رمان امشب

چشم خاطرم می مونه.
شب به خیر گفتم و برای خوابی راحت به رختخواب رفتم. بعد از کارو خرید خیلی زود خواب به چشمانم راه پیدا کرد.
صبح موقع خروج از منزل کوچه در آرامش صبحگاهی به سر می برد. سر کوچه اتومبیلی آشنا جلو پایم توقف کرد. 
حسام بود . شیشه را پایین داد و گفت : خانم در بستی می رم.
در رو باز کردم و طبق عادتمان صورت یکدیگر را بوسیدیم.
چطور از این طرفها. سحر خیز شدی؟
وقتی پای پول در میون باشه سحر خیزم میشی. کار بانکی داشتم. اول پدر رو رسوندم .بعد تصمیم گرفتم قبل از رفتن به بانک تو رو هم ببینم و برسونم.
به موقع بود . با این هوای سرد اتومبیلی گرم بزرگ ترین نعمته. چه خبر؟
کم پیدا شدی؟
هستیم در خدمت.
جمعه می آی با بچه ها بریم کوه؟
کدوم بچه ها؟
من و تو و بهنام تنبله و کتی و فرزانه.
کتی و فرزانه رو می شناسم؟
فرزانه رو که دیدی. از کتی هم که این همه حرف زدیم. بازم می پرسی کتی کیه!
آهان یادم اومد... همون دوست ماورای بنفشت.
ماورای بنفش چیه. فقط دوست دارم یک ساعت با اون حرف بزنی اون وقت می فهمی با کی طرفی.
حالا من نخوام با کسی طرف بشم کی رو باید ببینم؟
باید بیای . بدون تو خوش نمی گذره.
حسام جلوی آژانس توقف کرد و گفت : ساعت چند راه می افتید؟
هفت صبح . صبحانه بالای کوه.
باشه . تا جمعه خداحافظ.
پیاده شدم و دستی برایش تکان دادم. اما دستم در هوا ماند. اتومبیل پویا بعد از حسام از کنارم چون برق و باد گذشت.
پویا... اینجا... لابد در تعقیب من بوده... حسام و پویا هیچ ربطی به هم نداشتند. اما... یه جورایی هم بی ربط نبود.
تا بعد از ظهر دچار دلشوره بودم. در حالی که هیچ رابطه ای با پویا نداشتم تا نگران جواب پس دادن باشم. اما باز می ترسیدم. از پویا و نگاه خشمناکش و سوءتفاهمی که ممکن بود در فکر او به وجود آمده باشد. چرا باز افکارم به هم ریخت! هر کاری کردم نتوانستم نظم و آرامش را به مغزم برگردانم. با افکاری در هم پا به خیابان گذاشتم.

باید به باشگاه میرفتم. ولی حال و حوصله نداشتم. با خودم فکر کردم برای یک مدت کار مربیگری را کنار بگذارم و استراحت کنم. صدای بوق ناهنجار اتومبیلی مرا به خود آورد. بی هیچ پیش زمینه ای برگشتم و نگاه کردم. پویا بود!
با نفس حبس شده در سینه به همان حال باقی ماندم. پیاده شد . این بار رنگم پرید. با هر قدمی که به سوی من برمی داشت ترس از برخورد با او و واماندن در جواب تنم را می لرزاند. 
وقبی کنارم رسید سست شدم و بیحال و رمق نگاهش کردم.
حدسم درست بود . چون پویا با صدایی رو رگه و انباشته از خشم و غضب گفت: سوار شو کارت دارم.
پویا متانتش را کنار گذاشته بود و طوری حرف میزد که احساس کردم دختری سر راه مانده و بیکس و کار هستم. سرم را بالا گرفتم و با خونسردی گفتم: بهتر بود از قبل اطلاع می دادید تا از پدر و مادرم اجازه می گرفتم.
با نگاهی مملو از تمسخر گفت: ببخشید ، نمی دونستم جنابعالی برای ملاقات بیرون از منزل اجازه هم می گیرید.
اگه چند دقیقه وقت گرامیتون رو به من بدید خواهید فهمید.
پویا بیش از حد ناراحت بود و کلنجار رفتن با او بیهوده. گفتم : متأسفم ، من با شما هیچ جا نمی آم. از سر راهم برید کنار.
و از کنارش گذشتم و به حالت دو خلاف مسیر راه افتادم.
با دیدن کوچه بن بست و باریکی داخل آن پیچیدم . روی پله خانه ای نشستم تا نفسی تازه کنم. قلبم کم مانده بود از دهانم بیرون بزند. نمی دانم از ترس می لرزیدم یا از هیجان. از اینکه موفق شده بودم از دست پویا فرار کنم احساس رضایت داشتم. 
نباید اجازه می دادم هر طور می خواهد با من رفتار کند. 
بعد از یک ربع بلند شدم و از کوچه خارج شدم . از باجه تلفن با مدیر باشگاه تماس گرفتم و کسالتم را بهانه کردم و ترفتم. سر چهار راه تاکسی گرفتم و خود را به خانه رساندم. کلید انداختم و آهسته در را باز کردم.
مادر در آشپز خانه بود و متوجه ورود من نشد. پاورچین خودم را به اتاقم رساندم و با لباس روی تخت دراز کشیدم.
سکوت و سایه روشن اتاق اعصاب به هم ریخته ام را به آرامش فرا خواند. باز با یاد آوری چهره سراسر خشم پویا کلافه شدم و در اتاق بنای راه رفتن گذاشتم. آن قدر دور اتاق چرخیدم که سرم گیج رفت و روی صندلی ولو شدم.
صدای زنگ تلفن آزار دهنده بود . نمی دانم چرا مادر جواب نمی داد. چند بار قطع شد و دوباره به صدا در آمد. در را باز کردم و فریاد زدم: مامان تلفن رو جواب بدید. اما جوابی نشنیدم. 
به اتاق برگشتم و گوشی را برداشتم. صدایم از حرص و جوشی که خورده بودم گرفته بود. گفتم: بفرمایید.
بیتا قطع نکن... منم پویا.
گوشی تلفن در دستم چون وزنه ای سنگین شد.
یه چیزی بگو. حرفی بزن... می دونم از دستم دلخوری. اما هر طور شده باید ببینمت.
گوشی را روی دستگاه کوبیدم.
صدای باز شدن در به گوشم خورد. از لای در مادر را دیدم که با کیسه های خرید وارد خانه شد و صدا زد: بیتا اومدی؟
از اتاق خارج شدم و گفتم: سلام مامان ، کجا بودید؟
رفتم سوپر سر کوچه.
الان میام کمکتون.
به سرعت لباسم را عوض کردم و پایین رفتم. مادر در حال جا به جا کردن بود.
گفتم: پدر کجاست؟
رفته خونه عمه خانم سر بزنه.
با قطع شدن صدای زنگ تلفن متوجه شدم پویا خانه بوده و از پنجره اتاقش دیده که مادر از خانه خارج شده، چون تا آخر شب دیگه خبری از تلفنهایش نشد.
صبح تلفنهای آژانس را شهره جواب می داد و یک خط در میان مزاحمی بود که قطع می کرد. شهره از این همه مزاحم تلفنی کلافه شد و غر غر کرد. 
عاقبت مزاحم تلفنی به حرف آمد و سراغ مرا گرفت. به شهره سپرده بودم به هیچ تلفنی جواب نمی دهم. ولی شهره در یک آن گفت: بله .تشریف دارن... گوشی.
اشاره به من کرد تا آن را جواب بدهم. آهسته گفتم: کیه؟
نمی دونم . فکر می کنم همون آقای خوش قیافه باشه.
مگه نگفتم بگو نیستم.
روم نشد. خیلی مودب صحبت کرد. ترسیدم دروغ بگم متوجه بشه.
با دلخوری گوشی را برداشتم و گفتم: بفرمایید.
سلام.
سلم . امرتون؟
بدون مقدمه گفت: کی می تونم ببینمت.
هیچ وقت.
دست پیش می گیری که پی نیفتی.
بابت چه موضوعی؟
خودت بهتر می دونی .بر فرض که این طور باشه.به خودم مربوطه.
تا چند روز پیش به خودت مربوط بود. اما از زمانی که پا تو خونه شما گذاشتم یه چیزهایی هم به من مربوط می شه.
ببینید آقای محترم. من به شما جواب مساعد و یا هیچ قولی ندادم که کارهام ربطی به شما پیدا کنه.
ندادی. اما حق نداشتی دروغ بگی و یه سری حقایق رو پنهان کنی.
اگه بفهمید چی براتون عوض می شه؟
عوض نمی شه. ثابت می شه.
گوشی را محکم روی دستگاه کوبیدم و سرم را میان دستانم پنهان کردم. شهره دست روی شانه ام گذاشت و گفت:معذرت می خوام . کاش می گفتم نیستی.
در همان حال گفتم: اشکالی نداره. تقصیر تو نیست.
پویا کلافه فهمیدن جریان حسام بود و من هم نمی خواستم اجازه دهم سر از کارهای خصوصی ام در بیاورد.
همه بهتر که حسام را دوست صمیمی من بداند و با این فکر بمیرد.
در واقع می دانستم دارم خود خواهانه قضاوت می کنم و پویا را رنج می دهم و بیشتر از اون خودم را عذاب میدادم تا غرورم لگد مال نشود. به خودم اطمینان داشتم و می دانستم کار خلافی نکرده ام که بخواهم حساب پس بدهم.
ساعتی بعد کتی تماس گرفت . خوشحال از شنیدن صدایش حالش را جویا شدم.
گفت: بعد از ظهر بیا کافی شاپ همیشگی.
امروز بی کارم و دلم برای پاتوق قدیمی تنگ شده. تنها می آی؟
تنهای تنها هستم.
قرارمان را برای ساعت شش گذاشتیم . با مادر تماس گرفتم و دیر رفتنم را اطلاع دادم. از اینکه با کتی قرار داشتم احساس خوبی داشتم. چون با رفتن به خانه باز افکار مزاحم و سمج به سمتم هجوم می آورد و آزارم میداد.
ساعت شش به محل مورد نظر رسیدم . کتی گوشه ای دنج تر از بقیه جا ها را انتخاب کرده و در انتظار من بود.
تو همیشه کارات به جاست.
چطور مگه؟
امروز دلم نمی خوست خونه برم. دلم برای فضای اینجا تنگ شده بود.
کتی به من خیره شد و گفت: چرا پکری؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : هیچی . با نگاه خیره و پرسشگر کتی گفتم: هیچی که نه. اتفاقاتی افتاده که نمی دونم چرا این طور شد و به اینجا رسید.
در مورد پویا؟
آره. در حال حاضر که مزاحم روح و روانم پویا شده.
مزاحم یا عاشق.
عاشق سمج و متعصب.
به نظرت حق داره؟
یک کم آره یه کم نه. چون پیشداوری می کنه.
چرا توضیح ندادی تا حقیقت رو بدونه؟
چون دلم نمی خواست.
چون مرض داری و خبر نداری.
سکوت کردم . کمی بعد گفتم: تو مگه از چیزی خبر داری؟
نه . اما کم و بیش فهمیدم چی شده.
دروغ می گی؟
برای چی دروغ بگم . من فقط می دونم تو کاری کردی و بی گناهی . اما نمی خوای به پویا توضیح بدی.
چه جالب! بازم از حسهایت کمک گرفتی؟
کتی از جایش بلند شد و به شخصی سلام کرد. برگشتم تا ببینم چه کسی سر میز ما آمده. بالای سرم پویا را مشاهده کردم. 
لبخند روی لبانم ماسید. رویم را برگرداندم . کتی خم شد و گفت: من می رم. 
بهتره خودت با پویا حرف بزنی... در آرامش.
آهسته گفتم : تو حق نداشتی.
بعد با هم حرف می زنیم.
کتی کیفش را برداشت و رفت. پویا مقابلم جای کتی نشست. سرم پایین بود . واز اتفاق پیش آمده ناراحت.
نمی خوای حرفی بزنی؟
سرم رابلند کردم و نگاهش کردم. حق نداشتی کتی رو واسطه قرار بدی.
پیشنهاد کتی بود. من فقط ازش کمک خواستم.
کمک خواستی؟ بابت چی؟
بابت پرسشهایی که تو ذهنم بود و تو نخواستی جوابمو بدی.
جوابتو گرفتی؟
نه .
چرا؟
اخلاق کتی رو خودت بهتر می دونی... مطمئن بودم حرفی به من نخواهد زد. اما گفت می تونه ترتیب ملاقات حضوری ما رو بده.
عالیه. همین مونده بود که با کتی دست به یکی کنی.
چاره ای نداشتم. تو زیادی لجبازی.
و تو بیش از حد سمج.
به من نگاه کن و بگو که به من می آد بخوام دنبال این کارها راه بیفتم و سرگردون بشم... اما تو من رو وادار کردی.
خیلی ناراحتی؟
دستی به صورتش کشید و با افسوس گفت: آره . ناراحتم. باعثش هم تویی. تا وقتی هم که حرف نزنی آروم نمی گیرم.
بلند شدم و گفتم: من حرفی برای گفتن ندارم. هم تو اشتباه کردی . هم کتی.
پویا با خشم گفت: بشین . هنوز حرفام تموم نشده. اگه تو حرفی برای گفتن نداری من دارم.
دستور نده.
با تمسخر گفت: خواهش می کنم بنشینید.
پیشخدمت آمد و گفت : چی میل دارید؟
گفتم: هیچی .
پویا گفت : قهوه و کیک.
روی صندلی نشستم و گفتم: هر حرفی می خواهی بزن. اما چیزی ازمن نپرس. چون جوابتو نمی دم.
چون جوابی نداری که بدی.
می دونی آقای معین. من از آدمهای متلک گو بیزارم.
منم از آدمهای دورو بیزارم.
پیشخدمت نزدیک شد و قهوه و کیک را روی میز گذاشت. با دور شدن او گفتم: دون آدم دو رویی که می گید ممکنه به منم معرفی کنید؟
آروم گفت: اون پسره کی بود؟
تمام ذهنت پر شده از این سوال؟
آره . پس تو می دونی چقدر عذاب می کشم و به عمد کاری می کنی تا بیشتر داغون بشم.
وقتی می بینم قضاوت نادرست می کنی دوست دارم رنجت بدم.
لبخند تلخی زد و گفت: من چقدر بدبختم! دلبسته کسی شدم که دوست داره رنجم بده. تو خیلی سنگدلی.
در رابطه با تو سنگدلم. چون خودم رو بی گناه می دونم.
چند روزه می بینم آدم دیگه ای شدی . بعد سوار یه ماشین غریبه می شی.اونم با... بهتره بقیه اش رو نگم...
جواب سوالاتم فقط یک کلمه است. چه اتفاقی افتاده؟
هیچ اتفاقی نیفتاده . فقط تصمیم گرفتم خودم باشم و تو رو فراموش کنم.
برای فراموش کردن من سوار اون ماشین شدی؟
چرا من رو تعقیب کردی؟
نمی خواستم تعقیب کنم. خوب می دونی من چه ساعتی بیرون می ام.ناخواسته این اتفاق افتاد.
اون پسر حسام بود.
لحظه ای فکر کرد و گفت: با اون دوست بودی؟
خیلی وقت پیش . اون روز هم تصادفی دیدمش.
چرا به من نگفتی؟
راجع به آشنایی ام با حسام؟
به صندلی تکیه داد و گفت: چرا فکر کردم تو با بقیه فرق داری؟
شانه هایم را بی تفاوت بالا انداختم و گفتم: نمی دونم !این تصور خودت بوده.
پویا با عصبانیت بلند شد و گفت: دیگه حرفی نمونده. خدا نگه دار.
بلندتر از حد معمول گفتم: بشین . هنوز حرفم تموم نشده.
خیلی مایلی راجع به گذشته ات حرف بزنی.
خوب آره. تو باید همه چی رو بدونی. بعد بری. این حق توست.
اشتباه کردم. دست از سرم بردار.
امکان نداره . باید به حرفام گوش کنی.
من علاقه ای به گذشته تو تجدید خاطراتت ندارم. بهتره یه احمق دیگه پیدا کنی . و مقداری پول روی میز گذاشت و بیرون رفت.
به دنبالش رفتم. کنار اتومبیل ایستادم . پویا در حال باز کردن در بود. گفتم: پس دوست داشتن و علاقه شما به همین جا ختم شد. در مورد دختر مورد علاقه ات هم گذشت معنایی ندارهم.
نه نداره! چون تو اگه روراست بودی همون روز خواستگاری مطرح می کردی.
درسته. حق با توست. نمی دونستم باید بگم حسام پسر عموی خوب من که از بچگی با هم بزرگ شدیم و اون قدر صمیمی هستیم که مثل خواهر و برادر همدیگر رو می بوسیم . نمی خواهیم بزرگ بشیم و یا با کلمه نامحرم احساس ناخوشایندی غیر از اینکه هستیم پیدا کنیم. حتی گوشزد بزرگ تر ها هم باعث نشد تا ما صمیمیتمون رو کنار بذاریم. 
اما در مورد شما آقای پویا معین. دیگه حق نداری از من به هیچ عنوان و بهانه ای بازجویی کنید.
پویا با خشم گفت: من بازجو نیستم . اما تو با حرفات من رو دست انداختی تا تصور دیگه ای از تو داشته باشم.
می خواستم ادبت کنم تا عشق و عاشقی از یادت بره.
در نیمه باز را محکم به هم زد و گفت: اگه فکر می کنی با این کارها دست از سرت برمی دارم اشتباه کردی.
تا چند دقیقه پیش که موفق شدم قانعت کنم.
تو فکر می کنی من با حرفای تو خام شدم... مطئن باش تا شب به نتیجه دیگه ای می رسیدم.
تو میخواهی بگی تافته جدا بافته ای . در حالی که این طور نیست.در نهایت تو یک مرد ایرانی هستی با تعصب و بی گذشت.
و تو یک دختر ایرانی لجباز و یکدنده که خیلی راحت مردی مثل من رو روی انگشتش می رقصونه 
دست کم تحمل شکست رو داشته باش.
تحمل شکست رو ندارم و تا آخرش هستم.
بی خداحافظی از پویا دور شدم. فاصله به اندازه کیلومترها و نزدیک به اندازه یک نفس. نفسی کوتاه برای زنده ماندن و لمس عشق تا دم مرگ...

موقع شام تنها زمانی بود که خانواده دور هم جمع بودیم و هر کس صحبت و یا مشکلی داشت آن را مطرح میکرد.
رو به پدرم گفتم: پدر امکانش هست خونه رو عوض کنیم؟
امکان همه چیز هست. اما تا به حال به این مسئله جدی فکر نکردیم.
یعنی موردی پیش نیومده که بخواهیم خونه به این خوبی رو بفروشیم.
بهنام گفت: حق با پدره.مگه این خونه چه عیبی داره که عوضش کنیم؟
گفتم: چه اشکالی داره بعد از سالها از اینجا بریم یا... اینجا رو اجاره بدیم و خودمون جای دیگه ای رو رهن کنیم.
پدر گفت : اگه همگی موافق باشید من حرفی ندارم.
بهنام گفت: همگی نه. اگه بیتا بخواد شما حرفی ندارید.
گفتم: بازم که حسودی کردی. اون هم این قدر علنی .
مادر گفت: حرف بیتا در حد پیشنهاده و نظر همه در این مورد شرطه.
بهنام گفت: مامان شما موافقید؟
سوال سختی کردی . راستش هم آره و هم نه.
پدر گفت: دست کم تا عید امسال همگی راجع به این مسئله فکر می کنیم و اگر خدا بخواد تصمیم جدی میگیریم.
بهنام با لجاجت گفت: نظر من عوض نمی شه. این خونه بهترین خونه است. و با لبخند به من نگاه کرد.
وقت آن بود تا دهن کجی به بهنام بکنم تا دلم خنک شود . مادر با دیدن قیافه من با خنده گفت: شما کی میخواین بزرگ بشین؟
بهنام گفت: آدم خل و چل که بزرگ نمی شه. چون مفهوم هیچی رو نمی دونه تا غصه بخوره. بنابر این به همون شکل که هست باقی میمونه.
چه تز قشنگی بیرون دادی.چرا برای پایان نامه ات از این ایده استفاده نکردی تا انقلاب به پا کنی.
پدر گفت: بلند شید میز رو جمع کنید که مادرتون خسته است. به جای جر و بحث هم ظرفها رو بشورید تا سرتون گرم بشه.
همیشه یا مادر به بحث ما خاتمه می داد یا پدر و این بار با تنبه شستن ظرفها همراه بود.

جمعه سر وقت تعیین شده کتی و فرزانه رسیدند و به فاصله چند دقیقه حسام هم آمد. با دیدن حسام بدون هیچ تصمیم قبلی با او دست دادم و به جای روبوسی دست روی لبم گذاشتم و به گونه اش چسباندم. 
حسام با خنده گفت: ببنم خبریه؟ 
شاید خبری باشه. از الان دارم تمرین می کنم.
فرزانه اتومبیلش را پارک کرد تا همگی با حسام برویم.
طبق برنامه حسام و کتی رو با دادن موضوعی به بحث کشاندم. ابتدا راجع به رشته تحصیلی حسام ، بعد راجع به موسیقی و بعد راجع به عرفان و شعر.
کتی محال بود زیر بار حرف کسی برود و همیشه روی حرف خودش پافشاری می کرد. حسام هم با لجاجت و برای اینکه کم نیاورد از کتی و عقایدش انتقاد می کرد.
بهنام گفت: تو چقد بحث می کنی.حیف این هوای کوهستان نیست که فک خودت رو خسته میکنی؟
حسام وبهنام از ما فاصله گرفتند. رو به کتی گفتم: حسام رو چه جوری ارزیابی کردی؟
از چه لحاظ؟
حیا ت خلوت حسام رو دیدی؟
آره پر از شیشه خرده است.
اما حسام خیلی پسر خوب و روراستیه.
من که نگفتم بده. حسام می تونه شیشه خرده ها رو جمع کنه و بریزه دور . فقط باید کمی تمرین کنه.
ساعت چهار از هم جدا شدیم. حسام ایمیل کتی رو گرفت تا بحث خودشون رو از اون طریق ادامه بدن.

شب تب و لرز کردم . با وحود خوردن قرص و شربت از التهابم چیزی کم نشد . صبح مادر به عمو جان اطلاع داد نمیتوانم
سر کار بروم. ظهر کاسه ای سوپ خوردم و بعد از ظهر همراه مادر به دکتر مراجعه کردم و با کیسه ای دارو به خونه برگشتم. 
امکان آنکه صبح سر کار بوم نبود. عمو جان تماس گرفت و گفت: تا هر زمانی که می خواهم استراحت 
کنم و نگران چیزی نباشم. حسن داشتن عموی مدیر در این گونه مواقع بود.
سه روز در خانه بودم. کلای ورزشم را یکی از همکارانم اداره میکرد. کنار شومینه نشستم با چند کتاب نخوانده. فرصت خوبی بود استراحت کنم تا تلافی مدتی را که در هیاهو و تنش گذرانده بودم در بیاورم. بعد از ظهر مادر حمام بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و گفتم: بفر مایید.
با شنیدن صدای آن طرف گر گرفتم و گرمم شد. انگار حرارتی مستقیم بر من تابیده شد. جواب سلامش را دادم.
نگرانت شدم. چند روزه که نمی بینمت . محل کارت تماس گرفتم. نبودی. اتفاقی افتاده؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم: قرار بود شما من رو تعقیب نکنین . نکنه یادتون رفته؟
یادمه . اما قرارمون به عنوان خواستگار بود نه نگرانی همسایه برای همسایه محترمی چون شما.
ممنون که به یاد همسایه های خودتون هستید . سوالی داشتم؟
بفرمایید؟
شما تو محل قدیمتون هم جویای حال دخترای همسایه بودید و جزو سوابقون به حساب می آد؟
تو محل قدیم ما همه پسر داشتن . هیچ کس دختر نداشت. منم بنا به عادت حال همه شون رو جویا می شدم.
نگران من نباشید... سرما خوردم و در حال استراحتم.
فکر می کنم اثر گردش روز جمعه است.
منم فکر میکنم شما شبها نمی خوابید تا تمام اتفاقات رو زیر نظر داشته باشین.
درست حدس زدی.مدتی میشه که خواب از من فرار کرده. در ضمن حسام رو دیدم.
مشخص بود که رفتار من با حسام رو گوشزد میکرد. گفتم: چشمتون روشن.
می دونی بیتا. وقتی این چند روز ندیدمت مطمئن شدم دارم جوابم رو می گیرم.
قرار بود شما به عنوان همسایه جویای حالم باشید.
متأسفانه قول و قرارم یادم رفت. فکر کنم دچار فراموشی شدم. راستی دونه های برف رو دیدی؟
نه خواب بودم.
می تونی بیای دم پنجره و تماشا کنی؟
از کنار شومینه بلند شدم و پنجره را باز کردم و بنا به عادت دستم را بیرون گرفتم تا دونه های برف رو لمس کنم.
برو تو. می ترسم حالت بدتر بشه.
نگاهی یه تراس خانه انداختم و پویا را روی تراس دیدم. پنجره را بستم .
صدایش در گوشی پیچید. خیلی دلم برات تنگ شده بود. برف بهانه ای شد تا ببینمت.
شما هم برید تو . چون ممکنه شبیه آدم برفی بشی.
تا تو خوب نشی من همین جا می مونم.
من خوبم و احتیاجی نیست فداکاری کنین.
به امید دیدار.
خداحافظ.
با شنیدن صدای پویا سبک شدم و انگار نصف تبم رو بیرون ریختم. راه نفسم باز شد و علائم خوبی در وجودم پدیدار شد. شاید دلیل بدتر شدن حالم ندیدن پویا بود.
شب به اتاق بهنام رفتم. در حال مرتب کردن لباسهایش بودو.
چه عجب . راه گم کردی یا اومدی منم سرما بدی و بری؟
سرما که در تو کار ساز نیست . اگه وبا هم بیاد تو آسیب ناپذیری.
اگه تویی که خوب بلدی سرما و هر چی بدبختیه دیگه رو بندازی تو جون من.
امشب می خوام مهربون باشم.
لابد کارت یه جایی گیره؟
می تونی این طور فکر کنی.
بگو . می شنوم.
راجع به پویا معین.
به به ! لابد بحث جالبی خواهد شد. بازم خبریه؟
خبر که نه. اما بی خبرم نیستم. تو راجع به اون چی می دونی؟
روی تنها مبل اتاقش که پر از لبای بود به زحمت جایی باز کرد و نشست. 
گفت: راجع به پویا معین... اگه راستش رو بخوای حرف زیاده. دلیلشم روشنه. اون طور که شنیدم اسمش برای عده ای با ترس همراهه . بدترین و مشکل ترین پرونده ها زیر دستش می ره و کارشم حرف نداره. محاله از عهده کاری بر نیاد. باهوش و نترسه . دو خصلت که باید یک پلیس داشته باشه.
خیلی تند رفتی . تمام اینها در مورد پویا معین صدق میکنه؟
خوشبختانه و یا بدبختانه بله.
چرا متأسفانه؟
از نظر ازدواج و زندگی با همچین آدمی باید خیلی شجاع باشی تا بتونی با اون کنار بیای. صداقت و درستی تو کارت باشه و گرنه دستت رو می شه و مهم تر از همه عاشق باشی تا بتونی تحملش کنی.
حساب پویا از مردهای دیگه جداست. چون اگه صادق نباشی می فهمه. دروغ بگی و عاشقش نباشی زجر میکشی و اونم عذاب میدی و زندگی برای هر دو سخت می شه.
با خودم فکر کردم لابد پویا دستگاه دروغ سنج داره و من هیچ وقت نمی تونم مثل زنهای دوروبرم که گاهی به همسرانشان دروغهای کوچکی میگن باشم.
مثلا به جای خرید با دوستم برم قهوه بخورم و یا به جای رفتن به خونه مادر به فروشگاه و یا فال قهوه بروم.در حالی که اغلب زنها احتیاجی به این دروغها ندارن. ولی نوعی هیجان کاذب برای گفتن دروغ به همسرانشان دارند.
مثلا فرزانه د ر مورد مادرش می گوید که علاقه و عادت غریبی برای گرفتن فال داره و پدرش چندان موافق این موضوع نیست . اما مخالف هم نیست. به همین دلیل مادر فرزانه مخفیانه می رود ومی گوید چرا به پدرت بگم که نق بزند و بگوید پولهای من رو تو جوی می ریزی.
صدای بهنام مرا از افکارم بیرون آورد . به چی فکر می کنی؟
به همه چی.
تو الان فقط به آینده و زندگی با پویا فکر کنی. خیلی از مردها تحصیل کرده و اتو کشیدن . خیلیها هم مثل من صبح مرتب می رن شرکت شب هم با لباسهای عجیب و غریب می رن تفریح. بعضیها هم مثل جناب معین هم خوش قیافه هستن و خوش لباس و هم با ابهت. اما هیچ کدوم اینها به درد تو نمی خوره. در حال حاضر تو فقط باید ببینی می تونی با این جور مرد بسازی و زندگی کنی.
با مردی که هر روز با چند جنازه سر و کار داره و همیشه اسلحه داره و شایدم خیلی سنگدل باشه.شرایط غریبیه..
نمی دونم می تونم یا نه.
پی تو با کارش مشکل داری؟
آره. مشکل دارم. همیشه باید تو ترس و وحشت به سر ببرم.
او اون قدر شجاع هست که بتونه از زن و زندگیش محافظت کنه.
از خودش چی؟
اونم با خدا ، مگه افراد عادی ممکن نیست بر اثر بیماری و یا هزار حادثه دیگه جون خودشون رو از دست بدن. 
این دست من و تو نیست که بخواهیم پیش بینی کنیم. در ضمن فکر نکن ماست گیر آوردی . تو تصمیم خودت رو گرفتی و فقط من رو سر کار گذاشتی.
نه به جان تو.
جون خودت . چشمات داره داد میزنه که در مغزت چی خبره.
مرسی از مشاوره ای که انجام دادی.
قابلی نداشت. به جای مرسی هم تو فرهنگستان لغت متشکرم و ممنون رو جایگزین کردنم.
با تمسخر گفتم: می دونی که فرانسه و فارسی رو قاطی می کنم و به هر دو به یک اندازه تسلط دارم.
وقتی همسر سروان معین شدی هم فارسی یادت می ره هم فرانسه. در مورد تو نباید کوتاهی کنه.
نهایت بدجنسی خودت رو با این حرف نشون دادی.
بیرون آمدم و به اتاقم رفتم. تا اندازه ای که می خواستم از بهنام حرف کشیدم. حالا نوبت پدر و مادر بود تا سر فرصت با آنها صحبت کنم.
صبح مادر با دیدن من در رختخواب گفت: بیتا مگر قرار نبود امروز بری سرکار؟
غلتی زدم و گفتم: شاید مرخصیم رو تمدید کردم.
تمدید کنی یا استعفا بدی؟
وقتی سکوت مرا دید گفت: امروز کلاس دارم. ولی زود برمی گردم تا با هم حرف بزنیم.
باشه منتظرم.
با خروج مادر از رختخواب بیرون آمدم . نگاهی به کوچه انداختم و از دیدن لایه نازک برف که روی بام خانه ها نشسته بود به هیجان آمدم . درخت نخل زیبا تر از همیشه نگاهم می کرد.
ساعتی بعد تلفن زنگ زد. حدس زدم پویا باشد. اما کتی بود و جویای حالم شد. به آشپزخانه رفتم تا غذایی تدارک ببینم و مادر را خوشحال کنم. قابلمه روی اجاق خبر از ناهاری خوشمزه با دستپخت مادر را می داد . با صدای دوباره تلفن به اتاق برگشتم. لابد فرزانه بود. نخواسته از کتی عقب بماند و می خواهد حالم را بپرسد. اما صدای آن سوی خط لبخندی بر پهنای صورتم نشاند. خدا رو شکر که تلفنهای ایران تصویری نبود و گرنه آبرویم می رفت. جواب سلامش را دادم. گفت: چرا سر کار نرفتی. نکنه حالت بدتر شده؟
عمو جان اجازه دادن تا هر وقت که می خوام از مرخصی ام استفاده کنم.
یادم باشه سر فرصت از عمو جان تشکر کنم.
شما چرا تشکر کنی؟
چون همه عالم و آدم فهمیدن که من می خوام ازدواج کنم. دست به دست هم دادن تا شرایط رو مهیا کنن.
امیدوارم با اون دختر خوشبخت به آرزوهاتون برسین. ولی نمی دونم چه ربطی به عموی بنده داره؟
چون اون دختر خوشبخت برادرزاده آقای ارجمند مدیر آژانسه.
شما بیش از حد غیر منطقی و خود خواهانه حرف می زنین و توجهی به خواسته من ندارید. اگر بدونم منظور شما من هستم الان می رم سر کار تا از خیال پردازی دست بردارید.
کسی که تهدید می کنه احتمال اینکه دست به اون عمل بزنه کمه.
کمه یا احتمالش زیاده؟
از نظر فرضیه پلیسی کمه.
بهتره شما به دنبال فرضیه های جدید باشید و اجازه بدید منم استراحت کنم.
ما می تونیم با یه پرچم سفید به جنگ خودمون پایان بدیم.
صلحی در کار نیست. به فکر ادامه جنگ باشید.
اگه تا شب هم سر به سرم بذاری گوش می کنم. چون احتیاج دارم صدات رو بشنوم. در ضمن پنجشنبه قراره خدمت برسیم.
با حیرت گفتم: با اجازه کی؟
با اجازه خودم.
سر به سرم نذار . من هیچ قولی به شما ندادم که بدون مقدمه برنامه ریزی می کنی.
خیله خوب. سر به سرت نمی گذارم. بعد از ظهر اجازه بگیر تا یک ساعتی همدیگر رو ببینم.
در حال حاضر کسی خونه نیست... گمان نمیکنم اجازه بدن.
خودم با پدرت تماس می گیرم کسب اجازه می کنم.
من تعجب می کنم. با وجود حرفهای اون روز و قولی که دادید بازم پیگیر هستید؟
حرفهای اون روزت از عصبانیت بیش از حد بود و منم قول دادم تا زمانی که خودت نخوای سراغت رو نگیرم.
می تونم بپرسم من کی به شما پیغام دادم که خودم خبر ندارم؟
با نرفتن سر کار پیغامی گویا و واضح دادی.
گفتم سر به سرم نذار . من فقط بیمارم.
بیماری روحی به خاطر ندیدن من... امروز حالت بهتر خواهد شد.
خیلی...
خیلی چی؟
خودت بهتر میدونی.
ساعت هفت می آم دنبالت. خداحافظ.
با قطع تماس. از این همه اصرار و پافشاری پویا برای رسیدن به خواسته اش به خنده افتادم. با حرف و بهانه هایم بیشتر به اشتیاقش دامن می زدم.
البته پویا هر چه گفت واقعیت داشت و به احساس من نسبت به خودش آگافه بود.. فقط میخواست من را از دنده چپی که به آن گرفتار شده بودم رها کند.
تمام وسایلی را که برای قرار بعد ازظهر لازم داشتم با دقت انتخاب کردم. آرایش ملایمی کردم تا اندازه ای که علایم بیماری را از چهره ام دور کند.
ابتدا پویا به دیدن پدر آمد. ترجیح دادم پایین نروم تا راحت با او حرف بزند. بعد از نیم ساعت مادر صدایم کرد.و پایین رفتم. پویا با دیدنم با احترام از جا بلند شد. تعارف کردم تا بنشیند.
پدر گفت: بیتا جان ، می تونی با آقای معین ساعتی بیرون برید. این رو هم اضافه کنم که این آخرین ملاقات و صحبت شما با یکدیگره. بنابر این بهتره سنگهاتون رو با هم وا بکنید تا ما هم تکلیفمون رو بدونیم.
تشکر کردم. پویا دوباره اجازه خواست و از مادر هم تشکر کرد و با هم از در بیرون آمدیم. در حالی که در اتومبیل را باز میکرد گفت: هوا خیلی سرده. لباس گرم پوشیدی؟
به نظرت کافی نیست؟
نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت: به نظر کافیه. نمی خوام به جای رستوران ببرمت درمانگاه.
بعد از چند روز خانه نشینی دیدن خیابانها و آدمهایی که روی برفها ی آب شده در رفت و آمد بودنددیدنی بود.
پویا گفت: دوست داری کجا بریم؟
فرقی نمی کنه. هر جا مایلی برو.
طبیعیه که فرقی برات نداشته باشه.
چرا؟
چون با منی.
تصورات زیبایی داری.
تصور نیست. تو پیش منی و این رویا امروز به حقیقت پیوسته.
مرسی... نه ممنون از احساس بی ریای شما.
مرسی نه ممنون چی بود؟
بهنام دیشب تذکر داد تا فارسی حرف بزنم. چون ممکنه در آینده نزدیک فارسی حرف زدنم را فراموش کنم.
شوخی میکرد یا جدی می گفت؟
جدی می گفت. بهنام عقیده داره بعد از ازدواج با تو همه چی رو از یادم خواهم برد.
چرا این حرف رو زد؟
فکر می کنم میخواست با حرفاش من رو تنبیه کنه.
متأسفانه من خواهر ندارم که بدونم اگه من جای بهنام بودم چطور با او رفتار میکردم.
رابطه شما با برادرتون چطوره؟
عالیه. پدرام خیلی خونسرد و آرومه و ... مظلوم.
به کی رفته؟
به پدر خدا بیامرزم.
و شما به کی شبیه هستید؟
به هیچ کس . من به خودم رفتم.
خودتون چه جوری هستید؟
نباید آدم بدی باشم. این رو اطرافیانم می گن. به نظر تو من چطور آدمی هستم؟
به نظرم در حال حاضر فقط یک خواستگار عجول .
و تو؟
منم گرفتار خواستگاری عجول هستم که نمی دونم عاقبتش چی می شه.
بهتر بود می گفتی عاشق عجول... و آینده رو چطور پیش بینی میکنی؟
قابل پیش بینی نیست.
اما من برات پیش بینی میکنم. آینده متعلق ره من و توست. با همه خوب و بدش کنار می آییم و زندگی میکنیم.
زندگی سراسر عشق و محبت ،نه سرد و یخ زده. حتی اگر به قطب جنوب هم سفر کنیم با حرارت عشقمون برفها رو آب میکنیم.
فکر میکنی می شه تا آخر عمر عاشقانه زندگی کرد؟
چرا فکر میکنی نمی شه؟
به نظرم همه عشقها در نهایت خسته کننده و یکنواخت می شن. بعد ها عشق و عاشقی نقطه دوری از زندگی مشترک قرار می گیرد .
اغلب مردها خیلی زود فراموش می کنن عاشق و بیقرار همسرانشو ن بودن. چون بهانه های زیادی برای کنار گذاشتن گذشته ها خواهند داشت.
اگه مرد اون قدر عاشق باشه و زن هم به همون اندازه و شایدم بیشتر، امکان نداره چیزی از محبتشون کم بشه.
مگر اینکه زن خودش رو درگیر زندگی کنه و همسرش رو فراموش کنه. خیلی از زنها بعد از ازدواج فقط به فکر بچه دار شدن و بزرگ کردن اون ها هستند. پختن غذای خوشمزه و کار خونه رو هنر زندگی می دونن. شاید یک گوشه زندگی این باشه و لی به طور حتم تمام زندگی نیست.
تمام زندگی چیه؟
سراسر زندگی محبت و عشق و نیاز است. من به اندازه کافی تو محل کارم پوچی و حماقت آدمها رو میبینم. 
وقتی به خونه می آم برای گرمای بی ریای اون جا دلتنگم تا بتونم نفرت آدمایی رو که از صبح تا شب با اونها سروکار دارم دور بریزم.
و من وقتی سر کار نرم می تونم تو خونه باشم و به انتظار تو بمونم.
پویا پا روی ترمز زد و وسط خیابان ایستاد. با صدای بوق اتو مبیل پشت سر گفتم: ممکنه تصادف کنی.
دوباره تکرار کن؟
تو که جواب من رو میدونستی. و با التماس گفتم: ممکنه حرکت کنی گوشم درد گرفت.
پویا راه افتاد و گفت: بله قشنگی گفتی که گوش فلک رو کر کرد.
اگه جواب من نه بود چرا الان اینجا و با تو هستم؟
برای اینکه قابل پیش بینی نیستی. از ساعتی که راه افتادیم منتظر بودم باز بحث کنی و لجاجت به خرج بدی .
کار نکردن من این قدر برات مهمه؟
نفس کار مهمه و ارزش داره . واقعیت اینه که امروز با خودم گفتم اگه بازم پافشاری کنی قبول می کنم سر کار بری.
هر چند برام خیلی سنگین تموم میشه . اما تو با حرفت من رو یه جورایی شرمنده ...
به میان کلامش رفتم و گفتم : بهتره بقیه اش رو نگی . چون این خواست خودم بود. بی منت و بی حرف.
اما تو به خاطر من گذشت کردی؟
اول به خاطر خودم. بعد به خاطر تو. چون منم می خوام زندگی کنم نه جنگ.
بنابر این پنجشنبه روز خوبی برای مذاکرات دو طرفه است.
مذاکراتی که من و تو رو غریبه می کنه و سرد و دلگیر.
چاره ای نیست. اگه همه چی خوب پیش بره شاید فقط... یک ماه دیگه از هم دور باشیم.
با حیرت گفتم: یک ماه ... خیلی زوده!
یک ماه خیلی دیره . زودتر از اون یک هفته است . می تونم ترتیب کارها رو بدم.
اگه پدر و مادر بفهمند از غصه بیمار می شن.
به خاطر پدر و مادر ت یک ماه فرصت می دم. بیشتر از این امکانش نیست.
این نظر توست. گمان نکنم راضی بشن.
تو چی ؟ چقدر فرصت می خوای؟
اگه به من بود تا ابد. چون دوست ندارم وقتی به زندگی مشترک پا می گذارم تو رو غیر از این ببینم که الان هستی.
کاش می تونستم تردید هاتو ازت دور کنم . اما در حال حاضر امکانش نیست.
تردیدهای من فقط تو نیستی . بخش بزرگی از اون مال خودمه... هنوز به خودم شک دارم.
این طبیعیه. اگه غیر از این بود شک برانگیز بود. بیتا دوست داشتم تو هم بگی یک ماه زمان زیادیه که از هم دور باشیم.
نمی تونم تظاهر کنم. شرایط من با تو فرق داره.
باشه قبول. به شرطی که مانع من نشی.
می تونم سوالی بپرسم؟
بپرس.
چرا من رو پسندیدی. اونم برای ازدواج؟
نمی شه گفت چرا. آدما یکدیگر رو انتخاب می کنن. چون دلیل مشخصی نداره. یه جرقه که لحظه ای می زنه و باعث این کشش میشه . زیبایی یک زن ملاک انتخاب نیست. چون دیگه هیچ دختر زشتی نمی تونست ازدواج کنه.
در حالی که می بینی خیلی از دخترها که چهره خوبی ندارن انتخاب می شن. چون اون جرقه زده شده.
وقتی اولین بار من رو دیدی چه چیزی در من بود که جلب توجه کرد؟
وقتی بار اول دیدمت گفتم: چه دختر زیبایی همسایه ماست. فقط همین.
پس قیافه مهمه؟
مهمه. اما جرقه زده نشد.
کی زده شد؟
وقتی که داشتی بارون رو لمس می کردی مثل رعد و برق که تو آسمون زده می شه تو قلبم جرقه ای زده شد.
با خودم گفتم هم زیباست و هم با احساس .بعد رفتارت رو دیدم و گفتم چقد خانم و متینه.
پس یکی یکی پیدا کردی. همه با هم نبود.
وقتی ذهنت گرفتار می شه تمام جوانب مثبت سراغت میآد.
فکر کنم منظورت اینه که نمی دونی جوانب منفی من چیه؟
خوب هر کسی یک سری خصلتهای مثبت و منفی داره. حالا تو بگو چرا من رو پسندیدی؟
نمی دونم. انگار یک جایی دیده بودمت. یه جایی همین نزدیکیها. همیشه عاشق درخت نخل حیاط شما بودم و سالها به دیدن اون عادت داشتم. اما هیچ زمانی فکر نمی کردم یک روز صاحب اون خونه و درخت مرد آینده من باشه.
تو حاجتت رو از درخت گرفتی.
و تو باز به نفع خودت تموم کردی. 
و دیگه؟
و دیگه اینکه من از تو می ترسیدم.
می ترسیدی؟
خوب آره . وقتی بهنام گفت افسر آگاهی هستی ترس تو دلم افتاد.
برای همین از پشت پنجره من رو نگاه می کردی. چون از من می ترسیدی؟ و خندید.
اگه دوست داری بازم بخندی باید بگم آره.
این هم یکی از جذابیتهای کار ماست.
که همه ازت بترسن. این خوشحالت میکنه؟
خوشحالم نمی کنه . چون عادت کردم . اما به من قدرت و اعتماد به نفس بیشتری میده.
نکنه توقع داری تو زندگی من هم ازت بترسم؟
آره . چون اینطوری به حرفام گوش میدی. و هر شب دو زانو جلو پایم می شینی و همیشه احترامم رو نگه میداری.
ببخشید ... بنده کنیز شما نیستم.
شما خانم من خواهید شد. چون همان طور که گفتم من از زن ترسو و بی عرضه بدم می آد. زن باید مبارز باشه و تو زندگی دنبال چیزهای تازه بگرده. ممکنه به ضررت تموم بشه.
در عوض می دونم با یه عروسک ازدواج نکردم و این راضیم میکنه.
پویا عقاید جالبی داشت. اما هیچ چیز با چند کلام مشخص نمی شد که از ته دل است یا از سر سیری. نمی شد آینده رو پیش بینی کرد. آینده ای که یک زن و مرد جوان در کنار هم خواهند داشت.
به قول پویا آن زمان بود که جوانب مثبت و منفی دو طرف آشکار می شد. زمانی که شاید دیگر دیر بود.
چند ساعتی که با پویا گذراندم با تمام تفریحاتی که تا آن زمان داشتم تفاوت داشت. تجربه ای تازه د رکنار مردی که چون دریا عمیق و بیکران بود.
مهمتر از همه امنیت خاطری بود که در کنار پویا حس میکردم و باعث غرورم بود. در پرتو گرم احساس پویا غذایی دلخواه خوردن و ندیدن آدمهایی که از کنارت می گذرن مثل آن بود که خیابانها و رستوران را تنها برای ما خالی از سکنه زمین باقی گذاشته بودند. تا کامل ترین شب عشاق باشد و همواره در خاطراتم زنده و زیبا خودنمایی کند.
زمان جدایی به این نتیجه رسیدیم که یک ماه زمان زیادی است و من طاقت دوری نخواهم داشت و ای کاش بر سر این مسئله بحث و اظهار نظر نمیکردم.

اگر بگم صبحم با صدای پویا آغاز میشد و ظهر و شبم باز با صدای پویا به اتمام میرسید شاید کمی خنده دار و مضحک به نظر بیاید. اما در حقیقت بعد از آن شب تمام لحظه هایمان حتی هنگام مأموریت پویا با تماسهایی که داشتیم از احوال هم جویا میشدیم. 
پویا گاهی با خنده می گفت اگه بدونی کجا هستم باورت نمیشه. اما باید صدای تو رو میشنیدم تا ذهنم باز بشه و بتونم به کارم ادامه بدم.
در حالی که فقط چند روز به مراسم نامزدی ما باقی مانده بود ولی هر دو صبرو قرار نداشتیم. پدر اجازه داده بود هنگام بازگشت پویا از سر کار چند دقیقه کنار در به دیدنم بیاید و به قول مادر شب بخیر بگوید و برود و هنگام خواب از پشت پنجره با تلفن صحبتهایمان را ادامه می دادیم. 
روزها و ساعتهای زیبایی داشتیم و من همه چیز را فراموش کرده بودم و از اطرافیانم فاصله گرفته بودم. حتی کتی از رفتار من گله مند بود . اما چه کنم که دست خودم نبود و تمام ذهنم به انتظار دیدار پویا و یا تماس او مشغول بود. روزی مادر گفت مثل اینکه داری روی ابرها راه میری و ما هم فراموش شده روزگاریم.
نه مامان این طور نیست. من فقط نگرانم.
بله متوجه ام نگران پویا هستی که الان کجاست و چه کار میکنه.
نگران دوری از شما هستم و گرنه پویا که پیش منه.
ای دروغگوی ناشی من. برو و این دروغها رو به پدرت بگو شاید باور کنه.
با دلخوری گفتم : مامان شما باور ندارید چقدر دوستتون دارم. و هر روز بیشتر از قبل وابسته میشم.
چرا باور میکنم. در ضمن گاهی هم به این آقا پویا حسادت میکنم که دختر نازنینم رو به راحتی از دستم گرفته.
شما و حسادت. مطمئنم محبتم شما به پویا کمتر از محبتی نیست که به بهنام دارید.
راستش همین طوره که میگی. عجیب مهرش به دلم نشسته.
مادر رو بوسیدم و گفتم : می دونستم چقدر پویا رو پسندیدید. خوشحالم . برام خیلی مهم بود که مورد علاقه شما هم قرار بگیره.
فکر نمی کنم کسی پیدا بشه که از پویا بدش بیاد. اون مردیه که همه پسنده. درست مثل خودت.
پدر به طور مفصل با من حرف زد و من هم بنا به وظیفه ام گوش کردم. تمام صحبتهایش منطقی بو د و جوانب متعددی را برایم باز کرد و موشکافانه راجع به آنها حرف زد. پدر اعتقاد داشت کار پویا خیلی سخته و زندگی با چنین مردی در عین حال که جالب و هیجان انگیزه ممکنه ابعاد دیگه ای هم داشته باشه.
از خانم معین گفت که مراقبش باشم و احترامش رو نگه دارم. شاید زبان تندی داشته باشه اما در هر حال مادر است و دلسوز پسرش.از من خواست موقعیت زندگی پویا رو بپرسم . از نظر مسکن و چیزهای دیگه . 
مادر مخالفت کرد و گفت بهتره در حضور همه مطرح بشه تا سندیت پیدا کنه.
گفتگوی در نفره بدون بزرگتر ها برای پیش کشیدن چنین مباحثی جایز نیست.
خوب اینم عقیده مادر بود و محترم.
گفتم: پویا یک ماه فرصت داده تا برنامه عقد و ازدواج را راه بیندازه.
مادر با حیرت گفت: فقط یک ماه! ممکن نیست تو این فرصت کم بتونم کارهام رو رو به راه کنم.
پدر گفت: عجب داماد غجولی . نکنه می ترسه تو رو از دست بده؟
مادر گفت: در این مورد همان روز صحبت میکنیم تا به نتیجه دلخواه برسیم.
بهنام با شنیدن حرف پویا گفت: بیست و پنج سال فرصت داشتین یک ماه این ور و اون ور چه فرقی داره.
خانم معین تماس گرفت و صورت بلند بالایی از بزرگان فامیل رو به مادر تقدیم کرد. مادر گفت: خانم معین مثل اینکه خیلی آرزو داشته عمه و خاله و دایی وعمو و بچه هایشان را به مجلس بله بران دعوت کرده.
پدر گفت : مهمان حبیب خداست .بذار راحت باشن. ما که به اندازه کافی جا داریم.
قرار بود مهمانی شام باشد. کرایه صندلی و میز و تزیین خانه به عهده شیرین جون و زیر نظر عمه جان صورت گرفت.
مادر دوست داشت من با روسری جلو مهمانها ظاهر شوم. ولی خودم مخالف بودم. مادر گفت: تو با تمام آزادیهایی که داری و تحصیلاتی که کردی هنوز نتونی تشخیص بدی چه کاری درست و چه کاری غلط است.
احترام به بزرگتر ها واجبه و پوشش مناسب بهترین راه به دست آوردن دل بزرگترهاست تا در برخورد نخست تو ذوقشان نخورد.
با گفته های مادر تصمیم گرفتم در این مورد با پویا مشورت کنم اما منصرف شدم . به نظرم خودم باید می فهمیدم چه کاری درست است و انتخاب با خودم بود.
پیشنهاد عمه جان پوشیدن پیراهن بلند بود. شیرین جون کت و دامن را گزینه مناسبی می دانست و مادر نظری نداشت.
چون می گفت هر چه بپوشم زیبا هستم. نظری صددر صد مادرانه.
همراه شیرین جون سر وقت کمدم رفتم و حسابی آن را به هم ریختم .دامن تنگ و بلند مشکی با بلوزی به رنگ پوست پیازی که هماهنگ با یک از رنگهای شالی بود که هدیه خانم معین بود و کفشی بلند و مجلسی . به قدری بلند و باریک شدم که اگر روسری سر نمیکردم سنگین تر بودم. اما به قول مادر احترام کوچکی بود در حق بزرگترها.
مادر و عمه جان با دیدنم گفتند خانمی از سر و رویم میباره.
شیرین جون اعتقاد داشت اندام متناسب داشتن این حسن رو داره که اگر گونی هم بپوشم زیبا میشوم.
همه چیز مهیای یک مهمانی خوب و شبی فراموش نشدنی بود . با ورود دایی جان و زن دایی نسرین که رقابت تنگاتنگی با شیرین جون داشت و البته هیچ زمان به پای او نمیرسید خانه فضای گرمی به خود گرفت.
هومن همراه همسرش گیتی و بهنام و حسام مرتب و آماده نشسته بودند. سر انجام پسر بزرگ عمه جان ،فرشید و همسرش از راه رسیدند و همگی در انتظار ورود مهمانان نشستند.
تنها خاله عزیزم که به خاطر شغل همسرش در تبریز ساکن بود عذر خواست و نتوانست در مجلس شرکت کند. آرزو کرد به زودی در جشن ازدواجم حضور به هم برساند.
حسام از دور بوسه ای فرستاد و گفت : راستی راستی بزرگ شدیم و خبر نداشتیم.
آهسته گفتم: بزرگ که خیلی وقته شدیم فقط به روی خودمان نمی آوردیم.
سرش را با تأسف تکان داد و گفت وقتشه بگیم یادش به خیر . بعد به دور بر نظری انداخت و گفت راستی کتی جونت سخنگوی مجلس تشریف نمی آرن؟
دلت براش تنگ شده که سراغش رو میگیری؟
مگه بیکارم . شبا تو اینترنت اون قدر حرف میزنه که خوابم میگیره.
مجبور نیستی با کتی ارتباط داشته باشی؟
مجبور نیستم ولی یه جورایی عادت کردم به حرفا و بحثهایش گوش کنم.
من که گفتم اون دختر فوق العاده ایه. فقط از من به تو نصیحت زیاد دور و برش نباش. چون کتی مثل مار یکدفعه جلد عوض میکنه که بری پسرها قابل تحمل نیست.
مثل آرش خان که فراریش داد؟
تو از کجا میدونی؟
بماند.
از من گفتن. فردا نگی نگفتی.
به نظرم برای نصیحت کمی دیر شده. چون دوست خوش خط وخال شما من رو با کارهاش به اندازه کافی درگیر کرده.
وای حسام... من تو رو این قدر بی عرضه نمی دونستم. چرا حواست رو جمع نکردی؟
این رو باید روزی میگفتی که من رو با اون آشنا کردی.
به هر حال مواظب خودت باش. نمی خوام پسر عموی عزیزم از عشق و عاشقی و نرسیدن به معشوق و از این حرفا سوز و گداز عاشقانه سر بده.
حسام نیشخندی زد و گفت : حالا که نوبت توست. تا ببینیم این آقا پویا کی هست که تونسته دل سنگ تو رو به دست بیاره که این قدر خانم بشی و محجوب.
ممنونم اظهار نظر قشنگی بود.
واقعیت رو گفتم. تو خیلی عوض شدی.و


مطالب مشابه :


چیدمان میز عروسی - نامزدی و بله برون

دکوراسیون سفره عقد تزیین خنچه عقد میز نامزدی دکوپاژ چیدمان جهیزیه نامزدی و بله




گیفت عروس - لباس عروس - سفره عقد - سفره نامزدی - جهیزیه عروس

در رنگهای ملایم می باشند که برای مراسم عروسی ، عقد کنان ، نامزدی ،بله بران تزیین میز




امشب

خیلی آرزو داشته عمه و خاله و دایی وعمو و بچه هایشان را به مجلس بله بران میز و تزیین




رمان امشب

خیلی آرزو داشته عمه و خاله و دایی وعمو و بچه هایشان را به مجلس بله بران میز و تزیین




از خواستگاری تا ماه عسل

در آداب و رسوم ازدواج ایرانی، مرحله بعدی، مراسم "بله بُران تزیین ماشین عروس ظروف ، میز و




رمان امشب قسمت 3

خیلی آرزو داشته عمه و خاله و دایی وعمو و بچه هایشان را به مجلس بله بران میز و تزیین




رمان شب بی ستاره-13-

پس از اطمینان از رفتن او به اتاق برگشتمو کنار میز تزیین شده مجلس بله بران و




رمان ای ناز 16و17و18

و اتاقها و راهروها بیاورند رفت تا در تزیین میز بگذارد در شب بله بران فریفته است




رمان آی ناز (قسمت بیستم)

بله می دانم دکتر به من گفت. دیگر ما چه می خواستیم. فرزاد بینی اش را بالا کشید.




برچسب :