رمان دختر شمالی

با هم از باغ خارج شدیم واز کنار نگاه متعجب زهرا گذاشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم .از او جدا شدم وکنار خاله شهربانو نشستم .نگاه گذرایی به جمع انداختم.به نظر جومتشنج می آمد.سرهنگ روزبهانی بانگرانی گفت:لاله جان پدرتون میگن شما به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارین ومیخواین ادامه تحصیل بدین درسته؟
نا خودآگاه به آقاجان نگاه کردم واوبا اشاره ی چشم وابرو مجید را نشان دادسرم راپایین انداختم وباخشم دو دستم را مشت کردم.صدای پر نخوت وخودخواهانه اش سوهان اعصابم شد
_لاله دختر بااستعدادیه.واقعابی انصافیه اگه بخوایم چنین ظلمیو درحقش بکنیم.ازدواج دست وپای اونومی بنده .دخترم بایدحالا حالاها درس بخونه.اون فقط 23 سالشه
خونم به جوش آمده بودمجید خیلی خوب میدانست چه حرفی بزند که اعصابم را داغان کند.دایی که نگاه خشمگینم را دیده بود پادرمیانی کرد
_لاله جان نظرخودت چیه؟فکرمیکنم این وسط جواب تو همه مون رو ازسردرگمی نجات بده.
نفسم رادر سینه حبس کردم و به چشمان مجید که برق انتقام درآن میدرخشید خیره شدم.جوابم هرچه که بود برد با او میشد.آتش خشم تمام وجودم را می سوزاند.باید هرطور شده اورا سر جایش مینشاندم.نگاه کوتاهی به چهره ی نا امید ودلسرد نوید انداختم .انگار جوابم را ازقبل میدانست
_ اگه آقاجان راضی باشه من حرفی ندارم
صدای من مثل تیری بود که درتاریکی پرتاپ شد واز قضا درست به هدف خورد.مجید با چشمانی گردشده ودهانی باز به من نگاه میکرد.حاضر بودم به روح مادرم قسم بخورم که تایک دقیقه ی دیگر آنجا قیامت به پامیشود.مجید ازجایش نیم خیز شد.مطمئن بودم برای زدنم بلند میشود.صدای آقاجان مثل آب سردی بود که برسر همه ریخته شد
_مبارک باشه
همه شروع به دست زدن کردند ومن که از اتفاق پیش آمده هنوزگیج بودم درمانده ومستاصل به نویدکه بابهت نگاهم میکرد خیره شدم.خدای من این چه بلایی بود که برسر خودم آوردم.
سیما خانوم بطرفم آمدوانگشتر زیبایی را به دستم انداخت.اصلا نفهمیدم چگونه از او تشکر کردم وصورتش را بوسیدم .با ناباوری به جمع شلوغ دور وبرم نگاه میکردم ای کاش توان این را داشتم که زیر همه چیز بزنم.ازسر لج ولجبازی وبدون فکر درست مثل یک بچه کله شق باسرنوشتم بازی کرده بودم.شمشیر دولبه انتقام زودتر ازتصورم سرم را به باد داد.
آقا مصطفی باخوشحالی به همه شیرینی تعارف کرد وقبل از هر کس نامزدی من ونوید را به هردویمان تبریک گفت.زندایی جلوآمد رویم را بوسید وبه آرامی زیر گوشم گفت:شیر مادرت حلالت باشه لاله جان.خوب اون مرد خودخواهو سرجاش نشوندی .دایی رسولت از خوشحالی رو پاش بند نیست.همین امروز کار دوخت لباستو شروع میکنم
بعد از خاله شهربانو عمه بهجت هم جلو آمد وبه سردی صورتم را بوسید او هنوز هم به خاطر موضوع خواستگاری ناراحت بود.عمه اتیه اما برخلاف او صمیمانه تبریک گفت وبرایم آرزوی خوش بختی کرد.
آقا جان همه را برای شام نگهداشت .علی وفاطمه وگلناز هم ساعتی بعد به ما ملحق شدند.همه شان از شنیدن خبرنامزدیم شگفت زده بودند اصلا قرار نبود همه چیز اینقدر سریع اتفاق بیفتد.پیش خودم گفتم (عینهو دختری که از وقت ازدواجش گذشته هول کرده بودم یکی نبود بگه دختر یکم سنگین باش همه شون جواب مثبتمو رو هوا زدن انگار قحطی شوهر اومده)
بچه ها دوره ام کرده بودندو تند وتند سوال میپرسیدند.نوید گوشه ای ایستاده بود وباکنجکاوی به جمعمان نگاه میکرد.مصطفی که متوجه نگاههای خیره او به ماشده بود به طرفمان آمد وگفت:بسه دیگه بچه ها چقدر سوال میپرسین.اصلا از این به بعد هرکی سوال داره از خودم بپرسه بابا بزارین این پسرخاله ی بیچاره ماهم یکم با نامزدش خلوت کنه.مگه نمیدونین تازه داماد کم طاقت میشه
با این حرف او بچه ها خندیدند ودورم را خلوت کردند.سیما خانوم با محبت صورت داداش مصطفی را بوسید.مصطفی چشمکی به نوید زد وگفت :هرچند باجناق فامیل نمیشه اما مایکی دربست مخلصتیم پسرخاله
لیلا با خنده گفت:بس کن مصطفی همه رو دک کردی خودت دست برنمیداری.بهتره بری دنبال تبسم مهد ساعت پنج تعطیل میشه بچه م پشت در میمونه...در ضمن سر راهت این لیستی رو که میدم تهیه کن
مصطفی باقیافه خنده داری ازما جدا شد.بچه ها بجای من دور زهرا جمع شده بودند تا اوبا حوصله همه چیز را توضیح دهد. نگاهم به مجید افتاد که روی تراس ایستاده بود وباخشم سیگار میکشید.دردل خدا خدا میکردم که اورضایت ندهد.نوید بطرفم آمددستهایش را درجیب شلوارش فرو برد وطلبکارانه نگاهم کرد.حدس میزدم که منتظر توضیح منطقی ازطرف من است.لبخند محزونی روی لبهایم نشست بی اختیار نگاه دوباره ای به مجید انداختم واو نیز مسیر نگاهم را دنبال کرد شانه ای بالا انداختم وبی مقدمه گفتم:حماقت ولجبازی...جزاین دلیل دیگه ای واسه جواب مثبتم ندارم
_ واقعا غیر قابل پیش بینی هستی
به چهره سرد ومغرورش نگاهی انداختم.انتظار داشتم بعد شنیدن اعترافم عکس العمل خاصی نشان دهد اما او همانطور سخت ونفوذناپذیر در مقابلم ایستاده بود واقعا زندگی باچنین مردی غیرقابل تحمل بود
_اگه فکر میکنی این منم که غیر قابل پیش بینی ام هنوز اون مردی رو که اونجا ایستاده وداره عصبی سیگار میکشه نشناختی
نوید با تعجب نگاه گذرایی به مجید انداخت
_منظورت پدرته؟
باخشم دندانهایم را بروی هم فشردم میخواستم بگویم او پدر من نیست.امانصیحت مصطفی مانع از این کار شد
_اون با این ازدواج مخالفه مطمئنم محاله رضایت بده
_اما وقتی پدربزرگت قبول کرد حرفی نزد...فکر کنم اونم فهمیده خواستگاری بهتر از من برات نمیاد قبول کرده
پوزخندی که روی لب هایش خودنمایی میکرد خونم را به جوش آورد درنگاهش چیزی به جز تحقیر نبود حالا دلیل خونسردی چند لحظه قبلش را بعد از شنیدن اعترافم میفهمیدم منتظر فرصت بود که به موقع جبران کند.
_آقای بهترین زیاد دلتو صابون نزن.من فقط واسه یه تسویه حساب شخصی بهت جواب بله دادم.ازدواجی درکار نیست
_ جالب شد یعنی خانوم تحصیلکرده ومتشخصی مثل شما رسما همه مارو سر کار گذاشته درسته؟
از سر بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم
_به حال شما که فرقی نمیکنه...از نظر شما اونی که قراره موقعیت بزرگی رو از دست بده منم.هر طور دوست دارین حساب کنین
ته دلم خنک شد از اینکه دیدم خشم گذرایی در نگاهش نشست ازاو جدا شدم وبطرف سیما خانوم که مرا صدازد رفتم
_ لاله جان این نازنین خانوم سعیده
به نظر ازمن کوچکتر می امد چرا که سعید همسن وسال خودم بود.لبخند محوی زدم وگفتم:از دیدنتون خوشوقتم.فرصتی پیش نیومد بهتون تبریک بگم
_مرسی منم تبریک میگم...خدارو شکر که داداش نوید هم سر وسامون گرفت
سعید که حواسش به حرفهای ما بود جلو آمد وگفت :من یکی که دیگه راحت شدم.ازبس از این واون حرف خوردم خسته شدم
_برای چی؟ ازدواج آقانوید باشما چه ارتباطی داشت
سعید دستی به موهایش کشید وباخنده گفت:خودتون که میدونید نوید از من چهارسالی بزرگتره.ازدواجم باعث شد کل فامیل مسخره م کنن وبگن هولم
نازنین به شانه سعید زد وباخنده گفت:خب هل شدی دیگه جونم ...ترسیدی بپرم.
زیرچشمی نگاهی به سیما خانوم انداختم کهبا لبخند به عروسش خیره بود.به نظرم رفتار نازنین کمی سبکسرانه آمد من یکی که هرگز چنین برخوردی با نوید جلوی مادرش نمیکردم.از این فکر زود هنگام خنده ام گرفت.نه به آن آتشی که با حرفهایم به جان نوید انداختم نه به این قضاوت های عجولانه.
بقیه جوان های فامیل دوباره به ما ملحق شدند.علی متواضعانه جلو امد وبا نوید دست داد_تبریک میگم
لبخند محزونی که روی لبهایش بود اورا جذاب میکرد.علی کمی از نوید بلندتر اما لاغرتر بود.پوست سبزه وچشمهای مشکیش با آن مژه های بلند چهره اش را دوست داشتنی میکرد.یک لحظه از خجالت سرم راپایین انداختم حسی به من میگفت نباید چنین نگاه خریدارانه ی به علی بیندازم.حضور نوید بی دلیل باعث بوجود امدن چنین حسی شده بود.صدای شاد فاطمه باعث شد سریع افکار مزاحم را کنار بزنم وبه خود بیایم
_موافقید یه گشتی این اطراف بزنیم روستای ما واقعا دیدنیه
همگی ظاهرا موافق بودند.اما من نمیتوانستم آنها را همراهی کنم برای شب کلی مهمان داشتیم.لیلا با ماندنم مخالفت کردومن به ناچار با آنها همراه شدم .کنار نوید قدم زدن تجربه تازه ای بود که ازآن بدم نیامد.دلم نمیخواست با او در روستا دیده شوم .درهر صورت ازدواجی در کار نبود وخوش نداشتم با این کار پشت سرم حرفی زده شود.به همین دلیل به خواست من از آنها جدا شدیم.بچه ها با متلک وشوخی تنهایمان گذاشتند.
مانده بودم در توضیح حرفهای چند دقیقه قبلم به او چه بگویم.خوب حس میکردم که از دستم عصبانیست اماسعی داشت آن را بروز ندهد.در هر صورت بازی بود که خودم آن را شروع کرده بودم وخودم هم باید آن را به پایان میبردمش به نوید پیشنهاد کردم که کنار شالیزارهای پشت خانه قدم بزنیم .او هم موافقت کرد.در هر صورت آنجادیگر کسی نبود که مارا با هم ببیند
_تا به حال این موقع ازسال شمال نیومده بودم با اینکه هوا وحشتناک گرمه اما باز همه چیز قشنگه.
شرمنده سر به زیر انداختم
_مجبور شدم این ماه ازسال رو برا اومدنتون در نظر بگیرم آخه تیر وشهریور سرآقاجان شلوغه وکار کشاورزی برای ما فرصتی نمیزاره
_تو همیشه اینجا زندگی میکردی.منظورم اینه که به خونه ی پدرت نمیری؟آخه از لیلا خانوم شنیدم آقامجید رشت زندگی میکنه
دلم نمیخواست برای این غریبه سفره دلم را باز کنم من هم برای خودم غرور داشتم
_کنار پدربزرگم راحت ترم .از نه سالگی اینجا بودم
ساقه شکسته برنجی نظرم راجلب کرد خم شدم وتکه ای از آن را جدا کردم.نوید کنجکاوانه نگاهم میکرد.برش نازکی رویش ایجاد کردم وآنرا به دهان بردم.
صدای سوت نازکی که از آن در می آمد نوید را به خنده انداخت
_تو دختر جالبی هستی راستش قبلا هرگز فکر نمیکردم تا این حد کارهات متعجبم کنه
شانه ای بالا انداختم و گفتم:جای تعجب نداره تو هرگز نخواستی با من برخوردی داشته باشی
_خب این فقط در مورد تو صادق نبود من کلا آدم دیر جوشی هستم مطمئنم الان بچه های عمه تون فکر میکنن من خودمو براشون میگیرم.
_مهمه که اونا در موردت چه قضاوتی دارن؟!!
سوال نابجایم و لبخند تمسخر امیزی که روی لبهایم بود او را عصبانی کرد
_نه فقط یه لحظه فراموش کردم قرار نیس ازدواجی در کار باشه
جوابش قلبم رابی دلیل فشرد اما در نگاهم تغییری به وجود نیاورد
نوید با تندی گفت:میشه بگی این نمایش مسخره کی تموم میشه؟...تا همینجاشم خونوادم روی تو حساب عاطفی زیادی وا کردن
با خجالت سرم را پایین انداختم او تند رفته بود اما حق داشت
_معذرت میخوام مطمئن باش تا شب همه چی حل میشه...من میدونم که پدرم مخالف این ازدواجه و هرطور شده بهمش میزنه
او حرفی نزد برای اینکه جو را عوض کنم بلافاصله گفتم:با اینکه به گفته خودت آدم دیر جوشی هستی اما این خواستگاری باعث شد خیلی زودتر ار اونچه فکر میکردم باهام راحت برخورد کنی
نوید ایستاد و کنجکاوانه نگاهم کرد
_متوجه منظورت نشدم من رفتار صمیمی نشون دادم که به این نتیجه رسیدی؟
نگاه روانشناسانه ای به اوانداختم و با خنده گفتم :درست بعد این نامزدی فرمایشی لحن صحبتت باهام خودمونی شد ومنو به جای شما تو خطاب کردی
لبخند محوی زد و با خجالت سر بر گرداند.
پیش خودم گفتم(آقا داماد شرمو حیاش از عروس بیشتره)
نوید سکوت چند دقیقه ای را که بینمان ایجاد شده بود شکست
_مصطفی میگفت نتایج ارشد اومده و مجاز شدی...از نتیجه راضی بودی؟
_بد نبود اگه اونطور بد انتخاب رشته نمیکردم باورت نمیشه شبانه تهران رو زودتر از روزانه شهرستان زدم
_چرا باورم نشه خیلیا این کارو میکنن دانشگاه های تهران معتبر ترن
با دلخوری سرم را پایین انداختم و گفتم:خودمم میدونم اما همون خیلیا که مثل من هزینه تحصیل براشون مهم نیست
_فکر نمیکنم پرداخت هزینه تحصیلت واسه آقا مجید مشکلی ایجاد کنه مخصوصا وقتی اینطوری برا ادامه تحصیلت نگرانه
_من هرگز از لحاظ مالی به اون تکیه نکردم.همیشه پدر بزرگم حمایتم کرده الانم میدونم حتی اگه شبانه قبول شم آقاجان هزینه هارومیده اما من دلم نمیخواد بیشتر از این زیر بار دین اون باشم
نوید صادقانه گفت:اگه ازدواجی درکار بود شاید این نگرانی ها در مورد ادامه تحصیلت وجود نداشت در هر صورت این وظیفه من بود که هزینه هارو پرداخت کنم
لبخند محوی زدم و چیزی نگفتم

نوید دست پیش برد و ساقه بلند برنجی را گرفت
_من هنوزم مطمئنم که ما میتونیم زوج خوشبختی باشیم
با نا امیدی سر تکان دادم
_من تو این ازدواج خوشبختی نمیبنم تفاوت بینمون چیز کمی نیست من وتو مال دوتا دنیای متفاوتیم
خواسته ها و آرزوهامون باهم فرق میکنه
_منم این تفاوتهارو میبینم اما معتقدم تو یه رابطه آدم باید بیشتر از اونکه از دست بده چیزهای زیادی به دست بیاره... چه آینده ای میتونه واسه من با کسی که مثل خودم فکر میکنه و خواسته هاش باهام یه جوره وجود داشته باشه جز اینکه بعد یه مدت واسه هم تکراری میشیم اون وقت به جای
اینکه این ما باشیم که رابطمونو بخوایم حفظ کنیم رابطمون بخواد این در کنارهم بودنو حفظ کنه و این فاجعه است.
_از کجا مطمئنی بعد یه مدت برای همدیگه تکراری نشیم .من و تو حتی یه پیش زمینه عاطفی هم نسبت به هم نداریم
خیلی رک گفت:من به عشق بعد ازدواج بیشتر معتقدم.از طرفی فکر نمیکنم تا اون موقع که بخوایم بریم زیر یه سقف هیچ علاقه ای بینمون بوجود نیاد...ما برای همدیگه تکراری نمیشیم مطمئنم...من روانشناس نیستم اما آدم شناس خوبیم.توباوجود همه ی شیطنت ها ونآرامی هات دنبال آرامش ویه تکیه گاه محکمی.مطمئن باش من اون کسیم که میتونه این آرامش و اطمینانو بهت بده...درمورد خودمم همونطور که قبلا گفتم دنبال کسیم که کمکم کنه خود واقعیمو پیدا کنم وتوهم صد درصد همون شخصی
دستم را جلوی پیشانیم گرفتم تاآفتاب اذیتم نکند
_ریسک این موضوع خیلی بالاست...من حتی شده بخاطر خونوادم که طاقت یه شکست دیگه رو ندارن نمیتونم قبول کنم
نوید سر بزیر انداخت وچیزی نگفت.سکوتمان باعث شداتفاقات آن روز را یکبار دیگر در ذهنم مرور کنم.اینبار نوید را از دید یک خواستگار خوب برای ازدواج بررسی کردم اما بی فایده بود .شاید زیادی متوقع بودم .ولی تفاوت او با مرد ایده ال تصوراتم زمین تا آسمان بود حتی اگر موقعیت و امکانات مالی اش را نادیده میگرفتم باز هم حرفی برای گفتن با او نداشتم .
شام در محیطی گرم و صمیمی صرف شد. عمه بهجت مثل همیشه شاهکار کرده بود.غذایش حرف نداشت.
خاله طیبه هم آمد وبا روی باز مرا در آغوش گرفت و تبریک گفت.
وقتی بعد از شام صحبتها جدی شد ترس برم داشت.مجید با ناراحتی سر به زیر داشت و آقا جان سر رشته صحبت جمع را بدست گرفته بود اقای روز بهانی پیشنهاد داد هفته دوم شهریور که نتایج ارشد هم تا آن موقع مشخص میشد مراسم عقد وعروسی را یکحا بر گذار کنیم.اقاجان پذیرفت.

میدانستم که برای تهیه ی جهازم از لحاظ مالی در مضیقه بود هنوز دو ماهی نمیشد که از عروسی زهرا میگذشت.
با نگرانی به لیلا چشم دوختم.او با خیال راحت سر تکان داد و از من خواست نگران نباشم.صحبت به مهریه که رسید آقاجان بی مقدمه گفت:اینو دیگه خود لاله جان باید تعیین کنه. هدیه ای ست که به او تعلق میگیره درست نمیگم جناب سرهنگ؟
پدر نوید سر به زیر انداخت و با متانت گفت:استدعا دارم صحبت شما کاملا متین و بجاست.
تمام چشمها به دهانم دوخته شد.باید چیزی میگفتم که مجید را تشویق به مخالفت کنم این ازدواج نباید صورت میگرفت.
آقای روز بهانی که سکوتم را دید گفت:ببین دخترم احساس میکنم خجالت میکشی حرفی بزنی. بزار کمی کارتو راحت کنم .ما واسه نازنین جان پانصدو چهارده سکه مهر کردیم. همه میدونن که این سکه ها ملاکی واسه ارزش گذاری یه دختر نیست و شما خیلی بیشتر از اینها برای ما ارزش دارین با این حال هر تعداد که بگین از نظر ما پذیرفته ست.
هنوز در پاسخ دادن مردد بودم با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میامد گفتم:چهارده تا
پدر مصطفی وسیما خانم همزمان گفتند:چهارده تا؟!!!
از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
اقای روز بهانی لبخند پدرانه ای زد و با افتخار گفت:حقا که عروسم بزرگوار ونجیبه.اما دخترم
این مقدار خیلی کمه. نظر شما چیه اقا مجید؟
سرم را بلند کردم و به مجید که عمق نگاهم را میکاوید نگاه کردم.او خوب میدانست که این مقدار کم را
فقط برای عصبانی کردنش گفته ام.
سری از تاسف تکان دادو گفت:به قول پدرم خود لاله بهتر از هرکس دیگه ای میتونه مهرشو تعیین کنه .
حالا که اون به این مقدار راضیه من حرفی ندارم.
خدای من این چه بلایی بود که داشت تدریجا به سرم می آمد.نزدیک بود به گریه بیفتم.
نوید با پوز خندی نگاهش را از من گرفت و به مجید خیره شد
آقاجان گفت:هدف خوشبختی این دوتاجوونه وگرنه تعداد بالای سکه هیچ زندگی ای رو تضمین نمیکنه
پدر مصطفی حرف اورا تصدیق کرد و بقیه جمع به تبعیت از او در تایید حرف آقاجان چیزی گفتند.
بعد از این حرفها مهمانی از حالت رسمی خودش خارج شد و مهمانها گروه به گروه باهم مشغول صحبت شدند.
از جایم بلند شدم و به ایوان رفتم.مجید و شهلا کنار ماشینشان ایستاده بودند و حرف میزدند.
از انجا صدایشان را خوب نمیشنیدم.تاریکی شب باغ صنوبر را در خود پوشانده بود.چشمانم با نا امیدی
لابلای درختها دنبال کور سوی امیدی بود.
صدای نوید باعث شد از جایم بپرم.
_بلاخره تصمیمت چیه؟
دستم را روی قفسه سینه ام گذاشتم و نفس بلندی کشیدم.
_ترسوندی منو
اخم ظریفی ابروهایش را به هم گره زده بود.
_معذرت میخوام
با فاصله کمی کنارم ایستاده بود و به ردیف پرچین ها که دور تا دور حیاط را گرفته بود نگاه میکرد
_نمیخوای حقیقتو به بقیه بگی؟
-مجید مثل همیشه همه چیزو بهم ریخت... این مخالفت نکردنش فقط برای انتقام از من بود
خیلی بی تفاوت و سرد جمله ای را که گفتم نادیده گرفت.انگار اصلابرایش هر چیزی که مربوط به من میشد بی اهمیت بود
_تکلیف منو خونوادم این وسط چیه؟...
با نا امیدی سر به زیر انداختم
_همه چیزو درست میکنم.بهم یه چند روز فرصت بده... اگه میشه در این مورد به خانوادتون چیزی نگین
دوست ندارم اینقد زشت جواب محبتاشونو بدم.
طبق معمول سکوت کردو حرفی نزد .به ظاهر همه چیز را پذیرفته بود.
ساعت یازده بود که انها جمعمان را ترک کردند قبل از رفتنشان مصطفی شماره ام را به نوید داد.قرار شد هفته اول شهریور انها دوباره برگردند و مقدمات جشن را فراهم کنند.
لیلا و زهرا خیلی خوشحال بودند و آقا جان هم راضی به نظر میرسید.شاید این میان تنها من ومجید ونوید از این موضوع ناراحت بودیم.
مدام زیر لب با خودم میگفتم (شوخی شوخی جدی شد)
احساس میکردم دارم به خاطر رفتار بچه گانه ام تنبیه میشوم. باران ساعتی بود که شروع شده بود و به نظر به همین زودیها بند نمی آمد.به ایوان رفتم وبوی خاک خیس را درشش هایم پر کردم.صدای قطرات آب که از ناودان میچکید با آواز چکاوکی که زیر برگ های درخت صنوبری پناه گرفته بود هارمونی زیبایی درمحیط بوجود می آورد.از دور دختری را باچتری قرمز دیدم که بطرف خانه می آید.باخوشحالی ازپله ها پایین رفتم وبه طرف درحیاط دویدم.
نغمه با دیدنم از دور خندید وباصدای بلند گفت:این دیوونه بازی ها چیه که ازخودت درمیاری؟سرما میخوری دختر.

نگاهی به آسمان ابری انداختم وگفتم:بارون اونم تومرداد ماه نعمته خانوم.سرما کجا بود؟
در را باز کردم واورا در آغوش گرفتم
_وای نغمه نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود...فکر کنم یه سه ماهی باشه همدیگه رو ندیدیم.
نغمه با سر حرفم راتایید کرد.باسرعت مسیر درخانه تا ایوان را طی کردیم وازپله ها بالا رفتیم.همین که روی زمین نشستیم نغمه گفت:خب تعریف کن ببینم چه خبر عروس خانوم؟حال آقا داماد خوشبخت ما چطوره؟
یک هفته ای میشد که از رفتن نوید وخانواده اش میگذشت ودر این مدت سیما خانوم وآقای روزبهانی دوبار ونوید یکبار با من تماس گرفته بودند
_خبر سلامتی.از تو چه خبر؟ مامان اینا خوبن؟
_همه خوبن.بابا ول کن خونواده مارو ازخودت بگو.پشت تلفن فرصت نشد بپرسم بلاخره چی شد که راضی شدی با این آقا نوید ازدواج کنی؟مگه نمیگفتی جوابت منفیه؟!
آه بلندی کشیدم وباغصه گفتم:باورت نمیشه نغمه اگه بگم سر لج ولجبازی با مجید دستی دستی خودمو انداختم توهچل.
نغمه از سر تاسف سرتکان داد
_واقعا که لاله. باورم نمیشه تو بزرگ شده باشی.مثل بچه ها میمونی به خدا...پس این جنگ زرگری بین تو وبابات کی میخواد تموم شه؟
_شاید هیچ وقت.چون نه من کوتاه میام نه اون دست از آزار رسوندن به من بر میداره.باور کن اون از منم بچه تره
_یعنی قراره این لج ولجبازی به قیمت خراب شدن آینده ت پیش بره؟...ببینم این آقانویدتم میدونه قضیه از چه قراره؟
پوز خندی زدم وبا تاسف گفتم:اون اوضاعش از من خیلی خراب تره.نوید به خواست خونوادشو وبرای تغییر دادن روحیه ش حاضر شده با من ازدواج کنه
نغمه محکم به سرم زد
_خاک برسرت کنم.بقول مامانم عقل که در سر نباشه جون درعذابه...آخه خره این چکاری بود که کردی؟نکنه ترسیدی از اون بهترگیرت نیاد؟...حالا این آقا نویدت چه جوریه عکسی ازش داری یانه؟
_نه بابا عکسم کجا بود.قیافه ش بدنیست قد وقامت وتیپشم خوبه.
_ممنون از راهنماییتون یعنی الان که ایشونو پیش خودم مجسم میکنم واقعاهیچ نقطه مبهمی ازش درذهنم نیست...بابا یکم بیشتر توضیح بده اینایی که گفتی با سر وشکل وتیپ بابابزرگ منم همخونی داره
به خنده افتادم ومشت آرامی به بازویش کوبیدم
_گمشو بابا چی بگم آخه؟...امممم خب رنگ پوستش روشنه چشاش سبز خوشرنگیه.دماغشم توآفساید نیست.موهای تقریبا کوتاهی داره که قهوه ای تیره ست.قد وقامتش هم ای بدک نیست. اما امان از اون اخلاق گندش که هرچی بگم کم گفتم.همچین به آدم خیره میشه که انگار داره به کلفت خونه زادش نگاه میکنه.بچه های خودمون که چیزی نمیگن ولی میدونم زیاد ازش خوششون نمیاد.بچه پرو خیال میکنه لقمه بزرگتر از دهانمه
میدانستم که کمی اغراق چاشنی حرفهایم کرده بودم اما انگار نغمه باورش شده بود
_چی بگم که خود کرده را تدبیر نیست.حالا میخوای چیکار کنی؟تورو خدا نگو که میخوای به این بازی احمقانه ادامه بدی وراستی راستی زن این پسره بشی
لبخنی از سر شیطنت زدم وگفتم:به هرحال جوونهایی مثل تو یه آئینه عبرت میخوان دیگه...من حاضرم واسه تون یه راهنمای آزموده باشم چطوره؟
_خفه شو دیوونه هیچ میفهمی داری چی میگی؟تو باید با آقا مجید حرف بزنی اون اگه بفهمه قضیه از چه قراره جلوی این ازدواجو میگیره
_هرگز .من اگه بمیرمم یک کلمه به مجید نمیگم.میدونی اونوقت چه دماری ازروزگارم درمیاره؟تازه شم این پسره اونقدرایی که فکر میکنی بد نیست.یعنی یجورایی قابل تحمله.احساس میکنم میتونم باهاش بسازم.اخلاقش که دستم بیاد دیگه همه چیز حله...توروخدا اونجوری نگام نکن چهار سال ازعمرمو بیخودی تو دانشگاه حروم نکردم که حالا با دوتا اخم وتخم آقاعقب نشینی کنم.من عوضش میکنم.
_با این جمله آخریت واقعا باورم شد که تو اون خراب شده به تو چیزی یاد ندادن.میخوای عوضش کنی؟ ببینم این نوید چندسالشه؟
_بیست وهفت سال چطور مگه؟
_تومیخوای یه آدمی که بیستو هفت ساله به شیوه خودش زندگی کرده عوض کنی؟!اینا چیزایی بوده که تودانشگاه یاد گرفتی؟...واقعا خوش به حال خودم که دانشگاه نرفتمو بااین وجود میدونم احمقانه ست که ادم بخواد شخص بالغی رومطابق سلیقه خودش تغییر بده.من اگه بجای تو بودم ازهمون لحظه اول که میفهمیدم این آقانوید باچه هدفی اینجاست جواب رد میدادم.آخه چراباید سری که درد نمیکنه دستمال بست.به خدا مریضی تو
با ناراحتی از جایم بلند شدم
_من که بهت گفتم جوابم ربطی به پسره نداشت میخواستم حال مجید روبگیرم
_خب بابا حالا چرا بلند میشی؟
_میخوام برم یه چایی بریزم بیارم
وارد اشپزخانه شدم نغمه از همانجا باصدای بلند گفت:خودتو به زحمت ننداز راستش داداش رضا قول داده ساعت پنج ونیم اینجا باشه
به ساعت مچیم نگاهی انداختم وسینی به دست به ایوان برگشتم
_فعلا یه نیم ساعتی فرصت داریم.ببخش تورو خدا واسه دیدنم مجبور شدی اینهمه راهو بیای
_نه بابا چه اجباری مگه از اینجا تاسر جاده چقدر راهه؟خود داداش اصرار کرد بیاد دنبالم.راستی بهم گفت ازطرف خودش بهت تبریک بگم
سربزیر انداختم وبه استکان چایی که روبرویم بود خیره شدم
_با آقاجان حرف میزنمو همه چیزو بهش میگم میدونم از دستم ناراحت میشه اما امکان نداره بزاره دو دستی خودمو بدبخت کنم.
نغمه دستش را روی شانه ام گذاشت وبامهربانی گفت:آفرین دختر خوب.حالا شدی لاله منطقی وسربراه خودم.این بهترین کاره.جلوی ضررو ازهرجا بگیری منفعته
لبخندتلخی روی لبم نشست وسکوت کردم.ساعت پنج ونیم رضا امد وبعد از احوالپرسی مختصری سریع خداحافظی کرد ونغمه را باخود برد.باآنکه قولی که دادم تاحدودی خیال نغمه را راحت کرد اما نگرانی ازچشم هایش محو نشد.
بعد از آن باران تند سه روزه موج گرمای تابستان دوباره برگشته بود.کاسه گندم را به دست گرفتم و وارد حیاط شدم.با صدای من مرغ وخروسها بطرفم هجوم آوردن
_بیح بیح بیح ...بیح بیح بیح

آقاجان در چوبی را باز کرد وبا خنده وارد حیاط شد.مشت مشت گندم به دور وبرم ریختم
_سلام آقاجان چه خبره؟ امروز خیلی شنگولید
در چشم های آقاجان برق شیطنت عجیبی میدرخشید
_سلام دخترم خبر خاصی نیست
آفتاب به طرز عجیبی داغ وملتهب بود .صدای سیرسیرک ها برای لحظه ای قطع نمیشد.آوازخواندن دسته جمعیشان واقعا کر کننده بود
_نهار آماده ست سفره بندازم؟
آقاجان بطرف چاه آب رفت با آنکه خانه لوله کشی آب داشت اما اوترجیح میداد از آب چاه استفاده کند_بزار وضوبگیرم نمازمو بخونم بعد سفره رو بنداز
این عادت قشنگی بود که هرگز در آقاجان تغییر پیدا نمیکرد.عادت داشت نمازش را اول وقت بخواند.
برای ناهار میرزاقاسمی درست کرده بودم.داشتم خیار محلی پوست میگرفتم که آقاجان حصیر گرد وکوچکی را که به آن گالی میگفتیم کنار پایم پهن کرد و بلافاصله قابلمه برنج و ظرف خورشت را روی ان قرار داد.
هردو در سکوت غذا خوردیم.آقاجان مرتب سر تکان میداد.از این حالتش میفهمیدم که از غذا خوشش امده.البته اگر بد مزه هم میشد او حرفی نمیزد.اقاجان هرگز به کسی انتقاد نمیکرد وهمیشه از ما میخواست در مورد دیگران قضاوت نکنیم.چیزی که از من بر نمی امد.
_امروز اقا اسمال شوهر خاله طیبه تودیدم.تو قهوه خونه نشسته بودو داشت سیگار میکشیداز اونجا که میگذشتم صدام کرد.برگشتم سلام کردم.اومد جلو باهام دست داد وبابت نامزدیت تبریک گفت.فکر کنم هنوزم بخاطر اینکه توبه برادرزاده ش میلاد جواب رد دادی ناراحته.ازم درمورد نوید پرسید منم تا اونجا که میتونستم ازش تعریف کردم.خودمونیم میلاد پسرخوبی بود اما نوید کجا واون کجا.
زیر لب با تردید گفتم: اقا جان شما از نوید خوشتون میاد؟
_خودت میدونی که خاطر اقا مصطفی چقد واسم عزیزه.بیشتر به خاطر اون رضایت دادم اونا بیان.
وگرنه من بیشتر دلم میخواست توهمه حواست به درست باشه.اما حالا خیلی خوشحالم که تو به اون پسر جواب مثبت دادی.
با زرنگی گفتم:اما آقا جان شما جوابمو ندادین.بلاخره خوشتون میاد یا نه؟
_علف باید به دهن بزی شیرین بیاد
دستتون درد نکنه این جواب من بود؟حالا دیگه بزم شدیم.
اقا جان از شدت خنده سرخ شده بود.
_چی بهش برم میخوره.خب بابا چی دوس داری بشنوی؟...من از این آقا نویدتون خیلی خوشم اومده.تو این چند باری که با هم تلفنی صحبت کردیم خیلی چیزا دستم اومد.
از تعجب چشمانم گرد شد
_آقا جان شما باهاش صحبت کردین؟!!
_خب آره.تو که میدونی من همیشه یه پام تومغازه مصطفاست.اولین بار خودمصطفی باهاش تماس گرفت.بعداحوالپرسی گوشیو داد دستمو منم با هاش صحبت کردم.اما از اون به بعد که فهمید من همیشه اون موقع روز اونجام دوسه باری تماس گرفته و ما باهم کلی حرف زدیم.
_در مورد چی حرف زدین؟
_اون یه سوالاتی در مورد گذشته ها کرد و من بهش همه چیو گفتم.
با دلخوری به آقا جان گفتم:شما چیکار کردین؟!...آخه آقاجان چرا همه چیو بهش گفتین؟
_استغفرالله دختر مگه قرار بود ازش چیزیو هم پنهان کنیم؟نا سلامتی دو سه هفته دیگه قراره باهاش ازدواج کنی.زن و شوهر نباید چیزیو از هم پنهان کنن.
سکوت کردمو چیزی نگفتم.حالا که قرار نبود ازدواجی در کار باشد دلم نمیخواست اوچیزی از گذشته ام بداند.
_بابا جان غصه نخور .بخدا این نوید خیلی


مطالب مشابه :


رمان عشق اجباری قسمت4

لوازم ارایش و10مدل لاک معلوم بود پول زیادی صرفش کرده برای همین لج ولجبازی رمان با عشق




رمان دختر شمالی

میخواهید رمان بخوانید. با ورود به شدیم.از سر لج ولجبازی ،بی رمان لجبازی با عشق.




رمان دختر شمالی

رمان عشق و احساس من چیز بزنم.ازسر لج ولجبازی وبدون فکر رمان ها نودهشتیاست با تشکر از




گاد فادر 5

رمان رمــــان پونزده سال پیش تو یه لج ولجبازی گروهی یکی از رقیب های رمان با عشق




برچسب :