زندگی کوتاه و شیرین من در سرزمین کانگوروها! (زندگی خوب و بدش بکام ما شد ...)

  آره، بالاخره تو سیدنی بودم و میدونستم که بعنوان یه تازه وارد تجربه های خوب و بد زیادی سر راهم هست. الان که به اون روزا و اتفاقاتی که افتاد فکر میکنم متوجه تصمیمات درست و غلط خودم میشم که شاید اگه امروز تو همون شرایط بودم تصمیماتم در مواجهه با این اتفاقات فرق میکرد. اگه بخوام راجع به تک تک این ماجراها بنویسم مسلما حالا حالا ها باید تایپ کنم! از اونجائیکه این روزا فکرم بد جوری مشغول دیر شدن نامه مدیکال کاناداست و راستشو بخواین زیاد حال و حوصله نوشتن ندارم، میخوام بصورت کلی خاطرات خودم از اون دوره و درسهائی رو که گرفتم براتون بنویسم. امیدوارم با این کار هم شما رو در این تجربیات شریک کنم، هم یادآوری باشه برای خودم به امید بکار گرفتنشون تو کانادا!

  میدونین اگه بخوام خلاصه بگم چند روز و اتفاق خاص هست که هیچوقت فراموش نمیکنم. اولیش روزی بود که برای اولین بار رفتم دیدن اپرا هاوس معروف سیدنی! محل اقامت موقت ما تو منطقه "تاپ راید" بود و چند تا اتوبوس از جلوی شاپینگ سنتر محلمون مستقیم میرفت تا داون تاون سیدنی!

 از خیابون اصلی داون تاون میرفت تا میرسید به محلی به اسم “Circular Quay”، اینجا در واقع محل تمرکز تمام سیستم های حمل و نقل شهری سیدنی بود، از اتوبوس و قطار شهری گرفته تا فری هائی که بیشتر توریست ها رو توی خلیج سیدنی میگردونن! تو یکی از همون روزای اولی که رسیدم سیدنی و بعد از اینکه کارهای اولیه ای مثل باز کردن حساب بانکی، تهیه موبایل و گرفتن “Tax File Number” رو انجام دادم یه روز تصمیم گرفتم برم اپرا هاوس رو ببینم! اپرا هاوس سیدنی که جزو یکی از ساختمونهای شاخص جهان و بقول معروف یه لند مارک شناخته شده بین المللیه، همیشه از دوران دانشگاه و حتی زمانیکه مسابقات المپیک تابستونی سیدنی رو میدیدم مورد توجه من بود. وقتی از اتوبوس تو “Circular Quay” پیاده شدم هنوز هیچ نشونه ای از اپراهاوس دیده نمیشد! از زیر پلی که از روش قطارها و ماشینها رد میشن و در مقابل ایستگاه فری ها قرار داره در میون انبوه جمعیتی که اکثرشون توریستها بودن رد شدم! یه پیاده روی پهن و شلوغ و محلی که خیلیا از جمله "اب اوریجینالها" به هنرنمائی مشغولن اولین منظره ای بود که بعد از رد شدن از زیر پل دیدم!

 روبرو پل زیبای "هاربر بریج" بر روی خلیج آبی رنگ زیبا منظره ای فراموش نشدنی بود که چشمو نوازش میداد! هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که از پشت ساختمونهای کنار هاربر، اپرا هاوس سفید و زیبای من درست مثل یه صدف سفید که تازه از زیر آب شفاف اقیانوس بیرون اومده باشه زیر نور درخشان آفتاب و در پس زمینه ای از آبی خالص خلیج خودنمائی کرد! اگه بگم برای چند لجظه ای نفسم تو سینه حبس شده بود دروغ تگفتم. دیدن ساختمونی که همیشه عکسشو تو کتابها و مجلات معماری دیده بودم با اون شکوه خاص خارق العاده بود. اونروز ساعتها همونجا محو تماشای زوایای زیبای این شاهکار هنری و همینطور محیط منحصر به فردی که زیبائی اپرا هاوس رو دوچندان میکرد بودم.

  یه روز دیگه تصمیم گرفتم برم و فقط پل هاربر بریج رو از نزدیک ببینم!

 خیابون “York Street” رو که ادامه بدی میرسی به پل قوصی فلزی هاربر بریج که به قولی کانسپت اولیش از بومرنگ استرالیائی گرفته شده! از روی این پل علاوه بر ماشینها، قطارهای شهری هم عبور میکنن و این پل در حقیقت دو طرف هابر سیدنی رو بهم وصل میکنه. اونروز من که بهمراه یکی از بچه ها رفته بودیم داون تاون، اول از پیاده روی کنار پل تا آخر پل پیاده رفتیم و از اون بالا اپرا هاوس، “Circular Quay” و خلیج رو تماشا کردیم! بعد برگشتیم و وارد یکی از چهار پایه اصلی پل که هر کدومش به اندازه یه ساختمون چند طبقس و در واقع نوعی موزه بود شدیم!

 ورودی این قسمت حدود هشت دلار بود! وارد ساختمون شدیم و همینطور که از پله ها بالا میرفتیم مجسمه کارگرهای اول قرن بیستمی رو میدیدیم که در حال ساختن پل از کابلها آویزون هستند. تو طبقه اول سالنی وجود داشت که فیلمی راجع به مراحل ساخته شدن پل رو نمایش میداد. تو پایگرد پله ها کلکسیونهایی از تمبرها، عکسها و کتابهای مربوط به پل نمایش داده شده بودن.  از در پشت بوم ساختمون که در میومدی کل داون تاون سیدنی، اپرا هاوس، خلیج، بارانداز و کلا تمام شهر رو روبروت میدیدی! واقعا صحنه های منحصر به فردی بود! یه ساعتی اون بالا بودیمو فیلم و عکس گرفتیم!

 امکان هیجان انگیز دیگه ای که وجود داشت “Bridge Mounting” بود، یعنی اینکه یه سری لباسهای ایمنی بهتون میدادن و به همراه یه لیدر از روی پله هائی که روی قوص پل وجود داشت تا اوج پل بالا میرفتی! ولی چون یکم گرون بود اونروز نتونستیم این قسمت رو ببینیم ولی تا همونجائی که رفته بودیم هم خودش کلی هیجان انگیز بود!

 اگه راستشو بخواین امروز که به اون موقع ها فکر میکنم تمام صحنه ها مثل عکسهای حرفه ای هالیوودی و درخشان تو ذهنم جا گرفته! شاید فکر کنین دارم اقراق میکنم ولی باور کنین انگار تمام این صحنه ها تو ذهن من زیر نور نورافکن های حرفه ای فیلم برداری شدن!

  از جاهای خاص دیگه ای که تو سیدنی دیدم و هیچوقت فراموش نمیکنم میتونم به این موارد اشاره کنم:

-          دارلینگ هاربر، که یه خلیج کوچیک و زیبا بود که دور تا دورش رستورانها، بارها، کازینو ها و نایت کلابها قرار داشت. منظره شبهای اینجا با نورهای رنگا وارنگی که تو آب خلیج منعکس میشه واقعا خارق العادست. از جذابیتهای دیگه ای که اونجا وجود داره، یه کشتی قدیمیه که یه گوشه لنگر انداخته و الان ازش به عنوان رستوران استفاده میشه. در ضمن اکواریوم سیدنی که در نوع خودش از نظر بزرگی دومین در جهانه تو یه گوشه دارلینگ هاربر قرار گرفته و یکی از جاذبه های توریستی اصلی سیدنی به حساب میاد. یادمه بعضی بعد از ظهرها با بچه ها میرفتیم دارلینگ هاربر و تو کافه های پیاده روئی کنار خلیج میشستیم و یه صفائی به خودمون میدادیم!

-          هاید پارک و کاتادرال مربم مقدس، که تو داون تاون قرار دارن جاهای مورد علاقه من تو مرکز شهر بودن! پارک که پر بود از درختهای قدیمی و زیبا با انواع و اقسام پرنده های شناخته و ناشناخته، بهمراه آبنماها و مجسمه های زیبا فضائی آروم و خاطره انگیز رو واسه وقتهای آزاد من تو شهر ایجاد میکرد. یه گوشه پارک یه زمین شطرنج وجود داشت با مهره های شطرنجی که هر کدومشون نیم متر ارتفاع داشتن و مردم دسته جمعی با هم شطرنج بازی میکردن! همینطور که تو پارک قدم میزدی منظره برج طلائی مخابراتی سیدنی که بلندترین ساختمون داون تاونه کاملا نظرتو جلب میکرد.

کاتادرال هم که اونطرف خیابون قرار داشت یکی از قدیمیترین نمونه های ساخته شده تو استرالیا بود. از نقطه نظر معماری ساختمون جذابیتهای زیادی داشت. عظمت فضای داخلی و نقاشیهای مذهبی روی دیوارها با طیفی از نورها که تمام فضا رو پر کرده بود، هر بازدید کننده ای رو تحت تاثیر خودش قرار میداد.

 

-          تاون هال، جزو قدیمیترین ساختمونهای شهر بود و توی زیر زمینش یکی از معروفترین ایستگاه های قطار شهری سیدنی به همین نام قرار داشت. بعد از ظهرا وقتی از جلوی تاون هال رد میشدی روی پله ها کلی آدم میدیدی که نشستن و عکس میگرن. یادمه یه مرد الکلی همیشه اونجا میشست و در حالیکه بطری مشروبشو سر میکشید به مردم یه لبخندی هم میزد، یه دفعه از یکی از بچه های ما یه سیگار گرفت و از اون به بعد هر وقت از اونجا رد میشدیم کلی برامون دست تکون میداد.

-          بارها، یکی از محبوبترین فضاهای من تو سیدنی بودن. بار آلمانیا که همیشه با بچه ها میرفتیمو یه آبجوی VB میزدیم یا بار وسترنی که نزدیک “Circular Quay” بود و یه دختر خوشگل و بانمک بارمنش بود، جزو پاتوقهای دائمی من بود. یه باری هم نزدیک محل کارم بود که بعضی بعد از ظهرا وقتی خسته از کار میزدم بیرون یه آبجوی تگری میگرفتم و نیم ساعتی پیاده تا ایستگاه اتوبوس میرفتم.

-          سواحل اقیانوس، در سیدنی جزو جذابیتهای طبیعیه شهر بحساب میاد و سواحل سیدنی که در کناراقیانوس آرام قرار گرفته با شنهای طلائی رنگش، تابستونا پاتوق موج سوارا، توریست ها و فرشته های خوش اندامه! ما هم چند باری با بچه ها رفتیم یکی از معروفترین سواحل بنام “Bondi Beach”! میدونین آرامشی که بعد از یک روز خوابیدن تو ساحل بدست میاوری کافیه تا یه هفته تمام با انرژی کار کنی! صحنه دختر پسرای جوونی که تخته موج سواریشون زیر بغلشونه و سوار اتوبوس میرن بسمت ساحل خیلی بچشم میخوره!

  ماجرای فراموش نشدنی دیگه مربوطه به کریسمس، یادمه با دو تا از دوستا رفتیم دارلینگ هاربر! همینطور که کنار هاربر قدم میزدیم از دور دو نفر رو دیدیم که احساس کردیم هموطنن! نزدیکتر که رفتیم دیدیم بله دارن فارسی صحبت میکنن! ناخودآگاه سلام کردیم! از بچه هائی بودن که قبلا تو ژاپن کار کرده بودن و بعدا از یه طریقی رسیده بودن استرالیا و پناهنده شده بودن! طفلک ها بچه های خوبی بودن ولی معلوم بود که شرایط جالبی ندارن! (همینجا شاید بد نباشه یه موضوعی رو بگم و اونهم راجع به هموطنای ایرانی بود که تو استرالیا دیدم و برداشت خودم از شرایطشون در این به اصطلاح کامیونیتی! بنظر من بر خلاف خیلی از کامیونیتیای خارجی مثل هندیا، چینیا یا لبنانیا که خیلی هوای همو دارن ایرانیا نه هیچ انسجامی دارن و نه حتی علاقه ای به ارتباط با هموطناشون! سیل مهاجرای ایرانی که بعد از انقلاب از ایران خارج شدن به استرالیا هم رسیدن و اگه بخوایم کلی بگیم بیشترین میزان این مهاجرین هموطنای مسیحی ما بودن! اگه از موج آخر مهاجرین ایرانی که در چند ساله اخیر به استرالیا سرازیر شدن و از نظر سطح تحصیلات و دانش خیلی بالا هستن بگذریم مهاجرین قدیمی تو جامعه استرالیا زیاد سرشناس نیستن و بقول یکی از دوستانی که بیست سالی در استرالیا زندگی کرده بود اصولا در استرالیا قحط الرجال ایرانی هست!) اونشب خیلی بهمون خوش گذشت! اصولا حول و هوش سال نو تو استرالیا که بر خلاف اکثر کشورها وسط تابستونه، حال و هوای خاصی تو شهر هست! یادمه صبح روز کریسمس رفته بودم لاندری لباسارو بشورم، وقتی داشتم بر میگشتم دیدم یه پاپا نوئل توپل موپل داره میاد! وقتی به من رسید با چنان صدای بلندی کریسمس مبارک گفت و با من دست داد که شکه شده بودم!

  از روزا و شبای دیگه ای که هیچوقت فراموش نمیکنم شب سال نو بود. قبلا از چند تا از دوستان ایرانی که چند سالی سیدنی بودن شنیده بودم که شب سال نو توی هاربر سیدنی قیامت میشه ولی تا با چشم خودم ندیده بودم باور نمیکردم اوزیا چطور تو این شب بقول خودمون میترکونن! بعد از ظهر سی و یکم دسامبر با سه تا از بچه ها رفیم داون تاون! خیابون اصلی داون تاون رو بسته بودن و اتوبوسا تا یه جائی میرفتن و بقیشو باید پیاده میرفتیم! از اتوبوس که پیاده شدیم سیل جمعیت رو میدیدیم که بسمت “Circular Quay” میرن! ما هم با جمعیت همراه شدیم! بعضیا هم میرفتن طرف دارلینگ هاربر ولی ما تصمیم گرفتیم بریم اپرا هاوس! ساعت حدودای پنج بعد از ظهر بود که رسیدیم جلوی اپرا هاوس! با وجود اینکه هنوز چند ساعتی به تحویل سال مونده بود جا واسه راه رفتن نبود. همه رو زمین نشسته بودن و میخواستن بزرگترین آتیش بازی دنیا رو که قرار بود روی هاربر بریج و بر فراز خلیج انجام بشه تماشا کنن! توریست ها هم که غوغا میکردن! ما هم رفتیم و درست جلوی اپرا هاوس و رو به هاربر بریج یه جا نشستیم! یه خانوم سیاه پوست با دو تا بچه توپل و بانمکش هم از آفریقای جنوبی اومده بودن تا جزو اولین کسائی باشن که به سال نو خوشامد میگن! همینطور که اونجا نشسته بودیم متوجه تعداد زیاد ایرانیائی شدیم که تو اطراف ما نشستن! راستش رفتارهای ایرانیا اونشب بخصوص با هموطناشون واقعا خجالت آور بود! البته نه همشون ولی خوب بودن هموطنائیکه توی جامعه ای آزاد و مترقی مثل استرالیا هنوز درگیر مشکلات و کمبودهای ناشی از زندگی در محدودیت بودن! هر لحظه شلوغتر میشد و واقعا دیگه جا واسه سوزن انداختن نبود! جامعه سیدنی که به درستی مولتی کالچرال نامیده میشه رو اونشب میشد دید! از هر رنگ و نژادی اونجا بودن! هوا که تاریک شد نور پردازی روی هاربر بریج که برای آتیش بازی آماده شده بود و رفت و آمد ماشینها روش متوقف بود، نظرها رو به خودش جلب کرد. ما مشغول صحبت بودیم و میدونستیم سال تحویل راس ساعت 12 شب خواهد بود که یهو راس ساعت نه دیدیم هاربر بریج غرق نور و آتیش بازی شد! تعجب کرده بودیم چون اصلا انتظارشو نداشتیم! وقتی از کسائیکه اونجا بودن پرسیدیم گفتن این آتیش بازی بخاطر بچه هاست که نمیتونن تا ساعت 12 منتظر بشن و باید زودتر برن! آتیش بازی بچه ها خیلی طولانی نبود! نمیدونین آتیش بازی و انعکاسش تو آب خلیج چقدر زیبا بود! این آتیش بازی که تموم شد تعداد آدما یکم کمتر شد ولی باز رفته رفته آدمای جدید همه جا رو پر کردن! خلاصه ساعت به دوازده نزدیک شد و از پنج دقیقه مونده به نیمه شب شمارش معکوس روی پایه پل به نمایش در اومد! همه به پل نگاه میکردن که قراره تا چند ثانیه دیگه غرق نور و آتیش بشه! 10. 9. 8. ... 3. 2. 1 و سال نو مبارک! بزرگترین آتیش بازی جهان روی هاربر بریج شروع شد! آتیش بازی که چه عرض کنم! رقص آتش! بعد ها شنیدم که برای این آتیش بازی یه سال تمام تمرین و برنامه ریزی کرده بودن! رقص نورها و رنگها که با انعکاس تو خلیج چند برابر زیبا میشد آدمو واقعا مست میکرد! باور کردنی نبود! همه غرق خوشحالی بودن! چهره دختر پسرائی که در نهایت آزادی همدیگه رو تو آغوش گرقتن و شادیشونو با هم تقسیم میکنن چقدر زیبا بود! همونجا یاد جوونای خودمون می افتادم که چه شرایطی تو سرزمینشون دارن! آتیش بازی نیم ساعتی ادامه داشت و بعد جمعیتی که به قولی تا یک میلیون نفر بودن سرازیر شدن تو شهر! خیلی جاها جوونا کپه کپه جمع شده بودن و میرقصیدن! آدمائی رو میدیدی که همینطور که از کنارت رد میشن با شادی سال نو رو بهت تبریک میگن! دیسکوها از جمعیت پر بودن! میدونین اونشب به چشم دیدم چطور یه میلیون آدم خوشحالن و در کمال تمدن از زندگیشون لذت میبرن! تا ساعتای 3 صبح داون تاون بودیم و در حالی که هنوز جشن و شادی ادامه داشت رفتیم بسمت تاون هال که باید از اونجا سوار اتوبوس میشدیم و میرفتیم خونه! اتوبوسها بدون تاخیر وارد ایستگاه میشدن و خیلی زود پر میشدن و حرکت میکردن! نظم و ترتیب و برنامه ریزی در نهایت خودش بود! ما هم سوار شدیم و حدودای ساعت 3.30 صبح رسیدیم خونه! اونشب یکی از خاطره انگیزترین شبهای زندگی من  بود! اونشب علاوه بر اینکه بزرگترین آتیش بازی جهان رو تماشا کردم شاهد نمایش کاملی از صلح، تمدن، دموکراسی و فرهنگ بودم!

  اولین شبی هم که با بچه ها رفتیم نایت کلاب جزو تجربیات و خاطرات فراموش نشدنی منه! یه بعد از ظهر شنبه مهدی که ماشین داشت اومد دنبال ما و چهار نفری رفتیم شهر! (شاید تعجب کنین ولی وقتی تو سیدنی میگی شهر یا City منظور همون داون تاون و شهر اصلی سیدنیه) تصمیم گرفتیم بریم نایت کلاب! به چند تا نایت کلاب سر زدیم تا بالاخره تصمیم گرفتیم بریم تو یکیشون! مهدی که باید رانندگی میکرد با ما نیومد و تو ماشین موند! همین که میخواستیم وارد نایت کلاب بشیم یه چینی گنده گیر داد که کارت شناسائی نشون بدین! میخواست چک کنه ببینه 18 سالمون هست یا نه! هیچکدوممون کارت شناسائی نداشتیم! خلاصه با هزار گرفتاری کوتاه اومد و ما رفتیم تو! خوشبختانه اونشب یکی از دی جی های معروف سیدنی هم تو اون نایت کلاب برنامه داشت! زیر نایت کلاب یه بار هم بود که خیلی از بار خود نایت کلاب ارزونتر بود! چند دقیقه ای بالا بودیمو تصمیم گرفتیم بریم پائین تو بار و یه فازی بگیریم برگردیم! یادش بخیر عجب شبی بود! تا ساعت دو صبح رقصیدیم و ترکوندیم! راستش بعد از استرالیا چندین بار تو چند جای دیگه رفتم نایت کلاب ولی هیچکدومشون اون انرژی رو نداشتن! میدونین تو کشورای شرقی و جاهائی که ادای غربیارو در میارن اینجور جاها مثل یه وصله نچسب به فرهنگ بومی اونجاها میمونه و اصلا حال و هوای کشورائی رو که این فضاها از فرهنگ اجتماعیشون بر اومده رو نداره! حسی که اون شب تو نایت کلاب سیدنی داشتم حس یه آدم قرن بیست و یکمی تو یه کشور جهان اول بود که داره از زندگیش لذت میبره و این با ادا در آوردن تو کشورهائی با فرهنگ جهان سومی خیلی فرق میکنه!

  کار کردن تو استرالیا برای منی که یه سال هم سابقه کار حرفه ای نداشتم داستانی بود! خوب با اون ویزائی که ما داشتیم کار دائمی و پرمننت زیاد ممکن نبود و باید بقول معروف دنبال کار کژوال میگشتی! من نصف مدتی رو که تو استرالیا بودم تو یه بیزنس ایرانی کار کردم و میشه گفت هزینه های زندگیمو در آوردم! هر روز ساعت 8.30 میرفتم سر کار و 4.30 بر میگشتم خونه! تو این دوره کار کردن اتفاقات و ماجراهای مختلفی برام پیش اومد که یکی از جالبتریناشو براتون تعریف میکنم! داستان از این قرار بود که من در طول هفته از دوشنبه تا جمعه میرفتم سر کار و شنبه و یکشنبه رو تعطیل بودم! هر روز ساعت 7.30 از خونه در میومدم و با دو تا اتوبوس میرسیدم به محل کارم! موقع برگشتن هم باز با همون دوتا اتوبوس برمیگشتم خونه! یه هفته رئیسمون خواست که شنبه روهم بریم سر کار! صبح طبق معمول بدون مشکل رفتم شرکت! بعد از ظهر بازم مثل هر روز از کار در اومدم و سوار اتوبوس اول شدم و تا محلی بنام "چتسوود" که باید اتوبوسم رو عوض میکردم رفتم! وقتی وارد ایستگاهی که همیشه از اونجا سوار اتوبوس میشدم، شدم برخلاف همیشه دیدم کسی تو ایستگاه نیست! بخودم گفتم خوب امروز شنبست و آدم کمه! یه ربعی رو نیمکت ایستگاه نشستم و دیدم نخیر نه از اتوبوس خبری هست نه از مسافرا! بلند شدم رفتم و تایم تیبل ایستگاه رو که ساعت ورود اتوبوسها رو با اختلاف یکی دو دقیقه روش نوشته بود نگاه کردم دیدم ای بابا! روزای شنبه آخرین سرویس ساعت 3.30 هست و دیگه هیچ اتوبوسی از این ایستگاه رد نمیشه! تو "چتسوود" یه ایستگاه مترو هم بود ولی مشکل اینجا بود که مترو تو "تاپ راید" ایستگاه نداشت و اگه با مترو میرفتم باید نیم ساعتی از "وست راید" تا خونه رو پیاده میرفتم! به خودم گفتم هوا که خوبه راه رو هم که میشناسم فوقش یه ساعت پیاده راهه! رفتم از یه بار محلی یه آبجوی "جک دنیلز" تگری گرفتم و پیاده راه افتادم بسمت خونه! یه خیابون سرازیر بود که اتوبوس همیشه از اونجا میرفت تا میرسید به "لین کوو رود" و از اونجا دو کیلومتری تا خونه راه بود. اشتباه من این بود که چون اون خیابون سرازیر یکم دور بود تصمیم گرفتم از یه خیابون موازی برم! غافل از اینکه تو سیدنی بخاطر شرایط جغرافیائی شهر که روی دریا و تپه قرار گرفته، شبکه خیابونا به هیچ وجه شطرنجی نیست و به عبارت دیگه خیابونای موازی وجود ندارن! یه ربعی تو خیابون سرازیری رفته بودم که دیدم خیابون داره بسمت راست میپیچه و این یعنی دور شدن از خونه ولی راستش چون خیابون سرازیر بود کلی راه هم اومده بودم تنبلی کردم برگردم و از خیابون همیشگی برم! هر چی جلوتر رفتم خیابون بیشتر به راست متمایل شد! یه ساعتی رفته بودم و اصلا نمیدونستم کجا هستم! راه برگشت هم نداشتم! کم کم وارد یه جنگل شدم. وقتی میگم جنگل یعنی واقعا جنگل! صدای پرنده های عجیب غریب استرالیائی! هیچ خونه ای نبود و هر دو دقیقه یه بار یه ماشین هم میومد و رد میشد. هوا هم داشت کم کم تاریک میشد! حتی یه نفر نبود که بپرسم مسیرم درسته یا نه! بعد از یه ساعت پیاده تو تاریکی تو جنگل رسیدم به یه پمپ بنزین! از کارگر پمپ بنزین مسیرم رو پرسیدم! گفت این خیابون رو ادامه بده میرسی به یه پل، از زیر پل اگه بری میرسی به "لین کوو رود"! از پمپ بنزین تا پل هم حدود 45 دقیقه پیاده رفتم! خلاصه تا رسیدم خونه ساعت حدود 11 شده بود و من شش ساعت پیاده راه رفته بودم!

  موضوع دیگه ای که دوست دارم حتما ازش یاد کنم داستان همسایه ایرانی ما تو سیدنیه! قصه اینجوری بود که بچه هائی که از طریق کاریابی رفته بودیم سیدنی ده نفری میشدیم! من به اتفاق سه تا دیگه از بچه ها با هم بودیم، بقیه هم با هم یه خونه بزرگ ویلائی تو منطقه “Carlingford” گرفته بودن! هفته ای یکی دو بار همه جمع میشدیم و همدیگه رو میدیدیم! بعد از حدود دو ماه دوتا از بچه ها تصمیم گرفتن برن "بریزبن" و "پرت"، خلاصه به پیشنهاد دوستان تصمیم گرفتم برم و با چهار تا از بچه ها تو "کارلینگ فورد" زندگی کنم! بالاخره یه روز طبق معمول مهدی اومد و وسایلمو بردیم خونه جدید!

 فردا صبحش همه بچه ها رفتن سر کار و من تنها خونه موندم! حدودای ظهر در زدن، درو که باز کردم یه آقای محترم به فارسی باهام سلام احوال پرسی کرد! لهجش به ایرانیائی میخورد که فارسی رو تو خارج یاد گرفتن! راستش من قبلا این آقا رو تو اون محله دیده بودم ولی همیشه فکر میکردم یه اوزیه اصله! میدونین سرشو از ته میتراشید و همیشه با شلوارک با گلهای جلوی خونش سرگرم بود! بعد از سلام و احوالپرسی گفت من فرداد همسایتون هستم و بقیه بچه ها منو میشناسن! گفتم خوشبختم! گفت شما جدیدین؟ گفتم بله! گفت کار خاصی نداشتم فقط یکم آشپزی کرده بودم که خواستم شما هم بچشین! اینو گفت و یه قابلمه بزرگ رو داد دستم! من که شوکه شده بودم نمیدونستم چی باید بگم! گفتم بفرمائین تو! گفت نه کار دارم باید برم! خلاصه کلی تشکر کردم و اومدم تو! در قابلمه رو باز کردم دیدم به به! آش رشتس! باورتون نمیشه اگه اونروز منو به مهمونی شام کاخ سفید هم دعوت میکردن اینقدر خوشحال نمیشدم! بالاخره بعد از دو ماه یه آش رشته حسابی میخوردم! اونروز تا بعد از ظهر همش تو فکر لطفی بودم که همسایه مهربونمون کرده بود! بعد از ظهر که بچه ها اومدن داستان رو براشون تعریف کردم! گفتن آره فرداد همیشه از این زحمت ها میکشه! می گقتن یه روز که تولد پسر فرداد بود و توی حیاط خونش بساط باربکیو این حرفا به پا بود، ما که همسایه دیوار به دیوار بودیم یهو با شنیدن صدای آهنگ اندی شوکه شدیم! باورمون نمیشد که دو ماهه تو این خونه زندگی میکنیم و نمیدونیم همسایمون ایرانیه! میگقتن فردا شبش ما هم صدای آهنگ داریوش رو بلند کردیم تا به روش شبهه سرخپوستی علامت بفرستیم! خلاصه فردا صبحش فرداد با قیافه خندون اومد و خودشو معرفی کرد و از اونروز همیشه بهمون سر میزنه! فرداد که یه مرد تقریبا چهل ساله بود حدودا سی سال پیش از ایران خارج شده بود و بعد از کلی زندگی اینور و اونور دنیا بیست سال بود که تو استرالیا زندگی میکرد! خودش و خانومش هر دو متخصص اتاق بیهوشی بودن و بهمراه دختر و پسرشون چند سالی بود که تو این خونه زندگی میکردن! معمولا روزا خانومش سر کار بود و فرداد با بچه ها بود و شبها بر عکس! بچه ها بخصوص پسرش اصلا فارسی بلد نبودن و فقط انگلیسی حرف میزدن و این موضوع همیشه من و بقیه بچه ها رو که معمولا هفته ای یه بار خونشون میرفتیم غمگین میکرد! البته بچه های خیلی خوبی بودن ولی وقتی بچه هائی رو میبینی که کلا ارتباطشون با فرهنگ پدریشون قطع شده دلت میگیره! راستش شاید تعجب هم نداشت آخه خود فرداد هم همچین پرفکت فارسی حرف نمیزد! میدونین تو وجود فرداد حس عجیبی میدیم! مثل کودکی که مادرش رو از دست داده باشه و همیشه کمبودی رو حس کنه فرداد هم انگار هنوز احساس کمبود وطن میکرد! بیشتر بعد از ظهرا میومد خونه ما و یکی دو ساعتی حرف میزدیم و اون که هر روز سریالهای مهران مدیری و این چیزا رو میدید سعی میکرد خودشو به ماها نزدیک کنه و دائم از تیکه های مهران مدیری استفاده میکرد هرچند شاید خودشم حیلی معنی این اصطلاحات رو نمیدونست! یادمه وقتی میرفتی خونشون خودشو خانومش انقدر بهت لطف میکردن که خجالت میکشیدی! راستی فرداد عاشق گربه ها بود و چند تا پرشین کت با نمک تو خونش داشت! امیدوارم هرجا که هست همیشه شاد و تندرست باشه!

  زندگی تو خونه جدید با بچه ها، همراه با راحتی که با خودش برام آورد مشکلات زیادی هم بهمراه داشت! مهمترین مشکلی که تو این خونه وجود داشت هم خونه ها بودن! موضوع این بود که برخلاف خونه قبلی که بیشتر بچه ها در فکر پیشرفت و بهتر کردن شرایط تو جامعه جدید بودن اینجا همه دوستان که بطور متوسط پنج سال از من بزرگتر بودن تو فکر برگشتن بودن و این موضوع وقتی بصورت بحث غالب و به شکل یه امر تکراری در میومد خیلی خسته کننده میشد و شاید بشه گفت مثل یه سم بود که بطور مرتب وارد مغز آدم میشد.

  تو خونه جدید یکی از مشکلات مسئله حمل و تقل بود! تو "کارلینگ فورد" بر خلاف "راید" دسترسی به سیستم حمل و نقل عمومی خیلی سخت بود! اصولا اصلا اتوبوسی به سیتی وجود نداشت و از خونه ما هم تا ایستگاه قطار تو "کارلینگ فورد کورت" نیم ساعتی پیاده راه بود! نیم ساعتی که بعضی وقتها تو هوای گرم و شرجی تابستون سیدنی تبدیل به یه ماراتون نفسگیر میشد! اصولا تو شهر بزرگی مثل سیدنی مساله حمل و نقل مساله خیلی مهمیه و اگه وقتی میخواین خونه بگیرین این موضوع رو در نظر نگیرین از نظر اقتصادی و غیره خیلی به ضررتون میشه! سیستم های حمل و نقل عمومی تو سیدنی رو کلا میشه به پنج دسته تقسیم کرد!

-                قطار شهری که یه شبکه منظمه و تقریبا تمام شهر و حومه رو در بر میگیره! سیستم قطار شهری که به غیر از داون تاون در روی زمین حرکت میکنه شاید مقرون به صرفه ترین سیستم حمل و نقل تو سیدنی باشه! قطارها که که دوطبقه هستن کاملا مدرن و مجهز به سیستم تهویه کامل هستن که این موضوع بخصوص تو تابستونای داغ و شرجی سیدنی خیلی اهمیت پیدا میکنه.

-                اتوبوس تو سیدنی واقعا کار میکنه! به کمک برنامه ریزی دقیق این سیستم تونسته تو خیلی از زمینه ها با قطار شهری رقابت کنه و حتی از اون هم پیشی بگیره! اتوبوسهای مدرن و مجهز به سیستم های تهویه تو گرمای تابستون جلوی ایستگاه وای میستن و راننده به کمک سیستم بادی فنرها، اتوبوس رو جلوی پای مسافر پیر پائین میاره! انواع و اقسام کارتهای بلیط با تعریفهای مختلف وجود داره که با توجه به تعداد ایستگاههائی که سفر میکنین و میزان استفادتون در طول ماه میتونین بخرین!

 

-                تاکسی مثل خیلی از کشورها برای استفاده روزمره عموم رایج نیست ولی با وجود این تو بعضی مواقع بهترین امکان هست! وقتی سوار تاکسی هستین ممکنه که پول زیادی بپردازین ولی خیالتون راحته که راننده مثلا چون خارجی هستین سرتون کلاه نمیزاره!

-                فری یا همون کشتیهای مسافری، سیستم زیاد رایجی برای جابجائی به حساب نمیاد و بیشتر بدرد توریستها میخوره ولی با این وجود میشه از فری هم که در چند نقطه از شهری که روی آب و خشکی ساخته شده ایستگاه داره استفاده کرد.

-                مونو ریل یا همون قطار هوائی سیستم لوکس و گرونیه که میشه گفت نود در صد مسافراش توریستهائی هستن که میخوان داون تاون رو از بالا هم ببینن! مسیر حرکت مونو ریل سیدنی که جزو نمونه های موفق دنیاست از جاهای دیدنی مثل دارلینگ هاربر میگذره! وقتی تو خیابون پشتی هاید پارک قدم میزنی مونو ریل رو میبینی که وارد یه تونل تو کنج یه ساختمون میشه که در واقع ایستگاهش به حساب میاد.

  راستی اگه اهل کتاب و کتابخونه باشین سیدنی جای شماست. سیستم پیشرفته و کارآمدی که تو سیدنی وجود داره شاید به جرات جزو پیشرفته ترین ها تو دنیا باشه. وقتی تو کتابخونه محلتون عضو میشین در واقع دسترسی دارین به آرشیو تمام کتابخونه های سیدنی، نه! شاید کل نیو ساوت ولز، نه نه! کل قاره استرالیا، نه! ببخشید فکر کنم کل کتابخونه های معتبر دنیای متمدن! یادمه همون روزای اولی که رسیده بودم سیدنی تو کتابخونه عضو شدم. نه هزینه ای داشت و نه برو و بیائی! یه مدرک که هویتتون رو تائید کنه بهمراه مدرکی که نشون دهنده محل زندگیتون باشه کافیه! بعد از اون، کتابخونه شد پاتوقی برای روزنامه خوندن! کتاب گرفتن و دیدار با دوستان! تا یادم نرفته بگم شما بعنوان عضو کتابخونه میتونستین روزانه یه ساعت رایگان از اینترنت هم استفاده کنین ولی اگه میخواستین ایمیل چک کنین باید یه هزینه کمی میپرداختین! وقتی هم از کتابخونه میزدی بیرون از خیابون رد میشدی و مستقیم وارد فضائی گرم و دوست داشتنی با منظره ای آشنا روی سر درش میشدی و با یه هموطن مسیحی عزیز که صاحب فروشگاه "شهیاد" بود سلامی میکردی  و انگار غبار دلتنگی وطنش رو که سالها ندیده بود با یه احوالپرسی گرم میتکوندی!

  همون ماه اول اقامت تو سیدنی با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم گواهینامه رانندگی "نیو ساوت ولز" رو بگیریم! بیشتر از رانندگی کردن بهش بعنوان یه کارت شناسائی معتبر نیاز داشتیم! یه روز رفتیم و از مرکز پلیس راهنمائی محلمون (RTA) اطلاعات لازم رو گرفتیم و برای امتحان آئین نامه (Knowledge) ثبت نام کردیم. یه کتاب آئین نامه هم از کتابخونه گرفتیم و شروع کردیم به خوندن. مطالب آئین نامه تقریبا مثل ایران بود فقط علامئاش یکم بیشتر بود. در ضمن تصمیم گرفتیم چون تا اون موقع از سمت چپ خیابون رانندگی نکرده بودیم چند جلسه ای با یه مربی رانندگی تمرین کنیم. دنبال یه مربی رانندگی بودیم که یه روز تو یه روزنامه فارسی که بصورت رایگان تو فروشگاهای ایرانی سیدنی پخش میشد آگهی یه مربی رانندگی ایرانی رو دیدیم! زنگ زدیم باهاش قرار گذاشتیم که از فرداش تمرین رو شروع کنیم! این مربی رانندگی که متاسفانه اسمشونو فراموش کردم هم باز از هموطنای مسیحی بودن که سالها تو آلمان زندگی کرده بودن و ده سالی میشد اومده بودن استرالیا! انسان خوب و وقت شناسی بودن! در ضمن ایشون بعنوان کار دوم شبها تو رستوران های ایرانی آواز میخوند و و


مطالب مشابه :


لاله‌زار، گورستان بزرگ سینمای ایران

روز اول فروردین با قطار عادی سینمای مشهد، سالنی اتوبوسی كه قرار بود ساعتی




زندگی کوتاه و شیرین من در سرزمین کانگوروها! (زندگی خوب و بدش بکام ما شد ...)

تو طبقه اول سالنی روزای شنبه آخرین سرویس ساعت 3.30 هست و دیگه هیچ اتوبوسی سیستم قطار




همه چیز درباره نمایشگاه کتاب - 8

اطلاع‌رسانی نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران از 16 ایستگاه سالنی قطار از ایستگاه




انتخاب

ناگهان خود را در سالنی نسبتا بزرگ یافتم که تعدادی از علمای » در کوپه قطار » بحث اتوبوسی




برچسب :