روزهای بی کسی - ( قسمت نوزدهم )

فصل دوازدهم

روزي که پدرام به آمريکا مي رفت منوپرهام وآوا تا فرودگاه اونو همراهي کرديم.وقتي لحظه هاي خداحافظي پدرام رو به يادم میاد حس ميکنم اونم مثل من سکوت کرده بود تا بغض داخل گلوشو با حرف زدن نشکنه....
.باچشمام ازش خداحافظي کردم .نگاهي به چشماش کردم که خودم تا عمر دارم ازيادم نمي ره ...نمي دونستم پدرام معني نگامو درک کرديانه...ولی ..اون خیلی بیشتر از من زل زده بودبه چشمام !نمی دونم حکایت این نگاه های آخر چی بود؟!ازلحظه اي که پدرام ازمن دورشد هرثانيش به اندازه يه سال به من مي گذشت ومن باورنداشتم به اين راحتي مغلوب عشق شدم !فقط ديدنشو مي خواستم.روزاوشبارو بيشتربا آوابودم .گاهي اوقات هم پرهام کنارمون مي موند.تنهانبودم اما قلبم تنهاتر ازهميشه بود....امتحانام فشرده بود ومنو آوا سخت مشغول درس خوندن بوديم.پدرام ازموقعي که رفته بود آمريکا حتي يه بارم به خونش تلفن نزد.حسابي ازش دلگيربودم با خودم عهد کردم تا آخرسفرش باهاش صحبت نکنم وهمين طور هم شد.....
هردفعه که زنگ مي زدبه خدمتکارا مي گفتم يه بهانه بيارن وبگن من نيستم .زود برگشتن پدرام انقدربه درازا کشيد که مجبورشدم به عمو زنگ بزنم وازاون بپرسم چرا پدرام برنمي گرده؟!.قضيه ازاين قراربود که يکي ازاقوام مهديه خانم به خاطرحمله قلبي فوت کرده بود وهمين باعث شده بود پدرام بيشتر موندگاربشه..يه روز که پدرام زنگ زده بود بهجت خانم گوشي رو برداشت وپدرام رو دست به سر کرد.
-سلام ..آقا خوب هستین ؟!خوش می گذره ...اونجا جاتون راحته ؟!پس کی برمی گردین آقا؟!
-.........
یهو بهجت اخماش رفت تو هم وآروم گفت :
-چشم ...ببخشید پرحرفی کردم ...
-.....
- بله آقا مادربزرگم خوبن ...دوسه بار اومدن اصفهان...
- ....
- آهو خانوم ؟!..اِ....
یه نگاه ازسراستیصال بهم کرد که علامت دادم بگه نیستم .
-آقاآهو خانم خونه نیستن...کلاس فوق داشتن صبح رفتن بیرون ...
-خدا منو بکشه ...نه آقا چه دروغی ؟؟؟
-....
-چرا عصبانی می شین ...باور کنین برگشتن می گم بهشون ....
-....
-آقا داد نزنین تورو خدا...نمی دونم ...یعنی ...بهش می گم که ....الو ...الو....دکتر ...الو...
وقتي بهجت فهمید پدرام تماسو قطع کرده گوشي رو گذاشت وروبه من با ناراحتی گفت:
-خانم تو روخدا بيايين دست ازلجبازي بردارين ،به خدا کم مونده ديگه آقا بلندشه ازاون طرف آب بياد سر ماروببره نمي دونيد چقد دادوفريادميکنه
- عيب نداره زود يادش مي ره انقدا هستن که همه چيزو ازيادش ببرن
-نه دختر خوبم ...نه عزیزم ...مگه پسرهجده نوزده سالس که با دوتا دیگه بگرده همه چیزو ازیاد ببره ...اون الان نزدیک سی سالشه...یه مرد کامله ...
بهجت خانم جلو اومد ودستمو گرفت تو دستش گفت :
-ببین دخترم ...تو جای دختر خودمی ...هیچ فرقی بااون نداری ...اون اگه زنده می موند...الان بایدهمسن وسال بود...ولی خب بگذریم ...حرف منو جای یه مادر قبول کن ...می دونم بهم علاقه دارین ...ازرفتاراتون ...ازلجبازیاتون ..حتی دل وقلوه گرفتنای گاه وبی گاهتون هرکی ام باشه می فهمه شما دوتا خاطر همو می خوایین...ولی با ادامه دادن این لجبازیا چیزی حل نمیشه ...همیشه لازمه یکی کوتاه بیاد...مردا غرور دارن ..مخصوصا یکی مثل اقا پدرام که تاحالا یه نخم به دخترای دورو برش نداده...ببین مردا کمترکوتاه میان ...اونا رو ولشون کنی ازسر لجبازی دودمانتو به آب می دن ...ولی وقتی کوتاه بیای ...وقتی نرم شی ...وقتی رفتارتو خوب کنی ...می تونی اونو رام خودت کنی ...انقد که مث موم تو دستت می چرخه ...کافیه فقط یه کم کوتاه بیای ولجبازی رو کنار بذاری ...این جوری هردوتاتون به چیزی که می خوایین می رسین ...
چه حرفای قشنگی می زد بهجت خانم ...خوشم اومده بود...شاید اگه مامانمم اینجا بود هیچ وقت این حرفای قشنگو تحویلم نمی داد...معلوم بود ازاون تجربه داراست...! یه لبخند ملیح زدمو سرمو پایین انداختم فکرکنم لپام گل انداخته بود!گفتم :
-خیلی جلو رفتین بهجت خانم ...من دوسش دارم ...اماخب ..اون به هیچ وجه ...حتی حاضر نیس قبول کنه ...خیلی کله شقه ...بداخلاقی می کنه باهام ....سرم داد می زنه ...کوچیکم می کنه ..بعدم می ذاره تا یه ماه حتی یه عذر خواهی کوچیکم نمی کنه ...اصلا نگامم نمی کنه ...به نظرتون اینا دوس داشتنه ؟؟؟اگه منو دوس داشت باهام این رفتارارو می کرد؟! تاگیام هی می گه می خوام با یه دختر نامزد کنم ....
بهجت خانم ریز ریز خندید....
-امان ازاین پدارم ....می شناسمش خانم ...انگار خودم بزرگش کردم ...هرچی نباشه یه سال ونیمه دارم توخونش زندگی می کنم ...اخلاقش دستمه ...اون سریه غذا بامن لج می کنه اون وقت توقع داری سرعشقش ساکت بشینه ؟! مطمئن باش تموم داد وفریاداش یه عاملی داشته ...دختر خوبم همشو تقصیر اون نذار...حتما توهم مقصر بودی که اونو عصبانی می کنی ...ولی این که تایه ماه نیاد جلو رو یه جورای درست نگفتی ...خودم دیدم چقد براآشتی کردن همیشه نازتو می کشه ...فکر نکنی فوضولما نه به خدا خانم ...والله آقا جلو هیچکی رو نمی گیره ..هرچی دوس داره می گه ...دیدم چجوری به غلط کردن می افته تا فقط ازدلت دراره ...اینو بگم هردوتاتون به یه اندازه مقصرین ...دوتا لجباز ویه دنده افتادن به جون هم ...درصورتی که خیلیم همو می خوایین ...خدا ایشالله آخرشو به خیر کنه ....
خندیدم....چقد حرفای بهجت شیرین بود...یه جورایی دل بدبختمو که برا پدرام ذلیل مرده پر پر می زد رو بی قرار ترکرد

موقع تحويل سال کنارمامانم بودم اما اون سال ،سال نحسي بود چون نه عمو خونه بود نه پدرام .تا نيمه هاي فروردين کنارمامان بودم .آواوپرهام اومدن به تهران. خانواده شهرام هم هردفعه به خاطربهونه گيري الهام مي اومدن خونه ما.ترلان وبهناموهم به زور مي تونستيم پيداشون کنيم .همش با هم بودن البته هيچ کس فکر نمي کرد اين دوتا جزرابطه دوستي واقوام بيشتر به هم نزديک باشن .يه روز ترلان سرزده اومد خونه ما بعد ازاين که وارد اتاقم شديم من گفتم :
- توخوبي؟
- آره مگه بايد فلج مي شدم؟
- يکي می کوبم تو مختا...ترلان...
- بزن قربونت برم بزن فداي اون چشماي قشنگت بزن عزیزم...جون من فداي دستاي ظريف تو!!!
- اَه اَه اَه ببند اون دهنتو،بهنام روزي چندباراين جوري قربون صدقت ميره؟
بلند زد زیرخنديد:
- ازکجا فهميدي بهنام اينارو ميگه؟
- مگه قبل ازنامزدي بابهنام اصلابلدبودي حرف بزني به سيب زميني مي گفتي ديب دميني!
غش غش می خندیدگفت:
-پاشو بريم با هم ديب دميني بخريم کباب کنيم بابا بهنامم هس خوش ميگذره
شب با بهنام وترلان بيرون بودم.اعتراف ميکنم به عشقششون حسودي مي کردم .بهنام واقعا عاشق ترلان بود .مثل پروانه دورش مي چرخيد با قبل خيلي فرق کرده بود واين منو خيلي خوشحال کرد اما به خودم وعشقم بدبين ترشدم!!!!وقتي برگشتم اصفهان چندروز بعد پدرام برگشت ايران. دوس داشتم برم استقبالش اما به خودم قول داده بودم مثل خودش رفتارکنم ببينم اونم مي فهمه چزوندن یکی چه مزه اي داره يا نه؟!زماني که پدرام وارد خونه شد سعي کردم رفتارخودمو عادي جلوه بدم اما انگارنمي شد اين دلتنگي قلبمو ازبين ببرم.وقتي پدرام با همه خدمتکارا سلام واحوال پرسي کرد من تازه توي اتاقم بودم وبعد بيرون رفتم وآروم سلام کردم اما پدرام همون آرامي صدامو هم شنيدوسخنش روبا آقاایرج قطع کردونگام کرد.نگاهي بود پراز.......
واقعا اين نگاه رو نمي شناختم چون فقط پدرام بود که اين نگاه رو ازچشمای من هديه مي گرفت اما اون روز برخلاف انتظارم نگاهي به من هديه کرد که تا عمق قلبموسوراخ کرد.......
شايدم من اون نگاه رو عاشقونه مي ديدم وشايد براي دلخوشي خودم نگاه دلسوزانه پدرام رو عاشقونه تفسيرکردم.بعدازیه مکثی جلو اومد:
-چطوري خانم بي وفا؟فک ميکردي برنمي گردم خواستي فراموشم کني؟!
- نه هم خواستم خودمو تنبيه کنم هم اين که بتونم درست درس بخونم
دستمو گرفت ستون فقراتم لرزيد،دوسه قدم منو کشید طرف خودش پدرام حتي جلو خدمتکارا هم دست ازديوونه بازيهاش برنمي داشت.بهجت راس می گفت جلو هیچکی نمیترسه !خدمتکارای بیچاره وقتی دیدن داره فیلم تایتانیک می شه در رفتن!!!سرشو جلوآورد سریع سرمو عقب کشيدم نگاهي خماربه چشمام انداخت:
- قبلا ازم دوري نمي کردي قديمي شدم ؟
دلم می خواست بگم قبلا قبلا بود الانم الان ...!ولی ....چيزي نگفتم .دستشو دورشونم انداخت:
- عيب نداره مهم اينه که من خیلی دلتنگت بودم آهو، نمي دونستم انقدبهت عادت کردم
نخیر می دونستی ...قدرمو نمی دونستی ...بعله !!!
به راه افتاديم .با هم رفتيم طبقه بالا که گفتم:
- توالان خسته اي برو استراحت کن بعد با هم حرف ميزنيم
- نه ميخوام الان باهات صحبت کنم
مثل يه بچه بهونه مي گرفت....آهو...وقتی بهجت می گه سر غذا خوردن لج می کنه می خوای سرکل کل کردن با تو لج نکنه ؟!
گفتم :
-وقت زياده من تنهات ميذارم بروبه حموم و استراحتتم برس
بعدم فوری رفتم اتاقم ودرروبستم ولي تا چندساعت فکرايي کردم که مغزم مثل تي ان تي درحال انفجاربود.......
شب برا خوردن شام رفتم سرميز نشستم پدرام هم نشسته بودسلام دادم.گفت:
-بيا اين جا بشين
به صندلي نزديک خودش اشاره کرد.با خودم گفتم :بدبخت شدم اين يه چيزيش هس
. رفتم کنارش ونشستم .چنگال رو برداشت .با خدا....گفتم الانه که محکم فروکنه توچشمام اما.... با اون یه تکه کباب رو برداشت ونزديک دهنمآورد:
-دهنتوبازکن
- گفتم :خودم ...
- ميگم بازکن دهنتو
دهنمو بازکردم واون کباب روتودهنم گذاشت:
-آفرين ....حالا شدبايد به زور بهت غذابدم ....شنيدم اين چندماه اصلا غذانمي خوردي خدمتکارا هم تمام غذاهارو دورمي ريختن...شما دست نمي زدين! حتما مامانتو هم همین جوری شکنجه مي دادي؟آره؟
- شما نگران غذاهايين؟
با غضب نگام کرد.گفت:
- اگه نگران غذا بودم الان مي رفتم تا اونارو زنده کنم نه تورو!
سرمو زيرانداختم ....هنوز نرسیده داشت شروع می کرد...بهجت خانم که داشت می رفت آشپزخونه با دیدن ما یه سر تکون داد ورفت ....پدرام سرشو نزديک گوشم کردودستشو گذاشت پشت سرم روي صندلي بعدم :
- اخم نکن آهو....بابا چی می شه يه امروز رو باهم جرو بحث نکنيم ؟!
- ولی تو شروع کردی ...
- من غلط کردم ...اصلا اگه ناراحتی باز برگردم ...تو همین جا خوش باش...
دلم می خواست یه ضرب بکوبم توملاجشا....یه ماه ازنبودش مردم وزنده شدم ...حالا هنوز نیومده می خواد برگرده !!!!
هنوز جواب نداده بودم که همون موقع تلفن زنگ خورد.من شروع کردم به غذا خوردن تا صحبتاش رو گوش کنم.پدرام گوشي رو برداشت وبعد ازسکوتي با خنده شروع کرد به انگليسي صحبت کردن .فکرکردم اين همونیه که تو آمريکا پدرام رو شکارکرده وباعث مي شده پدرام منو ازيادببره...ای بمیره ایشالله !!!!.دلم ميخواست برم اتاقم آخه چه معلوم داره جلو من انگليسي صحبت ميکنه چه معلوم اون طرف خط دريا نباشه؟؟؟؟؟خيلي عادي غذامو خوردم وتوجه نکردم .بهجت خانم که همین جوری تو رفت وآمد بود رو به پدرام اشاره کرد که غذاش یخ کرده !!!پدرامم انگار زود مکالمه رو پیچوندو قطع کرد.بهجت گفت :
- آقا این چه خروس بی محلیه این موقع زنگ می زنه ...سرظهر آدم داره ناهار می خوره ...مردمم قانون سرشون نمیشه ...
پدرام خندید...
-بهجت خانم بیچاره تازه ازاون ور آب شب نصفه شب زنگ زده که اینجا روز باشه مزاحم ما نشده باشه ...
بهجت مونده بود پدرام چی می گه ...پدرام گفت :
- می دونم اِلين چقدحرف ميزنه منتها نمیتونم باهاش حرف نزنم...انگاری خیلی بهم وابسته شده ..!!!
مغزم سوت کشید....بیا ...کم تو دانشگاه ازسروریختش بالا می رفتن ...حالا تو آمریکام عاشق معشوق پیدا کرده ....!
-گفتم:يکي ديگه ازعاشقاي سينه چاکه نه؟
-عاشق سينه چاک چيه بيچاره شصت سال سن داره .اِلين همسايه طبقه پايين خونه ايه که توش زندگي مي کردم .زن مهربونيه مثل مادرهميشه نگرانم بود .حالا که برگشتم هرچند هفته بهم زنگ ميزنه
- گفتم :
- فک کردم عاشق آمريکايي فرانسوي هم داريالبته بعيدم نيس
بلندشدم وبه راه افتادم تا برم طبقه بالا .صداشو شنيدم :
-آهو...
برگشتم :
-بله؟!
- مهم اينه که من عاشق کي ام مگه نه؟!
فقط نگاش کردم واون ادامه داد:
- اون اومده ايران ...مياد اينجا
- کي؟
- هموني که تو ميخواستي ببينيش هموني من خواستم معرفيش کنم !!!

قلبم فروريخت ...راحت شکستم داد...چقدرم واقعا مثل موم تودستام گرفتمش....!چقد حرفای بهجت خانم دور بود...انگار برعکس شده بود...اون داشت منو مثل موم تودستاش هرجور که می خواست شکل می داد...ولی ........من دیگه توان نداشتم ...چه احساس بدي داشتم اون موقع ازتمام دنيا نااميد شدم .با لبخندي بغض آلود گفتم :
-مبارک باشه من منتظرم معرفيش کني قول مي دم ازش خوب پذيرايي کنم
سري تکون داد ومن باپاهايي لرزون به اتاقم رفتم .اتاق که هيچی تمام خونه دورسرم مي چرخيد چقدر شکسته وبدبخت بودم من ،انقدرکه بايد تا چند وقت ديگه شاهدازدواج عشقم باشم ....عشق اونا رو ببينم ودم نزنم .چراهمیشه روزگاربرخلاف آرزوهامون مي گذره؟؟؟
صبح کلاس داشتم زودتر ازخونه بيرون رفتم تا حال وهواي قلب مچاله شدم عوض شه.سرکلاس حوصله آنچناني نداشتم انگارپدرام هم حوصله نداشت بهم گيربده .درسشو داد وهيچ اعتراضي نکرد که چرا خانم شايان فر فقط سرش رو دفترش بود.ازکلاس که بيرون رفتيم آرنيکا گفت:
-خبرداري؟
- ازچي؟
- تولد استادديگه؟
- تولد استاد؟کدومشون؟بعدم به ما چه ربطي داره؟!والله من تولدخودمم یادم نیس!
- چقدخنگي استاد شايان فرديگه بچه ها مي خوان براش جشن بگيرن ولی فک نکنم بشه آخه رئيس دانشگاه فهميده مخالفت کرده....
-مگه می خوان تو دانشگاه بگیرن ؟!
- آره دیگه ...جاهای دیگه استاد نمیاد...
- چه حال خجسته ای دارن این دخترا...
ولی یهو...... یه چيز درونم شکست من که قلبم دلم تمام روحم شکسته بود پس صداي خردشدن چي بود؟؟؟
- چه موقع است

- چقد ازمرحله پرتي بچه ها شماره شناسنامه وامضاي دکترو ازحفظن حالا تو نمي دوني کي تولدشه؟
خشم چشمامو گرفته بود داد زدم :
-بچه ها غلط کردن !
اوه اوه چه غیرتی !!!!!
آرنيکا با تعجب گفت:
- چته آهو چرا تو جوش آوردي ؟!اصلا بهش فکرنکن به قول خودت به ما چه مربوط...
تو دلم يکي گفت:(خاک توسرت با اين عاشق بودنت که حتي نمي دوني تولدش چه روزيه)
-آرنيکا گفت: کجاسيرميکني؟
- هيچ جا نگفتي کي تولده استاده؟
- من صد وبيست با رگفتم شما نفهميدين تولدش هشت ارديبهشته....
وقتي به رسيدم خونه ساعت شش بعد ازظهر بود. فکرکردم تا دوروز ديگه همين موقع چنان جشني براش بگيرم که دختراي دانشگاه هم جا بمونن .....!!!اما اگه بفهمن دخترعموشم بدترميشه همون جشن کوچیک خوبه اين جوري دلامون به هم نزديک تره!!! تا دوروز بعد هرتدارکي رو برا جشن ديدم وتلاش کردم ازبچه هاي دانشگاه کسي چيزي نفهمه اما آرنيکارو خبر کردم وموضوع رو بهش گفتم .وقتي فهميد اون طرف خط آن چنان جيغي زدکه پرده گوشم فرارکرد......باور نمي کرد اما من همه قضيه رو با سانسورکردن عشق خودم به پدرام براش تعريف کردم .ازمهمونای جشن فقط پرهام وآوا ودوستای پدرام وآرنيکا بودن.روز جشن قبل ازاين که پدرام بياد خونه به خدمتکارا سفارش کردم خونه رو ترو تميزکنن.پوستر بزرگي رو ازپدرام به پهناي ديوار تالارزدم .هنوزخودش اون پوستررو نديده بود .عکشو چند وقت فبلش باهم تو آتلیه گرفته بودیم ..تواون عکس پدرام کت وشلواري مشکي با کراواتي خوش نقش سورمه اي تویه صفحه سياه رنگ درحالی که یه دستشو به لبه کتش گرفته بود با ژستي مغرورايستاده بود.کارا تمام شد ومن دراتاق رو بستم وبه بهجت سفارش کردم نذاره پدرام وارد اتاق بشه.وقتي پدرام اومد بهش خبر دادم که شب دوستاش وبردارش مهمونن. رفت حموم وموهاشو سشوار کشيد .کت وشلوار مشکي با پيراهن سفيدوهم پوشيد. خودم يه کروات قرمز ازکمدش برداشتم ونزديکش رفتم :
-پدرام...
- جان...
- میشه يه دخالت کوچولو تو تيپت کنم؟! امشب رسمي تر ازاين حرفاس
با تعجب نگام کرد کراوات رو دور گردنش انداختم وگفتم :
-زياد فکرنکن ازنظرمن که بد تنبيهيه
بعدم زدم زير خنده گفت:
- اِ اِ اِين شيطونو داره اداي منو در مياره عيب نداره نوبت منم ميرسه
شب لباسي رو که پدرام از آمريکا برام سوغات آورده بودرو پوشيدم بلوزآستین سه ربع با دامن کوتاه...رنگشم مشکی سفید بود...فوق العاده بهم میومد...کیپ تنم بود...این پدرامم خوب سایز منو داره ها...ووووووییییی دلم قلقلک رفت .... آرايش ملايمی کردم وازاتاق بيرون رفتم .پدرام درحال خوردن آب پرتقال بود .جلو رفتم :
- من آماده ام ازنظرتو لباسم خوبه ؟
تازه متوجه من شد ونگام کرد اما.....
بلافاصله آب پرتقال توگلوش گير کرد وبه سرفه افتاد ....حالا خر بیا رو باقالی بار کن ! دويدم طرفش خواستم یه ليوان آب بهش بدم که خودش دستشو جلو آورد:
-نميخواد خوبم ممنون
- چي شد ؟خواستم نظرخواهي کنم نزديک بود ...
بقيه حرفمو خوردم...
- برو لباستو عوض کن
نگاش کردم جدي بودگفتم :
- ولي...چرا؟لباسم که خوبه خودت خريدي؟!
- آره خوبه اما برا امشب مناسب نيس
- ولي اين خوشکل ترین لباسيه که دارم نکنه مي خواي برم زير شلواري بپوشم؟!
- اون ازاين لباس سنگين تره
با اخم رفتم اتاقم خواستم لباسمو عوض کنم اما گفتم هروقت آقا بالا سرم شد ازش اطاعت مي کنم .... اومدم که ازاتاق بزنم بیرون که تو آن ثانیه وارد اتاق شد وپشت در ایستاد وسد راهم شد...
- چته تو؟؟؟
- تا لباستو عوض نکنی نمیذارم ازاین اتاق بیرون بری
- بس کن پدرام ...ببینم بابامی ننمی داداشمی ؟هان ؟!
تو سکوت بهم نگاه میکرد...واااای چرا اینجوری نگاه می کنه ...الان آب می شم میرم تو زمین ....داره راس راس قورتم میده ...هیچی نمی گفت فقط زل زده بود توچشمام ...چشماش یه حالتی داشت ...تازگیا خیلی عوض شده بود...رفتاراشو نمی فهمیدم .....مجبوری به حرف اومدم :
- می خوای تا صبح وایسی اینجا ؟برو کنار مهمونات اومدن
رفت بیرون ودرو محکم کوبید بهم ...گوشام سوت کشید....اینم خل می زنه ها..روانی ....چون شب تولدش بود نمی خواستم دعوا شه بینمون..می دونستم بدجور غیرتیه ...رفتم لباسمو عوض کردمو یه بلوز شلوار اسپرت اما شیک تنم کردمو بیرون رفتم ...این آخریه با هم بحث وجدل نداشته باشیم بهتره ...پس فردا که زنشو آورد تو خونه دلم میسوزه که چرا باهاش تا نکردم ...!رفتم پایین مهمونا اومده بودن.ازدور نگاه پراز تحسین پدرام رو خوندم .... جلو رفتم وبا همه سلام واحوال پرسي کردم وقتي به پيمان رسيدم چشماش برق عجيبي زد بالبخند گفت:
- سلام خانوم ازديدنتون خيلي خوش وقتم
کنار آوا نشستم وبه تعريف کردن مشغول شديم .فضاي خونه روموسيقي پرکرده بودو بوي عطرپدرام که شايد من فقط حس ميکردم شامه ام رو پرکرده بود.موقع دادن هديه ها هرکسي جلو رفت وبا پدرام دست داد. دوستاش باهاش مي رقصيدنوشادي ميکردن.آخر ازهمه من جلو رفتم وجعبه کادو پيچ شده رو که یه ساعت خوشکل وگرون بودرو به پدرام دادم:
- تولدبيست ونه سالگيت مبارک اميد وارم زندگيتو با خوشبختي ببري
- آهو نمي دونم چجوری ازت تشکرکنم واقعا غافلگيرم کردي...
- کاری نکردم بابا...خودمم هوس تولد کرده بودم...
- آهو یه چیز بگم نمی زنی ؟!
- چی !؟
- مي ذاري..... دستتو ببوسم؟!
با اخم وناز نگاش کردم ...با خواهش نگام کرد ویه چشمک کوچولو زد ....دلم ریخت ...
بدون حر ف ازکنارش رفتم.سر ميز شام هنوز شروع به غذا خوردن نکرده بودن که پيمان بلند گفت:
- خانوما وآقايون گوش کنين یه لحظه
همه به دهان پيمان چشم دوختن.پيمان گفت:
- با اجازه ازپدرام دوست عزيزم ميخوام امشب موضوعي رو مطرح کنم که اين موضوع به يه زندگي مربوطه
وبعد به من نگاه کرد ،پدرام رد نگاه پيمان رو دنبال کرد و نگران چشم تو چشم شدیم.پيمان بعد ازسکوتي کوتاه گفت:
- نمي خوام معطلتون کنم فقط خواستم امشب شاهد اين موضوع باشيد که من مي خوام ازآهو خانم خواستگاري کنم ....

تموم جونم به لرزش افتاد همه متعجب به من چشم دوخته بودن.آرنيکا که کنارمن نشسته بود پاشو محکم اززیر میزرو انگشتای پاي من فشارمي داد.به پدرام نگاه کردم عرق رو پيشونيش نشسته بود..بازم رگ گردنش برجسته شده بود همون حالتي رو داشت که من اوايل شبادير به خونه مي اومدم ....هيچ کس حرف نمي زد همه غافلگير شده بودن حالا اين وسط اين پرهام ذلیل مرده جوری که کسی نفهمه به من با اشاره ولبخندتیکه می پروند ...بلند شدم وپمعذرت خواهي کردم تابرم که پيمان گفت:
- خانم شايان فر ناراحت شدين؟
- راستش انتظار چنين خواستگاري رو نداشتم با اجازه من برم
رفتم اتاقم وانقدر گريه کردم تا مهمونا قصد رفتن کردن.پريا اومد پيشم وازم عرض خواهي کرد .آوا وپرهام هم برا خداحافظي اومدن بالا.پرهام هي مزه مي ريخت :
- ببين آهو چه بدبختيه اين اومده ازتو خواستگاري کرده نمي دونه تو مردا رو کتک ميزني!!!
توگريه خندم گرفت وکوسن رو برداشتم وبه طرفش پرت کردم .آوا گفت:
- ماديگه بريم آهو جون آروم باش چيزي نيس که طبيعيه ازاين پرهامم ناراحت نباش ميدوني که کم داره!
وقتي همه رفتن پشت دراتاقم پدرام گفت:
- آهوبيا اتاقم کارت دارم
اشکامو پاک کردم ورفتم اتاقش .رو تخت نشسته بود وسرشو محکم توي دستاش فشارمي داد.
- کاري داشتي؟
نگام کرد چشماش ازقرمزي به رنگ خون ميزد.نگران گفتم :
- چي شده پدرام ؟چرا اين جوري شدي ؟!
پوزخند زد:
- يعني تو نمي دوني؟
- نه ...چي شده ؟!
- چيزي نيس...
- يعني چي چيزيت نيس ؟جاييت درد ميکنه ؟
لبخند زد وبا چشمای خمارش گفت:
- نگرانم شدي برات مهمم؟
چشم غرش رفتم وچيزي نگفتم .هنوزباورنداشت فقط اونومی خوام....
.-گفت:
- چيز مهمي نيس عزيزم يه سردرد کوچيکه
- ولي من به عنوان شاگرد حاضرم ازاستاد بداخلاقم پرستاري کنما...
لبخندتلخی زد:
-دوسش داري؟
- کيو؟
- هموني که چند ساعت پيش ازت خواستگاري کرد پيمان
سرمو پايين انداختم وچيزي نگفتم .اشک تو چشمام جمع شده بود آخه چرا نمي فهميد فقط خودشو مي پرستم .گفت:
- اين سکوتت يعني رضايتت؟
- نه برا چي دوسش داشته باشم وقتي دلم گرو يکي ديگه اس
- ولي پيمان خيلي دوست داره
بازم سکوت کردم .بلند شدو جلو آمد يه دستش سيگاربود وبا دست ديگش کشيد رو گونه ام ...بعد دستش رو که ازاشکهام خيس شده بود رو نشونم دادو:
- نمي بيني سردرد دارم مگه حرف سرت نمي شه!!!
زود اشکامو پاک کردم واون گفت:
- ببخش اگه ناراحتت کردم.... حالم خرابه، چه تولدي شد امشب!!
پالتوش رو برداشت وپوشيد .گفتم :
- کجا ميري؟
درحالي که شال گردن نخیشو دورگردنش مي انداخت گفت:
- ميرم بيرون يه گشت بزنم حالم خوب شه
نگاهي به بيرون کردم بارون کمی مي باريد گفتم :
- تو اين هوا؟
- خوبيش به اين هوائه
- سرما مي خوري برو بخواب به هرچي احتياج داشتي برات ميارم
- آره من يکيو مي خوام !!!

مطالب مشابه :


جزیره ی گنج نوشته ی لویی استیونسن

از کتاب،فیلم و سریال - جزیره ی گنج نوشته ی لویی استیونسن منبع دانلود : عاشقان رمان.




ماجرای پنج دوست در جزیره گنج

دانلود رمان های فانتزی - ماجرای پنج دوست در جزیره گنج - - دانلود رمان های فانتزی




رمان تاوان بوسه های تو

رمان ♥ - رمان -برادرت روی گنج نشسته ؟ خنده بلندی سر داد سری تکون دادم و گفتم : مبارکت باشه ! !




روزهای بی کسی - ( قسمت هجدهم )

عاشقان رمان - روزهای بی کسی - ( قسمت هجدهم ) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها




روزهای بی کسی - ( قسمت نوزدهم )

عاشقان رمان - روزهای بی کسی - ( قسمت نوزدهم ) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها




برچسب :