دنیا پس از دنیا (9)

قسمت پنجم روزهای بدون داریوش

 

درسم تموم شد

بعد ازتقريبا پنج سال من موندم و

يه برگه به اسم مدرک ليسانس که دوزارم ارزش نداشت

در به دردنبال کار بودم ...

تاکي بايد سر بار محمد ميبودم ؟؟

اونم بالاخره بايد ازدواج ميکرد

گناهي نداشت که داداش بزرگه شده بود

ولي دريغ از کار...

اولا دنبال کارمرتبط با رشتم بودم ....نبود .

بعد دنبال کار ديگه بودم..... بازم نبود .

حتي به منشي گري هم راضي بودم

ولي ايکا ش اصلا دنبالش نميرفتم....

يا اونقد ر حقوقش کم بود که اصلا نمي صرفيد دنبالش برم

چون همه ءحقوقمو و بايد دودستي ميدادم بابت کرايه ءراه

ياهم صابکارها توقع داشتن درکنار کارمنشي گري عصرهاهم يه ساعت اضافه کاري وايسم و و سرويساي متنوع به اقايون بدم

خجالتم نميکشيدن بیشرفا....

وقتي براي مصاحبه ميرفتي چنان از بالا تاپائين ادمو ديد ميزدن که ادم فکر ميکرد لخت جلوشون وايساده

بعدم اگه به دلشون ميشستي.......

ليست وظايف و ميگفتن واخرسرم شروع ميکردن به لاس زدن

اگرم که مورد پسند واقع نميشدي...... دکت ميکردن وبا این جمله( که اگه بخوایم خودمون بهتون زنگ میزنیم )محترمانه اوتت ميکردن

لامصب کار نبود تو اين تهرون بي در وپيکر

صبح تا شب خيابون متر ميکردم و

دنبال يه کار با درامد جرئي بودمکه بتونم يه بار کوچيک از رو شونهءمحمد بردارم ولي .........

يه روز که جاويد برحسب اتفاق پيش محمد بود ومن خسته وتشنه وودست از پا درازتر برگشته بودم خونه ،

حرف از کار شد ....

جاويدم با بزرگواري تموم قول داد که دراصرع وقت يه کار مرتب ودرست وحسابي برام جور کنه

قيافهءمحمد تو هم بود

ولي منو ميگي...... رو ابرهاسير ميکردم

تو اين مدت ازجاويد خاطر جمع شده بودم

اگه محمد ناراحته من مقصر نبودم

فکر کنه اينم يکي از همون جاهاييِ که فرم پر ميکردم ودنبال کار بودم

مهم نبود کي ميخواست برام کار جور کنه

مهم کار بود وحقوقش...

تا يکم رو پايي خودم وايسم و کمک خرجي باشم براي محمد

شايدم ميتونستيم يه پولي جمع کنيم وازاون محل پراز اشوب واون مردم فضول راحت شيم

=================

يه هفته گذشته بود وکم کم داشتم نااميد ميشدم

پيش خودم ميگفتم شايد اصلا نتونسته کار پيدا کنه ؟؟؟

اون که قسم نخورده حتما برام کارپيدا کنه

چه خواسته هايي از مردم داري ها....

اونم ادمه.... نميشه که ازش بيشتر ازحد توقع داشت

ولي درکمال تعجب.... عصر روز پنج شنبه ...

که بعد از يه دور کامل حرص خوردن وفرم پر کردن وطبق معمول جواب تيکه ها رو دادن برگشتم خونه

جاويد وبا يه لبخند گل وگشاد رو لبش درجوار محمد ديدم

يه حسي ميگفت کارِ جور شده

اي خدا نوکرتم جور بشه قول ميدم ازاين به بعد تمام نمازامو بخونم

جاويد با همون لبخند دل خوش کنکش بشارت داد که

بعععععععععععللللللللللللل هههههههه

کار پيدا کرده

اونم کجا ؟؟

تو شرکت خودش

اونم چه کاري ؟؟؟

منشي گري و تاحدي حسابداري شرکتش

از ذوق کم مونده بود بپرم تو بقلش

فکرشوکن ....چقدرخوشحال بودم که با اون قد وهيکل و اون سيبيل داش مشتي ميخواستم ماچ بارونش کنم

قيافهءمحمد ديدني بود .....

همين که قرار بود جاويد برام کار پيدا کنه کلي توحالش خورده بود

حالام که قرار بود توشرکت جاويد کارکنم

ديگه نميشد با يه من عسلم خوردش

ولي من گوشم به اين حرفا بدهکارنبود

اخه مگه اون مغازهءفکستني چقدر در مياورد که بخواد هم اجاره جا رو بده هم خرج خونه زندگي رو

هم بخواد بعد از اينهمه وقت سروسامون بگيره

شده دودستي وسفت اين کار وميچسبم که از دستم در نره

بسمه هر چقدر دنبال کار سگ دو زدم واخرسرم رسيدم سرجاي اولم

+++++++++++++

محمد همون اول دستگيرش شد که نميتونه جلوم وايسه

تواين مدت همه راهي ر وانتخاب کرده بود که ازخرشيطون پياده شم

ولي من گوشم به اين حرفا بدهکارنبود

ميخواستم يه کار پيدا کنم وبعدازچند وقتم براي ارشد امتحان بدم ولي اول کار .....بعد درس

 

 

قسمت ششم روزهای بدون داریوش

 

از شنبهءبعد، کارمن شروع شد

روزاي اول به قدري کار برام سخت ودشوار بود که جنازه ام ميرسيد خونه

محمدم ازخدا خواسته مدام غر ميزد

( من که بهت گفته بودم کارش سخته بيا وولش کن

نميخواد ....من خودم از پس خرج خونه زندگي بر ميام )و خلاصه ...

مدام ياسين تو گوش خر ميخوند البته بلا نسبت خودم

ولي نه... مرغ من يه پا داشت

کوتاه بيا نبودم بايد روپاهاي خودم وايميستادم

کارم هم منشي گري بود وهم يه جوراييي حسابداري

سخت بود يعني تقريبا آچر فرانسه بودم

هر کي هر کاري داشت يه راست مييومد سراغ من

اوايلش اونقدر گند کاري کردم که هرکس ديگه اي بود صددفعه تا حالا اخراجم کرده بود

ولي جاويد عصباني که نميشد هيچي ..

يه وقتايي هم مي اومد کمکم وايرادامو برطرف ميکرد

بعد از يه ماه تقريبا جا افتاده بودم وميتونستم تا حدودي به کارا برسم

وقتم خالي ترشده بود وبقيه هم باهام کنار اومده بودن

اولين حقوق برام اونقدرشيرين بود که تا خونه بيخودو بي جهت به همه لبخند ميزدم

خیلی مزه داد..... واقعا که اولین دست رنج ادم شیرین ترین چیزیِ که تو دنیا حس میکنه

حتی اگه چندرغاز باشه بازم بابتش زحمت کشیدی پس رو چشمت جاداره

انگار که ديوونه ومجنون شدم الکي خوش بودم ديگه

موقع برگشت دوتا عطرخوشبو خريدم وبا سليقه دادم کادوشون کردن

يکي براي جاويد به پاس محبتش ....

يکي هم براي محمد اخمالو.... که هنوز که هنوزه از دستم شاکي بود

يه گلم براش خريدم شايد که دست از گير بازي برداره و

قبول کنه که اين کار به نفع هردومونه

کي فکرشو ميکرد که اون جاويد قسي القلب که ميخواست ازم انتقام بگيره وبا داريوش دست به يکي کرده بود

حالا باعث خير بشه وبرام کار جورکنه و

ماروازاون شرايط بد مالي نجات بده

هرماه که ميگذشت محمد اروم تر واروم تر ميشد

تمام درامد محمد صرف خريد خونه وخرج ومخارج ميشد ودرامد منم يه راست ميرفت به دفترچهءپس اندازمون

اين جوري خيالمون راحت بود

که اگه خداي نکرده اتفاقي بيفته حداقل يه پولي کنار هست

تا دستمونو جلوي نامرد جماعت دراز نکنيم

------------------------------------------

سه ماهي گذشته بود وخوب به کارا وارد شده بودم

اخر ماه که موقع حساب کتاب بو د سرمون شلوغ تر ميشد....

ولي اگرتوطول ماه خوب به کارا ميرسيدم وحواسمو جمع ميکردم

ميتونستم کارارو راحتتر سامون بدم و

اخر ماه هم گوگيجه نميگرفتم که چي به چيه....

کار جاويد همون بود

يعني وارد کننده ءداروههاي خارجي وعرضهءاون به شرکتهاي ايراني

منم که هم حسابدار بودم وهم منشي وهم جوابگوي تلفتنا وهم اگه انباردار نبود تحويل داروها وخلاصه ......

بلانسبت خر عين تراکتور کار ميکردم وپول درمياوردم

ميخواستم يه چند وقتي کار کنم وبعد که دستم روونترشد ارشد شرکت کنم

هنوز که هنوزه ميخواستم رشتمو ادامه بدم وبراي خودم کاره اي بشم

===========================

يه سال ديگم گذشت اتفاق خاصي نبود که تو اين مدت بيفته

جزا ينکه مثل سابق حلقمو مينداختم وبه همه گفته بودم که ازدواج کردم

نه من ،نه جاويد هيچ خبري از داريوش نداشتيم

معلوم نبود داره چيکارميکنه ؟؟؟

اصلا مرده يا زندست؟؟؟

درد نبودنش برام راحتترشده بودوحالا بهتر ميتونستم جاي خاليشو تحمل کنم

اسما يه سال درکنارش بودم...

ولي وقتي خوب دقت ميکردم انگارکه يه عمر باهاش بودم وحالا که نيست يه چيزي رو گم کردم

=================================

 

فصل بیست و دوم (نازنین)

 

يه دوهفته اي بود که رفته بودم تو نخ محمد

اين اواخر اونقدر مشکوک و غير عادي شده بود

که هر کسي تو سه سوت ميفهميد يه خبرايي هست وداره يه اتفاقايي ميافته

تيپ ميزد وبه خودش ميرسيد

مدام دم ائينه بود وموهاشو چپ وراست ميکرد

بوي ادکلنشوکه ديگه نگوووووووووووووو

يه دوش حسابي ميگرفت وبوش تموم خونه رو پرميکرد

تابلو بود که يه کسي دلشو برده

اخلاقش از اين رو به اون روشده بود

محمدي که ساعت ده شب ميومد خونه وبعد شام يه راست ميرفت تو رختخوابش

حالا ميگفت وميخنديد ودستم مينداخت وحتي با جاويد گرم ميگرفت

باورت میشه با جاوید ....

تلفنهاي مشکوک داشت

جلوي من حرف نميزد واگه هم ميزد تلگرافي وکوتاه بود

شديد مظنون شده بودم بهش

حس شيشم زنونم ميگفت پاي به زن درميونه

اين همه خوشتيپي و....

عطرو ادکلنو.....

کادوي ولنتايني که تو کمد قائم شده و.....

شلوار جين نو و.....

لباس صورتي ملايم با خطاي سفيدو ....

يه ست کمربندي که عمرا محمد پول بالاش بده....

الکي نبودن

يه چيزي اين وسط بود که محمد ننر داشت ازم قائمش ميکرد

اخرسرم کاشف به عمل اومد که

بببببببببعععععععععععععللل للللللللللهههههههه

پاي نازنين خانم دربينه

حالا نازنين کي هست؟؟

واصلا چي کارست؟؟؟

ومهم تر ازهمه محمد اونو از کجا ميشناسه؟؟

همون جور که همه ميدونيد محمد يه مغازهءفروش لباس بچه گونه داشت

تمام جنساشم ازتوليدي اقا سيد صفری مياورد

اين اقا سيد ازهمون موقعي که محمد درسو گذاشت کنا رو کار تو مغازءبابا روشروع کرد

برحسب اشنايي با بابا ،با محمدم اشنا شد و

ازاونجايي که ميبينه محمد يتيمه وداره خرج زندگي خودشو مادرو تنها خواهرشو درمياره

زير پروبال محمد وميگيره وباهاش راه مي ياد

ازدادن جنس قصدي بدون بهره بگير .......تا صحبت کردن با صاحب جاي محمد... وخلاصه هرکاري که فکرش وکني

اين اقا سيد مرد با خدا وعالمي بود

حرفاش مثل قند شيرين ومثل درگرانبهابود

بعد فوت باباو رفيق فاب شدن محمد واقا سيد،،، روابط خونوادگيمونم شروع شد

اقاسيد از دار دنيا يه دختر نازوملوس وبقلي به اسم نازنين داشت

که هم سن وساله من بودو شيش سالي هم از محمد کوچيکتر بود

يادمه پنج شيش سال پيش بود که اقا سيد يه سکته ءخفيف ميکنه و

عملا ديگه کاري از دستش برنميادوبندهءخدا تا يه چند وقتي ويلچر نشين ميشه

نازنينم استينا رو بالا ميزنه ومسئوليت تمام کارگاههاي دوخت ودوز وبه گردن ميگيره

اون موقع نزديک به بيست سي نفرخياط داشت

که با درايت نازنين اين مقدار الان دوبرارشده بود وتعداد کارگاه ها هم از

دو تابه پنج تا کارگاه تغيير کرده ...

الان تقريبا بيست وچهارسالشه

يه دختر باسياست وزبروزرنگ ....

اونقدر باهوش وخوشفکر بود که تمام درامد پدرشو خونواده هاي کارگراي اون کارگاهها ازصدقه سري نازنين تامين ميشد

هرچند که حق اقاسيد ... بيشتر از اينها بود

همیشه دست خير داشت ودل رحم بود تا اونجایی که يه محل رو اسمش قسم ميخوردن

سر همين دل رحمي وکمکش به محمد بود که محمد عبد وعبيد ومريد اقا سيد شده بود

 

 

قسمت دوم نازنین

 

ازهمون موقعها که رفت وامد ما شروع شد ومادر ما با اقاسيد وخونوادش اشنا شد

مهر نازنين ناجور تو دل مادر خدابيامرزم نشست

ويه دل نه صد دل عاشق نازنين شد

اون موقع نازنين هفده ساله بود وهنوزداشت درس ميخوند...

مامان خدابيامرز ماهم تا نازنين وميديد براي خودش ميبريد وميدوخت وتن نازنين حيوونکي ميکرد

يادمه عروس گلم ،عروس گلم از دهنم مادرما نمي افتاد

نازنينم جوون وخام بود وهنوز بچه سال

اين حرف مامان ما شد براش وحي منزل ومحمد مارومرد روياهاش ميديد

ولي زد ومادر ما فوت کرد و

رابطهءماهم کم شد وبعد ازاونم محمد عاشق دنيا شد

ماجراي عشق وعاشقي محمد به گوش نازنين رسيد ونازنين بيچاره هم دچار شکست عشقي شد

وازاونجايي که ميگن هرشکست پليست براي رسيدن به موفقيت

همون موقعها دست به کار شد ووارد شغل پدرش شد و

وضع ماليشونو از اين رو به اون رو کرد

تا جايي که يادمه نازنين ازدواج نکرد

يعني خواستگار داشت ولي خودش نميخواست ازدواج کنه

هرچنداون صورت ملوس وقدوبالاي ريزه ميزه با اون لباي گوشتي وچشماي درشت همه رووسوسه ميکرد وطالب زیاد داشت

مونده بودم چطور تو اون همه وقت،، محمد اين هلوي پوست کنده رو نميديد

چند باري هم که باهاش سلام وعليک داشتم

حس ميکردم هنوز که هنوزه محمد ودوست داره ومنتظره تا محمد بعد دنيا به سمت اون برگرده

حالام بعد از تقريبا چهارسال که ازمرگ دنيا گذشته بودمسلم بود که محمد داغ دنيا رو فراوش ميکنه و

دنبال يکي ميگرده که خودشو از اين تنهايي وبي کسي خلاص کنه

وچه کسي هم بهتر از نازنين

نازنين همه چي تموم بود...

يه دختر باسياست وسرزبون دار وتيز وبز

که با قدرت مديريت بالايي که داشت از پس هرکاري برمي يومد

تک فرزند وبود ووارث ثروت اقا سيد

محجوب وسرسنگين بود وخانم

وازهمه مهمتر هنوز که هنوزه عاشق محمد بود وبردهءعشق اون

پس طبيعي بود که محمد بعد از اين همه سال بالاخره ببينتش و به سمتش جلب بشه و

بخواد براي خودش استين بالا بزنه

کم کم زمزمه هاي عاشقانه ءمحمد هرروز بلند وبلندتر ميشد و

هربار علاقش روعلني تربیان ميکرد

من مشکلي نداشتم ....

خيلي وقت بود که ميدونستم داداشم بايد سروسامون بگيره وزندگي تشکيل بده

ولي تواين ميون نگراني از الاخون والاخوني وبي جايي ازارم ميداد

مدام نگران بودم که نکنه محمد با وجود يه زن ديگه منو فراموش کنه و

چشمشو رو رابطهءخواهر برادريمون ببنده ومنو از خونه پرت کنه بيرون

ولي حالا که فهميده بودم نازنين قراره زن داداشم بشه

حداقل خيالم راحت شده بود ....که اين دختر ذات خوبي داره وهيچ وقت راضي به بي پناهي من نميشه

هرچي باشه دختر اقا سيد معتمد محل بود که همه رو حرفش نه نمياوردن

اخرسرم يه شب تاب نياوردم وراست وپوست کنده همهءحرفامو زدم

=============================

وای کلی کار مونده رو هوا

ازخدا بخواید یه شیش جفت دست ازغیب برام بفرسته که این زندگی رو یکم سامون بدم

بعد بیام با قسمت بعدی نازنین

امروز ساعت نمیگم ولی تا قبل پنج بازم میزارم نوشتم ولی تایپشون مونده

قسمت سوم نازنین

 

اخرسرم يه شب تاب نياوردم وراست وپوست کنده همهءحرفامو زدم

_ببين محمد جان من هيچ مخالفتي با ازدواج تو ونازنين ندارم ماشالله دختر فهميده ونجيبيه

هروقتم که بگي براي خواستگارومراسم امادم

نگران هيچي هم نباش.....

پس انداز تو بانک هست که بتوني باهاش يه عروسي معقول ومرتب بگيري

چند تا تيکه طلام از مامان خدابيامرز مونده که ميتونيم سرعقد بهش بديم

فقط .....فقط به خواهشي داداش

ميدوني که من جز تو کسي رو ندارم

يه دختر تنهام که جز اين خونه پناه ديگه اي ندارم

فقط از ت ميخوام تو رو به همون خاک ماما ن وبابا قسم بخوري

که يه وقت منو از خونهءخودم بيرون نکني

ميدونم ميخواي دست زنتو بگيري وبياري تواين خونه

من اطاقاي زير زمين وخالي ميکنم ووسايلم وميبرم اونجا که هم شما راحت باشيد هم من

ازصبح تا شبم که خونه نيستم

قول ميدم زودتر پولامو جمع ميکنم وخودم يه جاي کوچيک اجاره ميکنم )

_اين حرفا چيه خواهرمن ؟؟کي ميخوا دتوروبندازه بيرون ؟؟؟

اولين شرط من براي ازدواج با نازنين تو بودي ....

مگه ميشه من تنها خواهرمو ولي کنم به امون خدا

واقعا از دستت ناراحت شدم ....

يعني من همچين کسي ام ؟؟؟

تو حتي اگه خودتم بخواي بري من نميزارم

فکر ميکني دلم طاقت مياره يه شب بدون تو سرکنم

همون يه سالي که داريوش ورت داشت وبرد

برام کافي بود..... ديگه نميزارم ازم دور بشي)

چشماش ابري شده بود

نشستم کنارشو دستاشو تو دستام گرفتم

ازم دلگير نشو داداش....

بدزمونه اي شده...

ميدونم که هميشه تو دستو بالتم ميدونم هميشه مثل يه وزنهءسنگين بهت اويزون بودم

مخصوصا حالا که اين همه حرف پشت سرمه

ولي چي کار کنم؟؟؟؟ به خدا جز تو کس ديگه اي رو ندارم

هيچ کس برامون نمونده همه رفتن پي کارخودشون

انگارنه انگارکه اصلا مريم ومحمدي ازاول وجود داشته

اون از عمو که تواون حاگير واگير بستري شدن تو منو با تيپا ازخونش انداخت بيرونو اونم ازخاله هامون

که به جاي کمک ودستگيري استخون لاي زخممون ميزارن وبرامون پشت چشم نازک ميکنن

اينا که فاميلمونن..... اينه حال و روزشون

واي به حال ده پشت غريبه تر

ميدنم نازنين دختر خوبيه

گلش پاکه..... ذاتش خوبه....

ولي بازم انسانه وهرچي که بگي از اين ادم دوپابرميياد

ايشالله که مثل باباش باشه ومشکلي باهم نداشته باشيم )

اون شب هر دوباهم يه دلِ سير براي بي کسي مون گريه کرديم و

خودمونو براي اينده ءنامعلومه مون اماده کرديم

+++++++++++++++++++++++++++++++++

شب خواستگاري رسيد

محمد که عين خيالشم نبود

ازاولم ميدونست رو چشم نازنين وخونوادش جا داره

ولي من دلشوره داشتم ومثل همهءادماي ديگه تواين جورمواقع داشتم سکته ميکردم

اگه قبول نميکردن چي ؟؟؟؟

اگه گذشتهءمن تو رابطشون تاثير بزار ه چي؟؟

اگه نازنين وجود دنيارو قبول نکنه چي؟؟

اگه مادرش متلک بارم کنه وتوروم به داداشم جواب رد بده ؟؟؟

من حرص ميخوردم واز زور فکر وخيال يه لحظه هم نميتونستم بشينم

اونوقت محمد سوت زنان لباس ميپوشيد وخوش تيپ ميکرد

اونقدر راحت وريلکس بود که انگار قراره براي پسرهمسايه بريم خواستگاري واين وسط محمد هيچ کارست

بعد از سه تيغه کردن کامل صورت و...

ده دفعه بالا پائين کردن سرووضعش و...

دوش کامل عطرو ....

ژل زدن به موهاي سيخ شدشو ...

پاکردن کفشاي چرمي مشکي ....

اقا محمد رضايت داد که از اينه دل بکنه وراه بيفته

همين که تو چارچوب در با اون قد بلند وصورت براق ديدمش، دلم براش ضعف رفت

الهي فداش بشم.... چقدر رخت ولباس دامادي بهش مياومد

نميخواستم تو همچين روزي بناي گريه وزاري روبزارم

ولي وقتي با اون سرووضع جلوم قد کشيد دلم براي تنهايي وبي کسيمون سوخت

چقدر مامان وبابا دوست داشتن دامادي محمد وببينن

حالا کجان که تک پسرشو نو با اين تيپ وقياقه ببينن وحضّ شو ببرن

داداشم داشت دومادميشد ....

خواسته اي که بعد از مرگ دنيا چند سالي عقب افتا ده بود

++++++++++++++++

مراسم خواستگاري محمد سبک ترين وراحت ترين مراسمي بود که تا حالا به چشم ديده بودم

اونقدر خاکي وخودموني بودن که انگار يه شب شام خونهءاقا سيد دعوت شديم

نه طعنه اي تو نگاههابودونه متلکي رو لبها

خونوادهءنازنين الحق که ادماي شريف وبا وجداني بودن

حتي خود اقا سيد يه بار ديگه راجع به موقعيت وشرايط من توي اون خونه به نازنين ومحمد هشدار داروگفت

که بايد احتراممو نگه دارن و کاري نکنن که من شرمنده ي اونا شم وحس کنم که سربارم

اونقدر اين مرد باخداوبا وجدان بود که با اون همه دبدبه وکبکبه مهريهءدخترشو 14 تا سکه ويه سفر مکه گذاشت

من ومحمد حتي فکرشو نميکرديم همچين برخوردي ببينيم

مراسم محمد اونقدر راحت برگزارشد که روزعقدوعروسي هم اون شب مشخص کرديم

وقرار شد که شب نيمه شعبان يعني تقريبا دوماه ديگه تو خونهءما عروسي کنن

مادر نازنين اونقدر دل رحم بود که هنوز هيچي نشده بساط گريه وزاريش راه افتاد وتا موقع رفتن ماهم هنوز چشماش اشکي بود

انگار که قراره همين امشب دست نازنين وبگيريم وباخودمون ببريم

++++++++++++++++

اون شب يکي ازقشنگ ترين شباي زندگيم شد

محمد داشت سروسامون ميگرفت

خدايا شکرت محمدم ازتنهايي در اومد

 

 

قسمت چهارم نازنین

 

نه محمد و نه اقا سيد حاظر نشده بودن که من تنها بمونم

سرهمين جريان هم قرار شد نازنين تو طبقهءبالا زندگي کنه

برام عجيب بود که کسي مثل نازنين با اون وضع مالي عالي وشرايطي که داشت

حاظر باشه تو يه خونهءکلنگي زندگي کنه

اونم با يه خواهرشوهر مجرد .....

ولي نه تنها نازنين ناراحت نبود

بلکه خنده هاوقه قه هاي از ته دلش نشون ميداد که چقدر خوشحاله واز اين وضعيت راضي

از فرداي خواستگاري منو محمد افتاديم دنبال کارا

اول زير زمين وخالي کرديم و يه حال اساسي به اون دو تا اطاق خاک گرفته داديم

بعدم وسايلو جمع کرديم واز بالا تا پائينه خونه رو يه دست رنگ حسابي زديم

چاره اي نبود با يد با اين خونه ميساختيم

وسعمون به خريد خونه تو يه محله ء بهتر نميرسيد

گوشه ءاطاقهاي زيرزمين هم يه سينک کوچک ويه گاز روميزي گذاشتيم

ويخچال بالا رو ،،که هم کهنه شده بود وهم جمع وجور بوداورديم پائين

وسايل من رفت تو اون دوتا اطاقه زيرزمين و جهيزيه ءنازنين رفت تو طبقهءبالا

باتخت ودراور ويه کمد تک بد نشد

انگارنه انگار که همون دوتااطاقِ خاک گرفته وسياه بوده

روزي که کارت عروسي محمدو به جاويد دادم هيچ وقت يادم نميره

اشک تو چشماش جمع شد

حق داشت ...

محمدي که دنيا عاشقش بود داشت ازدواج ميکرد

ولي جاويدي که اون همه دنيا رو دوست داشت هنوز که هنوزِ تو خيالِ دنيابود

برخلاف تصورم ،،،جاويد نه تنها اخم وتخم نکرد

بلکه به کمک محمدرفت ومثل يه برادر تمام کارهاي عروسيشو انجام داد

دلم براش ميسوخت حالاميفهميدم که حق جاويد اين نبود

کارتها رو از ترس رفتار بد خاله ها وعمو ،،،،،،خودم ومحمد برديم

وهمون طور که فکر ميکرديم شد

عمو مارو که تو خونش راه نداد و

يکي ازخاله هام بهونه اورد وگفت که همون شب مهمون داره

اونيکي خالمم رک گفت

که از وقتي اون افتضاحو براه انداختم جلوي شوهرش خجالت ميکشه وديگه نميخواد که باهامون رابطه اي داشته باشه

اونقدر حرص خوردم که نگو ....

اونها حتي فکر محمد وابروي محمد نبودن

خدا از سر تقصيراتشون نگذره

پامو که تو ماشين گذاشتم اشکام راه افتاد

محمد ماشين ونگه داشتو برگشت سمتم

_ِاااااچرا گريه ميکني ؟؟؟؟خواهرمارو باش

من دارم ازدواج ميکنم اون موقع خانم نشسته براي ماابغوره ميگيره ؟؟؟

اشکامو پا ک کرد وگفت

_نبينم چشماي خوشکل ابجي کوچيکه اشکي باشه ها

_داداش شرمندتم ..به خدا نميدونم چه جوري تو روت نگاه کنم

انگارنه انگار که اينا فاميل ماهستن

مگه ماچي کارشون کرديم ؟؟

اصلا گيرم من بد ...من فاسد ....چرا ديگه پاي تو رو ميکشن وسط

تو چه گناهي کردي که ميخوان ابروتو پيش نازنين وخونوادش ببرن

مگه همينا نبودن که برامون ادعاي بزرگتري ميکردن ؟؟

مگه همينا نبودن که ميگفتن مثل کوه پشت سرمونن؟؟

پس چي شد؟؟؟

اخه دلم ميسوزه

تو داري با يه غريبه وصلت ميکني

دوروزه ديگه چه جوري ميخواي تو فاميل نازنين سر بلند کني؟؟

اصلا خود نازنين نميگه پس فاميلاتون کو؟؟

اخه چرا اينقدر بي وجدانن ؟؟؟)

بازم صداي گريم بلند شد

محمد يه نفس عميق کشيدو گفت نگران نباش خداي مام بزرگه

نازنين همه چيزو ميدونه ...يعني خودم بهش گفتم.... نگران رفتار اون نيستم

بقيم برام دوزار ارزش ندارن

به جهنم هر چي ميخوان بگن

بعد چند وقتم همه يادشون ميره که فاميل من تو عروسي نبودن

تو خودتو نگران نکن

اونا يي که فکر ميکرديم فاميلمون و پشت وپناهمون هستن

تو سختيها به همون ناروزدن وتنها گذاشتنمون

اونايي هم که فکر ميکرديم نامردو نارفيقن و مدام ميخوان زير پامونو خالي کنن

رفيق دراومدنو دستمونو تو سختي ها گرفتن

خدا به جاويد عمر بده و سايش رو رو سر خونوادش نگه داره

که از همه رفيق تر ومردتر دراومد

يه جوري رفتار ميکنه که انگار نه انگار يه وقتي دشمن خوني ما بوده

خداشاهدِ عين برادر بزرگم ميمونه

اصلا به چشمم نمییاد که غريبست

خداهم ميدونه ما بي کسيم.... جاويد ور برامون فرستاده تا لنگ نمونيم

قربون خدا برم که خودش همه چي رو راست وريس ميکنه

وگرنه منِ دستِ تنها... که هيچ کس و پشت خودم ندارم

چه جوري ميخواستم از پس تموم اين کارا بربيام

حالام اشکاتو پاک کن

تو تاج سرمني هيچ کسم حق نداره بالاتر از گل بهت چيزي بگه

خودم نوکرتم ابجي کوچيکه

قصه نخوري که دلم ريش ميشه

قسمت پنجم نازنین

 

شب عروسي محمد زودتر از اونچه که فکرميکردم رسيدو

من بعد ازمدتها حسابي از خجالت خودم دراومدم

موهامو که مثل علفهاي هرز بلند وبيريخت شده بود ومرتب کردم

صورتمو بعد ازمدتها تميز کردم ويه چهرهءنو ساختم

به هرحال پشت سرم حرف زياد بود و از ديد مردم من يه زن بودم پس فرق چنداني تو حرفاي خاله زنکي شون نميکرد

يه لباس بلند پوشيدم وبه ارايشگرم گفتم

صورتمو ساده درست کنه

موهامو فر درشت کرد وصورتمم يه ارايش صورتي ملايم کرد

خوب...... بد نشده بودم

درواقع به خاطر اينکه خيلي وقت بود که به خودم نرسيده بودم تغيير زيادي کردم

عقدوتو خونهءاقا سيد گرفته بوديم و

قرار شده بود بعد از عقد.... عروسي روهم تو خونهءخدمون بگيريم

اما ازاونجايي که پنجاه وچند متر گنجايش صد نفر مهمون ونداشت مردونه رو تو خونهءهمسايه بقلي گرفتيمو زنونه رو تو خونهءخودمون

براي ماشين هم جاويد با بزرگواري تمام تويوتاکمريشو گل زدو داد دست محمد

چقدر اين مرد اقا بود

ای ...بيچاره جاويد.... بيچاره جاويد...

عروس وداماد که اومدن اشک تو چشمام حلقه بست

نازنين با اون لباس سفيد عين پري ها شده بود ودرکنار محمد يه زوج بي عيب ونقص شده بودن

با اينکه تمام طول عروسي پچ پچ ها ادامه داشت

ولي واقعا بهم خوش گذشت

اونقدر با نازنين ومحمد رقصيدم که اخرشب نايي براي خدا حافظي نداشتم

خداروشکرکه مراسمش خوب برگزار شد وکسی به غذا ومیوه گیرنداد

بماند که بعضيا اونقدر فضولي کردن وسوال پرسيدن که ميخواستم سرمو به ديوار بکوبم

ولي در مجموع ..............شب خوبي بود

موقع رفتن ....منو مارمان نازنين از گريه نميتونستيم حرف بزنيم

انگار که ديگه قرار نيست ببينيمشون

 

اخر شبم محمد ونازنين ودست به دست دادن وراهي مشهد شدن

 

 

 

 

محمد ونازنين رفتن و من موندم وخونهءخالي وسوت وکور

 

با اينکه هميشه محمد سرکا ربودوزياد تو خونه پيداش نميشد

ولي نميدونم چرا جاي خاليش اينقدرعذابم ميداد

ديوونه شده بودم ديگه

ديوونگي که شاخ ودم نداره

تمام شب فکر داريوش ومهموني تولد علي جلوي چشمم بود

دلم ناجور هواي ديدنشو کرده بود

نامرد يه خبر کوچيکم از خودش نميداد بدونيم زندست يا مرده

دردِتوي قفسهءسينم بيشتر شد

دلم براي اغوشش تنگ شده بود ...

کاش اينجا بود وميتونستم به گرمي دستاش پناه ببرم تا همهءدلشوره هارو ازم دور کنه

نميدونم اين چه خاصيتي بود که داريوش داشت ....

در عين ترس ولرزي که در کنارش داشتم

ولي هميشه اغوش گرم ومهربونش منو اروم کرده بود ووجودش بهم اسايش داده بود

شايد به خاطر اين بودکه داريوش از ته دل منو دوست داشت و

متاسفانه به هيچ عنوان بلد نبود تا احساسشو نشون بده

واجازه بده طرف مقابلشم از اين احساس لذت ببره

يه وقتايي احساس ميکردم که شايد بزرگترين اشتباه زندگيمو مرتکب شدم

شايد نبايد ميزاشتم بره

شايد بايد جلوشو ميگرفتم وبهش ميگفتم که پيشش ميمونم

ولي حتي اگه ميخواستمم بازم نميشد

محمد وچي کارميکردم ؟؟

فکرشو که ميکنم ميبينم هنوز که هنوزه محمد شيکاره

خوب پس حتي اگه من هم راه مياومدم...

محمد محال بود قبول کنه که با داريوش باشم

ازطرفي هم وقتي ياد امريکا واون همه سختي ميافتادم تنم ميلرزه و

نميتونم به خودم بقبولونم که اون قول وزنجير ودوباره تحمل کنم

کي ميخواست بهم تضمين بده که رفتار داريوش برنگرده

اگه از دستم ناراحت ميشد ودوباره منو تو خونه حبس ميکردچي؟؟؟

اگه نميزاشت پامو از خونه بيرون بزارم چي ؟؟

هربار هزاران هزار فکر به سرم هجوم مياوردو هر بارهم به اين نتيجه ميرسیدم

که من وداريوش مثل دوتا خط موازي هستيم که هيچ وقت بهم نميرسيم

اين تقدير هردومونه که درعين حال که هميديگه رودوست داريم ازهم جداباشيم

وتو تنهايمون بپوسيم

 

فصل بيست وسوم

(surprise-غافلگيرکردن )

 

سه ماه از عروسي محمد ميگذشت

برخلاف تصورم نه تنها نازنين باري روي دوشم نبود

بلکه اونقدر خانم ومهربون بود که تازه درک ميکردم

ادماي خوبم تو دنيا وجود داره

از بعد ازاومدنش احساس ميکردم يه خواهر تازه پيدا کردم

که میتونم راحت باهاش دردودل کنم و

حرفاي تلنبارشدهءتوي دلمو بهش بگم

موقع گوش دادن صبور بودو

اصلا اظهار نظر نميکردو

هميشه ادمو به بردباري وشکيبايي دعوت ميکرد

اصلا اين دختر منبع درخشش وشادي بود

الحق که دست پروردهءاقا سيد بود

من يکي که عاشقش شده بودم .....چه برسه به محمد

زندگشيون اروم وبي حرف بود ودر کنارهم خوشبخت وراضي....

روزي هزاران هزار بار خدا رو شکر ميکردم که نازنين وسرراه محمد قرار داد

تا هم محمد ازتنهايي در بياد هم من از اين افسر دگي نجات پيدا کنم

بعد از عروسی محمد تقریبا نیمی از پس اندازمون ته کشیده بود

چون هم برای مراسم کلی خرج داشتیمو

هم به عنوان تنها کسِ محمده سعی کردم یه کادویِ مناسب بدم تا جبران زحماتاشو بکنه

دست وبالم تنگ بود ولی بعد از کلی گشتن تونسته بودم یه تخته فرشه ابریشم دوزی شیش متری به عنوان کادو بهشون بدم

گرون شد ولی خییییییییییلی قشنگ بود

با این اوصاف پولی برام نمونده بود

از طرف دیگه داشتم برای ارشد میخوندم

ولی مگه ادم چقدر بنیه داره که بخواد تا بوقِ سگ کار کنه و

از اون ورم درسم بخونه

توکل به خدا ببینم چی میشه

+++++++++++++++++++

روزاي اول تير ماه بود وهوا گرم وخشک وافتاب تيز وسوزان

يه سال ونيم بود که پيش جاويد کارميکردم و

چهار سال بود که از داريوش خبر نداشتم

تا حدودي با غم نبودنش کناراومده بودم و

تونسته بودم از زير بار حرف مردم جون سالم به در ببرم

ولي هنوزم جاي خاليش يه وقتايي مثل يه نيشتر تو قلبم فرو ميرفت ومنو ياد نبودنش ميانداخت

+++++++++++++++++++

دوسه روزي بود که اخلاق جاويد عجيب و غريب شده بود

تلفن که زنگ ميخورد قبل از اينکه من برش دارم جاويد بر ميداشت

دراطاقشو که هميشه چهار طاق باز بود وميبست وپچ پچ ميکرد

يه وقتايي هم تلفنم زنگ ميزد ووقتي جواب ميدادم کسي حرف نمي زد

بعدم تا جاويد گوشي رو برميداشت شروع ميکرد به صحبت .

اخه عجيب نبود؟؟

چرا يه نفر نبايد بخواد با من حرف بزنه ؟؟؟

خلاصه اينکه اوضاع نافرم مرموز شده بود وپليسي..........

جالب اينجا بود که تا منو ميديد خودشو ميزد به کوچه ءعلي چپ وبه روییِ خودش نمياورد

ولي بد بختانه اونقدرضايع بود که از صدفرسخي داد ميزد يه چيزي هست

يه وقتايي باخودم فکر ميکردم نکنه داره قاچاقِ دارو ميکنه ؟؟

نکنه زده تو کاراي خلاف ؟؟

بعد به خودم ميخنديدم ...

اخه خنگه خدا قاچاق چيه ؟؟

جاويد با اينهمه يد وبيضا بره قاچاقچي بشه

اونم کي جاويد ؟؟

حالادرسته قيافش غلط اندازه ولي ديگه قاچاقچييييي....

عمرا ....

دوباره ميرفتم تو نخش....

اي بابا اين که اِند تابلواِ

اخه چي کار داره ميکنه؟؟؟

بعدم ميگفتم شايد داره زن ميگيره ؟؟

يا يه دوست دختري چيزي براي خودش رديف کرده ؟

خوب شايد دختره از صداي من خوشش نميياد؟؟؟

ميخواد با خودش حرف بزنه ...

اااااااااااه اصلا به من چه....

ولي مگه ميشد اين کنجکاوي (دقت کردي کنجکاوي نه فضولي )رو نديد گرفت

حتي يکي دوبار ميخواستم گوش وايسم

که خودم از اينکار خجالت کشيدم

اگه ميفهميد چي ؟؟؟ابرو برام نميموند

تا اينکه يه روز .....

 

قسمت دوم surprise

 

دوشنبه عصر بود که داشتم کم کم دفتر دستکم و جمع ميکردمو ميرفتم خونه

جاويد با همون قيافهءغلط اندازش که قبلا توصيفشو کردم گفت

_مريم خانم من فردا نميام سرکار

فکرکنم کارم تاشب طول بکشه ...شما خودت به کارا رسيدگي کن....مشکلي پيش اومد به موبايل من زنگ بزن )

با بدبيني نگاش کردم

کارجاويد چي بود که ميخواست يه روز کاري اصلا سرکار نياد؟؟

اونم جاويدي که اگه مريضم ميشد ميرفت وامپولشو ميزد ودوباره سر کار بود

اصلا تو اين بشر چيزي به اسم مرخصي واستراحت وجود نداشت

_ببخشيد اقا جاويد،، خداي نکرده براي خونواده تون مشکلي پيش اومده ؟؟

کاري از دست من بر مياد؟؟

اخه احساس ميکنم يه اتفاقي افتاده ؟؟)

ابروهاي جاويدرفت تو هم

_نه شکرخدا مسئلهءشخصيه ...

واي سه شد........

الان ميگه دخترهءبيشعور داره تو زندگي من دخالت ميکنه

خوبت شد جوابتو اين جوري داد ؟؟؟

خوب من چي کار کنم؟؟؟ نگران مامانو باباش بودم ديگه ....

وگرنه من که نميخواستم فضولي کنم...

اصلا منو فضولي ....عمرا....

_باشه چشم من کارا روانجام ميدم بريد به امان خدا....

+++++++++++++++++

فرداي اون روز همون جور که جاويد گفته بود نيومد وروز بعد بدون هيچ تغيري کارشو از سرگرفت

<


مطالب مشابه :


مدل لباس برای انواع صورت

،مدل‌های چپ وراست، یقه‌های باز، ژاکت‌های یک دکمه جدیدترین مدل مانتو وپالتو 2011




آموزش خياطی - طریقه رسم الگوی بالاتنه

- ابتدا خطی عمودی در سمت چپ کشیده سر آن را نقطه ی مانتو شانتون مدل پوپک مانتو کرپ یقه




داستان فرود

مدل مانتو; مد كت و شلوار زنانه و مدل لباس




گوشه ای از حالات و بیانات عبد صالح خدا حاج سید هاشم حداد (ره)

مدل مانتو. درپی والد را فرامی گرفت و سیاهی چشمانش در داخل حدقه می چرخید و به چپ وراست




دنیا پس از دنیا (9)

مدام دم ائينه بود وموهاشو چپ وراست ميکرد . مدل جدید مانتو; مدل های پالتو




رمان مانی ماه

باقلوا رو یه لقمهء چپ کنم ؟ مانتو شلوار کرپِ فوق چپ وراست کردم یکی دونفری چپ چپ




برچسب :