راننده سرویس 4

هانيه با نگراني گفت:بچه ها دلفين...

و دخترها مثل جوجه هاي بيرون از لانه مانده به نيمكتها يورش بردند و سه تا سه تا و چهار تا چهار تا ام پي تي ري كنار

هم نشستند.

خانم دلفان با حرص و عصبانيت جلوي در كلاس ايستاده بود به قيافه هاي مظلوم و معصوم نماي انها خيره شد و با

عصبانيت گفت: كي شروع كرد؟

ترانه سرش پايين بود.

خانم دلفان كه سكوت متحد كلاس را ديد با حرص و غيظ گفت:نفري يك نمره از انضباط همتون كم ميشه...

دخترها همگي سرشان پايين بود وهمچنان سكوت كرده بودند. خانم دلفان نگاهي از خشم به كل كلاس انداخت و خارج

شد.

دخترها نفس عميقي كشيدند.

ترانه:اوووف... چه عين پر سيمرغ ميمونه....

و خواست كه از كلاس خارج شود كه فاطمه دستش را گرفت وپرسيد:كجا؟

ترانه نفس عميقي كشيد و گفت:برم بگم من بودم ديگه... نمرتونو پس بگيرم....

صنم از ته كلاس فرياد زد:ولش كن بابا.... اون خله عقده اي و... الكي خودتو و ما رو ضايع نكن....يه نمره فداي سرت...

من يكي كه هشت نمره تا حالا ازم كم كرده...

فاطمه:والله.... با اين اوصاف من بايد منهاي هزار بشه نمره ي انضباطم...

جمع هم با انها هم عقيده بودند.

ترانه لبخندي زد و بوسه اي براي صنم و فاطمه فرستاد .

هانيه:خدا رو شكر نگفت اردو كنسله.... دخترها هيني كشيدند .

ترانه : نه بابا... اردومون سر جاشه... چشمكي را حواله ي هانيه كرد و سوت دوباره اي زد و دخترها با دست و جيغ و

خنده همراهش شدند و باز شروع يك اهنگ جواد ديگر... و ... اين بود اتحاد دانش آموزي...

روي مبل ولو شد. صداي جارو برقي در سرش بود.چشمش را باز كرد و رو به فرزين كه هنزفري در گوشش بود و جارو

ميكشد فرياد ز:فرزين؟؟؟

فرزين نشنيد.

سورن بي خيال شد و به اتاق رفت ودر را بست.

امين روي تختش نشسته بود و دو پنبه داخل گوشش فرو كرده بود و درس ميخواند.

سورن روي تخت فرزين نشست و به امين خيره شد.چقدر درس ميخواند...

امين را دو سال بود كه ميشناخت... دانشجوي تخصص گوارش بود.بيست و هشت سال سن داشت.از طرف بنگاه

معاملات ملكي به او معرفي شد.زماني كه با فرزين براي خريد چند وسيله ي خانه زير بار قرض بودند...مجبور شد در

روزنامه اگهي پذيرش مستاجر دانشجو بدهد...چقدر خوش شامس بود كه امين را ديده بود.پسر خوب و باهوشي بود. و

البته مهربان و سخت كوش... اهوازي بود و در تهران درس ميخواند... كار ميكرد. و اجاره اش را بي تاخير در حساب

سورن واريز ميكرد.از اين لحاظ فوق العاده بود.

پوست تيره اي داشت و صورت بيضي مانند و چشمهاي قهوه اي.... موهايش از جلو كمي ريخته بود و در سمت شقيقه

هايش سفيد بود.قدش متوسط بود و لاغر و استخواني... در كل خيلي خوش تيپ و خوش چهره نبود..اما خوش اخلاق

بود... ولي زيبا نبود.

صداي جارو برقي قطع شد... امين با خوشحالي پنبه ها را از گوشش بيرون اورد و گفت:واي...خفمون كرد... اين همه

وسواس به خرج ميده.... اون وقت بوي بادموجون كپك زده رو نميفهمه...

سورن به ياد ان صحنه نفس عميقي كشيد و دستهايش را مشت كرد.

امين كتابش را بست و سورن پرسيد:چرا تو اتاق خودت نيستي؟

امين:شهاب ميخواست بخوابه... با اجازت اومدم اينجا...

سورن لبخندي زد و روي تخت دراز كشيد و گفت: نه بابا... اين چه حرفيه....

امين از اتاق خارج شد.

نگاهش به سقف بود... حوصله اش سر رفته بود... روز هاي جمعه كسل كننده ترين روز زندگي اش بود.... اگر سمانه با

او قهر نميكرد الان با هم بيرون بودند...

اهي كشيد و به پهلو چرخيد... گوشي اش را برداشت و به عكس سمانه خيره شد...چهره اش معمولي بود... پوست

سفيدي داشت و چشمهاي مشكي و بيني استخواني و لبهاي كوچك و درشت... قدش هم متوسط بود وخوش اندام... اما

اخلاقش بد بود.

شكاك بود... بي نهايت شكاك... و سورن نميدانست چطور با اي اخلاق او كنار بيايد... اين بار اخري هم كه ديگر از منت

كشي خسته شده بود.

گوشي اش را به سمت ديگري پرت كرد و طاق باز خوابيد.بايد به او زنگ ميزد...؟؟؟ چرا يك بار او پيش قدم نميشد؟؟؟

نزديك يك سال بود كه با هم بودند و در تمام اين مدت سمانه شايد بيشتر از صد بار قهر كرده بود...

نفس عميقي كشيد ... ناگهان ياد ترانه افتاد.. قرار بود براي او سي دي اهنگ پر كند... اهنگهاي داريوش... ترانه گفته

بود:عاششششششششششقششم...

سحر گفته بود:همون پيرمرد هشتاد ساله هست ديگه؟؟؟نه؟؟

ترانه چشمكي زد و گفت:اررررره.... همون كه قراره ارثش به من برسه.... و هرچهار نفر خنديده بودند.

سورن هم به حرفهاي انها گوش ميداد... با ان جمع پر انرژي باشد و نخندد... مگر ميشد.... اگر بگويد وقتي با انهاست

تمام مشكلات ذهني اش پاك ميشود دروغ نگفته است...

پشت ميز كامپيوترش نشست.... لااقل دقايقي مشغول ميشد و كمتر فكر ميكرد.... اما هنوز مردد بود... به سمانه زنگ

بزند؟

هنوز منتظر بالا امدن صفحه بود كه صداي فرياد شهاب بلند شد.

-اولا درست صحبت كن....

-اجازه بده... اجازه بده....

-من؟؟؟ ببين ستاره اينا كه ميگي هيچ ربطي به من نداره..... هرگهي كه دلت خواست بخور... نوش جونت...

-د ... اخه عوضي...اولا اوني كه موي دماق من شد تو بودي... فكر كردي من ازت خوشم مياد...منم همينطور... حالم ازت

بهم ميخوره... دختره ي مادر...

و تلفن را قطع كرد و به گوشه اي ديگر پرتاب كرد.لبه ي تخت نشست و سرش را ميان دستش گرفت.

سورن كه در چهار چوب ايستاده بود و اورا تماشا ميكرد.

فرزين صدايش زد و او هم از اتاق بيرون رفت.

فرزين:ولش كن... اين از ديشب قاطيه...

سورن يك تكه گوجه را ميان كاهو پيچيد و گفت:چرا؟

امين: ستاره باز برگشته پيشش...

سورن:خوب؟

فرزين دستي روي شكمش گذاشت و گفت: با يه شيكم بالا....

سورن مات به فرزين خيره شد... و امين ادامه داد:ستاره ميگه كار شهابه...

سورن اب دهانش ار فرو داد و گفت:خالي نبندين...

فرزين شانه اي بالا انداخت و گفت:جدي ميگم.... دو ماه پيش كه باهم تموم كردن... ستاره رفت با يكي ديگه.... همون

قضيه ي توچال كه يادته؟ قرار بود واسه رو كم كني با هم ... هر كدوم دوستاي جديدشونو بهم نشون بدن... شهابم يه

هفته در به در دنبال يه دختر ميگشت...كه اخرشم نشد و نرفت... ستاره دوستشو ول كرد و حالا برگشته پيش شهاب

گفته من حاملم...

سورن كمي مكث كرد و پرسيد:حالا راست گفته؟

امين:شهاب ميگه كار اون پسرست ميخواد بندازه گردن من... فقط خدا ميدونه چي شده....

سورن اهي كشيد و به ظرف سالاد خيره شد.

شهاب را يك سال بود ميشناخت... يعني نميشناخت...هر وقت فكر ميكرد او را شناخته است اتفاقي مي افتاد كه تمام

معادلاتش را بهم ميزد... قزويني بود و در دانشگاه ازاد تهران درس ميخواند... پدرش دلش نميخواست درخوابگاه بماند

و به چند بنگاه مراجعه كرده بود و با سورن اشنا شد ... سورن از پدر شهاب خيلي خوشش امد... مرد محترمي بود و

بسيار مودب و متشخص... اما شهاب ... فقط چهره ي گندمگون و موهاي روشن قهوه اي و چشمهاي ميشي اش را از پدر

به ارث برده بود و از اخلاق... هيچ....شهاب هم اتاق امين شد .در كل ميتوانست بگويد پسر بدي نيست... اما خوب

اخلاقيات به خصوصي داشت كه سورن هيچ كدام انها را نميپسنديد.

اهي كشيد و زير لب زمزمه كرد:حالا چي ميشه...دلش براي ستاره ميسوخت.... اگر واقعيت داشته باشد.... نفس عميقي

كشيد... دلش براي سمانه تنگ شده بود.چقدر او با ستاره كه نه او را ديده بود و نه ميشناخت متفاوت بود... در طي يك

سال با اخلاق و رفتارش به سورن فهمانده بود كه بايد حد خودش را رعايت كند و سورن تا به حال دستش را هم نگرفته

بود ... چقدر ذوق ميكرد وقتي حرفهاي عاشقانه براي سمانه ميزد و سمانه از شرم گونه هايش رنگ ميگرفت...تصميمش

را گرفت بايد به او زنگ ميزد... از جايش بلند شد و به اتاقش رفت.

فصل پنجم:

ترانه پايش را محكم به زمين كوبيد و گفت:چرا نميريم؟؟؟

سحر نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:نيم ساعته تو حياط وايستاديم...

پريناز:نكنه نريم...

ترانه با اخم نگاهش كرد و گفت:ميتوني خفه شي.... از نظر من ايرادي داره..

پريناز شكلكي برايش در اورد و شميم با نگراني گفت: اتوبوس نياد...چي؟

ترانه چشمهايش را بست و لحظه اي بع باز كرد و گفت: تو هم اگه دهنتو ببندي ممنون ميشم...

سحر خنده اش گرفت و همان لحظه خانم دلفان با صداي بلندي اعلام كرد: دخترها به صف بشيد و به ترتيب كلاس بندي

سوار اتوبوس بشيد....

ترانه اهسته به دوستانش گفت: چه غلطا.... به ترتيب كلاس بندي... و ادامه داد: بچه ها سوار شيد...

شميم و پريناز و سحر مطيع به دنبالش راه افتادند... خانم دلفان جلو امد و گفت:پارسا... دهكردي... سوار اتوبوس كلاس

خودتون بشيد...

ترانه دماقش را بالا داد و گفت:خانم دلفان... يه نگاهي به اتوبوسا بندازيد.... همه پيش دوستاشون نشستند.... اگه اونا

رفتن... دهكردي و پارسا هم ميان... و بازوي شميم و پريناز را كشيد و انها رو به سمت پله هاي اتوبوس هل داد.سحر از

خنده لب پايينش را ميگزيد و شميم و پريناز به چهره ي درهم دلفان خيره شده بودند.

خام دلفان كه خون خونش را ميخورد حرفي نزد و به سمت اتوبوس ديگري رفت... دخترها با سر خوشي سوار شدند...

اتوبوس معملوي و كهنه اي بود و جلوي شيشه ترك بزرگي داشت و چند عكس از محمد علي فردين در فيلمهاي گنج

قارون و چرخ و فلك كنار اينه چسبانده شده بود و يك صورت عروسك با موهاي بلوند تنها تزييات شيشه ي جلو بود...

وصندلي هايي كهنه و قديمي كه روكش قرمز داشتند.

ترانه:واي چه بويي.... اه...از مال پيكان هم بدتره.....

سحر خنديد و گفت:همش يه ساعت راه است....

ترانه لبخندي به سحر زد و به ته اتوبوس رفتند و طبق معمول انجا را قرق كردند.

بعد از بيست دقيقه اتوبوس راه افتاد...

باورش سخت بود اما خانم دلفان همراه انها شده بود و دخترها جرات تكان خوردن نداشتند....

هديه اهسته به ترانه گفت:چه سكوتي....

شميم:مرده شور برده... واسه چي با مااومد....اه....

پريناز:شانس و ميبيني.... پنج تا اتوبوس.... اين بايد با ما بياد...

ترانه در گوش هديه چيزي گفت... هديه لبخندي زد و در گوش كيميا و همينطور گوش به گوش... به جلو رسيد...

دخترها به عقب چرخيدند و طناز و كيميا و هانيه عقب اتوبوس روي زمين نشستند.... ترانه و پريناز و شميم و سحر هم

روي زمين نشستند ...

طناز:حالا چي بخونيم؟

فاطمه:از تهي بخونيم.... خاهش....

شميم: كليد خوبه؟؟؟

پريناز:نه.... نه... با تهي كه نميشه رقصيد....

خانم دلفان كه به عقب اتوبوس امده بود پرسسيد:مگه قراره برقصيد؟

ترانه:خوب... خوب...

خانم دلفان:خجالت نميكشيد..... و اشاره اي به راننده كرد...

ترانه پوفي كشيد و گفت:فقط ميخونيم... مثل سرود...

خانم دلفان حرفي نزد و به سر جايش برگشت...

دخترها هوراااااايي كشيدند و ترانه سطل خالي ماستي را از كيفش بيرون اورد.

سحر متعجب پرسيد:اين چيه؟؟؟

ترانه لبخندي زد و گفت:ساز توه....

و سطل را در اغوش سحر انداخت...

سحر لبخندي زد و گفت:خوب چه بزنم؟؟؟

فاطمه:بابا كرم...

شميم:اول بگيد چي بخونيم؟

طناز هم از توي كيفش سيني دراورد و به سحر داد و گفت:اين بهتره....

دخترها خنديدند و كيميا گفت: جواد بخونيم....

ترانه:چي بخونم براتون؟

شميم:زيارت و بخون....

ترانه با لحني پر از عشوه گفت: خانما اماده باشن... قرا تو كمر... دستها از هم باز... خوب شروع ميكنيم....

و مچ دستش را در هوا ميچرخاند و رو به بچه ها كه نگاهش ميكردند گفت:نميخوايد خودتونو گرم كنيد؟؟؟

پريناز:ما گرميم... شما شروع كن... بعدشم مگه نديدي... صدايش را پايين اورد و گفت:نفهميدي دلفين چي گفت؟رقص

ممنوع...

ترانه:غلط كرد... يك... دو اينكه درجا هر غلطي دلتون خواست بكنيد... خياليه؟؟؟

كيميا:ميخوني يانه...

ترانه صدايش را صاف كرد و سحر روي سطل ضرب گرفت... ترانه رو به شميم گفت:برو شميم...

شميم صدايش را كلفت كرد و گفت:

گزيده خبرها

كليد طلايي حسين تهي به سرقت رسيد

جايزه ي در نظر گرفته شده براي يابنده مبلغ 60 ميليون تومان مي باشد

و ترانه ادامه داد:

دل من قفل شده و معطل يه كليده

يكي اونو دزديد و رفت بگو بينم اونو كي ديده

جمع يكصدا:دل من قفل شده و معطل يه كليده

 

يكي اونو دزديد و رفت بگو بينم اونو كي ديده

دلم و قفل كرد و رفت يه جايي خاك كرده

مموري قلبم و قبل رفتنش پاك كرده

نميدونم اون كي بيا

چشماشم مشكي بيا

ما دوتا آدم بوديم انگار تو كشتي نوح

اگه اون نياد يه وقت مرگ دلم صد در صد

حتما اين مسئه از پرونده ي قتل بد تره

اون مثه نگهبانه نگهداره اين دله صاب مردست

ولي دلم جوونه شيطوني نميكنه انگار كه سالخوردست....

هانيه جلو امد و گفت:بچه ها.... بچها... يه لحظه....

ترانه:اه پارازيت...

هاينه لبخندش را فرو خورد و گفت:اهنگ درخواستي داريم از اقاي راننده... فرمودن اهنگهاي قديمي هم بلد هستيد ايا؟

ترانه با صداي بلند خنديد و خودش را روي سحر انداخت و بعد سيخ نشست و با صداي بلند گفت:چي دوست دارين

اقاي راننده؟

مرد راننده كه پير مرد خوش مشربي بود.... با لنگ قرمز كثيفي عرق روي پيشاني اش را پاك كرد و گفت:هر چي... اما

ايني كه ميخوني اصلا خوب نيست...

ترانه:چشم اقاي راننده... مخلصم...

مرد راننده با صدا خنديد ... خانم دلفان هم لبهايش به لبخندي كج شد و يكي از دخترها كه شاهد اين لبخند ناياب بود

با لحن پاچه خواري فرياد زد: به افتخار خانم دلفان بزن كف قشنگه رو.....

دخترها با جيغ و ستو همراهش شدند و كمي بعد كه جو ارام شد.... ترانه سطل را از سحر گرفت و صدايش را صاف كرد

و گفت:اينم به افتخار اقاي راننده...

و صدايش را صاف كرد ... با انگشتهايش ضرب گرفت...

يكي بود يكي نبود

زير گنبد كبود

يه ممل فشفشه بود

از رو سر كلاه ميزد

جيب و رو هوا ميزد

ببين از كجا ميزد

زندگي زير و رو خيلي داره

بچه ها همه باهم .... و اقاي راننده هم با انها همراه شد:اره والله

روز بيچاره ها شام تاره

همه يكصدا:جون اقا

اين فشفشه جيبش رو از پول پر نميكرد

نون فقير و بي پولو اجر نميكرد

يه روز اخه يه ده تومن كارشو پاس داد ....

از غيرت و مردونگي يارو رو انداخت

...

بر اسمون و بر زمين ميخنديم

من هم به اونو هم به اين ميخندم

ديگه چه غم دارم اوستاي هر كارم

من كه در اين دنيا بي كار و بي عارم....

....

زندگي زير و رو خيلي داره

جمع يكصدا:اره والله

روز بيچاره ها شام تاره

جمع يكصدا:جون اقا

يادت مياد اون شب كه من با چشم گريون

يك شاخه گل دادم به تو مثل يه انسون

حالا هيچ راه فراري نيست از اين بند

فهميدم اون گل بهتره از اين گلو بند....

دخترها ترانه را تشويق كردند و اقاي راننده از اينه به دختر موطلايي خيره شد و گفت:ممنونم دخترم... منو بردي تو اون

روزا...

ترانه تعظيمي كرد و گفت:خواهش دارم....

بعد از چند اهنگ درخواستي غمگين و شاد.....بالاخره به اردوگاه رسيدند.

اما جالب اينجا بود كه با پنج اتوبوس راه افتاده بودند و حالا جلوي دروازه ي اردوگاه يازده اتوبوس ايستاده بود.

خانم دلفان پياده شد... جلوي اردوگاه همهمه بود... چند مرد خانم كشور را احاطه كرده بودند و خانم دلفان هراسان به

اين سو و ان سو ميرفت...

ترانه:چي شده؟

پريناز:نكنه بايد برگرديم؟

سحر:به قول ترانه ميتوني خفه بشي... ايرادي نداره...

فاطمه:بچه ها اونجا رو...

و همه مسيري را كه فاطمه گفت تعقيب كردند... شش اتوبوس شامل عده اي از پسرها بود كه انها هم متعجب به اتوبوس

دخترها خيره شده بودند.

ترانه:ما بايد با اينا يه جا بخوابيم؟

شميم ضربه اي به سرش زد و گفت: خاك تو سرت... مگه ميشه؟

و ترانه و پريناز همزمان گفتند: اگه بشه... چي ميشه...

دخترها خنديدند و يك به يك از اتوبوس پياده شدند.

دخترها خنديدند و يك به يك از اتوبوس پياده شدند.

خانم دلفان مثل مرغ سركنده اين سو و ان سو ميرفت...دخترها كنار اتوبوس ايستاده بودند و اتوبوس پسرها را ديد

ميزدند و به صداهايي كه انها در مي اوردند ميخنديدند.

صداي خانم كشور كه با لحني عصبي و پرخاشگرانه صحبت ميركرد به گوش رسيد:ولي اقاي محترم.... ما ساختمون و

اجاره كرديم... با اموزش و پرورش هماهنگ كرديم... بنا بود امروز فقط بچه هاي مدرسه ي ما باشند... و كاغذي را به

مردي كه رو به رويش ايستاده بود،داد...

مرد كه ارام تر از خانم كشور بود ...گفت:حالا از ما چه توقعي داريد؟ما تلفني هماهنگ كرديم...

همان هنگام يك دسته پسر به سمت دخترها امدند... يكي از انها پرسيد:شما هم اومديد شبانه روزي؟

ترانه:عليك سلام....

پسري ديگر به سر دوستش ضربه اي زد و گفت:خاك تو سرت... و خودش جلو امد و گفت:سلام عرض شد خانمهاي

محترم....

ترانه با خنده گفت:اُه...چه لفظ قلم....

دخترها خنديدند و پسرها با حرص نگاهشان ميكردند.

شميم از پسري كه هم قد خودش بود پرسيد:كلاس چندمي هستيد؟

پسر اول:دوم...

پريناز:چه مقطعي؟؟؟

پسر دوم:دبيرستان....

ترانه:اووووووخي..... ناسي..... از ماها كوشولوترين....

پسرها شروع به سر و صدا كردند و دخترها ميخنديند...

ترانه:بچه ها.... خوب راست ميگم... ماها سوميم... بله قراره دو دوشب و دو روز اينجا باشيم....

پسر اول:چه باحال ماهم همينطور....

پسر دوم:پس دوست باشيم...

پريناز:فداي تو بشم... باشه دوست باشيم... اخه تو كه هنوز پشت لبتم سبز نشده...

پسر دوم سرخ شد... پسر اول خنديد و گفت:مال من سبز شده ها ببين...

پريناز:از ادماي سيبيل كلفت خوشم نمياد...

پسر ها هووو كردند و همان هنگام خانم كشور رو به مرد مقابلش گفت:ميبينيد هنوز هيچي نشده... چطوري دارن باهم

خوش و بش ميكنن؟؟؟چطوري ميخواين دو شب اينا رو تحت الحفظ نگه دارين؟

مردي كه مدير دبيرستان پسرانه بود و كمالي نام داشت گفت:خانم كشور... اونقدر ها هم سخت نيست... پسرها بچه

هاي تيز هوشان هستند... همه خانواده دار و اصيل... مشكلي پيش نمياد... من بهتون قول ميدم...

خانم كشور پشت چشمي نازك كرد...و اقاي كمالي ادامه داد: اينجا اردوگاه بزرگي هست.... چهار تا ساختمان خوابگاه

داره... پس خودتونو عصباني نكنيد.... نه ماميتونيم برگرديم.. نه شما... بچه ها سر خورده ميشن.... نگاه به چهره هاي

بشاششون بكنيد... چطور راضي ميشيد؟

خانم كشور سري به نشانه ي تاييد حرفهاي اقاي كمالي تكان داد و گفت:حق با شماست.... به سمت خانم دلفان رفت و

دخترها به صف شدند...پشت سر هم و به دنبال خانم كشور و خانم دلفان ....مربي پرورشي و چند تن ديگر وارد محوطه

ي اردوگاه شدند... اردوگاه بزرگي بود و سطح زمين از برف پوشيده شده بود.... مثل يك باغ بزرگ...وخياباني كه ميان

اين باغ قرار داشت... ساختمان خوابگاه ها خيلي دور بود و بايد مسافتي را طي ميكردند تا به انجا برسند.... طبيعت زيبايي

بود با درختان سر به فلك كشيده ي برهنه كه با شكوفه هاي برفي تزيين شده بودند... دخترها پشت سرهم راه ميرفتند

و با شوق و ذوق به برفهاي سفيد و يكدست نگاه ميكردند...ترانه رو به دخترها گفت:چه برف بازي بكنيم ما... و كوله اش

را روي شانه جا به جا كرد.

پسرها هم درست در موازات انها با فاصله پشت سر مدير و ناظم و چند تن ديگر قدم برميداشتند....

يكي از انها به شميم گفت:بارت سنگينه بده من...

شميم حرفي نزد و ساك و كوله اش را از اين شانه به ان شانه كرد....پسر ديگري رو به ترانه همين حرف را زد و ترانه با

خوشحالي كيف و دو ساكي كه با خودش اورده بود را پسرك داد.

و دستهايش را از هم باز كرد و با لبخند گفت:سنگين بودا... و رو به پسرك كه مبهوت او را تماشا ميكرد و انتظار نداشت

كه ترانه چنين كاري بكند و تعارفش را بپذيرد تشر زد: چرا واستادي... بجنب....

و پسرك تكاني به خود داد و هلك و هلك با كوله پشتي و ساك خودش به اضافه ي دو ساك و كوله ي ترانه راه افتاد....

از شدت سنگيني بار ها كه روي شانه هايش بود دو لا دو لا راه ميرفت....

سحر:ترانه........پسر مردم و كشتي....

ترانه رو به پسر ك گت:اسمت چيه؟؟؟

پسرك عرق ريزان و نفس نفس زنان گفت: حامد....

ترانه:داري ميميري؟

شميم سقلمه اي به پهلويش زد و گفت:ترااااانه...

ترانه:عب نداره...تمرينه واسه پس فردا كه زن گرفتي... خواستي باراشو ببري و بياري... بعد ماه عسل بايد هشت تا

هشت تا چمدون بياري ببري....پسرها خنديدند.

حامد از ذوق لبخندي به لب اورد و ترانه پاتك زد و گفت:نيشتو ببند... چه ذوقم ميكنه... كي به تو زن ميده....و اينبار

پسرها با شدت بيشتري قهقهه زدند.

حامد نگاهش كرد و گفت: حيف كه ...

ترانه فوري گفت:حيف كه چي؟؟؟

حامد: ضعيفه اي.... و نفهميد كي ترانه درست مقابلش قرار گرفت .... درست هم قد هم بودند... ترانه با اخم گفت:چيم؟؟

حامد با تته پته گفت:هيچي... ميگم اين.... به كيف گردني ترانه اشاره كرد و گفت:اگه سنگينه اينم بده....

ترانه دماقش را بالا كشيد و گفت:نيست...

و به داخل صف برگشت... خانم دلفان خط و نشان كش نگاهش كرد...ترانه اهميتي نداد....

پريناز كه به هن هن افتاده بود.... گفت:چه سربالايي تنديه... پس كي ميرسيم....

و به ترانه نگاه كرد كه دستهايش را در پشت كمر قلاب كرده بود و با نگاهش از طبيعت برفي لذت مي برد...

پريناز با غيظ رو به صف پسر ها گفت:واقعا كه....كاش يه ذره شماها غيرت داشتيد.... از رفيقتون ياد بگيريد.... نميبيند

چهار تا خانم محترم اين همه وسيله دستشونه... به عقل ناقصتون نميرسه بايد بيايد كمك؟؟؟ مثلا تيز هوشان درس

ميخونيد؟؟

پسرها كه به رگ غيرتشان بر خورده بود.... يك به يك از صف خارج شدند و به سمت دخترها امدند و ساك و وسيله

هايشان راگرفتند....

سحر رو به پسري كه موي دماقش شده بود گفت:من كمك احتياج ندارم... ممنونم...

اما پسرك سمج بود گفت:بذاريد كمكتون كنم....

سحر نگاهي به ترانه كرد و ترانه موضوع را گرفت و رو به پسر گفت:ببين.... اين كمك نميخواد... و بعد ادامه داد: دورو

بر اين نپر... اين يكم مشكل...... و انگشت اشاره اش را به شقيقه اش زد و ادامه داد:مغزي داره.... ميدوني؟؟؟ ناراحتي

هاي روحي رواني و اينا... دو بار خود كشي كرده... چهار بارم تو تيمارستان بستري شده... حالا برو كنار....

ترانه انقدر جدي گفته بود كه پسرك از ترس رنگش مثل گچ شده بود و اب دهانش را فرو داد وعقب عقب رفت و وارد

صف خودشان شد.

سحر با حرص به ترانه گفت: من ديوونم؟؟؟

ترانه چشمكي زد و گفت:سخت نگير.... ودو اب نبات چوبي با طعم توت فرنگي و پرتغال را از كيف گردني اش در اورد

و رو به حامد گفت: حامد؟؟

حامد با اخم نگاهش كرد و گفت:هوووم؟؟؟

ترانه:هوووم ...نه بله... من ازت بزرگترم.... بايد احترام بذاري.... پرتغالي يا توت فرنگي؟؟؟

حامد دهن كجي كرد و چيزي نگفت...

ترانه: كدوم؟؟؟

حامد باز چيزي نگفت...

ترانه با لحن بازار گرمي گفت:پرتغاليش ترشه.... و توت فرنگيش شيرينه...

حامد باز هم حرفي نزد....

ترانه ادامه داد:تازه وسطشونم ادامس داره... ليموييش از همه خوشمزه تره... اما پرتغاليش ترش تر و ملس تره... خوب

كدوم؟؟؟

حامد اب دهانش را قورت داد وبالاخره گفت:پرتغالي....

ترانه:غلط كردي.... پرتغالش مال منه.... توت فرنگي و اگه بخواي ميدم به تو...

حامد خنده اش گرفته بود....اما چيزي نگفت...

ترانه:بيا......... و اب نبات را به سمتش گرفت... اما نگاه خصمانه ي حامد را بر خود ديد... متوجه شد دستهايش بند است

و نميتواند اب نبات را بگيرد....

ترانه:هي واي من.... دستات بنده... خو... عب نداره.... وكاغذ دور اب نبات را جدا كرد . به سمت حامد رفت و در يك

حركت ناگهاني اب نبات چوبي را در دهانش كرد...

حامد چشمهايش چهار تا شد....ترانه به صف بازگشت... و باز نگاه خانم دلفان رويش ثابت بود...

حامد با دندانهايش اب نبات را به گوشه ي دهانش فرستاد و كمي مك زد و طعم ترش پرتغال را زير زبانش حس

كرد.... متعجب به ترانه نگاه كرد و ترانه چشمكي را حواله اش كرد...حامد لبخندي زد و ساك ترانه را كه كمي به زمين

كشيده ميشد را بالاتر گرفت.

سحر خسته و كلافه گفت:چرا نميرسيم....خسته شدم...

ترانه:اون موقع كه ناز ميكني... فكر عاقبت كار و هم بكن...

سحرشكلكي در اورد ... كه از ديد همان پسري كه يكبار به سراغش امد پنهان نماند...گفت:هنوزم كمك نميخوايد؟

سحر اب دهانش را فرو داد و به ترانه نگاه كرد.... اهسته گفت:نه ممنون...

ترانه سقلمه اي به او زد كه ساك سحر از دستش افتاد و پسر جلو دويد و ساك سحر را هم برداشت... خانم دلفان با

چشمهاي گرد شده به سحر نگاه ميكرد...مفهوم نگاهش اين بود:سحر تو ديگه چرا....

بالاخره به يك دو راهي رسيدند... كه بايد از هم جدا ميشدند...

حامد رو به ترانه گفت:اسمت چيه؟؟

ترانه: يوسفي...

حامد:نامرد...

ترانه خنديد وگفت:ترش نكن....ترانه....

پريناز شماره ي موبايلش را به پسري به نام هادي داد و سحر جلو رفت و ساكش را گرفت و گفت:ممنونم خيلي لطف

كرديد...

پسر لبخندي زد و گفت:من حسينم...

سحرتشكر دوباره اي كرد و بدون هيچ حرف اضافه اي از حسين فاصله گرفت.

دخترها وارد ساختمان شدند... يك سالن موزاييك شده كه شش اتاق داشت...همه به سمت اتاق ها يورش بردند... هر

اتاق پانزده تخت سه طبقه داشت.... تختهاي زوار در رفته و پتوهاي خاكستري سربازي...و سقف نم داده...دو شوفاژي كه

معلوم نبود روشن است يا نه... بهتر از اين نميشد...

ترانه:واي چه بويي...

سحر: چه كثيفه اينجا....

شميم:تا صبح بندري ميزنيم از سرما...

ترانه :خوب بيا از الان بندري بريم... وسوتي زد و داد زد:جوني جونم....

و دخترها اماده براي شروع يك اهنگ كه با ورود خانم كشور ساكت شدند...

خانم كشور بعد از لختي سكوت گفت:خوب... حتما خبر دار شديد كه جريان از چه قراره... اينطوري نميشه كه راحت

بچرخيد و بريد بيرون... من و خانم دلفان با همفكري هم تصميم گرفتيم... كه شما در خوابگاه بمونيد و بيرون نريد....

انگار پارچ اب سردي روي سرشان خالي شد.... دخترها وا رفتند... نميدانستند چه بگويند... اين چه وضع اردو بود؟؟؟

يكي از دخترها جلو امد و گفت:خانم.... يعني چي تو خوابگاه بمونيم؟؟؟؟

ديگري: خانم واسه ي چي؟؟؟

خانم كشوربا لحن تندي گفت:نديديد.... پسرا هم هستن؟

ترانه هم با لح كش داري گفت:خوب باشن؟ما چيكار به اونا داريم؟

خانم كشور با غيظ نگاهش كرد و گفت:تو خوابگاه ميمونيد... درغير اين صورت برميگرديم... و در همان حال چادرش را

كه تا ان لحظه كيپ جلوي دهانش گرفته بود را از سرش باز كرد... و دخترها را سر خورده تنها گذاشت.

خانم كشور با غيظ نگاهش كرد و گفت:تو خوابگاه ميمونيد... درغير اين صورت برميگرديم... و در همان حال چادرش را

كه تا ان لحظه كيپ جلوي دهانش گرفته بود را از سرش باز كرد... و دخترها را سر خورده تنها گذاشت.

ترانه:يعني چي تو خوابگاه بمونيم؟؟؟

پريناز:اگه قرار بود بيرون نريم و تو محوطه بازي نكنيم اصلا واسه ي چي اومديم؟

هانيه:والله... تو اتاق خوابمونم ميتونستيم...بمونيم...

سحر: كاش اصلا نميومديم...

شميم روي يكي از تختها نشست و گفت:حالا چي كنيم؟

ترانه نفس عميقي كشيد و گفت:چرا ما تو ساختمون بمونيم؟؟؟ اونا بمونن؟؟؟

سحر:منظورت چيه؟

ترانه لبخند پيروزمندانه اي زد و گفت:خانم كشور نگرانه اگه ما بريم تو محوطه با پسرا بازي ميكنيم و دوست ميشيم...

خوب اگه پسرا تو ساختمون خودشون بمونن ما با اسودگي بازي ميكنيم .... الان ما اينجا بمونيم....خيلي خوش خوشان

اون بچه خنگها ميشه...

دخترها لبخندي زدند و هانيه گفت:خوب پس بريم...

ترانه: همه بايد هماهنگ باشيم....بچه زرنگها برن... سحر..... و روبه چند نفر از كلاسهاي ديگر گفت:ارزو.... هما... شماها

همتون خرخونيد... حرفتون برو داره... بريد....چشممون به شماست...دخترها شش نفر از بين خودشان را فرستادند و

بقيه مشغول مرتب كردن رخت خوابشان و وسايلشان شدند.

فصل ششم:

بارش بي امان برف انگار پاياني نداشت... دندانهايش از شدت سرما ميلرزيدند... تا مغز استخوانش سرما نفوذ كرده

بود...

ديگر رمق راه رفتن هم نداشت... اهسته گام برميداشت... پاهاي برهنه اش از سرما ميسوخت و گونه هايش از شدت

سوز زمستاني تير ميكشيد...اشكهايش پيوسته تا مسيرچانه پيوسته در گذر بودند.... از سرما از بي كسي از درد پاهايي كه

تا مچ در برف فرو رفته بودند... اه كشيد... بلند بالا اه كشيد و به بخاري كه از دهانش بيرون زد نگاه كرد...

به زور لبخندي به لب اورد...سرش همچنان پايين بود...

اقاي امجد:از كارت راضي هستي؟

سورن لبخندي زد و گفت:بله....

اقاي امجد:با باقري مشكلي پيدا نكردي؟

سورن:اون اوايل فقط.... بعدش نه...

اقاي امجد چيني به ابرويش انداخت و گفت:چه مشكلي؟

سورن لبخندي زد و گفت:شرايط من... تجردم و باقي قضايا... من شرايطشو نداشتم....ولي... و ادامه ي حرفش را خورد.

اقاي امجد لبخندي زد و گفت:اهان...

سورن ادامه داد:مديرشون اصلا قبول نميكرد... اقاي باقري صد بار اسم شما و ضمانت شما رو وسط كشيد تا راضي

شدند...

سپس با لحني سپاس گزارانه افزود:ممنونم....

اقاي امجد لبخندي زد و گفت: سورن...كاري نكردم...

مدتي سكوت بينشان برقرار بود.

اقا امجد پرسيد:ديگه چه خبر؟

سورن سرش را بالا گرفت و به ارامي گفت:خبري نيست...

اقاي امجد فنجان مقابل سورن را از چاي داغ پر كرد و پرسيد:درسها خوب پيش ميره؟

سورن: ترم قبل ممتاز شدم...

 




مطالب مشابه :


پوشاک مناسب براي زمستان بچه ها

زمستاني بيشترين را از دست مي دهند حتما بايد كلاه و جوراب هم اول پسرانه




راننده سرویس 4

معاملات ملكي به او معرفي شد.زماني كه با فرزين براي خريد چند از رو سر كلاه سوز زمستاني




برچسب :