رمان پاییز بلند - 3

 خبر اومدن ستاره به خونه ی خان و آوردنش به عهده ی فرخ افتاد که شادی زاید الوصفی به فرخ داده بود که تو پوست خودش نمی گنجید ، این روح همیشه عاشق در اوج تلخکامی ها و تاریکی ها در گیرو دار زیستن با دختری زیبا را داشت که پناهگاه امنش آغوش او بود… آنجا که عشق کور پا به عرصه ی جان میگذاشت قلب سر به عصیان برمی داشت و عقل می گریخت ، این روش اشتباه فرخ پرده های روشن و نورانی عشق رو به صفحه های تار و تباهی تبدیل میکرد ، فرخ درون غرور و تکبرش غرق شده بود و میخواست ستاره را هم در این اوهام غلط غرق کنه…
بر عکس دل شاد فرخ ، ستاره با بار سنگین غم و غصه در گوشه ی اتاقش در تنهایی خود غرق بود و هرگز دلش نمی خواست که این دو روز به پایان برسه ، در خیالات خودش غرق بود و یادش به لیلی تاریخ افتاد که خود را جای او میدید با این تفاوت ، که خود عاشق نبود فقط دیوانه ای ظالم به او اظهار عشق کرده بود ، با خودش زمزمه کرد :
لیلی… تو چه بدعتی برای زنها گذاشتی ، فرمانبرداری کورکورانه از مردان آنهم تا مرز پوچ شدن… اگر فریاد میزدی که میخواهم خودم انتخاب کنم چه میشد..؟ مگر نه اینکه کشته میشدی ، در این صورت نامت بخاطر خودت جاودان می ماند آن وقت تو برنده بودی و بزرگترین درسها رو به زنان تحت ستم می دادی… ای کاش… منهم اینقدر جسارت داشتم که در برابر خان محکم و استوار بایستم و جواب رد به درخواستش بدم و از دلواپسی ها و اتفاق های آینده در امان باشم ، ولی… افسوس که چنین جسارتی در من وجود نداشت و ندارد… اما در مقابل فرخ این تهور و بی باکی در وجودم موج می زنه و به خودم قول میدم که تا آخر در مقابل این مردک عاشق می ایستم . نمی گذارم همانند لیلی ناخواسته زنش شوم و تا آخر عمر در حسرت آزادی بمانم… حالا که سرنوشت اینطور برام رقم خورده من هم تا آخر ایستادگی میکنم و این قانون مرد سالاری را از بین میبرم…
در این وقت بی بی به اتاق اومد و ستاره رو همون طور مثل پرنده ای اسیر گوشه ی اتاق دید ، نگاهی به صورت رنگ پریده ی ستاره انداخت و گفت :
دختر چرا اینقدر نگرانی…؟ تو رو که نمیخوان به سلاخ خونه ببرند…
ستاره : ای کاش منو به سلاخ خونه میبردند و تیکه تیکه ام میکردند و قدم به خونه ی اربابی نمی زاشتم…
بی بی : تو عقلت کم شده…؟ همه ی دخترای ده آرزو دارند جای تو باشند…
ستاره : بی بی شما فقط به ظاهر قضیه نگاه میکنید ، فکر میکنید هر کس ارباب شد و پول و قدرتش بیشتره میتونه هر کسی رو که بخواد و بهش لطف کنه خوشبخت میشه…
بی بی که مخالف حرفای ستاره بود گفت :
دختر تو با این همه هنر و زیبایی که داری حیفه اینجا تلف بشی ، تو باید در میان خانواده ی اصیل و پولداری زندگی کنی تا بتونی از این همه هنر خدا دادیت استفاده ی درست کنی و آیتده ت رو بسازی ، حالا که این فرصت برات مهیا شده پا به بخت خودت نزن ، بخدا تا حالا هیچ اربابی این همه لطف به کسی نداشته به تو به چشم دخترش نگاه میکنه… پاشو ستاره ، پاشو عزیزم… وسایلت رو کم کم جمع کن ، این نگرانی و اضطراب ها هم طبیعیه بر طرف میشه…
پیرزن لنگان لنگان داشت از اتاق بیرون میرفت که با صدای ستاره ایستاد…
ستاره : بی بی جان… چرا منو از خودت می رونی ، حتما از دستم خسته شدی ؟ وگرنه چطور حاضر شدی که از هم جدا بشیم…؟
بی بی پیش ستاره برگشت و روبروی او نشست و با دو تا دست چروکیده اش صورت ستاره رو قاب گرفت و لحظه ای به چشمای خیس و زیبای اون خیره موند و گفت :
عزیزم… هرگز این فکرای ناجور رو نکن ، خدا میدونه که چقدر دوست دارم و فقط آخرین آرزوم خوشبختی توست ، من به خان اعتماد دارم ، اون میتونه آینده ی خوبی رو برات فراهم کنه ، بهت قول میدم… هر چند که برای رسیدن به این خوشبختی باید راه های ناهمواری رو هم بگذرونی اما بهت اعتماد دارم و میدونم که اینقدر عاقل و زرنگ هستی که از پس سختی ها به خوبی بر بیایی… خواهش میکنم دیگه خون به دل بی بی نکن حیف این چشما و این مروارید ها نیست که هدر بره… دخترم محکم باش برو و لیاقتت رو همون جا به نمایش بزار و به همه ثابت کن که دختر مش رحمانی ، دعای من همیشه به دنبالته…
سپس صورت پر از اشک ستاره رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ، ستاره کمی آروم شده بود ، حرفای بی بی به اون قوت قلب داده بود ولی… هنوز نگرانی تو چشماش موج میزد خودش رو به پنجره رسوند و لب اون نشست ، اینگار تمام غم های دنیا روی دلش سنگینی میکرد ، ابرهای درهم رفته ی آسمان هم با او همدردی میکردند…
فردا ظهر بی بی به خونه ی گلناز رفت و موضوع رفتن ستاره رو برای آنها تعریف کرد ، گلناز لحظه ای مات و مبهوت فقط به لب های بی بی خیره موند و از چنین موضوعی میخواست از تعجب شاخ در بیاره… بی بی از گلناز خواست که پیش ستاره بره تا شاید این دو دوست قدیمی بدون دلخوری از هم جدا بشن…
گلناز تو راه رسیدن به خونه ی بی بی دائم نام ستاره و خونه ی اربابی رو به زبون می آورد و اصلا باور نمیشد که دوست عزیزش به جایی میره که یه هیولا در انتظارشه… وقتی به خونه رسید قدماش سست شد و یارای رفتن نداشت اما با خودش فکر کرد که الان وقت دلداریه و باید با دوستش همدردی کنه و اون رو تسلا بده…
وقتی به دم اتاق رسید نگاه گذرایی به اتاق انداخت و چشماش به طرف پنجره متمرکز شد ، از دور هم میشد فهمید که چقدر ستاره داغونه و رنگش پریده و اونقدر درگیر اوهام خودشه که اومدن گلناز رو هم متوجه نشد…
لحظه ای بعد گرمی دستی و رو دستش احساس کرد ، صورت پر از اشکش رو خیلی نرم برگردوند و گلناز رو مقابل خودش دید ، گلناز با بغضی به ستاره سلام کرد و گفت :
حالت چطوره…؟ میدونم که دیدن من بعد از اون ماجرا عذابت میده ، ولی دیگه طاقت دوری و نداشتم با خودم گفتم میرم ستاره رو می بینم هر چه باداباد… حتی اگه بیرونم کنه…
ستاره اشکاش و پاک کرد و لبخند سردی زد و گفت :
خوب کردی اومدی ، اقلا این ساعت های آخر وپیش هم هستیم…
گلناز دیگه طاقت نیاورد و خیلی آهسته شروع به اشک ریختن کرد و گفت :
بی بی همه چیز و برامون گفت ، نمیدونی وقتی شنیدم چطوری خودم و بهت رسوندم..
ستاره : دیدی گلناز بخت سیاه من چطوری به خونه ی کسی که ازش متنفرم منزل کرده ، وقتی اون روز یاد چشماش می افتم تمام بدنم شروع به لرزیدن میکنه… گلناز حالا واقعا از اون می ترسم..؟ تو میگی چیکار کنم…؟
گلناز سعی کرد با حرفاش اون رو حتی اگه شده یکمی از آشفتگی بیرون بیاره و بهش دلداری بده الان وقتش بود برای همین گفت :
ستاره جان… تو طاقتت زبون زد مردم دهه ، نزار چنین فکرایی تو رو داغون کنه ، گریه های من برای جدا شدن از توست ، تو به جای بدی نمیری عزیزم…
ستاره پوزخندی زد و گفت :
تو هم مثل بی بی داری دلداریم میدی ، خودت بهتر میدونی که دارم پا به جهنم میزارم ، ولی… چاره ای نیست باید رفت و بخت سیاهم و اونجا هم محک بزنم…
گلناز : ستاره جان… تو خیلی مقاوم بودی ، تو نمونه دختری بودی که برای همه ی ما الگو بودی ، چرا به این زودی میخوای بشکنی ، شاید با رفتن تو اونجا و با جسارتی که از تو دارم بتونی دست فرخ و رو کنی و این ریشه ی ظلم رو بسوزونی ، ستاره به همین فکر کن که با رفتنت میتونی به مردم بدبخت و تحت ستم فرخ کمک کنی ، حالا اگه سختی و مشکلاتی هم تو این راه هست برای کمک به مردم ستمدیده مثل عسل شیرین میشه و تحمل اونم راحت تره… این جمله یادت هست که خودت گفتی… ستاره خودت و ثابت کن…
ستاره : دیگه برام فرق نمیکنه ، بالاخره این روز هم تموم میشه و من فردا صبح باید سفر تنهاییم و شروع کنم ، با حرفای تو بی بی هم هیچ چیزی درست نمیشه این راهیه که باید برم و مجبورم….
اون شب گلناز پیش ستاره موند و هر دو به اتفاق بی بی در یه سکوت دردناک غذاشون رو خوردند ، بعد از شام بی بی برای آماده کردن وسایل ستاره به تکاپو افتاد و همه ی مایحتاج اون رو تو یه چمدون بزرگ جای داد و کنار اتاق گذاشت و هر سه برای خوابیدن آماده شدند..
اون شب اصلا خواب به چشمای ستاره نیومد ولی بی بی با خیال راحت خوابیده بود ، ستاره نگاهی به صورت چروکیده ی بی بی انداخت و با خودش گفت : اون تقصیری نداره مسئولیت یه دختر برای شانه های تکیده ی اون زیادی سنگینه و دیگه نمیتونه این بار و روی شونه هاش تحمل کنه… نگاهی هم به گلناز انداخت که آروم خوابیده بودو خوشحال بود که سرنوشتش مثل اون نیست و میتونه با خیال راحت به زندگیش برسه… یهو چشمش به چمدون افتاد و با تنفر به اون خیره شد انگار چمدون هم به اون دهن کجی میکرد… همه از بستن چمدون و رفتن به سفر شاد میشدند اما برای ستاره آغاز تنهایی و غربت بود…
اون شب بدترین شب زندگی ستاره بود و بهترین شب زندگی فرخ ، اون شب چشمانی خون گریه میکرد و چشمانی از پیروزی برق میزد ، دل ستاره غمگین بود و دل فرخ شاد ، ستاره دلش نمیخواست اون شب طلوعی داشته باشه ولی فرخ منتظر طلوع خورشید بود ، چون فردای اون روز خورشید دیگری تو زندگیش می درخشید ، ستاره با اینکه از سحر و صدا اذان جانی تازه میگرفت اما اون شب بدترین صدا صدای اذان بود که اومدن روز رو ، روز اسارتش رو بهش نوید میداد و اون رو به تاریکی هولناکی می فرستاد…
سر سفره صبحانه اصلا میلی به غذا نداشت ولی برای اینکه بی بی رو ناراحت نکنه یه لیوان شیر خورد ، گلناز هم مثل ستاره غمگین و آشفته با نون و پنیر بازی میکرد ، بی بی هرزگاهی زیر چشمی هر دو رو می پایید برایش مسلم بود که ستاره راضی به رفتن نیست ولی باید بعضی وقتا دل و احساس رو زیر پا گذاشت و به طرف آینده ای روشن قدم برداشت
ساعت ده صدای ماشینی جلوی خونه ی بی بی توقف کرد ، ستاره با لرزش دستاش چمدون رو برداشت و از پله ها سرازیر شد ، بی بی و گلناز با ستاره وداع جان سوزی کردند که دل سنگ برای آنها آب میشد ، ستاره آروم ولی با قدم های محکم پیش میرفت اگه قراره بره چرا محکم نباشه نباید ترسش و بروز میداد ، نباید نقطه ضعفی نشون میداد اونهم جلوی فرخ… وقتی به نزدیکی در حیاط رسید ماشین خان رو دید این ماشین برای او نماد تابوتی رو داشت که او رو به طرف قبرستون هدایت میکرد ، ستاره هر چی چشم گرداند خان رو ندید ، بی بی آروم گفت :
خان که نیومده حتما کار داشته یکی دیگه رو فرستاده…
ستاره با شنیدن حرف بی بی بند دلش پاره شد اما دیدن چند تا همسایه هاش و ماه رخ و مریم حال بهتری پیدا کرد ، آهی کشید ، دیگه نبود که کنار چشمه با دخترا بخنده و سر به سر ماه رخ بزاره دلتنگ همشون میشد ، نگاهی به دوستاش کرد و دستی براشون تکون داد ، مادر گلناز هم اون رو بوسید و براش دعا کرد ، ستاره اونقدر پریشون و سردرگم بود که اصلا متوجه ی فرخ نبود که پشت سرش ایستاده وقتی برگشت با دیدن فرخ رنگش مثل گچ سفید شد و اگه گلناز کنارش نبود و بهش تکیه نداده بود حتما زمین میخورد ، چشمان فرخ به اون خیره بود و ستاره میتونست برق شادی و پلیدی رو توش به وضوح ببینه…
فرخ به بی بی سلام کرد و بی بی هم با مهر و محبت جوابش و داد
فرخ گفت : خان خودش کار داشت و منو فرستاد که ستاره خانوم و به عمارت ببرم…
بی بی : بزرگواری کردید… به خان سلام برسونید و بگید ستاره ی من امانته دستتون از دخترم خوب مراقبت کنید…
فرخ یکمی به ستاره نزدیک شد و تو چشمای زیباش زل زد و گفت :
حتما بی بی نگران نباشید ، قدم اون روی چشم ما جا داره ، مهمونی که برای خان اینقدر عزیزه برای نوکر خان باید عزیزتر باشه… بفرمایید سوار بشید نباید خان رو منتظر گذاشت…
ستاره از این همه پلیدی عصبی بود اما کاری کرد که کسی دم رفتن از حال درونش با خبر نشه ، فقط گلناز میدونست ستاره چی میکشه… ستاره یک بار دیگه از همه خداحافظی کرد و با نگاه خشمگین سوار ماشین شد و فرخ هم با پوزخند مقابله به مثل کرد و چمدونش رو تو ماشین گذاشت و راه افتاد… هر چه ماشین از آنها دورتر میشد قلب ستاره بیشتر از جا کنده میشد… بی بی و گلناز هم با چشمایی پر از اشک آنها رو بدرقه کردند تا ماشین از نظرها پنهون شد…
ستاره تو خودش بود و اهمیتی به فرخ نمی داد ، وجود مرد نا محرمی کنارش که از مدتها قبل به او سوء نیت داشت براش خیلی سخت بود اما چاره ای نداشت و باید از این به بعد تحملش بیشتر میشد… در این افکار خودش که مثل خوره به جونش حمله کرده بودند بود که با صدای فرخ پرت شد توی حال…
فرخ : چرا ساکتی…؟ میدونم که اومدنت به خواست خان بوده اما این و می زارم پای خوش شانسی خودم که الان کنار دستم نشستی و به آخرین خونه ی بختت میری…
ستاره با نگاه غضبناکی به چهره ی پلید چون دیو فرخ نگاهی انداخت اما حرفی نزد… فرخ با اخم غلیظ ستاره قهقهه زد و گفت :
تو رو خدا اینطوری نگام نکن که کار دستت میدم ، دلم میخواد که مهربون تر باشی ، الان همه منتظر اومدن تو هستند سلطان قلبم… نمیدونی خان چقدر ازت تعریف کرده که حتی خدمتکاران هم میخوان تو رو ببینند…
لبخندی زد و دست ستاره رو گرفت که ستاره با خشم دستش پس کشید که این کار ستاره باز فرخ رو به خنده انداخت و گفت :
تخصص من رام کردن دخترای سرکشه ، بالاخره رامت میکنم کبوتر سپیدم…
ستاره با خودش فکر کرد :
دیگه داره شورش و در میاره برای همین با عصبانیت تمام گفت :
مثل معشوقه ها با من رفتار نکن وگرنه بد میبینی خان زاده…
فرخ خندید و ابرو هاش رو بالا برد و گفت :
اوه … بالاخره طاقت نیاوردی و حرف زدی… اتفاقا با اومدن تو تمام موانع دلتنگی های من به پایان رسیده ، دیگه برای دیدنت لحظه شماری نمیکنم…
ستاره : اگه بخوای هر روز مزاحم من بشی پیش خان شکایتت و میکنم و بهش میگم داری چطوری توی ده حکومت میکنی ، در ضمن خان بهم قول داده که منو مثل دخترش میدونه و نمی زاره امثال تو بهم دست درازی کنه…
فرخ با شنیدن حرفا و تهدید ستاره بالاخره خونش به جوش اومد و ماشین رو با یه ترمز وحشتناک نگه داشت و موهای ستاره رو باعصبانیت چنگ زده و سرش رو عقب بردو صورتش رو به صورت ستاره نزدیک کرد و با داد گفت :
هنوز از مادر زاده نشده که کسی منو تهدید کنه…
ستاره از درد اشک به چشماش نشست و داد زد :
ولم کن عوضی…
اما فرخ فشار دستش رو بیشتر کرد و نعره زد :
گوش کن ببیین چی بهت میگم این حرف آخرمه اگه یه بار دیگه منوتهدید کنی به ولای علی بد میبینی بلایی سرت میارم که حتی آدما هم برات زجه بزنند ، زیر شلاق کبودت میکنم با من بازی نکن ، اگه بهت علاقمندم دلیل نمیشه در مقابل توهینات ساکت بشینم ، به روش خودم آدمت میکنم فهمیدی…
ستاره جوابش و نداد که فرخ با فریاد بلندتری گفت :
گفتم فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم…؟
ستاره که از زور درد و فریادای فرخ تو مرز کر شدن بود سرش رو تکون داد که فرخ موهاش رو رها کرد . آروم گفت :
خوبه… بهتره همین طور مطیع باشی..
فرخ ماشین و روشن کرد و راه افتاد و دیگه حرفی نزد ، ستاره صورتش از عرق خیس بود حسابی از این واکنش فرخ ترسیده بود ، فرخ ضربه ی خرد کننده و بی رحمانه ای به اون وارد کرده بود که حس انتقام رو به همراه داشت ، این حس انتقام خاموش ستاره با تک جرقه ی تهدید فرخ روشن شده بود و تا تمام هستی فرخ و به باد نمی داد ساکت نمی نشست و با این حس و ریشه کردن کامل فرخ تا حدودی آرامش خودش رو بدست آورد…
فرخ با تمام سرعت رانندگی میکرد حتی میخواست اینجا هم قدرتش رو به ستاره نشون بده و به اون بفهمونه که هیچ کس نمیتونه مقابل اون بایسته ، اون یه خان زاده بود و با پولها وحمایت خان داشت تغذیه میشد…
همه ی مردم ده ، مخصوصا پسرها خبر رفتن ستاره رو به عمارت به همدیگه خبر می دادند و آه حسرت می کشیدند ، پیرمردا و مرد های مسن ده بعد از یه روز کاری به قهوه خونه ی ده میرفتند و همه درباره ی رفتن ستاره نظری می دادند یکی میگفت : حتما خان اون رو پسندیده و میخواد تجدید فراش کنه ، یکی دیگه میگفت : نه با با حتما برا فرخ در نظر گرفته اند ، خیلیا میگند که یه چند وقتیه فرخ دور و بر ستاره بوده… جوونا که هنوز مصرانه خواستار ستاره بودند با رفتنش یه ذره امیدی هم که داشتند از دست رفته دیدند ، از همه ناراحت تر مغازه دارانی بودند با کیک و شیرینی های ستاره فروششان سکه بود و از این به بعد سودشون کمتر میشد ، چون دیگه دستای توانمند ستاره نبود که به کارشان رونق بده… همگی با هم ، هم نظر بودند که همیشه این ارباب و ارباب زاده ها هستند که به مردم حکومت میکنند و سرنوشت آنها رو تعیین میکنند و این به نظر آنها عدالت نبود هر چند که عزت خان تا به حال به آنها ثابت کرده بود که فقط از اربابی اسمش رو داره و بس…. اما وجود فرخ و ظلم و ستم هاش این قانون رو محکم تر میکرد که هنوز هستند اربابانی که فقط برای دستور دادن و خوش گذرونی و رفاه خودشون روی همه چیز پا میزارند و ارزش رعیت خودش رو تا حد ممکن پایین میارند ، تو سرشون می زنند و با شلاق حکومت خودشون رو محکم تر پای ریزی میکنند….
در خونه ی اربابی هم از ده دست کم نداشت ، غوغایی به پا بود و همه ی خدمتکاران نوید اومدن دختری رو که خان اون رو فرشته نامیده بود در انتظار بودند ، خان صفات ظاهری و باطنی ستاره رو طوری برای خانواده اش با آب و تاب تعریف کرده بود که حس حسادت ماه منیر رو برانگیخته بود ، این زن تجسم غرور و بدجنسی بود که حاضر نبود کسی غیر از خانواده اش اینقدر برای خان عزیز باشه ، چه بسا پس از مدتی تو دل خان جا باز کنه و بشه هوو دخترش….
در این وقت مراد یکی از خدمتکاران قدیم عمارت ورود آنها رو اعلام کرد… وقتی ستاره به همراه فرخ که از شادی چشماش می درخشید قدم به حیاط گذاشت با دیدن اون همه آدم که به استقبالش اومده بودند خیلی جا خورد که دقیقه ای سر جایش ایستاد ، فرخ که کنارش بود و متوجه ی حال ستاره شده بود با شیطنت آروم که کسی نشنود گفت :
ببین چقدر خاطرخواه داری… مثل اینکه از قبل میدونستند عروس فرخ داره میاد…
ستاره از عصبانیت داشت لبش و گاز میگرفت ، حیف که الان نمیشد حرفی بزنه وگرنه حسابش رو می رسید…
همه مشتاقانه به دختری چشم دوخته بودند که به گفته ی خان یه فرشته بود ، هر چند که زیبا بود اما این معصومیت چهره ش و مهربونی چشمان بیشتر خود نمایی می کرد که از همون اول به دل همه نشست… ستاره اومد جلو و رو به خان سلام کرد… خان مهربون وشاد خندید و در جواب ستاره گفت :
سلام دخترم … خیلی خوش اومدی…
خان همین طور که به ستاره خوش آمدگویی میکرد خورشید رو که تو بغلش بود به ستاره معرفی کرد… خورشید دست ستاره رو گرفت و لبخند آرامش بخشی به ستاره زد که ستاره هم با لبخند مهربونش گفت :
سلام خانوم… خوشبختم… از اینکه منو قابل دونستید که به این عمارت برای خدمتگذاری بیام ممنونم…
خورشید ابرویی بالا انداخت خیلی عاشقانه رو به خان خندید و گفت :
آقا این دختر چی میگه ؟ مگه دختر شما نبود ؟ پس چرا میگه اومدم برا خدمتگذاری…
خان بلند خندید و رو به ستاره گفت :
خوب اینم یکی دیگه از صفات این فرشته کوچولو… متواضع و متین…
ستاره سر خوش خندید و با خجالت گفت :
شرمنده میکنید آقا…
خورشید : باید حق و به آقا بدم ، واقعا جای تعریف داری عزیزم…
در میان خان و خورشید پسر بچه ای شش ساله بود که ستاره هنوز متوجه اون نشده بود ، اما زیباییش ستاره رو حیرت زده کرد ، پسری با موهای پرپشت مشکی و چشمانی سبزتیره ، که همین رنگی چشماش به اون زیبایی خاصی بخشیده بود ، با همون صدای کودکانه سلامی به مهمون تازه رسیده کرد که ستاره خم شد و دستش رو جلو برد گفت :
سلام کوچولو… عزیزم اسمت چیه…
یونس با اخم گفت : اسمم یونسه… الانم شش سالمه و کوچولو هم نیستم خانوم…
همگی با حرف یونس خندیدند…ستاره پایین پای یونس نشست و با مهربونی گفت :
آخ…ببخش آقا بزرگ شش ساله… حالا به خاله ستاره میگی حالت چطوره…؟
یونس خندید که این چهره اش رو خواستنی تر کرده بود و گفت :
خوبم خاله ممنون…
در این وقت فرخ اومد جلو و رو به خان گفت :
آقا ببینید این ستاره خانوم هنوز نیومده هلوی دایی رو مال خودش کرده…
همگی خندیدند… که فرخ رو به ستاره با چشمای پر از عشق گفت :
ستاره خانوم نداشتیما… این خوشگله فقط هلوی داییه گفته باشم…
خان خندید و گفت :
خیلی خوب دایی جان اجازه میدی بریم تو عمارت ستاره سرپا خسته شد…
ستاره رو به خان گفت :
ببخشید آقا… اگه جسارت نباشه دلم میخواد با همه ی این عزیزان که برای دیدنم زحمت کشیدند آشنا بشم…؟
خان نگاه تحسین آمیزی به ستاره انداخت و همگی رو به ستاره معرفی کرد ، وقتی به ماه منیر رسید با دیدن نگاهش که سرد و بی روح بود فهمید راه سختی رو در پیش رو داره ، همین طور که وجود خان و خورشید براش راحتی خیال به همراه داشت نگاه سرد و خشن ماه منیر و رفتار گستاخانه ی فرخ میتونست براش زنگ خطر باشه… بعد از ماه منیر نوبت به فرخ رسید که کنار مادرش ایستاده بود… خان گفت :
اینم برادر عزیز خورشیده که قبلا با هم آشنا شدید و دیگه احتیاج به معرفی بیشتر نداره…
ستاره با لحن تمسخر و با پوزخند همون طور که داشت به فرخ نگاه میکرد گفت :
بله آقا… قبلا آشنا شدم ، ایشون خیلی تو ده سرشناس هستند…
با حرفش عصبانیت فرخ رو هم به جون خرید…ستاره میخواست این کوه غرور رو درهم بشکنه و فقط جز این آرزویی نداشت…
برای ستاره اون روز شروع خوبی بود تقزیبا با همه آشنا شد ، و چیزی که بابتش خوشحال تر بود وجود دختری بود هم سن خودش که اسمش اعظم بود و یکی از خدمتکاران عمارت بود و میتونست جای گلناز رو براش پر کنه… یاد گلناز و بی بی دلش رو به درد آورد ، تا به این سن رسیده بود هنوز دور از آنها نبود و این دلتنگیش عذابش میداد ، اما مگه چاره ای دیگه هم داشت…؟ دلش تنهایی و بی بی رو میخواست ، دلش آرامش لب چشمه رو میخواست… فقط آرامش و آزادی
خان بزرگواری رو در حقش ادا کرده بود و اتاقی بزرگ و آفتاب گیری رو به ستاره داد که ستاره فوری مخالفت کرد و از خان خواست که همراه اعظم و دو تا دیگه از خدمتکارانی که تو یه اتاق با هم بودند بمونه که خان بازهم قبول کرد و با این احترامی که خان به تصمیم اون گذاشته بود از صمیم قلب از خان تشکر کرد… ستاره خوب میدونست که چطور باید تو این عمارت به زندگی ادامه بده که براش شکنجه گاه نشه… همین تنهاییش براش کافی بود وبیشتر نمیتونست با تنها بودنش خطر نزدیک شدن فرخ رو به جون بخره ، پسری که به خودش اجازه بده به زور و عصبانیت امیال خودش رو پیاده کنه و هیچ چیز و هیچکس براش مهم نباشه باید از دسترسش دور میشد و همراه بقیه می موند که خطری از جانب فرخ براش پیش نیاد و پاکدامنیش حفظ بشه…
ستاره وقتی آماده شد برای خواب خان رو بهش گفت :
دخترم فردا رو استراحت کن و هر چی برای کیک پختن لازم داری بگو تافرخ بنویسه که فردا از شهر بگبره…
ستاره : خیلی ممنون آقا ولی خودم سواد خوندن و نوشتن دارم…
خان و خورشید با تعجب به ستاره نگاه کردند براشون باور کردنی نبود که ستاره سواد خوندن و نوشتن داشته باشه… ستاره لبخند زیبایی زد و گفت :
وقتی پدرم در حال مرگ بود به بی بی سفارش کرد که منو پیش ملای ده ببره که اونم بهم خوندن و نوشتن یاد داد بعد با کتابایی که ملا قبل از مرگش بهم داد کم کم پیشرفت کردم و الان فکر کنم به اندازه ی آقا فرخ سواد دارم…
خان از بهت بیرون اومده بود شادمان و با خنده گفت :
ای بابا… من که گفتم تو یه دختر عادی نیستی ، واقعا یه فرشته ای ستاره… این همه پشتکارو تلاشت جای تحسین داره دخترم ، باید از خان علی تشکر کنم که منو با تو آشنا کرد…
خورشید هم به تبعیت از خان گفت :
منو شگفت زده کردی ستاره جان ، خوشحالم که اینجا با ما هستی ، بخدا هنوز نیومده مثل یه خواهر دوست دارم…
ستاره شرمنده از این همه لطف با خجالت گفت :
منو شرمنده ی خودتون کردید ، وقتی میخواستم بیام اینجا یه دنیا غم رو دلم بود که چطوری تو یه محیط غریبه میتونم دوام بیارم ، اما شما بهم ثابت کردید که از هر آشنایی برام آشناترید… بازم ممنونم…
بعد از کمی گفتگو با خان و خورشید با شب بخیر از اتاق آنها اومد بیرون که با فرخ روبرو شد فرخ با ژست خواستی تکیه به میله های بالکن جلوی اتاق داده بود و با عشق و تمنا به ستاره چشم دوخت…فرخ تو اون حالت پسر زیبا و جذابی بود ، قدی بلند با هیکلی متوسط و قوی ، چشمای عسلی تیره که اگه توی اون چشما به جای غرور و سردی ، مهربونی نشسته بود مسلما پسر در خور تحسینی به نظر میرسید اما این غرورش با اون چکمه های بلندش فقط اون رو در نظر هر بیننده مردی جدی ، سرد و خشن و زورگو نشون میداد…
فرخ نگاه عمیقی به ستاره انداخت و با یه لبخند محو رو لباش گفت :
امیدوارم اولین شبی که تو غربت گرفتار شدی و خوب بخوابی…
ستاره چشماشو ریز کرد و با اعتماد به نفس کافی گفت :
من تو خونه ی خودم احساس غربت نمیکنم…
فرخ با شیطنت گفت :
خوشحالم که به این زودی قبول کردی این خونه و قلب فرخ ، تا ابد خونه ی خودته…
ستاره از بی پروایی اون به خشم اومد و گفت :
اشتباه نکن خان زاده… اینجا خونه ی خودمه چون از این به بعد دختر خان به حساب میام ، دلیلش شما نیستی… این رو بدونید که هر موقع شما رو تو این خونه نزدیک خودم نبینم اون روز احساس بهتری هم پیدا میکنم…
فرخ با خشم به ستاره خیره موند و از این همه جسارت تعجب کرد ، تا به حال با دختری مثل ستاره برخورد نکرده بود هر دختری باهاش بود و خوش می گذراند ، دخترایی بودند که اول اون رو برای پول می خواستند و بعد برای خوش گذروندن اما ستاره براش تازگی داشت ، تک بود میان دخترا … برای همین باید بدستش می آورد به هر قیمتی که بود ستاره باید مال اون میشد…
ستاره که کنایه اش رو محکم کوبیده بود تو صورت فرخ برگشت که بره به اتاقش که با صدای فرخ بدون اینکه برگرده ایستاد…
فرخ : مواظب حرف زدنت باش ، مثل اینکه نصیحت صبح و یادت رفته ، دلت که تنبیه نمیخواد…؟
ستاره یه دستش رو مشت کرد و نفسش رو تو سینه حبس کرد و بدون اینکه برگرده و جواب فرخ و بده به طرف اتاقش رفت… نفرت از فرخ هر ثانیه بیشتر تو قلبش جا باز میکرد و اون رو مصم میکرد تا از راهی غرور این لعنتی رو بشکنه و پوزه اش رو به خاک بماله….
ستاره اولین شب تنهایش و نتونست بخوابه و روی تشک نشسته بود و فکر میکرد ، با خودش تو جنگ و ستیز بود ، دلتنگ بی بی بود بغض خنجر میکشید به گلوش… اعظم و مرضیه خانوم که هم اتاقیاش بودند خواب خواب بودند و ستاره با نگاه به اونا آه حسرتی کشید که چرا خودش نمیتونه اینقدر راحت بخوابه.. سر جاش دراز کشید و به سقف خیره شد ، به سقفی که ازاین به بعد شاهد تک تک لحظه های تنهاییش و دلواپسی هاش میشد …به گذشته رفت به دورانی که همراه پدر شاد و سرحال از سر زمین برمی گشتند ، بعد از مرگ پدرش در همون اوائل کودکی با درد و رنج و تنهایی آشنا شده بود و هرگز رنگ شادی واقعی رو ندید ، در حسرتی گنگی می سوخت و قلبش نا آرومی میکرد… چشماشو بست سعی کرد بخوابه اما درد و ترس جانکاهی به او اجازه ی خواب رو نمیداد…
فردای اون روز گلناز با دنیایی پر از غم لب چشمه رفت و خیره به آب به فکر ستاره فرو رفت ، وقتی ستاره بود با حرفهای قشنگش و شوخیاش همیشه اون رو می خندوند و شاد میکرد ، مانند آهوی تیز پای تو صحرا میدوید و دخترا به دنبالش شعر شادی میخوندند… ستاره میخوند :
پریوش چه بد کرد ، غلط کرد که شوور کرد همه رو که دربه رد کرد ، خاک و خونی جیگر کرد
دیگه حالی به آدم میمونه..؟ دخترا یه صدا میگفتند : نه والا…
ستاره دوباره می خوند : احوالی به آدم میمونه..؟ دخترا یه صدا میگفتند : نه بلا…
ستاره : پری گلی به جمالت ، پری شیکر کلامت پری پری نمیری الهی پری پری چقده تو ماهی
وقتی هم از دویدن و خوندن خسته میشد روی علفای دشت ولو میشد و نفس نفس میزد ، ستاره با همه ی دوندگیش همیشه شاد و سرحال بود… خاطرات ستاره بغض رو تو گلوی گلناز نشوند و اشک رو تو صورتش کاشت… بدون ستاره باید چیکار میکرد …هنوز خیره به آب بود که با افتادن سنگی از جا پرید و به بالا نگاه کرد که ماه رخ و مریم رو دید… مریم گفت :
سلام گلناز… چرا تنها نشستی…؟ به جای گلناز ماه رخ گفت :
برای اینکه رفیق نیمه راهش تنهاش گذاشته و رفته دنبال خوشی خودش…
گلناز با غیظ به ماه رخ چشم دوخت و گفت :
ای کاش میشد جای ستاره باشی و این خوشی و به تو داد…
ماه رخ پوزخندی زد و گفت :
ستاره این بازیا رو جلوی من و تو در آورد ، همه ی اینا ناز و عشوه بود…
گلناز داد زد : اصلا به تو چه… ؟ رفت به عمارت دنبال خوشیش تا چشم حسوداش در بیاد…
گلناز با گفتن حرفاش از آنها جدا شد و رفت…بعد از رفتن گلناز ماه رخ با عصبانیت گفت :
معلوم نیست این دختره چی تو مغزش کرده که فکر میکنه ستاره رو به زور بردند ، الان ستاره ور دل فرخ داره خوش می گذرونه اونوقت این دختره ی ساده داره غصه ی اون رو میخوره…
بی بی هم زندگی تازه ای رو کنار خواهرش شروع کرده بود ، اونم دلتنگ ستاره بود و یاد صورت زیباش و خنده هاش اشک رو روی گونه های چروکیده اش می نشاند… ولی برای خوشبختی ستاره حاضر به تحمل این دلتنگی و جدایی بود و از خدا میخواست که بهترین ها رو جلوی پاش بزاره و سر نمازاش ستاره رو همیشه به خدا می سپرد….
فردای آن روز ستاره وقتی چشماشو باز کرد نور خورشید از جداره ی پنجره اتاق و روشن کرده بود ، تگاهی به اطراف کرد کسی رو ندید ، چون همه ی آنها به عادت همیشگی، صبح زود بیدار میشدند و برای کار روزانه خودشون رو آماده میکردند ، ستاره شب قبل اصلا نخوابیده بود برای همین تا نزدیکی های ظهر خواب مونده بود از جای خودش بلند شد و رختخوابش رو جمع کرد یه نگاهی به آینه ی رو دیوار به خودش کرد ، وقتی از مرتب بودن خودش مطمئن شد راه افتاد که بره بیرون ، اما دم در مردد بود می ترسید با فرخ روبرو بشه ولی چاره ای نداشت با یاد خدا آروم دسته ی در و چرخوند از پله ها اومد پایین ، سر حوض آبی به صورتش زد و میخواست برگرده که اعظم با حوله ای توی دستاش روبروی اون بود گونه ی ستاره رو بوسید و سلام کرد ، ستاره با لبخند حوله رو گرفت و برای جبران محبت بوسه ای به مراتب محکمتر روی گونه ی اعظم نشوند…اعظم دست اون رو گرفت و به طرف آشپزخونه برد ستاره هم اعتراضی نکرد و همراهش شد ، دو چشم کنجکاو از پنجره قدم به قدم ستاره رو تعقیب میکرد و این کسی جز فرخ نبود…
ستاره که وارد آشپزخونه شد از بزرگی اونجا تعجب کرد چیزی که بیشتر اون رو متعجب کرده بود فر بزرگ سنگی بود که از اون روز به بعد باید با اون کیک و شیرینی می پخت و میشد همدم تنهاییاش ، یه سکوی بلندی هم کنارش بود که با یه سفره ی بزرگ پوشیده بود که برای آماده کردن کیک قبل ازپخت به کار می اومد در کل خوب بود برای ستاره که به این کار علاقه داشت بهترین و مجهزترین جای ممکن بود…
ستاره به همراه اعظم در حال خوردن صبحانه بود ، که خدمتکار ماه منیر با ابروهای گره خورده به اونجا اومد و رو به ستاره گفت :
توران : برو بالا ببین خان باهات چیکار داره…
ستاره سلامی کرد که جوابی نشنید می دونست اومدنش به اونجا همین طور که عده ای رو خوشحال کرده ، عده ای هم چشم دیدنش رو ندارند که فعلا ماه منیر و توران جز همین عده ای بودند که از اومدنش خوشحال نبودند… ستاره بلند شد که اعظم با خشم گفت :
بزار صبحونه اش و بخوره دیر نمیشه…
توران با عصبانیت رو به اعظم گفت :
تو لازم نکرده کاسه ی داغ تر از آش بشی ، الان دیگه نزدیکه ظهره ، بخاطر اینکه دیر بیدار شده باید صبحونه و ناهارش رو با هم بخوره…
اعظم رفت حرفی بزنه که ستاره جلوش و گرفت و گفت :
نگران نباش همین چند تا لقمه کافی بود همیشه همین قدر صبحونه میخورم…
بعد رو به توران ادامه داد :
شما راست میگید تقصیر خودمه دیر بیدار شدم ، دیشب اصلا خوابم نبرد…
توران از موفقیتش قری به گردنش داد و گفت :
مهم نیست وقتی کارت رو شروع کردی باید سحرخیز بشی وگرنه خانوم بزرگ با یه لگد پرتت میکنه بیرون…
ستاره بدون حرفی به همراه توران به اتاق خان رفت و همه رو دور میز دید همه ی نگاه ها پر از محبت بود به غیر از نگاه ماه منیر که با غضب زیر نظرش داشت… ستاره به همه سلام کرد و صبح بخیر گفت… خان از پشت میز بلند شد و با رویی خوش رو به ستاره گفت :
سلام دخترم صبح توهم بخیر… امیدوارم دیشب احساس غربت نکرده باشی…؟
ستاره لبخند زیبایی زد و گفت :
این چه حرفیه آقا خونه ی امیدمه…
خان راضی از جواب ستاره گفت :
من دارم میرم شهر اگه اون لیست رو آماده کردی بده بهم تا هر چی لازم داری بخرم میخوام خیلی زود رو میز صبحونم دست پخت تو باشه…
ستاره که از قبل لیست رو آماده کرده بود از جیب لباسش در آورد و با خجالت به خان داد و گفت :
امیدوارم منو ببخشید که حسابی خرج رو دستتون انداختم…
خان با حرف ستاره یه لحظه به ستاره خیره شد و بعد زد زیر خنده و گفت :
چی میگی تو دختر ، خرج چیه.. ؟ خوب اینم یه مجازاته برای شکم چرونی مگه نه…؟
هم زمان با خندیدن ستاره خورشید و فرخ هم خندیدند…در این وقت یونس با چشمای پف کرده پیش پدرش اومد و سلامی کرد و گفت :
پدر بیا امروز بریم باغ دلم میخواد تاب بازی کنم…
خان صورت یونس رو بوسید و یه نگاه مهربونی به ستاره انداخت و گفت :
پسرم من میخوام برم شهر کار دارم اگه خاله ستاره خسته نباشه تو رو به باغ میبره…
ستاره با لحن شادی گفت :
همون باغی که بهشت روی زمین نام داره…؟
فرخ با شنیدن این نام از جاش بلند شد و روبروی ستاره ایستاد و با تحسین به چشمای ستاره خیره شد و گفت :
نکنه این اسمم شما روی این باغ گذاشتید…؟
ستاره اصلا دلش نمیخواست با فرخ هم کلام بشه اما وقتی همه ی چشما به اون دو تا بود چاره ای نداشت نباید می گذاشت که بقیه از علاقه ی فرخ و نفرت خودش نسبت به اون بویی ببرند برای همین گفت :
اسم این باغ رو مردم ده روش گذاشتند ، منم وصفش و از مردم شنیدم…
خان خندید و گفت :
واقعا همین طوره یه بهشتیه که تا ندیدی نمیتونی زیباییش رو درک کنی ، تو برو دخترم یونس که صبحونه شو خورد میاد پایین تا با هم برید به این بهشت روی زمین…
ستاره از اتاق اومد بیرون و خان هم برای آماده شدن رفت به اتاقش وقتی اتاق خالی شد ماه منیر با غیظ نگاهی به فرخ کرد و گفت :
تو حق نداری با این دختره قاطی بشی ، اون یه دهاتیه و لیاقت هم صحبتی با ما رو نداره…
قبل از فرخ خورشید رو به مادرش گفت :
مادر این چه حرفیه میزنی…؟ همه ی ما از این ده هستیم نباید به دیگرون فخر بفروشیم…
ماه منیر با عصبانیت بیشتر رو به خورشید گفت :
اصلا همه ی اینها تقصیر توست ، نمیدونم چرا وقتی علاقه ی خان و نسبت به اون می بینی اعتراض نمی کنی…؟
خورشید با تعجب گفت :
خان به اون مثل دختر بزرگش نگاه میکنه ، چرا اینقدر بدبین هستید…؟
ماه منیر : مثل اینکه یادت رفته همه ی خان ها میتونند چند تا زن با هم داشته باشند…
فرخ با شنین حرفای مادرش آشفته شد و گفت :
این حرفا چیه تو مغز دخترت فرو میکنی…؟
ماه منیر حسابی به اون توپید و گفت :
بهتره تو ساکت باشی با تو نیستم که زبون درازی میکنی…
فرخ عصبانی از اتاق زد بیرون و منتظر شد که خان بره تا راحت تر پیش ستاره بره دلش برای نزدیک شدن به ستاره تنگ شده بود… ماه منیر دوباره میخواست به دخترش اخطار بده که خان به موقع خورشید رو صدا زد و با هم به حیاط رفتند… با اومدن خان به حیاط ستاره هم اومد و دست یونس رو گرفت که با همدیگه به این باغ رویایی برن ، خان رو به یونس گفت :
یونس جان… خاله ستاره رو اذیت نکنی…؟
یونس : چشم بابا
خان دستی به سر پسرش کشید و رو به ستاره گفت :
ستاره جان چیزی برای خودت لازم نداری..؟ بگو تا برات بخرم…
ستاره خجالت زده از این همه مهربونی گفت :
خیلی ممنونم آقا… فقط اگه زحمت نیست چند تا کتاب قصه برای یونس بخرید…
یهو یونس دستاش و بهم زد و گفت :
آخ جون کتاب قصه…
با خوشحالی یونس همگی خندیدند و خان گفت :
نگاه کن چقدر خوشحاله ، حتما دخترم اول از همه سفارش شما رو اجرا میکنم…
بعد یه نگاه به خورشید کرد وگفت :
خورشید جان شما چیزی نمیخوای برات از شهر بیارم…؟
خورشید با لبخند گفت :
نه آقا فقط سلامتی شما…
خان از خورشید تشکر کرد و رفت ،
ستاره دلش میخواست هر چه زودتر این باغ دیدنی و ببینه ولی از بودن فرخ تو عمارت میترسید که دوباره حریم تنهائیاش و بهم بزنه.، اما خنده های شاد یونس به اون بیشتر اجازه نداد به فرخ فکر کنه و هر دو با شادمانی به طرف باغ رفتند… ستاره سرش و داخل باغ کرد و با تعجب همه ی باغ و از نظر گذروند، اصلا باورش نمیشد که این باغ اینقدر زیبا باشه واقعا بهشت روی زمین بود، همه جای باغ پر بود از درختای میوه که شاخه هاشون از بار میوه خم شده بود، در لابلای شاخه ها پرنده ها آواز میخوندند که صداشون آدم و سرمست میکرد، آلاله ها و شقایق های وحشی در لابلای درختا جا خوش کرده بودند و بوی عطر گلها فضای باغ و خوش بو کرده بود… آسمان شفاف و آبی باغ و جوشش چشمه ای که از دل کوه روانه ی اونجا بود هر بی احساسی و به شور می آورد… وقتی ستاره قدم به باغ گذاشت احساس خوبی در تموم تنش احساس کرد و بی اراده دقایقی ایستاد و به بوته های تمشک وحشی که نوک برگاشون تو آب زلال چشمه مشغول بازی بودند چشم دوخت، چقدر براش رویایی و دست نیافتنی بود…
صدای خنده ی یونس اون و به خودش آورد و به طرف تاب رفت و شروع به تاب دادن یونس کرد، نگاهی به آلاچیق بین باغ انداخت که برگهای سبزسپیدار دزدکی توی اتاقک سرک کشیده بودند و زیبایی خاصی به آلاچیق داده بود…یونس با حرفاش نذاشت ستاره یه دل سیر باغ و تماشا کنه، کنار یونس رو تاب نشست و با همدیگه شروع به تاب خوردن کردند، یونس خیلی زور با ستاره اخت شد و مدام اون و خاله ستاره صدا میزد، ستاره برای رضایت یونس قصه ای و که پدرش در کودکی براش تعریف کرده بود برای یونس گفت که یونس دقایقی محو قصه شده بود، همون طور عین مجسمه به ستاره زل زده بود و میخواست تموم قصه رو خوب بشنوه، ستاره بعد از قصه نتیجه ی اونم برا یونس گفت و ازش خواست که همیشه با مردم با عدالت رفتار کنه… برای رفع خستگی ستاره یه کلوچه به یونس داد و یونس با شادی کودکانه از روی تاب بلند شد که چشمش به دایی فرخ افتاد که تو آلاچیق نشسته بود و ستاره و زیر نظر داشت، با فریاد رو به ستاره گفت :
خاله… دایی فرخم اومده…
وجست و خیزکنان به طرف آلاچیق رفت…
ستاره از اومدن فرخ خیلی جا خورد و یهو به یاد اون روز افتاد که تو جنگل بود و فرخ روی تاب غافلگیرش کرده بود، مثل فنر از جاش پرید و فرخ اون و دید و با یه لبخند موذی خودش و بهش رسوند و به ستاره که پشت تاب سنگر گرفته بود خندید و گفت :
می ترسی روی تاب بشینی…؟ اما این تاب مثل تاب جنگل نیست…
و بعد از حرفش خندید…
ستاره با اخم نگاهش کرد


مطالب مشابه :


رمان مانی ماه

همون که همیشه پناهم بود از ده طبقه رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




رمان شروع عشق با دعوا(1)

رمان بي پناهم رمان بی بهانه. رمان فلاح هست نمیدونی که روزی ده بامیرفت تواتاقش که یه بارش




رمان دنيا پس از دنيا

دانلود رمان وداريوش تنها پناهم رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




رمان پاییز بلند - 3

همه ی مردم ده ، مخصوصا پسرها خبر و قوتی میشه برای دل بی پناهم دانلود رمان یادم




رمان حکم دل - 3

یه بار توی اوج ضعف و ناتوانی بی چشم داشت پناهم داده بود دانلود رمان حکم دل برای pdf رمان




رمان غم و عشق

دانلود رمان تنها سر پناهم پناه بردم صداي نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




توضیحات ده نمکی درباره کشته شدن 5 نفر در پشت صحنه فیلمش

مرکز دانلود موبایل توضیحات ده نمکی درباره کشته دانلود.موبایل.نرم افزار.اس ام اس.رمان




تقاضا برای نکسوس 4 گوگل، ده برابر میزان انتظار این شرکت

تقاضا برای نکسوس 4 گوگل، ده عضویت در گروه سرزمین دانلود ♥♥♥♥ دنیای ترفندها,رمان




برچسب :