مولانا

http://www.iricap.com/magentry.asp?id=2253



اشاره:

مولانا:

كيست اين عارفِ عالمِ نوجوانِ شيرين‏كارِ در چله تحبيب نشسته بلخى كه ازدروازه نيشابور ناآمده شميم عشق مى‏پراكند و عطار را به اهداء اسرارنامه وامى‏دارد؟
كيست(161) اين جوانك شوريده كه در كسوت پيران ظاهر مى‏شود و از نيشابورگذر نكرده آوازه مجالس تبريز و دمشق و قونيه‏اش عالم‏گير مى‏شود.
كيست اين پير خرقه‏پوش شيدايى كه مثنوى معنوى‏اش به لحن خوش زابل ومويه فرياد مى‏شود و حدى خوان و دست‏افشان سرود عشق سر مى‏دهد كه سلسله‏جنبان عشق را جز عشقبازى نشايد.
كيست اين واعظ غير متعظ كه چون سواره از مدرسه پنبه‏فروشان بيرون‏مى‏رود. شكوه و هيمنه و جلال روحانى‏اش را به يكباره به پاى ژوليده‏اى از راه‏رسيده مى‏ريزد و چون به چشمان نافذ و سيماى پرهيبتش مى‏نگرد به خود مى‏لرزدو با شنيدن «ما عرفناك حق معرفتك» و از پس آن «سبحانى ما اعظم شانى» ازهوش مى‏رود و از مركب فرو مى‏افتد و لاجرم به حلقه ارادت يك‏لاقباى ژوليده‏درمى‏آيد كه:

علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست

كيست اين نائى خوش نغمه كه شكايت و حكايت دل از بندبند ناى وجودش‏فرياد مى‏شود و زمان و زمين را به شور وشعف عرفانى مى‏كشاند كه:

بشنو اين نى چون شكايت مى‏كند
از جداييها حكايت مى‏كند
كز نيستان تا مرا ببريده‏اند
در نفيرم مرد و زن ناليده‏اند
سينه خواهم شرحه‏شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر كسى كو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
من به هر جمعيتى نالان شدم
جفت بد حالان و خوش‏حالان شدم
هر كسى از ظن خود شد يار من
از درون من نجست اسرار من
سرّ من از ناله من دور نيست
ليك چشم و گوش را آن نور نيست
تن ز جان و جان ز تن مستور نيست
ليك كس را ديد جان دستور نيست
آتش است اين بانگ ناى و نيست باد
هر كه اين آتش ندارد نيست باد
آتش عشق است كاندر نى فتاد
جوشش عشق است كاندر مى فتاد
نى حريف هر كه از يارى بريد
پرده‏هايش پرده‏هاى ما دريد
همچو نى زهرى و ترياقى كه ديد
همچو نى دمساز و مشتاقى كه ديد
نى حديث راهِ پر خون مى‏كند
قصه‏هاى عشقِ مجنون مى‏كند
محرم اين هوش جز بيهوش نيست
مر زبان را مشترى جز گوش نيست
در غم ما روزها بيگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باك نيست
تو بمان اى آنك چون تو پاك نيست
هر كه جز ماهى ز آبش سير شد
هر كه بى‏روزى است روزش دير شد
در نيابد حال پخته هيچ خام
پس سخن كوتاه بايد والسلام(162)

چه شب مباركى بود آن خلوت كه حسام‏الدين چلپى از حضرت مولانا سرودن‏مثنوى را درخواست نمود. و چه رقعه شريفى بود آن كاغذپاره كه مولانا فى‏الحال‏از دستار خود برآورد و به او داد. و چه 18 بيت پرسوز و گدازى بود آنچه در سرآغازسخن آورديم و خميرمايه 6 دفتر مثنوى شريف گرديد.
مولانا جلال‏الدين محمد بلخى همان حضرت مولاناى خودمان است كه درسال 604 ه . ق در بلخ زاده شد و به سال 672 ه . ق در قونيه چشم فرو بست ودوران حيات را به جذبه و شوق و كشش و كوشش گذرانيد و آثار ارجمند وشريفى چون مثنوى معنوى و ديوان كبير يا ديوان شمس و فيه مافيه و مجالس‏سبعه و مكاتيب مولانا از او به يادگار مانده است.
حدود بيست و پنج هزار بيت ديوان شمس و قريب بيست و شش هزار بيت‏مثنوى(163) معنوى سراسر شور و سرمستى و بى‏قرارى او را حكايت مى‏كند.

ما در «كجاوه سخن» سر آن داشتيم تا از هر شاعرى شعرى انتخاب و هديه‏احباب كنيم اما در مورد اركان ادب و عرفان فارسى و اسلامى مگر كسى را چنين‏توانى است و چون حضرت مولانا در كنار فردوسى بزرگ و سعدى و حافظشيرين‏سخن و نظامى قصه‏پرداز 5 ركن طارم فيروزه‏اى ادب پارسى را تشكيل‏مى‏دهند بهتر آن مى‏بينيم تا از عنوان و رسم و عرف سرلوحه كار نيز درگذريم و به‏گلچينى هر چند مختصر در مثنوى معنوى پردازيم و هر چه فراهم آورديم يك‏دسته گل سازيم كه حلاوت شكرستان شعر او آستين‏فشانى شكرفروشان(164) را ناديده‏مى‏انگارد.

از خدا جوئيم توفيق ادب
بى‏ادب محروم ماند از لطف رب


عاشقى پيداست از زارى دل
نيست بيمارى چو بيمارى دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقى گر زين سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان شه رهبر است
هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل گردم از آن
گرچه تفسير زبان روشنگر است
ليك عشق بى‏زبان روشن‏تر است


من چه گويم يك رگم هشيار نيست
شرح آن يارى كه او را يار نيست
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر
گفتمش پوشيده خوش‏تر سرّ يار
خود تو در ضمن حكايت گوش‏دار
خوش‏تر آن باشد كه سرّ دلبران
گفته آيد در حديث ديگران
گفتم ار عريان شود او در عيان
نى تو مانى نى كنارت نى ميان
آفتابى كز وى اين عالم فروخت
اندكى گر بيش تابد جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونريزى مجو
بيش از اين از شمس تبريزى مگو


دانه چون اندر زمين پنهان شود
سر آن سرسبزى بستان شود


اين جهان كوهست و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا


تو مگو ما را بدان شه بار نيست
با كريمان كارها دشوار نيست


جان و دل را طاقت اين جوش نيست
با كه گويم در جهان يك گوش نيست
هر كه او بيدارتر پردردتر
هر كه او آگاه‏تر رخ زردتر


چون‏كه گل بگذشت‏وگلشن شدخراب
بوى گل را از كه جوئيم از گلاب


گر انارى مى‏خرى خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه او خبر
نار خندان باغ را خندان كند
صحبت مردانت چون مردان كند
مهر پاكان در ميان جان نشان
دل مده الا به مهر دل‏خوشان


گفت پيغمبر به آواز بلند
با توكل زانوى اشتر ببند
آنكه او از آسمان باران دهد
هم تواند كو ز رحمت نان دهد


اين‏قدر عقلى كه دارى گم شود
سر كه عقل از وى بپرّد دُم شود
گر توكل مى‏كنى در كار كن
كسب كن پس تكيه بر جبار كن
از كه بگريزيم از خود اى محال
از كه برتابيم از حق اين وبال
گر به صورت آدمى انسان بدى
احمد و بوجهل خود يكسان بدى
نقش بر ديوار مثل آدم است
بنگر از صورت چه چيز او را كم است


پيش چشمت داشتى شيشه كبود
زان سبب عالم كبودت مى‏نمود


ياد ياران يار را ميمون بود
خاصه كان ليلى و اين مجنون بود
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جدّ
اى عجب من عاشق اين هر دو ضد


هر كه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهرى طفلى به قرصى نان دهد
غرق عشقى‏ام كه غرقست اندرين
عشقهاى اولين و آخرين
مجملش گفتم نكردم من بيان
ورنه هم لبها بسوزد هم دهان
من چو لب گويم لب دريا بود
من چو لا گويم مراد الا بود
من ز شيرينى نشستم روترش
من ز بسيارىّ گفتارم خمش
تا كه در هر گوش نايد اين سخن
يك همى گويم ز صد سرّ لدن


باده در جوشش گداى جوش ماست
چرخ در گردش اسير هوش ماست
باده از ما مست شد نى ما از او
قالب از ما هست شد نى ما از او


پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بى‏تمكين بود


گر يكى كفش از دو تنگ آمد به پا
هر دو جفتش كار نايد مر ترا
پا تهى گشتن به است از كفش تنگ
رنج غربت به كه اندر خانه جنگ
زاغ اگر زشتى خود بشناختى
همچو برف از درد و غم بگداختى
هر كه را آيينه باشد پيش رو
زشت و خوب خويش را بيند در او


چون كه بى‏رنگى اسير رنگ شد
موسئى با موسئى در جنگ شد


يار بايد راه را تنها مرو
از سر خود اندر اين صحرا مرو


چون كه من من نيستم اين دم زهوست
پيش اين دم هر كه دم زد كافر اوست


علم چون بر دل زند يارى شود
علم چون بر تن زند بارى شود
هيچ ناى بى‏حقيقت ديده‏اى
يا ز كاف و لام گل، گل چيده‏اى
اسم خواندى رو مسمى را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو


آب بگذاريد و نان قسمت كنيد
بخل بگذاريد اگر آنِ منيد


از على‏آموز اخلاص عمل
شير حق را دان منزه از دغل
گفت من تيغ از پى‏حق مى‏زنم
بنده حقم نه مأمور تنم


مرگ بى‏مرگى بود ما را حلال
برگ بى‏برگى بود ما را نوال
آنكه مردن پيش جانش تهلكه است
حكم لاتلقوا نگيرد او به دست


مدتى اين مثنوى تأخير شد
مهلتى بايست تا خون شير شد
خلوت از اغيار بايد نى ز يار
پوستين بهر دى آمد نى بهار
آينه دل چون شود صافى و پاك
نقشها بينى برون از آب و خاك
هم ببينى نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فرّاش را
در جهان هر چيز چيزى جذب كرد
گرم گرمى را كشيد و سرد سرد
گفتم اى دل آينه كل را بجو
رو به دريا كار برنايد ز جو
آينه كلى برآوردم ز دود
ديدم اندر آينه نقش تو بود
آنچه تو در آينه بينى عيان
پير اندر خشت بيند بيش از آن


فكرت از ماضى و مستقبل بود
چون از اين دو رست مشكل حل شود
پيش‏تر از خلقت انگورها
خورده مى‏ها و نموده شورها
چون‏كه من از خال خوبش دم زنم
نطق مى‏خواهد كه بشكافد تنم


اى برادر تو همان انديشه‏اى
مابقى تو استخوان و ريشه‏اى
بس كلام پاك در دلهاى كور
مى‏نپايد مى‏رود تا اصل نور


تا نگريد ابر كى خندد چمن
تا نگريد طفل كى نوشد لبن
تا نگريد كودك حلوا فروش
بحر بخشايش نمى‏آيد به جوش
كام تو موقوف زارى دل است
بى‏تضرع كاميابى مشكل است


از هزاران اندكى زين صوفيند
باقيان در دولت او مى‏زيند
مر مرا تقليدشان بر باد داد
كه دو صد لعنت بر اين تقليد باد
گر ترازو را طمع بودى به مال
راست كى گفتى ترازو وصف حال
هر كه از ديدار برخوردار شد
اين جهان در چشم او مردار شد
هر كه دور از رحمت رحمان بود
او گداچشم است اگر سلطان بود
تو مكانى، اصل تو در لامكان
اين دكان بربند و بگشا آن دكان


اى خداى پاك بى‏انباز و يار
دستگير و جرم ما را در گذار
هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ايمنى از تو مهابت هم ز تو


از درون خويش اين آوازها
منع كن تا كشف گردد رازها
آدمى مخفى‏ست در زير زبان
اين زبان پرده است بر درگاه جان
چون‏كه بادى پرده را در هم كشيد
سرّ صحن خانه شد بر ما پديد
چند باشى عاشق صورت بگو
طالب معنى شو و معنى بجو
صورت ظاهر فنا گردد بدان
عالم معنى بماند جاودان


خلق را طاق و طرم عاريتى است
امر را طاق و طرم ماهيتى است
از پى طاق و طرم خوارى كشند
بر اميد عزّ در خوارى خوشند
مشرق خورشيد برج قيرگون
آفتاب ما ز مشرقها برون
صد هزاران بار ببريدم اميد
از كه از شمس اين شما باور كنيد
تو مرا باور مكن كز آفتاب
صبر دارم من و يا ماهى ز آب


اى ضياءالحق حسام‏الدين بيار
اين سوم دفتر كه سنت شد سه بار
قوتت از قوت حق مى‏زهد
نز عروقى كز حرارت مى‏جهد
سقف گردون كو چنين دايم بود
نز طناب و اُستنى قايم بود
همچنين اين قوت ابدال حق
هم ز حق دان نز طعام و از طبق
جسمشان را هم ز نور اسرشته‏اند
تا ز روح و از ملك بگذشته‏اند


گفت معشوقى به عاشق كاى فتى
تو به غربت ديده‏اى بس شهرها
پس كدامين شهر از آنها خوش‏تر است
گفت آن شهرى كه در وى دلبر است
هر كجا يوسف‏رخى باشد چو ماه
جنت است آن گرچه باشد قعر چاه
خوش‏تر از هر دو جهان آن‏جا بود
كه مرا با تو سر و سودا بود
گفت اى ناصح خمش كن چند پند
پند كم ده زآنكه بس سختست بند
تو مكن تهديدم از كشتن كه من
تشنه زارم به خون خويشتن
عاشقان را هر زمانى مردنيست
مردن عشاق خود يك نوع نيست
او دو صد جان دارد از جان هدى
وان دو صد را مى‏كند هر دم فدا
گر بريزد خون من آن خوبرو
پاى كوبان جان برافشانم بر او
آزمودم مرگ من در زندگى است
چون رهم زين زندگى پايندگى است
اقتلونى اقتلونى يا ثقات
اِنّ فى قتلى حياتاً فى‏حيات
پارسى گو گرچه تازى خوش‏تر است
عشق را خود صد زبان ديگر است
بوى آن دلبر چو پران مى‏شود
اين زبانها جمله حيران مى‏شود
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روى اوست
خامشند و نعره تكرارشان
مى‏رود تا عرش و تخت يارشان
گفت من مستسقيم آبم كِشد
گرچه مى‏دانم كه هم آبم كُشد
گر بياماسد مرا دست و شكم
عشق آب از من نخواهد گشت كم
چون زمين‏وچون جنين خون‏خواره‏ام
تا كه عاشق گشته‏ام اين كاره‏ام
از جمادى(165) مردم و نامى شدم
وز نما مردم به حيوان سر زدم
مردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم
حمله ديگر بميرم از بشر
تا برآرم از ملايك بال و پر
وز ملك هم بايدم جستن ز جو
كل شيى‏ء هالك الّا وجهه
بار ديگر از ملك قربان شوم
آنچه اندر وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گويدم كانّا اليه راجعون
سوى تيغ عشقش اى ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستك زنان
جوى ديدى كوزه اندر جوى ريز
آب را از جوى كى باشد گريز
آب كوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وى و جو او شود


اى ضياء الحق حسام‏الدين تويى
كه گذشت از مه به‏نورت مثنوى
گردن اين مثنوى را بسته‏اى
مى‏كشى آن سو كه تو دانسته‏اى
با تو ما چون رز به تابستان خوشيم
حكم دارى هين بكش تا مى‏كشيم
خوش بكش اين كاروان را تا به حج
اى امير صبر و مفتاح‏الفرج
حج زيارت كردن خانه بود
حجّ رب‏الّبيت مردانه بود


چون كه بد كردى بترس ايمن مباش
زان‏كه تخمست و بروياند خداش


گر نبودى ميل و اميد ثمر
كى نشاندى باغبان هر سو شجر


مغز را خالى كن از انكار يار
تا كه ريحان يابد از گلزار يار
تا بيابى بوى خلد از يار من
چون محمد بوى رحمن از يمن


مستمع چون نيست خاموشى به است
نكته از نااهل اگر پوشى به است
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تيغ است دست راهزن
تيغ دادن در كف زنگى مست
به كه آيد علم ناكس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آرد در كف بد گوهران
چون قلم در دست غدّارى فتاد
لاجرم منصور بر دارى فتاد
احمقان سرور شدستند و زبيم
عاقلان سرها كشيده در گليم
گر بگويم تا قيامت زين كلام
صد قيامت بگذرد و اين ناتمام


شه حسام‏الدين كه نور انجم است
طالب آغاز سفر پنجم است
شرح تو غيب است بر اهل جهان
همچو راز عشق دارم در نهان
مدح تو حيف است با زندانيان
گويم اندر مجمع روحانيان
مادح خورشيد مدّاح خود است
كه دو چشمم روشن و نامرمد است
ذم خورشيد جهان ذمّ خود است
كه دو چشمم كور و تاريك و بد است
گرچه عاجز آمد اين عقل از بيان
عاجزانه جنبشى بايد در آن
آب دريا را اگر نتوان كشيد
هم به قدر تشنگى بايد چشيد


عشق مى‏گويد به گوشم پست پست
صيد بودن خوش‏تر از صياديست
آنكه ارزد صيد را عشق است و بس
ليك او كى گنجد اندر دام كس


لب فرو بند از طعام و از شراب
سوى خوان آسمانى كن شتاب
جهد كن تا اين طلب افزون شود
تا دلت زين چاه تن بيرون رود


هر كه اندر عشق يابد زندگى
كفر باشد پيش او جز بندگى
يك دهان خواهم به پهناى فلك
تا بگويم وصف آن رشك ملك
در دهان يابم چنين و صد چنين
تنگ آيد در فغان اين چنين
من سر هر ماه سه روز اى صنم
بى‏گمان بايد كه ديوانه شوم
هين كه امروز اول سه روزه است
روز پيروز است نى پيروزه است
هر دلى كاندر غم شه مى‏بود
دم به دم او را سر مه مى‏بود


اى حيات دل حسام‏الدين بسى
ميل مى‏جوشد به قسم سادسى
گشت از جذب چو تو علامه
در جهان گردان حسامى نامه
عشق را با پنج و با شش كار نيست
مقصد او جز كه جذب يار نيست
هست بى‏رنگى اصول رنگها
صلحها باشد اصول جنگها


عشق قهار است و من مقهور عشق
چون شكر روشن شدم از شور عشق
برگ كاهم پيش تو اى تندباد
من چه دانم تا كجا خواهم فتاد
عاشقان در سيل تند افتاده‏اند
بر قضاى عشق دل بنهاده‏اند
زان شراب لعل و لعل جان‏فزا
لعل اندر لعل اندر لعل ما
نعره مستانه خوش مى‏آيدم
تا ابد جانا چنين مى‏بايدم
بوى جانى سوى جانم مى‏رسد
بوى يار مهربانم مى‏رسد


عقل راه نااميدى كى رود
عشق باشد كان طرف بر سر رود
لااُبالى عشق باشد نه خرد
عقل آن جويد كز آن سودى برد
در دل عاشق به جز معشوق نيست
در ميانشان فارق و مفروق نيست
زو حيات عشق خواه و جان مخواه
تو از او آن رزق خواه و نان مخواه


آنكه عاشق نيست او در آب در
صورت خود بيند اى صاحب‏نظر
صورت عاشق چو فانى شد در او
پس در آب اكنون كرا بيند بگو(166)


طاقت من ز اين صبورى طاق شد
واقعه من عبرت عشاق شد
من ز جان سير آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق
چند درد فرقتش بكشد مرا
سر ببُر تا عشق سر بخشد مرا
دين من از عشق زنده بودن است
زندگى ز اين جان و سر ننگ من است
من در اين ره عمر خود كردم گرو
هر چه باداباد اى خواجه برو
صدر را صبرى بُد اكنون آن نماند
بر مقام صبر عشق آتش فشاند
صبر من مُرد آن شبى كه عشق زاد
درگذشت او حاضران را عمر باد

مولانا، دل به عشق شمس داد و شيفتگى و شيدايى خود را در قالب غزلهاى‏جانگداز ديوان شمس و مثنوى معنوى جاودانه ساخت. شش دفتر خوش مثنوى‏بارها تلخيص گرديده و از آن ميان لب لباب مثنوى، انتخابى است كه كاشفى از اين‏مجموعه بديع فراهم آورده است. ما در اين مقال سر آن داريم تا از اين درياى‏جوشان ديوان كبير چند جام برگيريم و به كام تشنه صاحبدلان ريزيم كه غزليات‏ديوان شمس نيز چونان مثنوى معنوى تشنه كامى را فرو مى‏نشاند:

مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديده سير است مرا، جان دلير است مرا
زهره شير است مرا، زهره تابنده شدم
گفت كه ديوانه نه‏اى لايق اين خانه نه‏اى
رفتم و ديوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت كه سرمست نه‏اى، رو كه از اين دست نه‏اى
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
گفت كه تو كشته نه‏اى در طرب آغشته نه‏اى
پيش رخ زنده كنش، كشته و افكنده شدم
گفت كه تو زيرككى، مست خيالى و شكى
گول شدم، هول شدم وز همه بركنده شدم
گفت كه تو شمع شدى، قبله اين جمع شدى
جمع نيم، شمع نيم، دود پراكنده شدم
گفت كه شيخى و سرى، پيشرو و راهبرى
شيخ نيم، پيش نيم، امر ترا بنده شدم
گفت كه با بال و پرى، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بى‏پر و پركنده شدم
گفت مرا دولت نو، راه مرو رنجه مشو
زانكه من از لطف و كرم، سوى تو آينده شدم


اى خدا اين وصل را هجران مكن
سرخوشانِ عشق را نالان مكن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد اين مستان و اين بُستان مكن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسكين و سرگردان مكن
اين طناب خيمه را بر هم مزن
خيمه تست آخر اى سلطان مكن
بر درختى كآشيان مرغ توست
شاخ مشكن مرغ را پراّن مكن
جمعِ شمع خويش را بر هم مزن
دشمنان را كور كن شادان مكن
گرچه دزدان خصم روز روشن‏اند
آنچه مى‏خواهد دل ايشان مكن
كعبه اقبال، اين حلقه‏ست و بس
كعبه امّيد را ويران مكن
نيست در عالم ز هجران تلخ‏تر
هرچه خواهى كن وليكن آن مكن(167)


با من صنما دل يكدله كن
گر سر ننهم آنگه گِله كن
مجنون شده‏ام از بهر خدا
زان زلفِ خوشت يك سلسله كن
سى پاره(168) به كف در چلّه شدى
سى پاره منم تركِ چله كن
مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله كن
اى مطرب دل زآن نغمه خوش
اين مغزِ مرا پر مشغله كن
اى زهره و مه زآن شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله كن
اى موسىِ جان چوپان شده‏اى
بر طور برو ترك گله كن
نعلين ز دو پا بيرون كن و رو
در دشت طُوى پا آبله كن
تكيه‏گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را يله كن
فرعون هوى چون شد حيوان
در گردن او رو زَنگُله كن


هله نوميد نباشى كه ترا يار براند
گرت امروز براند نه كه فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر كن آنجا
ز پس صبر ترا او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه درها و گذرها
ره پنهان بنمايد كه كس آن راه نداند
نه كه قصاب به خنجر چو سر ميش ببرّد
نهلد كشته خود را كُشد آن‏گاه كِشاند
چو دم ميش نماند ز دم خود كندش پر
تو ببينى دم يزدان به كجاهات رساند
به مثل گفتم اين را و اگر نه كرم او
نكشد هيچ كسى را و ز كشتن برهاند
همگى ملك سليمان به يكى مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلى را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نيابيد مثالش
به كه ماند به كه ماند به كه ماند به كه ماند
هله خاموش كه بى‏گفت ازين مى همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند


يار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا
يار تويى، غار تويى، خواجه نگهدار مرا
نوح تويى، روح تويى، فاتح و مفتوح تويى
سينه مشروح تويى، بر در اسرار مرا
نور تويى، سور تويى دولت منصور تويى
مرغ كُه طور تويى خسته به منقار مرا
قطره تويى، بحر تويى، لطف تويى، قهر تويى
قند تويى، زهر تويى، بيش ميازار مرا
حجره خورشيد تويى، خانه ناهيد تويى
روضه اميد تويى، راه ده اى يار مرا
روز تويى، روزه تويى، حاصل دريوزه تويى
آب تويى، كوزه تويى، آب ده اى يار مرا
دانه تويى، دام تويى، باده تويى، جام تويى
پخته تويى، خام تويى، خام بمگذار مرا
اين تن اگر كم تَنَدى، راه دلم كم زندى
راه شدى تا نبدى، اين همه گفتار مرا


خبرت هست كه در شهر شكر ارزان شد
خبرت هست كه دى گم شد و تابستان شد
خبرت هست كه ريحان و قرنفل در باغ
زير لب خنده‏زنانند كه كار آسان شد
خبرت هست كه بلبل ز سفر باز رسيد
در سماع آمد و استاد همه مرغان شد
خبرت هست كه در باغ كنون شاخ درخت
مژده نو بشنيد از گل و دست‏افشان شد
خبرت هست كه جان مست شد از جام بهار
سرخوش و رقص‏كنان در حرم سلطان شد
خبرت هست كه لاله رخ پرخون آمد
خبرت هست كه گل خاصبك ديوان شد
خبرت هست ز دزدى دى ديوانه
شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد
بستدند آن صنمان خط عبور از ديوان
تا زمين سبز شد و با سر و با سامان شد
شاهدان چمن ار پار قيامت كردند
هر يك امسال به زيبايى صد چندان شد
گل‏رخانى ز عدم چرخ‏زنان آمده‏اند
كانجم چرخ نثار قدم ايشان شد
ناظر ملك شد آن نرگس معزول شده
غنچه طفل چو عيسى فطن و خطخوان شد
بزم آن عشرتيان بار دگر زيب گرفت
باز آن باد صبا باده ده بستان شد
نقشها بود پس پرده دل پنهانى
باغها آينه سّرِ دل ايشان شد
آنچ بينى تو ز دل جوى ز آيينه مجوى
آينه نقش شود ليك نتاند جان شد
مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند
كفرهاشان همه از رحمت حق ايمان شد
باقيان در لحدند و همه جنبان شده‏اند
زانك زنده نتواند گرو زندان شد
گفت بس كن كه من اين را به از اين شرح كنم
من دهان بستم كو آمد و پابندان شد
هم لب شاه بگويد صفت جمله تمام
گر خلاصه ز شما در كنف كتمان شد


من بيخود و تو بيخود ما را كه برد خانه(169)
من چند ترا گفتم كم خور دو سه پيمانه
در شهر يكى كس را هشيار نمى‏بينم
هر يك بتر از ديگر شوريده و ديوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بينى
جان را چه خوشى باشد بى‏صحبت جانانه
هر گوشه يكى مستى دستى ز بر دستى
وان ساقى هر هستى با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتى دخلت مى و خرجت مى
زين وقف به هشياران مسپار يكى دانه
اى لولى بربط زن تو مست‏ترى يا من
اى پيش چو تو مستى افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانه
چون كشتى بى‏لنگر كژ مى‏شد و مژ مى‏شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز كجايى تو تسخر زد و گفت اى جان
نيميم ز تركستان نيميم ز فرغانه
نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل
نيميم لب دريا نيمى همه دردانه
گفتم كه رفيقى كن با من كه منم خويشت
گفتا كه بنَشْناسم من خويش ز بيگانه
من بى‏دل و دستارم در خانه خمارم
يك سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه
در حلقه لنگانى مى‏بايد لنگيدن
اين پند ننوشيدى از خواجه عليانه
سرمست چنان خوبى كى كم بود از چوبى
برخاست فغان آخر از اُستن حنانه
شمس الحق تبريزى از خلق چه پرهيزى
اكنون كه درافكندى صد فتنه فتانه


جز من اگرت عاشق شيداست بگو
ور ميل دلت به جانب ماست بگو
ور هيچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو، نيست بگو، راست بگو!


اول به هزار لطف بنواخت مرا
آخر به هزار غصه بگداخت مرا
چون مُهره مِهرِ خويش مى‏باخت مرا
چون من همه او(170) شدم برانداخت مرا


در دل و جان خانه كردى عاقبت
هر دو را ديوانه كردى عاقبت
آمدى كاتش درين عالم زنى
وا نگشتى تا نكردى عاقبت
اى ز عشقت عالمى ويران شده
قصد اين ويرانه كردى عاقبت
من ترا مشغول مى‏كردم دلا
ياد آن افسانه كردى عاقبت
عشق را بى‏خويش بردى در حرم
عقل را بيگانه كردى عاقبت
يا رسول‏الله ستون صبر را
استن حنانه كردى عاقبت
شمع عالم بود لطف چاره‏گر
شمع را پروانه كردى عاقبت
يك سرم اين‏سوست يك سر سوى تو
دو سرم چون شانه كردى عاقبت
دانه‏اى بيچاره بودم زير خاك
دانه را دردانه كردى عاقبت
دانه‏اى را باغ و بستان ساختى
خاك را كاشانه كردى عاقبت
اى دل مجنون و از مجنون بتر
مردىِ مردانه كردى عاقبت
كاسه سر از تو پر، از تو تهى
كاسه را پيمانه كردى عاقبت
جان جانداران سركش را به علم
عاشق جانانه كردى عاقبت
شمس تبريزى كه مر هر ذره را
روشن و فرزانه كردى عاقبت(171)


روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
از كجا آمده‏ام، آمدنم بهر چه بود
به كجا مى‏روم آخر ننمايى وطنم
مانده‏ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بودست مراد وى از اين ساختنم
جان كه از عالم علويست يقين مى‏دانم
رخت خود باز برآنم كه همان‏جا فكنم
يا مرا بر دَرِ خمخانه آن شاه بريد
كه خمار من از آنجاست همان‏جا شكنم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
دو سه روزى قفسى ساخته‏اند از بدنم
اى خوش آن روز كه پرواز كنم تا در دوست
به اميد سر كويش پر و بالى بزنم
كيست در گوش كه او مى‏شنود آوازم
يا كدامست سخن مى‏كند اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون مى‏نگرد
يا چه جانست نگويى كه منش پيرهنم
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايى
يكدم آرام نگيرم، نفسى دم نزنم
مى وصلم بچشان تا درِ زندان ابد
از سر عربده مستانه به‏هم در شكنم
من به خود نامدم اينجا كه به خود باز روم
آنكه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار كه من شعر به خود مى‏گويم
تا كه هشيارم و بيدار يكى دم نزنم


زهى عشق زهى عشق كه ماراست خدايا
چه نغزست و چه خوبست و چه زيباست خدايا
چه گرميم چه گرميم از اين عشق چو خورشيد
چه پنهان و چه پنهان و چه پيداست خدايا
زهى ماه زهى ماه زهى باده همراه
كه جان را و جهان را بياراست خدايا
زهى شور زهى شور كه انگيخته عالم
زهى كار زهى بار كه آنجاست خدايا
فرو ريخت فرو ريخت شهنشاه سواران
زهى گرد زهى گرد كه برخاست خدايا
فتاديم فتاديم بدان‏سان كه نخيزيم
ندانيم ندانيم چه غوغاست خدايا
ز هر كوى ز هر كوى يكى دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدايا
نه دامى است نه زنجير همه بسته چرائيم؟
چه بندست چه زنجير كه برپاست خدايا
چه نقشى است چه نقشى است در اين تابه دلها
غريب است غريب است ز بالاست خدايا
خموشيد خموشيد كه تا فاش نگرديد
كه اغيار گرفتست چپ و راست خدايا


اى يار مقامر دل، پيش آوْ و دمى كم زن
زخمى كه زنى بر ما، مردانه و محكم زن
گر تخت نهى ما را، بر سينه دريا نه
ور دار زنى ما را، بر گنبد اعظم زن
ازواج موافق را، شربت ده و دم دم ده
امشاج منافق را، در هم زن و بر هم زن
اكسير لدنى را، بر خاطر جامد نه
مخمور يتيمى را، بر جام محرم زن
در ديده عالم نه، عدلى نو و عقلى نو
و آن آهوى ياهو را، بر كلب معلم زن
اندر گل بسرشته يك نفخ دگر در دم
وان سنبل ناكشته، بر طينت آدم زن
گر صادق صديقى، در غار سعادت رو
چون مرد مسلمانى، برملك مسلم زن
جان خواسته‏اى، اى جان، اينك من و اينك جان
جانى كه تو را نبود، بر قعر جهنم زن
خواهى كه به هر ساعت عيسى نوى زايد
زان گلشن خود بادى بر چادر مريم زن
گر دار فنا خواهى، تا دار بقا گردد
آن آتش عمرانى، در خرمن ماتم زن
خواهى تو دو عالم را، هم‏كاسه و هم‏ياسه(172)
آن كحل اناالله را، در مين دو عالم زن
من بس كنم اما تو، اى مطرب روشن دل
از زير چو سير آيى، بر زمزمه بم زن
تو دشمن غمهايى، خاموش نمى‏شايى
هر لحظه يكى سنگى، بر مغز سر غم زن


گر رود ديده و عقل و خرد و جان تو مرو
كه مَرا ديدن تو بهتر از ايشان تو مرو
آفتاب و فلك اندر كنف سايه تست
گر رود اين فلك و اختر تابان تو مرو
اى كه دُردِ سخنت صاف‏تر از طبع لطيف
گر رود صفوت اين طبع سخندان تو مرو
اهل ايمان همه در خوفِ دَم خاتمتند
خوفم از رفتن تست اى شه ايمان تو مرو
تو مرو گر بروى، جان مرا با خود بر
ور مرا مى‏نبرى با خود ازين خوان تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
هجر خويشم منما هجر تو بس سنگدل است
اى شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو
كه بود ذره كه گويد تو مرو اى خورشيد؟
كه بود بنده كه گويد به‏تو سلطان تو مرو
ليك تو آب حياتى همه خلقان ماهى
از كمال كرم و رحمت و احسان تو مرو
هست طومار دل من به درازاى اَبد
بر نوشته ز سرش تا سوىِ پايان تو مرو
گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بيت
كه ز صد بهتر و ز هجده هزاران تو مرو

مطلع غزلهاى انتخابى ديوان كبير شمس:

- اى يوسف خوش‏نام ما، خوش مى‏روى بر بام ما
اى در شكسته جام ما، اى بردريده دام ما
- معشوقه به سامان شد، تا باد چنين بادا
كفرش همه ايمان شد، تا باد چنين بادا
- زهى عشق، زهى عشق كه ماراست خدايا
چه نغزست چه خوبست چه زيباست خدايا
- تو مرا جان و جهانى چه كنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانى چه كنم سود و زيان را
- درخت اگر متحرّك بُدى ز جان بر جا
نه رنج اره كشيدى نه زخمهاى جفا
- در هوايت بى‏قرارم روز و شب
سر ز پايت بر ندارم روز و شب
- آمده‏ام كه تا به خود گوش كشان كشانمت
بى‏دل و بى‏خودت كنم در دل و جان نشانمت
- آن نفسى كه با خودى، يار چو خار آيدت
وان نفسى كه بى‏خودى يار چه كار آيدت
- بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست
- عشق جز دولتِ عنايت نيست
جز گشاد دل و هدايت نيست
- اى لوليان اى لوليان يك لوليى ديوانه شد
طشتش فتاد از بام ما، نك سوى مجنون خانه شد
- آب زنيد راه را، هين كه نگار مى‏رسد
مژده دهيد باغ را بوى بهار مى‏رسد
- بى‏همگان به سر شود، بى‏تو به سر نمى‏شود
داغ تو دارد اين دلم جاى دگر نمى‏شود
- شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد
وان سيمبرم آمد، وان كان زرم آمد
- بميريد، بميريد، در اين عشق بميريد
در اين عشق چو مرديد همه روح پذيريد
- اى قوم به حج رفته كجاييد، كجاييد
معشوق همين‏جاست، بياييد بياييد
- دشمن خويشيم و يار آنكه ما را مى‏كشد
غرق درياييم و ما را موج دريا مى‏كشد
- صنما، جفا رها كن كرم اين روا ندارد
بنگر به سوى دردى كه ز كس دوا ندارد
- همه را بيازمودم ز تو خوشترم نيامد
چو فرو شدم به دريا چو تو گوهرم نيامد
- ما نه زان محتشمانيم كه ساغر گيرند
و نه زان مفلسكان كز بز لاغر گيرند
- اندك اندك جمع مستان مى‏رسند
اندك اندك مى‏پرستان مى‏رسند
- خياط روزگار به بالاى هيچ مرد
پيراهنى ندوخت كه آن را قبا نكرد
- اين عشق جمله عاقل و بيدار مى‏كشد
بى‏تيغ مى‏بُرد سر و بى‏دار مى‏كشد(173)
- غرّه مشو گر ز چرخ كار تو گردد بلند
زانك بلندت كند تا بتواند فكند
- شدم ز عشق به جايى كه عشق نيز نداند
رسيد كار به جايى كه عقل خيره بماند
- عيد بر عاشقان مبارك باد
عاشقان عيدتان مبارك باد
- عشق مرا بر همگان برگزيد
آمد و مستانه رخم را گزيد


- چنان مستم، چنان مستم من امروز
كه از چنبر، برون جستم من امروز
- عارفان را شمع و شاهد نيست از بيرون خويش
خون انگورى نخورده باده‏شان هم خون خويش


- اى عاشقان اى عاشقان پيمانه را گم كرده‏ام
زان مى كه در پيمانه‏ها اندر نگنجد خورده‏ام


- آمده‏ام كه سر نهم، عشق ترا به سر برم
ور تو بگوييم كه نى، نى شكنم شكر برم


- صورتگر نقّاشم، هر لحظه بتى سازم
وانگه همه بتها را در پيش تو اندازم


- بيا تا قدر يكديگر بدانيم
كه تا ناگه ز يكديگر نمانيم


- من سَرِ خُم را ببستم باز شد پهلوى خم
آنكه خم را ساخت هم او مى‏شناسد خوى خم


- من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نه از اينم نه از آنم من از آن شهر كلانم


- ما ز بالاييم و بالا مى‏رويم
ما ز درياييم و دريا مى‏رويم


- رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
ترك منِ خرابِ شبگردِ مبتلا كن


- مى‏بينمت كه عزم جفا مى‏كنى، مكن
عزم عتاب و فرقت ما مى‏كنى، مكن

 


مطالب مشابه :


راهی برای رهایی : غزل عارفانه مولانا

غزل عارفانه مولانا: نه سپیدم نه سیاهم. نه چنانم که تو گویی نه چنینم که تو خوانی و نه آنگونه که




عید امامت و ولایت مولانا صاحب العصر و الزمان(عج ) بر تمامی شیعیان آن حضرت مبارک باد !

* *عارفانه های نمـــــــ♥ــــــــــاز* * - عید امامت و ولایت مولانا صاحب العصر و الزمان(عج




اندیشه و فلسفه عرفان در شعر مولانا

عارفانه با شاعران - اندیشه و فلسفه عرفان در شعر مولانا - تو مگو ما را بدان شه بار نیست --- با




غزل عارفانه مولانا

نسیم خوش - غزل عارفانه مولانا - يک شمع روشن مي تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند و ذره اي از




آتشی که شمس در جان مولانا افکند

عارفانه با شاعران - آتشی که شمس در جان مولانا افکند - تو مگو ما را بدان شه بار نیست --- با




آنه‌ماری شيمل ,مولانا و اقبال

عارفانه با شاعران - آنه‌ماری شيمل ,مولانا و اقبال - تو مگو ما را بدان شه بار نیست --- با کریمان




مولانا

عارفانه با شاعران - مولانا - تو مگو ما را بدان شه بار نیست --- با کریمان کارها دشوار نیست - مولانا




شعر زیبا و جملات قصار و عارفانه مولانا (۲)

**@@@@*****@@@*** شعر زیبا و جملات قصار و عارفانه مولانا *** هین رها کن عشق های صورتی عشق بر صورت نه




برچسب :