاش ایستاد ... منم ایستادم ... چرخیدم سمتش و گفتم: - چرا خشک شدی آراگل؟ - جدی رشته ات سینماست؟ - خب آره ... - گرایشت که کارگردانی نیست؟ - چرا ... مگه چیه؟ لبخند زوری زد و گفت: - هیچی هیچی ... بریم ... هر دو از اون ساختمون نفرین شده خارج شدیم و رفتیم سمت محوطه ... __________ آراگل با نگرانی گفت: - آراد کجا رفته یعنی؟ - آراگل ... می شه خسارت ماشینتون رو بعدا بهم بگی ؟ - بیخیال آراد محاله ازت پول بگیره ... - بیخود ... من زیر دین این داداش تو نمی رما ... گفته باشم ... - دختر تو چرا اینقدر غدی ... اصلا خوب نیست یه دختر اینقدر لجباز و یه دنده باشه ... - چرا مثلا؟ - خوب واسه اینکه دیگه سنگ روی سنگ بند نمی شه ... غد بودن توی ذات مرداست ... زن همیشه باید جلوی مرد کوتاه بیاد ... البته به حق ... نه ناحق! اینجوری می تونن جفت خوبی باشن و کنار هم زندگی قشنگی رو تشکیل بدن ... - تو شوهر کردی؟ - نه ... - پس هیچی نگو ... من عمرا بتونم اینجوری بشم ... - توی سن تو این طرز تفکر زیاد هم دور از ذهن نیست ... یه روز خودت به حرفای من می رسی ... صدای کسی از پشت سر بلند شد: - کجایی تو خانومی ... چقدر دنبالت گشتم ... خوبی؟ رامین بود ... برگشتم و با لبخند گفتم: - تو کجا در رفتی؟ - من در رفتم؟! نه اصلا ... جا پارک گیرم نیومد ... توی دلم گفتم جون خودت ... ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: - کلاس نداری؟ - به کلاس اولیم که نرسیدم .. منتظر دومیم ... - چی داری؟ - آشنایی با هنر در تاریخ ... - جدی؟!!! - آره ... چطور ... - رشته ات سینماست ... - آره خوب ... - ایول ... هم رشته ایم ... دستشو دراز کرد به طرفم و گفت: - پس بزن قدش ... این همه خوش شانسی برای من یکی عجیبه به خدا ... خیلی عادی دست دراز کردم و باهاش دست دادم ... دستمو گرفت توی دستش و یه فشار خیلی کم بهش وارد کرد ... چشماش یه جوری عجیبی درخشید ... آراگل با صدای لرزان گفت: - من می رم دیگه ویولت ... باید آراد رو پیدا کنم ... دستشو گرفتم و سریع گفتم: - نه وایسا ... می خوام با هم بریم ... من که جایی رو بلد نیستم حداقل از تو یاد بگیرم ... رامین که فهمید نمی خوام بیشتر از این پیشش باشم سریع موبایل اپل فورشو در آورد و گفت: - شمارتو بگو ... بیخیال تند تند شماره ها رو گفتم ... خواستم ازش فاصله ای بگیرم که خودشو نزدیکم کرد و در گوشم گفت: - بهت نمی یاد با این قماش آدما بتابی ... و با سر به آراگل اشاره کرد ... اخمی کردم و گفتم: - ظاهر بین نباش ... - آهان ... پس از اون عشقیای زیر چادر مشکیه ... اینبار دیگه موندم بهش چی بگم ... خندید و دستی تکون داد و رفت ... شونه ای بالا انداختم و همراه آراگل راه افتادم ... می دونستم الان تک می زنه ولی نمی تونستم جواب بدم ... گوشیم توی ماشین بود ... وقت نکردم از توی ماشین برش دارم ... نه گوشیمو نه کوله مو ... آراگل با لحنی که سعی داشت ناراحتم نکنه گفت: - همیشه اینقدر راحت با پسرا دوست می شی؟ - آره خوب ... - ولی ... ولی این درست نیست ... - چرا؟ - والا ... نمی دونم باید چی بهت بگم ... می ترسم از حرفام بد برداشت بکنی ... من و تو که زیاد با هم آشنایی نداریم ... من نمی خوام قضاوت بدی در مورد تو بکنم ... و نمی خوام که تو منو جور دیگه ای بشناسی ... فقط نگاش کردم سر در نمی یاوردم ... زد سر شونه ام و گفت: - باشه واسه بعد ... فقط می تونم یه چیزی رو بگم ... من تو شناخت آدما تبحر خاصی دارم ... چشمای تو در عین وحشی و گستاخ بودن معصومیت عجیبی دارن که می گن اصلا اونی که نشون می دن نیستن ... با تعجب گفتم: - چه جالب! پاپا هم دقیقا همیشه همینو بهم می گه و ازم میخواد معصومیتم رو حفظ کنم ... - چرا به بابات می گی پاپا؟ می دونی اینجوری همه فکر می کنن دختر لوسی هستی! چشمامو گرد کردم و گفتم: - خوب وارنا هم می گه پاپا ... به مامی هم می گه مامی ... - وارنا؟ - داداشم ... - آهان ... خب چرا مثل بقیه نمی گین بابا و مامان؟ - نمی دونم ... از بچگی مامی اینجوری یادمون داد ... - یه کم عجیب شد ... ببینم تو ایرانی هستی دیگه ... - خب ... تردید رو که توی چشمام دید با حیرت گفت: - نیستی؟!!! دلو زدم به دریا ... آخر که همه می فهمیدن ... ___________________ - من دو رگه هستم ... - یعنی چی؟ - مامی فرانسویه ... پاپا هم دو رگه اس ... یعنی ... چه جوری بگم ... - هر جور که راحتی ... - ببین ... مامی پاپا ایرانی بوده ولی پاپاش فرانسوی ... یعنی پاپا از طرف مامی ایرانی می شه ... فهمیدی؟ - اوهوم ... - اونا می رن فرانسه ... و پاپا اونجا با مامی ازدواج می کنه ... ولی چون علاقه زیادی به ایران داشته می یان ایران ... - خدای من!!!! پس تو بیشتر از اینکه ایرانی باشی فرانسوی هستی ... - درسته ... - ولی خیلی خوووووب ایرانی حرف می زنی ... - ماما ... من به مامی پاپا می گم ماما ... ماما ایرانی رو به پاپا خیلی عالی یاد می ده ... حتی به عروسش که می شه مامی من هم یاد می ده ... پاپا هم از همون بچگی ما رو میاره تو ایران و باهامون فارسی حرف می زنه ... من فرانسه رو فقط در حد مسافرت ... اونم دو سال یک بار دیدم ... کشور من ایرانه ... من خودمو ایرانی می دونم ... - یعنی فرانسه بلد نیستی؟ - معلومه که بلدم! فرانسه زبون مادری منه ... یهو انگار یاد یه چیزی افتاد ... با تردید گفت: - دینت چی؟ مقنعه مو صاف کردم و گفتم: - کاتولیک ... نفسشو فوت کرد بیرون و گفت: - پس مسلمون نیستی ... - نه ... - باورم نمی شه ... یعنی من الان یه دوست دو رگه دارم؟ چه بامزه! نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم: - چرا همه اینطوری فکر می کنن ... من دیگه خسته شدم آراگل ... - مگه همه چطوری فکر می کنن؟ از چی خسته شدی؟ - همه به من به یه دید دیگه نگاه می کنن ... یه عده با انزجار ... یه عده به دید یه آدم فضایی خیلی خیلی با کلاس ... انگار من نمی تونم عادی باشم ... دقیقا برای همینه که همه جا دوست داشتم هویتمو پنهان کنم ... اما آخرش اسم فامیلم همه چیز رو لو می ده ... تازه الان بهتر شده ... حداقل الان همه فکر می کنن ارمنی هستم ... اما قبلا خیلی تابلوتر بود ... - مگه قبلا چطور بود؟ - قبلا فامیل من مایر بود ... ویولت مایر ... ولی وقتی بابا دید خیلی اذیت می شیم ... فامیلمون رو به فامیل مسیحی های داخل ایران تغییر داد ... اونم با کلی پارتی بازی ... و شد آوانسیان ... ولی بازم اونی که من می خواستم نشد ... آراگل تو نمی تونی حتی تصور کنی که من توی مدارس چه زجری کشیدم ... چون مجبور بودم برای نزدیک بودن به خونه مون توی مدارس عادی درس بخونم ... همه معلم ها به یه چشم دیگه به من نگاه می کردن و بدتر از همه بچه ها مدرسه بود ... همه می خواستن به شکلی خودشون رو به من نزدیک کنن ... با دست منو به هم نشون می دادن ... و وقتی با یکی دو نفرشون صمیمی می شدم خیلی زود باید منتظر می موندم تا یکی از والدنشون بیان مدرسه و درخواست تعویض کلاس بچه شون رو بکنن ... خیلی رک به مدیر می گفتن دوست ندارن یچه هاشون با یه آدم نجس ... بغض گلومو فشرد ... آراگل با ناراحتی گفت: - خدای من! دختر این حرفا چیه؟ هر کس برای خودش عزت داره اونم فقط به صرف انسان بودنش ... این افکار رو یه مشت آدم ابله نادون بیسواد به خورد تو دادن ... من اصلا تو رو بد که نمی دونم هیچ ... خیلی هم خوب می دونم ! هر کسی می تونه توی دین خودش مومن باشه گلم ... توی سکوت فقط زل زدم به چشماش ... حرفاش آرومم می کرد ... اینا چیزایی بود که عمری خودمو باهاشون آروم می کردم .... با لبخند مهربونش دستمو گرفت و گفت: - عزیزم ... هیچ وقت این چیزا چیزی از ارزش آدما کم نمی کنه ... مطمئن باش .. صدای آراد روی اعصابم خط کشید: - ساعت یه ربع به ششه آراگل ... بیا دیگه دیر شد ... همچین این دخترو چسبیدی کسی ندونه فکر می کنه ضریح امام هشتمه ... تند نگاش کردم و گفتم: - شما حسودیت می شه برو خودتو درمون کن ... خواهرت هم کلاساش طبقه بالاست ... شما که ترم اولی برو سر کلاست یه وقت استاد جیزت نکنه ... نکنه باید با خواهرت بری سر کلاس ... تنهایی می ترسی؟ همچین نگام کرد که گفتم الان تنه درخت کنار دستشو می کنه می کوبونه توی سرم ... آراگل خنده اش گرفته بود ... دست منو فشار داد و گفت: - می خوای بیای سر کلاس من؟ خمیازه ای کشیدم و گفتم: - نه برم خونه یه کم استراحت کنم تا مامی بیاد ... باید یه جوری خودمو براش لوس کنم تا یه موقع قهر نکنه سر این جریان باهام ... با خنده گفت: - باشه عزیزم برو ... مواظب خودت هم باش ... - باشه توام همینطور ... راستی آراگل جونم ... شمارتو بگو حفظ کنم ... یه تیکه کاغذ از کلاسورش کند ... شمارشو نوشت و داد دستم ...سریع گونه اشو بوسیدم و بدون اینکه نگاهی به آراد بندازم رفتم سمت در خروجی ... پسره جعلق نفله! من تو رو آدم نکنم که ویولت نیستم ... ماشینا به همون شکل نا مرتب کنار خیابون پارک بود ... گل بیچاره من از جلو داغون و له شده بود و آزرای مشکی آراد عوضی هم از پشت ... فکری به سرم زد ... نگاهی به اطراف کردم ... خلوت بود ... سریع خم شدم و باد لاستکیای عقبش رو خالی کردم ... مسلما یه زاپاس بیشتر نداشت و حالا با دو تا لاستیک کم باد نمی تونست هیچ کاری بکنه ... تا تو باشی منو اذیت نکنی پسره خودخواه بسیجی! با لبخندی رضایت بخش در ماشین رو باز کردم و سوار شدم ... در حالی که نمی دونستم دارم با دم شیر بازی می کنم ... ____________________ توی راه داشتم به این فکر می کردم که حالا چی کار کنم؟ پاپا اگه ماشین رو می دید منو می کشت! مامی هم سر دانشگاه باهام قهر می کرد ... باید یه کاری می کردم تا دلشون نیاد دعوام کنن ... از بچگی از دعواهاشون در می رفتم ... یا می انداختم گردن وارنا ... یا آرسن بیچاره ... خودم هم همیشه در حال مسخره بازی بودم ... اینبارم باید برم سراغ یکی از این دو تا .... نمی شه بندازم گردنشون ولی حداقل می شه یه جوری ضمانتم رو بکنن ... خواستم برم سمت شرکت آرسن ... اوه نه! بار قبل هم آرسن ضامنم شد ... اینبار دیگه پاپا محاله راضی بشه ... حتما ماشینو ازم می گیره ... باید برم سراغ وارنا ... راضی کردنش سخته ... ولی راضی می شه ... با این فکر روی پدال گاز فشار آوردم ... خونه اش توی طبقه دوم یه آپارتمان نوساز توی یکی از محله های متوسط غرب تهران بود ... پاپا برای جداییش هیچ کمکی بهش نکرد و وارنا خودش با پس اندازش و کمک های پاپای پاپا اینجا رو گرفت ... الان هم دنبال کاراشه که هر طور شده برای همیشه بره پاریس ... وارنا واقعا به درد اینجا نمی خوره ... شاید از دوریش ناراحت بشم اما ترجیح می دم بره جایی که خوش باشه ... ماشین رو توی پارکینگ خونه اش پارک کرد و با آسانسور خودم رو به طبقه دوم رسوندم ... زنگ در رو سه بار به صدا در آوردم ... این رمز من بود ... همیشه سه تا زنگ ... چند لحظه طول کشید تا صداش از پشت در بلند شد: - Oh mon dieu! Avez le tremblement de terre ( اوه خدای من! زلزله اومد به زبان فرانسه) با پا کوبیدم به در و در جوابش گفتم: - باز کن درو! پسر بد اخلاق فرانسوی ... در باز شد و قد بلند وارنا توی درگاه مشخص شد ... خونه اش اینقدر تاریک بود که درست نمی دیدمش ... اما مشخص بود بالاتنه اش برهنه است ... یه شلوارک هم پاش بود ... سیگارش لای انگشت دستش می سوخت و همین که درو باز کرد موج دود از در اومد بیرون ... دماغم رو گرفتم و گفتم: - Pooh! (پیف!) خفه نکنی خودتو وارنا! از جلوی در رفت کنار ... وارد شدم و اون پشت سرم گفت: - غر زدن ممنوع! از دست غر های لیزا کارم به اینجا کشید ... مامی رو می گفت ... خودم رو پرت کردم روی کاناپه وسط پذیرایی و گفتم: - چقدر هم که تو بدت می یاد! خندید ... روی مبل کناریم نشست و زل زد توی چشمام ... طبق معمول دست گذاشتم روی صورتم و گفتم: - صد دفعه بهت گفتم اینجوری تو تاریکی زل نزن به من عین گربه می شی ... می ترسم! با خنده بلند شد ... پرده سرتاسری پذیرایی رو کنار زد و نور به داخل هجوم آورد ... حالا راحت تر می تونستم قامت خوش فرم برادرم رو ببینم ... یه فرانسوی اصیل ... من رنگ مو و رنگ پوستم رو از ماما به ارث برده بودم و برای همین خیلی هم شبیه فرانسوی ها نبودم ... اما وارنا کپی برابر اصل مامی و پاپا بود ... پوست سفید ... موهای طلایی و چشمای آبی ... زیاد از حد آبی! دلم براش ضعف رفت ... از جا بلند شدم و قبل از اینکه بتونه از زیر دستم فرار کنه پریدم توی بغلش ... بدون مخالفت منو گرفت توی بغلش و با دست آزادش مقنعه مو از سرم کشید و پرت کرد طرف کاناپه ... همونطور از روی زمین بلندم کرد راه افتاد سمت کاناپه و گفت: - باز چه دسته گلی به آب دادی؟ - وارناااااا - خودتو لوس نکن! بگو ببینم چه گندی زدی ... - ماشینم! منو نشوند روی کاناپه و گفت: - تصادف کردی؟ سرمو تکون دادم و صدایی درآوردم شبیه: - اوهوم ... سیگار دیگه ای روشن کرد ... با کنترل کنار دستش استریوشو روشن کرد و پک محکمی به سیگارش زد ... یکی از آهنگای قشنگ ادیت پیاف خواننده معروف فرانسوی بود ... بی اختیار لال شدم و توی متن آهنگ فرو رفتم: Non, rien de rien نه، هیچ چیز از هیچ چیز Non, je ne regrette rien نه! من از هیچ چیز احساس پشیمونی نمی کنم Ni le bien qu'on m'a fait مردم کارای خوبی با من نکردن Ni le mal; tout ça m'est bien égal ! نه اینکه همه ی چیزای بد برای من یکسان باشه. Non, rien de rien نه، هیچ چیز از هیچ چیز Non, je ne regrette rien نه! من از هیچ چیز احساس پشیمونی نمی کنم C'est payé, balayé, oublié من برای از بین بردن و فراموش کردن بها پرداخت کردم, Je me fous du passé ! از گذشته خوشحالم Avec mes souvenirs با خاطراتم J'ai allumé le feu آتش رو روشن کردم Mes chagrins, mes plaisirs مشکلاتم، لذت هام Je n'ai plus besoin d'eux ! دیگه بهشون نیازی ندارم Balayées les amours خاطرات عاشقانه رو دور ریختم Et tous leurs trémolos و تمام اون لرزیدن ها رو Balayés pour toujours برای همیشه دور ریختم Je repars à zéro دوباره از صفر شروع کردم Non, rien de rien نه، هیچ چیز از هیچ چیز Non, je ne regrette rien نه! من از هیچ چیز احساس پشیمونی نمی کنم Ni le bien qu'on m'a fait مردم کارای خوبی با من نکردن Ni le mal; tout ça m'est bien égal ! نه اینکه همه ی چیزای بد برای من یکسان باشه. Non, rien de rien نه، هیچ چیز از هیچ چیز Non, je ne regrette rien نه! من از هیچ چیز احساس پشیمونی نمی کنم Car ma vie, car mes joies چون زندگی من لذت و خوشی من هست Aujourd'hui, ça commence avec toi که امروز با تو آغاز شده وسطای آهنگ رسیده بود که وارنا گفت: - خب ... چی کار کردی با ماشینت؟ - ببین وارنا ... دو تا اتفاق بد با هم افتاده ... لبخندی زد و گفت: - اتفاق بد! کوچولو ... تو اصلا می دونی اتفاق بد چیه؟! بگو ببینم ... چی کار کردی؟ - جلوی در دانشگاه زدم به یه بچه بسیجی ... - اوه اوه ... - دیدی بده؟ - ناقصش کردی؟ - نه ... زدم به ماشینش ... - خب ... تند تند شروع کردم به تعریف کردن ماجرا با طول و تفصیل ... تا تموم شد وارنا غش غش خندید و گفت: - coquina ( شیطون!) بلند شدم رفتم نشستم روی پاش و در حالی که مثل بچه های لوس خودمو تاب می دادم گفتم: - وارنا ... حالا هم پاپا هم مامی منو تنبیه می کنن ... - نگران نباش ... من باهاشون حرف می زنم .... فقط به خاطر اینکه امروز اصلا حوصله نداشتم و تو با شیطنتت منو خندوندی ... خندیدم و موهای لخت و تکه تکه طلائیشو پریشون کردم ... سرشو از زیر دستم کشید بیرون و گفت: - بس کن دختر ... می دونی چند تا دختر حسرت این کارو دارن؟ پرو نشو! با اخم گفتم: - اون دخترا غلط می کنن با تو ... راستی ببینم چه می کنی با دوست دخترات؟ پوزخندی زد و گفت: - می خوای ببینیشون؟ - بدم نمی یاد ... کنترل تلویوزیونش رو برداشت ... روشنش کرد و وارد سیستمش شد که وصلش کرده بود به تی وی ... یکی از فایلا رو باز کرد و زد روی اسلاید شو ... خودش بلند شد رفت داخل آشپزخونه نقلی اپنش ... محو تماشای دخترا شدم ... اصلا نمی تونستم تفاوتی بینشون قائل بشم ... انگار همه شکل هم بودن ... دماغ ها عملی قد یه بند انگشت و رو به بالا ... پوست ها برنزه ... چشمها مملو از خط چشم و سایه ... مژه ها اکستنشن ... موها بلوند ... ابروها پهن ... گونه ها عملی ... چونه عملی ... لبها پروتز ... با اخم گفتم: - وارنا ... تو رو جون لیزا تو اینا رو با هم قاطی نمی کنی؟ خنده اش گرفت و گفت: - چه عجب! جای مامی گفتی لیزا! بزرگ شدی ... - ا! لوس نشو ... جواب منو بده ... - راستشو بخوای ... نه! من براشون رمز گذاشتم ... - چه جوری؟ - دیگه اینا پسرونه است ... نمی تونم بگم ... - ا خب بگو که چهار روز دیگه یه پسر همین بلا رو نتونه سرم در بیاره ... - هی هی هی! حواست رو جمع کن! - مگه چیه؟! تو خودت می دونی که من با پسرای زیادی رابطه دارم ... - رابطه در حد نرمال ایرادی نداره ... اما روابطی که من دارم ... با گیجی نگاش کردم و اون با خنده گفت: - اینطور به من نگاه نکن! یعنی می خوای بگی نمی فهمی؟ من از روی اندامشون شناساییشون می کنم ... خجالت کشیدم ... صورتم رو چرخوندم و جیغ زدم: - وارنا!!! خیلی کثیفی ... وارنا با دو ظرف بستنی از آشپزخونه اومد بیرون ... __________________ نشست کنارم و گفت: - نه عزیزم ... این خودشون هستن که این روابط رو دوست دارن ... برادر تو خیلی هم پسر خوبیه ... - نخیر ... تو خودت اگه روزی بفهمی پسری با من اینکارو کرده چی کار می کنی؟ - اگه فرانسه بودیم هیچی ... ولی اینجا ... محاله اجازه بدم ... اون پسر باید نامزدت باشه - خب فکر کن اون دختر ها هم برادر دارن ... قاشقی بستنی آورد سمت دهن من ... مجبور شدم حرفمو قورت بدم و بستنی رو بخورم ... عاشق بستنی طالبی بودم ... در همون حالت گفت: - هیچی نگو خواهر کوچولو ... این چیزا درکش واسه تو سخته ... بستنی رو سریع قورت دادم و گفتم: - نخیر ... می خوام بدونم ... - عزیزم ... اونا خودشون می خوان ... - منم شاید خودم بخوام ... - من تو رو می شناسم ... چون توی تربیتت نقش داشتم ... تو محاله همچین چیزی رو بخوای! ولی اگه روزی خواستی مطمئن باش جلوتو نمی گیرم ... چرا؟ چون من توی تربیتت سهل انگاری کردم که تو به خودت اجازه دادی همچین چیزی رو بخوای ... نمی دونم چرا خجالت نمی کشیدم ... همیشه با وارنا راحت بودم ولی نه تا این حد! سکوت کردم ... می شد روی حرفش خیلی فکر کرد ... همینجور که توی فکر بودم بستنیمو خوردم ... صدای زنگ بلند شد ... وارنا از جا بلند شد و گفت: - این دیگه کیه؟! - دوست دخترت باشه وارنا من از پنجره می پرم بیرون ... خندید و گفت: - تو چرا عزیزم؟ اونو می ندازم بیرون ... از پشت بهش نگاه کردم و منتظر موندم ببینم کی پشت دره ... از صدای احوالپرسی گرم کنجکاو شدم و رفتم طرف در ... - اوه مسیح! ببین کی اینجاست! با خنده گفتم: - آرسن! تو اینجا چه غلطی می کنی؟ آرسن خم شد توی صورتم و گفت: - خجالت بکش نیم وجبی! هفت سال از من کوچیکتری ... یه احترامی چیزی بذار ... - خب توام دو سال از وارنا کوچیک تری! مگه بهش احترام می ذاری؟! دائم داری فحشش می دی ... اینو که گفتم آرسن خیز گرفت بگیرتم و من شروع کردم به دویدن از روی مبل ها می پریدم و جیغ می زدم ... دستای قوی وارنا منو روی هوا گرفت ... مثل گونی زد زیر بغلش و گفت: - آروم بگیر بچه ... ا! خونه رو خراب کردی ... - وارنا ... الان بالا می یارم روی فرشت ... منو بذار روی زمین ... آرسن هم داشت بهم می خندید ... وارنا ولم کرد روی کاناپه و گفت: - صاف بشین ... بعد چرخید سمت آرسن و گفت: - چی می خوری ؟ - یه چیز سبک ... - جین خوبه؟ - عالیه ... وارنا رفت توی آشپزخونه و گفت: - راه گم کردی آرسن ... - نه ... راستش حوصله ام سر رفته بود اومدم دنبالت بریم یه دوری بزنیم ... چپ چپ نگاش کرد ... آرسن خیلی خوش قد و هیکل بود ... ولی چهره اش زیادی معمولی بود ... مثل وارنا بور و سفید بود و چشم آبی ... اما یه درصد از زیبایی وارنا رو نداشت ... همیشه می گفت من هیکل دارم وارنا قیافه ... و خدایی به خاطر هیکل بی نقصش خاطرخواه های زیادی داشت ... وارنا با دو گیلاس از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: - آره ... منم امروز حوصله نداشتم ... بریم یه سر جردن ... - خبر داری بچه های جلفای اصفهان برنامه چیدن؟ - چه برنامه ای؟ - تور دو هفته ای ترکیه ... شارلوت زنگ زد بهم گفت ... - اوه! چه خوب ... - آره دعوتیم من و توام ... لب ورچیدم و گفتم: - منم می یام ... خیلی لوسین! شما دو تا دائم سفرین ... وارنا جدی نگام کرد و گفت: - نمی شه ... - چرا؟! - به همون دلایلی که بهت گفتم ... برنامه های ما اصلا برای دختری به سن تو مناسب نیست ... آرسن هم اخمی کرد و گفت: - بزرگتر از این هم بودی من اجازه نمی دادم پات برسه به اونجا ... - ای بابا چرا شماها همه چیو برای خودتون می خواین ... اصلا ... صدای زنگ گوشیم بلند شد ... خم شدم از داخل کیفم درش آوردم ... شماره ناشناس بود ... جواب دادم: - بله؟ - سلام خوشگل من ... صدای یه پسر بود ... با تعجب گفتم: - شما؟ - ای بابا ... به همین زودی منو یادت رفت عزیزم؟ رامینم ... اولین چیزی که اومد تو ذهنم پورشه زرد رنگ بود ... سریع گفتم: - اوه رامین! چطوری ... - ممنون تو خوبی؟ هنوز هیچی نشده دلم برات تنگ شدی هانی ... می خوام ببینمت ... - رامین! به همین زودی؟ تو منو همین چند ساعت پیش دیدی ... - خوب دله دیگه عزیزم ... کاریش نمی شه کرد ... می یای بیرون؟ امشب یه مهمونی توپ دعوتم ... - آخ جون مهمونی ... من مهمونی خیلی دوست دارم ... نگاه آرسن و وارنا به من همراه با کنجکاوی بود ... ترجیح دادم قطع کنم ... تند تند بهش گفتم آدرسو برام اس ام اس کنه و خداحافظی کردم ... _______________ همین که گوشی رو گذاشتم آرسن گفت: - ویولت!!!! وارنا جرعه ای از نوشیدنیشو خورد و گفت: - تو پسرای فامیل رامین نداریم .... توی دوستات هم همچین کسی رو نمی شناسم ... این کیه؟ پامو انداختم روی پام و گفتم: - دوست جدیدم ... از اون بچه مایه داراست ... امروز تو دانشگاه باهاش آشنا شدم ... آرسن با خشم گفت: - هنوز نرفته شروع کردی؟ ویولت! وارنا گفت: - حالا چی می گفت؟ می خوای باهاش بری مهمونی؟ - اوهوم ... - کنسلش کن ... - خدای من! چرا؟ من اینکارو نمی کنم ... - ویولت تو تا حالا فقط مهمونی های خودمون رو دیدی ... معلوم نیست اینجا کجا باشه ... یا کنسلش کن یا من و آرسن هم می یایم ... - باشه ... شما هم بیاین ... به رامین می گم .. آرسن با عصبانیت گفت: - تو هیچ وقت حرف حالیت نمی شه ... هزار بار بگم فقط با هم دین خودت دوست شو ... - چرا؟!!! مگه چه فرقی بین آدمها هست؟ - حداقلش اینه که ما همه مسیحی ها رو می شناسیم ... ولی هیچ شناختی روی اکثر مسلمونا نداریم ... اگه بلایی سرت بیاد چی؟ - اینم یه دوستی ساده است مثل بقیه دوستی ها ... اگه الان رامین دختر بود موردی نداشت ... وارنا گفت: - چرا اتفاقا ... بازم مورد داشت ... مهم اینه که ما طرف رو نمی شناسیم ... چه دختر چه پسر ... خودت می دونی با دوست پسر داشتن تو هیچ مشکلی ندارم ... اما با شخصش مشکل دارم ... آرسن هم در سکوت حرفاشو تایید کرد ... منم مجبور بودم قانع بشم ... دست دراز کردم گیلاس آرسن رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم و گفتم: - خیلی خب قبول ... خودتون بیاین ... اگه قبول کردین ادامه می دم ... ** وارنا منو هل داد داخل ماشین و گفت: - دیدی بهت گفتم به هر کسی نمی شه اعتماد کرد؟ - چرا؟! مگه شما دو تا چی دیدن که من ندیدم ؟ اینم یه مهمونی بود مثل مهمونی های خودمون ... هیچ چیز بدی نداشت ... - هیچ چیز بدی نداشت ؟ نه؟ - نه؟ نشست پشت فرمون و رو به آرسن گفت: - بگو براش ... آرسن تند تند سیگارش رو پک می زد ... برگشت سمت وارنا ... اول نگاهی به اون کرد و وقتی دید با فک منقبض شده داره رانندگی می کنه چرخید سمت من و گفت: - اینا یه مشت بچه مسلمونن ... که به خودشون اجازه می دن هر غلطی که خواستن بکنن ... اینا به قول خودشون دینشون کامله ... اما ... اما ... - اما چی؟ - کارایی می کنن که من و امثال من یه دونه شو هم انجام نمی دیم ... - چی؟ - ویولت ... توی همه دین ها خوب و بد پیدا می شه ... من نمی خوام به دین اونا حمله کنم ... اما متاسفانه توی این مدتی که تونستم بشناسمشون این رو خوب فهمیدم که اونا به خاطر منع شدن ... خیلی ولع دارن ... من و تو دو تا پیک مشروب یا شراب یا ودکا ... یا هر کوفتی که بخوریم همین که گرممون کنه برامون کافیه ... ولی اونا اینقدر می خورن که تا مرگ پیش می رن ... که دیگه هیچی از دور و اطرافشون نمی فهمن ... من و تو دو تا پک سیگار بکشیم روی همون دو تا پیک مشروب کیفور می شیم ... اما اینا امشب انواع و اقسام مواد رو به اسم سیگار می کشیدن و به هم تعارف می کردن که سبک ترینش ماری جوانا بود ... تو می دونی طبقه بالای اون خونه چه خبر بود؟ می دونی وقتی رامین من و وارنا رو به اون دو تا دختر واگذار کرد و دست تو رو کشید که باهات برقصه چه نقشه ای تو سرش بود؟ اون می خواست تو رو ببره بالا ... توی اون اتاقای جهنمی ... شاید من و وارنا این عمل رو بارها انجام داده باشیم ... اما فرقش با اینا اینه که ما با میل و رغبت طرفمون تن به این کار می دیم نه با حقه بازی ... داشتم با دقت به حرفاش گوش می کردم ... وقتی سکوت کرد گفتم: - ولی رامین همچین پسری نیست ... شاید اونای دیگه ... وارنا با جدیت گفت: - بس کن دیگه ویولت ... حرفایی که باید می زدیم رو زدیم ... توام می تونی گوش کنی ... می تونی با لجبازی زندگیتو خراب کنی ... وارنا وقتی اینطوری حرف می زد می فهمیدم که دیگه هیچ حرفی رو نمی پذیره ... پس سکوت کردم ... _______________ منو جلوی در خونه پیاده کردن و رفتن ... وارنا ماشینم رو برده بود تعمیرگاه ... با پاپا و مامی هم صحبت کرده بود و همه چی اوکی بود ... الان فقط ناراحتیم حرفای وارنا بود ... هنوزم باورم نمی شد رامین همچین پسری باشه ... اینا زیادی شورش کرده بودن ... همینطور که به همین چیزا فکر می کردم رفتم توی خونه ... پاپا روی کاناپه لم داده بود و مشغول خوندن روزنامه زبون فرانسه اش بود ... من موندم اگه اینهمه به اخبار فرانسه علاقه داره چرا توی ایران موندگار شده ... مامی هم جلوی تلویزیون نشسته بود و با ناز مشغول سوهان زدن به ناخناش بود ... با بسته شدن در نگاهشون چرخید سمت من ... دستامو گرفتم بالا و گفتم: - آقا اجازه سلام عرض شد ... مامی دلخوری از چشماش مشخص بود ... اما سعی می کرد به روم نیاره : - سلام مامی ... خوبی؟ آخرش این لهجه فرانسویش منو فداییش می کرد ... با غش و ضعف پریدم سمتش و گفتم: - نخیرم مادام ... خوب نیستم دارم فدای شما می شم ... مامی خنده اش گرفته بود و سعی می کرد منو که داشتم لپاشو درسته می کندم از خودش جدا کنه ... پاپا با اخم ولی همراه با لبخند گفت: - ویولت ... مامی رو اذیت نکن ... - پاپا من براش می میرم خوب ... مامی بالاخره منو از خودش کند .... نشوند کنارش و گفت: - سعی نکن با این کارهات روی رفتارت رو بپوشونی ... انگشتامو توی هم قفل کرد ... دستمو گرفتم زیر چونه ام و با التماس گفتم: - مامی s'il vous plait(لطفاً) پاپا روزنامه شو تا کرد و گفت: - با حرفایی که وارنا زد اینبار رو فراموش می کنیم ... اما بار آخرت باشه ... - پاپا باور کن تقصیر من نبود ... - تقصیر در و دیوار و هوا که نبوده! هر کس کاری می کنه باید فکر عواقبش هم باشه و سعی نکنه اون رو به عوامل دیگه نسبت بده ... سرمو انداختم زیر ... اینجوری وقتا نباید نطق می کردم ... پاپا ادمه داد: - بهتره بری توی اتاقت ... این دو هفته هم از ماشین خبری نیست ... - پاپا !!! - همین که گفتم ویولت ... برو توی اتاقت ... از جا بلند شدم و با شونه ها و لب و لوچه ای آویزون راهی اتاقم شدم ... حالا خوبه وارنا هم قانعشون کرده بود! اما این روحیه یخ اروپاییشون آخر هم کار دستم داد ... من موندم توی این خونواده بی عاطفه من چرا اینهمه عاطفی شدم ... البته اونا دوستم داشتن خیلی هم زیاد ... ولی وابستگی به شکل عجیب غریب وجود نداشت ... وقتی وارنا رفت پاپا بهش گفت باید روی پای خودش وایسه ... و مامی فقط با بغض نگاش کرد و گفت: - دیگه بزرگ شدی ... باید مستقل باشی ... تو رو به مسیح می سپارم ... و وارنا رفت ... منم به راحتی با قضیه کنار اومدم ... چون می دونستم باید بره ... اما هر شب از دلتنگیش اشک ریختم تا بالاخره برام طبیعی شد ... آرسن هم با خونواده اش زندگی نمی کرد ... اونا ارمنی بودن ... نسبت به خونواده من هم وابسته تر اما بازم با این موضوع خیلی راحت کنار اومدن ... یه بار از پاپا پرسیدم من چی؟ منم می تونم یه روز مستقل بشم؟ و اون خیلی راحت گفت : - چرا که نه؟ روزی که بدونم عین وارنا می تونی گلیم خودتو از آب بکشی بیرون بهت اجازه می دم که مستقل باشی ... خدا رو شکر تبعیض جنسیتی نداشتیم ... لباسامو در آوردم و شوت کردم یه گوشه از اتاق ... جلوی پنجره ایستادم رو به آسمون یه صلیب کشیدم روی سینه ام و شروع کردم به دعا خوندن ... امشب برای اینکه رامین نفهمه ما مسیحی هستیم نشد سر شام دعا بخونم ... این عادت دیرینه من بود ... شاید هم یکی از رسوم ما مسیحی ها ... حالا احساس عذاب وجدان داشتم ... وارنا گفت بهتره رامین نفهمه مسیحی هستم ... چون اون وقت فکر می کنه ماها غیرت نداریم و همه جور روابط برامون آزاده ... منم مجبور شدم گوش کنم به حرفش ... بعد از اینکه دعام تموم شد گوشیمو از داخل کیفم در آوردم و رفتم سمت تخت خوابم ... پنج تا اس ام اس داشتم ... چهار تا از رامین و یکی از آراگل ... قبل از مهمونی یه اس ام اس به آراگل دادم تا شماره مو داشته باشه ... حالا جواب داده بود ... - خدایا به من کمک کن تا وقتی میخواهم در باره کسی قضاوت کنم اول کمی با کفشهایش راه بروم! چند بار جمله رو خوندم و بالا پایینش کردم ... زیر لب گفتم: - یعنی چی؟! شاید من زیادی خنگ بودم ... شایدم این جمله اسلامی بود ... مثلا یه چیزی از قرآن ... بی طاقت نوشتم: - یعنی چی آرا گل؟ زنگ زد ... سریع جواب دادم: - سلام دوستم ... - سلام به روی ماهت خانوم ... خوبی؟ - مرسی ... بیدار بودی؟ فکر کردم الان خوابی! - نه عزیز ... یه کم کار عقب مونده داشتم ... - به به خانوم هنرمند نقاش! نخسته ... - مرسی ... جدی جدی نفهمیدی منظورمو؟ - نه ... متوجه نشدم ... - یعنی اینکه بتونی جای اون فرد باشی ... ببینی اون چه می کشه ... و چرا این رفتار ازش سر زده ... اگه فقط یک درصد بتونی اینطوری فکر کنی حق رو به همه می دی ... حتی به کسی که بزرگترین گناه ها رو مرتکب می شه ... - اوه! آره درسته ... الان فهمیدم ... چه قشنگ! - اوهوم ... معنی زیادی داره این جمله ... - خوشحالم ... - بابت چی؟ - بابت روح بزرگ دوستم ... لبخندی زدم و گفتم: - لطف داری ... چرا فکر می کنی من روحم بزرگه ... منم یکی مثل بقیه ... - نه خانوم ... خیلی ها به این جملات می خندن ... اصلا براشون اهمیتی نداره و از کنارش به راحتی می گذرن ... اما اینکه برات مهم بود بدونی یعنی چی؟ و از معنیش خوشت اومد یعنی می فهمی ... یعنی آماده ای برای شکوفا شدن ... - حرفات برام سنگینه ... - کم کم راحت و سبک می شه ... بگذریم ... چه می کردی؟ تو چرا بیداری؟ - مهمونی بودم ... با داداشم و دوست داداشم رفته بودیم مهمونی رامین ... همون پسری که امروز دیدی ... وای اگه بودی و می دیدی! چه مهمونی ... آهی کشید و گفت: - خوش گذشت ؟ - ای بد نبود ... سکوت کرد و من بی طاقت گفتم: - داداشت کجاست؟ اینبار تو صداش خنده موج می زد .. - خوابه ... - جون من؟! - چرا جونتو قسم می دی؟ خوب ساعت یک و نیمه ... گرفته خوابیده ... - کی خونه تونه آراگل؟ - هیشکی ... فقط من و آراد ... - چرا تنهایین؟ - مامانم خونه خاله م مونده ... خاله ام تنهاست گاهی مامان می ره پیشش ... - پس پاپات؟ - بابام ده ساله که فوت شده ... - اوه مسیح! راست می گی؟ من ... من واقعا متاسفم ... - نه عزیزم خواهش می کنم ... ایرادی نداره ... این دیگه یه درد کهنه است ... - چرا فوت شدن؟ - سکته کردن ... - ناراحتی داشتن؟ - نه ... یکی ازشون کلاهبرداری کرد ... جلوی دهنمو گرفتم که جیغم در نیاد ... چقدر وحشتناک ... یه کم که گذشت دستمو برداشتم و گفتم: - ورشکست شدین؟ آه کشید: - آره ... اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبونم آوردم : - ولی ... ولی بهتون نمی یاد فقیر باشین .. اینبار خندید و گفت: - برای اینکه نیستیم ... - ولی تو که گفتی ... - دختر! می خوای یه شبه کل زندگی ما رو بفهمی ... باشه به وقتش کم کم برات می گم ... الان باید برم به کارام برسم ... - اوه ببخشید ... وقتت رو گرفتم ... من خیلی پر حرفم ... مامی هم همیشه می گه ... - نه عزیزم ... خیلی هم شیرین زبونی ... - مرسی ... تعارف نکن دیگه خودم می دونم! برو به کارت برس ... - تعارف ندارم ... ولی فعلا کار دارم ... پس قربونت ... فعلا ... - بای ... گوشیو قطع کردم ... حس مرموزانه ای داشتم ... دوست داشم برم خونه شون یه کاری بکنم این آراد پروی مغرور بچسبه به سقف ... ولی خب هنوز اینقدر باهاشون راحت نبودم ... همین که ماشینشو پنچر کردم کافیه! کاش از آراگل پرسیده بودم با ماشینشون چی کار کردن ... بیخیال! لابد فکر کردن اتفاقی بوده وگرنه بهم می گفت ... اس ام اسای رامین رو زیر و رو کردم ... همه اش عاشقانه بود ... یکی دو تا شو جواب دادم و وسط اس بازی خوابم برد ...


مطالب مشابه :


دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل




رمان جدال پر تمنا24

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا

رمان برای کامپیوتر و موبایل. رمان جدال پر تمنا. بچه ها یه سوال.جدال پر تمنا رو هما جون




رمان جدال پر تمنا3

رمان ♥ - رمان جدال پر رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان دانلود رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا22

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا22 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا25

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا25 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا26

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا26 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا

رمان جدال پر تمنا برای اینکه رامین که فهمید نمی خوام بیشتر از این پیشش باشم سریع




برچسب :