رمان زندگی غیر مشترک-14-

زندگی غیر مشترک
بلوط میلی به خوردن نداشت... با اینحال گفت: هرچی برای خودت سفارش میدی منم میخورم...
فرزام لبخند عمیقی زد وگفت: امیدوارم سلیقه هامون جور باشه...
بلوط حرفی نزد .. خودش را با سالاد فصل مشغول کرده بود و سعی داشت نسبت به حرفهای بی سر وته فرزام واکنشی نشان دهد اما نمیتوانست.
یک نگاهش به لبهای فرزام بود و یک نگاهش به صفحه ی گلکسی اش ...
حتی گاهی لمسش میکرد تا روشن شود و ببیند ایا پیغامی یا تماسی دارد؟ یک پیام که از کسی باشد که پرسیده باشد کجایی؟! کی می ایی... اما هیچ.
انقدر حواسش پی گوشی اش بود که فرزام با لبخند گفت: خوش دسته ...
بلوط با حواس پرتی گفت: چی؟
فرزام گوشی اش را برداشت و در حالی که برنامه هایش را بدون اجازه ی بلوط نگاه میکرد گفت: از کجا خریدی؟
بلوط : نخریدمش...
فرزام: پس چی؟
بلوط: هدیه است...
فرزام: اوه... کی بوده که بهت چنین کادویی داده...
میخواست چه بگوید؟ شوهرش؟
فرزام خودش به سوالش جواب داد وگفت: پدر ومادرت؟ لابد به مناسبت تولدت...
بلوط : از کجا فهمیدی؟
فرزام: اخه اون روز این گوشی دستت نبود...
بلوط نفس عمیقی کشید و گفت: اره...
و نگفت اره اش برای مناسبت گرفتن گلکسی بود یا برای اینکه خانواده اش این را گرفته بودند در صورتی که اینطور نبود.
گذاشت فرزام از آره اش یک نتیجه ی دو جانبه بگیرد.
برایش سخت بود... ساعت از هشت گذشته بود... شامشان تمام شده بود... بلوط نفس عمیقی کشید وگفت: بریم؟
فرزام: فکر کردم گفتی تا هروقت که بتونی بیرونی؟
اره گفته بود... اما نگفته بود تا نیمه شب میتواند با او باشد... همین الان هم حس عذاب وجدا ن داشت.
کیفش را برداشت وگفت: بریم؟
فرزام لبخندی زد وگفت: باشه بریم...
بلوط از رستوران بیرون امد... سوز سردی می امد... حس کرد با چند قطره صورتش خیس شده است.
دستش را دراز کرد تا قطرات باران را بگیرد...
گرمای نفسی را زیر گوشش حس کرد.
فرزام اهسته گفت: دوست داری قدم بزنیم...
از گرمای نفس او حس چندشی به او دست داد و مور مور شد... به سرعت فاصله گرفت وگفت: نه... میخوام برم خونه....
فرزام مثل شکست خورده ها گفت: باشه.
دوباره همان بوی عطر تند در فضای ماشین پر شده بود.
فرزام از اینکه امشب چقدر رویایی است که باران می بارد حرف میزد... تقریبا اراجیف می بافت.
هنوز یک متر هم از رستوران دور نشده بودند که گوشی بلوط در دستش لرزید... اوای پیام کوتاه بود.
تا بخواهد پیغام گوشی اش را بخواند... فرزام ان را از دستش کشید وگفت: عجب مزاحم بد موقعی...
بلوط باحرص چشمهایش چهار تا شد... این عادت چهار سال پیشش را هنوز از یاد نبرده بود!
فرزام لبخندی زد وگفت: پنجاه تا اس ام اس رایگان داری... عجب خوش شانسی هستیا.... و هنوز گوشی اش دستش بود.
یک لحظه فکر کرد ونداد هیچ وقت این کار را نکرده بود.
ان شبی که درشهربازی با او گذرانده بود وقتی رفت تا دستهایش را بشوید ... وقتی روبه روی ونداد نشست ...
ونداد فقط اعلام کرد گوشی اش زنگ خورده... بلوط نگاه کرده بود... فرزام بود. ان لحظه چقدر استرس گرفته بود اگر ونداد جواب میداد... با این حال از اوپرسید : چرا جواب ندادی.... اما او تنها گفته بود: فکر کردم شّ شّ شّ شاید خوشت نیاد گوشیتو جواب بدم...
الان تشدید کلماتش را هم به یاد داشت...
فرزام وارد لیست مخاطبینش شد وگفت: به جز من شماره ی پسری که تو گوشیت نیست... هست؟
واقعا داشت او را چک میکرد؟
نه نبود.... حتی شماره ی ونداد... شماره ی ونداد سیو نبود... حفظ بود!
فرزام یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: برنا برادرت بود؟
بلوط گوشی اش را از دست او کشید وگفت: اره...
فرزام: شماره ی من نبود...
بلوط جواب نداد.. اگر کمی عقل داشت میفهمید که نامش به اسم فرزانه ذخیره است.با این حال توضیح نداد... مجبور نبود.
فرزام پرسید: نمیگی امروز چت بود؟
چت بود؟ یعنی چه ات بود؟ میمرد میگفت چطور بودی؟
نفس عمیقی کشید وگفت: دلم گرفته بود. همین....
فرزام: حالا باز شد؟
حرفی نزد ... باز گذاشت فرزام در اشتباهش غرق شود و فکر کند اره با دیدن تو حتما!
نزدیک همان خیابان همیشگی که قرار میگذاشتند ایستاد و باز دستش را گرفت وگفت: امشب عالی بود بلوط...
بلوط حرفی نزد. حتی نگفت میدانست.... نه این یکی را نمیدانست... میلی هم نداشت که بداند یا نه.
فرزام به سمتش چرخید و تا بلوط بخواهد بجنبد حس کرد به لبهایش جریان برق وصل کردند....
با شدت و خشونت او را پس زد و گفت: فرزام....
فرزام متعجب گفت: بلوط؟

بلوط گریه اش گرفته بود.... به تندی از اتومبیل پیاده شد و با ان چکمه های بلند تا رسیدن به مجتمع دوید.
کلید را داخل در در ورودی چرخاند. حتی فرصت جواب سلام دادن به سرایدار هم نداشت .. اشکهایش را در اسانسور کمی پاک کرد... یک دستمال از کیفش خارج کرد و محکم روی لبهایش کشید...
دستهای یخ کرده اش را روی صورتش گذاشت... چشمهایش سرخ شده بودند و ریملش زیر چشمش کمی پخش شده بود.
شالش را مرتب کرد. نفسهایش روی ریتم معمولی افتادند.
کلید را داخل قفل چرخاند.... در را باز کرد. موجی ا ز تاریکی او را دراغوش گرفت.
کامل وارد خانه شد...
چراغ را روشن کرد.
ونداد کجا بود؟ ساعت 9 شب بود. احساس لرز کرد... در خانه سرک کشید... یعنی خواب بود؟
خواست به اتاقش برود که روی میز کنسولی که چند وقت قبل اینه اش را شکسته بود یک اینه ی جدید نصب شده بود و یک کاغذ سفید رویش به چشم میخورد.
یک کاغذ سفید کوچک یادداشت..
با یک خط خوانای اشنا...
سلام؛
من رفتم . شنبه ی هفته ی اینده دادگاه داریم. تمام کارهای لازم را انجام دادم.
امیدوارم زندگی خوبی در اینده داشته باشی.
پانسمان دستت را عوض کن... یک جعبه مخصوص در یخچال هست ... خرید هم کردم.
کمی پول هم روی میز کنسول گذاشتم... سوئیچ ماشین هم به جا کلیدی کنار در اویزان است.
هیچ وقت دربند مال دنیا نبودم... همه چیز مال تو ...
خوشبخت باشی. خداحافظ.
ونداد...
ده بار خواند.... نه بیشتر.... صد بار... رفت؟ دادگاه؟پانسمان؟ مخصوص؟ خرید؟ پول؟ ماشین؟ خوشبختی؟ونداد.........!!!
باز ان یادداشت به ظاهر کوتاه را خواند.
انقدر خشک بود که جای هیچ امیدی را نگذارد.... نگفته بود سلام عزیزم... هیچ اسمی از او نیاورده بود... هیچ!
نفس عمیقی کشید وفکر کرد هیچ جایی برای بازگشت نگذاشته بود... روی زمین نشسته بود... یک ورق که به اندازه ی کف دست هم نبود دستش بود و فکر میکرد این جملات شوخی است؟
او با ونداد شوخی نداشت.
رفته بود؟ به همین راحتی؟ او را در یک شهر درندشت و یک اپارتمان تنها ول کرده بود ورفته بود؟ اصلا هم مهم نبود که او تا این هنگام شب چه غلطی میکرد؟ مگر شوهرش نبود؟ یعنی به همین راحتی او را ندید گرفته بود؟
با حرص گوشی اش را دراورد ... شماره ی ونداد راگرفت.
اوای زنی که گفت: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...!
روی زمین نشسته بود... به اینه ی تعویض شده نگاه کرد... میدانست پیتزا مخصوص دوست دارد...لابد یک سون اب هم در یخچال انتظارش را میکشید!
از جا بلند شد... این دروغ بود.. حتما الان در اتاقش بود و به ریش نداشته ی بلوط میخندید... حتما همین بود.
وارد اتاقش شد.
باز موجی از تاریکی.... به اضافه ی موجی از سرما....
چراغ را روشن کرد.
در اتاق هیچ چیز نبود... هیچ چیز... جز یک چوب رختی... و یک کمد لباس و کمد رخت خواب... دستش را روی شوفاژ کشید. سرد بود.
این یعنی نمی امد؟
یعنی در این اتاق نمی امد؟ پس نیازی نبود روشن باشد تا هنگام شب او را گرم کند؟
روی زمین نشست...
سرد بود.... انقدر سرد بودکه از سرما دندان هایش بهم میخورد.
تنها بود... هیچ صدایی نمی امد... دوباره شماره اش را گرفت... باز جمله ی خاموش است... باز صدای یک زن! چرا یک زن باید میگفت که گوشی شوهرش خاموش است...!!!
نفسش سنگین بود... با رخوت از جا بلند شد... درکمدش را باز کرد... چند پیراهن وتی شرت انجا بود.
یعنی برمیگشت؟ پس چرا لباس هایش را نبرده بود؟ اصلا کجا رفته بود؟
منزل پدری اش؟
پس پیراهنم داشت اما همیشه ان تی شرت های جذب را می پوشید.... پیراهن هایش را برای دانشگاه به تن میکرد... برای کار رسمی می پوشید و برای بیرون رفتن با بلوط اسپورت بود.
این تی شرت ها به اومی امدند ... به خصوص یکی که قهوه ای سوخته بود و به رنگ پوست وچشمهایش می امد...
نفسش را مثل فوت بیرون فرستاد...
از اتاق او خارج شد. مرتب بود... اتاقش مرتب بود... سرد وتاریک و مرتب....
به اتاق خودش رفت... روی تخت دراز کشید... به پهلو غلت زد... از کی داشت گریه میکرد؟ به فین فین افتاده بود...
واقعا رفته بود؟
همه ی کارهای لازم را انجام داده بود و رفته بود؟
مگر همین را نمیخواست؟
از جا بلند شد.... پالتویش را دراورد و روی تخت انداخت... به جهنم که چروک میشد...
با تاپ و جین به سمت اشپزخانه رفت.
چای انگار تازه دم بود.... فقط زیر کتری را روشن کرد.
در یخچال را باز کرد... یک جعبه مخصوص و یک سون اب خانواده!
چرا فقط یک جعبه؟
با حسی درکابینت زیر سینک را باز کرد... سطل اشغالی که انجا بود هم خالی شده بود...
برای خودش نخریده بود؟
خودش خورده بود؟ شام را کجا می ماند؟
در فریزر را باز کرد ... همه چیز فراهم بود... به ان چیپس و پفکی که قبلا خریده بود و وقت خوردنش نشده بود یک بسته کرانچی وپاپ کرن هم اضافه شده بود.
لبهایش را گزید... باز با پشت دست به جان انها افتاد...

فرزام لعنتی!
به سمت دستشویی رفت... مسواکش را برداشت... به اینه نگاه کرد... کاملا زیر چشمهایش سیاه شده بود...
مسواکش را به خمیر دندان اغشته کرد ... با حرص به جان دندان هایش افتاده بود ... انقدر پرز های زبر و خشن مسواک را به لب و لثه هایش میکشید که دور دهانش پر خون شده بود.
دهنش را شست.... به صورتش اب یخ می پاشید.... از اتاق خارج شد.
چرا خانه اینقدر تاریک و سوت وکور بود؟
تلویزیون را روشن کرد...
صدایش را تا انتها بلند کرد... چراغ اشپزخانه و هال و اتاق خودش را روشن کرد... همه ی درهای اتاق ها را هم باز گذاشته بود...
به اتاق او کاری نداشت... درش بسته باشد و چراغش روشن باشد ... مهم نبود. وقتی نبود هیچ چیز مهم نبود... نامه را جلوی میز کنسول انداخته بود. کنار همان مبلغی که ونداد برایش گذاشته بود...
حوصله ی تماشای تلویزیون را نداشت...
به اتاقش رفت... پرتره ی نیمه کاره اش را بیرون اورد ... موهایش را کشیده بود... دیگر به پرینت کارت ملی که به بومش سنجاق کرده بود محل نمیگذاشت کاملا ذهنی دست به قلم برده بود.
ساعت از دو صبح میگذشت... تمام شده بود... تقریبا تمام شده بود.
با لبخند صورتش جذاب تر میشد... شاید باید با رنگ روغن هم یکی می کشید...
اما برای رنگ چشمهایش باید زرد را با خردلی و کمی مشکی ترکیب میکرد... رنگ عسلی درامدنش سخت بود.
چرا نبود؟
چرا رفت؟
گوشی اش را برداشت و باز زنگ زد و با ز ان زن احمق گفت گوشی شوهرش خاموش است.
لعنتی چرا یک مرد نمیگفت؟
نفس عمیقی کشید و به هال رفت.... ساعت سه و سی دقیقه ی صبح بود.
واقعا نیامد؟
روی کاناپه ولو شد... دوباره نامه را برداشته بود ونگاه میکرد. به امید اینکه شاید یک سطر از جلوی چشمانش محو شده باشد و ندیده باشد...
میدانست کجا ها حرفهایش به تشدید می افتاد.... همه ی کلمه های میم دار را باید مثل او ادا میکرد؟ در نامه اش اکله بودنش به چشم نمیخورد.
یعنی وقتی نوشته بود سلام باید با همان صدا و لحن گیرا میخواند: سّ سّ سلام!
به دستش نگاه کرد حرف گوش نمیکرد... بانداژش را عوض نکرد... از همان شب که او برایش بسته بود ... ودستش زیر بانداژی که او بسته بود مدفون بود... فرزام حتی این را نفهمید... شاید چون استین پالتویش بلند بود... اما احمقانه بود که نفهمید...
در مبل مچاله شده بود.
نمیخواست گریه کند.... ولی نیمتوانست جلوی بغضش را بگیرد.
خودش هم همین را میخواست... پس چرا داشت از خودش ضعف نشان میداد.
نفس عمیقی کشید ونفهمید کی خوابش برد.
با صدای زنگ ایفون از خواب پرید... کابوس میدید ... کابوس با فرزام بودن و فهمیدن ونداد...
سرش را تکان داد.
زنگ ایفو ن باز به صدا درامد.
با دیدن ماجده خانم تمام ذوقش کور شد.
در را باز کرد ورفت تا دست و رویش را بشوید.شلوار جینش را از دیشب عوض نکرده بود... مهم نبود که زانو می انداخت!
در سالن را باز کرد... با چه امید واهی ای به اشپزخانه رفت اما میز 4 نفره کوچک خالی از نان تست و شوکلات خامه ای بود.
ماجده خانم با هن هن گفت: سلام خانم... چرا زنگ میزدم جواب نمیدادین.... دیگه داشتم میرفتم ...
بلوط سلام خسته ای گفت و ماجده خانم پرسید: نه که به اقا ونداد گفتم من فردا نمیتونم بیام... اخه عروسی نوه ی خواهرمه... دختره رو 17 سالگی دارن شوهرش میدن... به خدا ادم تو کار مردم حتی شده خواهر خودشم میمونه... اخه دختر 17 ساله رو چه به شوهر... تازه به غریب.. . پسره مال ساوه است...
ما هم که تو طایفمون رسم نداریم دختر به غریب بدیم... معلوم نیست چی شده .... کجا دیدن همو که دختره الا و بلا پاشو کرده تو یه کفش که همینو میخوام.. تازه با چقدر اختلاف سنی.... پسره ده سال ازش بزرگتره... این نوه ی خواهرمم که درسشو ول کرد دیپلمه نشسته بود خونه شده بود اینه ی دق خواهرم... حالا خدا کنه پسر خوب باشه ... وگرنه من که دلم رضا نیست... خواهر و خواهر زادمم راضی نیستند.. معلوم نیست این پسره چی تو گوشش خونده که از حرفش کوتاه نمیاد.... نه که بچه ی ناخواسته بود... خواهر زاده امم زود ازدواج کرد... هم سن شما بودا ... دوتا پسراش مدرسه میرفتن ... ولی خواهرزاده ام همیشه دلش دختر میخواست... اینم که دنیا اومد... انگار خدا دنیا رو به خواهرزاده ام داده بودن.... ولی چه عاقبتی براش میشه خدا عالمه.... خدا همه ی جوونا رو به حق پنج تن عاقبت بخیر کنه....

بلوط خشک شده بود. اگر حرفهایش تمام شد او یک سوال میپرسید!!! البته اگر....
ماجده خانم چادرش را دراورد وگفت: خانم حالتون خوبه؟
بلوط نفس راحتی کشید وگفت: بله ...
با کمی مکث پرسید: ماجده خانم شما کی با ونداد حرف زدید؟
ماجده خانم: دیروز...
بلوط : گفت امروز بیاین؟
ماجده خانم: اره ... به شما نگفتن خانم؟
چنان با ریز بینی نگاهش میکرد که بلوط جا به جا شد وگفت: نه ... گفته بود... شوکه شدم... لبخندی زد و از ترس ماجده خانم وارد اتاقش شد.
دوساعت دیگر باید به دانشگاه میرفت.
دانشگاه.... انجا میتوانست ونداد را ببیند و داد بزند که چرا رفته است؟
بهانه اش این بود که چطور توانسته بود او را تنها رها کند وبرود!!!
موضوع همین بود ... چطور میتوانست برود؟ چطورتوانست برود ...
بدون توجه به ساعت یک مانتوی مشکی پوشید و بافت وطوسی ای که همراه ونداد خریده بود را هم رویش پوشید.
کیفش را روی شانه انداخت.... رو به تابلوی او گفت: فکر کردی ... مثلا خواستی بگی هرچی من بگم همونه؟
کم مانده بود همان جا بگوید من غلط کردم ... تو چرا باور کردی... هر چند نه ذهنش گفت نه وجدانش... نه اجازه داد دلش بگوید...
چنان برسر ونداد اوار شود که حالش جا بیاید... خانه و ماشین را به نامش کرد که برود کجا؟
از اتاق بیرون امد... ذوق وشوق داشت... چرا از دیشب به این فکر نکرد که اینجا میتواند او را ببیند... الکی خواب را بر خود حرام کرد.
کسی هم رویش پتو نینداخته بود... غیر از این بود حس نمیکرد سرماخورده است.
نفس عمیقی کشید وگفت: ماجده خانم.... کارتون تموم شد کلید وبه نگهبان بدید... غذا هم درست نکنین....
ماجده خانم فوری گفت: چرا خانم؟
بلوط لبخندی به فضولی ماجده خانم زد وگفت: شاید ظهر بریم رستوران...
ماجده خانم لبخندی زد وگفت: همیشه به خوشی باشید خانم.... ایشالا که همیشه دنیا به کامتون باشه...
بلوط خندید وسوئیچ را برداشت وگفت: مرسی.... بای...
ماجده خانم هم با خنده گفت: بای خانم...
بلوط از خنده غش کرد ... با همان خنده هم گفت: وای ماجده خانم... خیلی باحالی....
ماجده خانم هم خندید وگفت: شما هم مثل خواهر زاده ام میمونین...
بلوط:همون که داره عروس میشه؟
ماجده خانم: نه خانم... اون که دختر یه خواهر زاده ی دیگه امه... یه خواهر زاده دارم هم سن شماست... چشماشم ابیه...
بلوط لبخندی زد ودست در کیفش کرد و یک تراول دراورد وگفت: اینم از طرف من و ونداد برای تازه عروس...
ماجده خانم با شرمندگی گفت: اقا زحمت کشیدن. از طرف خودشونو شما منت سرما گذاشتن ... دستتون درد نکنه خانم.... از اقا وندادم تشکر کنید...
بلوط لبخندی زد وگفت: به هر حال تبریک میگم.... ایشالا که خوشبخت بشن...
ماجده خانم لبخندی زد وگفت: ایشالا همه ی جوونا خوشبخت بشن... وای باز شروع شده بود.
فوری خداحافظی گفت و جیم شد.
در اسانسور به صورتش نگاه میکرد... پیدایش میکرد.

که اگر پیدایش نمیکرد بلوط نبود... حالا یک نامه نوشته بود و بی خداحافظی میرفت... بلایی به سرش بیاورد....
با دیدن ساختمان دانشگاه ارتیستی پارک کرد و وارد شد.
تقریبا داشت دوی ماراتون انجام میداد.
کلاسش یک ساعت دیگر شروع میشد... و او باید میرفت ونداد را می دید و کلا او را میشست و میگذاشت کنار... پسره ی بی عقل چطور توانسته بود او را در خانه بگذارد... مگر اصلا او را خریده بود که تنها بگذارد؟
حالا او یک چیزی گفته بود.... قبلا خیلی حرفها زده بود و کسی جدیش نمیگرفت... الان که دیگر وقت جدی گرفتن نبود د د د د!
با دیدن ساختمان دانشکده اش به تندی وارد شد و به سمت اتاق اساتید رفت...
با دیدن استاد جعفری که انجا نشسته بود وچند نفری احاطه اش کرده بود ند و تبریکات بازنشستگی را به جا می اورند و برایش عجیب بود که چرا او هنوز هست ... اما لبخندی زد و تقه ای به در نواخت.
استاد جعفری با روی خوش از جا بلند شد و گفت: به به ... ببین کی اینجاست.... حالت چطوره دخترم؟
بلوط لبخند شرمنده ای زد و گفت: ممنون... بازحمات ما....
استاد جعفری لبخندی زد وگفت: ایشون همسر اقای وارسته هستن... برترین دانشجوی عمر کاری من....
عده ای که انجا بودند با بلوط خوش وبش کردند.... یکی از انها بلند شد وتعارف کرد که بلوط بنشیند... از احترام انها جز اینکه سرش را پایین بیندازد و به نوک کفشش خیره شود کار دیگری نکرد.
استاد جعفری گفت: با ونداد کار داشتی؟
بلوط: بله... نیستش؟
استاد جعفری: راستش نه... مرخصیه... از امروز هم شروع میشه... مگه نمیدونستی؟
بلوط مات و مبهو ت به چهره ی مهربان استاد جعفری نگاه میکرد.
مردی یک سینی چای مقابل استاد جعفری گرفت و استاد با اشاره گفت: اول خانم...
بلوط لبخند نصفه نیمه ای زد وگفت: ممنون...
استاد جعفری نفس عمیقی کشید وگفت: حالا من دقیق نمیدونم ... و از جا بلند شد وگفت: میرم ببینم واقعا صحت داره یا نه....
بلوط به بخار چای خیره شد.... حتما صحت داشت.
لعنتی فکر همه جایش را کرده بود.
استاد جعفری با لبخند امیدوار کننده ای گفت: حتما برنامه ریخته برای یه سفری جایی... از من نشنیده بگیر... نخواسته بگه که به قول معروف شگفت زده بشی...
بلوط لبخند تصنعی ای زد وگفت: حتما...
اما خودش هم میدانست حتما چه!!! حتما طلاق... روی شاخش بود.
استاد جعفری: خانم وارسته؟
بلوط: بله؟
استاد جعفری: ونداد خطا نمیکنه... اگر نگفته حتما دلیلی داشته که موجهه...
بلوط نفس عمیقی کشید و مثل اه گفت: میدونم...!
و خداحافظی کوتاهی کرد و به سمت کلاسش راه افتاد... داشت خفه میشد...
با دیدن فرزام که یک لحظه سد راهش شد این خفگی هم بیشتر شد.
با تندی گفت: از جلوی راهم برید کنار...
فرزام اهسته گفت: بلوط بابت دیشب متاسفم... من واقعا منظوری نداشتم...
بلوط به نوک کفشش خیره بود... با حرص گفت: برید کنار لطفا...
فرزام اهسته گفت: بذار برات توضیح بدم...
بلوط کیفش را شانه به شانه کرد واز کنار او رد شد . نه میل شنیدن اراجیف او را داشت ... نه حوصله ... نه اصلا دوست داشت که بشنود.
تمام فکرش پیش کسی بود که انگار خیلی مشتاق این روز بود و تمام برنامه ریزی اش را هم کرده بود.
یک سمت ذهنش میگفت: به جهنم.... یک سمت دیگر هم میگفت ... ترجیح میداد ان سمتی که چرت وپرت میگفت را نشنود.
نفس عمیقی کشید.
حس میکرد فرزام دنبالش می اید.
حوصله ی کلاس رفتن را نداشت.
قدم هایش را تند تر کرد ... با این حال قامت فرزام باز جلویش سبز شد و با قیافه ای که استیصال از ان می بارید گفت: بلوط جان من معذرت میخوام...
بلوط جان؟ چند وقت بود که ونداد این را نگفته بود؟
لعنتی همش یک شب او را ندیده بود...
خوب ندیده بود که ندیده بود...
جواب فرزام را نداد.
دوبار ه از کنارش رد شد وبا صراحت گفت: دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم فرزام فرمنش... خداحافظ.
این تلافی ان خداحافظی بود که ونداد گفته بود.... باید سر فرزام در می اورد.
به سمت پارکینگ رفت... در اتومبیل نشست.
سرش را روی فرمان گذاشت. سعی کرد به خودش مسلط باشد.
سه شنبه بود... باید او را پیدا میکرد و صحبت میکرد.
اتومبیل را روشن کرد... فلش را داخل فلشر گذاشت و منتظر شد تا صدایی از ان پخش شود.
چند اهنگ را رد کرد... پشت چراغ قرمز ایستاده بود ... هیچ اهنگی راضی اش نمیکرد.
یک نفس عمیق کشید... حس کرد عطر ونداد در مشامش می پیچد...
داشت دیوانه میشد.
صدای مرجان فضای ماشین را پر کرده بود. او هم با او هم نوا شده بود ...

خونه خالی خونه غمگین
خونه سوت و کور بی تو
رنگ خوشبختی عزیزم
دیگه از من دوره بی تو
مه گرفته کوچه ها رو
اما سایه ی تو پیداست
می شنوم صدای شب رو
میگه اونکه رفته اینجاست
تو با شب رفتی و با شب
می یای از دیار غربت
توی قلب من میمونی
پر غرور و پر نجابت
تو با شب رفتی و با شب
می یای از دیار غربت
توی قلب میمونی
پر غرور و پر نجابت
حالا دست منه تنها
شعر دستاتو میخونه
حس خوبه با تو بودن
تو رگای من میمونه
حالا دست منه تنها
شعر دستاتو میخونه
حس خوبه با تو بودن
تو رگای من میمونه
خونه خالی خونه غمگین
خونه سوت و کور بی تو
رنگ خوشبختی عزیزم
دیگه از من دوره بی تو
مه گرفته کوچه ها رو
اما سایه ی تو پیداست
می شنوم صدای شب رو
میگه اونکه رفته اینجاست
خسته شده بود... اصلا اشتباه کرد... تقصیر او بود؟ نبود؟ تقصیر چه کسی بود؟
با دیدن مجتمع وارد پارکینگ شد.
وارد اسانسور شد.
بی هیچ هدفی بجای کلید زنگ در را زد.
پیشانی اش را به در چوبی چسباند... این یکی چرا سرد بود؟
چرا هیچکس در را برایش باز نمیکرد؟ خودش کلید را انداخت...غروب بود اما خانه تاریک بود.
وارد خانه شد... به اتاق او سرکشی کرد... همه چیز مرتب بود... بوی غذا هم نمی امد.
به پیانو نگاه کرد... به قورباغه ی نارنجی که رویش لم داده بود.
به چشمهای چپ قورباغه خیره شد وگفت: صاحبت کجاست؟
فکرکرد صاحب او هم بود... سوالش را اصلاح کرد وگفت: میدونی صاحبمون کجاست؟
فوتی کرد وقورباغه از عقب افتاد. چقدر سبک بود.
با هیچ امیدی گوشی اش را برداشت و دوباره تماس گرفت... باز ان زن ...
*****************************
*************************************


چقدر جایش خالی بود.
همیشه بست در اتاقش می نشست و اهنگ گوش میداد و کتاب میخواند و در اینترنت چرخ میزد... اما الان ... الان که او نبود... در سالن نشسته بود.
تلویزیون خاموش بود.
ازچراغ ها فقط یک مهتابی را روشن کرده بود.
زانوهایش را بغل کرده بود. داشت دیوانه میشد. سر و صدای بخصوصی نداشت... اما همین الان نبودنش انقدر فریاد میزد که حاضر بود تا اخر عمرش دور موزیک و رمان خواندن و در نت چرخیدم را خط بکشد.
با او هیچ وقت حرف نمیزد ... اما چرا الان دوست داشت او باشد و حرف بزند.
چقدر تنها بود.
موهایش را کشید ... یعنی کجا بود؟ هوا سرد بود... لباس هایش هنوز بودند... پیانویش هم بود... قورباغه ی نارنجی اش را هم با خودش نبرده بود!
یعنی برمیگشت؟
حتی اگر بر میگشت تا انها را با خود هم ببرد باز میتوانست او را ببیند ...
ساعت شش غروب بود.
با صدای ایفون مثل صبح مانند فرفره از جا پرید. با دیدن چهره ی فرزام تقریبا شوکه بود که در را باز کند یا نه؟!
نفس عمیقی کشید و گوشی ایفون را برداشت وگفت: بله؟
فرزام: فرزامم...
این را که میدانست... ایفون تصویری بود ناسلامتی!
بلوط نفس عمیقی کشید وگفت: کارتون؟
انقدر برایش احترام هم قائل نشد که بگوید امرتون!
فرزام : میخوام باهات حرف بزنم...
بلوط: من حرفی با شما ندارم...
فرزام با کلافگی گفت: پس من تا صبح همین جا وایمیسم...
بلوط گوشی ایفون را گذاشت. این تصمیم و تهدید بچگانه زیادی قدیمی بود. انقدر می ایستاد که علف زیر پایش سبز میشد.
روی مبل ولو شد و داشت به لوسر نگاه میکرد که تصویرش را به طرز وحشتناکی چپ و چوله نشان میداد.
با صدای زنگ در ورودی باز مثل فنر از جا پرید.... ونداد امده بود؟
با هیجان از چشمی نگاه کرد... با دیدن صورت فرزام مبهوت ماند ه بود.
اینچطور امده بود.
با ان وضع تاپ و شلوارک ...
به سمت اتاقش رفت... این کنه ول کن نبود. ناچارا لباسش را به یک جین و یک مانتو و روسری ای که اصلا با جین و مانتویش همخوانی نداشت تغییر داد.
در را به ارامی باز کرد وگفت: تو چطوری اومدی بالا؟
فرزام: به این سرایدارتون گفتم پسرخاله ی خانم وارسته ام...
بلوط با تردید نگاهش میکرد.
فرزام لبخندی زد و دستهایش را در جیبش فرو برد وژست مسخره ای گرفت وگفت: دعوتم نمیکنی؟
بلوط با حرص گفت: همین جا کارتو بگو...
حالا اگر میمرد هم نمیگفت امر!
فرزام لبخندی زد وگفت: اونقدرا هم وحشی نیستم...
چه جالب خودش برای وحشی بودنش درجه ترتیب داده بود...
بلوط با غیظ گفت: لطفا یا برو یا حرفتو بزن و بعدش برو... من تو در و همسایه ابرو دارم...
فرزام انقدر خنگ بود که نفهمید معنی من گفتن بلوط چیست.... اگر او با خانواده اش زندگی میکرد از لفظ ما استفاده میکرد.
فرزام نفس عمیقی کشید وگفت: یه چای هم مهمونم نمیکنی؟
اگر این ساعت روز ونداد خانه بود چایشان به راه بود ... اما ونداد نبود... خودش هم حوصله ی دم کردنش را نداشت.
فرزام نفس عمیقی کشید وگفت: داری به من بی احترامی میکنی بلوط... من حد خودمو میدونم.... هرچند بهتم حق میدم... اما ...
اماچه؟ او به هیچ مردی حق نمیداد... هرچند ونداد شاید کمی حق داشت ... با اینکه با او زندگی کرده بود و شوهرش بود هیچ وقت از حقش پیشروی نکرد... واقعا نکرد... نفس عمیقی کشید و سعی کرد ونداد را که کل ذهنش را پر کرد ه بود پاک کند البته اگر میتوانست.
با تردید و کمی هراس از گناه و خبطی که متحمل انجامش میشود از جلوی در کنار رفت.

فرزام کفش هایش را دراورد و وارد خانه شد
بلوط نفس عمیقی کشید وگفت: خوب؟
فرزام دست به سینه ایستاد وگفت: یعنی یه چای هم نمیتونی بهم بدی؟
بلوط با حرص گفت: مهمونی که نیومدی...
فرزام لبخندی زد وگفت: خونه ی قشنگیه... مدرن وشیک...
بلوط نفس عمیقی کشید وگفت:حرف اصلی تو بزن....
چقدر دوست داشت بگوید: زر اصلی ات را بزن ن ن ن... حیف در شأنش نبود!
فرازم روی مبلی نشست وگفت: چهار سال زمان زیادیه... ممکنه خیلی اتفاقات بیفته ... اما ....
نفس عمیقی کشید وگفت: میشه بشینی ؟
بلوط به سمت اشپزخانه رفت و کتری را پر اب کرد وروی گاز گذاشت.
به سالن بازگشت وگفت: پیانو میزنی؟ نمیدونستم...
ونداد میزد... وندادی که نبود... اهی کشید وگفت:میشه اینقدر حاشیه نری؟
فرزام لبخندی زد وگفت: بدون ارایش خوشگلتری...
اگر توان وحوصله اش را داشت جفت پا در صورت ونداد بود.
فرزام با همان لبخند مضحک گفت: ببین بلوط.... خدا خواست من وتو 4 سال از هم جدا بشیم... تو این 4 سال ... موقعیت های زیادی بودن... اما به هر دلیلی جور نشد... حالا من و تو دوباره... بخاطر سرنوشت دوباره با همیم.... میریم بیرون... رستوران...
بلوط با تردید گفت:خوب که چی؟
فرزام کمی خودش را به او نزدیک تر کرد وگفت: اینا بنظرت چین؟
یک سری اتفاق مزخرف! چه میخواست باشد؟ پازل که حل نمیکردند....
فرزام خودش جواب داد: اینا نشونه است بلوط... من وتو میتونیم باهم باشیم.. میتونیم همه ی قول و قرارهایی که باهم داشتیم و دوباره از اول داشته باشیم و... حالا میتونیم بهشون عمل کنیم؟ هوم؟
بلوط ساکت بود. چقدر خوش خیال.
فرزام در ادامه گفت: من اون موقع بچه بودم.... احساساتی .... سعی کردم وابسته نشم.. اما هرچی بیشتر گذشت وبزرگتر شدم فهمیدم هیچ کس برای من تو نمیشه ... بلوط باور کن من خیلی عاشقتم...
ونداد گفته بود نمیخواهد از دست بدهتش...! گفته بود در این مدت کم ... نمیخواهد او را از دست بدهد... گفته بود دوّ دوّ دوّ دوست دارم... نگفته بود عاشقتم... چقدر این کلمه چیپ بود... اه... هر لحظه بیشتر از قبل از فرزام چندشش میشد.
فرزام دستش را گرفت وگفت: بلوط دوست دارم با هم باشیم...
منتظر سوالی بود که فرزام باید می پرسید اما نپرسید... دوست دارم با هم باشیم... تو چطور؟
یعنی او کلا در هیچ مقوله ای به شمار نمی امد ومهم نبود.
دستش را با خشونت پس کشید وگفت: فرزام بعد از انتقالیت برای من تموم شدی... من کلا طی این 4 سال یک بارم به یادت نیفتادم... اگه این مدت با خاطرات من گذشت متاسفم....ولی من... تو این 4 سال خیلی چیزا عوض شده .... اتفاقات مهم تری تو زندگیم افتاده که یه رابطه ی بچگانه تو هجده سالگی اونم فقط در سه چهار ماه توش گمه... خواهش میکنم این بحث و تموم کن...
فرزام با تعجب مشهودی گفت: پس چرا این مدت با من بودی؟
بلوط ابروهایش را بالا داد وگفت: چون فکر نمیکردم تو اینقدر سریع پیش بری... فکر کردم یه دوست قدیمی هستی... همین... گفتم برادرانه ...

فرزام سیگارش را دراورد و یکی را گوشه ی لبش گذاشت وگفت: حرفاتو باور نمیکنم... سیگار را روشن کرد و بلوط پوزخندی زد وگفت:سیگاری شدی؟
فرزام اهی کشید وگفت: پس تکلیف من چیه؟
بلوط بلند شد و در کابینت ها را باز کرد... دنبال زیر سیگاری! نداشتند ونداد اصلا سیگار نمیکشید... واقعا نمیکشید؟ چه جالب نمیدانست.
یک نعلبکی ترک خورده را برداشت و رو به روی فرزام گذاشت و گفت: چی گفتی؟
فرزام خاکستر سیگارش را در ان ریخت و گفت: گفتم تکلیف من چیه؟
بلوط با بهت گفت: من وتو یک هفته هم نیست که دوباره همدیگه رو دیدیم؟ یعنی چی تکلیفت چیه؟
فرزام در حالی که بند ساعتش را می بست گفت: این ساعتیه که تو برام خریده بودی یادته؟
بلوط دلش میخواست او را هرچه سریع تر از خانه بیرون بیندازد.
فرزام لبخندی زد وگفت: صد بار بردمش تعمیر که بتونم هر روز نگاهش کنم... بندش شل شده میترسم اخرشم گمش کنم...
اوه چقدر احساساتی واقعا!
بلوط نفس عمیقی کشید وگفت: فرزام فکر نمیکنی برای این بحث وحرفها کمی زود باشه؟
فرزام لبخندی زد وگفت: منو ببخش بلوط... دیشب دست خودم نبود... بخدا از دیشب تا به حال دارم میمیرم و زنده میشم...
بلوط اهی کشید وفکر کرد او هم داشت می مرد و زنده میشد... از نبودنش.. از ناگهانی نبودنش... از رفتنش...
فرزام اهسته گفت: منو می بخشی؟
بلوط به اشپزخانه رفت و دو فنجان چای ریخت... خواست لیمو بیاورد اما نیاورد... ونداد که نبود... فرزام بود.
رو به رویش نشست وفرزام خندید وگفت: این چایی خوردن داره...
این تکه ی ونداد بود که ان شب سرش درد میکرد ... اما میخواست فنجانش را بشوید.
اهی کشید وگفت: فرزام خواهش میکنم برو.... حرفاتو زدی...
فرزام : اما جوابی نشنیدم... تو منو بخشیدی؟
بلوط نفس عمیقی کشید وزمزمه وار گفت: من فرصت ندارم به این چیزا فکر کنم....
فرزام : چی گفتی؟
بلوط تند گفت: چاییتو خوردی؟ خوش اومدی...
فرزام: منو بخشیدی؟
بلوط نفس عمیقی کشید وگفت: فرزام خواهش میکنم برو...
فرزام: تا جواب درستی بهم ندی نمیرم...
بلوط انگشتهایش را در هم قلاب کرد وگفت: اره بخشیدم... و در ورودی را باز کرد وگفت: خداحافظ...
فرزام: پس شنبه تو دانشگاه می بینیم همو؟
بلوط : اره.... خداحافظ.
فرزام کفشهایش را پوشید وگفت: خداحافظ عزیزم... سلام برسون... چشمکی زد و وارد اسانسور شد.
بلوط نفس راحتی کشید.... فنجانش را در ظرفشویی شست و به سمت اتاقش رفت.
لباس هایش را عوض کرد... پشت بومش نشست... صورتش با ان لبخند مهربان بود. هیچ وقت اخم نمیکرد. اهی کشید و مشغول ریزه کاری هاشد.
موهایش خوش حالت بود.
در جشن بهنوش با ان کت و شلوار عالی شده بود.
هرچند ارسلان هم خوش تیپ بود... اما ونداد سرتر از ارسلان بود.
یا حتی فرزام... حس میکرد ونداد قدش بلند تر از فرزام است.
دیلاق مثل نردبان می ماند!
بی معرفت حتی نمانده بود که خداحافظی اش حضوری باشد... همه ی کارهای لازم را انجام داده بود که چه شود؟
زودتر از شر برده اش خلاص شود.
********************************
*********************************************
ساعت هفت صبح بود.
دانشگاه کلاس داشت اما دلش نمیخواست از جایش تکان بخورد.
با احساس صدایی که در سالن می امد ... با رخوت از جا برخاست.
در اینه به خودش نگاه کرد...ژولیده و نا مرتب با ابروهایی که زیرش شکوفه زده بود... زیر چشمانش گود رفته بود. چند روزی میشد که درست و حسابی غذا نمیخورد.
همان چند لقمه را هم به زور سر پا ماندن... انتظار بد بود...
از اتاق خارج شد.

با شنیدن صدای اشنای او که سلام کرد در جا ایستاد
ماتش برد... ونداد بود که پشت اپن ایستاده بود. با حالت زیبایی دستهایش را به لبه ی اپن تکیه داده بود و به او نگاه میکرد.
به نظرش لبخند محوی داشت.
کلمات در دهانش ماسیده بودند.
در ان پیراهن مردانه ی سورمه ای که استین هایش را تا ساعدش تا زده بود موهایی که کمی روی پیشانی اش ریخته بود و صورت سه تیغه اش... اگر نفس عمیق هم میکشید مطمئن بود که عطرش به مشامش می رسد.
یعنی واقعا برگشته بود؟ واقعا دوباره امده بود؟ پس یک هفته چشم انتظاری سرانجامش اینقدر دلپذیر بود؟
داشت چه میگفت؟ از اینکه او انجا ایستاده بود خوشحال بود؟ نکند خواب باشد؟
هنوز ایستاده بود. سوز هفت صبح با وجود روشن بودن تمام وسایل گرمایی خانه باز هم لرز اور بود. هرچند انقدر ادرنالین زیرپوستش ترشح شده بود که به این فکر نکند که هوا سرد است.
یا در کمال ناباوری حس میکرد گرمای خون به صورتش هجوم اورده است.
ونداد لبخند محو نداشت. صورتش جدی بود. یعنی از اینکه هنوز جواب سلامش را نداده بود ناراحت بود.
با لحنی که نمیدانست چه صفتی برایش بگذارد گفت: بیا صبحانه...
وای... همان صبحانه که شامل چای داغ و نان تست تازه و شکلات خامه ای بود؟ و همه چیز روی میز مهیا و اماده بود حتی اگر بلوط لب به انها نمیزد اما امده بود... امروز حاضر بود از تک تک مزه های صبحانه چیزی بچشد... چند وقت بود ناشتا می ماند....
حاضر بود دست وصورت نشسته به اشپزخانه بدود.
لبهایش را تر کرد و با من من گفت: میرم دوش بگیرم بعد میام...
بالاخره یک حرفی زد.دوست داشت مرتب جلویش ظاهر شود... مرتب و اراسته.... برخلاف این مدتی که اصلا به خودش نرسیده بود.ونداد سری تکان داد.
اجازه اش را گرفته بود.روی پاشنه ی پا چرخید و پشت به ونداد در حالی که لبخند عمیقی روی لبهایش جا خشک کرده بود به سمت حمام میرفت که
ونداد با همان لحن گفت: زودتر... سّ سّ سّ ساعت هشت و نیم دادگاه داریم...
فقط دستش را به دیوار گرفت نیفتد. این حرف چه معنی ای میتوانست داشته باشد؟ انگار تمام این چند ثانیه ی خوب به سرش اوار شد... انگار همه ی دنیا به سرش فرود امد... انگار...!
دادگاه؟
امروز چند شنبه بود؟ ساعت هشت و نیم؟ مسلما بدترین لحظه ی زندگی اش بود....عدد هشت و روز شنبه همیشه نحس بودند.
درست شنید؟
کاش دوباره ونداد ریپیت میکرد. این یعنی چه؟مگر نیامده بود بماند؟ امده بود رفتنش را رسمی کند؟ بی انصاف... هنوز به دیوار تکیه داده بود...
به پاهایش گفت باید جلو بروی... مسخره ها مثل سنگ هنوز ایستاده بودند.
انها هم مثل مغزش خشک شده بودند.
مغزش داد زد: همینو میخواستی....
یک جایی از وجودش پرسید: کی این را خواست؟
سرش را به دیوار می کوبید... همان جا میمرد... ولی زیر بار خفت خودم کردم که لعنت بر خودم باد نمیرفت.
به سمت حمام رفت.
بغضی در وجودش سنگینی میکرد.
این چند وقت گریه از نان شب برایش واجب تر شده بود.
چرا این روزهای سگی تمام نمیشد؟
زیر دوش با لباس نشست ... پوستش سوزن سوزن میشد... شقیقه هایش را فشار میداد ... نمی دانست قطرات اب و اشکش با هم مخلوط شده اند یا نه...
اصلا به جهنم.... برای چه برایش مهم باشد؟
چرا دلش را خوش کرد؟
او که میدانست باید تمام شود... خودش خواسته بود.... می مرد هم قدم پیش نمیگذاشت و نمیگفت منصرف شده است... اصلا خودش خواسته بود. خواسته ی قلبی اش همین بود....
به سختی رو ی پا ایستاد...
میدانست داشت به خودش دروغ میگفت... اما در ان لحظه هیچ چاره ای نداشت. باید به خودش دروغ میگفت.
باید ...
دستهایش به جان موهایش افتاد... با چنگ فقط انها را میکشید. دوست داشت زیر اب داغ عذاب بکشد... رنج ان خواسته های مزخرفش...
بهتر.... بهتر جدا میشدند... او میتوانست با فرزام باشد.. با هر کس دیگر... بدون عذاب وجدان...
او شوهر اجباری بود... زندگی اجباری.. روزهای اجباری ای که بااو گذرانده بود... و حالا اجبار در جدایی! لعنتی ها همه اش اجبار.... خسته شده بود. خودش کجای این زندگی بود؟
مگر نمیخواست؟ خوب این اخری که اجبار نبود.... خودش خواست...
نفسش را سنگین بیرون داد. داشت هق هق میکرد... اصلا نمیخواست خودش را بشوید... اصلا برای چه باید جلوی او مرتب باشد؟
به درک... مگر او که بود؟
اشکهایش هنوز جاری بودند. حوله را دور خودش پیچید واز حمام خارج شد.
حوله ی روبدوشامبی سفید کوتاهی که تا سر زانویش می رسید.
ونداد هنوز در اشپزخانه بود.

پایش بخاطر خیس بودن روی پارکت سر خورد ونقش زمین شد
ونداد به سمتش دوید و بازوهایش را گرفت و بلندش کرد.
بلوط بینی اش خون می امد...
ونداد ارام گفت: سرتو بالا بگیر...
و جعبه دستمال کاغذی را که روی عسلی جلوی مبل قرار داشت برداشت و چند تایی را با سرعت و نسبتا حرصی بیرون کشید وگفت: خوبی؟
دستمال را خودش جلوی بینی اش گرفته بود.
بلوط مستقیم به او نگاه میکرد.
حوله اش کم و بیش باز شده بود ونیم تنه اش را نشان میداد.
بلوط هم هیچ میلی به پوشاندن خودش نداشت.
ونداد باز گفت: خوبی؟
بلوط واکنشی نشان نمیداد.شاید دوست داشت او بداند بد است... انقدر بد که تا ساعت هشت و نیم از جایش عمرا تکان بخورد.
ونداد حوله را برایش مرتب کرد....
سعی داشت نگاهش نکند و واقعا هم موفق میشد.
حالا بلوط یک چیزی قبلا گفته بود... دلیل نمیشدکه هرچه اوبگوید او هم بگوید چشم... ادم اینقدر زن ذلیل... گره ی کمرش را محکم کرد ... مهم نبود خودش دوباره ان را شل میکند... یعنی چه این حرکات...و با یک حرکت از روی زمین بلندش کرد .حدسش درست بود همان عطر خوشبو را زده بود.
خدا کند به مبل نرسد... لعنتی نرس... جایش خوب بود. تا به حال در این سن اینطور بغل شدن را تجربه نکرده بود. کیفش از رنجر بیشتر بود. مثل یک پر میان بازوان او فرو رفته بود. تو رو خدا به مبل نرسد... او را با ملایمت روی مبل نشاند... چه زود. حیف که تا ساعت هشت ونیم نباید حرف میزد وگرنه میگفت: یک بار دیگر...هرچند... خوب او هم اگر کیک بوکسینگ میرفت او را بلند میکرد همچین کار شاقی نبود.
ونداد با ملایمت گفت: چّ چّ چّ چرا حرف نمیزنی؟
بلوط هنوز حرفی نمیزد... تا ساعت هشت و نیم همینطور می ماند... ولی ممکن بود که دلش برای حرف زدن بلوط تنگ شده باشد.
او که اصلا دلتنگش نبود.
ونداد به اشپزخانه رفت وبا یک اب قند بازگشت ...
به زور به خورد بلوط داد...
بلوط ان مایه ی شیرین وغلیظ را با میل فرو میداد.
ونداد : برو لباس بپوش... سرما مّ مّ مّ میخوری...
بدن خودش بود... دوست داشت لخت باشد که سرما بخورد... به تو چه؟ این مدت کجا بودی؟ انقدر دوست داشت این سوال را بپرسد...
ونداد به اشپزخانه رفت وگفت: چاییت سرد شد...
بلوط هنوز نشسته بود.
همان یک اب قند تا اخر زندگی اش کفاف میداد.
ساعت هفت وسی دقیقه بود. این یک ساعت و چطور میگذراند؟
ونداد با کلافگی به هال امد وگفت: مگه نمیخوای بّ بّ بریم؟
بلوط نمیخواست...
اما نفهمید قدرت بلند شدن را از کجا پیدا کرد که به سمت اتاقش رفت. اه ونداد را شنید.
یعنی اگر هم نشنید توهم زده بود که او یک اهی کشید.
پاهایش اصلا همکاری نمیکردند.
روی تخت ولو شد.
چه به سرش امده بود؟
یک تاپ و جین ابی یخی دم پا پوشید.
یک مانتوی چین دار مشکی... با کمر بند چرم...یک روسری ساتن مشکی با حاشیه ی نقره ای ابی نفتی هم به سرش انداخت.
موهایش را با حوصله اتو کشید.
یک ارایش کامل کرد.
سایه ی نقره به چشمانش می امد.
مژ ه هایش را فرمژه کشید... بعد ریمل... بعد حجم دهنده ی مژه... چرا وقت نمیگذشت.
خط چشم کشید... خراب نشد اما پاک کرد و دوباره از اول... سایه... ریمل.. حجم دهنده ی مژه... خط چشمش خوب شد...
داخل ابروهایی که زیرش پر از شکوفه بود مداد کشید... با حوصله تیغ برداشت و انجا را هم تمیز کرد.
دوباره به خودش نگاه کرد.
ساعت هفت و چهل دقیقه بود.چرا این وقت نمیگذشت؟
ارایش صورتش را به کل پاک کرد و از اول... دست اخر باز ساعت هفت و چهل وپنج دقیقه بود! این دم اخری چقدر فرز شده بود.
کیفش را برداشت.
گوشی اش را هم برداشت.

عطر هم زد... مانتویش کتان بود و گرمش میکرد. ونداد میخواست او را طلاق دهد... عمرا میگذاشت!

================
صبحانه نخورد....
ونداد در کمال ناباوری اش گفته بود من با اژانس می ایم تو با اتومبیل خودت.
به بلوط فحش میداد بهتر بود.
بلوط خواست اهمیت ندهد... اما نتوانست در سکوت به او نگاه کند که به اژانس زنگ میزند... صدای خفه ای از دهانش در امد که با هم میریم....
خودش نشنید اما ونداد شنید...
بلوط سوئیچ را برداشت و به پارکینگ رفت.
ونداد هم درها را قفل کرد و دنبالش راه افتاد.
مدارک دست ونداد بودند. بلوط در اتومبیل نشسته بود وفکر میکرد باید زمان بکشد... این تنها راه بود.
در حالیکه به ونداد که کنارش در سکوت نشسته بود مینگریست گفت: یه چیزی جا گذاشتم...
ونداد: چی؟
بلوط: گوشیمو...
ونداد ابروهایش را بالا داد وبلوط سریع گفت: میرم بیارمش...
و از ماشین پیاده شد و با ان کفش های پاشنه دار.... اهسته اهسته ضربدری قدم برمیداشت.
با نهایت ارامش وارد مجتمع شد.
خواست از پله ها بالا برود.... اما میخواست وقت بکشد نه خودش را!
وارد اسانسور شد... تمام طبقه ها را زد که یک بار جلوی همه شان نگه دارد. امروز نباید به ان جلسه ی لعنتی میرسید.
تا ده شمرد بعد کلید را داخل در زد.
در کمال ارامش وارد خانه شد.
یک بار به دستشویی رفت.
یک دور در خانه چرخید... دوباره عطر زد... رژش را تجدید کرد ... ساعت هشت بود.
نیم ساعته میرسیدند؟ گمان نمیکرد...
با ارامش از خانه خارج شد و در را قفل کرد... تمام دگمه های اسانسور را فشرد ...
سوار اتومبیل شد... .ساعت هشت و پنج دقیقه بود.
ونداد گفت: گوشیتو اوردی؟
بلوط: اره...
ونداد لبخندی زد وگفت: گوشیت تو کیفت دوبارزنگ زد...
فکش یک رفت وبرگشت بالا و پایین شد . بلوط به جهنمی در دلش گفت و رو به غرید: خوب جواب میدادی؟
ونداد: خوشم نّ نّ نّ نمیاد دست تو کیف کسی کنم و گوشیشو جّ جّ جواب بدم...
با سرعت چهل از سمت راست در کامل ارامش رانندگی میکرد. تمام مدت به جای نگاه کردن به اینه ها به ساعت خیره بود.
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه به دادگاه رسیدند.
پله ها طولانی بود.
ونداد دستش را گرفت و بلوط هم مخالفتی نداشت که هیچ از خدایش هم بود. با ان کفش ها با طومانینه را ه رفتنش گرفته بود.
ونداد در تمام این وقت کشی ها انقدر ارام و خونسرد بود که بلوط حس پیروزی داشت.
وارد راهروی شلوغ و پر رفت و امد شدند.
بلوط دست به سینه ایستاد وگفت: فکر کنم دیر شده ... یه ربع تاخیر داشتیم...
ونداد لبخند محوی زد وگفت: دادگاه ساعت 9 بود...
بلوط انگار فرو ریخت.
با حرص گفت: چی؟
ونداد دستهایش را در جیبش کرد وگفت: خّ خّ خوب من فکر کردم اماده شدنت طول بکشه ... سّ سّ ساعت دقیقشو نگفتم...
بلوط به دیوار تکیه داد. این بی انصافی محض بود

باز همه چیز اوار شد برسرش... ان از صبح این از الان.
نباید گریه میکرد.
ارایشش خراب میشد... یعنی فقط بخاطر ارایشش هم که شده نباید گریه میکرد.
حق نداشت که زار بزند و بلند بلند بگوید از خواسته ی قبلی اش پشیمان است....
حق نداشت که بگوید برگردیم ... هیچ کدام از این حق ها را نداشت.
به راهروی شلوغ نگاه میکرد... ونداد هم دروغ گفت هم سرش کلاه گذاشت... هم او را خریده بود... با خودش نجوا میکرد که همه چیز تمام میشود.
تا به حال پایش را به این مکان ها نگذاشته بود.
راهرویی که دیوار های کبره بسته وترک خورده ای داشت و با مهتاب


مطالب مشابه :


دانلود رمان بازگشت خوشبختی

دانلود رمان بازگشت خوشبختی سلام به سایت عشق رمان خوش اومدید امیدوارم که لذت




رمان روزای بارونی

بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان راه حل(ادامه بازگشت) احساس خوشبختی توی




رمان به رنگ شب 3

-البته باید بگم که تو لایق سیما نیستی اما من فقط به خوشبختی تو فکر می رمان بازگشت رمان




چشم هایی به رنگ عسل 11

رمــــان ♥ - چشم هایی به و همسرش آرزوی خوشبختی کردم و به اتاقش بازگشت دچار




رمان به رنگ شب 1

به جمع رمان خوان های ایران رمان راه حل(ادامه بازگشت) رمان لمس واژه خوشبختی saheli.




رمان رايكا«1»

رمان رمــــانخوشبختی من در و يا جواناني كه بعد از بازگشت به ايران در سر




رمان زندگی غیر مشترک-14-

رمان ♥ - رمان خرید؟ پول؟ ماشین؟ خوشبختی؟ونداد به سالن بازگشت وگفت: پیانو میزنی؟




بازگشت..3

دنیای رمان - بازگشت 3 به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید را بخوانید




برچسب :