سرزمین جبهه ها یادش بخیر


حکایتی که سال هاست چون شقایقی تنها در صحرای خشک،در دل بی قرارم کاشته ام و بــا آب حیـات اشک پرورشش داده ام و هـر سـال در سفـر پر ماجرا ی راهیان نور شاخه ای از آن را  بر معراج شهیدی هدیه کرده ام. 

سفر راهیان نور بهانه ای برای باز کردن عقده های دل است،شرکت در جشنواره بهانه ای برای باهم بودن. با این که دســتم به نوشتن نمی آید،ولی شور و شوق کاروانیان نور و حسرت نگاهشان مرا وا می دارد تا هر سال خاطره ای را به جشنواره ارسال کنم.حداقل لطف آن، بودن نام کوچک ما در لیست هنرمندان  بزرگ عرصه ی دفاع مقدس که غربیند و تنها . هیچ ادعایی برای هنرمندی ندارند و هیچ رسانه ای برای ابلاغ رسالتشان. زمانی که ساعت ها درباره ی مسائل بسیار کوچک بحث و مناظره می شود یک اخبار کوچک در هیچ رسانه ای از آن ها به گوش نمی رسد. شاید تمامی لطف این جشنواره که از دیگر جشنواره ها متمایز می شود همین بی ادعایی و بی سر و صدایی باشد .

نوشته های هر جشنواره ی هنری به جهت اشتیاق برای برنده شدن به اجبار باید سرشار از صنایع ادبی و علمی باشد ولی رزمندگان ما و دفاع مقدس ما از جنس سادگی و بی رنگی ها هستند . هر چه می خواهی قلم سرکش را در وادی بی کران و بی انتهای جبهه ها بگردانی ، کمیتش لنگ تر می شود و سردرگمی آن بیشتر .

پس چاره ای جز ساده سخن گفتن نیست . به خصوص در این زمانی که زرق و برق دنیا هر روز چشم ها را تیره و تار کرده است و گوش ها چنان سر گرم شنیدن حدیث خوش زندگی شده اند که هرگز قادر به شنیدن صداهای بلند بی سیم جبهه­ها نیستند . اگر چه هر روز ستاره های جبهه بزرگ تر و نورانی تر می شوند ولی ما به همان اندازه کوچک تر و ضعیف تر می شویم.

برای  این که بزرگی ها را فراموش نکنیم چاره ای جز در حال و هوای جبهه زیستن نداریم. (دفاع مقدس ما تنها یک جنگ نظامی نبود بلکه یک دانشگاه ممتاز انسان­سازی بود که همه ی انسان ها با هر سلیقه و درجه ای در آن به بالاترین رشد انسانی صعود
می کردند . خاک تیره ی جبهه ها اکسیری بود که جسم و جان ما را طلایی می کرد به طوری که بعد از گذشت سال ها هنوز یاد و نام جای جای جبهه های جنگ قادر است تمام ناخالصی های گذشت زمان را در وجود ما پاک کند.   

 

به همین خاطر بود که به خانواده قول داده بودم که امسال آن ها را نیز با خود همسفر کنم . از ابتدای سال برای اسفند ماه لحظه شماری کرده بودیم . روز موعود فرا رسید . چند روز به عید مانده  بار سفر بستیم . با خودم عهد بستم که وقتی به جبهه رسیدیم سعی کنم جلوی احساساتم را بگیرم . نمی دانم چرا دوست نداشتم که پیش خانواده

اشک بریزم. هر سال که تنها می آمدم راحت­تر بودم. سال ها بود که آن را پنهان می کردم، برای چه، نمی دانم!

شاید به خاطر آن بود که بچه های جبهه می گفتند: آدم باید در مورد جبهه زیاد حرف نزند، اجر آدم کم می شود. شاید به دلیل هزاران رمز و راز شیرین ناگفته.

ولی از لحظه ای که بوی جبهه به دماغش خورده بود، از خود بی خود شده بود، دیگر کسی جلو دارش نبود، درست در لحظه ای که از کنار پادگان دو کوهه می گذشتیم همه چیز بر ملا شد و کسی اختیار دار خود نبود. عکس هر کدام از شهدا در جاده و نام بلندشان چون خنجری دل را می خراشید و دردهای پنهان آن را بیرون می آورد. صدای جان گداز:

سرزمین جبهه ها یادش به خیر       کربلای جبهه ها یادش به خیر

از ضبط صوت ماشین قلب ها را تا بی نهایت به پرواز در می آورد.

از قبل خودم را آماده کرده بودم به عنوان یک موضوع تحقیق مواظب عکس العمل یک تازه وارد به جبهه ها باشم. ولی همه ی خانواده و دوستان همراه در چنان فضای معنوی محبوس شده بودیم که کسی متوجه ی دیگری نبود. جدا شدن از حال شیرین خود و پرداختن به دیگری غیر ممکن بود.

یک لحظه متوجه همسرم شدم که به راحتی اشک می ریخت و بلند بلند گریه می کرد. پسرم محمد صالح هاج و واج به ما نگاه می کرد.

زمان خیلی سریع می گذشت و ما هر روز در گوشه ای از خاک های طلایی خوزستان خود را تطهیر می کردیم. شلمچه، دهلاویه، هویزه، طلائیه خرمشهر و آبادان هر کدام داستانی به بزرگی تاریخ بشریت در دل خود برای گفتن داشتند.

وقتی وارد یادمان شهدای رمضان شدیم، همسفران ما خیلی بی تابی کردند. نمی دانم همسرم چه تفاوتی در یادمان شهدای رمضان با بقیه ی جبهه ها دید که ناخودآگاه پرسید: چرا شهدای گمنام این منطقه این اندازه مظلوم هستند، حال و هوای این منطقه دل آدم را آتش می زند.

در ورودی خرمشهر با غرور از ماشین پیاده شدیم و در کنار تابلوی

«به خرمشهر خوش آمدید»

عکس یادگاری گرفتیم. وقتی وارد شهر شدیم در پارکی دیدم بچه های کوچک بازی
می کردند. چرخ و فلکی به سرعت می چرخید. نمی دانم که چه شد که سرم گیج رفت و یک لحظه دیدم:

خمپاره ها و توپ ها در وسط پارک منفجر می شوند و بچه های کوچک با لباس های رنگارنگ و قشنگ همراه با ترکش خمپاره ها به هوا پرتاب می شوند. تانکی غول پیکر با صدای دلخراش و با سرعت از مقابل می آید و می خواهد ما را زیر کند.

با تمام نیرو پاهایم را روی ترمز فشار دادم و فریاد زدم: سنگر بگیرید، سنگر بگیرید و خودم به طرف پیاده رو دویدم، ولی تمام پیاده رو ها با سیم خاردار پوشیده شده بود. سریع دوباره به طرف خیابان برگشتم، می خواستم خودم را به آن طرف خیابان برسانم. در بلوار وسط، داخل چمن ها پر از مین های ضد نفر و ضد تانک بود. وسط خیابان گیر کرده بودم و همه ی ماشین ها با عجله بوق می زدند. دستانم را در گوش هایم قرار دادم و با سرعت خودم را به ساختمان بزرگی رساندم که سقف آن فرو ریخته و دیوارهایش کاملاً سوخته و سیاه شده بود.

روی دیوار پر از تاریخ و اسم های عربی بود. زیر یکی از ستون ها خودم را پنهان کردم. وقتی کمی به خودم آمدم از لای شکاف بزرگی که در وسط دیوار بود به بیرون نگاه کردم اسم همه خیابان ها به عربی نوشته شده بود.

زیر پاهایم پر از کاغذهای پاره پاره و سوخته بود.کمی کاغذها را جابه جا کردم. کلمه ی «قرآن کریم» توجهم را جلب کرد قرآن را از زیر خاک بیرون کشیدم. گوشه های آن کمی سوخته بود ولی تمام برگ­هایش سالم بود. قرآن را بغل گرفتم و کاملاً آرامش پیدا کردم.

ناگهان دیدم چند نفر عربی صحبت می کنند. احساس کردم عراقی ها آن جا را محاصره کرده اند. خواستم فرار کنم، پایم گیر کرد و با سر به زمین خوردم. احساس می کردم روی یک شیشه ی سفید ابری افتاده ام و به سختی می شد حروف روی شیشه را خواند. کمی خاک ها را با دستم جابه جا کردم «کتابخانه عمومی خرمشهر».

همان طوری که غرق خواندن این کلمات بودم، شمشیر تیز یک سرباز مغول را زیر گلویم احساس کردم از جا پریدم دیدم راه را بند آورده ام.مردی با لهجه عربی و با مهربانی می گوید، برادر حواست کجاست؟ سریع خودم را به کناری کشیدم و در دل گفتم: فعلاً حواسم به خرمشهر است. وقتی که دوباره متوجه خنده بلند بچه ها در پارک شدم نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد.

کم کم ما به پایان سفر رسیدیم. شب آخر که می خواستیم برگردیم همه دلشان گرفته بود. دل کندن برای آن ها سخت بود.

همسرم پرسید؟ چرا این جا آدم احساس دلتنگی نمی کند؟ ناخودآگاه ذهنم به طرف حاجیان زیادی رفت که وقتی از سفر حج برگشته بودند، همه تعریف می کردند که آدم در مکه و مدینه اصلاً احساس دلتنگی و غریبی نمی کند. یک لحظه دلم خیلی گرفت در حالی که نمی توانستم بغض گلویم را پنهان کنم، گفتم:

«زیارت قبول»

                                                                                     بهار سال 1388

                                                                                   کامبیز فتحی لوشانی


مطالب مشابه :


حکایت شهرزاد در شب یازدهم

از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام طرفه حکایتی هر کدام از شهری هستیم و




دیدار امام زمان (عج) و حکایتی شیرین

این نواب چهار گانه هر کدام یکی پس از دیگری شاهد هستیم که خود این بزرگان می حکایتی, شیرین




الی متی احار فیک یا مولای . . .

یاوران و غیوران این سرزمین هر کدام به به هر حکایتی بی قید و در موضع ترس هستیم ، و




هنر ومعماری

هر کدام از بناهای کهن و فاخر این سرزمین حکایتی دارند از لحاظ فناوری هستیم نشانی




آقای حکایتی از برنامه محبوب بچه‌های دهه شصت می‌گوید/نقش ایرج طهماسب و مرضیه برومند در «زیر گنبد کبود

آقای حکایتی، چندی پیش در ما چشم انتظار حامی مالی برای ساخت هستیم و البته هر کدام




فـوت و فـن هایی برای مقابـله با خـواب صبـحگاهی

حکایتی خواندنی ها که امروز هر کدام سر خانه و زندگی مسیر هستیم، به مرور و




شانس زیادی شانس( نیمچه گزیده گویی)!

3- ما خالق بد شانسی و خوش شانسی ها هستیم. 5- حکایتی از ای که زیر هر کدام از مرقومه‌های




پادشاهی در میان دزدها

در دفتر ششم مثنوی حکایتی از سلطان دیدی که هر کدام از ما هنری ما دزد هستیم و




سرزمین جبهه ها یادش بخیر

حکایتی که سال هاست چون و آبادان هر کدام داستانی به ها و دلخوری ها هستیم.




برچسب :