رمان واهمه باتو نبودن11

يه هفته اي از اون همه غم و گريه اي كه تو خونه ي نسرين خانوم گذشته بود ، گذشت ... به خاطر حضور محنا كنارم ، تونستم به زودي اون روزاي تلخ رو فراموش كنم ... هر روز مي بردمش پارك نزديك خونمون ... مامان و بابا هم باهامون ميومدن ... من با محنا تو پارك بازي مي كردم و اونا سرشون به پياده روي گرم بود ... خوشحال بودم كه محنا رو مثل حامي دوست داشتن ...

دو روز كه از اومدن محنا به خونمون گذشته بود ، من سرماي سختي خوردم ... مي دونستم بيشتر به خاطر فشار و استرسي كه روم بوده ، سيستم دفاعي بدنم ، ضعيف شده ... سرما خوردگيم مثل گذشته نبود ... قبلا فقط ابريزش داشتم و سرفه مي كردم اما اينبار علاوه بر علائم گذشته ام ، دل درد و سر گيجه هم داشتم ... مجبور بودم فاصله ام رو با محنا هم حفظ كنم تا يه دفعه از من وا نگيره ... براي يه لحظه آرزو كردم كاش ميثاق نرفته بود و محنا هم پيشش مي موند ... واسه حال محنا نگران بودم ... ميثاق واسه آروم شدن زهره خانم ، ترتيب يه سفر دو روزه به مشهدو داده بود و الان هم رفته بودن اونجا ... فردا بر ميگشتن ... 

بعد از چند روز ، يه شام دور همي با طاها و ليلي ، داشتيم ... ليلي تازه دو ماهش شده بود و سر ميز حالمونو بهم مي زد ! خيلي سخت جلو خودمو مي گرفتم تا چيزي به اون قيافه اي كه از چندش جمع شده بود نگم ! اخر سر هم طاقت نياوردم و با محنا زودتر از سر ميز بلند شديم و رفتم تو اتاقم ... 

محنا تو اين مدت اتاق من مي خوابيد ... اخر شب قبل از خواب براش يه كتاب قصه مي خوندم ... امشب هم بعد از پوشوندن لباس خواب بهش ، باهاش رفتم و مسواك زدم ... خيلي بي حوصله مسواكو رو دندوناش مي كشيد ... برعكس من كه مسواك كشيدنم ، يه ربع طول مي كشيد و در روز سه بار مسواك مي زدم ... بعد از غذا خوردن مسواك نمي زدم موقعي كه وضو مي گرفتم ، مسواك مي زدم ... دوست داشتم خودمو واسه خدا خوشگل كنم ! 

نيم نگاهي از روي شونه به محنا انداختم كه با بيحالي دسته ي مسواكو تو دهنش جا به جا مي كرد .... حاضر بودم شرط ببندم كه تتنها جايي كه مسواكو نمي كشه ، دندوناشه ! وقتي من خم شدم و دهنمو شستم ، اونم از خدا خواسته پريد روي روشويي و دهنشو شست و دويد سمت تخت ... خنده ام گرفته بود ... از وقتي مي شناختمش ، اين مسواك نزدن ، تنها عيب وجودش بود ... 

بعد از خوردن قرصام ، لباس خوابمو پوشيدم و به سمت تخت رفتم تا بالشم رو مثل چند وقت پيش بردارم و روي كاناپه بخوابم ... محنا كمي به خاطر اين قضيه ناراحت بود ... تقريبا هر شب مي پرسيد :

_ پس تو كي خوب ميشي كه پيش من بخوابي ؟ ... پرنسس كه نبايد تنها باشه ... !

و من هميشه يه جوري مي پيچوندمش كه حرفش به اين جمله نرسه :

_ تو ملكه هستي و بايد مواظب پرنسست باشي ! فقط همين يه دخترو داري !

حرفش با اينكه خنده دار و بي غرض بود اما براي من كه همينجوري هوايي بودم ، از سرما خوردگي هم بدتر بود ! طاقت نداشتم محنا دوباره بحث مزخرف ملكه و پادشاهو بياره وسط و بگه تو ملكه اي و بابام هم پادشاه منم دخترتونم ! 

لبخندي رو لبم نشست كه ته مايه ي تلخي داشت ... قبل از اينكه بالشم رو از روي تخت بردارم ، گوشيم زنگ خورد ... نگاهي به شماره اش انداختم ... ميثاق بود ... نا خودآگاه ضربان قلبم بالا رفت ... گوشيو تو دستم جا به جا كردم ... خيلي دلم مي خواست صداشو بشنوم ولي ... با نااميدي به خودم گفتم :

_ اخرش كه چي ؟ تو كه نمي توني به برادر يوسف فكر كني ... 

نزاشتم فكرم بيشتر ادامه پيدا كنه ... چشمامو روي حقيقتي كه تو وجودم زبانه مي كشيد ، بستم ... نمي خواستم بگم شرمم مي شه كه عاشق ميثاق شدم ... اصلا ميثاق با خودش چي فكر مي كنه ؟! اون مي تونه به نامزد سابق برادر گمشده اش فكر كنه ؟ ... 

جقدر دلم مي خواست به جاي ميثاق اعتراف كنم كه تا حالا هم بهم فكر مي كرده ... شايد قبل از حضور يوسف توي زندگيم ... فقط چيزي نگفته ... منم اصلا اونو نمي ديدم ... چهار سال پيش كه يه دختر بيخيال بودم ، به تنها چيزي كه فكر نمي كردم عشق بود ... يوسف تونست با معجزه ي ويولنش تا حدي احساساتم رو تحريك كنه و اجازه بده طعم عشقو بچشم ... ولي ميثاق چي ؟ اگه دوستم داشت ، نبايد چيزي مي گفت ؟ .... اون كه بيشتر از يوسف فرصتشو داشت ... 

گوشيم از دستم كشيده شد ... به محنا نگاه كردم كه با اخم ظريفي به گوشي نگاه مي كرد ... چون اسما رو به انگليسي روي گوشيم ، ذخيره كرده بودم ، تا حدي مي تونست اونا رو بخونه ... با ديدن اسم ميثاق گل از گلش شكفت و سريع دكمه ي اتصالو زد ... 

محنا _ سلام بابا جونم ...

............

محنا _ اره خوبم ... عمه مينا و مامي خوب شدن ؟ 

ميثاق براي اينكه محنا چيزي نفهمه ، گفت براي چند روز زهره خانم و مينا رو ميبره پيش آقاي دكتر ... مي دونست محنا هم مثل همه ي بچه ها از دكتر مي ترسه و هوس نمي كنه دنبالشون بره !

محنا _ اره من عاشق اينجام ... اما يهدا حالش خوب نيست ... 

چشمام گرد شد ... نه محنا جون بابات هيچي نگو ! اما محنا با بيخيالي ادامه داد :

_ اخه سرما خورده ... منو تنها مي زاره ... تو كه شبا پيشم نيستي ... اونم واسه اينكه من مريض نشم ميره رو كاناپه مي خوابه ... 

كاش سرما نمي خوردم ! 

محنا _ اره ... نه مي تونه راه بره ... !

اين ميثاق چي داره ميگه ؟! محنا نگاهي به صورت من كه حالا علامت تعجب روش دو دو مي زد انداخت و لباشو جمع كرد و به ميثاق گفت :

_ امممم .... نه نمي تونم رنگ صورتشو ببينم اخه اتاق تاريكه ! 

دوباره نگاهي بهم انداخت ... خيلي دلم مي خواست بدونم چرا اينجوري موشكافانه نگام مي كنه ؟! محنا اخم ظريفي كرد و با اعتراض گفت :

_ اااا ؟ بابا ! من كه نمي تونم همه ي حرفاتو منتقل كنم ! بيا خودت بهش بگو !

و با بي حوصلگي روي تخت راه رفت و گوشيو تو بغم انداخت و دوباره دراز كشيد ... با تعجب به گوشي زل زدم كه صداي الو الوي ميثاق رو شنيدم ... اب دهنمو قورت دادم و گوشيو به گوشم چسبوندم ... ميثاق با صدايي كلافه گفت :

_ الو ... محنا نمي خواد گوشيو بهش بدي ... فقط بگو مواظب خودش باشه ... شبا هم از همون شير داغهايي كه با مينا واسه من درست مي كنيو براش درست كن ... 

قلبم وحشيانه به ديوار سينه ام ميزد ... خدايا ... ميزاري براي خودم رمانتيك فكر كنم ؟! آخه اين ديگه قدرت فكر كردنو ازم گرفته ... همه ي رفتارا و كاراش داره علاقه رو داد مي زنه ... 

ميثاق نفس عميقي كشيد و گفت :

_ من تا فردا برمي گردم دخترم ... مواظب يهدا جونت باش ... بهش بگو ...

مكث كرد ... قلبم مي خواست ديواره ي سينه امو پاره كنه ... با عجز تو دلم گفتم ... 

بگو ميثاق ... بگو بهم چي بگه ... خواهش مي كنم ...

ميثاق نفسشو با صدا بيرون داد و گفت :

_ هيچي ... نمي خواد چيزي بگي ... فقط مواظبش باش ... اذيتش نكن ... من زود ميام دنبالت ... خداحافظ ...

با دلي شكسته و چشمايي غمگين زل زدم به گوشي كه حالا به جاي صداي الو الوي ميثاق ، تنها بوق ممتد اشغال توش مي پيچيد .... 

*************

داشتم با محنا سالاد درست می کردم ... قرار بود محیا و طاها و خانواده ی گرامشون مثل همیشه چترشونو پهن کنن اینجا ... من نمی دونم اینا اینهمه مهمونی میان خودشون چرا مهمونی نمی دن ؟! 

محنا داشت گوجه های حلقه شده رو روی ظرف می چید و خودشو هماهنگ با اهنگ تکون می داد ... از اونجایی که من بدون اهنگ نمی تونم تو آشپزخونه کار کنم ، یه اهنگ به سلیقه ی محنا گذاشته بودم ... این دخترم که دهن هر چی سلیقه اس سرویس کرده با این انتخابش !یه اهنگ لوس از انریکه رو گذاشته بود ... میگم لوس چون از صدای انریکه خوشم نمیومد ... با اینکه خیلی شفاف بود ... محنا زیر لب ، قسمتایی که اهنگ اوج می گرفت رو زمزمه می کرد ...

 


مطالب مشابه :


روتختي

روتختي. آموزش بافت روتختی » كاور چرخ




لاندري خشك شويي هتل (1)

«روتختي » در انتخاب با سليقه با سيليفون مارك دار بسته بندي كرده جهت كت و شلوار از كاور و




خرید پتو و لحاف

نوع يك نفره برق لامع 9900 تومان است و يك نوع ممتاز با كاور خوب 11600 تومان قيمت 2 نفره روتختي.




سيسموني پسرم

اينم ست روتختي 70*130. اين بالششه: اين سه تا دور تختي هاشن: كاور شيردهي اين




لاندري خشك شويي هتل (1)

«روتختي » در انتخاب را با سليقه با سيليفون مارك دار بسته بندي كرده جهت كت و شلوار از كاور و




لاندری (3)

۱۳-ماشين كاور قفسه در اندازه هاي مختلف - حوله - ملحفه - روميزي - دستمال سفره - پتو - روتختي




لاندری(3)

۱۳-ماشين كاور قفسه در اندازه هاي مختلف - حوله - ملحفه - روميزي - دستمال سفره - پتو - روتختي




تأثيرات رنگ بنفش را جدی بگیرید

باشيد كه حتما از پارچه‌هاي تك رنگ و تا حد امكان سفيد رنگ براي كاور روتختي ، كوسن‌ها




رمان واهمه باتو نبودن11

دوباره روتختي تكون خورد و كمي مبلهاي سلطنتي كه روش نشسته بودم با كاور كرم رنگي پوشيده




رمان واهمه ي با تو نبودن13

دوباره روتختي تكون خورد و كمي مبلهاي سلطنتي كه روش نشسته بودم با كاور كرم رنگي پوشيده




برچسب :