رمان جدال پر تمنا16

آراد با همون لبخند نگاش کرد و گفت:
- هان؟
- هیچی ... سیزده به در پارسال یادته اومدیم خونه تون چراغونی کرده بودین؟
- سیزده به در پارسال؟ خونه ما؟ نه!
همه مون از بی حواسی آراد خنده مون گرفت و خودش گیج نگامون کرد ... آرسن زد سر شونه اش و گفت:
- هیچی داداش ... بازیتو بکن!
سامیار هم غش غش می خندید ... منم وسط خنده هاشون سو استفاده کردم و با یه ضربه محکم توپ رو فرستادم وسط زمینشون ... داد آرسن در اومد:
- قبول نیست ... جر زدی ...
- به من چه! می خواستین نخندین ...
آراد هم خندید و خواست ضربه منو تلافی کنه که خودم رفتم زیر توپ و جوابشو دادم ... بازی دوباره جدی شد و همه یادشون رفت داشتن به آراد می خندیدن ... بعد از نیم ساعت که همه خسته شدیم با تفاوت یکی به نفع خانوما بازی تموم شد ... اینطور که آراگل می گفت ساغر از بچگی والیبالیست بود و این شد یه پوئن مثبت برای ما ... بازی من و آراگل هم بد نبود ... سامیار در حالی که نفس نفس می زد گفت:
- جر زدین ... ساغر تو تیم کار می کنه ...
با حاضر جوابی دست به کمرم زدم و گفتم:
- ا! چطور اون اول این قدر کری می خوندین که سوسکتون می کنیم و شما سه تا ضعیفه این! حالا ما جر زن شدیم ...
سامیار جا خورد و دستش رو برد بالای سرش:
- بابا من تسلیمم ...
آراگل خندید و گفت:
- هان؟ چس چی فکر کردی؟ با دوست من در بیفتی ور می فتی ... آراد دیگه می دونه!
سامیار و آرسن با خنده به آراد نگاه کردن و آراد برای اینکه کم نیاره گفت:
- هه! شایدم برعکس ...
توپی که تو دستم بود رو با کف دست محکم پرت کردم سمت آراد ... قبل از اینکه بتونه جا خالی بده توپ محکم خورد توی سرش ... همه خندیدن و خودش در حالی که سرش رو محکم می گرفت گفت:
- بابا زنگ بزنین پلیس بیاد ... این خانوم رو ول کنین منو می کشه!
آرسن با خنده گفت:
- تا تو باشی با آبجی من در نیفتی!
همه با شوخی و خنده راه افتادیم به سمت رستورانی که نزدیک اونجا بود ... می خواستیم ناهار رو توی رستوران بخوریم ... آراد هنوز هم نگام نمی کرد ... ولی دیگه مطمئن بودم ناراحت نیست از دستم ... همینطور که من نبودم! یه جورایی فقط از هم خجالت می کشیدیم ... حتی منم که اصولا دختر راحتی بودم جلوی آراد داشتم خجالت می کشیدم و این برام عجیب بود ... شرمندگی اون منو هم شرمنده می کرد ... بعد از خوردن ناهار رفتیم سمت ویلا ... فردا صبح قرار بود برگردیم ... می خواستیم از همه ساعت های اونجا بودنمون کمال استفاده رو ببریم ... توی ویلا پسرها قلیون چاق کردن و سامیار هم برامون سازدهنی زد و حسابی فیض بردیم ... آخر شب بود می خواستیم بخوابیم هر کی به سمت اتاق خودش رفت ... رفتم به سمت اتاق آراگل که بهش شب بخیر بگم ... صبح باید زود بیدار می شدیم ... قبل از اینکه وارد بشم صدای جر و بحثی شنیدم ... صدای آراد و آراگل:
- آراگل تو انگار متوجه نیستی ...
- نخیر این تویی که متوجه نیستی ... تو الان بیست و هشت سالته!
- خب باشه ... چرا منظور منو نمی فهمی ...
- ببین آراد من به مامان قول دادم که راضیت کنم ...
- که چی؟ با سر برم تو چاه؟
- ازدواج با نیلا تو چاه رفتنه؟ خیلی هم دلت بخواد ... دختر به این خانومی! خوبه خودت دیدیش ...
- مگه من می گم نیلا دختر بدیه؟ نه به قول تو خیلی هم دختر خوبیه ... بحث اینجاست که من دارم همه تلاشم رو می کنم که اون بورسیه رو بگیرم و برم ... تنها هدفم همینه ... حالا بیام اینجا یه دختر عقد کنم پابند خودم کنم و برم؟ این ظلم نیست؟
- کی گفته بذاری و بری؟ اونو هم می بری! تو اونجا نیاز به یه نفر داری که تر و خشکت کنه ...
- مگه من بچه ام؟ بعدش هم من دارم تو سرم می زنم بورسیه رو بگیرم که خرجم کمتر باشه اونوقت بیام یه نفر دیگه رو هم با خودم راه بندازم؟
- اون که نمی خواد درس بخونه!
- بس کن آراگل ... اینو تو گوش مامان هم فرو کن خواهشا ... من زیر بار ازدواج نمی رم ...
- که نمی ری؟!
- نه ...
- ببین اگه با شخص نیلا مشکل داری خوب بگو ما یه نفر دیگه رو برات ...
آراد پرید وسط حرفش و گفت:
- با اونم مشکل دارم ... البته اینو نمی گم که از فردا با مامان گروه تجسس راه بندازین برای من دنبال دختر بگردینا ...
- چه مشکلی آخه؟
- نیلا دقیقا هم سن منه ... من هر وقت بخوام ازدواج کنم با یه دختری ازدواج می کنم که حداقل پنج سال از خودم کوچیکتر باشه ...
تند تند شروع کردم به حساب کردن ... من دقیقا هفت سال ازش کوچیک تر بودم ... صدای آراگل نذاشت خیلی ذوق کنم:
- واااا! منو سامیار هم هم سنیم ... مشکلی نداریم که ...
- هر کس عقیده خودشو داره ... آراگل ازت خواهش می کنم این بحث رو همین جا تموم کن ... شب بخیر ...
قبل از اینکه بتونم خودم رو مخفی کنم آراد از اتاق اومد بیرون ... منم که خیلی قشنگ سیخ ایستاده بودم پشت در اتاق ... با دیدن من با اون چشمای گرد شده از زور حیرت و شرمندگی یه تای ابروش پرید بالا ... قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم لبخندی زد و رفت ... انگار خیلی هم بدش نیومد که من گوش ایستادم ... منم که کلا پرو و بیخیال! شونه ای بالا انداختم و رفتم توی اتاق ... بعد از شب بخیر گفتن به آراگل خواستم برم سمت اتاقم که دیدم بازم خوابم نمی یاد ... نگاهی به آرسن و آراد انداختم که داشتن آماده خواب می شدن ... مانتوم رو برداشتم و گفتم:
- آرسن من می رم یه کم قدم بزنم ...
آراد با تعجب نگاهی به ساعتش کرد و آرسن گفت:
- این وقت شب؟! تنها؟!!
- خوابم نمی یاد ...
- برو بخواب خوابت می بره درستش نیست ...
- آرسن! من یه جاده خوشگل این اطراف دیدم که تو کف موندم برم توش قدم بزنم فردا هم که داریم بر می گردیم ... می رم و زود بر می گردم ...
آرسن از جا بلند شد و گفت:
- نمی ذاری که! دارم از زور خواب بیهوش می شم ... ولی تنها هم نمی تونم بذارم بری ...
داشت می رفت سمت پیراهنش که آراد از جا بلند شد زد سر شونه اش و گفت:
- من می رم ... تو بخواب ...
- زحمتت می شه ...
- نه بابا منم الان خیلی خوابم نمی یاد ...
خجالت می کشیدم با آراد برم ... ولی همراهی باهاشو دوست داشتم ... دچار یه نوع تضاد شده بودم! آرسن که معلوم بود حسابی خسته است دیگه حرفی نزد و ولو شد توی رخت خوابش ... آراد سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت:
- تا دم اون جاده رو با ماشین می ریم ...
هر از دو از ویلا خارج شدیم و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنیم سوار ماشین آراد شدیم ... خوشم اومد از اینکه فهمیده بود من کجا می خوام برم ... انگار ذهنم رو می خوند! راه افتاد و نزدیک اون جاده نگه داشت ... هوا خنکی ملایمی داشت ... همه جا بوی سبزه خیس شده می یومد ... ماه توی آسمون غوغا کرده بود و نسیم خنکی که می وزید همه چیز رو کامل کرده بود ... جاده مد نظر من از سطح زمین پایین تر بود ... از چند تا پله باید پایین می رفتیم تا بهش می رسیدیم ... اطرافش به صورت شیب دار درخت کاشته شده بود و کفش سنگ فرش بود ... چراغ های پایه بلند بین درختان و جوی های باریک آب این طرف و اون طرف جاده سنگ فرش فضا رو به شدت رویایی کرده بود ... نور نئون هم که مزید بر علت شده بود ... آراد کنار به کنارم می یومد بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ... دستاشو کرده بود توی جیب شلوار ورزشیش و سرش رو هم انداخته بود پایین ... نه من حرف می زدم و نه اون ... فقط دعا می کردم دوباره سر و کله قورباغه ای چیزی پیدا نشه که خیلی بد می شد ... طی یه قرار نگفته هر دو در سکوت قدم می زدیم و من هر از گاهی که از دیدن منظره ای به وجد می یومدم چند لحظه مکث می کردم خوب نگاه می کردم و دوباره راه می افتادم ... فکری حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود ... دلم می خواست در موردش با آراد حرف بزنم ... اما نمی دونستم چطور مطرحش کنم ... یه کم که خسته شدم روی یکی از نیمکت های کنار جاده که فلزی و سبز رنگ بود نشستم ... آراد هم با فاصله کنارم نشست ... نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و گفتم:
- آراد ...
سرش اومد بالا ... چند لحظه نگام کرد ... دوباره سرشو انداخت زیر و آروم گفت:
- بله؟
- چرا ... چرا همه گذشته ات رو برای من گفتی؟ فکر نکردی ممکنه من ازش سو استفاده کنم؟ تو که می دونی من هر کاری برای اذیت کردنت می کنم ...
لبخند نشست کنج لباش ... انگار از صداقتم لذت می برد ... چند لحظه دستاشو از هم باز کرد و دوباره توی هم قفلشون کرد ... دهن باز کرد و گفت:
- خودمم نمی دونم ... می خواستم فقط قضیه ورشکستگی بابا رو برات بگم چون می دونستم یه روزی آراگل همه چیو برات می گه ... اصلا نفهمیدم چی شد که ماجرای خودم رو هم برات گفتم ... شاید می خواستم ذهنت رو منحرف کنم از ماجرای وارنا ...
- پشیمون نیستی؟
آهی کشید و گفت:
- راستشو بخوای نه ... باید می فهمیدی ...
دوست داشتم بپرسم چرا؟ چرا من باید اینا رو می فهمیدم؟ چه دلیلی داشت آخه؟ ولی حرفی نزدم و جلوی زبونم رو گرفتم ... بعضی وققتا جلوی آراد زبونم بند می یومد و نمی تونستم خیلی چیزا رو بگم ... نگاهم کشیده شد سمت دستش ... گذاشته بود روی پاش ... نمی دونم چرا ولی یه حس خیلی عجیبی داشتم دوست داشتم دستم رو دراز کنم و دستش رو بگیرم توی دستم ... قدرت دستاشو حس می کردم ... می دونستم اون دستا دست هر دختری رو که بگیرن بدون شک اون دختر خوشبخت ترین دختر روی کره زمین می شه ... تکیه گاه خوبی بود ... کاش می شد تکیه گاه من بشه ... سرشو آورد بالا ... نگامو دنبال کرد و رسید روی دستش ... دوباره نگاشو آورد بالا و اینبار اومد سمت دستای من که بال شالم رو گرفته بودم توی دستم و می پیچوندم ... نگاش چند لحظه طول کشید بعد یهو از جا بلند شد و گفت:
- بهتره برگردیم ... من باید بخوابم ... فردا می خوام بشینم پشت فرمون باید سرحال باشم ...
بدون حرف از جا بلند شدم ... از فکری که کرده بودم احساس گناه می کردم ... شاید ذهن من زیاد از حد منحرف بود ... اگه بهش پر و بال می دادم سراغ فکرای دیگه هم می خواست بره لابد! بازم توی سکوت راه افتادیم ... وسطای راه بودیم که آراد گفت:
- خیلی عذر می خوام ... ایرادی نداره اگه من یه سیگار بکشم؟!
برای سیگار کشیدنش داشت از من اجازه می گرفت!!!! این دیگه کی بود! سرم رو تکون دادم و چیزی گفتم شبیه:
- خواهش می کنم ...
پاکت سیگارش رو از جیبش در آورد و با فندکش روشنش کرد ... یه کم سرعت قدم هاشو کم کرد که پشت سر من قرار بگیره ... خدایا این همه نجابت؟!! دوست نداشت جلوی من سیگار بکشه؟ نفسم رو با صدا بیرون فرستادم کم مونده بود برگردم طرفش و با همه وجودم بغلش کنم ... فقط بغلش کنم! همین ... حسم نسبت بهش لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد ... جاده سنگی که تموم شد سیگار آراد هم تموم شد ... ته سیگارش رو زیر پا خاموش کرد و هر دو سوار ماشینش شدیم ... لحظاتی بعد داشتم توی رخت خوابم غلت می زدم ... حالا دیگه مطمئن بودم که با همه وجودم عاشق آرادم ...

وقتی برگشتیم حالم خیلی بهتر شده بود ... کمتر توی فکر وارنا فرو می رفتم و راحت تر می تونستم مامی و پاپا رو هم به زندگی عادیشون بر گردونم ... شاید اینا همه اش از اعجاز عشق بود ... به روی خودم نمی آوردم ولی دیوونه وار عاشق آراد بودم ... اگه یه روز توی دانشگاه نمی دیدمش عین دیوونه ای می شدم که یه چیزی گم کرده ... با اینحال دست از شیطنت هم بر نمی داشتم ... هر دو در به در دنبال تهیه رزومه مون بودیم ... بیشتر دروس عملی شده بود و کمتر کلاس های تئوری داشتیم .. برای پایان نامه هم در به در دنبال تهیه یه فیلم کوتاه بودم ... خلاصه که وقت سر خاروندن نداشتم اما سر همین تمرین های عملی جاهایی که با آراد کار مشترک داشتیم اینقدر اذیتش می کردم که مجبور می شد با یه چشم غره منو بشونه سر جام ... خوشبختانه اذیت و آزار رامین هم کمتر شده بود ... اون هم از ما بدتر دنبال رزومه خودش بود ... اینقدر همه درگیر بودن که وقت برای گیر دادن به هم پیدا نمی کردن ... این وسط جای نگار خیلی خالی بود ... دو ترمی می شد که انتقالی گرفته و رفته بود شیراز ... نامزد کرد و رفت ... بعد از رفتن اون من خیلی تنها شدم چون دیگه آراگل هم نبود ... اما خوشحال بودم که حداقل آراد رو دارم ... روزها پشت سر هم سپری می شدن ... یکی پس از دیگری و روز به روز فشار کار روی ما بیشتر می شد ... آراگل هم خیلی وقتها کمکم می کرد ... انگار اون هم دوست داشت بورسیه رو من به دست بیارم ... بالاخره زمان امتحان ها رسید ... همه رو با استرس یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتیم ... خیلی ها به خاطر اینکه ترم های قبل معدل های خوبی کسب نکرده بودن استرسی نداشتن چون دیگه امیدی به گرفتن بورسیه نداشتن ولی من و چند نفر دیگه بدجور تب بورسیه داشتیم ... آرسن هم دقیقا به اندازه من نگران بود و هر روز چک می کرد ببینه چی کار کردم ... حتی توی فیلمم برای پایان نامه راضی شد یه نقش کوچیک داشته باشه و کار منو خیلی راحت کرد ... امتحان ها هم یکی پس از دیگری سپری شدن ... رزومه ها ارائه شد ... پایان نامه ها ارائه شد و همه نشستیم منتظر نتیجه ... چه روزای گندی بود!!! آراگل و مامانش به قول خودش اینقدر نذر و نیاز کرده بودن که اسلام رو ترکونده بودن ... آراد اصلا اعصاب نداشت و من جرئت نداشتم سر به سرش بذارم ... خودم هم حوصله چندانی نداشتم ... به خصوص که می دونستم مهلتی که رامین بهم داده هم تموم شده و دوباره سر و کله اش پیدا می شه ... دو هفته پر استرس سپری شد تا اینکه آراگل خبر داد جوابا اومده ... اینکه چه جوری حاضر شدم و چه جوری خودم رو به دانشگاه رسوندم بماند ... توی راه مدام به دانشگاه فحش می دادم که چرا با تلفن خبر ندادن ... اگه قبول شده باشم باید زنگ می زدن و خبر می دادن ... کم چیزی که نبود! ولی شاید انتظار من هم از اونا زیادی بود! همزمان با آراگل و آراد رسیدم ... بیچاره آراگل هم اومده بود ... توی کریدوری که نتایج رو به برد زده بودن غوغا بود ... جلوی در کریدور ایستادم ... پاهام می لرزید ... اصلا دیگه نمی تونستم راه برم ... آراگل هلم داد و گفت:
- برو دیگه ... چرا ایستادی؟
- نمی تونم آراگل ... پاهام جون نداره ...
آراد عصبی گفت:
- پس برو اونور بذار من برم ببین چی شده!
حرصم گرفت خواستم جلوش پامو دراز کنم بخوره زمین که سریع فهمید و از روی پام رد شد و رفت ... آراگل با خنده گفت:
- خوبه استرس هم داری ... دختر برو ببین چه کردی!
نگاه یه سری از بچه های کلاس که اونجا بودن روی من یه جور خاصی بود ... انگار داشتن به یه موجود عجیب غریب نگاه می کردن ... از نگاهاشون تعجب کردم و ته دلم روشن شد ... بالاخره دل رو به دریا زدم و راه افتادم سمت برد ... صدای رامین وسط راه متوفقم کرد:
- همین امشب خدمت می رسیم خانوم آوانسیان! به پدرتون هم خبر بدین بی زحمت ...
اینقدر اعصابم متشنج بود که گفت:
- گمشو بابا!
خواستم به راهم ادامه بدم که کیفم رو کشید و گفت:
- اگه فکر کردی می ذارم با اون بچه پرو بری هالیفاکس عشق و صفا کاملا کور خوندی ... الوعده وفا! ما امشب می یام خواستگاری ... توام زن من میشی ... منم نمیذارم زنم هیچ جایی بره ... شیرفهم شد؟
این داشت چی می گفت؟ یعنی جدی جدی من؟!!! دیگه به حرفاش گوش نکردم رفتم سمت برد ... آراد کنار برد ایستاده بود ... چشماش برق می زد و به من خیره شده بود! اینا چشونه؟ چرا اینجوری به من نگاه می کنن؟ رفتم جلوتر ... روی برد خیره شدم ... به چشمام شک کردم ... دوباره و سه باره ... اما درست می دیدم ... نا خودآگاه چشمامو بستم و جیغ زدم:
- وای خدا!
همزمان دستم رفت سمت سینه ام و روی سینه ام صلیب کشیدم ... همه موفقیتم رو مدیون حضرت مسیح و مریم مقدس بودم ... اونا جواب دعای منو دادن ... بغض گلوم رو گرفت ... آراگل کنارم اومد و با محبت بغلم کرد ... داشتم تند از خدا و حضرت مسیح و حضرت مریم تشکر می کردم ... آراگل در گوشم گفت:
- تبریک می گم دوست جون ! واقعا حقت بود ...
از هیجان زیاد بدنم بی حال شده بود ... زمزمه کردم:
- پسره کیه؟
- به! تازه می پرسه کیه! خوب معلومه دیگه ... داداش جون خودمه! نمی بینی داره با دمش گردو می شکنه؟ وای خدا جون چقدر خوشحالم!
منم دقیقا داشتم از خوشی پس می افتادم! من ... آراد ... دوتایی! هالیفاکس ... دوست داشتم اون وسط قر بدم! بچه ها می یومدن جلو و تبریک می گفتن ... منم با شادی جواب می دادم و تشکر می کردم ... آراد هم بین حلقه دوستاش محاصره شده بود و سر به سرش می ذاشتن ... باید شادیم رو با همه تقسیم می کردم ... اون لحظه اصلا نمی تونستم سر جام بایستم ... پریدم سمت در و گفتم:
- من الان می یام آراگل ...
- کجا می ری؟!!!!
- می رم شیرینی بگیرم ...
صدای هورای بچه ها بلند شد و با من با شادی از سالن پریدم بیرون ... همزمان با خروج من سارا وارد شد و بدون اینکه نگام کنه دوید سمت بورد ... آخی بیچاره الان دماغش می سوزه! حقشه ... اصلا به خاطرش ناراحت نشدم و دویدم سمت بوفه ... دانشگاه حسابی خلوت بود و وقتی رسیدم به بوفه دیدم بوفه هم بسته ... بیخیال بوفه از دانشگاه زدم بیرون ... یه کم جلوتر از دانشگاه یه قنادی بود ... خدا رو شکر خلوت بود ... چهار کیلو شیرینی تر خریدم و زدم بیرون ... داشتم شادی کنان بر می گشتم سمت در دانشگاه که دستی از پشت دستم رو کشید ... با ترس برگشتم و چشمام توی چشمای گرد و قهوه ای رامین افتاد ... یه لحظه از ترس مو به تن راست شد ... از تنها موندن با رامین تحت هر شرایطی وحشت داشتم ... به خصوص که خیابون هم خلوت بود ... خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که غرید:
- مثل اینکه نشنیدی چی گفتم بهت؟! بورسیه بی بورسیه ... تو هیچ گوری نمی ری چون من نمی ذارم ...
سعی کردم ترس رو پس بزنم اگه می فهمید ترسیدم بدجور برام شاخ می شد ...
- تو؟!!! تو کی باشی؟ دستمو ول کن عوضی ...
- حالا که سگت دنبالت پارس نمی کنه خیال کردی ولت می کنم؟ فکر کردی دروغ می گم که می گم امشب می یایم خونه تون ...
- تو لایق این نیستی کفشای منو واکس بزنی بدبخت چه برسه به اینکه بیای خونه مون ...
انگار دیوونه شد! چشماش برق زدن و قبل از اینکه بفهمم می خواد چه غلطی بکنه دستم رو کشید سمت کوچه که درست کنارمون قرار داشت ... یه کوچه باریک بن بست! زنگ خطر برام به صدا در اومد و قدرت اومد توی دست و پام ... جعبه شیرین رو انداختم روی زمین .. می دونستم که الان همه شیرینی ها له شده! اما بیخیال گارد گرفتم ... اینبار نباید می ذاشتم ترس فلجم کنه ... از در دانشگاه هم به اندازه کافی فاصله داشتیم ... مشکل حراستی پیش نمی یومد ... قبل از اینکه بتونم با اون هیکل گنده اش جلوم رو بگیرم لگدی زدم توی کمرش دستش رو گذاشت روی کمرش و دادش بلند شد ... مشتم رو گره کردم و زدم تو شکمش ... اما همین حرکت باعث شد فاصله ام باهاش کم بشه و رامین با وجود درد زیاد دستم رو سریع گرفت و پیچید .. از درد نفسم بند اومد ... کمرم رو محکم کوبید توی دیوار و سرش رو آورد جلو ... چشماش از زور عصبانیت سرخ سرخ بود ... نفسش روی صورتم پخش می شد ... دیگه داشتم می ترسیدم ... توی صورتم با لحن چندشناکی گفت:
- خیلی داری زور می زنی عزیزم ... حالا می بینی لایق چیزای خیلی بهتری هستم ... مثلا خوردن لبای خوشگلت ... نه مشت و لگد خوردن ازت!
باورم نمی شد همچین جرئتی داشته باشه ... خواستم جفتک بپرونم ولی نشد پاهاش رو طوری چسبوند به پاهام که اسیر شده بودم ... حاضر بودم بمیرم ولی باز دوبازه این عوضی بلایی سرم نیاره! همون موقع که لاغر بود از پسش بر نیومدم چه برسه به الان! صورتش رو آورد جلو ... لباش فقط چند میلیمتر با لبام فاصله داشتن ... اشکم داشت در می یومد همه صحنه های اون روز داشتن دوباره برام تداعی می شدن ... اشک چکید روی صورتم ... رامین توی همون حالت خنده هیستریکی سر داد و گفت:
- التماس کن ... التماس کن عزیزم تا ولت کنم ...
لعنی حتی نمی تونستم دستم رو بیارم بالا که صورتش رو چنگ بزنم ... با نفرت تف کردم توی صورتش ... می خواستم دستش رو بیاره بالا برای تمیز کردن صورتش اونوقت شاید می تونستم تکونی به خودم بدم ... ولی عوضی تر از این حرفا بود ... بدون کوچک ترین تکونی فقط فشار دستاش بیشتر شد ... با دیدن آراگل که از دور به سمتم می دوید جون تازه ای گرفتم ... داشتم نجات پیدا می کردم ... صورت رامین هی داشت جلوتر می یومد ... خنده اش هم داشت محو می شد ... حسابی رفته بود تو حس ... نمی خواستم بذارم منو ببوسه سرم رو با غیظ برگردوندم ... چونه ام رو محکم توی دستش گرفت و سرم رو چرخوند ... دوباره به سمت آراگل نگاه کردم ... چیزی نمونده بود به من برسه که به شدت عقب زده شده ... آراد بود که آراگل رو هل داد و داشت با سرعت نور به سمتون می یومد ... چشمامو گرد کردم و به رامین نگاه کردم ... الان دیگه خونش پای خودش بود! ... دیگه احساس آرامش داشتم ... لبامو جمع کردم توی دهنم و حتی فرصت لمس ثانیه ای لبامو هم بهش ندادم ... خواستم به زور وادارم کنه ببوسمش که یه دفعه سبک شدم ... رامین به گوشه دیگه ای پرتاب شد ...
سریع خودم رو کشیدم کنار ... اینبار با تموم وجود دوست داشتم آراد رامین رو تا سر حد مرگ کتک بزنه ... دوست داشتم ازم دفاع کنه ... دوست داشتم حمایتش رو حس کنم و آراد هم خیلی خوب به احساسم جواب داد ... افتاد روی سر رامین و حالا نزن کی بزن ... طوری می زدش که کسی جزئت نمی کرد بره جلوش رو بگیره ... فقط ترسم از این بود که رامین رو بکشه! ... مردی که کم کم داشتن جمع می شدن بالاخره به خودشون جرئت دادن و نزدیک شدن ... اونا هم حس کردن که اگه دخالت نکنن ممکنه رامین زیر دست آراد بمیره! به زور جداش کردن و کشیدنش یه گوشه ... رامین همینطور که خون از سر و صورتش می ریخت بلند شد درست نمی تونست راه بره ... دهنش پر از خون بود ... همینطور که عقب عقب در می رفت داد زد:
- سزای این کارتون رو میبینین ... هر دوتون! به خاک سیاه می شونمتون ... داغتون رو به دل همدیگه می ذارم ...
آراد دوباره خواست بره به طرفش که نذاشتن و رامین تقریبا فرار کرد ... آراگل داشت تند تند نفرینش می کرد ... دست آراگل رو پس زدم و گفتم:
- من خوبم ... خوبم!
نگام افتاد به آراد ... نفس نفس می زد بدجور ... تمام رگاش برجسته شده بود ... رگ پیشونی، گردن، دستش ... با قدردانی نگاش کردم ولی نگاه آراد روی من پر از خشم بود ... همه خوشیم فروکش کرده بود ... حتی دیگه نمی تونستم برگردم توی دانشگاه و برم ببینم برا این بورسیه چه کارایی باید بکنم ... نفسم رو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- من می رم خونه ... اینجا حس خوبی ندارم ... باید برم ...
آراد خودش رو از بین مردم کشید بیرون ... همه شون هنوز داشتن نصیحتش می کردن که خونسرد باشه و خون خودش رو کثیف نکنه و صلوات بفرسته! ولی آراد بی توجه به همه اومد سمت ما و با تحکم گفت:
- شما با ما می یای ...
از صداش ترسیدم ... نا خودآگاه گفتم:
- نه مرسی ... خودم ...
پرید وسط حرفم و داد کشید:
- همین که گفتم ...
بازم از رو نرفتم:
- ولی من ماشین آوردم ...
- رو حرف من حرف نزن! ماشینو بعدا خودم می یارم ... الان با ما میای ...
دیگه چیزی نگفتم و همراهشون راه افتادم ... چاره ای نبود ... باید ازش تشکر هم یم کردم! ولی مگه می شد با آراد حرف زد؟ همین که نشستیم توی ماشین آراد ترکید:
- مگه به تو نگفتم به من زنگ بزن؟!!!!!! هاااااان؟
اینقدر از داد آراد جا خوردم که زبونم بند اومد ... نمی دونستم باید چی بگم ... پس بگو چرا اصرار داشت باهاشون برم ... می خواست سرزنشم کنه ... ولی حق رو بهش می دادم ... رامین دیوونه بود هر بلایی ممکن بود سرم بیاره ... هر بلایی!
وقتی سکوتم رو دید عربده کشید:
- مگه با تو نیستم؟!! نمی دونی اون دیوونه است؟ داشت تو رو می بوسییییییییییییییید!!!!!
چنان گفت می بوسید که گفتم الان حنجره اش پاره می شه ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- خودت رو بذار جای من ... توی اون موقعیت چور می تونستم گوشیم رو در بیارم ور به تو زنگ بزنم؟
- نمی تونستی از خودت دفاع کنی؟ مثلا رزمی کاری!
- از کجا می دونی دفاع نکردم؟! ولی اون بهم مهلت نداد ... هیکلش سه تای منه!
- اگه نرسیده بودم چی؟ هان؟؟؟؟؟؟
آراگل دخالت کرد و گفت:
- بس کن دیگه آراد ... این حرفا چیه؟ حالا که رسیدی و به خیر و خوشی تموم شد ... توام که زدی پسره رو ناکار کردی ...
آراد پیشونیش رو فشرد و گفت:
- نمی فهمی ... د نمی فهمی لامصب! داشت می بوسیدش ...
اینو که گفت یه دفعه از ماشین پیاده شد و در رو محکم به هم کوبید ... آراد دندوناش رو روی فشار داد و چند لحظه چشماشو بست ... یه عوضی دیگه گنده کاری می کرد بعد ما باید حرص می خوردیم ... هرچند که حق با آراد بود ... اگه نرسیده بود هر بلایی ممکن بود سرم بیاره ... آراگل زیر لب گفت:
- پسره نفهم! باید بریم حراست از دستش شکایت کنیم ... می ترسم دفعه دیگه آراد بزنه بکشتش ...
- دیگه واسه چی؟ درسمون که خیر سرمون تموم شد ... فقط بریم از این ممکلت از شر این سوسمار نجات پیدا کنیم ...
آراگل از ماشین پرید پایین و آراد رو صدا زد ... بعد از چند لحظه هر دو با هم سوار شدن و آراگل گفت:
- بیخیال دیگه! اینقدر حرص نخور ... الان با ویولت برین آموزش ببینین باید چی کار کنین ... باید هر چه سریع تر مدارکتون رو آماده کنین ... من می ترسم این پسره دردسر درست کنه ...
آراد غرید:
- هیچ غلطی نمی تونه بکنه ...
- خیلی خب باشه داداشی تو راست می گی ... ولی فعلا برین به کاراتون برسین ...این مهم تره به خدا ...
آراد نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
- باشه ... بریم ویولت ...
هر دو از ماشین پیاده شدیم ... دکمه یقه آراد کنده شده بود ... با شرمندگی گفتم:
- دکمه ت هم کنده شده ...
- به درک!
تصمیم گرفتم لال بشم ... اینقدر عصبانی بود که نمی شد باهاش حرف زد ... دوتایی با هم راه افتادیم سمت آموزش ... تازه کارای اداری و کاغذ بازی ها شروع می شد ... صد بار از این اتاق فرستادنمون توی اون اتاق تا بالاخره معلوم شد چه مدارکی باید تهیه کنیم و چقدر وقت دارم برای ارائه دادنشون ... تازه گفتن اگه یه روز هم دیر بشه ذخیره ها رو می ذارن جای ما ... ذخیره من که سارا بود ... ولی ذخیره آراد یکی از پسرای خیلی خوب کلاس بود ... خدا رو شکر رامین نفر سوم شده بود! نباید تحت هیچ شرایطی اجازه می دادم سارا جای منو بگیره ... داشتیم از محوطه رد می شدیم که چشمم به آب سرد کن افتاد ... می خواستم با آراد حرف بزنم حالا اگه شده به خاطر خوردن یه لیوان آب ... صداش کردم:
- آراد ...
ایستاد ... ولی حرفی نزد ... گفتم:
- آب می خوری برات بیارم؟
سرش رو به نشونه مثب تکون داد ... رفتم سمت آبسرد کن ... چه عجب ! چند تا لیوان یه بار مصرف توی جا لیوانی باقی مونده بود ... عادت کرده بودم همیشه خالی ببینمش ... دو تا لیوان برداشتم و آب کردم رفتم به طرفش ... نشست روی نیمکت و سرش رو توی دستاش گرفت ... منم نشستم کنارش و لیوان رو گرفتم به سمتش .... لیوان رو گرفت و زمزمه وار گفت:
- قرص داری همراهت؟
- چه قرصی؟
- یه مسکنی که سرمو آروم کنه ...
- نه ... آب بخوری بهتر می شی ...
لیوان آب رو گرفت و لاجرعه سر کشید ... بعدم بی توجه به سطل آشغالی که به فاصله چند قدمی ازمون قرار داشت پرتش کرد تو شمشادا و بی مقدمه پرسید:
- اون پسره که دیگه کاری باهات نکرد؟
با تعجب گفتم:
- هان؟!
جویده جویده گفت:
- وقتی رسیدم داشت تو رو ...
گوفی کرد و بدون اینکه جمله اش رو تکمیل کنه گفت:
- قبلش ... قبلش چی؟
- قبلش چی؟
چقدر خنگ شده بودم ... چشماش از خشم درخشید و گفت:
- خنگی یا خودتو می زنی به خنگی؟!!!
عصبانی شدم و گفتم:
- تو حق نداری به من توهین کنی ..
- پس درست جوابمو بده ...
- جواب چی؟ چی می خوای بشنوی؟
- حقیقتو ... دارم ازت می پرسم اون پسره من نبودم چه غلطی می کرد؟
فقط نگاش کردم ... یعنی فکر می کرد رامین به من دست درازی کرده و من الان عین خیالم نیست؟ منو اینطوری شناخته بود؟ بهم بر خورد ... ترجیح دادم حرفی نزنم ...
ادامه داد:
- راستش یه کم برام عجیبه که تو جلوش ساکت وایساده بودی ... اگه آراگل جای تو بود می گفتم دست و پای دفاع از خودش رو نداشته ... باورم می شد! اما تو ... تویی که تحت هر شرایطی به من بدبخت دندون نشون می دی جلوی اونی که یم خواست ازت سو استفاده کنه موش شده بودی؟!!!
لحظه به لحظه داشتم عصبی تر می شدم ... آراد مستیقما داشت بهم توهین می کرد ... یعنی م یخواست بگه من داشتم لذت می بردم؟! یعنی خودم می خواستم رامین دست مالیم کنه؟ وقتی دوباره و اینبار با صدای بلند گفت:
- د حرف بزن لعنتی ...
فقط با نفرت نگاش کردم و از جا بلند شدم ... دیگه جای موندن نبود ... قبل از رفتن یه لحظه برگشتم به طرفش ... کلمه ها رو پرت کردم توی صورتش:
- من هر آشغالی هم که باشم به خودم مربوطه ... اگه فکر می کنی داشتم از کار رامین لذت می بردم به چه حقی دخالت کردی؟! دیگه دور و بر من نیا ... آره من از بودن با پسرا لذت می برم ... اینطور فکر کن و بذار با افکار منحرفت بپوسی!
بعد از این حرف دیگه نتونستم بغضم رو نگه دار دویدم به سمت جایی که ماشینم رو پارک کرده بودم و بغضم رو رها کردم ...
***
اوایل مرداد بود ... یک ماه از دعوای من و آراد می گذشت ... یک ماه از روزی که رامین مزاحمم شد می گذشت ... یک ماه از آخرین باری که آراد رو دیدم می گذشت ... یک ماه کسل کننده ... رامین بارها و بارها برای خواستگاری زنگ زد و هر بار من فقط گفتم نه ... مامی و بابا هم دلیل مخالفتم رو نمی پرسیدن چون خودشون هم مخالف بودن ... رامین مسلمون بود! و این توی خونواده من صحیح نبود ... وصلت فقط با خونواده مسیحی ... وقتی پاپا این حرف رو زد فقط بغض کردم ... منو باش چه نقشه ها کشیده بودم برای راضی کردن مامی و پاپا ... می خواستم اونا رو با آراد آشنا کنم ... می خواستم اونا هم عاشقش بشن و منو درک کنن ... می دونستم که رضایت می دن ... آراد منحصر به فرد بود ... ولی همه چی خراب شد ... توی تخت مچاله شدم ... خرسم رو کشیدم تو بغلم و از ته دل زار زدم ... آراد دیگه منو دوست نداشت ... به من به چه چشمی نگاه می کرد که به خودش اجازه داد اونطور در موردم قضاوت کنه؟ ضربه ای به در خورد ... بدون اینکه از جام تکون بخورم گفتم:
- خسته ام ...
صدای مامی بلند شد:
- ویولت مهمون داری ...
طوطی وار تکرار کردم:
- گفتم خسته ام ...
اما به حرف من توجهی نکردن ... در اتاق باز و بسته شد ... از جام تکون نخوردم ... بارم مهم نبود کی اومده توی اتاق ... پایین تختم فرو رفت ... مچاله تر شدم ... دستی نشست سر شونه ام و صدای آرسن کنار گوشم بلند شد:
- مامان بابات راست می گن آبجی خانوم؟ افسردگی مهاجرت اومده سراغت؟
حرفی نداشتم بزنم ... کسی چه خبر داشت از دل پر درد من ... آرسن با یه حرکت منو چرخوند و تازه چشمای اشک آلودم رو دید ... چشماشو گرد کرد و گفت:
- گریه می کنی؟!!!!
گریه ام شدید تر شد و به هق هق افتادم ... کاش وارنا بود ... دلم براش تنگ شده بود ... اگه وارنا بود درد دوری هیچ کس منو به این روز نمی انداخت ... آرسن منو کشید توی بغلش و گفت:
- چی شده؟ نگو به خاطر رفتن داری گریه می کنی ... هر کی ندونه من خوب می دونم که تو چه شوقی برای رفتن داشتی ...
باید بهش دروغ می گفتم وگرنه دست از سرم بر نمی داشت ... طبق عادت دستم رفت روی سینه ... عادت به دروغ گفتن نداشتم ... هر بار هم می خواستم دروغ بگم اول صلیب می کشیدم تا طلب بخشش کنم ... آرسن دستمو گرفت ...منو زا خودش جدا کرد و با تحکم گفت:
- دروغ بی دروغ!
ای دل غافل! همه حالت های منو هم می شناخت ... از وارنا هم بدتر بود ... آهی کشیدم و حرف نزدم ... خودش ادامه داد:
- مربوط به آراد می شه؟
دوباره اشکام ریختن روی صورتم ... آرسن با اخم گفت:
- چی شده؟ اونم سه روز پیش اومد شرکت ... برای اینکه ببینه کارا در چه حاله ... دل و دماغ اصلا نداشت ... حتی خواستم باهاش شوخی کنم ولی اصلا نشد ... راستش ازش ترسیدم ... توام که اینجوری شدی ... مطمئنم یه طوری شده !
از شنیدن اسم آراد و حالتش عصبانی شدم ... یهو از جا پریدم و خرسم رو با خشم به دیوار روبرو کوبیدم ... آرسن که از حالت من ترسیده بود دستش رو گذاشت روی قلبش و گفت:
- یا مریم مقدس! چته بابا؟ چرا رم می کنی ...
جیغ کشیدم:
- دیگه اسمشو نیار ... نمی خوام ... نمی خوام چیزی بشنوم ... اون ... اون یه خشکه مذهبه که فقط جلوی پاشو می بینه ... اون فقط بلده تهمت بزنی ... فقط می تونه چیزی رو که می بینه باور کنه ... نمی خوام دیگه اسمشو بشنوم ... اصلا ... اصلا نمی خوام برم ... نمی خوام با اون همسفر بشم ...
آرسن بلند شد ... اومد طرفم ... با وجود مخالفت هام سر منو کشید توی بغلش و در حالی که موهای پریشونم رو نوازش می کرد گفت:
- خوب بابا! سیا سوخته ... بد عمری یکی ازت خوشش اومدا! اینم بپرون ...
با حرص نگاش کردم که لبخندی زد و گفت:
- باشه باشه ... هر چی تو بگی ... فعلا ساکت می خوام باهات حرف بزنم ...
پسش زدم و نشستم لب تخت ... اونم نشست کنارم و گفت:
- می خوای بورسیه رو ببخشی؟
فقط نگاش کردم ... خودم هم نمی دونستم می خوام چی کار کنم ... آهی کشید و گفت:
- لازم نیست اینکار رو بکنی ... هالیفاکس شهر بزرگیه ... تو برای خودت زندگی می کنی اونم برای خودش ... فقط هم کلاس هم هستین ... قرار نیست که برین توی یه خونه ...
- نمی خوام ... دیگه ببینمش ...
حتی گفتن این جمله هم برام سخت بود ... چه درد سختی داشتم ... هم می خواستم دیگه نبینمش و وانمود کنم برام اهمیتی نداره هم تشنه دیدن و شنیدن صداش بودم ... توی این دو ماه فقط صدای آراگل رو شنیده بودم ... اونم حرفی در مورد داداشش نمی زد ... بدجور دلتنگش بودم ولی به قدری هم دلخور بودم که دلتنگی از یادم می رفت ...
مهمونی گودبای پارتی و خداحافظی از آشناها خیلی به سرعت سپری شد ... دو هفته مثل برق و باد گذشت و وقتی به خودم اومد که با سه تا چمدون توی فرودگاه بودم ... مامی گریه می کرد ... آرسن اخم کرده بود ... آراگل مدام بغلم می کرد و پاپا هم با افتخار نگام می کرد ... دو سه روزی بود که برگشته بود ... برام یه آپارتمان یه خوابه اجازه کرده بود و برگشته بود ... اینقدر از هالیفاکش خوشش اومده بود و تعریف می کرد که مامی هم هوایی شده بود حتما یه سر بیاد اونجا ... خودم هم هیجان زده بودم ... بالاخره مجبور شدم از همه جدا بشم ... باید می رفتم ... باید به سمت آینده می رفتم ... لحظه آخر آراگل بسته ای توی دستم گذاشت و گفت:
- هر وقت خیلی دلت گرفت ... هر وقت احساس تنهایی کردی ... این می تونه کمکت کنه!
با تعجب به بسته کادو پیچ شده نگاه کردم و گفتم:
- این چیه؟
- بعدا بازش کن ... ویولت قول بده داداشم رو تنها نذاری ...
- آراگل!
آراگل خبر داشت که بین ما شکرآب شده ... لبخندی زد و گفت:
- بحث و کدورت پیش میاد ... شما دو تا اونجا فقط همو دارین ... قول بده ...
چی می تونستم در جواب آراگل بگم؟ ناچارا سرم رو تکون دادم ... بسته رو داخل کیفم انداختم و برای آخرین بار دوستم رو بوسیدم ... در گوشم گفت:
- مامان خیلی دوست داشت بیاد واسه بدرقه ات ... ولی یه کم ناخوش احوال بود ... گفت از جانب اون هم ازت خداحافظی کنم ...
- لطف دارن ... از قول من ببوسشون ...
با بقیه هم خداحافظی کردم ... توی بغل آرسن یه کم بیشتر از بقیه موندم و بغضم بالاخره سر باز کرد .. نمی خواستم عین بچه هایی که دارن می رن مهدکودک و هر زر می زن زر زر کنم ... ولی بعد از مرگ وارنا خیلی به آرسن وابسته شده بودم ... آرسن در گوشم گفت:
- برو و ثابت کن یم تونی روی پای خودت بایستی ... یه تنه!
- ثابت می کنم ...
- مطمئنم ...
- خیلی دوستت دارم آرسن ...
پیشونیمو بوسید و گفت:
- منم دوستت دارم آبجی کوچیکه ...
بالاخره لحظه جدایی رسید ... آخرین نگاه رو به جمع کردم ... اگه لحظه ای بیشتر می موندم به هق هق می افتادم و پشیمون می شدم ... پس بی حرف به سمت سالن ترانزیت دویدم ...

***
با فرود هواپیما قلبم فشرده شد ... غربت رو با همه وجودم حس می کردم ... اون بالا ... روی هوا ... نه سر سبزی نقطه ای که توش فرود می خواستیم بیایم ... و نه آبی اقیانوس آرام ... نتونست منو آروم کنه .... قلبم دیوونه کننده می کوبید ... از جا که بلند شدم حس کردم فشارم افتاده ... ناچارا از مهماندار لیوانی آب قند خواستم ... تقریبا آخرین نفری بودم که با برداشتن کیف دستیم از پله های هواپیما رفتم پایین ... حس تنهایی بدجور داشت عذابم می داد ... کاش پاپا الان باهام اومده بود ... حسم اصلا حس قشنگی نبود ... نه استقلال ... نه آزادی ... فقط تنهایی و غربت ... بغضم رو به زور فرو دادم و همراه سیل مسافران وارد سالن فرودگاه شدم ... چه دم و دستگاهی!!! فرودگاه هالیفاکس هم برای خودش شهری بود! بزرگ و شیک ... منتظر چمدان هام توی صف ایستادم ... خیلی زود هر سه چمدان اومد و من تحویلشون گرفتم ... حالا باید یه تاکسی م یگرفتم و آدرسی که پاپا بهم داده بود رو بهش می دادم ... داشتم دور خوردم می چرخیدم و نمی دونستم باید چی کار کنم که چشمم افتاد به یه نقطه ... سریع چرخیدم ... این اینجا چی کار می کرد؟!!! اصلا دوست نداشتم منو ببینه ... با همه وجودم داشتم با احساسم مبارزه می کردم ... با دلتنگیم ... با عشقم که باز داشت بهم دهن کجی می کرد ... من نباید خودمو بهش نشون می دادم ... اگه بارم اینقدر سنگین نبود حتما یه گوشه قایم می شدم ... داشتم فکر می کردم چی کار کنم که دستم سبک شد ... سریع برگشتم ... چمدان رو از دستم گرفته بود ... این دو هفته چقدر بهش ساخته بود ... سبزی چشماش از همیشه سبز تر بود ... لبم رو جویدم و گفتم:
- خودم می تونم ...
سعی کرد لبخند بزنه:
- سلام عرض شد ...
- گیریم که علیک ... گفتم خودم می تونم ...
همونموقع یه باربر رو دیدم که داشت از کنارمون رد می شد ... سریع صداش کردم:
- ببخشید آقا ...
با دیدن من و چمدان ها اومد طرفمون و بدون حرف چمدان ها رو گذاشت روی چرخش و راه افتاد ... من هم دنبالش ... آراد هم به دنبال من ... پرسید:
- سفرت خوب بود ...
- صد در صد ...
- الان خوبی ؟
- می بینی که ...
وقتی دید هیچ راهی براش باقی نذاشتم سکوت کرد ... باربد وسایلم رو تا دم تاکسی ها برد ... راننده هه کمک کرد و چمدان ها رو توی صندوق عقب و روی صندلی عقب جا داد ... خودم هم نشستم کنارشون و خواستم در رو ببندم که دست آراد مانع شد و نشست کنارم ... نتونستم بهش حرفی بزنم ... اینبار احساسم مانع شد ... بوی عطرش دلتنگیم رو تشدید می کرد ... راننده آدرس رو پرسید و قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم آراد سریع گفت:
- خیابون دیوک ... برج دیوک لطفاً
راننده سری تکون داد و راه افتاد ... غر زدم:
- نخود هر آش!
آراد اخمی کرد و گفت:
- چته؟ شمشیر از رو بستی؟ هیچ فکر نمی کردم با یه هم زبون توی شهر این غریبه ها اینجوری برخورد کنی ...
- همینه که هست ...
- جدی؟!!!
- بله ...
- حیف که بابات تو رو سپرد دست من و برگشت ...
- پاپا خیلی اشتباه کرده ... مگه من بچه ام! نیازی به بپا ندارم ...
- منم تمایلی به این کار ندارم دختر خانوم ... فعلا وظیفمه ... وقتی جا افتادی هر کاری دوست داشتی بکن ...
با حرص مشتم رو کوبیدم روی پام و گفتم:
- من نخوام تو رو ببینم باید چی کار کنم؟
- هیچی روتو بکن اونطرف خیابون ها رو نگاه کن ... قشنگه سرگرمت می کنه ...
با حرص صورتم رو برگدوندم ... ولی با دیدن مغازه های رنگ و وارنگ حق رو به آراد دادم ... بار اولم نبود که از ایران خارج می شدم ولی اینجا یه جورایی عجیب بود ... خیابونای رنگ و وارنگ ... فروشگاه های کوچیک بزرگ ... برج های کوتاه و بلند ... مردم از همه رنگ ... اینقدر غرق شدم که نفهمیدم کی رسیدم ...
از صدای تشکر آراد و پرداختن کرایه به خودم اومدم و پیاده شدم ... آراد داشت به کمک راننده چمدون ها رو از صندوق عقب در می آورد ... هوا حسابی گرم و شرجی بود ... زل زدم به برجی که جلوش ایستاده بودیم تقریبا بیست طبقه بود. عینک آفتابیمو برداشتم و گذاشتم روی سرم ... شالم هم هنوز روی سرم بود حسابی گرمم بود و دوست داشتم شالم رو بردارم ... اما الان وضعیت موهام چندان هم مساعد نبود ... با صدای آراد به خودم اومدم ... داشت با گوشیش حرف می زد ... هر کس که بود ایرانی بود چون داشت ایرانی حرف می زد:
- آره ما دم مجتمعیم ... پاشو بیا پایین کمک! مسخره بازی در نیار ... خدمتت می رسما! اومدی ...
بعد از این حرف قطع کرد و رو به من گفت:
- اگه نگاه کردنت تموم شد کمک کن وسایلت رو ببریم تو ...
برج شیکی بود ... خوشم اومد ... ولی سعی کردم غر غر کنم ... نمی خواستم آراد بفهمه خوشم اومده:
- اووووف! لابد خیلی هم شلوغه اینجا ... من از جاهای شلوغ بدم می یاد ...
- جدی؟!
- بله جدی ...
- خوب خودتون تشریف می یاوردین می گشتین دنبال یه خونه خوب و دنج ....
- باید به پاپا سفارش می کردم نیازی به خودم نبود ... حالا کدوم طبقه هست؟
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- طبقه هفدهم ...
رنگ پرید ... ولی اصلا به روی خودم نیاوردم ... نیابد می فهمید ... اگه می فهمید حسابم پاک بود! ولی چه جوری می شد همچین چیزی رو ازش مخفی کنم؟! صد در صد متوجه می شد ... اینقدر توی فکر بودم که متوجه حضور شخص سوم نشدم ... با صدای آراد تازه متوجه شدم و سرم رو چرخوندم:
- ویولت معرفی می کنم ... دوستم فرزاد!
نگاش افتاد به پسر قد بلند و لاغری که کنار آراد ایستاده بود ... توی یه نگاه لقب معمولی رو بهش دادم ... صورت کشیده ... چشمای نه چندان درشت قهوه ای رنگ ... پوست گندمی ... موهای خرمایی لخت و خوش حالت ... ولی خیلی خوش تیپ بود ... با لبخند جذابی اومد طرفم و دستش رو دراز کرد به سمتم:
- خوشبختم خانوم ... خیلی خوش اومدین ...
طبق عادت دیرین دستم رو جلو بردم و گرم دستش رو فشردم ... جذابیت خاصی داشت این پسر ... صداش هم آهنگ قشنگی داشت ... من زل زده بودم به اون و اونم زل زده بود به چشمای من ... با سرفه آراد هر دو به خود اومدیم و فرزاد زودتر از من دستش رو عقب کشید ... اخمای آراد حسابی در هم شده بود ... رو به فرزاد گفت:
- تکون بده اون هیکلتو یکی از این چمدون ها رو بردار بیار ببریم بالا ...
فرزاد دست به کمر ایستاد و به آراد که خودش با دو تا از چمدون ها وارد مجتمع شد نگاه کرد ... همین که دور شد پشت سرش صدای خر خر سگ در آورد ... خنده ام گرفت و زدم زیر خنده ... خودش هم با خنده برگشت طرفم و گفت:
- آدم می ترسه باهاش حرف بزنه ... قبلا اینجوری نبود والا! فکر کنم تو ایران سگ هار گازش گرفته باشه ...
کیف دستیمو برداشتم دنبالش راه افتادم و گفتم:
- آره دقیقا منم همینطور فکر می کنم ...
- باید زنش بدم ... این تا دو سال دیگه منو شقه شقه می کنه ...
آراد که وسط لابی بزرگ ساختمون ایستاده بود با اخم گفت:
- د بیاین دیگه ... چقدر لفتش می دین ...
فرزاد گفت:
- اووووو حالا انگار بچه اش تو دیگ داره می جوشه ... نکنه نیاز پیدا کردی به چیز ...
آراد دوباره راه افتاد و گفت:
- خودت دائم به چیز نیاز داری ...
فرزاد خنده اش گرفت و گفت:
- اصلا فکر نکنی من شب ادراری دارما ... فقط تو روز نیازم به چیز مبرم می شه ... باور کن!
آراد خنده اش گرفت و دیگه حرفی نزد ... جلوی در آسانسور که ایستادن دوباره رنگم پرید ... خوب یادمه وقتی فقط هفت سالم بود توی آسانسور خونه دوست بابام گیر افتادم و از همون بچگی یه نوع ترس عجیب نسبت به آسانسور پیدا کردم ... تا جایی که می شد ازش فرار می کردم ... ولی هفده طبقه رو نمی شد با پله رفت!!! آراد در آسانسور رو باز کرد و با چمدون ها رفت تو ... فرزاد در رو نگه داشت و رو به من گفت:
- شما بفرمایید ... این بچه ام یه کم شعورش نم کشیده ... نمی فهمه جنس لطیف مقدم تره ...
لبخند کجی زدم و ناچارا رفتم تو ... انگار وارد قتل گاهم شده بودم ... چشمامو بستم و چند نفس عمیق کشیدم ... فرزاد هم اومد تو و در بسته شد ... حالا خوبه آسانسور شیشه ای نبود!!! وگرنه من در جا سکته می زدم ... دکمه هفده رو که فشار دادن دسته کیفم رو محکم توی دستم فشار دادم و زل زدم به کفشام ... صدای فرزاد بلند شد:
- خوبی ویولت؟! رنگت پریده انگار ...
از صمیمیتش تعجب نکردم ... چند سال زندگی توی یه کشورر خارجی بی پرواش کرده بود ... حالا نمی دونستم چی بهش جواب بدم ... صدای آراد هم بلند شد:
- فشارت افتاده فکر کنم ...
- نه نه خوبم ...
- مطمئنی؟
- آره ...
بالاخره آسانسور لعنتی ایستاد و من پریدم بیرون ... نگاه هر دو نفرشون به من همراه با تعجب بود ولی مطمئن بودم توی عقلشون هم نمی گنجه که من از آسانسور بترسم ... آراد نفسش رو فوت کرد و رفت به سمت یکی از واحد ها ... کلیدی از داخل دسته کلیدش بیرون کشید و گرفت سمت من ...
- اینجا سوئیت توئه ...
کلید رو گرفتم و در رو باز کردم ... در عجب بودم این دونفر برای چی تا اینجا دنبال من اومدن ... در که باز شد آراد بدون اجازه گرفتن از من هر سه چمدون رو همونجا داخل راهروی باریک پشت در گذاشت و رو به من گفت:
- خستگی در کن ... شام مهمون فرزادیم ...
فرزاد با چشمای گرد شده گفت:
- من به گور تو خندیدم ! مرتیکه ... انگار قرار بود خودت سور بدیا ... یادت رفته؟
آراد خنده اش گرفت و گفت:
- باشه بابا گدا ...
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- من خسته ام ... می خوام بخوابم ... حوصله بیرون اومدن هم ندارم ... هر وقت بخوام برم خودم می تونم ...
چشمای آراد از خشم درخشید و اومد بیاد طرفم که فرزاد دستش رو کشید و گفت:
- به خاطر من! این یه بار ... اگه تو نیای این به منم هیچی نمی ده ... بعد عمری صابون به دلم زدم برم down town!
با ناز گفتم:
- آخه ...
- آخه بی آخه ... ما می ریم توی واحد آراد تا شما استراحت کنی و حاضر بشی ... دو ساعت د


مطالب مشابه :


قسمت 20 رمان به خاطر عشق

♥ رمان رمان رمان ♥ - قسمت 20 رمان به خاطر عشق - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان ببار بارون32

دانلودرمان رمان عشق و -- اگه اونی که امشب حس کردم درست باشه و احساس بینمون دوطرفه




رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی56

دانلودرمان و خوش کنار هم و با علاقه ی کاملا دوطرفه با هم که قلب و عشق و زندگیم




رمان تا ته دنیا

دانلودرمان روزای عشق من به تو مثل آهن محکم و فولادی اضطرابمان کاملا دوطرفه و غیرقابل




اشراف زادگان 5

دانلودرمان دلیل این کشش دوطرفه را نمی دانست شاید به عشق ،اشیلا ،خودش و




رمان جدال پر تمنا16

یه مورد عشق دوطرفه وجود 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )




برچسب :