رمان زیر باران ادامه فصل 4

//www.bargozideha.com/static/portal/22/223179-173186.png

رمان :زير بارون

نوشته:گلشن

فصل : 4

........................................................................................

از دوطرف باز کردم سرمو به سمت اسمون گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و از ته دل با خوشحالی گفتم :خدایا شکرت..........بلند تر گفتم :خدایا شکرت .......اشتباه فکر میکردم اون منو فراموش کرده ....اونی که فراموش کرده بود من بودم .....وقتی صداش کردم ، وقتی کمک خواستم جوابمو دادو مهنازو برام فرستاد........امسالم دیگه داره تموم میشه ،دوهفته دیگه تا عید مونده قراره توی این هفته مراسم خواستگاری انجام بشه و اگر خدا بخواد توی همین عیدی بریم کرمان مراسم عروسی رو هم بگیرند چون تقریباهمه اقوام دو طرف در کرمان زندگی میکنند !!!************همگی توی سالن فرودگاه ایستادیم و منتظریم تا شایسته جون و عمو سعید ( مادرو پدرمحمود ) از راه برسن ... بیقراری رو توی صورت محمود میتونم ببینم ،چهار سال از زمانی که همدیگرو دیده بودن میگذشت ، حقم داشت اینقدر ذوق زده باشه !!!مهناز _ محمود !!!! مامان بابا اومدن !!به سمت جایی که مهناز اشاره میکرد نگاه کردم شایسته جون مثل همیشه حسابی به خودش رسیده بود ماشاالله عین قالی کرمون میموند هر چی سنش بالا تر میرفت بهتر هم میشد ....محمود با قدمهایی بلند خودشو به مامانش رسوند اونو محکم بغل کرد ..و عمو سعید لبخند به لب پسرشو نگاه میکرد .مثل همیشه بود ولی موهای سرش سفید تر شده بودند و لبخندش همون لبخند ارامش بخش همیشگی بود...حالا که میدیدمش میفهمیدم چقدر دلتنگش شده بودم..همه دورشان حلقه زده بودند و با هم احوالپرسی و روبوسی میکردند و من با فاصله ای پشت سرشان بودم .سعید _ کوش!!!! سوگلی مو نمیبینم ؟شایسته _ لابد افتخار ندادن !!!_ وای خدا................ هنوز نیومده شروع کرد .........مهناز و زدم کنار : اگه مهنازو محمود مهلت بدن منم این پشتم ..... سلام!!!!شایسته _ سلام عزیزم ..... خوبی ؟وهمدیگرو بوسیدیم از اون بوسهای لوسی که فقط هوا رو میبوسن نه صورت همو !!!و عمو سعید منو محکم توی اغوشش گرفت اغوشی که بوی پدر و احساس امنیت اونو داشت و دل کندن ازش سخت!!! پیشونی مو بوسید و گفت : خوبی عمو جون_ خوبم شما رو که دیدم خوبتر شدم..سعید _ قربون دختر گلم !! نمیدونی چقدر دلتنگت بودم ...مهناز _ ای بابا یکی منو تحویل بگیره من دارم از حسودی می ترکممشتی به بازوم زد و گفت : برو اونطرف ور پریده بابامو پس بده ...بازوی عمو رو محکم تر گرفتم : نمی خوام مال خودمه برو اونطرف!!! تو فقط چند ماه ندیدیشون ولی من چند ساله !!!سعید _ تو رو دیگه نامزدت باید تحویل بگیره.....من پیر مردو میخوای چکار....عمو سعید رو به سپهر گفت: این چند سال خانوم هرچی خواستگار داشت بدون اینکه روشون فکر بکنه ردشون کرد تا میگفتیم چرا : میگفت اه اه اه نگین بدم میاد من اصلا دوست ندارم ازدواج کنم ..... ماهم از خیرش گذشته بودیم گفتیم خوب دیگه لابد واقعا نمیخواد ازدواج کنه !!!! نگو که گلوش یه جای دیگه گیر بود ما خبر نداشتیم ...سپهر و مهناز خجولانه و لبخند به لب سرشونو پائین انداختند ....گفتم: وای خدا !!!!.... نمردیمو خجالت این دو تا رو هم دیدیم ........همه زدن زیر خنده چون واقعا چیز عجیبی بود......اتاق مهنازو واسه عمو سعید و شایسته جون اماده کردیم و وسائل مهناز هم به اتاق من انتقال دادیم ..وقتی به خونه رسیدیم و سایسته جون فهمید که قراره محمودتوی کتای خونه بخوابه، ناراحت مدام به مهناز غر میزد خوب بیا توی اتاق ما .. حالا چند شب رو زمین بخوابی نمیمیری که!!! بذار اون زن شوهر هم سر جاشون بخوابن ..مهناز _ اینهمه کنار هم خوابیدن، بسشونه!!!! حالا سوگل مال منه میخوام این چند روز اخر باهم باشیم ...شایسته _ گفتم نه !!! بچم باید رو مبل تو کتابخونه بخوابه ؟( اخی چه بچه ای نازیییی............ خر چه اس به جای بچه )_ اشکال نداره شایسته جون خودمون خواستیمشایسته _ معلومه تو که جات خوبه محمود بیچاره باید رو مبل بخوابه .._ خودش نمیاد توی اتاق یه مبل تختخوابشو داریم..محمود که تا اون لحظه ساکت بود گفت : مامان جان تورو خدا کاسه کوزمونو بهم نریز دلمو صابون زده بودم این چند شب یه خواب راحت میکنم اون وقت شما میگی برم تو اتاق پیش ایناشایسته مشوکانه به من و محمود نگاه کرد :چرا ؟!! خبری شده و ما بیخبریم !!منو مهناز میخکوب به دهن محمود خیره شدیم ببینیم چی می خواد بگه.فکر کردم نکنه میخواد راجع به مشکلاتمون بگه ؟ ولی چه وقتشه اینها هم که تازه رسیدن .....محمود _ شما که این دوتا رو میشناسید سرسام گرفتم بس که این دوتا شب تا صبح هی با هم پچ پچ کردن و خندیدن ....بذارید این چند شب تا دلشون میخواد حرف بزنن ببینیم این حرفها تموم میشه اخرش یا نه !!!میدونستم این دروغ برای این گفته که شبها راحت جیم بزنه بره پیش عیال جونش!! به هر حال که به نفع ما تموم شد .موقتن بیخیال خونه امیر علی شدم خریدهای خونه همه شده بود فقط مونده بود چیدمان که باید چند تا کارگر میگرفتم و4_3 روزه تمومش میکردم . گذاشتمش تا بعد از مراسم خواستگاری مهناز ... شایسته جون اخلاق خواصی داشت خیلی خوب بود ولی تا زمانی که جلوش مواظب حرف زدن و یا رفتارمون بودیم چون سریعا بد برداشت میکرد که فلا نی با این کارش میخواست منو تحقیر کنه.....فلانی بدستی این حرفو زد تا منو ضایع کنه .....از این حرفهای صد من یه غاز....منم بهتر دیدم این چند روز در کنارشون باشم تا اعصاب خودم راحت باشه و مدام بهم گیر نده و تیکه نندازه.******خانواده سپهر هم از کرمان امده بودند و امشب قرار بود برای مراسم خاستگاری به اینجا بیان مهناز که روی ابرها سیر میکرد چقدر خوشحال بودم وقتی میدیدم او شاد است و به عشقش رسیده و خوشحال تر بودم که حرف مهنازو گوش داده بودم و اقدام برای طلاق نکرده بودم چون مطمئنا پشیمون میشدم از اینکه این لحظات به یاد ماندنی را در کنار 2 تا از عزیز ترین کسانم نبودم .با صدای زنگ ایفون مهناز از جا پرید دستی به موهای اطو شده اش کشیدو گفت :سوگل من خوبم ؟!! ارایشم پاک نشده ؟ موهام بهم نریخته ؟با عشق نگاهش کردم : نه عزیزم همه چیز سر جاشه ....مهناز _ کاش اون پیراهن صورتیمو پوشیده بودم .نه ؟؟دستشو گرفتم سرد بودن پرسیدم چرا یخ کردی ؟مهناز _ سوگل باورم نمیشه بعد از 15 سال دارم به ارزوم میرسم ..._ میدونم عزیزم بالاخره وقتش رسید حالا بیا باهم بریم استقبال مهمونها .... دلم واسه خاله شیرین خیلی تنگ شده خدا کنه خیلی فرق نکرده باشه.....مهناز _اوهوم . وای چه مادر شو هر خوبی نصیبم شد بترکه چشم حسود ._ مادر شوهر منم خوبه ..مهناز _ اره .... تو راست میگی .خدا از دلت خبر داره ..خاله شیرین بهمراه سپهر ،شهرزاد خانوم( مامان خاله شیرین ) اقای بهزادی و نازنین خانوم ( عمو و زن عموی سپهر) از در وارد شدندخاله شیرین را در اغوشم گرفتم و اورا میبوئیدم بوی عطر همیشه گیش را می داد و مرا به گذشته ای دلپذیر میبرد خاله دستش را روی گونه ام گذاشت و گفت : خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت ._ منم همینجور ... خیلی دل تنگتون بودم .شیرین _ واسه همین رفتی و یادی از ما نکردی ؟_ من شرمندتون هستم بخدا ....هر چی بگید حق دارید ....شیرین _ دشمنت شرمنده باشه ..من گله ای ندارم ._ مثل همیشه خوبید .... بفرمائید حالا من سرپا نگهتون داشتم ...با همه احوالپرسی کردیم ورسید نوبت سپهرکه اخرین نفر وارد خونه شد.با کت شلوار سورمه ای پیراهن سفید و کراوات سورمه ای سفید واقعا جذاب شده بود ، سبد گل بسیار زیبایی در دستا نش داشت نگاهش که بهم افتاد لبخند عمیقی نثارش کردم لبخند بی رمق بهم زد نگرانی رو از توی چشمانش میخواندم ...._ سلام اقا دوماد خوش امدید ....سپهر _ جان سپهر یه امروز سر بسر من نزار ..._ وا من که چیز ی نگفتم ...سپهر _ ولی اون چشمای شیطونت میگه منتظر فرصتی ...._ خیله خب بابا برو اون مهناز بدبخت زیر پاش علف سبز شد ..جفتشون عاشقانه توی چشمهای هم خیره شده بودند و لبخند میزند ... از کنارشون رد شدم که برم توی مهمان خانه گفتم : هی!!!! بسوزه پدر عاشقی .جفتشون خندیدن...سپهر گلها رو به سمت مهناز گرفت : قابل یکی یکدونمو رو نداره ....مهناز _ خودت گل بودی ....( واه..واه پدر سوخته ها چه دل و قلوه ای میدن )همگی نشستیم و پوران طبق معمول برای پذیرایی وارد صحنه شد ..صحبت ها ی همه از دل تنگی و تعریف خاطرات بود منم که فراری از خاطرات قدیم برای اینکه توی همشون پدر و مادرم هم بودند ، برای اینکه حواسم از صحبت های جمع پرت بشه بطور نامحسوس این دوتا قمریه عاشق و زیر نظرگرفتم ..خندم گرفته بود این دوتا نه خجالتی نه شرمی نه حیایی هیچی بابا این مهناز ورپریده واسه دل خوشی ما یه بار هم خجالت نکشید ...من که روز خاستگاریم از شدت شرم دلم میخواست زمین دهن باز کنه من برم توش حالا این دوتا با نگاهشون همدیگرو داشتن درسته قورت میدادن .....یکدفعه با صدای شهرزاد خانوم جمع ساکت شد ......شهرزاد _ خوب حالا از این حرفها بگذریم میدونم دل تو دل این دو تا جوون نیست .میرم سر اصل مطلب ..هم ما مهناز جون و به خوبی میشناسیم هم شما سپهر ما رو میمونه همون مهریه و شیر بها که دیگه هر چی شما بفرمائید .سعید _ همون طور که میدونید ما رسم نداریم شیر بها رو بگیریم ... مهریه هم کی داده کی گرفته .شیرین _ نه دیگه مهریه چیزیه که باید باشه ....سعید _ چی بگم ..شهرزاد _ من میگم اگه اجازه بدید برن اخرین حرفهاشونو بزنن.و خودشون چک و چونه هاشون واسه مهریه بزنن به توافق برسن .هنوز حرف شهرزاد خانوم تموم نشده بود سپهر و مهناز مثل فنر از جا بلند شدند که باعث شد همه بخندند ..دیگه همه جریان عشق این دو تا میدونستن واسه همین کسی چیزی نگفت ..سپهر _پس با اجازه ...شهرزاد خانوم با خنده گفت بسوزه پدر عاشقی این پسره نذاشت لااقل حرف از دهن من بیرون بیاد ..قیافه شایسته جون دیدنی بود کارد میزدی خونش در نمیومد میدونم سر مهریه حرس میخورد موقع عروسی من بود میگفت مهریه کی داده کی گرفته 5 سکه مهرم کردن دیگه عمو سعید گوش به حرف شایسته جون نداد این خونه رو و یه تیکه زمین در کوهپایه کرمان که منطقه خوش اب و هوایست به نامم کرد و وقتی که حرف عروسی مهناز بود میگفت دخترمو که از سر راه نیووردم مهریش باید سکه به اندازه سال تولدش باشه ..خونه به نامش باشه ووووووواز این حرفهاش خندم میگرفت ...یعنی من سر راهی بودم که مهریم کم بود .... یعنی هر کی مهریش بیشتر باشه خوشبخت تره؟؟یعنی اگه من مهریم زیاد بود الان خوشبخت بودم ؟؟!! شاید !!! شاید عقل من ناقصه که نمیفهمم .....حوصلم حسابی سر رفت داشتم از فضولی میترکیدم ببینم این دوتا چکار میکنن ...هر چی به اون کودک درون فضول گفتم بچه بشین سر جات این فضولی ها به تو نیومده هی حواسشو پرت کردم و سر گرمش کردم دیدم نخیر !!!! حرف ادم تو گوشش نمیره ... بالاخره از جام بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم به خودم گفتم یه نگاه کوچولو که ضرر نداره اروم پرده رو زدم کنار تا ببینم این دوتا چکار میکنن .وای خدا چه صحنه رمانتیکییییییییییی ای جاننننننننننن .....یکدفعه یه نقشه پلید مارمولکانه به ذهنم رسید از اون لبخند بدجنسی ها زدم ... هی وای من!!!!!چکار کنم دیگه این کودکه خیلی وقته از این بازی ها نکرده عقده ایی شده ...چند وقت پیش پشت چراغ قرمز مونده بودم یه دختر بچه ای اومد و ملتمس خواست ازش باد کنک بخرم ....... از اون گنده ها!!!!!!!!!!!!فکر کردم بدردم نمیخوره ولی حالا فکر میکنم چکار خوبی کردم خریدمشون...شروع کردم به باد کردنش و هر از گاهی نفسی تازه میکردم و ریز ریز میخندیدم ..پالتو مو پوشیدم و یواشکی رفتم توی حیاط ...اروم اروم رفتم پشت سرشون اینقدر توی عالم خودشون بودن که اصلا نفهمیدن من پشت سرشونم .نگاه کن این پدر سوخته ها چه لاوی میترکونن......سپهر دستشو دور مهناز حلقه کرده بود و مهناز هم سرشو روی شونش گذاشته بود وو چه حرفهای عاشقانه و پر سوز و گدازی بهم میزدن..خدا به دور موقع ما تا حرف خواستگار میومد سرخ میشدیم سفید میشدیم بنفش، سبز ، زرد ... هزار رنگ عوض میکردیم. حالا این دوتا رو نگاه، شرم و حیا رو خوردن یه لیوان ابم روش ... این دوتا بی جنبه عجب غرب زده شدن ما خبر نداشتیم....... یک حالی من از این دو تا بگیرم که تو تاریخ بنویسن ..شمردم یک...... دو....... سه........ و سوزنو زدم به بادکنک !!!!!با صدای انفجار مهناز و سپهر همزمان دادی از ته سرشون کشیدن و از جا شون مثل فنر پریدن ......منم دستمو روی دلم گذاشته بودم و غش غش میخندیدم وای خدا چه صحنه باحالی سپهر رو بگو عین دخترا جیغ کشیده ..اون دو تا برای چند لحظه گنگ و هنگ کرده به من نگاه میکردن لا شه بادکنک رو جلوی چشمشون تکون دادم تا فهمیدن چی شده ...مهناز _ ای ذلیل مرده ...... راست میگی وایستا ......کمی عقب عقب رفتم.سپهر _ سوگل دعا کن دستم بهت نرسه ......_ حالا گیرم رسید چکار میکنی ؟؟ بچه تو برو همون جیغ تو بزن......یکدفعه این دوتا وحشی شدن و به سمتم حمله کردن منم جیغ میزدم و میدویدم ....مهناز _ الهی جز جگر بزنی از دستت راحت شم ..... سوگل مثل بچه ادم وایستا..میگم وایستا ...خندیدم .... نه جونم ....وایستم که کتک بخورم ؟!! عمرااااااااااااهمه مهمونها اومده بودن جلوی در و خاله شیرین با نگرانی پرسید صدای انفجار از چی بود ...همینطور که دور حیاط می دویدیم مهناز گفت:این فتنه بپرسید که هر چی اتیشه از گور اینه ........محمود بلندو با خنده گفت :باز چه اتیشی سوزوندی اتیشپاره!!!!!!یکدفعه ترمز کردم شوکه از حرفش ایستادم و دلخور و نگاهش کردم خودشم فهمید چی گفته ... و سریع رفت توی خونه....مهناز هم فهمید چقدر حالم گرفته شد واسه همین دیگه از تنبیهم گذشت....شایسته _ بالاخره نگفتین صدای چی بود ...مهناز نفس نفس میزد و تعریف میکرد ما داشتیم حرف میزدیم همین خانوم و اشاره کرد به من....که خودشو به موش مردگی زده یواشکی اومد پشت سرمون ویه باد کنک گنده رو ترکوند .. سکته رو زدیم دیگه !!!همه زدن زیر خنده بی اختیار نگاهم سمت امیر علی پر کشید ... غش کرده بود از خنده ..برای اینکه از فکر های بعدی جلو گیری کنم سریع نگاهم و ازش گرفتم ....سعید _ خیله خوب حالا شما دوتا هم اگه حرفهاتون تموم شده بیاین تو تا سرما نخوردین ..عمو سعید در حالی که میخندید گفت معلوم نیست این دوتا پدر سوخته تو کدوم عالم سیر میکردن که نفهمیدن این شیطون پشت سرشونه ...همه برگشتند داخل خانه و خوشحال به ادامه بحس ازدواج پرداختند ولی من با دلخوری به محمود نگاه میکردم اونم متوجه نگاه سنگین من شد و توی چشمهای من خیره شد نگاهش با همیشه فرق میکرد کلی حرف داشت و پشیمونی رو توی صورتش میتونستم ببینم ولی فقط برای چندثانیه بعد نگاهش مثل همیشه شد پوزخندی زد و رویش را برگرداند ....در دوران نامزدی و همینطور اوایل ازدواج از این شیطونی ها زیاد داشتم هر دفعه حالا هر جا که بودیم جیغ یکی هوا میرفت یا یه خراب کاری میشد محمود با شیطنت به من میگفت باز چه اتیشی سوزوندی اتیش پاره ....برای بار صد هزارم از خودم پرسیدم چرا ؟!! چی شد که محمود عوض شد....مگه چکار کردم من ؟؟!!شایسته جون خونه رو روی سرش گذاشته بود بس که سر مهناز داد زد ...شایسته _ مگه تو پدر و مادر نداشتی؟؟!! مگه از خودت بزرگ تر نداری که سر خود عمل کردی ؟؟؟مهناز _ من که مشکلی با این موضوع ندارم ...شایسته _ تو غلط میکنی ... نیم ساعت رفتی توی حیاط پسره خوب مغزتو شستشو داد ...ااا دختره نفهم برگشته میگه من و سپهر حرفهامونو زدیم من میخوام مهریم پنج تا سکه باشه... عروسیم نمیخوام یه عقد ساده ........میمردی یه مشورت با منو بابات میکردی ؟ ابروی منو جلو فامیل و دوست اشنا بردی ... دختر من فقط پنج تا سکه مهریشه عروسیم براش نگرفتن ...مهناز _ مامان اینها مسائلی نیستن که بخاطرشون اینقدر خودتونو عذاب بدین من به همین راضیم مهریه زیاد که خوشبختی نمیاره اگه قرار باشه خوشبخت بشم باهمین پنج سکه میشم اگه خدا نخواست و زندگیم از هم بپاشه با پنج هزار سکه هم میپاشه..شایسته _ برو ... برو ... با من دیگه حرف نزن..شعورت نمیرسه نمیدونی مهریه پشتوانه یه زنه پس فردا اگه عشق و عاشقی یادش رفت و از خونه انداختت بیرون چیکار میکنی ؟مهناز با چشمانی به خون نشسته به سمت مادرش برگشت تا حالا اروم با شایسته جون حرف میزد ولی یکدفعه داد زد ..شما واقعا مادر منی ؟؟ عوض اینکه برام دعا کنی خوشبخت و عاقبت بخیر بشم دارین دو دوتا میکنی که اگه من چند سال دیگه خواستم طلاق بگیرم یه چیزی گیرم بیاد .....واقعا که !!!!محمود _ مهناز این چه طرز حرف زدن با مامانه ؟ مامان درست میگه تو حق نداشتی سر خود عمل کنی ؟مهناز _ تو دیگه حرف نزن..... چطور موقع ازدواجت خوب بود که پنج تا سکه مهر سوگل کردی خانواده اونا ابرو جلو دوست و اشنا نداشتن ولی دیدیدکه با خوشرویی قبول کردن .. این علم شنگه ای که شما بپا کردید و نداشتن.دیدم اوضاع پسه اگه بمونم اینجا پای منم گیره یواشکی مهمان خانه رو ترک کردم .. ولی هنوز هم به حرفهاشون گوش میدادم ...محمود _ این حرفها به تو ربطی نداره ...مهناز _ زندگیه منم به تو ربطی نداره ...شایسته _ سعید هیچی به این دخترت نمیگی ببین چطور با مادر و برادرش حرف میزنه ؟سعید _ حق داره ......زندگیه خودشه..شایسته _ سعیییددد!!!!!سعید _ حانوم من به دخترم اطمینان کامل دارم میدونم نسنجیده کاری نمیکنه .شایسته _همین کارا رو کردی پرو شده ..سعید _ نه خانوم .. حرفشو قبول دارم !!! مهم اینه که همدیگرو دوست دارن ... چشم بهم بزنی این برنامه ها تموم میشه و میگذرن کاری نکن یک عمر کدورتش برات بمونه خودتو بیشتر از این کوچیک نکن مبادا ببینم یا بشنوم به شیرین چیزی گفتی یا متلک بارش کردی زندگیه دخترتو بخاطر چندر غاز خراب نکن ..نگاه کن ترو خدا شب خواستگاریه دخترمونه عوض اینکه خوشحال باشیم اعصابمون و بهم ریختی ...دست دور شانه های دخترش انداخت بیا بریم بخوابیم اگه اینجا بمونیم تا صبح میخوان برن رو اعصابمون ...سریع به اتاق خواب رفتم و روی تخت نشستم .مهناز به اتاق اومد سریع رفتم و بغلش کردم .مهناز _ دیدی چطور شبمو خراب کردن ... حالا یه سکه کمتر یا بیشتر گرفتن یه جشن خیلی بزرگ یا کوچیک چه فرقی میکنه مهم اینه که ما میخوایم در کنار هم باشیم ..._ میدونم ..... حق با توااا .....حالا چرا نمیخوای عروسی بگیری ....مهناز _ دلم میخواد هر چه زودتر باهاش ازدواج کنم میخوام هر چه زود تر مال خودم بشه دلم میخواد راحت بغلش کنم ببوسمش .... هییییییی!!.میترسم ... دوباره از هم جدا مون کنن .خاله شیرین دیدی که یواشکی بدون اینکه به خواهرش بگه اومد تهران میترسید دوباره یه فتنه ای بکنن ....زدم تو سرش : خدا خفت کنه جای دیگه نگی ابرومونو ببری ... یعنی اینقدر دلت شوهر میخواست .. چقدر حولی ....خانوم فوری میخوان عقدو ببندن برن سر زندگیشون ... دیگه بلهههمهناز _ زهر مار .... اصلا منظور من اون نبود .._ ا پس چی بود ؟؟؟!!!اهان راستی حالا نکه خیلی هم شما از این بابت ها ناراحتی و شرم و حیا داری که نکنه موهامو ببیننه یا دستش بهم بخوره .. نامحرمه و از این حرفا ...دیدم امشب چطور چیک تو چیک بودین سرتون رو شونه اقا سپهروووو اوشون دست دور کمر شما ووووو ...مهناز _ خدا لعنتت نکه اون چکاری بود که کردی؟ اصلا خوب شد یادم انداختی ...استین هاشو بالا زد و گفت : من یه حالی از تو بگیرمممممم تا دیگه حوس نکنی گوش وایسی و هوس بادکنک بازی بکنی ....مهناز با بالش به سمتم حمله کرد و من جیغی کشیدم و یه بالش دیگه برداشتم و شروع کردیم به زدن هم دیگه ... اونقدر خندیدیم و هم رو زدیم که نفسمون برید .. .به پشت روی تخت ولو شدیم و همچنان نفس نفس میزدیم .....مهناز دستمو گرفت و گفت : مرسی....._ واسه چی ؟مهناز _ واسه اینکه کاری کردی ناراحتیم تموم شه ... اگه امشب نبودی من دق میکردم ..._ چکار کنیم دیگه دست پرورده شماییم ...مهناز _ دوست دارم ..._ من بیشتر ........سه روز از موقع مراسم خواستگاری تا عقد بیشتر وقت نداشتیم توی این سه روز مثل فرفره همه کارها را انجام دادیم، مراسم در منزل ما انجام میشد وحدود 100 نفر از دوستان و اشنایان هر دوخانواده که در تهران بودند دعوت شده بودند . چون عید همه میخواستند به مسافرت بروند و عروس و داماد ما هم انقدر حول بودند مراسم ده روز مانده به عید برگزار شد.من و مهناز تویه اتاقم نشسته بودیم و ارایشگر داشت ارایش مهنازو میکردمهناز _ ترو خدا از این ارایش های اجق وجق که منو نکردی ؟ که تا دوماد منو دید پا بزاره به فرار....ارایشرگر _ نه عزیزم ... مثل ماه شدی .مهناز _ پس چکار کردی اصلا منو ارایش نکردی .....ارایشگر _ وا..... پس 3 ساعت اینجا وایستادم چکار میکنم ؟مهناز _ خب داری میگی مثل ماه شدم .... منم که مثل ماه بودم پس کاری نکردی دیگه..ارایشگر _ بیچاره دوماد عجب عروس زبون درازی گیرش اومده ._ شما نگران دوماد نباش این دوتا از پس هم بر میان ...ارایشگر _ پس در و تخته جور شدن_ اوه ..... چه جورم .میگم من دیگه کاری ندارم برم لباس بپوشم ..ارایشگر _اره عزیزم کارت تموم شده...... نه ..نه ..وایستا ریملتو نزدم .موهامو باز گذاشته بودو فقط با ژل و حلقه های انها را زیبا تر کرده و تل باریک و نگین داری روی سرم گذاشته بود لباسم خیلی ساده بود پیراهن مشکی تنگ تا سر زانو یعقه کشتی و استین حلقه ای با کفشهای مشکی پاشنه ده سانت، زنجیر کلفت و بلندی و مدالی گرد وپر از نگین های برلیان و از طلای سفید به ان اویختم و به گردنم انداختم گوشواره های نگین دار و بلند و انگشتری که به اندازه یک فندق بزرگ بود و ان هم با نگین های برلیانش به زیبایی در انگشتم میدرخشید....خود را در اینه قدی اتاقم نگاه کردم خیلی ساده ولی فوق العاده شیک شده بودم از دیدن خودم توی اینه کلی داشتم کیف میکردم ...مهناز _ ور پریده میخوای منو از چشم همه بندازی ؟؟ زود برو لباسهاتو عوض کن و یه گونی بپوش .. بدوووو_ بیخود خودتو اذیت نکن من گونی هم تنم کنم باز از تو خوشگل ترم و بیشتر به چشم میاد ..مهناز _ چه غلطا!!!اومد بلندشه و دنبالم بیاد از اتاق خارج شدم و سینه به سینه امیر علی در راهرو متوقف شدم....نگاه غمگینش را بهم دوخت لبخندی زد وگفت :مثل همیشه زیبا و برازنده شدی ...لبخندی زدم : ممنون ..لطف داریامیر علی هم مثل همیشه شیک و خوش پوش بود ،بوی عطرو نگاهش دوباره ضربانم را بالا برده بود برای اینکه متوجه تغیر حالم نشود سریع گفتم : ببخشید من برم ببینم همه چیز اماده است و سریع از کنارش دور شدم.چطور بود که هر بار کنار این مرد می ایستادم حالم منقلب میشد ....( سوگل دوبار داری زر زیادی میزنی حواست باشه ...... اره ..... اره .... حواسم هست دیگه تکرار نمیشه )مهمانها کم کم می امدند و من جلوی در برای خوش امد گویی از انها ایستاده بودم چند ماه پیش عمرا فکر نمیکردم که این خانه دیگه رنگه مهمانی را در خود ببیند...صدای موزیک در کل خونه شنیده میشد و جوانتر ها مشغول رقصیدن بون....منم مدام در بین مهمانخانه و اشپز خانه در رفت و امد بودم و مدام به بیشخدمت ها دستوراتی میدادم....صدای کل و دست زدن جمعیت به هوا رفت سریع خود را به هال رساندم مهناز در ان لباس لباس سفید تور مثل عروسک شده بود لباسی دکلته با دامن طور کمی پف دار تا سر زانو و یک طور خیلی کوچک که فقط موهاشو پوشونده بود و روی چشمانش و کنار سرش هم چند تا گل پارچه ای سفید زده بود...مهناز دستش را در حلقه دستان سپهر انداخته بود و در دست دیگرش دسته گل رز صورتی که به شکل توپ گرد درست شده بود و با یک رشه مروارید به مچ دستش اویزان بود ..از شوق زیاد تا انجا که میتوانستم محکم دست میزدم .. اشک توی چشمانم حلقه زده بود و قلبم از شادی زیاد محکم به سینم میکوبید ..مهناز جلوی من ایستاد و گونه ام را بوسید و دم گوشم گفت تا عمر دارم مدیونتم ...رو کردم به هر دوشون وبا بغض گفتم امیدوارم خوشبخت بشید ... و قدر عشقتونو بدونید و نگذارید هیچی خرابش کنه ...سپهر _ مطمئن باش ... نمیگذارم هیچ چیز بینمون فاصله بندازه ....هر دو شون به سمت سفره عقد رفتند وروی صندلی نشستند ... همه دور سفره را گرفته بودند و در سکوت به خطبه عقد گوش میدادند ...عاقد گفت : عروس خانوم وکیلم ؟؟...مهنازو سپهر عاشقانه بهم نگاه میکردند و دستان هم را محکم گرفته بودند مهناز با لبخندی گفت: با اجازه بزرگترها بلهههههسپهر هم بله را داد مهمانها با دست و کل عروس داماد و همراهی کردند ...وهمه شروع کردند به گفتن عروس دومادو ببوس یالا عروس دوماد و ببوس یالا ......این دوتا هم که از خدا خواسته فوری لبهای هم را بوسیدند ....من که از خجالت اب شدم در حالی که میخندیدم رویم را برگرداندم که مثلا دارم جای دیگری را نگاه میکنم ....که نگاهم به امیر علی افتاد کمی دور تر از سفره عقد دست به سینه به دیوار تکیه زده بود و با لبخند تلخی مرا نگاه میکرد شوکه از این غافل گیری چند لحظه ای توی نگاهش خیره ماندمتنم به یکباره لرزید خدایا توی نگاه این مرد چی میدیدم خودم دلم میخواست اینگونه تصور کنم یا واقعا داشت مرا با علاقه و حسرت نگاه میکرد .ولی یکدفعه نگاهش را ازمن گرفت ... دیدی سوگل !!! تودلت میخواد اینطور تصور کنی او هیچ علاقه ای به تو نداره.....همه به دور سفره داشتند به عروس و داماد هدیه میدادند نگاهم را به دور مهمان خانه چرخواندم تامحمود را پیدا کنم ولی نبود جلو رفتم و هدیه ای که خودم جدا تهیه کرده بودم به مهناز و سپهر دادم و برایشان ارزوی خوشبختی کردم .....رو به سپهر گفتم : بعداز ماه عسل خودتو به کارخونه معرفی میکنی ..سپهر _ منظورت چیه؟؟!!_ منظور اینکه پست مدیر عاملی منتظر شماست با وکیلم صحبت کردم همه چیز امادست و منتظر جواب تو ست....سپهر متعجب گفت _سوگل داری جدی میگی ؟_ اره مگه این که تو کار دیگه ای در نظر داشته باشی ..سپهر _ شوخی میکنی ؟میدونی که همیشه ارزوم بود تو کارخونه باشم..ولی اقای فرامرزیان چی؟_ متاسفانه مریضی لاعلاجی داره و زمین گیر شده استعفا داده ..مهناز _ سوگل تو خیلی ماهی .... عاشقتم ...و پرید گردنم گرفت و میبوسیدم ..._ اه اه ولم کن لیچ اب شدم ... سپهر هنوز دیر نشده تا عاقد هست اگه نظرت عوض شده بگو مطمئنی میخوای با این خل مشنگ مزدوج بشی.....سپهر _نوکرشم در بست ....مهناز _ برو ... روت کم شد ...سپهر _ سوگل نمیدونم چطور ازت تشکر کنم .._ تشکر نمیخواد فقط یه جایی هم واسه من درنظر بگیر شاید منم تا چند ماه دیگه اومدم ..سپهر _ تو که جات رو سر منه..._ بروووووووو خود شیرین ...خوب من برم ببینم چیزی کم و کسری نباشه...متعجب از اینکه محمود را یکی دو بار بیشتر ندیده بودم به دنبالش در همه جای خانه گشتممیخواستم به نشیمن بروم که از پشت در صدای حرف زدن محمود می امد گه میگفت عزیزم دیگه چیزی نمونده حالا که پدر مادرم امدند باهاشون صحبت میکنم و از شرش راحت میشیم.صدای زنی را شنیدم امد که با ناز میگفت : محمود من خسته شدم .... دلم میخواد توفقط مال من باشی دیگه تحمل ندارم ....چرا طلاقش نمیدی ؟ از این خونه بندازش بیرون .. مگه نمیخوای من بیام اینجا ....دستم را روی سرم گذاشتم و به دیوار تگیه دادم سرم داشت میترکیدو نفسم به شماره افتاده بود..... این صدا را هر جا که میشنیدم میشناختم ... بیشرمی از این بیشتر به چه حقی این دختره رو اورده تو خونه من چه حقی ترانه را دعوت کرده بود .....انقدر عصبانی بودم که دلم میخواست جفتشان را خفه کنم ....چند نفس عمیق کشیدم تا اروم بشم .. نباید با عصبانیتم همه جیز را خراب کنم ... سرم رو بالا گرفتم شونه هامو دادم عقب و خیلی محکم و با اعتماد بنفس تقه ای به در زدم .انگار که هیچ چیز نشنیدم و بیخبرم ...به داخل نشیمن رفتم وگفتم اااا محمود اینجایی دنبالت میگشتم همه دارن کادو هاشونو میدن تو نمیای ؟حول کرد .....و گفت : چرا چرا دارم میام .....خدایا این دیگه چه لباسی پوشیده بود نیم متر کمتر پارچه برده بود ....میخواست از اتاق بیرون برود گفتم : محمود ایشون ترانه نیستن ؟ شمال!!! لب ساحل دیدیمشون ؟؟!!!حتی نگفتم ترانه خانوم ... واسه همچین کسی لقب خانوم خیلی زیاد بود ........یکدفعه محمود ایستاد و مردد به سمتم برگشت ....محمود _ چه خوب یادت مونده ...._ تو که فراموش نکردی حافظه من حرف نداره.....محمود _ میبینی دنیارو .... حالا ایشون یکی از همکارام تو بیمارستان هستن .( اره ....جون عمت )همون موقع شایسته جون اومد وگفت : محمود تو اینجایی همه کادوشونو دادن زود بیا ..محمود _ چشم شما برید و من میام .شایسته _ نه بیا باهم بریم ...محمود نگاهی ملتمس به ترانه کرد و گفت :ببخشید تنهاتون میگذارم ..ترانه دستش را جلو اورد تا با من دست بدهد وگفت : ترانه سینایی هستم از همکاران محمود جان..... و پوزخندی زد ..دست به سینه ایستادم تا بفهمد نمیخواهم با او دست بدهم اونم کنف شد و دستش را پایین انداخت ....لبخندی زدم و خیلی خونسرد گفتم :اره عزیزم من شغل ادمهایی مثل تو رو خوب می دونم چیه .....قیافه پر ارایشش را در هم کشید و با لحن تندی گفت : منظور!!!!!_این فیافه رو واسه من نگیر خوب میدونم کی هستی و چکاره ای خیلی وقته دست تو و محمود برام رو شده...ترانه_ خوبه ... کار منو راحت تر کردی ..با همان ارامش و لبخند گفتم : عزیزم میدونی خیلی رو میخواد ولی مثل اینکه شما خیلی پروتر از این حرفها تشریف داری که اومدی تو خونه من !!!!!پوزخندی زد و عصبی گفت :.... هه... خونه تو!!!! خوشگل خانوم باید بدونی فقط چند وقت دیگه اینجایی چون دارم دم گوشش میخونم که مثل سگ از اینجا بندازدت بیرون اون موقع من میام و میبینم خونه کیه!!!!_ اخی نازییییی... محمود بهت گفته اینجا خونه اونه!!!!خنده ای کردم و ادامه دادم :عزیزم .... متاسفم برات تیرت به سنگ خورد چون این خونه رو پدر شوهرم کادوی عروسی دادن به من سندشم به ناممه ... اونی که باید انداخته بشه بیرون محمود نه من .....ترانه _مطمئن باش نمیذارم یه قرون بهت بده کاری میکنم مثل گداها از این خونه بری ..بهتره بدونی من خودم اونقدر ثروت دارم که محمود تو جیب کوچیکه من جا میشه و احتیاجی به پولهای اون ندارم .... حالا هم بهتره گورتو از خونه من گم کنی تا نگفتم بندازنت بیرون ..ترانه عصبانی کیف و پالتوشو برداشت وگفت : حالا ببین یه کاری میکنم ارزوی مردنتو بکنی ..من روی محمود خیلی نفوذ دارم نمیگذارم تا مدتی که زن محمود یه اب خوش از گلوت پائین بره ...به سمت در اشاره کردم ... از خونه من برو بیرون همین حالا ....ترانه _ نه پس چی وامیستم و توا نکبت و نگاه میکنم .... تو یه اشغال هرزه هستی که اویزون محمود شدی و نمیگذاری به زندگیش برسه....پوزخندی زدم : میدونی در شانم نیست دهن به دهن ادمی مثل تو بشم... تو حتی در حد کلفت این خونه هم نیستی ...دوباره به سمت در اشاره کردم : بیرون !!!اونقدر عصبانی شد که رنگ صورتش به قرمز میزد ...و سریع از خانه خارج شد .در تمام این مدت سعی کردم سرمو بالا نگه دارم و خونسرد جوابشو بدم انگار عددی نیستولی دیگه نتونستم ادامه بدم خودمو روی مبل ول کردم تمام بدنم میلرزید ....سرم را بین دستام گرفتم و سعی میکردم خودمو ارومتر کنم ...ولی انگار اتیشی که این چند سال منو میسوزوند خاموش شده و ته دلم خنک شده بود .. از ته قلب خوشحال بودم که تونستم بدون ذره ای ضعف و اشک تو روی این دختره وایستم .مهناز _ بیا این شربتو بخور تا اروم بشی...لیوانو از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدم حس کردم لیوان بوی عطر امیر علی و میده .._ مرسی کی اومدی؟ حرفهامونو شنیدی ؟ببخشید نگرانت کردم ...مهناز _یه نفر از من نگران تره و این شربطو داد تا برات بیارم .قبلم به تکاپو افتاد با صدایی لرزان پرسیدم : کی؟نگاهی معنی دار به من کرد و لبخندی زد : یکی که همه حرفهاتونو شنید و خیلی نگرانته .._ میگم کی؟؟خنده کنان بلند شد : باشه بعدا میگم ..میفهی .. من برم پیش سپهر جونم تا کسی مخشو نزده..دوباره به سمتم برگشت : من سپهرم دیگه ازدواج کردیم وتو همین فردا میتونی برای طلاق اقدام کنی ..._ ادم شب عروسیش از این حرفها نمیزنه.... برو پیش شوهر جونت تا لولو نخوردش ..تو کار منم فضولی نکن ...مهناز _ چشم گل گلکم.....مهناز که از در بیرون رفت لیوان رو به بینی ام نزدیک کردم و نفس عمیقی کشیدم ...حدسم درست بود ...همیشه با عطرش دوش میگرفت و هر جا میرفت یا به هر چی دست میزد بوی اونو می داد.دوباره پیش مهمانها برگشتم و با نگاهم همه جا دنبال امیر علی گشتم کنار چند نفر سرگرم صحبت بود سنگینی نگاهم را حس کرد و به سمتم برگشت ولی خیلی عادی انگار که مرا اصلا ندیده دوباره رویش را به سمت دوستانش برگرداند ...به شک افتادم که اصلا اون بود یا نه ....به سمت مهناز وسپهر رفتم که کنار سفره عقد مشغول عکس گرفتن بودن ..عکاس _ سوگل خانوم شما هم وایستید می خوام از خانواده عروس عکس بگیرم ...مهناز دستش را به سمتم دراز کرد : بیا مهناز کنار من وایستا ..دم گوشش گفتم بعدا یه عکس تکی باتو سپهر میگیرم .مهنازهر طور دوست داری و رو به عکاس گفت : تا همه جمع میشن یه عکس سه تایی از ما بگیر ...قدر شناسانه نگاهش کردم : مرسی که درک میکنی ...شب همه مهناز و سپهر را تا دم هتل بدرقه کردیم .... فردا قرار بود به ماه عسل بروند و از انجا به کرمان تا زندگی جدیدشونو اغاز کنن.....سه روزه که مشغول چیدمان خونه امیر علی هستم هشت تا کار گر زن و مرد اورم تا هر چه سریع تر خونه تموم بشه و امروز اگه خدا بخواد تا اخر شب تمومش میکنیم تا امیر علی هم برای سال جدید توی خونه خودش باشه ..وسواس بدی گرفتم و دلم میخواد این خونه به بهترین شکل دکور بشه همه طرحهایی که تو خیال خودم داشتم و میگفتم اگه این خونه روزی مال من بشه اینکارا رو میکنم داشتم واسه امیر علی انجامشون میدادم شاید چون میدونستم این خونه دیگه مال من نمیشه،دیگه به اخرهاش رسیده اخرین خاطره قشنگ من در این شهر رو به پایان بود و من امشب کلید خانه را تحویل میدادم کارگر های مرد رفته بودند و زنها مشغول نظافت و جارو گرد گیری بودند .....داشتم فکر میکردم فردا هر جور شده باید عمو سعید را در جریان بگذارم و بعد برای طلاق اقدام کنم ... هر چه زودتر اینکار انجام میشد بهتر بود ..امیر علی _ فوق العاده شده....به سمتش برگشتم : سلام ...امیر علی _ سلام ....خسته نباشی ._ مرسی راضی هستی...امیر علی _ عالی تر از اون چیزیه که من فکر میکردم ..._ خوبه خوشحالم ... میخوای خونه رو نشونت بدم ...اگر ایرادی داشت بهم بگی..امیر علی _ نه ... اگه همه جای خونه مثل اینجاست که عالیه ... من خیلی خسته ام فقط از مطب اومدم اینجا سری بزنم .. دارم میرم خونه شما میای ؟_ نه هنوز کار دارم ...امیر علی _پس من برم ... خدا حافظ ..._ به سلامت...همه حرفهاشو خیلی خشک و رسمی زد ... دلم گرفت با اینکه خودم دلم میخواست اینطور باشه ولی هیچ وقت نمیخواستم اون ازم دلگیر بشه ..و اینطور رسمی باهام رفتار کنه ..اخرین گلدان پر از گلهای رز سفید و جلوی میز اینه اتاق خواب امیر علی گذاشتم و نگاهی به دور اتاق انداختم همه چیز همان طوری بود که دوست داشتم تخت دو نفره بزرگی که کنده کاری های زیبایی روی چوبش انجام داده بودند با ستون های بلند و پرده های حریر کرم که دور تخت اویزان بود پرده ها را جمع کردم و به ستونهای تخت بستم ...رو تختی را مرتب کردم اتاق میز بود ولی بیخود خودم رو سرگرم میکردم و نمیخواستم از اونجا برم دوباره اون افکار لعنتی به سراغم داشت برمیگشت ... کی قرار بود باهاش ازدواج کنه و تو این خونه ای من با عشق دکورش کردم زندگی کنه مطمئنن هرکس بود خوشبخت ترین زن دنیا میشد .کلید را به در انداختم و درخانه را باز کردم ... پایم در سالن گذاشتم صدای مبهم صحبتی را از نشیمن میشنیدم اروم در را بستم و نزدیک تر شدم اونقدر خسته بودم که بیخیال رفتن توی نشیمن شدم مطمئنن تا دیر وقت میخواستن صحبت کنن داشتم از پله ها بالا میرفتم تا برم بخوابم که با صدای شایسته جون در جا خشکم زد .شایسته_ اون اجاقش کوره تو که نباید پاسوز اون بشی ....سعید _ چی میگی خانوم اصلا از کجا معلوم مشکل از اون باشه ؟محمود _ بابا من رفتم ازمایش دادم مشکل از من نیست .هاج و واج مونده بودم چی میگه کدوم ازمایش.. دلم گواهی بد میداد زانوهام سست شده بودند و دیگه تحمل ایستادن نداشتم و روی همان پله نشستم تا ببینم جریان چیه!!!صدای داد عمو سعید هوا رفت : ولی تو حق نداری فقط بخاطر بچه دار نشدنش ازش جدا بشی اونم که حالا تنهاست و کسی رو نداره ...شایسته _ چی میگی ؟!! یعنی حاظری بچه خودتو بدبخت کنی بخاطر یه غریبه ؟سعید _ غریبه چیه خانوم.... عروسته ... ما 40 سال دوست و همسایه بودیم اونوقت تو این 40 سال دوستی رو بخاطر یه حرف مفت انداختی دور ؟!!!محمود _ بابا اگر فقط موضوع بچه دار نشدنش بود حرفی نداشتم ولی من دیگه واقعا نمیتونم باهاش زندگی کنم ... اون مشکل روانی داره میره پیش روانپزشک ..حالا اگر خوب میشد حرفی نبود ولی روز به روز داره بد تر میشه5 ساله دارم این وضعو تحمل میکنم .( فکر نمیکردم اینقدر پست باشی که بخاطر خوب جلوه دادن خودت منو خراب کنی ... میخوای طلاقم بدی درست ... دیگه چرا این دروغها رو سر هم میکنی ..)دستم را روی دهنم گذاشتم و محکم فشار دادم تا صدای حق حق گریه ام را نشنوند .شایسته _ سعید بخاطره این دختره پسر خودتو بدبخت نکن محمود هنوز جوونه و میتونه دوباره ازدواج کنه و بچه دار بشه..سعید _ چیه؟ تا یکی رفت پیش روانپزشک باید انگ دیوانگی بهش بچسبونیم ؟؟!! تو خودت ناسلامتی دکتری !! محمود تو چرا دیگه این حرفو میزنی ؟ خودت بهتر میدونی الان تو اروپا و امریکا روانکاوی و مشاوره مثل اینکه ادم سرما بخوره و بره پیش دکتر اینقدر عادیه ....محمود _ میدونم همه اینها رو میدونم ... بابا به کی بگم منم مردم دلم میخواد بچه داشته باشم یکی باشه وقتی من مردم اسم منو یدک بکشه .شایسته _ راست میگه بچم .. اصلا مگه من تا کی زنده ام دلم میخواد نوه مو ببینم ...اصلا توقع نداشتم همچین حرفهایی رو از زبون شایسته جون وحتی محمود بشنوم داشتم دیوانه میشدم نفسم بالا نمیاومد و چشمام سیاهی میرفت ..عمو سعید داد زد : هر غلطی میخواین بکنین .. ولی محمود بدون بعد از اینکه طلاقش دادی دیگه اسم منو هم نمیاری ..سریع از جایم بلند شدم تا به اتاقم برم .. دیگه نمیخواستم چیزی بشنوم .. برگشتم دیدم امیر علی با چهرهای برافروخته و اخم های گره خورده بالای پله ها ایستاده ..اونهم همه حرفها رو شندیده بود ....روبرویش ایستادم ... نمیدونم چرا ولی دلم میخواست بدونه همه حرفهایی راجع به من زدن دروغه ._ من.......دوباره اون بغض لعنتی گلوم و گرفت و اشکهام با شدت بیشتری روانه شدند .فقط سرمو به دوطرف تکان دادم و به اتاقم فرار کردم .********سر میز صبحانه نشسته بودم و فکر میکردم دیگه تموم شد ...امروز با عمو حرف میزنم ..مهریمو همه چیزو می بخشم زود تر خودمو خلاص میکنم ...امیر علی _ سلام صبح بخیر ...بی حوصله گفتم : سلام...دوباره به فکر فرورفتم .. بیرون از خونه باهاش قرار میگذارم اینطور بهتره..امیر علی _ سوگل !!! با توام حواست کجاست !!!_ میبخشید متوجه نشدم .چیزی گفتی ؟امیر علی _ میگم صبحی وقت داری باهم بریم جایی میخوام برای خونه یه چیزی بگیرم میخوام تو نظر بدی ..._ میبخشید ولی امروز خیلی کار دارم باید جایی برم ....امیر علی _ زیاد طول نمیکشه ....کلافه نگاهش کردم ... باشه ...ولی فقط یک ساعت بیشتر نمیتونمامیر علی _ عالیه....چون خودمم کار دارم ..اونم کلافه بود و سعی میکرد توی صورتم نگاه نکنه شاید برای حرفهای دیشب بود ..عموسعید شایسته جون و محمود هم امدند صبح بخیری گفتند وشغول خوردن صبحانه شدند شایسته جون خیلی سرد و رسمی باهام رفتار کرد . با خودم گفتم به درک هر جور میخواین رفتار کنید ... دیگه منو تو خواب هم نمیبینید چه برسه به بیداری ....امیر علی _ میخواستم تشکر کنم بخاطر این مدت... به لطف سوگل خونه دیشب تموم شد ....دیگه امروز رفع زحمت میکنم ....محمود _ بهت عادت کردیم ...دلمون نمیخواد بری ...امیر علی _ منم همینطور دیگه مثل خانوادم شدید ....محمود _ حالا بعد از سال برو ...امیر علی _ نه دیگه دیشب وسائلمو جمع کردم .....سوگل از تو هم خیلی ممنون خیلی زحمتت دادم .._ چه حرفیه میزنی ...خوشحال میشدیم بیشتر میموندی..*******امیر علی توی ماشین منتظر من نشسته بود ... در ماشین را باز کردم و روی صندلی نشستم عطرشبینی ام را پر کرد یک دفعهدست من نیست نفسماز عطر تو کلافه میشهلحضه ای که حسی از توبه دلم اضافه میشه..._ ببخشید معطل شدی ..بدون اینکه حرفی بزند یا مرا نگاه کند سریع حرکت کرد ...(خوبه شاید امروز اخرین روزی باشه همدیگرو می بینیم امروز میره خونش منم تا یه مدت دیگه میرم..... میرم و از ذهنم پاک میکنم خاطرات این هشت سال و تو هم جز همون خاطراتی دیگه تو رو هم نمیخوام ببینم .... )حس میکردم عصبیه ... ولی با وجود عینک افتابی که زده بود نمیتوتنستم چشمانش را ببینم و بفهمم حسم درسته یا نه...دست برد و ضبط را روشن کرد و اهنگ ملایمی پخش شد ...منم همچنان سکوت کردم و بیرون را نگاه کردم ... اینجوری برای منم بهتر بود ....حسابی عصبی بودم تو ماشینش نشسته بودم و کنارم بود ... هر دفعه سعی میکردم بانفس عمیقی عطرش را به ریه هایم بفرستم .. حس میکردم زنده ام و خون گرم به رگهایم میدوید( خدایا منو ببخش که هنوز چنین حسی دارم ... ولی امروز دیگه روز اخره..... اون مال من نیست و منم میرم دیگه تا زنده ام اونو نمیبینم ...)فکر کردم چه بارون خوبی میباره .....با اسم بارون انگار جرقه ای توی ذهنم زد ..... امیر علی توی این هوای ابری چرا عینک افتابی زده؟؟!!واسه چی چشماشو پوشونده ؟؟!!به سمتش برگشتم و ذل زدم به صورتش : چی رو داری از من پنهون میکنی ؟!!!امیر علی _ من !!!! حالا چی شد فکر کردی دارم چیزی رو ازت پنهان میکنم ؟_ از اون عینکی که توی این هوای ابری زدی ...خنده تلخی زد و عینک و برداشت و روی داشبورد پرت کرد.....امیر علی _ همیشه از دروغ بدم میاومده واسه همینم خودمم هیچ وقت دروغ گوی خوبی نبودم .با تعجب گفتم : تو دروغ گفتی ؟؟!!امیر علی _ اره .... ما برای خرید نمیریم ...یک لحظه ترسید عصبی گفتم : پس منو کجا میبری ؟!!امیر علی _ ببین سوگل امیدوارم نا راحت نشی و بد برداشت نکنی ..عصبی داد زدم : حاشیه نرو !!!!!امیر علی _دوستم برای چند وقت از انگلیس اومده اینجا ...._ چه ربطی به من داره ؟؟!!!امیر علی _اون بهترین دکتر زنانیه که میتونی بری پیشش خیلی سخت وقت میده ولی چون با من دوسته ....داد زدم : بسه...... بسه..... تو به چه حقی چنین کاری کردی ؟!!!امیر علی _ سوگل میخوام کمکت کنم ..._ من کمک ترو نمیخوام .... کمک هیچ کسو نمی خوام ....امیر علی _ سوگل !!! لج بازی نکن خودت دیشب حرفهای محمود و شایسته رو شنیدی ... نمیخوام کسی باعث نا راحتیت بشه ..یه ازمایش سادس شاید مشکل از تو نباشه ....داد زدم نگه دار............امیر علی _ سوگل ترو خدا لج نکن !! شاید مشکلت با یه دوره دارم خوردن حل بشه و زندگیت از هم نپاشه .....بلند تر داد زدم _ اگه نگه نداری خودمو پرت میکنم پائین ...امیر علی _ باشه..... باشه ....کنار خیابان پارک کرد . سریع خودمو پرت کردم بیرون و رفتم توی پارک بزرگی که همان کنار بود ..بارون به سرو صورتم میخورد ولی اهمیتی ندادم ... مثل دیوانه ها بلند بلند گریه میکردم .امیر علی میخواست کمک کنه ولی من ازش رنجیدم ... نمیدونم چه توقعی ازش داشتم ولی نمیخواستم اون کاری کنه تا منومحمود به زندگی هم برگردیم ....دستم از پشت سر کشیده شد !!!!امیر علی _ سوگل!!!!به سمتش برگشتم از چشمهاش پشیمونی و نگرانی میبارید ....امیر علی _ سوگل ... متاسفم ...عصبی دستمو کشیدم و داد زدم: از هر چی مرده متنفرم ... توام لنگه محمودی ازت بدم میاد ....میخواستم برم که دوباره دستمو گرفت به سمتش برگشتم ... جفتمون خیس بارون شده بودیم ...لرز کرده بودم و سعی میکردم از بهم خوردن دندونام جلو گیری کنم ...امیر علی _ سوگل من فقط میخواستم کمکت کنم که زندگیت از هم نپاشه..._ زندگی ؟!! کدوم زندگی ؟؟!!! تو صلا راجع به زندگی من چی میدونی ؟؟ هان !!اینی که الان من دارم اسمش زندگی نیست ... جهنمه!!!صدام هر لحظه بالا تر میرفت....تا چهار تا کلمه از این مادرو پسر شنیدی فکر کردی مشکل من اینه و و با یه بچه حل میشه ؟؟!!نخیر اقا فقط یکسال بعد از عروسی محمود عوض شد و فهمیدم سرش دائم با زنهای دیگه گرمه ... 2 سال خودمو به اب و اتیش زدم ...تا زندگیمو درست کنم .. ولی نشد ... هنوزم نفهمیدم چرا و چکار کردم که ازم برید ....تو فکر میکنی من برم دکتر مشکلم حل میشه .... خیر اقا اون فقط میخواست خودشو تبرعه کنه ..... من این چند سال شوهری ندیدم ...... مریم مقدس هم نبودم که خدا بخواد و من حامله بشم ......امیر علی وارفته پرسید منظورت چیه ؟؟!!!!داد زدم : یعنی اینکه منو دوست عزیزتون پنج ساله هیچ رابطه زناشویی باهم نداشتیم اونوقت من چطور میبایست حامله میشدم ؟؟!!!یکدفعه ساکت شدم و سرمو به زیر انداختم از حرفی که از دهانم پریده بود خجالت کشیدم....امیر علی معلوم بود شوکه شده.. با دو دستش بازو هامو گرفت : س


مطالب مشابه :


رمان زیر بارون (فصل اول)

ومصیبت اینه که شبها با من در یک اتاق میخوابد خدا رو شکر یک مبل تختخوابشو در اتاقم یه سیب




رمان زیر بارون(2)

ومصیبت اینه که شبها با من در یک اتاق میخوابد خدا رو شکر یک مبل تختخوابشو در اتاقم ی سیب(1) 190




رمان زیر باران ادامه فصل 4

خودش نمیاد توی اتاق یه مبل تختخوابشو داریم محمود بدم خودمو روی مبل ول کردم »سیب سرخی (6)




رمان زیر بارون 1

ومصیبت اینه که شبها با من در یک اتاق میخوابد خدا رو شکر یک مبل تختخوابشو در اتاقم یه سیب




برچسب :