شعر «معشوق من» از فروغ فرخزاد با تحلیل

 

شعر «معشوق من» از فروغ فرخزاد با تحلیل

محمدرضا نوشمند

 

معشوق من

 

معشوق من

با آن تن برهنه ی بی شرم

بر ساقهای نیرومندش

چون مرگ ایستاد

 

خط های بیقرار مورب

اندامهای عاصی او را

در طرح استوارش

دنبال می کنند

معشوق من

گویی ز نسل های فراموش گشته است

 

گویی که تاتاری

در انتهای چشمانش

پیوسته در کمین سواری ست

گویی که بربری

در برق پر طراوت دندانهایش

مجذوب خون گرم شکاری ست

 

معشوق من

همچون طبیعت

مفهوم ناگزیر صریحی دارد

او با شکست من

قانون صادقانه ی قدرت را

تأیید می کند

 

او وحشیانه آزادست

مانند یک غریزه ی سالم

در عمق یک جزیره ی نامسکون

او پاک می کند

با پاره های خیمه ی مجنون

از کفش خود غبار خیابان را

 

معشوق من

همچون خداوندی، در معبد نپال

گویی از ابتدای وجودش

بیگانه بوده است

او

مردی ست از قرون گذشته

یادآور اصالت زیبائی

 

او در فضای خود

چون بوی کودکی

پیوسته خاطرات معصومی را

بیدار می کند

او مثل یک سرود خوش عامیانه است

سرشار از خشونت و عریانی

 

او با خلوص دوست می دارد

ذرّات زندگی را

ذرّات خاک را

غم های آدمی را

غم های پاک را

 

او با خلوص دوست می دارد

یک کوچه باغ دهکده را

یک درخت را

یک ظرف بستنی را

یک بند رخت را

 

معشوق من انسان ساده ای ست

انسان ساده ای که من او را

در سرزمین شوم عجایب

چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت

در لابه لای بوته هایم

پنهان نموده ام

 

شرح این شعر بدون مقدمه نمی شود؛ پس، رگبار واژه ها را برای رسیدن به عمق و ریشه ی معنا در شعر فروغ تحمل کنید. (منظورم از «رگبار» بارش طبیعی و بی وقفه ی باران آسا برای تغذیه ی ریشه ی معنی است. آنهایی که طبع جنگاورها را دارند ممکن است آن را به رگبار مسلسل تعبیر کنند!)

  ویتگنشتاین اعتقاد داشت که ما با زبان، بازی های گوناگونی انجام می دهیم و در تمامی بازی های ما با زبان، چه در هنگام صحبت در باره ی جامعه و یا در روانشناسی و حتی در بازی شطرنج، واژه ها معنای خود را از چگونگی کاربردشان در آن بازی بدست می آورند. او می گفت چیزی به عنوان بازی زبانی خصوصی وجود ندارد؛ بازی های زبان و دستورات شان اجتماعی اند. ویتگنشتاین خط باطلی روی تمام افکار فیلسوفان سنتی و اهداف شان کشید و تلاش شان را برای شناخت جهان بدون درک نقش  زبانی که برای وصف جهان به کار می رود عبث دانست. او می گفت در وهله ی نخست وظیفه ی فلسفه باید کشف غیردستوری صحبت کردن آدمها باشد. زبان در واقع باید تصویری از واقعیت موجود را نشان بدهد؛ پس،  جملاتی که برایشان در دنیای بیرون ِ ذهن مصداق و شاهدی پیدا نمی کنیم مهمل اند و باید با اصلاح آنها به معنای واقعی و درست شان نزدیک بشویم.

با این شیوه ی تفکر با یک متن ادبی چه کار باید کرد؟

زبان ادبی، زبانی هنجار گریز است و برخلاف عادات و آداب ما به توصیف تجربیات و احساسات انسان می پردازد. زبان ادبی از نظر طرح (آهنگ و وزن کلام) (SCHEME) و آرایه های سخن یا صنایع لفظی (TROPES)  با زبان روزمره ی ما متفاوت است. متن ادبی دربرگیرنده ی کلماتی است که با هم و در کنار هم، آهنگ نامتعارف یا معنای نامأنوس و یا هر دوی این ها را می سازند. این دو خصوصیت، زبان ادبی را برجسته کرده است. این برجسته سازی (FOREGROUNDING)  با تغییر در نحوه ی هم نشینی کلمات و عبارات (SYNTAGMATIC)  رخ می دهد. در پشت این اتفاق، طرح و توطئه ی و معنایی وجود دارد که خلاف عرف و عادتِ گوش ها و چشم های ماست. با کشف مواردِ نامأنوس  در جمله ی غیرمتعارف و تغییر آنها در محور جانشینی (PARADIGMATIC AXIS) با کلمه یا عباراتی که می تواند با توجه به ساختار جمله جای آنها را بگیرد می توان آن جمله را دوباره به قول ویتگنشتاین اصلاح کرد و پرده از این توطئه ی زبانی برداشت و این بازی با زبان را به روال عادی اش برگرداند.

  کلمات با توجه به نقش دستوری شان در جمله در کنار هم می نشینند، و کلماتِ هم نقش نیز می توانند بدون این که ساختار سالم جمله را بهم بزنند جای یکدیگر را در آن جمله بگیرند. ناهنجاری در یک جمله ممکن است ناشی از بدعتی باشد که شاعر در شکل ظاهری و دستوری کلمات اعمال کرده است. در بیت زیر، مولوی برای مراعات وزن و قافیه ی درونی شعرش از «بندیدی» به جای «بستی» استفاده کره است.

چو صبحدم خندیدی، در بلا بندیدی

هم چنین، ناهنجاری ممکن است در معنای جمله باشد در حالی که جمله از نظر قواعد دستوری کاملاً درست است. به عنوان مثال، هنگامی که سهراب سپهری می گوید: «کودکی را دیدم ماه را بو می کرد.» جمله اش از نظر دستوری ایرادی ندارد؛ منتها، بار ادبی اش ناشی از دستبرد سهراب در جانشین کردن کلماتی به جای کلمات هم نقش شان در جمله است. کلماتی که سهراب انتخاب کرده است از نظر دستوری می توانند هم نشین هم باشند، ولی از نظر معنایی با آشنایی های مردم با زبان و واقعیت همخوانی ندارند. سهراب کلماتی را در جمله اش استفاده کرده است که تصویری متفاوت از آنچه که ما در واقعیت می بینیم نشان می دهد. جمله ی سهراب را مردم می توانند به دو صورت اصلاح کنند: ابتدا، به جای کلمه ی «ماه» می توانند کلمه ی «گُل» را که با «بو کردن»جور در می آید بیاورند و بگویند: «کودکی را دیدم گُل را بو می کرد،» و با این تغییر نتیجه بگیرند که سهراب «ماه» را به «گل» تشبیه کرده است؛ یا می توانند فعل جمله را به صورتی تغییر دهند تا با کلمه ی «ماه» جور دربیاید. مثلاً بگویند: «کودکی را دیدم ماه را نگاه می کرد.» البته این هم نشینی ها و جانشینی ها در ادبیات، از کلمه و عبارت و حتی معنی آنها فراتر می رود، زیرا کلمات و عبارات از نظر وزن و آهنگ نیز می توانند هم نشین های مناسب خود را انتخاب کنند. چنانچه به راحتی متوجه می شویم که با جانشین کردن «نگاه می کرد» به جای «بو می کرد» در جمله ی سهراب، کلمات از نظر معنی با هم سازگار شده اند، ولی این جمله ی جدید از نظر وزن نمی تواند هم نشین خوبی برای  جمله ی ماقبل و مابعد خود در شعر باشد تا آهنگِ شعر به طور یکنواخت و درست پیش برود.

  در این شرح مختصر از بازی فروغ با زبان در شعر «معشوق من»، نمی خواهم به بازی با آهنگ زبان در شعر بپردازم، زیرا نسبت به کاری که فروغ با معنی کلمات و عبارات در شعرش می کند اهمیت کمتری دارد. در شعر فروغ، هم نشینی کلمات و عبارات به حوادثی که در این شعر به تصویر کشیده است نیز منتقل شده است. (نکته ای که در داستان و روایت بیش تر به چشم می خورد. ماجراها و حوادث موجود در داستان ها و رمان ها به این دلیل با آنچه که ما در زندگی مان تجربه می کنیم متفاوت اند که خودشان و یا نتیجه شان با آنچه که ما در موقعیت های همانند انجام می دهیم فرق دارند.)  

در شعر، تغییر غیرعادی در معنی اغلب به دو صورت انجام می گیرد: با استعاره و با کنایه. (یاکوبسن از دو قطب استعاری METAPHORIC  و مجاز METONYMIC نام می برد و تغییر در ستون جانشین های هم نقش را استعاری و تغییر در ردیفِ هم نشینی را مجاز می نامد.)

  گاهی شاعر به طور مستقیم یا غیر مستقیم چیزی را به چیز دیگری تشبیه می کند؛ و گاهی نیز چیزی را می گوید که در دل خود گویای چیز دیگری است. وقتی شاعر زبان استعاری و کنایی را با هم به کار می گیرد، شعرش پربارتر می شود. سعدی از تشبیه و کنایه ی درخشانی در بیت زیر استفاده کرده است:

دل همچو سنگ ات ای دوست به آب چشم سعدی

عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی

امّا پس از این مقدمه، در گام نخست در صحبت از این شعر فروغ باید بگویم که زبان کنایی فروغ که خوب در ساختار کلی و همه ی اجزاء شعرش نشسته است کم نظیر است. پس از خواندن شعر به طور کامل و بازگشت مجدد به ابتدای آن برای رسیدن به درک جامعی از آن متوجه می شویم که فروغ این کنایه و بازی حساس با زبان را با اولین عبارت، یعنی عنوان شعر، شروع کرده است. وقتی فروغ از عبارت «معشوق من» استفاده می کند، بنابراین خودش را باید عاشق آن طرف به حساب بیاوریم؛ ولی فروغ نه تنها از واژه ی عاشق در این شعر استفاده نمی کند، بلکه کنایه هایش نشان می دهد که با کلمه ی معشوق هم فقط دارد بازی می کند. فروغ از واژه ی «معشوق» طوری استفاده می کند که روی نیاز طبیعی اش به آن فرد بیش تر تأکید می شود.  چیزی که در رابطه ی او با این «معشوق» وجود ندارد «عشق» به معنای امروزی اش است. فروغ طوری صحبت می کند که انگار در روزگاری زندگی می کند که واژه ی دیگری جز «معشوق» برای نامیدن مردی که با او زندگی می کند وجود ندارد. به همین دلیل در واژه ی «معشوق» -این گونه که فروغ استفاده کرده است- معانی بسیار دیگری جز معنی معشوقی که در کاربرد امروزین وجود دارد دیده می شود. (در مورد واژه ی عشق گفتنی است که این واژه به هیچ وجه در کلام الله مجید، قرآن، نیامده است. گفته می شود که این واژه در زمان نزول قرآن در میان اعراب صرفاً برای اشاره به رابطه ی جنسی بین افراد استفاده می شد. بعدها این واژه با تعابیر عرفانی وارد ادبیات و گفتار عادی مردم شد. در قرآن مجید واژه «حُب» برای بیان دوستی استفاده شده است.) نیاز فروغ به این به اصطلاح معشوق واضح تر از محبت اش به اوست. در مورد آن شخص هم همین را باید گفت. فروغ ریشه ی این نیاز طبیعی در هر دو نفر را در خلقت انسان و از همان زندگی بدوی انسان های اولیه می داند. حتی تسلط مرد بر زن را ناشی از قدرت بیش تر و نیز خوی وحشی ترش از همان دوران های نخستین می داند. این خلق و خوی چنان در فطرت مرد وجود دارد و چنان در سرشت زن توجیه شده است که به هیچ وجه آن را بد نمی داند. نیازجنسی و طبیعی زن به مرد باعث شده است که رابطه ی بین خود و او را رابطه ی عاشق و معشوق بداند. خواننده ی امروزی، پس از خواندن تمام شعر، شاید عبارت «ارباب من» را به «معشوق من» ترجیح بدهد. اگر هم این کار را بکند در واقع زبان فروغ را در بازی ای که به راه انداخته است دارد مطابق قواعدی که او برایش ریخته است درک می کند. در حقیقت، رابطه ی ارباب و برده و کنیز در گذشته غیر از این هم نبود. برای این که ارباب در قبال خدمتی که بنده و کنیزش به او می کردند، روزی رسان آنها بود و ازشان مراقبت می کرد، حتی به درست یا به غلط مربی و استادشان نیز بود. (واژه ی «رَبای» را پیروان عیسی مسیح برای «استاد» خطاب کردن ِ او استفاده می کردند؛ و واژه ی «رب» در قرآن مجید به «پروردگار» که پرورنده و نگاهدارنده ی همه ی موجودات است برمی گردد.) پس، مرگ و زندگی بنده به دست ارباب است. فروغ در بند آغازین شعرش با زیرکی به این نکته اشاره می کند:   

معشوق من

با آن تن برهنه ی بی شرم

بر ساقهای نیرومندش

چون مرگ ایستاد

فروغ چاره ای جز استفاده از کلام رایج مردم ندارد، ولی در ساختار کنایی شعرش کاری می کند که همان واژه های آشنا با تعابیر جدیدی ظاهر شوند. او با آن نگاه بسیار طبیعی یی که به رفتار مرد در این شعر دارد، واژه ی بی شرم را طوری به کار می گیرد تا نشان بدهد که برای چنین موجودی هنوز شرم و بی شرمی معنایی ندارد. پس به جای «برهنه ی بی شرم» می توان گفت «برهنه ی طبیعی». با عبارت «چون مرگ ایستاد» می شود خیلی خوب حس کرد که چگونه فروغ، مرگ و زندگی اش را بدون هیچ احساس منفی یی در خود، در وجود این شخص می بیند. در واقع واژه ای که باید جای واژه ی «مرگ» بیاید و بنشیند تا جمله عادی تر شود واژه ی «مرد» است.

خط های بیقرار مورب

اندامهای عاصی او را

در طرح استوارش

دنبال می کنند

معشوق من

گویی ز نسل های فراموش گشته است

واژه های بیقرار و عاصی، سرشت وحشی و طبیعی مرد را برای آنچه که از زن می خواهد نشان می دهد، و واژه ی استوار نشان می دهد که به آنچه که می خواهد می رسد. این رسیدن به هدف از طریق قدرتی امکان پذیر شده است که طبیعت و عادت به او داده و خصلت تمکن کردن زن آن را کامل کرده است. امروزه، مردهای این چنینی دیگر وجود ندارند، چنین معشوقی در چشم زن امروز باید نوبر باشد. ولی نکته ی مهم این جاست که دلیل عدم وجود چنین مردانی، در حقیقت، وجود زنانی است که دیگر کنیزوار خود را در اختیار مردان قرار نمی دهند. پس، از زبان بازی فروغ باید نتیجه بگیریم که خودِ او نیز از نسل زنانی است که دیگر فراموش شده اند. امّا، فروغ در پشت ظاهر کلامش حرف بسیار مهم تری را پنهان کرده است، و آن این است که همه ی مردها و همه ی زن ها تقریباً در ذات شان همانهایی هستند که در گذشته ای بسیار دور بوده اند، با این تفاوت که ظاهرشان عوض شده است. ظاهراً مردها، تقریباًً همگی، برخلاف گذشته حرص وحشیانه ی لذّت جویی را آشکارا بروز نمی دهند ولی هنوز با خود دارند؛ و زن ها نیز فقط در ظاهر از دست طمع مردها خلاصی یافته اند، وگرنه هنوز در بند آنها اسیرند. یکی از اسامی این اسارت با واژه های امروزی «عشق» است؛ و فروغ در بند بعدی شعرش معشوقی را که به دامش انداخته است، شکارچی یی با خوی وحشی تاتارها و بربرها می بیند.

گویی که تاتاری

در انتهای چشمانش

پیوسته در کمین سواری ست

گویی که بربری

در برق پر طراوت دندانهایش

مجذوب خون گرم شکاری ست

فروغ تصویری را که در ادبیات مردانه از معشوقه ی مؤنث تاکنون نشان داده شده است، در شعرش برای معشوق مذکر می آورد. برخلاف آن تعارفی که شاعران مرد در شعرهایشان در توصیف معشوقه شان آورده اند، فروغ بدون تعارف می خواهد نشان بدهد که معشوق مرد ذاتاً چنین موجودی است. ظاهرش هر چه که باشد، طبیعت با گذاشتن قدرت در دستِ او،  شکست را در سرنوشت زن نوشته است:

معشوق من

همچون طبیعت

مفهوم ناگزیر صریحی دارد

او با شکست من

قانون صادقانه ی قدرت را

تأیید می کند

طبیعی و غریزی دانستن خوی و خصلت مرد، یعنی سالم دانستن آن؛ همین حرف را در مورد زن هم باید پذیرفت. فروغ به همین خاطر به جای واژه ی «اسیر»، دست کم در این شعر با بازی خاصی که با کنایه هایش انجام می دهد، واژه ی «معشوق» را ترجیح داده است.

او وحشیانه آزادست

مانند یک غریزه ی سالم

در عمق یک جزیره ی نامسکون

او پاک می کند

با پاره های خیمه ی مجنون

از کفش خود غبار خیابان را

آزادی وحشیانه ی مرد به همان اندازه طبیعی است که اسارت زن در چنگ او چنین است. فروغ به قوانین اجتماعی برای برابری زن و مرد اشاره ای نمی کند. لزومی ندارد. کتاب قانون در مورد حق و حقوق مرد و زن با اصطلاحات و زبان دیگری بازی می کند. فروغ نشان می دهد که اگر بیابان را تبدیل به خیابان بکنیم باز مرد بر زن مسلط خواهد بود و معشوق اوست، برای این که زن نیز با شهوتی وحشیانه و غریزی طالب مرد است. این غریزه ی سالم در نهاد مرد و در قلب اوست که جزیره ای نامسکون است. یعنی کسی در این دل با آن تعاریف عاشقانه ی امروزی جای ندارد. فقط غریزه است که آمدن و رفتن این و آن را کنترل می کند. وقتی که فروغ می گوید که این مرد «با پاره های خیمه ی مجنون، کفش خود را از غبار خیابان پاک می کند،» در حقیقت پوزخندی به عشق ِ مجنون وار می زند که به خاطر عشق اش به لیلی  پابرهنه در بیابان سرگردان بود. چنین عشقی برای مرد و زنی با نیازهای طبیعی و غریزی ناآشناست.

معشوق من

همچون خداوندی، در معبد نپال

گویی از ابتدای وجودش

بیگانه بوده است

او

مردی ست از قرون گذشته

یادآور اصالت زیبائی

نقش رب و ارباب بودن مرد یا به تعبیر فروغ «معشوق» در این بند مشخص است. بدون شک مرد نیز برای رفع نیازش به زن احتیاج دارد، ولی قدرت باعث شده است که چنین نیازی را در خود احساس نکند، زیرا که همیشه و به طور طبیعی آنچه را که خواسته برایش مهیا بوده است. این زن است که به سوی مرد کشیده می شود. این کشش در مرد نشانه ی اصالتِ «زیبایی» است، و اصالت مرد نیز زیباست. مانند اغلب حیوانات، گویا در انسان اصیل نیز زیبایی ِ موجود نر است که موجود ماده را به سویش می کشاند. البته مردها برخلاف طاووس زیبایی شان در رنگ پر و بال شان نیست، بلکه همچون کرگدن در پوست کلفت و قدرت شان است.   

او در فضای خود

چون بوی کودکی

پیوسته خاطرات معصومی را

بیدار می کند

او مثل یک سرود خوش عامیانه است

سرشار از خشونت و عریانی

این موجودی که حالا قلمرو و فضای خودش را مشخص کرده است می داند که طرف خود را چطور در آنجا زمین گیر کند. زن مانند آدمی که همیشه دنبال خاطرات گذشته اش می دود، و همه ی بدی های آن را هم در کنار خوبی هایش به پای معصومیت خود و آن فضا می نویسد، میل ندارد از آن فضا جدا شود. عامیانه و کوچه بازاری بودن سرود و خشونت و عریانی آن دو باره به طبیعی بودن این گرایش به مرد مانند میل بازگشت و تکرار دوران کودکی اشاره دارد.

او با خلوص دوست می دارد

ذرّات زندگی را

ذرّات خاک را

غم های آدمی را

غم های پاک را

خلوص، آدمی را از وحشی بودن خلاص نمی کند. فروغ فقط توجیه می کند که او خیلی طبیعی و حتی جدا از آن قیافه های رسمی یی که آدمها در پاسخ به غم و اندوه دیگران می دهند واکنش نشان می دهد. «غم های پاک» یعنی «غم های طبیعی»، شاید بپرسید که مگر غم های غیر طبیعی هم داریم! البته که داریم! فت و فراوان! ولی فروغ این را نمی خواهد بگوید. می خواهد بگوید که نگاه آدم طبیعی به غم یک چنین نگاهی است.

او با خلوص دوست می دارد

یک کوچه باغ دهکده را

یک درخت را

یک ظرف بستنی را

یک بند رخت را

فروغ با زرنگی از شگردی در توصیف این معشوق استفاده می کند که در ادبیات به آن نزول و سقوط از اوج کلام (BATHOS)   می گویند. در ستایش او، واژه ها در این بازی با زبان سیر نزولی دارند. کسی که «کوچه باغ دهکده» را دوست دارد و توجه مخاطب را به ظرافت طبع خود جلب می کند، یکباره کسی می شود که دل به «یک ظرف بستنی» یا «یک بند رخت» می بندد. فروغ خیلی خوب با این توصیف به واژه ای که ازنو وصف انسانی ساده و بدوی است می رسد.

معشوق من انسان ساده ای ست

انسان ساده ای که من او را

در سرزمین شوم عجایب

چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت

در لابه لای بوته هایم

پنهان نموده ام 

فروغ این «معشوق» را که سرشت اش به گذشته ای دور و ماقبل تاریخ و به دوران شگفتی های زندگی نخست بشر در دنیایی عجیب  تعلق دارد، در شخصیت خودش که آن را همچون بوته ای برای پنهان کردن چیزی از نگاه مردم می داند قایم کرده است. (قایم کردن را با هر دو معنایش در این جمله امتحان کنید!) «بوته ها» زندگی و واکنش طبیعی زن را که آن هم به گذشته های دور تعلق دارد نشان می دهد. فروغ چون شخصیت این معشوق و در ضمن گرایش خود به او را خیلی طبیعی و اصیل می داند، دنیایی را که در آن رفتارها و گفتارها مصنوعی است شوم می بیند. در پشت ظاهر قلابی آدمها همین سرشت طبیعی پنهان است، و چون توطئه و کمین کرده است که بی گاه هویدا شود و کارش را بکند و دوباره پنهان شود شوم است. مذاهب امروزی نیز به انسان ها درپنهان کردن این طبع وحشی کمک کرده اند. دلبستگی بسیار طبیعی فروغ به این معشوق او را به بُتی تبدیل کرده است که در روزگاری که بُت پرستی منسوخ شده است باید تنها در خلوت و در وجودش به پرستش آن بپردازد. بیگانگی این بِت که مانند مجسمه ی سنگی بودا است به این دلیل است که در زندگی زن نقش دارد، ولی به خاطر طبیعت خود نسبت به او حسّی ندارد. این نیاز یا عشق از همان ابتدا، با کاربرد غیرمتعارف واژه ی معشوق برای آن «ناعاشق» یک طرفه شده بود.

می دانم که در شرح این شعر من هم با زبان، بازی کرده ام، این نوع بازی بیش تر لج فیلسوفانی را که می خواهند زبان غیر مرسوم شعر را اصلاح کنند در می آورد؛ چون متوجه می شوند که حالا مشکل دو تا شده است! زبان نقد هم گاهی به صافکاری نیاز دارد.  

 


مطالب مشابه :


شعری زیبا از مهرداد اوستا در وصف معشوق

شعری زیبا از مهرداد اوستا در وصف معشوق. حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید .




شعر «معشوق من» از فروغ فرخزاد با تحلیل

شان کشید و تلاش شان را برای شناخت جهان بدون درک نقش زبانی که برای وصف در شعر «معشوق




بخش ۲ - در وصف معشوق

در وصف معشوق. برای مشاهده معنی هر واژه در متن وبلاگ کافیست روی واژه موردنظر دو بار کلیک




معشوق در اشعار حافظ

معشوق در شعر حافظ سر عاشق که نه خاک در معشوق




شعر حرام، شعر حلال؛ نصرالله پورجوادی

بنا بر این، اگر چه اشعار عاشقانه فارسی، از جمله اشعاری که در وصف اندام معشوق در شعر بیان




سیر معشوق در ادب پارسی

که نگاهی که در شعر به معشوق شده، نگاه های جدید در وصف معشوق فکر می‌کنم و




چشم معشوق

در شعر و ادب فارسی همواره شاعران درتوصیف چشم معشوق به رنگ سیه آن هایی از این وصف




معشوق در شعر فروغ/قسمت دوم

از شرح محنت ایام و شکایت فراق و وصف دمن و این رو تمایل به طرح معشوق فردی گاهی در شعر معاصر




انتخاب شاعر مردمی در جشنواره شعر فجر و انتقادها

جلوه ی معشوق. در نتیجه شاعری که در وصف اهل بیت . شعر بسراید نزد مردم هم از محبوبیت خاصی




برچسب :