داستان هشتم

یا حق                                                             

ساعتی بعد

عادت کرده بودم الکی با خلال به دندونم ور برم. ساعت سه مجبورم این عادت را کنار بذارم . ناخن هام بلند شده .بایدتا نیم ساعت دیگه  خودم را برسونم. لباسهام را پوشیدم.  موهام چرب بودند. فرصت نشد برم حمام. جلوی آینه ایستادم. امروز چه موهای زشتی دارم! چرب وبلند. اولین بار تو عمرم آرزو کردم کاش کچل بودم. امدم توی راهرو دوست داشتم با دمپایی برم. کفش پوشیدم.زدم از خونه بیرون. گرم بود. خیلی که نه ! امادلم می خواست اینجوری فکر کنم. یک پیکان جلوی پام ترمز کرد .گفتم : چهارراه سعدی. یارو نگفت آره.  فقط بوق زد. سوار شدم . یه پسره ده هجده ساله می روند. نمی دونم چرا گم شده بود  تو صندلیه ی ماشین. خندم گرفت. یاده مگسی که منتظره عنکبوت داره تو دام بال بال می زنه افتادم.آهنگ مذخرفی گوش می داد. صدای پخش بلند بود.و باز هم موهام چرب بودند. تا مقصد جلوی هر ننه قمری ترمزکردوبوق می زد .اما هیچکس سوار نمی شد. از خودم بدم اومد. چرا من سوار شده بودم؟ نکنه من با همه ی اون ده هجده نفری که سوار نشدن فرق داشتم؟ گفتم: داداش چقدر می شه؟ بدون اینکه ضبط را کم کنه گفت: چهارصد تومن. کثافت دویست تومن زیاد گفت. فکر کنم. من را واسه اینکه اون ده هجده نفر سوار نشده بودن مقصر می دونست.تا آمدم از ماشین پیاده بشم یک دفعه روی صندلی دستم به یک چیز خیس خورد. .خدا می دونه چی بود . شاید ته مونده ی بستنی یک بچه دماغو٬ شایدم یه احمق رو صندلی تف کرده بود. چهارصد تومن بی پدر ومادررا دادم دستش. صدای پخش میرفت تو مخم اما آهنگ عوض شده بود. دقیقا اون اهنگی که دوست داشتم. مرتیکه گازدادورفت . نگاه کردم به ته کوچه ای که دمش پیاده شده بودم. چقدرطولانی بود! شاید ده سال طول بکشه تا به تهش برسم. همون جا یادم افتاد مسواک نزدم. شاید هم دهنم بو می داد. حالا دکتر حتماً پیش خودش کلی پشت سرم حرف می زنه .  دو دقیقه ای به ته کوچه رسیدم.مطب دندونپزشک طبقه سوم بود. از پله های سیاه که تازه پاکشون کرده بودن بالا رفتم . هیچ کس تو مطب نبود. نشستم رو صندلی. تلویزیون داخل مطب در مورد فوائد ماهی حرف می زد. منشی از داخل اتاق دکتر بیرون اومد. من را ندید یا شاید هم دید٬ نمی دونم. بعد از چند لحظه گفت: ساعت سه قرار بود بیاید. درسته دیگه؟جواب دادم: بله.گفت: یک کم منتظر بمونید مریض بیاد بیرون بعد برید داخل . باشه چشم را کامل نگفته بودم که یه دفعه یه مرد حدوداً چهل ساله آمد تو مطب. منشی بلند شد .خیلی گرم با یارو با یاروتعارف کرد .جوری که تا ته حلقش را می شد دید. بعد گفت: منتظر باشید مریض بیاد بیرون بعد برید داخل.مرده هم جواب داد:ممنون وپهن شد روی صندلی. از من خوش تیپ تر بود. ولی قیافش  به میمونا  می موند .حالم از ریختش بهم می خورد. تو خواب هم نمی دیدم بیست دقیقه با یه میمون که از خودم خوش تیپ تر باشه بمونم تو اتاق انتظار . لعنت به این پنکه! بیشتر از حقش سروصدامی کرد. منشی اومد بیرون. گفت: آقای مهندس بفرمایید داخل. اصلا انگار نه انگار که منم اونجام وقرار بود ساعت سه برم پیش دکترو حالا ساعت سه ونیمه. میمون هم یک خنده ی کثافت کرد ورفت پیش دکتر. شاید دکتر به احترام میمون از جاش بلند هم شد. نمی دونم! تا رفت تو در را بست. منشی آدامس می جوید.چندتا روزنامه باطله روی میز بود . یکی برداشتم. جدول بود .1 عمودی بلد نیستم. 1 افقی  بلد نیستم. 2 عمودی بلد نیستم. 2 افقی اه گه به قبر پدرت با این جدول درست کردنت. چرا هیچ کدام را بلد نیستم؟ منشی آدامس می جوید٬ ولی آدامسش را باد نمی کرد٬ یا اقلاً جلوی من این کاررا نمی کرد. این فکر بهم احساس غرور می داد .تلویزیون برنامه کودک پخش می کرد. اون نیم ساعت که میمون تو اتاق دکتر بود برام به اندازه ی  پانصد سال طول کشید. اصلا دوست نداشتم یک دوست دختر مثل منشی داشته باشم. فکر کنم به خاطر اینکه حقم را خورد. من باید ساعت سه می رفتم پیش دکتر الان ساعت چهار شده ومن هنوز تو این اتاق انتظار کثافت مثل احمق ها نشستم واون میمون لعنتی الان داره به جای من  به دندونش حال می ده. حالا من بی کارم اما اگه یه مهندس صنایع غذایی بودم یک ساعت از وقتم خیلی مهم بود. یا مثلا اگر راننده ی یه تریلی بودم . این منشی اصلاحواسش به این چیزا نیست.کاش شماره اش را به من نده. توفکر بودم که میمون اومد بیرون. تا درو بست یک هو توف کرد تو سطل کنار میز. انگار نه انگار که من اونجام. پشت سرش منشی بیرون اومد. میمون دهنش را پاک کرد وگفت: خانم خیلی ممنون. خداحافظ. منشی یه نگاهی به من  کرد ((نوبت شماست)) یه دفعه بهت زده شدم. نمی دونم چرا؟.شاید چون فکر می کردم قرار پانصد سال دیگه اینجا باشم. گفتم :ممنون. شاید بهتر بود بهش می گفتم: آخه لعنتی یک ساعته من اینجا الافم چرا حق دیگران را از بین می بری؟ اما فقط گفتم : ممنون. شاید یه پوزخند هم زده باشم. تا رفتم پیش دکتر یک دفعه دندون بی صاحبم درد گرفت. دکتر گفت: بفرمایید1 معطل که نشدید ؟گفتم: نه. اختیار دارید.( خاک تو سر من که گفتم: نه اختیار دارید.) یادم رفت کتم را در بیارم. اتاق گرم بود. رادیو وز وز می کرد. امین اله رشیدی تصنیف می خوند. پنکه ای که تو اتاق دکتر بود اونقدری که باید سرو صدا می کرد.تقریبا بی صدا بود. دکتر دست به کار شد. یک شلنگ گذاشت تو دهنم. یک لامپ گنده هم که مثل خورشید بود روبروم روشن کرد. چشمام را اذیت نمی کرد. نمی تونستم بفهمم دکتر داره چی کار می کنه. فقط بعضی وقتها درد عصب دندونم بدجوری زیاد می شد. از اینکه دندونم عصب داشت خوشحال بودم. تلفن دکتر زنگ خورد. ماسکش را برداشت. صندلی گردونش را چرخوند وشروع کرد به حرف زدن. فکر کنم یک ده سالی حرف زد.درست  همین موقع نزدیک بود خفه بشم.خیلی زور داره که تو مطب دندونپزشک مجبوربشی با تمام قدرت سر مرگ وزندگیت بجنگی! یکی از پنبه ها از جاش در اومده بود وداشت می رفت داخل نای بدبخت من. همون لحظه بانهایت دقت پنبه را از روی زبونم برداشتم. نمی دونم کجا انداختمش. تلفنش که تمام شد.گفت: ببخشید جانم. من هم که یک شلنگ کنار زبونم داشتم ودهنم چهار طاق باز بود به طرز احمقانه ای گفتم: خواهش می کنم.پنبه را برداشت. مرتیکه اصلا براش مهم نبود اون یکی پنبه کجا رفته. اگر خفه شده بودم چی؟ دکتر زنگ زد. چه زنگ مذخرفی بود! منشی آمد تو. راستی چرا منشی ها همشون لباس سفید تنشونه؟ اونا که دکتر نیستن!دلم می خواست منشی لباس صورتی تنش بود. آمد بالای سرم. حالا هم دکتر وهم منشی داشتن به دهن تمام باز من نگاه می کردن. ابداحس خوبی نیست که تمام حاضرین از بالا به دهن ادم اونهم وقتی یک شلنگ توش هست نگاه کنن! تازه  موهام بدجوری چرب بودند. کت هنوز تنم بود. منشی آدامس می جوید.  خنده ملیحی کرد واز بالای سرم کنار رفت. این خندش خیلی معنی دار بود. شاید می خواست بهم شماره بده ولی وقتی دید مسواک نزدم نداد. دکتر دندونم را کاملا خالی کرده بود. یک ده هجده سالی هرچی دم دستش بود گذاشت تو دندونم. می خواستم بهش بگم: مرتیکه چه غلطی می کنی؟ منشی گفت: آقای دکتر اون خانم چاقه از صد و پنجاه هزارتومان بدهیش ٬ هشت هزار تومانش مونده.چی کار کنم؟دکترهم جواب داد: چه مردم بی فکر وحروم لقمه ای پیدا می شن و یکدفعه خورشید بالای سرم را خاموش کرد. بعدهم سریع کنار کشیدش و گفت: تمام شد جانم. با زبون روی دندونم کشیدم. انگار تا من حواسم نبود دکتر آدامس منشی که صد سال جویده بودش را گذاشته  توی دندون من. اما منشی هنوز آدامس می جوید . یک چیز اضافی گوشه ی دندونم درست شده بود. خداحافظی کردم. منشی جوابم را نداد. حالا باید تا آخر عمر این چیز اضافی را که واقعا نمی دونستم چی هست را کنار دندونم تحمل کنم.خیلی خوب شدکه منشی بهم شماره نداد .                                              

فرهاد خاکیان دهکردی


مطالب مشابه :


چه کنیم تا موهای خوبی داشته باشیم؟

موهای هر انسانی در میان موها عبور كند و در حالیكه مسیر حركت آنرا را با نوك انگشتانتان باز




رمان ازدواج صوری-1-

چشماش پر خون بود وهمینم منو ترسوند .درو برام باز کرد و وبلند شدم واز با موهای باز




یک داستان بلند ولی جالب

دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده




داستان هشتم

امروز چه موهای زشتی دارم! چرب وبلند. صدای پخش بلند بود.و باز هم موهام چرب بودند.




رمان اردواج صوری 2

نظرم عوض شد وبلند شدم واز کشو یه شلوار چشمامو باز کردم وبا نمی تونستم با موهای باز تکون




رمان ازدواج صوری 1

چشماش پر خون بود وهمینم منو ترسوند .درو برام باز کرد و وبلند شدم واز با موهای باز




رمان لحظه لحظه با تو پس با من همقدم شو قسمت5 و آخررررررررر

دستمو تو موهای خیسش دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم درو باز کردم وبه سمت اتاق دکتر




برچسب :