کفش سیندرلا

وقتی در جعبه رو باز کرد گفت واااااااااااای! این دیگه از کجا آمده؟ نمی دونست که چه بازی ای رو شروع کرده!  توی این جعبه ی کفش یه جفت کفش بود که مال زامبی بود! هرازگاهی هوس می کرد کفشاشو بفرسته در خونه ی یه نفر و بذارتش سر کار. بازی مثل کارتون سیندرلا بود. چی؟ببخشید!!؟آها! خیلی خب حالا مثل"قصه ی" سیندرلا. اما یه تفاوت داشت. نه خیلی تفاوت داشت. اولا که سیندرلا خوشگل بود اما زامبی!!!ااای!خدا این بازی رو نصیب نکنه!دوما اینکه لازم نبود شما برید دنبال زامبی بگردید. اون خودش میامد سراغ کفشش!

در جعبه ی کفش رو بست و اونو گذاشت روی جا کفشی. فکر کرد خب ما که اصلا زن توی این خونه نداریم. سهیلا خانم همسایه بغلی هم که چنین کفشای اجق-وجقی سفارش نمی ده!زن همسایه بغلی هم چادریه!یه لحظه مکث کرد. شنیده بود بعضی زنهای چادری تو مهمونی های زنونه...اووووف! نه بابا!استغفر الله! بند کفشاشو بست و در خونه رو زد به هم و رفت!

از اون طرف زامبی یه دل نه صد دل عاشقش شده بود. با خودش گفت این دیگه آخر بازیه!اینبار میرم و همون جا می مونم.

اما...

(دوستای خوبم- این داستان رو ادامه بدید.- هر بخش رو با اسم خودتون می ذارم تو وبلاگ!اگه کوتاه نوشتید به شکل کامنت بذارید و اگر بلند بود ایمیل کنید )

                                                                         ساره وفا  ۲۰/۴/۸۹

 

دینگ دینگ!خانم روژان اژدا نفر اول هستن. چون من اول از همه داستانشون رو خوندم. اما چون هنوز داستان به شکل تایپ شده ش به دستم نرسیده اول با نسیم شروع می کنیم. برای این گفتم که اگه بعدا ایشون رو گذاشتم اول اعتراضی نشه! مرسی از همه .

به روایت از روژان:

 

 

اما زامبی یه زامبیه!زامبیا وحشتناکن و آدما از اونا خوششون نمیاد و زامبی اینو میدونست.زامبی اینبار واسه بازی کفشش رو نفرستاده بود,زامبی واقعا میخواست بره و اونجا بمونه!پس باید یه نقشه درست و حسابی میچید.کلی فکر کرد و به این نتیجه رسید که اول از همه باید یه جوری بره تو خونه.خوب یه زامبی با اون ریختو قیافه و حالت راه رفتن و تلو تلو خوردن که نمیتونه راسته دلشو بگیره و بره تو یه آپارتمان,کلی آدم میبیننش,تازه ممکنه از طرف سازمان کفن و دفن بیان ببرنش بخوابوننش زیره زمین!اونوقت با کفشای قشنگش چیکار کنه؟با عشقش چیکار کنه؟زامبی تصمیم گرفت یه مدت زاغ سیاه چوب بزنه!!رفت در آپارتمان و وسط شمشادای روبروی در آپارتمان خودشو قایم کرد  و منتظر موند!اول یه کم سخت میگذشت,زامبی حوصله اش سر رفت,بر حسب غریزه دلش میخواست وقتی یکی رد میشه بپره بیرون و بترسونش,گاهی هم بعضی ها یه کمی خوشمزه به نظر میرسیدن,اما زامبی واسه کاره دیگه ای اونجا بود پس حواسشو جمع کرد.

 

ساعت 10 شب شد که رسید خونه,خیلی خسته بود.بحث کردن با همکارش که کارشو درست انجام نداده بود و باعث شد کارش عقب بمومنه خیلی عصبیش کرده بود.هنوز اون صحنه ها و حرفهایی که بینشون ردو بدل شده بود تو ذهنش بود.نباید اینقئر عصبی میشد!!تلویزیون رو روشن کرد و بی توجه بهش رفت لباسهاش رو عوض کرد,بعد رفت تو آشپزخونه تا طبق معمول روزهایی که تنهاست تخم مرغ رو به یکی از روشهای متنوعش درست کنه:امشب نوبت نیمرو بود!مشغول غذا درست کردن و بی توجه به تلویزیون و غرق در افکارش ناخودآگاه سرش چرخید طرف جا کفشی و چشمش افتاد به جعبه کفش.کلا یادش رفته بود...رفت سراغ جعبه,درش رو باز کرد:واقعا خنده دار بودن.حتی روش نمیشد بره دره خونه همسایه ها رو بزنه و بگه این ماله شماست؟در جعبه رو بست و گذاشتش رو جا کفشی با خودش گفت:به من چه!فردا میندازمش دور!برگشت به آشپزخونه و مشغول شام شد:اه!باز یادم رفت نمک بزنم!!!

 

ساعت 2.30 بود و زامبی مطمئن شد که خوابیده,تقریبا همه ساختمومن خوابیده بودن,حالا وارد شدن خیلی راحتتر شده بود با یه فشار درو هل داد و رفت تو!بالا رفتن از اون همه پله خیلی سخت بود:"مجبور بود طبقه دوم خونه بگیره؟"رسید جلوی دره آپارتمان,یه نفسی تازه کرد و در رو هل داد و رفت تو!چقدر خونه آدمها با قبر فرق داره!!!آروم آروم تو خونه چرخ زد,سر تو هر اتاقی کرد و هر دری رو به شیوه خودش باز کرد تا رسید به یه اتاق که درش نیمه باز بود و از توش بوی آدم می اومد,در رو آروم باز کرد و رفت تو!قلبش که مدتها بود از کار افتاده بود وگرنه اینقدر محکم میزد که حتما صداش بیدارش میکرد.سرش گیج میرفت.مدتی جلوی تخت روی زمین نشست,نمیدونست چقدر گذشت,نشسته بود و نگاهش میکرد و نفسهاشو میشمرد,کاری که خودش خیلی وقت بود دیگه نمیتونست انجام بده!تصمیم گرفت حالا که اومده دیگه نره بیرون,پس پاشد یه جای مناسب واسه پنهان شدن پیدا کنه که وقتهایی که خونست اونجا قایم شه!پا شد  و تو خونه چرخ زد:تو وان حموم یه کمی معلومش بود,پشت پرده خسته میشد,تو کابینت که جاش نمیشد,یخچال خیلی سرد بود,کمد خیلی گرم,پس زیره تخت رو انتخاب کرد.داشت به فکراش سرو سامون میداد که صدایی شنید,خیلی شبیه چیزی بود که وقتی زنده بود بهش میگفتن زنگ ساعت,پس سریع برگشت و رفت زیر تخت.درست حدس زده بود زنگ ساعت بود,بیدار شد و نیم ساعت بعدش هم رفت.

 

 پا شد,باز ساعت 6 شده بود و باز زندگی یکنواخت شروع شده بود.کل اتاق رو یه بوی تند پر کرده بود,هر جی فکر کرد نتونست منبعش رو پیدا کنه,هرچند خیلی هم حوصله نداشت فکر کنه.مشغول همین افکار بود که متوجه در باز آپارتمانش شد,ترسید:"نکنه دزد اومده؟"سرش رو برگردوند و خونه رو از نظر گذروند:"همه چی سره جاش بود اما...اما در حموم و دستشویی چرا بازه؟با خودش فکر کرد:"حتما یه بنده خدا که فقط کاره واجب داشته"از فکرش خندش گرفت:"معلومه دیکه,خودم باز گذاشتم!"و بعد از نیم ساعت از خونه رفت بیرون.

 

ساعت نزدیک 10 شب بود ,زامبی دیگه حوصله اش از تنهایی سر رفتته بود.هیچیه این آدمها سرگرمش نمیکرد.رو تخت نشسته بود و به کفشا که جلوش رو زمین جفت بود نگاه میکرد.تو این فکر بود که وقتی منو ببینه چه برخوردی میکنه؟دلشوره داشت.صدای در اومد,زامبی بلند شد و به در اتاق نگاه کرد تا بیاد تو و بپره بقلش کنه:"اه!چقدر طولش میده,آهان,صدای پاش داره میاد"...ناگهان صدای موبایل بلند شد,صدای پا قطع شد و بعد از یه مکث چند ثانیه ای صدای پا دور شد و بعد صدای صحبت کردن اومد,یه صحبت یه طرفه:"سلام...خوبی؟...منم خوبم...نه...نه...نمیتونم,خودت که میدونی...چرا اینقدر جفتمون رو اذیت میکنی؟میدونی که وقت ندارم,درگیرم,سر کار نمیتونم جواب بدم,تو که همه اینارو میدونی...ببین مریم بذاریم حضوری حرف بزنیم,آلان دعوامون میشه...باشه,فردا میام خونتون,سلام برسون,خداحافظ...اه

 

زامبی چشماش پر اشک شد:"مریم؟مریم دیگه کیه؟قرارمون این نبود!!!"توهمین فکرا بود که جلو چشماش هیئت لرزان یه آدم نمایان شد.دیگه چه اهمیتی داشت وقتی مریم هم بود؟یه لحظه یه صدا ناهنجار,چیزی مثل غرش,افکارش رو پاره کرد و یه چیزی محکم خورد تد صورتش.حالا دیگه قضیه فرق کرده بود.زامبی به دنبالش میدوید که آرومش کنه یا حداقل اجازه نده این همه وسیله به طرفش پرتاب کنه,بعد از چند دقیقه باز قضیه فرق کرد زامبی فرار میکرد که با راکت بدمینتون بیشتر از این کتک نخوره,دیگه از نفس افتاده بود,وایساد,دستش رو گرفت و گفت:"چته؟" "چمه؟تو کیی؟ایجا چیکار میکنی؟" (زامبی تازه متوجه صدای خشنش در مقابله صدای یه آدم شد)."من اومدم بات زندگی کنم!" "وااااااااای!یکی به دادم برسه,تو یه هیولایی!!" "نه!من زامبی ام!" "هرچی که هستی,برو بیرون,برو بیرون و اون ریخته وحشتناکت رو از جلوی چشمام دور کن,برو تا زنگ نزدم بیان ببرنت قبرستون!"

 

زامبی جلوی در بین شمشادا نشسته بود و به پنجره ای که چراغش خاموش بود نگاه میکرد و بی اراده اشک میریخت و فکر میکرد:"خب حق داره,من یه زامبیه وحشتناکم که سالهاست مرده,کی باورش میشه که یه زامبی عاشق بشه؟فقط خودم این رو میدونم و همین کافیه,فردا میرم و کفشام رو پس میگیرم"

 

باورش نمیشد به همین راحتی هرچی قول و قرار بینشون بود رو با پس دادن یه حلقه پس گرفتن,باش مثل یه مرده رفتار کرده بود,انگار که اصلا حس نداره.افتاد روی مبل و با دو دستش سرش رو گرفت.سرش پر از صدا بود...نه,شاید هم صدا از بیرون بود,سرش رو بلند کرد و گوش داد صدای در بود,رفت در رو باز کزد:زامبی بود,با چشمای پف کرده ی پر از اشک و صورت کبود:"اومدم کفشام رو پس بگیرم!همین!"

 

 

به روایت از نسیم:

(اما رو بردار ...)

زامبی یک پیراهن کوتاه صورتی که به گفش خیلی میومد خرید و با خودش برد و باهم ...

به روایت از یگانه:

زامبی بدو بدو رفت همونجا...می خواس بره همونجا بمونه ایندفعه...یهو دید که اون از خونه دراومد...نفهمید چی شد اما یهو نفسش بند اومد و ناخودآگاه پشت دیوار سر کوچه قایم شد و نفس نفس زد...به کفشهاش نگاه کرد...بندهاشون دلی دلی می کردن...

به روایت از رسوا:

زامبی اومد و اومد
با پای برهنه آخه کفشاش اونجا بود
به عشقش اومد تا پاهاش تاول زد اما کسی خونه نبود ...

به روایت مش ممد:

اگر معیار دنیای امروز باشد
1-چون کفش ها ارزش مادی نداشت و عجیب بود و کسی نمی توانست از آنها استفاده کند...
2- زامبی زیبا وپولدار نبود...
کسی که کفش ها به دستش رسیده آنها را به نان خشکی می دهد و به جایش 2 بسته نمک می گیرد و می رود دنبال یک دختر دیگر .....


مطالب مشابه :


عکس سیندرلا

დپرنسس پانیდ - عکس سیندرلا - داستان های بچه گانه,معرفی کتاب,عکس های کارتونی,دانستنی های




سیندرلا 3

ایران بازی - سیندرلا 3 - بازی,کد,ترینر,جک,و صفحه نخست | عناوین آموزش ترفند های




بازی سیندرلا و باربی

بازی سیندرلا و باربی شروع بازی. سیندرلا و باربی دو شخصیت کارتونی محبوب هستند. امروز بازی




عکسهای واقعی و کارتونی زیبای خفته<سیندرلا>پری دریایی و....

کلبه تنهایی - عکسهای واقعی و کارتونی زیبای خفته<سیندرلا>پری دریایی و . بازی های




کفش سیندرلا

دیوانه بازی - کفش سیندرلا - شنیده بود بعضی زنهای چادری تو مهمونی های زنونه اووووف!




فیلم سیندرلا (هیلاری داف)

ستاره های هالیوودی - فیلم سیندرلا (هیلاری داف) - این همون فیلمیه که هیلاری داف بازی کرده




سیندرلا و سوفیا

اما نه سیندرلا تنها بلکه به همراه سوفیا کپی نکنید و نظر هم یادتون نره . عکس های سیندرلا,




عجیب ترین ازدواج های جهان

سینــــدرلا سوئدی که با دیوار برلین ازدواج کرد ، مرد ژاپنی که با یکی از شخصیت های بازی




عکس سیندرلا-اریل و....

شهر دخترا و پسرا - عکس سیندرلا-اریل و . - ***هر چی که بخوای*** شهر دخترا و بازی های




برچسب :